Saturday, March 5, 2011

یادداشتهای روزانه / جهان پوستی


آن‌گاه که می‌نگرد و تنها خود را می‌یابد
پس می‌ماند
و دورتر که می‌شود
معنایی دقیق می‌یابد       آنگاه
در خود می‌ایستد
وُ ایمان می‌آرد


- پرویز اسلامپور



یادداشت‌های روزانه
5 مارس 2011

نیم مقاله را نوشته‌ام. بی‌بی، سگ صاحب‌خانه، پشت در ایستاده و زوزه می‌کشد. طبیعی‌ست از من بخواهند درباره‌ی تونس و مصر و ایران بنویسم. برای نوشتن آن متحمل زحمت نشدم. البته توی کنسرت هم به همان فکر می‌کردم، و گیتار ضجه می‌زد، خیلی سفت توی خواب من مردی شد و گریه کرد آبش که آمد، همه را در خودش برگرداند. در حالی که چهاردست و پا زوزه می‌کشید و مرا نفرین می‌کرد، دور شدم. گل‌های زرد اما روی میز جا ماند، دو شاخه رزِ زرد که از تهران دنبال من آمده بودند و بالاخره بعد از نه ماه جستندم. زنِ کولیِ سیاه با دسته‌های گلِ زرد آمد، آمد یکراست سر میز ما. اسم آن دختر را نمی‌دانم که از او زرد خرید، با نوک انگشتم روی میز نوشتم: "آنجا زرد، معنایی جز مرض نداشت" و سرم را به بنگ درام سپردم. بطری قدیمی خالی شد، نیک بلند شد و قطعه‌ای از نیک کِیو خواند، همین‌طور هم بیخ گوشم از پدرش تعریف کرد که از یوگسلاوی آواره بود تا واشنگتن، فلوریدا، لوزان و سر آخر ژنو. بی‌بی را بوریس برد در خانه، بوریس یلستین. او خودش را اینطور معرفی کرد، روز اولی که به باغ آمدم و کلبه‌ی کنج باغ را اجاره کردم. حالا به اندازه‌ی اجاره از نوشتن مقاله در هفته‌نامه‌ی اپوزوسیون، درآمد دارم. و تمام هفته‌ی گذشته مشغول تعویض کلید‌های برق در حیاط بود، بعد هم منصرف شد و به خانه بازگشت و شروع به نقاشی کرد. بوریس من نقاش است و قد خمیده‌ای دارد، تخمین سن و سالش غیر ممکن است. در گالری کوچکش که هیچ‌کس را به آن راه نمی‌دهد، بی‌بی می‌نشیند و او پرتره‌ی زن را می‌کشد. شب‌‌ها چراغ آتلیه‌اش همیشه روشن است، پای کامپیوتر می‌نشیند. من و لوکاس گمان داریم یلستین پورنو تماشا می‌کند و ودکا می‌نوشد. آن‌وقت یک شاخه را به من تعارف می‌کند که با آن برقصم، توی گوشش "اسلامپور" می‌خوانم، پژمرده می‌شود، به ایوا می‌گویم رزها را نمی‌بری. او می‌خواهد آنها آنجا بمانند. زن وقت تمیز کردن میزها، گلها را برمی‌دارد، نمی‌داند چه نفرینی در گوششان خوانده شده، می‌برد به خانه در گلدان گِلی می‌گذاردشان، اگر می‌دانست، آن شب می‌مرد و یا دخترش و یا پسرش.
دوستی که در خواب من چمباتمه زده، برهنه است، از من خواسته او را بدوشم. بر روی چهار دست و پایش، و اندازه‌ی هیکلش همانی نیست که ده سال پیش می‌شناختم. همینطور که می‌دوشم‌اش احوال زنش را جویا می‌شوم. ناله‌ی باس می‌کشد گیتار و فواره می‌زند، می‌ریزد روی چاک پشتش. شروع به ناسزا می‌کند و دهان تهین‌اش، پرش می‌کند. من به دنبال دختر بلندی شبیه ز.س از کلوب بیرون می‌روم. برایش سیگار روشن می‌کنم، از گلهای زرد هیچ نمی‌فهمد. آن‌وقت از او می‌خواهم به خانه‌ام بیاید، روی دیوار آتلیه، در یک تابلو، رزِ زردی خوابیده. او قبول نمی‌کند من با دوستم در خواب تنها می‌مانم که فریاد می‌زند قرار نبود برش گردانی. خودش برگرداند. موهای مجعد دارد و بلند و چشمان میش، وحشی‌. همان اول که وارد شدیم نگرانم کرد. فکر کردم او را گرفته‌اند و حالا توی زندان است. با قد بلندش و دامنی کوتاه، جوراب ساق بلند، دختر است. نیک زیر گوشم می‌گوید او را نخواهم کرد، بعدی که روی سن می‌آید دورگه‌ی سیاه است، بعدی سفید یخ. شاید. نه این یکی را. حتمن. نیک می‌گوید. بطری بعدی را بیاورند. هنوز شقیقه‌ام نبض دارد. چیزی نیست. بعد برای بچه‌هایت از مسکو و از استانبول و از اروپای شرقی، از استونیا حرف خواهی زد. حالا دیگر حتا کشوری به اسم یوگوسلاوی وجود ندارد.
باقی مقاله را بیدار که شدم نوشتم. کله‌ام خالی بود، توی سرم ماری بالا می‌رفت از پوست. بی‌بی پشت در زوزه می‌کشید.
هانس چنان مست آمد که نفهمید و پیشانی‌اش را به شیشه‌ی در کوبید. چون النا گفته بود می‌دانم همه‌ی شما می‌خواهید با من بخوابید، پس باید نشانم دهید. مردهای نیمه عریان رقصیدند. النای ملکه آنها را اندازه ‌گرفت. چندش‌آور بود. دنیس، اندرو، دانیل و میشا. هانس بالا آورد. برلین برای دراگ و سکس و الکتریک موزیک خوب است. پسری بیست و پنج ساله اتوبیوگرافی می‌نویسد. النای ملکه بر روی تن آنها ایستاده می‌شاشد. تن نمی‌دهد. هرکدام با زبانهای بیرون افتاده به خانه بازمی‌گردند، هانس سرش را به شیشه می‌کوبد.

آنها مقاله را ترجمه خواهند کرد. من آلمانی بلد نیستم. اینجا که آلمان نیست. نه،
من یهودی نیستم.
اما
می‌ترسم.



1 comment:

Kasra said...

اینجا که آلمان نیست