Monday, July 25, 2011

جهان پوستی / بخارست




« در زمین گرماست. گلهای رنگارنگ در همه‌ی درختان شکوفه داده‌اند. پیچک جوانه زده، آنها در باد سخت تاب می‌خورند. نسیمی که از درختان می‌گذرد عطرآگین است. استخرهای پر، لبالب، چشمه‌ها، برکه‌ها و تپه‌ها شکفته‌اند. پرندگان مکرر دلنشین‌ترین آوازها را می‌خوانند، آبها بر کرانه‌ی سبز چشمه‌‌سارها روان گشته‌اند. روزها پر ابر است و موجوادت زنده بسیار گرم هستند.»

از "میراث ایرانیان" مقاله‌ی اچ.دبلیو. بیلی
ترجمه‌ی دکتر محمد معین






"جهان پوستی"


یادداشت / برای فا*
بیست‌وپنج ژوییه 2011





اگر به دلتنگی التفات کنم، مرا می‌بلعد.

در شب می‌نشینم، همانطور که همیشه، با خودم حرف می‌زنم، همانطور که همیشه، به آوایی گوش می‌دهم، شهری که خاموش و خفته‌ست، آدمها، جیرجیرک ناله می‌کند، همانطور که همیشه. الکل توی رگم هیجان دارد، گربه‌ای دراز کشیده در چشمم خیره میشود، وقتی رد شدم، برگشتم، توی چشمش نگاه کردم، می‌خواست پیش بروم، می‌خواست در آغوشش بگیرم. برگشتم، گربه‌ی دیگری بود، این شهر نبود، شهری بود که قبلن بودم، کنار دریا، یک چشم نداشت. آن چشمی که نداشت خطِ زخم بود. فکر کردم آن آدمی را می‌شناسم که روی آن بچه‌ها آتش گشود، آنها که رفتند توی آب، آنها که ترسیدند، آنها که فکر کردند به سویش بدوند، آمد جلوی چشمم، هرکس می‌آمد، گلوله‌ می‌شد، می‌افتاد، می‌خندم. سرژ، موهای بلند دارد، سرش را می‌تکاند، موهایش پخش می‌شوند، همه‌جا تاریک، می‌گوید آب کجاست؟ برایش آب ریختم.

پرواز تاخیر دارد.

نشسته‌ام توی سالن شیشه‌ای آدمها را تماشا می‌کنم، صدایی توی گوشم. می‌روم جای سیگاری‌ها، نگاهم دنبال آن دختری‌ست که پوست شیشه دارد، از پشت پوستش، رگهایش پیدا، استخوانش پیداست. توی قطار که نشستم، چندتا صندلی جلوتر، روبروی من نشست. پیرهن نداشت، لخت بود، پوست نداشت. عطری را برداشتم، بو کردم، چشمهایم بسته بود. توی بو، بوهای دیگری بود، آدمهایی شدند، از کنارم می‌گذشتند، دنبال بوها رفتم، بوی او آمد. چشمم را باز می‌کنم، روبرویم نشسته‌ای. از توی درخت‌ها رد می‌شویم. درختی افتاده و شکسته‌ست، افتاده و سبز و شکسته‌ست. ردش را گم می‌کنم. نیم ساعت می‌گردم تا جایم را پیدا کنم. باید بنشینم. خسته‌ام، سه روز شده از این شهر به آن شهر رفتن، توی اتاق اول، دراز کشیدم روی زمین. روی تخت نرفتم. چیزی انداختم روی خودم. بعد دوش گرفتم. بعد منتظر ماندم تا آفتاب بزند. بعد خوابیدم. بیدار شدم. شب بود. سرژ آمد، خواست برویم بیرون. گفتم نخوابیده‌ام. چطور بود؟

زن توی لابی نشسته.

پیش آمدی. فکر کردم دستت را روی دستم گذاشتی. چشم باز کردم. پشت کانتر دیگر بودی.

تصویر خون روبروی صورتم هست.

تپانچه را برداشتم. تویش را نگاه کردم. گلوله‌ها را دست کشیدم. در خزینه چپاندم. به شکل گلوله فکر کردم. شش سالم بود. کسرا از جبهه آمد. مرمی به گردنش بود. چهارده سالم بود. کسرا آمد. سوسکی را در شیشه‌ی کوچکی کرده بود، گردنش بود، به همان زنجیر. هفده سالم بود. کسرا آلبومش را بیرون داد. گفتم کسرا کجاست؟ محمد گفت آلمان.

جا خوردم، وقتی توی فرودگاه دوم دوباره دیدم‌ات، خیلی. توی فیری شاپ. دستمال از گردنت زمین افتاد. گردنت را پوشانده بودی. هرکس به سینه‌ات نگاه می‌کند، از توی تنت نگاهم به نگاه دیگری گره خورد آن سوی دیگر. خم شدم، روسری را برداشتم، سرم را بالا آوردم، فکر می‌کردم وقتی سرم را بالا بیاورم چه حالتی به صورتم بدهم. بو کردم. رفته بودی. توی صورت آن آدم دیگر، لبخندم ماسید.

نامه.

عزیزم
توی خاک دنبال چه می‌گردی. انگشتهایت را زخمی می‌کنی. انگشت زخمی‌ات را به دهانم بگذار. نوشته‌‌ای استخوانی پیدا کردی. به چه درد می‌خورد استخوان. بیا اینجا. گفتم هیجان دارد. هر استخوانی پیدا می‌کنی برایش دنبال آدمی می‌گردی. برای آن آدم داستانی می‌سازی. همه‌چیز دروغ است. نگو من توی فاصله خوبم. استخوان را به من بده.

بعدن که گفتی باستان‌شناسی، خندیدی. گردنم را بوسیدی. چرا خندیدی؟

بازی.

اول می‌خندم. بعد می‌نشینم. لبتاپم را درمی‌آورم. پشتت به من است. گفتم کرم پوشیده‌ای با قهوه‌ای. نگاه کردم و دیدم پیراهن سفید پوشیده‌ای و روی‌اش ژیله‌ی بنفش داری. شلوار بلند سیاه گشادی داری. معلوم است من چیزی را می‌گویم که تو را به وجد بیاورد. اتاق شیشه‌ای‌ست. کافه نبود. گفتی بازی کنیم. من بازی بلد نیستم. بازی را به نیت بازی نمی‌کنم. همه‌اش بازی‌ست. اما بیرون پیدا نیست. پیش نرفتم. نپرسیدم اهل کجاست. نپرسیدم نامش را. خودم را معرفی نکردم. نخواستم صدایش را بشنوم. پیش رفتم. از کنارش رد شدم. بویش کردم. بار دوم بود. دستمال را توی جیبم فشار دادم. می‌خواهی بدانی چه کار می‌کنم؟ می‌نویسم می‌خواهی بدانی چه کار می‌کنم. صورتت شبیه مستطیل است از جایی که من نشسته‌ام. دماغ‌ات مثل منقار جلو آمده، دور چشمهایت طناب بسته‌ای، ابروهایت را به هم کشیده‌ای، موهای پشت لبت را بند نمی‌اندازی چرا؟ من از تو وحشت می‌کنم. کسی آنجا نیست. و می‌دانم فارسی نمی‌داند.
اول می‌خندم.
از دستشویی که برمی‌گردم، کتاب می‌خوانی. حواست پیش رفتن و آمدن من نیست. می‌نویسم سرش را بالا نیاورد. خط می‌زنم. سرت را بالا آوردی، توی چشمهایم نگاهی کردی. نه. روبرویت نشستم. به روی خودت نیاوردی. لبتاپ را از توی کیفم در آوردم. موهایت را بافته‌ای. موهایت دوباره کاهی شده. میز چوبی‌‌ست، صندلی‌ها چوبی‌ست. کف، شیشه‌‌ی صدفی‌ست. ابتذال دارد. واقعیت این‌طورست. منتظر بودی. مرا نمی‌بینی. فهمیدم. روز دوم اتاق پیدا نکردیم. سرژ نمی‌خواست سراغ کسی را بگیرد که آنجا می‌شناخت. مجبور شد. قرار گذاشتیم و گفت در اسکله منتظر بمانیم. آمد. وقتی منتظر بودیم، وقتی من رفتم خودم را خالی کنم، وقتی برگشتم، سرژ سیگاری پیچیده بود، بوی علف دریا را برداشته بود. نشستیم و سه ساعت گذشت. کتاب را که پایین می‌آوری، از چشمت می‌ترسم. علف نمی‌کشی. تا برسیم بخارست، برویم خانه‌ی سرژ. می‌نویسم سیگار لای انگشتت، از انگشتت بالا می‌رود، صورتت را نمی‌بینم. لختی. توی تنت پیداست. بنفش است. زبانم را لای گوشت می‌گذارم.
اول می‌خندم.
می‌ترسم کبودی‌ها را ببینی.
می‌ترسی خال را ببینم.
آزرده‌ای.
آدم بعدی را پیدا می‌کنم. مردی با لباس خاخام‌ها، با ریشی که هنوز مانده تا بلند شود، مرد نیست، جوانی، با زنی، زن کتاب می‌خواند، کتاب عبری‌ست. صورت داهاتی‌ دارند هر دو. مجسم کردم غازی را از گردن گرفته مرد، مجسم کردم دو تا بچه توی بغل زن. روی تابلو نوشته تل‌آویو. می‌پرسی اگر مهر اسراییل در پاسپورتم باشد، ایران راهم نمی‌دهند؟ بی‌اختیار قهقهه می‌زنم. بهتر. بعد می‌برندت زندان. بعد سوال‌پیچت می‌کنند. بعد گریه می‌کنی. نه. اول گریه می‌کنی. کسی زبانت را بلد نیست. تو می‌خواهی به سفارت اطلاع بدهند. وکیل می‌خواهی. کسی به حرفت گوش نمی‌کند. کسی توی گوشت می‌زند. آنها بلندبلند می‌خندند، با هم حرف می‌زنند. از من بدت می‌آید که به همان زبان حرف می‌زنم. به من فکر نکن. هیچ‌کس نمی‌داند کجایی. آنجا کنیا نیست که اگر پاسپورتت را دزد برد بروی سفارت. بترس که کاری از کسی بر نمی‌آید. مالی نیست که به پدرت زنگ بزنی بگویی پول بفرستد. شکنجه‌ات می‌کنند. چرا رفته‌ای اسراییل. اسم او هم امیر بود. من مهربان نیستم. او مهربان بود. من واقعی نیستم. او بود. من، خیال تو ام. پیشانی‌ام را می‌بوسی.
اسم او هم امیر بود.
بهتر.
نمی‌رویم.
برنمی‌گردم.
اول می‌خندم.

نامه.

عزیزم
به آن بچه‌ها فکر نکن. سعی نکن آن آدم را بفهمی. توی یکی از فیلمهایی که برگمان نوشته، عذاب، پله‌هایی هست، مدرسه‌ی پسرانه‌ی شبانه‌روزی‌ای هست، اتاق زیرشیروانی‌ای هست. فیلم سیاه و سفید است. تصویرها توی مه. - انتخابی هست. آن را ببین.
تپانچه را زیر بالشم که می‌گذارم. سرم به سختی‌ی تپانچه تکیه که دارد، خیالم از کابوس آرام است.
تپانچه را توی جیبم که می‌گذارم. به خانه‌ات که می‌آیم. متحیر نگاهم که می‌کنی. تپانچه را بیرون که می‌کشم، توی دهانم که می‌گذارم، شلیک که می‌کنم، خیالم از کابوس آرام است.
خاک گرسنه‌ست. چرا استخوان را از آن بیرون می‌کشی. استخوان تازه می‌خواهد.  

به سختی بیدار شدم.

سرژ صدایم کرد. کوله‌اش را بسته بود. روی دوشش بود. گفت برویم. من هیچ حرف نزدم. توی قطار نشستیم. تو روبرویم بودی. لخت بودی. کسی تو را نمی‌بیند. سرژ می‌گوید. هولم می‌دهد. روبرویت می‌نشینم. انگشتت زخمی‌ست، توی موهایم فرو می‌کنی. در راهروی دیگر، گمت کردم. سرژ خندید. محکم به شانه‌ام زد و از خنده روی زمین پهن شد. مردم تماشا می‌کردند. تو دور می‌شدی.

زبانم بنفش شد.

* مصطفا هر تیزی را به پوستش می‌کشید، می‌بُرید تنش را و خون را تماشا می‌کرد.



"به کارزار اندر آید
به‌گونه‌ی ایزدآذر
که به نیستان افتد
و باد با او یار بود
که او شمشیر باز آورد"

از منظومه‌ی "ایاذگار زریران" 
برگردان ذبیح‌الله صفا 

No comments: