Monday, October 29, 2012

جهان پوستی / بیروت


Solitude, récif, étoile
A n'importe ce qui valut
Le blanc souci de notre toile

Salut * par
Stéphane Mallarmé




"جهان پوستی/ بیروت"
20 اکتبر 2012


بعد رفتن‌اش برگشتم خانه.

خسته بودم به جا نگاه کردم. هیچ چیز سر جاش نبود. بوی او بود. روی صندلی نشستم که همیشه می‌نشستم با او حرف می‌زدم قبل از اینکه بیاید، بعد که آمد نشست روی پام، رفت. همان صندلی نبود، بو می‌داد، لکه‌لکه بود میز که سرم را گذاشتم خوابم ببرد. اولین چیزی که آمد مصر بود، توی اینترنت گشتم دنبال بلیت. می‌خواستم فردا صبح بروم اگر پیدا می‌کردم. خیلی گشتم فردا نایروبی بود، الجزیره هم بود شب. دوستم از کنیا آمده بود با عکس زرافه و اسب آبی و آب، کرکس روی درخت روی تیر چراغ، جای کلاغ. بدم نمی‌آمد گرم بود. دیر بود. صبح زود بیروت بود. فکرش خوب بود. می‌رفتم دریا و سنگ. زنهای قشنگ که چاق می‌شدند از چشم می‌افتادند. مستاجر‌مان لبنانی بود چند سال. بچه می‌آورد هی. گریه می‌کرد شبها. مردش معلوم نبود چه کاره بود. ایرانی بود، نبود. ما که نفهمیدیم. راحت‌تر بود. زبانشان را بلد بودم. الجزیره هم خوب بود. به نورا گفتم چیز زیادی نمی‌دانم، از تاریخ و جنگ، از جنگ گفت. عمویش مرده بود. کشته بودندش. توی لابی نشسته بود وقتی رفتم و دنبالم آمد بیرون فندک خواست سیگار کشیدیم حرف زدیم فکر کرد پول دارم یا خوشش آمده بود من هم خوشم آمده بود، مال مراکش اگر بود خوشم نمی‌آمد. بهش گفتم. مال مراکش جنده بود، اگر خوشش آمده بود فقط برای پول.
از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. نزدیک صبح بود. رفتم فرودگاه.
توی فرودگاه نورا، تعقیبم کرده بود، پرسیدم. خندید.
می‌دانست خانه‌ام کجاست. توی همان ساختمان. نپرسیده بود. وسط حرف گفته بودم. می‌خواستم بداند و بگوید. می‌خواست شماره‌ام را بگویم، نگفتم، عوضش شماره آپارتمانم را. در زدند. از جا پریدم. خیلی ترسیدم. صدای در که می‌آید همیشه می‌ترسم اگر ندانم کسی پشت در کیست. نمی‌دانستم. اگر منتظر کسی نباشم. نبودم. اگر موزیک روشن باشد، توی گوشم که یک وقت کسی آمد پشت در نفهمد خانه‌ام، در زد، بروم نگاه کنم، نخواستم در را باز نکنم، زیر میز قایم می‌شوم اگر نخواهم بروم در را باز کنم، می‌ترسم. از چه می‌ترسم نمی‌دانم خودم هم. دلم آشوب می‌شود. اضطراب تند می‌گیرم. توی دلم درد می‌گیرد. با مشت دلم می‌خواهد بکوبم. دراز می‌کشم زیر تخت. شاید بیاید تو. در قفل است چطور بیاید تو. اگر اویی باشد که من می‌ترسم، می‌آید و می‌خواهد مرا با خودش ببرد؛ اگر نه، می‌خواهد بماند، همیشه بماند، شب بماند، فردا بماند. نمی‌دانم کیست. حالم خیلی بد شد. دلم پیچید. چراغ هم خاموش است اگر منتظر نباشم کسی بیاید، شبها، توی تاریک می‌نشینم چیزی توی گوشم، که نورش از توی سوراخ بیرون نرود از درز پایین در کسی بفهمد خانه‌ام. اگر بفهمد دوباره در می‌زند.
نه. می‌رفت الجزیره. چه زود آمده بود. خیلی مانده بود تا وقتش. فرودگاه دوست دارد.
من هم فرودگاه دوست دارم، دلم تنگ شده، یک زنی هست توی فرودگاه هر جا می‌روم و می‌بینم‌اش. هیچ‌وقت با هم حرف نزده‌ایم. هنوز وقت داشتم. گفتم قهوه. می‌خواست. در زده بود. خانه نبودم. خانه بودم. ترسیده بودم. نگفتم. از توی سوراخ نگاه نکردم. اگر نگاه می‌کردم او بود شاید می‌آمد تو. اگر می‌آمد تو حالا می‌خواست با من بیاید بیروت. نمی‌دانم مال کجاست. چشمهاش گاهی سبز است. اغلب آبی‌ست. نه. نگهش داشتم، بازوهاش. زل زدم توش. ماند چه کار دارم. گفتم چه رنگی‌ست. موضوع من چی دوست دارم نیست. او همیشه این شکلی‌ست. معتادم. نبینم‌اش، توی خوابم می‌آید. مریض می‌شوم. پولم را جمع می‌کنم بروم فرودگاه. اغلب خیلی هم دور ایستاده. نزدیک که می‌روم رفته. خیلی جاها. همه‌جا. اصلن جایی که نبوده باشد یادم نیست. یک ساعت هم که منتظر پرواز بعد بودم، او هم بوده. چرا. یک بار هم دست تکان داد. من هم دست تکان دادم. او همچنان دست تکان داد. یک چیزی گفت. من هم یک چیزی گفتم. پشت شیشه بود دیگر. نمی‌شنیدم. نمی‌شنید. مثلن گفت تا جای بعدی. شاید. من هم گفتم به امید دیدار. لابد.

او هم دلش تنگ شده. اگر در را باز کرده بودم می‌آمد تو حالش خوب نبود. می‌خواست با یکی حرف بزند. باید زنگ می‌زد. شماره‌ام را نداشت. یادش آمد کجام. در زد. دو بار. بعد هم پشت در نشست فکر کرد شاید بیایم همانجا خوابش برد. فکر کردم دروغ می‌گفت. دروغ نمی‌گفت. چرا بگوید. نمی‌خواست تنها بماند. چه عیب داشت. کاش نگاه کرده بودم. اگر می‌آمد تو. نشست. ویسکی ریختم، مست هم بود. گریه می‌کرد. چه لبش، سینه‌اش. خودش هم می‌خواست. کی بود؟ یک بار بود کسی در زد خواب بودم، لای چشمم را باز کردم صدا را شنیدم، رفتم زیر پتو، خودم را زدم به مردن اگر می‌آمد تو. اگر می‌مردم کسی نمی‌فهمید. به شکل‌اش فکر کردم. یک جایی نوشته بود
"دنیای عزیز، حوصله‌ام سر رفته".
دیدم من هم حوصله‌ام سر رفته. به جزییاتش فکر کردم.
طناب. تپانچه. زهر. برج. سیانور. بوتان. قرص. ویسکی. جین. ودکا. بعد به آهنگ فکر کردم. برعکس دلم خواست کسی بخواند. چیزی که می‌خواند اهمیت نداشت. اگر اپرا بود بهتر. مسخره می‌شد. هندل خنده‌دار بود. موزارت. نه. نه روسینی و وردی. اشتراوس. نه. استراوینسکی. نه. داشتم بی‌خیال می‌شدم. بلا بارتوک، "قصر ریش‌آبی"، آمد جودیت با کلید زخمی بیرون از اتاق‌های ممنوع، اتاق شکنجه، توی راهروهای قصر می‎دوید؛ مرگش توی دستش. زخم به هر در رساند، اتاق اسلحه شد و چهارم، اتاق زیباییِ تمام که خیره‌اش کرد. ریشِ آبیِ ریش‌آبی را دیدم از پشت به گردن جودیت چسبید و در گوشش خواند اگر او را بکشد، خانه جاویدانش آنجاست و صورت را نشانش می‌داد، صورت آنها که کشته بود و بر دیوار آویخته، صورت مگدالین، صورت آماندا، صورت جولیا، و جودیت صورت خودش را دید و دست به چهره گذاشت... او هم مدام حرف زد. خیلی مست. گفتم ببوسم‌ات. خندید. لبهاش سفت بود میان آن همه لب که کشیده بودم. بیزارم کرد. گرسنه شدم، فلفل دلمه و قارچ برای خوردن. چراغ روشن نکردم. اگر می‌کردم آنکه پشت در بود می‌فهمید. دماغم را توی فلفل فرو کردم و قارچ زیر دندان ترکیدنِ خوشی داشت. زمزمه داشتم زیر لب.


نامه.

عزیزم

اغلب فکر می‌کنم همه چیز تمام شده، دنیا دیگر رخ ندارد، توان ندارم. اضطراب شدید دارم و تهی منبسط توی سرم. مردم سایه‌هایی هستند، خودم سایه‌ای. و می‌خوابم. توی خواب از آنها نمی‌ترسم. توی خواب می‌دانم وقتی بیدار شوم، واقعی نیستند و زمان ندارد و کابوس بهتر و گریه‌ای که خیسی ندارد، صورتی که مچاله می‌شود. آرزوی من این است، برنخاستن خواب.


رفتیم لب مرز.

آنجا روستایی بود، یک خیابان هشت کیلومتر. مردم به زبانی حرف می‌زدند که هیچ‌کدام نمی‌فهمیدیم. نه من، نه جودیت، نه ایوا. آن طرف لهستان بود. این طرف اسلواکی، ولی اینها اقوام قدیمی چک بودند. توی جنگ هم بودند، انگار نبودند، نه توی لهستان، نه توی چکسلواکی آن وقت. هزار نفر بودند، که نبودند، که حتا کمونیستها هم فراموششان کرده بودند. به ایوا گفتم مثل پدروپارامو. ولی خانه گرفتیم و شب ماندیم. برایمان کروپنیک آوردند با مزه‌ی کوهی.
برای جودیت نوشته بودم مرا ببخشد. نوشته بودم تو اناری، چرا از من دلگیری.
سرخیو هم بود. با سرخیو نمی‌توانستم حرف بزنم. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. ایوا را بغل می‌کرد و من انار را می‌خواستم چلانده باشم، نزدیک من نمی‌آمد. چهارتایی توی خیابان روستا پیش می‌رفتیم. کنار من ایوا بود و کنار ایوا سرخیو بود و کنار سرخیو انار بود.
و من مارم.  
انار و مار در فارسی قافیه دارد. این را هم نوشته بودم. و تو اگر آینه‌ام بودی، انار بودم و مار نبودم. تکه‌های حافظه‌ام را به هم چسباندم که بنویسم. از پشت سرت می‌آمد توی برف و تو با خودت حرف می‌زدی. و آن تکه‌ها را باد می‌کنم، رنگ می‌شود. چگونه فاصله‌ام را اندازه می‌گرفتی؟ چطور می‌فهمیدی؟     


داستان.

می‌دانستم یودیت در همان خیابان خانه گرفته که خانه بود. وقتی جدا شدیم، از خانه رفت، رفت چند ساختمان آن طرف‌تر، فکر کرد من نمی‌فهمم هر شب می‌آید می‌ایستد زیر آن درخت از آنجا پنجره‌ام را می‌پاید، اگر بیاید بالا در بزند، در را باز نمی‌کنم، می‌روم توی بالکن، می‌پرم، فرار می‌کنم، ولی چراغ را روشن نمی‌گذارم. به تاریکی عادت کرده چشمم. توی تاریکی می‌خوانم، می‌نویسم، تماشا می‌کنم. او می‌ایستد منتظر من بیایم خانه. من نمی‌آیم خانه. بیرون نمی‌روم که بیایم. ایوا زنگ زد گفت خانه‌ات را عوض کن. گفت یودیت مریض شده و تو مریضی. گفتم پول ندارم. کار ندارم. چیزی برای خوردن ندارم. روزها از زیر پنجره‌ام رد می‌شود میرود سر کار. دیدم‌اش از کدام خانه آمد اتفاقی دیدم، پرده ندارد اتاق. ایوا هم کار نداشت. گفت یک کاری کنیم. گفت می‌رود پیش سرخیو، خالاپا. گفت تو هم بیا. گفتم پول ندارم. گفت خانه را عوض نکنی دیوانه می‌شود. گفتم به خودش بگو. چرا آمده آنجا خانه گرفته که من بودم. من ازین کارش وحشت کردم. گفتم. گفت آنجا می‌رود کاردستی درست می‌کند، عروسک و کارت پستال و جوراب، دستفروش می‌شود کنار خیابان می‌نشیند ولی سرخیو کار دارد. سرخیو معلم است و شاید برای او هم کار پیدا کرد برود درس زبان بدهد به بچه‌ها. گفتم اگر نشد برگرد، اگر تنها برگردد، قرار گذاشتیم، با هم عروسی کنیم. او بچه می‌خواست. گفتم ایو، بچه نه. گفت پس خانه را عوض کن. گفتم یودیت را دوست دارم. دلم برایش تنگ شده. می‌ترسم.
رفت خالاپا.
چند ماه بی‌خبر ماندم توی تاریکی. دیگر نمی‌دانستم یودیت خانه‌اش کجاست یا دیوانه شد. فکر کردم شاید خودش را بکشد. اگر خودش را کشته بود باید چراغ را روشن می‌کردم ولی چشمم می‌سوخت از نور، شبها. روزها همه‌اش خواب بودم. رنجور بودم. توان نداشتم بلند شوم و نور بود. پرده نداشت اتاق. ولی نور کم بود. ابر بود.
توی دفترچه برایش نامه می‌نوشتم. برای یودیت. مطمین بودم خودش را کشته و برایم دفترچه‌ای نوشته و اگر در را باز کنم پستچی‌ست آن دفتر را آورده که تویش نوشته حالا من مرده‌ام و اینها را که می‌خوانی مرده نیستم و هرجا بروی دنبالت می‌آیم و از پنجره تماشایت می‌کنم و چراغ را خاموش کرده باشی هم فایده نمی‌کند و سایه‌ام همه‌جا هست. نوشته‌ها را شماره زده و خطاب ندارد. خندیده وقتی نوشته ایده‌ات را دزدیدم که خودم را می‌کشم یادداشت نمی‌گذارم، دفترچه یادداشت برایت می‌فرستم با سیصدوشصت و پنج یادداشت. گفتم احمق رمانتیک، اول دفتر به فارسی نوشته مار و یک انار کشیده و خودش را که دارد توی صخره‌ای می‌افتد و از پایین شکمش کله‌ی ماری می‌آید بیرون، مار آبی‌ست و پایین شکمش سیاه است. توی صفحه بعد نوشته چطور حالا من بادم؟
در را باز نکردم پستچی بیاید تو. از زیر در کاغذی انداخت بروم پستخانه بسته را تحویل بگیرم.
نرفتم.
چراغ را روشن نکردم.


درباره‌ی غار.

می‌دانستم اگر برود دیگر هرگز نخواهم‌ توانست دوباره ببینم‌اش.
برگشتم خانه.
چراغ را خاموش کردم.
دنبال بلیت گشتم.
سرم را روی میز گذاشتم.


امیر حکیمی


* تنهایی، صخره و ستاره / نثار هر آنکه خرید به جان / سودای سپیدِ ماش بادبان. - از شعر "نوشباد"، برگردان آرش جودکی

No comments: