Monday, December 17, 2012

جهان پوستی / صورت دوشیزه




"جهان پوستی / سوختن ستاره چیست" *
(صورت دوشیزه)



حانا توی چارچوب ایستاده خیره نگاهم می‌کند خوابیده‌ام روی کاناپه پا روی پا فکر کردم بچه را برمی‌دارم می‌برم تهران به مادرم بگویم بچه‌ی من است. مادرم هاج و واج نگاه کرد. بعد از آن همه سال که برگشته بودم. پدرم مرده بود. پدرم که مرد نبودم، خبر رسید رفتم روی پل ایستادم به دریا نگاه کردم داشت می‌رفت دست تکان داد، همیشه فکر کردم وقتی بمیرد برگردم. ادامه‌ی سقف را رفتم توی آسمان. توی شیشه دیدم دارد، داشت، نگاهم می‌کرد. دلم می‌سوخت. می‌خواستم نجاتش بدهم. ملیسا خانه نبود. باید نقشه می‌کشیدم. با من حرف نمی‌زد. از من می‌ترسد حانا. برایش خیلی چیزها خریدم دوستی کند. نکرد. به من شباهت نداشت. مادرم گفت چانه‌اش مثل توست، ابروش مثل توست. گفتم به مادرش کشیده. هی سعی کردم نخندم، نفهمیدم مادرم مسخره می‌کرد، شاید مسخره می‌کرد؛ یکطوری به آدم می‌خندید، نمی‌فهمیدم دارد می‌خندد. پیر شده بود خیلی. گفتم مادر ندارد. گفت نگران نباشم، خودش بزرگش می‌کند. فارسی که بلد نبود، نمی‌فهمید مادر چه می‌گفت. من هم ول می‌کردم می‌رفتم. حوصله‌ی بچه نداشتم. می‌خواستم نجاتش بدهم، ملیسا دیوانه بود.

خانه که آمدیم، توی اتاقش که رفتیم، تند و تند لباسهایش را کندم، سرم را لای پاش گذاشتم اول، لبهایم را به لبه‌هاش چسباندم، زبانم را فرو کردم، یادم آمد اسمش را نمی‌دانم، سرم را بالا آوردم، نگاهش کردم گفت اسمم را نمی‌داند.
گفتم هکتور. خندیدم...
مو رفت توی دهانم، انگشت کردم توی دهانم، با انگشت بگردم پیدا کنم کجای زبانم مو ش، چرخید رفت جای دیگر، چرخاندم انگشتم را بگیرم، باز نشد، داشت از دهان می‌افتاد. آمدم بالا، تا آمدم بالا، توی فکر مو، برش گرداندم، روی شانه‌اش، چطور ندیده بودم، تتو بود، شکلی، عجیب، معلوم نبود چیست، نقشه بود شاید، فکر کردم، دستم را بردم نزدیک، خیلی نزدیک با فاصله‌ی کم، چند ثانیه، چند میلیمتر، چند نفس دیگر، نچسباندم،
آبم آمد.
برگشت نگاهم کرد، بوسید م.
لباس تنم بود هنوز، لرزیدم. سرم افتاد پیشانی‌م چسبید به شکل پشتش، روی کتفش... بلند شدم، دویدم. آمدم بیرون. دویدم. بیرون هوا تازه تاریک بود و ماه نداشت. تندتند دویدم و از نفس افتان. از کوچه بیرون. توی کوچه‌ی بعدی روی زمین نشستن و خانه‌ها را تماشا کردن. فکر کردن چه زود آمدم، چرا زود آمدم،
کلافه شدم و پنجره‌های روشن. فکر کردم چرا نگفتم مصطفا.

نامه.
عزیزم. هرچه سعی کردم، شماره‌ای که داشتم گرفتم، کار نکرد. خطت را عوض کرده‌ای؟ اصلن کجایی؟ مادر گفت رفته‌ای شهر دیگر، خبر نداده‌ای. گفت هیچ‌وقت خبر نمی‌دهی اما او می‌فهمد. کاش زنگ می‌زدی. دلم برایت تنگ شده. کاش بودی. باید بودی... پدر مریض بود. مریض که شد به تو نگفتیم. حالش بدتر شد این اواخر. خواستیم به تو بگوییم، پیدات نکردیم. چند بار آمدم برایت ایمیل بزنم. نمی‌دانستم چه بنویسم. حالا هم نمی‌دانم چطور بنویسم...

باقی‌ش را نخوانده بلند شدن آمدن بیرون، قدم زدن توی خیابان رفتن هرجا که می‌برد، تاریک شده بود، هوای سنگین و چرب. هیچی توی سرم نبود، جز اینکه می‌خواستم بالا بیاورم. جور خوبی بودم. دستم را باز کردم دور خودم چرخیدم و میله‌ی چراغ می‌گرفتم، رقصیدم. رها. رها. آسمان سرخ داشت، برف داشت. یکجوری مستانه. اگر خودم را می‌دیدم کسی بود که فریاد می‌زد پدر مرد، قهقهه که دیگر پدر مرد و جایی نشست زیر ستونی که با او رقصید، بعد پایش را بغل کرد، بوسید.  

نجات.
دکتر گفت متاسفم. گفت دیر شده. گفت اگر زودتر رفته بودم شاید می‌شد. شاید می‌شد کاری‌ش کرد. نگاهش کردم. چیزی نگفتم. نمی‌فهمید. پشتش پنجره، آسمان، آبی. فکر کردم خودم می‌دانستم و خوب شد. فکر کردم چرا رفتم آنجا. داشت مرض را تشریح می‌کرد، توضیح می‌داد، نمی‌شنیدم. کیر بزرگی روی میز کنار کتابخانه، از پهلو برش خورده، مجرای توش پیدا، رگها و رشته‌های عصب، و کیسه‌ی بیضه، بیضه‌ای با برشی مشابه، از پهلو، لایه‌های توش. سر که در نمی‌آوردم. فکر می‌کردم مگر توی آلت... می‌خواستم بگویم چه‌ام شده، هی فکر کردم چطور بگویم. نمی‌دانستم. بعد شلورام را بکشم پایین. دستکش پوشید. خوب تماشام کرد. با دستکش. برعکس بود. گفتم همیشه سرش چیزی کشیده‌ام، همین دستکش. به خنده گفتم. اگر خودم را می‌دیدم او که حرف می‌زد به ماکتها نگاه می‌کردم، لبهای کج، چشم جمع کرده‌ی چپ به حالت دقت، بی هیچ فکری، جز صدای او و اسمهای تخصصی. مهم هم نبود. هیچوقت نمی‌خواستم بچه. شنیدم گفت چه کاره‌اید. گفتم. پس درک می‌کنید، با این همه متاسفم؛ گفت. چه چیز را درک می‌کردم. مشکل من این نبود. فکر کردم بگویم متاسف نباشد. بعد بپرسم آیا بیماری‌ام واگیر دارد. ندارد. نرفته بودم ببینم بچه‌ام می‌شود. می‌دانستم نمی‌شود. این که خوب بود. تشکر کردم. هنوز داشت حرف می‌زد. آمدم بیرون. کسی توی نوبت، منتظر؛ نگاه کردم نگاه نگرانش، بیچاره و زن همراهش، هر دو. لبخند زدم، به زن پشت میز. اول او لبخند زد، شاید. گفتم وقت دیگر نمی‌خواهم، نمی‌شود خودت را ببینم جاش یک وقتی، جای بهتری، نه اینجا. خندید. واقعن هم نمی‌خواستم صورت ککمکی‌ش، پوزه‌ی بلندش. فقط خوب بود آن وقت به یک زنی این را می‌گفتم و اگر همان وقت می‌آمد، همان وقت می‌رفتم.

به برادرم ننوشتم. هرگز هم نامه‌اش را نخواندم، پاکش کردم بعدن. چندبار نگاه کردم، بازش کردم، تا همان جای قبلی بی‌که بخوانم، بستم، سرآخر پاک کردم. بلند شدم توی آینه صورتم، و چانه‌ام، و گردنم. از پیشانی‌م بالاتر حس نداشتم، موها و پوست، سرم. دلم خواست سوزن فرو کنم توش. تیغ برداشتم بتراشم. بی‌که نگاه کنم دستم را، سرم را، تیغ را دستلرزان انداختم به مو. موی خشک. بلند. کندن. اگر درد داشت، حس نداشتم، نفهمیدم. چشم آوردم بالا، نگاه کنم، نمی‌شناختم، جز لبخندی کج.

خانه‌اش را یادم مانده بود. با اینکه تند آمده بودم بیرون، دویده بودم، شنیدم هی می‌گفت کجا، کجا می‌روی. هکتور... هکتور. چه اسمی. نفهمیدم چرا گفتم هکتور. فکر هم نمی‌کردم دوباره بشناسد با آن شمایل. در زدم. دخترک در را باز کرد. گفت مادرش خانه نیست. گفت تنهاست. چند سالش بود. پرسیدم. ده سال. دوازده سال. صورت نمکی. لبخند. موهای بلند. بوی دختر. گفتم هکتور. گفت همان که فرار کرد. عجیب بود مگر گفته بود به دخترک. گفتم همان که زود رفت. چرا رفت. گفت ترسید. گفت او هم می‌ترسد. مادرش نیست. تنهاست. خانه می‌آید شب، دیر می‌آید از کار. با کسی می‌آید. آن شب مو داشت هکتور. گفتم داشت. گفت حالا ندارد. لبخند زدم. گفتم بیایم تو. گفت بیا. رفتم. آن شب که نگاه نکرده بودم خانه را، گشتم توی خانه، یک جوری که معلوم باشد دارم نگاه می‌کنم، گفت مادرش خوشش آمده از هکتور. به تابلویی نگاه می‌کردم روی دیوار، کوچک، نقاشی، شبیه کتاب، زنی لخت و درختی و جادوگری. گفتم چطور. گفت چون دیگر با کسی نیامد. کی بود؟ خیلی وقت بود. یک ماه بود. دو ماه بود. شاید. گفتم آن روز پدر هکتور مرده بود توی شهر دیگری. گفتم تهران. گفتم نقشه آورد. توی نقشه نشانش دادم. چه دور. روی دیوار دوباره نگاه کردم گفتم آنجاست، توی تابلوی دیگر، چیزی شبیه مقبره، بلند و سفید و با گنبد، زنی سرخ ایستاده بر آستانه‌ی ورودی‌ش، حوضی هم و زن دو تا شده، یکی توی آب، مردی نزدیک می‌شود، خمیده، ناباور انگار، زیر نقاشی نوشته ریز، شاهزاده پدیدار می‌شود. از قصه‌ای، نظامی، هفت پیکر یا داراب‌نامه، شاید. گفتم پرنسی‌ست، او هم پرنسس است. سرش را کج گرفت گفت این دوتاست آن یکی، یکی‌ست. دیدم راست گفت توی آب، شازده‌ی جوان عکس نداشت.

هرچه یادم می‌آمد، آنچه اتفاق افتاده باشد نبود. با خودم که حرف می‌زدم، هیچکس آنجا نبود. از همین فهمیدم. با خالی، خالی توی سرم بزرگ می‌شد. که با خودم یعنی با چه کس. او که آن تو بود را نمی‌شناختم هیچ. نمی‌شنیدم هیچ. ترسیدم.

پدر که مرد دیگر کاری نداشتم. نمی‌دانستم چه کار کنم. همه‌اش این بود که او بمیرد، خبر نمی‌دادم. این را می‌خواستم بنویسم. می‌خواستم بنویسم کاش تو هم بمیری، او هم بمیرد. مادر. برمی‌گردم آن وقت. نمی‌دانی چقدر بارها شد که فکر کردم بمیرد تو هم مرده باشی مادر هم مرده باشد. راستی دختر دارم. بچه‌ام نمی‌شود اگرچه. دکتر گفت. دخترم را بیاورم مادر ببیند. تو ببینی. ننوشتم. فکر کردم به اینها. رفتم بیرون.
دلم می‌خواست یک جایی پیدا کنم سرم را بگذارم آرام باشد. صدا نباشد.

صداها.
نورهای عجیب بود. لبخند عجیب بود. خالی بودم. کاش کسی پیدا شود برویم خانه، با هم بخوابیم و بعد، بعد بروم. به اولین کسی رسید گفتم بچه‌ام نمی‌شود. وازده بودم که گفتم. اگر وازده نبودم آنجا نبودم. گفتم. گفتم به جای این حرفها برویم. گفتم چه زیبایی. خالکوبی پشتش را اگر دیده بودم نمی‌گفتم. ندیده بودم. رفتیم. توی راه گفت بچه دارد. گفتم برویم خانه‌ی تو. نمی‌خواستم بروم خانه. می‌خواستم توی اتاق غریبه، تخت غریبه. که بعد دیگر نبینم‌اش هرگز. بیایم بیرون، خودم را بتکانم و فراموش کنم. همان وقت فراموش کرده باشم. همان وقت آمدن.
نشد.
مجبور شدم بروم. بدوم. نفرت شدید شد.

دختر را دیدم، دلم سوخت. نمی‌دانم برای چه. گفتم با من می‌آیی. اگر مرا دوست داشت، اگر خوشش آمده بود، در را می‌بست. راهم نمی‌داد. رفتم برایش عروسک خریدم. جعبه را حتا باز نکرد. به ملیسا گفتم. می‌گفت درست می‌شود. دلش برای پدرش تنگ شده. پدرش. اگر پدرش من بودم. کاش پدرش من بودم. شبیه من که نبود. چه زیبا بود. به مادرش اینها را نمی‌گفتم. باز چیزی خریدم. باز چیزی خریدم. هیچ کدام را نپوشید. بازی هم نکرد. دوستم داشت. اگر دوستم نداشت براش فرقی نداشت. دلم نمی‌خواست با مادرش بخوابم وقتی او بود. وقتی نبود هم دلم نمی‌خواست. اگر نمی‌خوابیدم باید می‌رفتم دیگر حانا را نمی‌دیدم. این فکرها، نمی‌دانستم از کجا آمده. دلم می‌خواست بغلش کنم، ببوسمش، بگویم پدرش منم. او که می‌دانست من نیستم، ملیسا حسادت می‌کرد. نمی‌گفت. به روی خودش نمی‌آورد. می‌فهمید. لابد می‌فهمید. باید می‌بردم‌ش. اگر مادرش می‌دانست نمی‌گذاشت. فکر کردم ازدواج کنیم. گفتم بیا عروسی کنیم ملیسا. ملیسا از خداش بود. توی چشمش اشک شد. خیلی منتظر بود بگویم بیا. نمی‌فهمیدم چرا. اگر حانا نبود نمی‌خواستم. گفتم به خاطر این بچه. بیشتر گریه کرد. از خوشحالی. از نفهمی. احمق.

بیزاری.
روز عروسی فکر کردم چطور از شرش خلاص شوم. توی چشمش نگاه کردم، جان کندنش را. او هم کسی نداشت، چند نفر داشت، زنگ زده بود، آمدند. پرحرفی کردم، رقصیدم، خندیدم، مستی. خوششان آمد، لابد. بعد آمدیم خانه. حانا خندان نبود. چیزی توی صورتش پیدا نبود. ندوید نیامد بغلم نکرد. رفتم توی گوشش گفتم به خاطر تو. کاش می‌فهمید. فرار کرد رفت توی اتاقش. ملیسا ندید. گریه کرد حانا. عاجز شدم رفتم در اتاقش را زدم گفتم دوستش دارم. گفتم از هرکس بیشتر دوستش دارم. همینطور پشت در بودم که گفتم. مادرش آمده بود و ایستاده بود و شنیده بود و باز اشک توی چشمش. نمی‌فهمیدم چرا گریه‌اش می‌گیرد. باید از خانه‌اش می‌انداخت‌م بیرون. فکر کردم خوب می‌شود آمونیاک و وایتکس را قاطی کنم، بمیرد. به پلیس گفتم خانه نبودم. وقتی آمدم دیدم افتاده. داشته خانه را تمیز می‎کرده. نبودم. با کسی بودم. حانا را برده بودم پارک. برده بودم بستنی. برده بودم راه رفتن. رفتیم آن کافه. رفتیم آن رستوران. شاهد داشتم. پلیس پاپی‌ام نشد. باور کرد. دختر هاج و واج نگاه می‌کرد. گریه کردم. سر نعش‌اش نشستم زار زدم. به فارسی زار زدم. به فارسی زار زدن دل سنگ را عاجز می‌کند. گفتند اول کور شده. بعد خفه شده. اما بیهوش بوده. خیلی زجر نداشته. با این همه واقعن زار می‌زدم. ادا در نمی‌آوردم.
دوباره نگاهش کردم، برگشت برود، نقشه را روی پشتش دیدم، یکباره فهمیدم چند ستاره متصل روی پشتش صورتی‌ست، فکر کردم کتفش آسمان شب بود.
فکر کردم نه، فکر کردم بهتر است آتش‌اش بزنم، خانه را بزنم او هم بسوزد با خانه، پشتش بسوزد. پوستش بسوزد. کار نداشت، خیلی ساده بود. گاز را روشن گذاشتن. فیوزی کار گذاشتن. بنگ. شاهد داشتم. با حانا رفته بودیم بیرون. برگشتیم سوخته. خانه، ملیسا. ایستادم خیلی تماشا خانه سوخته را. اشک توی چشم‌ام آمد. نشستم حانا را بغل کردم. به سینه‌ام چسباندم زار زدم.


سرود رستگاری.
کورا، روشن، به دشت، دست به دست آرتمیس و آتنا، شادان. گل در آستین، حلقه‌‌حلقه، تاج و گردن‌آویز. هر سه. خندان، دوان، دوان. دورتر آواز رود روان.
پس هادس، زبانه‌کشان از تاریکی، شعله بر دهان، دخترک را می‌رباید.  
مادر... الاهه‌ی علف، خوشه و درخت... و هر چه رستنی، می‌سوزد در سوک. تا زمین میرد. در بغض او. که جا به جا بگردد و نیابد دخترک جانش را.
کورا، به زنجیر دیو، گریان، به ژرفنای زمین پنهان، و او، هادس، در جشن و پیروزی.
آنک زئوس، بیمار تماشا، دیو را خواند: دخترک را، بازبگردان!
پس انار رشک، پس انار گول، پس انار جاودان اندوه؛ پیش از آنکه سوی دشتش بازفرستد،
چون انار، به دندان کشید، دانه دانه - چنین شد سرنوشت – دخترک، بانوی بهار، آواره بماند، هر نیمه‌ی سال، نیمی به اندوه، در چنگال دیو، نیمی روشن، به آغوش دشت.



پایان.
روی پل، چشمهایم را بستم، خالکوبی‌ی کتف زن یادم آمد. اگر آن را دیده بودم، اگر آن زن اصلن بود. نقطه‌های متصل، پرنور شدند، آسمان شد،
آن گاه چشم  گشودم و سقوط، زیبا شد.


17 دسامبر 2012
امیر حکیمی



* "سوختن ستاره آن باشد که با آفتاب به هم آید و این نام از بهر آن نهاده‌اند که آفتاب را به آتش تشبیه کرده‌اند و ناپدید شدن ستاره از دیدار اندر آمدن او به شعاع آفتاب ماننده‌ی سوختنی بود و ناچیز شدن و این سوختن ستارگان متحیره را همه به میان استقامت باشد چون بر بلندی فلک تدویر باشند که او را ذروه خوانند آنگاه علوی از سفلی جدا شود و به میان رجوع آنگاه که بر فرودی تدویر باشند که او را حضیض خوانند زیرا که سفلی آنجا نیز بسوزد و علوی آنجا نسوزد ولیکن برابر آفتاب بود." (التفهیم، ابوریحان بیرونی)

صورت دوشیزه یا سنبله را در لاتین "virgo" گویند. سنبله یا خوشه با الاهه‌ی کشاورزی، دیمیتیر، متناسب آمده. دیمیتیر در اساطیر یونان، خواهر زئوس و مادر پرسفونه – Persephone بود. پرسفونه‌ی باکره را هادس – خدای مردگان، خدای زیر زمین – سخت عاشق شد و چون نتوانست به کف‌اش آرد، او را ربود و به جایگاه خود برد و بر او دست انداخت. دیمیتیر چون گم شدن دختر را دانست، چندان برآشفت که به اندوه مادر در زمین قحطی افتاد. آن گاه زئوس هرمس را به بازگرداندن دختر مامور کرد. چون خواست دختر را باز آورد، هادس اناری به دختر پیشکش کرد. چون از انار خورد، طلسم هادس بود که تسخیرش کرد که هر سال چندین ماه در زیرزمین اسیر او باشد. و در این ماه‌های فراق، مادر، خدای گندم و شکوفه و رستنی، به اندوه چنان بود که هیچ بر زمین نروید. و چون پرسفونه بازمی‌آمد، بهار همراهش بود. پرسفونه را همچنین کورا خوانند، که یعنی دوشیزه.


No comments: