Friday, February 22, 2013

شرم / دوم - پاره‌ای از یک کتاب




Mourning is regularly the reaction to the loss of a loved person, or to the loss of some abstraction which has taken the place of one.

‘Mourning and Melancholia’

 Freud  




"شرم / دوم "
- پاره‌ای از یک کتاب - 



از پشت شیشه، ردیف محفظه‌های کوچک. تماشا، حال عصب را نخواباند، نوزاد تازه. اگر می‌رفتم، می‌رفتم توی گوش جوانک می‌گفتم. می‌گفتم سگ زاییده هنر کرده. دل توی دلش نیست. بیچاره. می‌خندد. می‌گفتم. می‌گفتم خبری نشده. یک حرامزاده‌ای مثل حرامزاده‌ای که خود تویی. خود منم. گفتم. چیزی نگفت. از کوره در نرفت.
گفتم زنم عمل کرده. آورده‌اند اینجا، توی بخش زایمان، بستری‌ش کرده‌اند.
نه آقا. توله‌ی من قد کشیده، دیگر وقت پس انداختن خودش شده... گفتم.
و دیگر چیزی نگفتم. با بدبختی‌ش ولش کردم. زل زدم دیدم نوزادی مشتش را جمع کرده. توی محفظه. لابد زود دنیا آمده. چقدر پول می‌گیرند این را نگه می‌دارند جانش در نرود. خیلی می‌گیرند. شش ماهه لابد. دلم خواست بروم آن طرف شیشه، بالای سرش، انگشت بمالم به انگشت کوچک. انگشتش را بالا آورد. به شیشه‌ای که توش بود، نرسید. بالا آوردم، به شیشه، نچسباندم، دور نگه داشتم، از دور آوردم نزدیک، نزدیک شیشه، نزدیک مشت تازه، کوچک. نفسم گرفت. چندشم شد. برگشتم نشستم.     زنم را نیاوده‌اند. می‌آورند. هنوز توی اتاق عمل... لابد. نکند بمیرد؟ اگر بمیرد. ممکن است خون لختگی، بشود، دکتر گفت، بزند به قلبش، مغزش، دیگر کاری از دستشان برنیاید. می‌میرد. کاش بمیرد. نه. بچه چه می‌شود. بچه بزرگ شده. یک کاری‌ش می‌کنم. دلم تنگ می‌شود. برای چه. خیلی وقت است نمی‌شود. اگر بمیرد. فکرش را نمی‌کردم. همیشه من باید زودتر از او بمیرم فکر می‌کردم اینطور می‌شود و من می‌میرم و او برایم عزا می‌گیرد، سیاه می‌پوشد، شب جمعه می‌آید سر قبرم، نذری می‌دهد. دوست داشتم وقتی بمیرم هنوز ببینم این که خودش را می‌زند: عزیزم... عزیزم... جانم... جانم... بمیرم... بمیرم... می‌گوید، بشنوم. خندیدم. جوانک دل نگران نوزاد توی قوطی، می‌خواهد بغلش کند برش دارد ببرد خانه‌. لابد نگذاشته‌اند دستش بزند. لابد رفته سر زا. وگرنه زنش کو. شاید تازه دنیا آمده زنش توی اتاق خوابیده این آمده تحفه‌اش را ببیند. کاش زنش مرده باشد. بروم بپرسم زنش که مرد چه طور شد. چه حال شد. گریه ندارم. گریه ندارد. مرد. سیاه می‌پوشم. بعد تمام می‌شود. تا چلم. چلم تمام می‌شود و خلاص. حتمن هنوز دوستش دارد. حتمن دلش تنگ شده. یکی دیگر پیدا می‌شود. بروم بگویم. بگویم همه‌شان مثل هم‌. فرق ندارد. پنج ساعت عمل. پایش را باز می‌کنند. رگهای خراب را می‌کشند بیرون، رگهای تازه از جای دیگر برمی‌دارند، می‌گذارند جای این، می‌دوزند. پوست دوخته. عجب. کاش می‌گذاشتند می‌رفتم تماشا. دلم نمی‌خواست از جوانک بپرسم زنش کجاست. اگر می‌گفتم، اگر مرده بود، یادش می‌آوردم، دلم نمی‌خواست. حتمن توی اتاق خوابیده. برو پیش‌اش. دستش را بگیر. موهایش را نوازش کن. ببوسش. همه این کارها را کرده. حالا خوابیده. آمده بچه را ببیند. کدام یکی؟ آن یکی. نه. آن یکی که چشمش بسته است. همه شان بسته است. نه آن یکی. نمی‌دانم. همه‌شان مثل هم. پاهاش خیلی زشت شده بود. باد کرده بود. رگهای سیاه ور آمده. قلمبه. درد داشت. هر شب. هر روز. نمی‌توانست زیاد راه برود. آی... آی... مجبور شد عمل کند. دکتر گفته ممکن است بمیرد. آقاجون هم که مرد دکتر گفته بود. ولی خیلی وقت بود مرده بود. کما رفته بود، اگر نگهش می‌داشتند توی بیمارستان پولش خیلی می‌شد. شاید هم برمی‌گشت. زنده می‌شد. خودش مصیبتی. نمی‌توانست راه برود. سکته کرد. بله. بار اول سکته کرد، چیزی‌ش نشد. سکته‌ی دوم، از پا افتاد، خانه‌نشین شد. برایش واکر گرفتیم. لک و لکی می‌کرد. ننه‌ام هنوز چشمش می‌دید. کمکش می‌کرد. شلوارش را درمی‌آورد، بلوزش را درمی‌آورد، عوض می‌کرد. حمامش می‌برد. خودش هم هنوز نیمچه توانی داشت. بردم‌اش آلمان. بردم‌اش امریکا. به خرج خودم. بهترین دکترها. فایده نکرد. دوباره سکته. باز هم می‌دادم. گفتم بگذارید بماند توی بیمارستان، خرجش با من.
گفتند پرستارها می‌کشندش. دکترها می‌کشندش. مراقبت نمی‌کنند زخم بستر می‌شود، گند می‌گیرد؛ می‌پوسد. برادرم گفت. خواهرم گفت. مگر نداشت می‌پوسید؟ توی خانه هم همینطور. چه فرق داشت. دکتر گفت بگذارید بمیرد. معلوم نیست چقدر بماند این حال.
گفتم محال است. جلوی برادرم گفتم. او هم گفت. خواهرم هم گفت. بعد پشیمان شدم. چه کاری بود نگه داشتن زجر و بدبختی. همان شب به برادرم گفتم. گفتم آقاجون را بگذاریم بمیرد. به دردسرش نمی‌ارزد. گفتم. او هم قبول کرد. برای مرگ آقاجون، گیلاسی بالا انداختیم: سلامتی!
خواهره نگذاشت.
پناه بر خدا. زشت است. مردم چه می‌گویند. جواب خدا را که می‌دهد. مگر دست ماست.
پس دست کدام مادرقحبه‌ای‌ست. برادرم گفت. کی به مردم بگوید. برادرم گفت.
مگر از جنازه من رد شوید. طفلک آقاجونم. آقاجونم مظلوم افتاده. آقاجونم را همین شما سکته دادید حالا می‌خواهید بکشید.
هی عجز و لابه کرد. برادرم را گفتم ولش کن. گفت خرجش زیاد است. آخرش که جان می‌کند. می‌دانم. این را چه کار کنیم؟ آسمان را می‌آورد زمین. الم شنگه می‌کند سلیطه. چادر می‌بندد کمرش دوره می‌افتد همه جا همین‌ها را می‌گوید...
نفهمیدم جوانک کو. لابد خسته شد. رفت، رفت پیش زنش. دستش را بگیرد. ماچش کند. قربان صدقه‌اش برود دستش درد نکند توله پس انداخته، بگوید. چقدر دوستش دارد بگوید حالا بیشتر دوستش دارد.
آن وقت آن نکبت آمد. خواهره آوردش. بالای سر آقاجون نشسته بودم آمد تو. نگاه نکردم. به صورت پیرمرد نگاه می‌کردم، مچاله بود و بعد پنجره، توی کوچه، ابر و خانه روبرو، تیر چراغ، هیچی. جوان هم بود عنق بود بچه که بودیم. مادرم را نمی‌خواست. خاله‌ام را می‌خواست. خاله‌ام بچه بود نگذاشتند گفتند این بزرگتر است. این را گرفت. خاله‌ام خانه‌مان نیامد. سی سال نیامد. این خانه نبود. مولوی بود. سکته کرد خانه را فروختم، اینجا را گرفتم، بردم‌اش خارج. کج می‌شد لبش، سیاه، از بس می‌زد، می‌زد توی گوشش. مادرم را می‌زد. من را. برادرم را. دختره را نمی‌زد. دختر می‌خواست. برادرم را می‌گفت دختر است. تا چند سالگی لباس دختر تنش کردند. مهری صدایش کردند. نه. دختر نمی‌خواست. قبل از او سه تا پسر، مرده بودند، نوزاد، مرض گرفته بودند، شب تب کرده، صبح سیاه شده، مرده. من که ندیدم. نبودم. چال کردند توی حیاط. قبل از خانه مولوی. قبل از تهران. توی میامی. نذر کرده بود مادرم. از ترسش بعدن هم گفت دختر است. بعد رویش ماند مهری. آقاعمو سر به سرش می‌گذاشت. بار آخر که گذاشت، شلوارش را کشید پایین مهری، چُلش را نشان داد، زبان درازی کرد. آقاعموم خندید. من که نبودم. آقاجون زد توی سرش. تخم جن، خجالت بکش. ولی نمرد. بعد خواهره آمد. بعد من. آن وقت زندان بود. مصدقی بود. گرفتند بردند سه چهار سال. آمد دیگر قمار نکرد. نماز می‌خواند لب به مشروب نزد. خانه را کرد روضه‌خانه هر محرم. برمان می‌داشت مجبوری می‌برد خانه‌ی آخوند هر هفته. برادرم در می‌رفت، نمی‌آمد، می‌رفت بازار، از مدرسه هم درمی‌رفت، می‌رفت بازار. آبنبات فله می‌خرید می‌برد مدرسه، می‌فروخت. نمی‌آمد با ما خانه‌ی آخوند سه چهارتا دختر داشت. نمی‌گذاشتند بروم با آنها بازی. اتاق‌ها، حجره حجره دورتادور حوض. کفتر داشتند، دو تا پسر داشت آخوند از من بزرگتر، روی بام. تیله‌بازی. جرات نداشتم بروم پیش دخترها. خودشان می‌آمدند. اعظم می‌آمد. اعظم بزرگ بود. مرا می‌برد. اعظم را کشتند. اعدام کردند. بردندش. بعد خبر دادند. مرضیه را هم بردند. راضیه آمد خانه ما خواهرم بغلش کرد گریه کرد. آخوند هم دق کرد مرد. بعد پسرها را کشتند. مرضیه آمد بیرون، معجزه بود، فرار کرد رفت امریکا؛ وقتی آقاجون را بردم آنجا دوا درمان، دیدم‌اش. سرم را بالا آوردم: نکبت. فرشته مرگ همین شکلی‌ست، آکله‌، چاله چاله، چاه، خودش بود. نکبت. دلم سوخت. آقام گفت همین راضی را بگیر. آخوند آن وقت مرده بود. بقیه‌شان هم مرده بودند. این مانده بود و مرضی معلوم نبود کجاست، نفیسه کوچک بود. اعظم را دوست می‌داشتم. خواهرم را بغل که کرد، توی گریه می‌گفت، شنیدم، شل شدم، نشستم زمین. فرستادم درس بخوانم. زورکی فرستاد. نمی‌خواستم بروم گفت اگر نروم عاق می‌کند، از خانه بیرون می‌کند. می‌ترسید. گفتم این کاره نیستم آقاجون. کار به این کار‌ها ندارم. اینها همه‌اش دوز و کلک و بازی‌ست. آن وقت هنوز آخوند زنده بود. آخوند گفته بود بفرست برود. اعظم را دیدم گفتم مجبورم کرده بروم. چیزی نگفت. دیگر ندیدم‌اش. وقتی برگشتم ندیدم‌اش تا راضی آمد گفت مرده. آقام نگذاشت برویم خانه‌شان تسلیت. گفت آخوند گفته کسی نیاید، دردسر می‌شود. بعد خودش مرد. بعد راضی را گرفتم. بعد بچه آمد. بعد از پا افتاد، ورم شد. باد کرد. سرم را بالا آوردم، توی چشمش نگاه کردم، دیگر آبله نبود، ندیدم.
چیزی نگفت دستش را گرفتم بوسیدم. چیزی نگفت لمسش کردم چاله‌های پوست را، صورت را، لب را. بعد که خواستم. بعد که بلند شدم. گفت آقات می‌شنفه.
فقط گفت آقات می‌شنفه.


فوریه 2013
امیر حکیمی



پاره اول را اینجا بخوانید

No comments: