Wednesday, May 1, 2013

نامه‌های غربت / 18



شاهد جان؛


آنچه من از آن نوشته برداشتم نهیبی‌ست به هرچه امروز آدم می‌بیند و رغبت نمی‌کند بخواند. من به‌عکس، نه دنبال حرف تازه بودم و نه اهمیتی برای آن قایلم. واقعیت این که هیچ حرف تازه نیست. همه را می‌شود در جاهای دیگر پی گرفت، هزار سال پیشتر، دو هزار سال پیشتر، در هومر و افلاطون و ارسطو تا اینهای دیگر، جز همین زبان، دنیای دیگر، دیگری نیست. آن چه می‌ماند اینکه مدام باید تکرار کردن به یادآوری که فراموشی هست که همیشه هم آفت نیست.
به علاوه زبان‌ت بسیار پسندم افتاد. سادگی و متانت دارد بی که مخاطب را مقهور و مرعوب خواسته باشد. همین که بیشتر این وقتها هرچه می‌خوانم، در قصد متن هست. خشونتی‌ست همین قصد و این همه زیاد شده، به ترور او که می‌خواند و سرنوشتش ترور جز آنچه می‌خواسته گفته باشد نیست. برعکس این مخاطب را می‌کشد و می‌آورد جایی که از خودش دوباره بپرسد، اگر مخاطب حرفه‌ای فلسفه باشد (چه ادبیات)، این پرسش راه به پرسش‌های دیگر پیدا می‌کند. تاکید بر توان مترجم در ساختن دنیایی که در آن دنیا، متن مبدء، زبان مبدء، فرهنگ مبدء، که همه جدای از فیلسوف نیست؛ از مترجم هم "او" شدن را طلب می‌کند. این ادعای تازه‌ نیست، اما ضروری‌ست و این همان چیزی‌ست که من هم به آن اصرار دارم. در این شکل، مترجم، از مترجم فرا رفته، فیلسوف/آفرینشگر شده که دست به صنعت دارد. این ها را تو بهتر از من گفته‌ای و البته این همان جایی‌ست که من می‌گویم مترجم باید مبدء را بداند مانند مقصد، که به جا گفتی این توهمی‌ست که هرکس فکر می‌کند می‌داند، مانند ژرفای حضور خودش در زبان. یعنی بی از دانستن یونانی، نمی‌تواند کاوافی را به فارسی بگرداند و این دانستن، دراز کشیدن، غوطه خوردن در آن فرهنگ می‌خواهد. این همان چیزی‌ست که حتا الهی در بسیار از ترجمه‌هایش فاقد آن، رنجور است. اما چون ذوق شاعرانه دارد، توانسته درک شاعرانه‌اش را به آنچه دست گذاشته منتقل کند، پس و پیش آن پنهان شود. به هرحال ضروری کار است شناختن دنیای "او" که قرار است در زبان دیگر مقیم شود، چه فیلسوف باشد چه نویسنده؛ که اگر فیلسوف باشد، این در آن شناور شدن، اهمیت بیشتر پیدا می‌کند. و این چیزی‌ست که در غرب، عمر بعضی‌ها را برده و خورده و همچنان هم. اصل بر این است که آن مکانیک تبدیل به استتیک بشود.
با این همه حرفهای حامد هم بی‌راه نیست از منظری که نگاه کرده. ولی به گمان من قصد تو ازین متن پرداختن به آن نبوده و نیست و خودت بیشتر از ما به این آگاه بوده‌ای.

از این که بگذریم،
عزیزم،
احوال این روزهای من بسیار شدید است. این از بلاتکلیفی نیست. من که آدم تکلف نیستم، آدم کلافگی‌ام و تو این را بهتر از هرکس می‌دانی. آدم کلافه‌ی بازیگوشی و جست و خیزهای ناگهان. و اینطور قلب من فوران می‌کند به خیال‌های شور تو در تو و این در لحظه‌ای که می‌افتد، جان را می‌فرساید. بعد خودم را مقید می‌کنم به این کارها که ملال حوصله‌ام را نپزد، نخورد، نریزد. نمی‌شود قرار. این وقتها، سرم دیوار می‌خواهد. همین شده‌ام بیمار خواندن نامه‌ی این و آنم به این و آن. دنبال‌م توی احوال این و آن، می‌دوم. اصلن هرکس دنبال خودش توی این و آن سرک می‌کشد، تا حوصله را مفصل کند. ولی چیزی پیدا نمی‌کند، سر ذوق نمی‌شوم. این شعرها را می‌گذارم توی آن کتابخانه، شعرهای مزخرف، که جز لحظه‌هایی، لحظه‌هایی در یک سطر، لحظه‌هایی در نبوغ، لحظه‌ای در اعجاز کلمه، بی هیچ چیدمانی؛ باور می‌کنی؟ دوباره الهی خواندم و آنجایی رسیدم که تو می‌گفتی شش سال، هفت سال پیش. شعری که حرکت ندارد، متعصب است، دگم است. خنده‌ام گرفت که از چه آن همه هیجان و از آن خنده‌ام بیشتر اروتیسم ترسویی‌ست که لای سطرهایش قایم کرده. امروز ازین محافظه‌کاری، ازین جنس بلاغت، عقم می‌گیرد. و فکر می‌کنم آن هم اقتضای وقت بود یا لابد که ته‌مانده‌های عرفان‌مسلکی آدمی که هنوز به نامده باور داشته، از پی‌اش می‌گشته. دیگر کدام راز. اصلن نبوده به ماندن. آن همه گول فراموشی آدم انگار. برایت نامه‌ی مفصل دیگر نوشته بودم، ادامه نیفتاد؛ این چند سطرش را کندم بخوانی:
...اگر برگردم ایران، بیفتم روی تریاک تا عمر عزیز بسوزد؛ بی اعتنا به همه اینها. امید، حباب خالی‌ست. مطلق فردیت هم که جنایت ("اما این شهد مصفا خودش مذاق مرا شیرین خواهد کرد یا باید دنبالش رفت و تحصیل کرد؟ اینجا همان نقطه‌ی تردید و موقع امتداد بلیات من شده است. و امیدوارم عنقریب یک عزم مردانه رشته‌ی این تردید را قطع کرده و مرا از این مصایب و جنابعالی را از تذکار آن برهاند" خواندی نامه‌ی دهخدا را؟). راه دیگر نمی‌ماند. تریاک هم که اسمش روش هست. حالا می‌خواهند ما را از تریاک ترک بدهند، یعنی ترک پادزهر. این که نمی‌شود. زهر پخش شده، رگ و جان دارد می‌خشکد (خشکیده). اصلن فکر کن همین امروز بشود برگشتن به وطن عزیز نکبتی. راه بدهند، و نه تنها کسی کارِ آدم نداشته باشد، تازه آن انقلاب کذایی هم شده باشد. بعد چه. باز همین تریاک. هی می‌گفتم به بعدش فکر نکن؛ باور کن از جان می‌گفتم. حالا هم می‌گویم؛ ولی یک جایی آدم نفس‌اش می‌گیرد، کم می‌آورد وقتی نگاه می‌کند، نگاه کن... 

این حال آدم را می‌گویند morose. چون ترشرو و بدعنق و عبوس و کلافه‌ام. هی خودم را نگه می‌دارم، تقلا می‌کنم، دست و پایی می‌زنم؛ سرم را به این چه و آن چه گرم می‌کنم. فایده نمی‌کند. باز می‌افتم توی الکل تا در کوچه‌های سیاه بجوشم. همان جا بالا بیاورم. همان جا بیفتم. همان جا... از همه بدتر که دلم هم تنگ نمی‌شود. دوست ندارم روی ماه هیچکس را ببینم. شاید این که بد نباشد. نمی‌دانم. همین که یک جایی دور از گرمای آدم، بوی آدم، تن آدم دیگر افتاده‌ام، خوب است؛ برای خودم هم واقعیت خیالی پیدا کرده‌ام چون این جا هیچ زمان ندارد، انگار خیلی نخوابیده باشم، دیگر گذشتن کند شده، کش می‌آید.

افسوس! اینها هم تکراری‌ست... جز اینکه دروغ گفتم، دلم برایت آنقدر تنگ شده، که چون از قدر گذشته، دروغ گفته‌ام...


                                                     30 آوریل  2013 
                                                             امیر

No comments: