Sunday, July 28, 2013

ام نامه / به جان باب و دبستان و تخته‌ی آداب




تصدقت گردم


من هم عادت به شب‌ادراری داشتم تا دیگر دبیرستان بودم، یادم نمی‌آید کی تمام شد. هر صبح بلند می‌شدم توی خیس و بوی شاش. وقت خواب همه‌اش اضطراب داشتم نشاشم. تخت دو طبقه بود بالا من می‌خوابیدم، خواهرم پایین. می‌شاشیدم، می‌ریخت روی صورت او، از این می‌ترسیدم؛ اما هیچوقت نریخت روی صورتش، نریخت روی هیچ‌جاش. امروز چون باید سر تمرین گریه می‌کردم، روی زانو می‌نشستم، صدای گریه از جای دیگر می‌آمد، از موسیقی یک نفر زار می‌زد، یک قطعه‌ی تمام زار زدن او و صدای باز و بسته شدنِ دری و صدای نور و صدای باران و صدای شب و زوزه‌ی زارِ او؛ بایست دستهایم را روی زمین می‌گذاشتم و هق‌هق را تنم می‌کردم، بایست تنم را به گریه می‌آوردم، نه چشمهایم؛ یادِ این افتادم، که باید خودم را نگه می‌داشتم و نمی‌خواستم بروم بشاشم. آنقدر نگه می‌داشتم عاقبت می‌ریخت، نمی‌ریخت روی تنِ او، صورت او. تا اینکه بالاخره یاد گرفتم آنقدر نگه داشتن نریزد و نروم و صبح بلند شدن می‌رفتم شاشیدن، دیگر هنوز هم همین کار را می‌کنم. نمی‌دانستم با صدای هق‌هق چه کار کنم، با صدایی که نمی‌بایست صدای من بود، نفس‌نفس زدنِ من نمی‌بایست بود. حقیقت‌ن هق‌هق‌ام درآمد، تنم زارید، شکم‌ام، از توی شکم‌ام، تا شانه‌ها، گردن، پوست و هق‌هقِ پیشانی. و تکرارِ این مدام، سه ربع، یک ساعت تمام و تکرار این هر روز، هر روز. بالاخره باید سرم را بالا بیاورم بیتی بخوانم:
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته

پس از این نشاطِ غمگین، شورش می‌خواستم. این بار فهمیدم چقدر حیوانم. این فهمی‌ست هر بار، بارِ دیگری‌ست. مثل دیشب که یک نفر را اعدام می‌کردند، من بودم، و یک نفر به نجات او که روی چوبه‌ی دار منتظر بود، می‌دوید، من بودم و یک نفر نقاب را بر صورت اعدامی می‌کشید من بودم و یک نفر که تماشا می‌کرد، من بودم. باور کن نمی‌خواهم این نامه‌ها هم مثل ناداستان‌ها که می‌نویسم، ناخوانا شود و نمی‌شود. نمی‌توانم. نه! نمی‌خواهم. چرا همین "نا" را ننویسم؟ این "نا"یی که داریم زندگی می‌کنیم، همین نای توی زارِ بیزار که عربده می‌کشد و صدا ندارد.
اصلن خنده ندارد. خیلی فکرهای دیگر هم داشتم. همه را یادداشت کرده‌ام:
اعتماد
شرم
آدمِ بالغ
زیر هر کدام از این‌ها چیزهایی نوشته‌ام. زیر اعتماد یک گروهی‌ست آدمهایی که از بدبینی به جان کندن افتاده‌اند و دنبالِ خیالِ قدیسی، یکدیگر را جسته در آغوش می‌کشند و باز بیزار می‌شوند. یکی از همین گروه می‌ایستد تماشای هم‌آغوشی دو تای دیگر؛ می‌شکفد و درخشان چهره‌اش از شوق کودکی به کشفی تازه. توی این نشاط، توی این درخشندگی بی هیچ ارضای میل است. شنیدن آن آواهایشان، تماشا کردن موجی که پوستِ مشتاق برداشته، برقی توی چشم‌های گرسنه؛ همین‌ها ارضای خیالِ اوست و آن‌وقت سکونی و سکوتی آن دو را می‌خورد، دانسته‌اند او را که داشته تماشایشان می‌کرده، تمام مدت، هربار رخ گردانده‌اند و توی چشمش خندیده‌اند، بی آنکه آن نگاه، نگاهِ دعوتی باشد. درست این است که اصلن او را ندیده‌اند، مثل دیوار را ندیده‌اند و پرده را و میز کنار تخت را و تخت را، وقت آن سکوتِ جاندار، وقتِ دیدن می‌رسد. او که هنوز می‌تواند بدرخشد، در آن لحظه می‌تواند هنوز، او مرگ را می‌داند؛ همان قدیسِ خیالی است. و سرانجام، آن تماشاچی اگر فهمید، بیزار می‌شود. 
دیگر نمی‌دانم چطور بهتر بگویم، بهتری برای این گفتن نیست. اگر شرم کرد، بالغ شده، می‌گریزد تا زندگی پیدا کند، این زندگی همانی‌ست که پیشتر از آن می‌گریخت. اگر شرم نکرد و گریزان شد، آن کودکی‌ست که هرگز نمی‌تواند جایی ماندن. لابد گفتی خودم هم نمی‌دانم چه می‌گویم. درست است. مرگ صورتِ نابِ هیچ چیز دیگر نیست، اگر چه در هراس خلوصی هست، ولی نه به تطهیر چیزی.

فدا
امیر
ششم. 29 ژوییه 2013

پی‌نوشت – اگرچه این نامه‌ها را می‌نویسم، توی فکرهایم دنبال ادامه‌ی آن داستان، به طاووس رسیدم که ماجرای رازآلود عجیب دارد. توی گزارش‌اش دهخدا از "حیاة الحیوان"ِ کمال‌الدین دمیری روایت می‌کند که چطور شیطان به فریبِ آدم درخت رز را اول به خونِ طاووس آب داد و چرا طاووس. داستان حیرت‌انگیز است. رفتم گشتم آن کتاب را پیدا کردم، فارسی‌اش را نجستم. بعید می‌دانم هرگز فارسی شده باشد. و روایت دیگر هم از "حبیب‌السیر" خواندمیر آورده چه شگفت از آن هم بیشتر : "در رسالة الصید مسطور است که از عجایب آنکه طاوس نر و ماده با یکدیگر مجامعت ننمایند، مگر آنکه طاوس نر مست شود، در گرد چشم وی اشکی پدید آید، و طاوس ماده او را بخورد، و این معنی سبب بیضه نهادن وی گردد". مانده‌ام در اتصال این به داستان، آن هم وقتش که برسد بی‌مگر پیدا ‌شود.

No comments: