Monday, October 21, 2013

جام، خاکستر و گوشت / مرغ عیسا

"جام، خاکستر و گوشت"

مرغ عیسا *
به میم. ر

  
وسط خانه بیهوش افتاده بودم. یادم نمی‌آید کی و چطور رسیده بودم خانه و اصلن یادم نمی‌آمد بیرون رفته باشم و نه؛           نرفته بودم، لخت بودم از هوش رفته افتاده روی زمین به آن صدایی که از توی زمین می‌آمد، با نبض که توی حلقم می‌زد به زحمت خودم را جا آوردم. صدای ناله‌ی زنی انگار. زور زدم یادم بیاید چه کسی توی اتاق بود و ناله‌های ریز حشری‌ش از توی زمین ول نمی‌کرد. گوش تیز کردم مگر صدای مردی هم می‌آمد که نه؛              زن بود و دستش. حالا روی سینه‌اش، حالا لای پاش، حالا دور لبهاش و باز خوابم برد... دوباره همان صدا... سرم را کج کردم و با چشم نیمه باز دوروبرم را نگاه کردم. نه کسی بود، نه چیزی. بلند شدم توی اتاق سرک کشیدم کسی نبود... صدا از توی زمین بود... انگار از توی زمین بود. گوشم را چسباندم به دیوار شاید از خانه‌ی همسایه می‌آمد که نه؛ نبود. چسباندم زمین دوباره و همانطور خوابم برد. باز هراسان پریدم... صدا ول نمی‌کرد. چهاردست و پا روی زمین، گوش چسبیده به سرامیک، دنبال صدا رفتم... سرم به چیزی خورد و درد عجیبی توی جمجمه‌ام رشد کرد به چشمهایم رسید و از گردنم پایین رفت. صدا پشت در بود.

نه؛      اینطور نبود.

صدای در آمد. اول صدای در آمد. خواب بودم. بیهوش افتاده بودم، کف خانه، لباس نداشتم. کسی به در می‌کوبید... هراسان بیدار شدم. قلبم می‌کوبید... چون از صدای زنگ وحشت دارم. از صدای هر زنگی وحشت می‌کنم، قلبم تند می‌شود، زنگ خانه، زنگ تلفن... همیشه همینطور. بعد می‌روم از چشمی در خیره می‌شوم به یاروی پشت در، ولی اغلب یارو نیست. کسی نیست. گوشی را برمی‌دارم نمی‌گویم سلام، منتظر می‌مانم از آن طرف صدا بیاید و هر بار از نو حیرت می‌کنم اگر بیاید و اگر بشناسم می‌گویم سلام و باز از نو حیرت می‌کنم که آن طرف کسی‎ست و می‌شنود. دلم می‌خواست یکبار شده خودم آن طرف صدای خودم را بشنوم. این ترس را برای کسی نگفته‌ام. به اندازه مسخره‌ام می‌کنند. نه؛ اول گوشی را برنمی‌دارم، وقتی زنگ می‌خورد اول خیره‌خیره نگاه می‌کنم به صدا، همینطور به تناوب زیاد می‌شود و تمام سرم را می‌گیرد، دستم نمی‌رود به برداشتن و جواب دادن، وقتی می‌رود، از آن طرف صدایی نمی‌آید و صدای زنگ هنوز توی سرم می‌تپد و وحشتزده نگاهش می‌کنم... از توی چشمی نگاه کردم... یادم آمد... صدای زنی بود داشت جان می‌کند، آرام جان می‌کند، جان کندنش تمامی نداشت... نه؛ ناله‌ی لذیذ بود... جان کندن نبود... توی راهرو کسی نبود. در را باز کردم سر بیرون بردم و راست و چپ دنبال زن گشتم، نه؛ نبود، دیگر نبود، رفته بود شاید و دیگر صدا نبود. پایم به چیزی گرفت کنار در، کیسه‌ی زرد و سفید بود. برداشتم. تویش را نگاه نکردم. آمدم تو نشستم کف خانه، کیسه‌ی زرد و سفید را نگاه کردم. هراس داشتم بازش کنم، تویش را ببینم. نمی‌دانم از چه. نفهمیدم از چه. ولی دیگر صدا نمی‌آمد. اولش دیگر صدا نیامد. سرم را گذاشتم روی زانوم به چیزی فکر نکنم... باز می‌خواستم بخوابم، دلم می‌خواست بخوابم. یقین داشتم دیشبش تنها نیامده بودم. یاد این افتادم به عجله برخاستم گشتنِ جاهای خانه. هیچکس نبود. آمدم و لرزان کیسه را برداشتم باز کردم: شیشه‌ی خالی ویسکی، شلوار جین، بلوز یقه اسکی و گوشی موبایل با یک پارچه سفید که مثل بقچه بسته بود. بقچه را در آوردم، روی پیشخوان گذاشتم، همانطور گیج که این چیزهای کیست، فکر کردم به چیست لای پارچه‌ی سفید. باز نشستم زمین... خانه‌ی بزرگ خالی‌ست. اثاث ندارد. نمی‌دانم چرا. دیروزش داشت، آن روز لخت بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد سر وسایل چه آمده بود. فکر کردم شاید خانه‌ی خودم نبود. خانه‌ی خودم که نبود. مسافر بودم. خانه را با اثاث اجاره کرده بودم. هول برم داشت جواب صاحبخانه را چه بدهم. باید فرار می‌کردم. راه دیگر نداشت. فکر نکردم شاید دزد آمده. بیرون که نرفته بودم. یادم آمد بیرون نرفته بودم از وقتی آمده بودم این شهر. یک ماه بود بیرون نرفته بودم. فقط مصطفا... یاد مصطفا افتادم، قرار بود زنگ بزنم ببینم‌اش. نزده بودم، ندیده بودم‌اش. گوشی را برداشتم و زنگ زدم... خواب بود. گفت. معذرت خواستم. گفت حالا این وقت شب چرا زنگ زده‌ام. گیج شدم. کدام وقت شب؟ اصلن شب نیست. مصطفا فحش داد. گفتم بعدن زنگ می‌زنم... قطع کردم. آن وقت دوباره صدای در آمد. کسی به در می‌کوبید. دوباره لرز برم داشت. اگر تکان می‌خوردم صدا می‌پیچید معلوم می‌شد کسی خانه‌ست جواب نمی‌دهد. از جا تکان نخوردم. دیدم صدا می‌کند می‌گوید مصطفا بیا در را باز کن، می‌داند خانه‌ام. صدای مصطفا بود صدایی که صدایم می‌کرد. گوشی هنوز توی دستم بود، به صفحه‌‌ی گوشی خیره شدم. نک پا رفتم از توی چشمی نگاه کردم. مصطفا بود. در را باز کردم. گفت آمده ببیند چه مرگم شده آن وقت شب. گفتم مگر همین حالا با تلفن حرف نزدیم؟ و کدام وقت شب؟ مگر شب بود! باز گفتم. نگاهم کرد گفت آدم حسابی یک چیزی تنت کن. یادم افتاد لخت بودم. خنده‌ام گرفت. هرچه گشتم لباسی نبود، نداشتم... همانطور لخت ماندم. دور و بر را نگاه کرد؛ اثاث خانه کجاست؟ حیرت کرده گفت. بقچه و باقی چیزها را روی پیشخوان دید. گفتم اینطور شده. صدا را گفتم. گفتم صدای زنی می‌آمد بیرونِ در، توی راهرو، ناله می‌کرد. رفتم نبود. کیسه بود. کیسه را گفتم و شیشه‎ی خالی جک دانیلز را گفتم و باقی چیزها؛ گفتم نمی‌دانم توی بقچه چیست. جرات نکردم بقچه را باز کنم. چرا؟ نمی‌دانستم. نمی‌دانستمی که انگار می‌دانستم. انگار به صدا ربط داشت. به صدای زنگ. به کوبیدن در. به صدایی زنی که توی راهرو حبس بود. هنوز قلبم می‌کوبید. مصطفا رفت سر وقت بقچه، گره را باز کرد، توی بقچه دسته‌ی انبوه موی بافته‌ی بریده بود. چندشم شد. گفت این دیگر چیست. فکر کردم کلاه گیس است. برداشت، دسته‌های جداجدا بود، خوشه خوشه بریده و کنار و روی هم چیده، خرمایی؛ کلاه گیس نبود.

*

کف اتاق، بیهوش افتاده بودم صدای زنگ را شنیدم. چشم باز کردم، دور و بر را به جا نیاوردم. صدای ممتد زنگ توی از توی گوشم، راه گرفت، تپش قلبم شد. می‌خواستم بلند شوم، زور زدم، سرم را بالا آوردم، درد عجیبی توی سرم پیچید. دوباره افتادم.... با صدای زنگ چشم باز کردم. صدای ممتد زنگ از گوشم تا توی قلبم می‌کوبید. ترس و دلپیچه‌ی شدید راه نگذاشت از جا برخیزم. به سختی سرم را بالا آوردم. درد توی سرم، چشمهایم را پر کرد... صدای زنگ... امتداد صدای زنگ... همیشه نفرت داشته‌ام از صدای زنگ. اضطراب عجیب می‌گیرم صدای تلفن بلند می‌شود، صدای در بلند می‌شود. زانوهایم شروع به لرزیدن می‌کند. لرز از بالا می‌آید. دلم می‌خواهد جایی پنهان شوم. اغلب می‌روم توی کمد، اگر صدای در باشد. گوشی را پرت می‌کنم وقتی صدایش در می‌آید. مصطفا نمی‌گذارد خودم را از شر تلفن راحت کنم. هربار یکی را نابود می‌کنم، زمین می‌زنم و می‌شکند، یکی تازه برایم می‌آورد. رهایم نمی‌کند و تنها او می‌داند اتاق من کجاست. کس دیگری نمی‌داند. هیچکس دیگری نمی‌شناسم. من اینجا غریبه‌ام. حتمن هم اوست پشت در، انگشتش را گذاشته روی زنگ ول نمی‌کند. صدایش می‌آید، فریاد می‌زند چرا در را باز نمی‌کنی مصطفا! می‌داند در اتاقم. من در اتاق گیر افتاده‌ام. آن روز که آمده بود گفتم من آنجا گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم بیایم بیرون. می‌خواست برویم چیزی بنوشیم و توی بار زنی پیدا کنیم. تا آستانه‌ی در رفتم. از آستانه پیشتر نمی‌توانستم رفتن. زانوهام می‌لرزید و دیگر نتوانستم. گفتم چه مرگم شده. من که از بیرون ترس نداشتم. مصطفا توی راهرو گم شد. برنگشت نگاه نکرد ببیند من در آستانه مانده‌ام. روز دیگر آمد؛ گفتم چرا مرا نبرد، منتظرم نماند. با دهان باز نگاهم کرد. گفتم چه مرگت شده آنطور نگاه می‌کنی؟ گفت رفتیم بار، نشستیم، نوشیدیم، تو با آن دختر حرف زدی، همانکه لهجه‌ی انگلیسی تند داشت، کجایی بود؟ حالا این من بودم با دهان باز نگاهش می‌کردم. گفت ها؛ ایرلندی بود. برایش شعر خواندی.
چه شعری؟

Wine comes in at the mouth /And love comes in at the eye; / That’s all we shall now for truth / before we grow old and die./ I lift the glass to my mouth/ I look at you, and I sigh.

ییتز.
ییتز؟ چه مزخرفاتی.
بعد بوسیدم‌اش. مصطفا گفت دختر با چشم برق‌زده نگاهم می‌کرد. هیچ‌کدام اینها یادم نمی‌آید. یادم می‌آید از اتاق نمی‌توانستم بروم بیرون. گفتم. گفتم چرا مزخرف می‌گوید. من توی این اتاق حبس شده‌ام، از وقتی آمده‌ام از آستانه‌ی در نتوانسته‌ام بگذرم. ییتز بلد نیستم. مصطفا با سرم بازی می‌کرد. دیدم دارد با سرم بازی می‌کند. با حافظه‌ام بازی می‌کند. توی کمد رفتم پنهان شدم در را باز نکنم. نه؛ توی کمد نرفتم. نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. سرم خیلی درد می‌کرد. سرم را گرفتم، بالا آوردم دور و برم هیچی نبود. اتاق را به جا نیاوردم و می‌دانستم همان اتاق است. می‌دانستم از آنجا بیرون نرفته‌ام. مصطفا چیزها را برداشته برده. چرا برداشته برده. نه؛ او نبرده. یادم آمد. چند روز شده هر روز یک چیزی کم می‌شود، گم می‌شود. هرچه می‌گردم پیدا نمی‌کنم. به مصطفا گفتم. آن روز آمده بود گفتم دیروز صندلی گم شد. قبلش ظرفها گم شد. قبلش تخت گم شد و امروز، امروز... گفت همه چیز همان‌جاست، سر جای خودش. گفتم مگر می‌شود. کو؟ رفت نشست روی صندلی. صندلی نبود ولی او جوری که روی صندلی نشسته باشد، نشست. و بلند شد جوری که روی تخت دراز کشیده باشد، دراز کشید و در لیوان آب خورد و بعد لیوان را به من داد. لیوانی نبود. مجبور شدم لیوان را از دستش بگیرم، روی صندلی بنشینم، روی تخت دراز بکشم. مسخره بود. گفتم اینها مسخره‌ست. چرا با من آنطور می‌کند. دارد دیوانه‌ام می‌کند. گفتم. من دیوانه نیستم. من از بیرون نمی‌ترسم. می‌خواهم بروم بیرون. می‌خواهم آن دختر را ببینم، برایش ییتس بخوانم. ییتس دیگر کیست؟ اسم دختر چه بود؟ کدام دختر! اسمش را از کجا بدانم.

صدای زنگ ممتد توی گوشم زوزه می‌شد. قلبم می‌خواست از جا کنده شود. دلم آشوب بود و می‌خواستم بالا بیاورم. کاش آن صدای زنگ می‌برید. کاش صدا می‌برید. هی می‌گفت بیا باز کن. باز کن. بردار. گوشی را بردار. حرف بزن. حرف بزن. بس است. توی سرم گفتم بس است. سرم سنگین بود... خودم را روی زمین کشیدم تا در پیش رفتم. فقط می‌خواستم بگویم هر که هست برود. مصطفا بود. لعنت به تو مصطفا... دیشب کجا بودی؟ همانطور روی دست و پاهایم سرم، دهانم، را چسباندم به در گفتم، لرزان. جوابی نیامد. دستگیره را گرفتم به زحمت خودم را بلند کردم. در را باز کردم. سرم را از آستانه بیرون بردم، دو طرف راهرو را نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. پلکهایم را سخت هم آوردم، بسته بر هم فشردم و باز گشودم و نگاه کردم: هیچ کس. لعنت. گفتم. کثافت. گفتم. دیوث. گفتم. پایم خورد به چیزی... تازه آن وقت دیدم چیزی تنم نیست و چشمم به کیسه‌ای زرد و سفید کنار پایم افتاد. برداشتم، چیزی توش بود آوردم تو. گذاشتم وسط اتاق خالی. نشستم. سر روی زانو گذاشتم و چشمهایم را به کاسه‌ی زانو فشار دادم. همچنان درد بود و می‌پیچید. دست بردم کیسه را نزدیک آوردم. گشودم: شیشه‌ی خالی ویسکی بود، بلوز یقه اسکی قهوه‌ای، شلوار جین، گوشی موبایل و یک بقچه‌ی سفید که چیزی تویش پیچیده بود. بقچه را برداشتم روی پیشخوان گذاشتم. هراس داشتم بازش کنم. فکر کردم اینها چیست. فکر کردم کسی آنها را گذاشته پشت در، زنگ زده و رفته. چرا؟ برای که؟ و این بقچه... جرات نداشتم توی بقچه را نگاه کنم. آن وقت دور و برم را نگاه کردم تازه دیدم اتاق خالی‌ست، هیچی درش نیست. یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. آنوقت لرزم گرفت، سردم شد. پی لباسهایم گشتم... یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. توی آشپزخانه تنها چیزی که مانده بود مایکروفر بود. یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. گوشی را برداشتم به مصطفا زنگ بزنم. همین‌طور صفحه‌ی گوشی را نگاه می‌کردم صدای مصطفا را شنیدم، به گوشم چسباندم. گفت چرا حرف نمی‌زنم. گفتم خودت دیر برداشتی. گفت مرد حسابی ده دقیقه‌ست دارم می‌گویم الو الو، چرا این وقت شب زنگ می‌زنی، حرف نمی‌زنی. گفتم احساس می‌کنم همه‌چیز کند شده، کش می‌آید. شب؟ شب نیست. قطع کردم. همچنان از سرما می‌لرزیدم. صدای زنگ در آمد. دوباره صدای زنگ در توی سرم پیچید و هجوم دوباره‌ی هراس. از جایم تکان نخوردم. صدای مصطفا را شنیدم. گفت می‌داند توی اتاقم، چرا در را باز نمی‌کنم. چهاردست و پا خودم را به در رساندم. باز کردم. آمده بود ببیند چه مرگم بوده آن وقت شب زنگ زده بودم. هنوز گوشی توی دستم بود، گفتم چطور توانسته آنقدر زود خودش را برساند. ما که همان وقت حرف زده بودیم. ابروهایش را در هم کشید با تعجب نگاهم کرد. گفتم صدایی از بیرون، از راهرو، می‌آمد... هیچ‌کس نبود. کیسه را گفتم. نشانش دادم. گفت چرا لختی. یکه خوردم، نگاهم کردم دیدم چیزی تنم نیست... لرزیدم.

پرسید زن رفته؟
کدام زن؟ پرسیدم.

همان که دیشب آوردی‌ش خانه. و گره بقچه را گشود... یکه خورد، عقب نشست. نگاه کردم دیدم دسته‌ای انبوه گیسوی بریده است، خرمایی، فکر کردم کلاه گیس است. نبود. خوشه خوشه موی دسته بود بریده. چندشم شد. لرزم گرفت. مصطفا رفت برایم از توی کمد لباس بیاورد. گفتم لباسهایم گم شده... داشتم فکر می‌کردم لابد دوباره می‌آید و مجبورم می‌کند چیزی که نیست را بپوشم، بنوشم، بخورم؛ که فریاد مصطفا آمد... لرزان و کشان کشان خودم را به کمد رساندم... دیدم ایستاده، میخکوب شده و خیره‌ست به فضای خالیِ توی کمد؛ فریاد می‌زند چه کار کرده‌ای... چه کار کرده‌ای... هاج و واج پرسیدم مگر چه کار کرده‌ام؟ دستهایش را بالا گرفته بود، عصبی می‌لرزید و سیاه فریاد می‌کشید مگر نمی‌بینی... نمی‌دیدم. هی می‌گفت نمی‌بینی. چه کار کردی... ببین چه کار کردی. به التماس افتادم بگوید چه شده. توی کمد هیچی نبود. می‌گفت خفه‌اش کرده‌ای... خفه‌اش کرده‌ای... از لبهای کبودش، از رد دستهایت دور گردنش پیداست و موهایش... موهایش...
من اما هرچه نگاه کردم، چیزی ندیدم...

رفتم آن طرف‌تر لباسهایم را پوشیدم... شلوار جین و بلوز یقه اسکی قهوه‌ای‌م را... آمدم بیرون در را قفل کردم، مصطفا را در اتاق، فریادکشان، تنها گذاشتم.




* "موجود عجیبی‌ست، سر به ته می‌نشیند، واژگون می‌بیند، درست مانند آدمی که از پای به دار آویخته شود" (مرجعش را ندانم)/ "که شنیدم آن مرغ خفاش بود. طرفه‌ترین مرغ‌ها. به گوشت می‌پرد و بی‌خایه زه کند و شیر دهد که پستان دارد و دندان دارد و حیض بیند"(کشف‌الاسرار و عدة الابرار)./ به قولی خفاش آن مرغ است که عیسا از گل به اعجاز برآورد، کِش مرغ عیسا خوانند.   

No comments: