Thursday, February 20, 2014

خضر را بکش (یک) ادامه


Prologue
(خضر را بکش)


نه.
وقتی از سقف پایین آمدم   آمدم نشستم دیدم یادم رفته برایم بریزم. بلند شدم بروم بریزم. از پنجره دیدم زن که پرده را کشیده بود چراغ را خاموش کرد... دور کالوینو مردم جمع شده بودند همه فریاد می‌زدند ترزاااا ترزااااااااا. رفتم پیاله ریختم و برگشتم و نگاه کردم دیدم کسی از در ساختمان او می‌آید، می‌آید بیرون. فکر کردم اوست دارد می‌آید بیرون. خواستم پنجره را باز کنم صدایش کنم. دستگیره را هرچه زور زدم نتوانستم بچرخانم. زدم به شیشه. از همان پشت شیشه فریاد زدم صدایش کردم، اسمش اِما ست. معلوم هم نبود خودش باشد. کاری‌ش نداشتم. می‌خواستم بگویم آنها را می‌بینی دور کالوینو جمع شده‌اند فریاد می‌زنند ترزاااا، عصبانی‌اند و اگر تو ترزا باشی. نمی‌دانم. شاید عصبانی‌اند. درست نمی‌فهمم لحن صدایشان. لحن صدا کردن‌ اول صدا کردنی بود که می‌خواست ترزا، ولی دیگر نمی‌خواهد ترزا را. انگار دیگر نمی‌خواهد. ولی شاید چون زیاد شد دیگر نمی‌خواهد شد. زیاد شد صدا آن همه شد. دیگر معلوم نبود که و برای چه و چه می‌خواهد. دلم می‌خواست صدایش کنم دست تکان دهم و بگویم و لجش دربیاید زبانش را در بیاورد و من هم فریاد بزنم ترزااااا. ولی او نه می‌توانست بشنود، نه می‌تواست ببیند م بالای تپه توی اتاق پشت پنجره. اصلن مرا نمی‌شناسد. ولی من از کجا می‌شناسم‌اش، او هم شاید می‌شناسد. با نگاه دنبالش رفتم رفت توی خیابان. خداخدا کردم بیاید از سمت پله‌ها، از پله‌ها بیاید بالا، بیاید پیش من. اگر سرش را بالا می‌آورد می‌دید م اشاره می‌کردم بیاید بالا پیش‌ام. ولی اگر می‌دید زبان‌درازی می‌کرد. همین‌طور رفت توی برف رفت گم شد. خواستم گوشی بردارم به الکس زنگ بزنم بیاید دنبالم ببرد م بیرون. گفت مگر نمی‌دانم نمی‌توانم از آنجا بیایم بیرون. یادت رفته؟ گفت.
از کجا؟
گفت از خانه با ستون‌های بلند.
چطور؟ چطور نمی‌توانم؟
گفت اجازه نمی‌دهند.
چه کسی اجازه نمی‌دهد؟
دیگر چیزی نگفت.
گوشی را گذاشتم.
دوباره بلند شدم برایم ویسکی بریزم. فکر کردم یادم بیاید چه کسی اجازه نمی‌دهد بروم بیرون و چرا اجازه نمی‌دهد بروم بیرون... مگر چه کاره‌ست نمی‌گذارد بروم بیرون... مگر دست اوست نگذارد بروم بیرون. اصلن چرا خودم نمی‌روم بیرون. اصلن چرا زنگ بزنم الکس بیاید ببردم بیرون. خودم می‌روم بیرون. همین‌طور نشسته بودم از پنجره نگاه می‌کردم بیرون برف می‌آمد فکر می‌کردم حالا بلند می‌شوم می‌روم بیرون. به کسی چه کار دارد، اگر من بخواهم بروم بیرون می‌روم بیرون. همین‌طور مدام فکر کردم بروم بیرون. بیرون خیلی برف می‌آمد. ذوق داشتم بروم توی برف دراز بکشم غلت بزنم سیگار بکشم... خیلی ذوق داشتم. فکر کردم می‌روم بیرون یک وقت گم می‌شوم راه تپه را که بلد نیستم... ولی تپه بلند است از همه جا پیداست خانه‌ی با ستون‌های بلند روی تپه، پس گم شدم، پیدا می‌شوم فقط سرم را بیاورم بالا. اما اگر لیز می‌خوردم می‌افتادم پایم می‌شکست چه؟ اگر اِما را می‌دیدم چه؟ اگر می‌افتادم پایم می‌شکست همان وقت اِما رد می‌شد می‌دید افتاده‌ام پایم شکسته ناله می‌کنم، چه؟ مسخره‌ام می‌کرد اگر آنطور می‌دید م، دیگر همیشه فقط زبان‌درازی می‌کرد... یا دلش بسوزد. دلش می‌سوزد می‌آید کمکم کند دستم را بگیرد بلندم کند. می‌خواهد ببرد م بیمارستان. اگر بروم بیمارستان معلوم میشود رفته‌ام بیرون. معلوم می‌شود و او که نمی‌گذاشت بروم، می‌فهمد رفته‌ام. به اِما می‌گفتم نه خوبم. تشکر می‌کردم. بلند می‌شدم... ولی پایم اگر شکسته باشد آنقدر درد دارد نمی‌توانم بگویم. اصلن نمی‌توانم چیزی بگویم، حرفی بزنم. پایم اگر شکسته باشد فقط نعره می‌زنم، نمی‌فهمم او، او که دستم را گرفته دارد کمکم می‌کند، اوست. سخت دلهره پیدا کردم... خیلی دلهره پیدا کردم دیگر نمی‌خواستم بروم بیرون. دیدم اگر می‌رفتم، نزدیک غروب بود، شب می‌شد، تپه را نمی‌دیدم پیدا نمی‌شدم.

دیگر گرسنه بودم. نان توی ماست زدم.

تلفن زنگ خورد. اِما گفت یادم نرود شب شیر آب را باز بگذارم، گفت، وگرنه لوله‌ها یخ می‌زند. گفتم باز می‌گذارم، خواستم بگویم باز می‌گذارم. آن طرف خط     دیگر نبود، صدا نبود. رفتم شیر را باز کردم. چقدر باز می‌کردم خوب بود؟ خیلی داشت آب می‌رفت. باید می‌رفت. کمتر نمی‌شد. جوری نبود بشود. همانطور ایستادم نگاه کردم به آب می‌رفت توی چاه، صداش مغزم را می‌خورد. آمدم نشستم دیگر نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم، آب می‌رفت توی سرم، می‌رفت توی سرم را می‌گرفت. دوباره احساس خفگی می‌کردم، زن می‌آمد. این بار که می‌آمد می‌گفتم تصدقت گردم حیوان را از تویم بکش بیرون خلاصم کن.

برایم ویسکی ریختم، پیاله را به دهان که می‌بردم، فکر کردم تا کی بر این عهد بمانم... عهد ویسکی و نان و ماست. دیدم مثل هرچه بعد مدتی رها می‌کنم. اما جز ماست توی یخچال، چیزی نداشتم. دیدم چون چیز دیگر نداشتم، عهد داشتم. پس باید می‌رفتم بیرون چیزی می‌خریدم  می‌گذاشتم توی یخچال  نمی‌خوردم. نمی‌خوردم  کپک می‌زد  می‌ریختم دور. اول کپک می‌زد بعد بو می‌گرفت... اول که کپک می‌زد می‌آوردم از یخچال بیرون کپک را نگاه می‌کردم: کپک تازه سفید بود. کپک مانده اول خاکستری‌ست... اول بوی گند نمی‌دهد بوی چوب می‌دهد... بعد بوی کپک می‌دهد... بعد سیاه‌تر می‌شود سفیدی‌ش کمتر... بویش بیشتر... دیگر بوی چوب نمی‌دهد... بوی کپک نمی‌دهد... ولی اول باید می‌رفتم... می‌رفتم بیرون. اگر نمی‌رفتم اول بوی چوب می‌گرفتم. آن همه خوردن هیدروکربن خودش می‌شد کپک، باید پروتیین می‌خوردم. وگرنه خودم بو می‌گرفتم بعد بوی سیاه. ولی اول باید می‌رفتم در را باز می‌کردم. ممکن است قفل باشد؟ الکس... گفت شاید قفل باشد. اگر قفل باشد چه کار کنم؟ این فکر که شاید در قفل باشد، نتوانم بروم بیرون، این فکر که آنجا حبسم کرده باشد، نمی‌گذاشت بروم در را باز کنم. دلهره داشتم بروم دستگیره را بگیرم   فشار دهم    باز نشود. نه!... الکس نگفت... نگفت قفل باشد... گفت نباید بروم... تازه اگر می‌شد باز هم دلهره داشتم. دیدم این بهتر بود ندانم. ندانم باز می‌شود/نمی‌شود. گفتم به تردید ماندن بهتر... تازه اگر بروم، بروم بیرون، لیز می‌خورم   می‌افتم   پایم می‌شکند... یا... یا چه کسی‌ست... چه کسی نمی‌گذارد بروم بیرون... چه کسی مرا آنجا نگه داشته... نمی‌گذارد... چرا اینکه الکس می‌گفت یادم نمی‌آید... چرا نتوانم... می‌توانم... چطور نتوانم... و اصلن نگفت اگر بتوانم چه می‌شود... باید می‌پرسیدم اگر بتوانم چه... زنگ می‌زنم می‌پرسم اگر بتوانم چه... می‌خواستم بروم زنگ بزنم بپرسم... دوباره داشت کله‌ام را می‌گرفت آب. صدای توی آب مادرم بود می‌دوید از توی ستونِ بلند سفید می‌آمد. اولین زن که دیدم دخترمدرسه‌ای‌یی بود، پریده بود توی حوض، محکم چسبانده بود به سینه‌اش آورده بودم بیرونِ مکعب. چشم باز کردم دیگر توی بغل مادر بودم... مادر گریه می‌کرد   چشم باز کردم. دختر که نجاتم داده بود آن طرف‌تر، لباس خیسش چسبیده به تنش،   خندید. ولی صدای توی آب، صدای در بود. چشم باز کردم صدای در بود، می‌آمد. کسی به در می‌کوبید... گفتم   حالا می‌آیم   صبر کند هرکه هست    دارم می‌آیم.   بلند شدم... دیگر روز بود. از توی پنجره، پنجره‌ی اِما را نگاه کردم. پرده را کشیده باز کرده بود، کسی نبود توی اتاقش. از آنجا که من می‌دیدم نبود... رفتم تا در... دیگر نمی‌آمد صدا. ماندم اگر دوباره آمد دستگیره را بگیرم    فشار دهم   باز کنم.   نیامد.  دیدم از لای در پاکتی افتاده‌. برداشتم پاکت کاهی‌رنگ بود. برداشتم پاکت کاهی‌رنگ را   آوردم   دست کشیدم   بو کشیدم. بو نداشت. خنک بود. اسمم رویش نوشته بود:  مصطفا.   همین. نه از فرستنده خبری، نه آورنده! دلم نمی‌خواست هرچه تویش بود   بخوانم   بدانم چه بود   دلم نخواست. آوردم   انداختم روی میز. از توی یخچال ماست آوردم. نان هنوز بود. فریزر پر بود نان یخ زده. گرسنه   نان توی ماست زدم، مزه‌ی پاتِه‌ی جگر اردک شد؛ اردک را گرفتم   گودال کندم   تنه‌اش را تا سر فرو کردم توی گودال   نوکش بیرون بود   دهانش بیرون بود  - نمی‌دانستم کجا شنیده بودم در مصر باستان جای اینکه اردک بینوا را توی قفس تنگ بگذارند، توی گودال تنگ می‌گذاشتند، تنگ که تکان خوردن نتواند، چاق و چرب و پرمایه شود، اما توی طبقه‌ی ششم که نداشتم زمین و باغچه و قفس، گلدان خیلی بزرگی بود، گوشه‌ی اتاق معلوم نبود برای چه آنجا بوده و چه کسی گذاشته، گل هم نداشت ولی خاک که داشت؛ ولی اگر نمی‌توانست بریند، اگر جا نداشت بریند توی خاک، می‌مرد از فشار ریدن، گناه داشت طفلی، دیدم قدش به ته گلدان نمی‌رسد اگر خاک را بردارم، گودال توی گلدان جوری کندم تا ته گلدان خالی برداشتم یک حصاری درست کردم اطراف خاک آن زیر با نعلبکی باز پر نشود، این کافی نمی‌شد... باید نی‌ای چیزی پیدا می‌کردم توی حلقش فرو می‌کردم غذا می‌ریختم از نی توی چینه‌اش وگرنه مگر خودش چقدر می‌خورد اگر به زور بهش نمی‌خوارندم، اینکه می‌گویند گاواژ، یعنی به زور خوراندن، یعنی آنقدر به زور خوراندن که نمیرد ولی یک وقت که می‌مرد -  خمیر نان دادم تا می‌خورد... آنقدر می‌خورد عاقبت می‌مرد. مُرد  کشیدمش بیرون از گودال. بوی گند می‌داد. حالا سرش را بریدن کاری بود. حالا پرهایش را کندن کاری بود. این با دو چند روز نمی‌شد آنچه باید می‌شد توی چهار پنج هفته اگر جان نمی‌کند، با عسل آن‌وقت و با – من چقدر با نعناع دوست داشتم نه اینکه این را کسی یادم داده بود – سیر خواباندن... مزه‌ی جگرش شد:  نان زدم توی ماست. نورِ پنجره افتاده بود روی پاکتِ روی میز. نمی‌خواستم بدانم، بخوانم... نه   نمی‌خواستم. برداشتم   پرت کردم. جگر مزه‌ی خاک‌اره می‌داد اردک. اگر سبزی داشتم می‌دادم به خوردنش، سیر داشتم می‌دادم به خوردنش، علف معطر داشتم می‌دادم به خوردنش، کنجد داشتم می‌دادم به خوردنش، مزه‌ی خاک‌اره نمی‌داد.   بلند شدم ویسکی داغ کردم، جای قهوه... شیر می‌خواستم، ویسکی سرد ریختم توی ویسکیِ داغ   جاش. قهوه و پاته‌ی اردک        به‌به     صبحانه! 

1 comment:

صالح said...

و نبیند و بیشتر کوبیدن قلبش و یادش بیاید از عزیزترین چیزهایی که وقتی نمی‌توانست پیدا کند