«Quand Je suis seul, ce n’est pas moi qui suis là
et ce n’est pas toi que je reste loin, ni des autres, ni du monde. Je ne suis
pas le sujet à qui arriverait cette impression de solitude, ce sentiment de mes
limites, cet ennui d’être moi-même. Quand je suis seul, je ne suis pas là.» (L’espace
littéraire, Maurice Blanchot)
خضر را بکش
7
لبهی سکو، توی حمام، که از کف کمی بالا آمده بود و حوضچهای ساخته بود جای
وان، نشستم، با برآمدگی کف دستم چشمهایم را به سختی فشار دادم. سیاهیِ پشت پلکم،
درد توی چشمام را نخورد فشار دست. آوای ضربان قلبم را، تند که بود، و توی
فضای خالی حمام، پژواک میشد و فرومیرفت چند برابر توی گوشم و توی دهانم و توی
پشت پلکم، توی سرم. همانطور نشسته دوش باز کردم و آب، خنک، پشت گردنم پایین
که رفت روی ستون فقراتم، کمرم ولی لرزی که داشتم از سرمای آب نبود. لباس نکنده، بیبلند
شدن چرخیدم روی سکو، سر روی زانو گذاشتم و ضربهی آب از فشارافتاده در فاصلهای که
میریخت از دوش تا سرم، توی موهایم، نواختن پوست کف سرم شد و لباس خیس تنم و ضربان توی
گوشم، بیشتر شد لرزم. فکر میکردم زیر آب، توی آبی که توی سرم میافتاد، گریزی پیدا
کنم، چون همیشه که فکرهایم را میخورد میبرد خالیام میکرد؛ ولی وقتی خودم میخواستم،
وقتی خودم میخواستم مرا به آن خیالهای گنگ ببرد، نمیبرد وقتی بخود بودم که ببرد
و میخواستم برده باشدم مثل توی خواب که دلم میخواست، اگر دلتنگ میشدم، کسی را
ببینم که دلم خیلی میخواست ببینم، جایی رفته باشم که دلم خیلی تنگ شده بود بروم،
بو و صدا و لمسی کرده باشم که حواسم همه خواست آن بود؛ کاری که میکردم آن روز،
تمام روز، به او، به جا، به بو و صدا و لمس فکر میکردم و اگر عکسی داشتم به عکس
خیره میشدم و چیزهایی از او از جا را از تن را به خاطر میآوردم، خاطرههایم را
در چرخ خیال میآوردم و میسپردم به گردش زمانی که دیگر بود و دیگر نبود و اگر
خاطرهای نداشتم، داستانی درمیآوردم، خاطرهای میساختم، که نبود که هرگز پیشآمد
نکرده بود و بو و صداش را به یاد میآوردم و به بو و صداش مشغولم میکردم و وقتی
عکسی از او نداشتم و چهرهاش را به یاد نمیآوردم و خطوط چهرهاش را به یاد نمیآوردم
که اغلب به یاد نمیآوردم - چیزی که از آدمها یادم میماند، یادم میآمد، بیهوا
میآمد، حتا اگر به اویی که میآمد فکر نکرده بودم و چیزی نشده بود که یادم را از
او بیاورد، صدایش بود. صدایی که مال هر که بود، میآمد در لحظهای غافلگیرم میکرد
از آنچه داشت میگفت در گذشتهای که با هم جایی بودیم و او داشت حرف میزد و من
گوشسپرده، صورتش یادم نمیآمد و جا یادم نمیآمد و جزییات یادم نمیآمد ولی صدا به وضوح و با تمام ریزهکاریها، بالا و پایین شدن آنچه میگفت و دقتی که از من میخواست
توی اوج و فرود صداش که میخواست مرا متوجه چیزی کرده باشد، خندیده باشد، طعنه زده
باشد، متاثر کرده باشد، تاکید کرده باشد، مهم جلوه داده باشد؛ همهی ریزهکاریها
و حواسپرتیهای صدا که میفهمیدم همان لحظهای که دارد آن چیز را تعریف میکند
یاد چیز دیگری افتاده که این یاد تمرکزش را از آنچه داشته میگفته گرفته و به آنچه
به یاد آورده برده و بعد، هنگامی که دارد برمیگردد به آنچه میگفته و میخواهد
ادامهاش را بگوید، آن چیز همانطور توی پرانتزی افتاده توی سرش معلق مانده و حواسپرتیی
صدا میخواهد آن پرانتز را پس بزند تا رشتهی آنچه داشته میگفته را بازیابد و به
آنچه ناغافل آمده بود دل ندهد که او را ببرد به پرانتز و گم شود در دالانهای تودرتویی که اگر دل به یکی از آنها میداد دیگر برگشتن به سختی میشد، اگر میشد و
او نمیخواست من در پراکندگی حرفهایش، در دالانهای متعدد فکرهایش، آنچه میخواست
به من رسانده باشد در گفتن و بازگفتن آنچه داشت میگفت، گم شوم و گم کنم و در
خیال خودم بیفتم و در پرانتز فکرهای خودم بیفتم و در دالانی بیفتم که از دالان او
باز شده بود و دیگر دالان او نبود که راه تاریک و باریک من بود در آنچه او میگفت به بازآوری
آنچه از آن من بود - و همهی این زور زدن، در حواسپرتی صدا که پیدا بود، یادم میآمد
و این درست همان چیزی بود که آن لحظه، نشسته روی دوش، که سرم را روی زانوهایم
گذاشته بودم، میخواستم: دالانهای تودرتوی خیال و خاطره که فکرم را از بوی توی
اتاق، از پشت در حمام، از مرگ شناور آن طرف آن در، پرت کرده باشد به یادی که در
غرق شدن توی آن، آن لحظه را از یاد برده باشم تا مگر در از یاد بردن آن دم، در
بازآوری دمی دیگر، صدای خاطرهای که چهرهای به صدا میچسبید اگر صدا میآمد، که همیشه
اول صدا میآمد، بعد بو. اول صدا میآمد و بعد بوی او شامهام را پر میکرد. بعد
صورت میگرفت، صورت جان نداشت، چهرهای گچی بر تنی زنده چسبیده میشد و اجزای
چهره، اگرچه صداش میآمد، لبِ صورت گچی تکان نمیخورد، دهانِ صورت تکان نمیخورد،
پلکهاش تکان نمیخورد، ابروهاش تکان نمیخورد، موج برنمیداشت گونه و پیشانیش؛
جان نداشت اگرچه بوی خودش بود و صدای خودش بود و تن خودش بود که همانطور زنده میآمد
با سر گچی. اگر میآمد میشد، مرا میبرد از آن لحظهی نزدیک به جای دوری که در آن
رفتن، این که باید در آن وقت چه میکردم، در جای نابخود فکرهایم اگر نه موازی با
آن دالانِ دورِ گذشته، همیشه در اطراف آن میتنید چارهی آن لحظه، در ازدحام خیال
صدا و بو و خاطرهای وقتی دیگر، پیدا میشد؛ بیآنکه هرگز بفهمم این چگونه میشد،
چطور کار میکرد، این... نابخود. ولی همانقدر که خواب نمیشد خواب آدمی که میخواستم
دیده باشم و جایی که میخواستم دیده باشم و یادی که میخواستم آورده باشم توی خواب
و نمیآمد و نمیدیدم و نمیشد؛ این هم نشد زیر دوش که همیشه، جریان آب ریزان از فرق
سر تا روی چهره، نخست پیشانیم، نخست گونههایم، نخست گوشهایم، نخست چشمهایم،
نخست ابروهایم، و من هرگز نمیفهمیدم نخست جاییم که آب راه میگرفت کجا بود و بعد
در آبچکانی که از فرق سر آغاز شده بود و جریان، جریان فکر کردن به چیزهایی میشد
که نزدیک بود، که همان روز شده بود، که دیروز شده بود و طلب چارهای، طلب خوشیای،
طلب ستایشی میکرد و این پیوند به دورتر میخورد به جریان رخدادی مشابه، خاطرهای
مشابه، شکلی مشابه، و یا بیهیچ نزدیکی و مشابهت به آن، بیهیچ گرای آشنایی از
این نزدیک به آن دور، بیهیچ جرقهای که اشتراکی را به هم وصل کند، در گذشتهای و آن
گذشته، اگرچه فراموشی آن نزدیک میشد فراموشی آنچه شده بود و داشته بودم به آن و
با آن فکرهایم را سامان میدادم یا میخواستم سامانی پیدا کرده باشم با آب، با این
همه تنیده به آن، به آن امروزی، به آن دیروزی، به آن نزدیکی، این یادآوری به
آرامشی پیوند میخورد که دل نابخود میخواست زمانی دراز، زیر دوش، توی جریان آب
غوطه خورد. ولی آن روز، در آن لحظه، روی سکو نشسته و پیشانی و چشم و شقیقه به زانو
ساییده زیر آب سردی که از دوش حمام میریخت، در آن لحظهای که هیچچیز جز این
جریان و غوطهور شدن در آن نمیخواستم، نمیشد و نشد. و این، این لرز توی تنم، از
هراس نبود. از دلهره نبود. دلهره، آشوب نیست. میخواستم از آن خیال، از آن نگاه
مرده، از تنی که گرما داشت ترکش میکرد، از آن میل شدید که تا استخوانهایم را
تحریک کرده بود، گریخته باشم نه از ترس آن نگاه و تن که خون پیرامونش را میشد و
میگرفت و او را میدیدم که در سرخی داشت غرق میشد و میدانستم سرخی در چشمهایم داشت چنان
متصاعد میشد که او را غرق میکرد وگرنه از زخم گلوله، که سرش را از موهایش گرفتم
کشیدم بالا نگاه کنم ببینم کجا نشسته بود گلولهی بیهوا توی تنش، آن همه خون که
نمیآمد جز از آشوب خیالم و سرانجام، صدای برخورد چیزی به شیشهی پنجره، از جایم
که داشتم خیرهخیره تن مرده را نگاه میکردم جهاند و از روی زانو، نیمخیز که بودم،
تند برخاستم و تازه آنوقت دیدم میل تنم را که برخاسته و سنگ شده بود لای پاهام،
داشتم میمالیدم بیآنکه نگاهم را از پنجره بردارم، پنجرهای که باز نمیشد و
نفهمیدم صدا از اصابت چه بود به شیشه که سکوت و شکوه مرگ را شکست ولی شیشه ترک هم
برنداشته بود. آنوقت، با تورم کیرم، با انتشار سرخی توی سرم، با لرزش رانهایم،
هوای آب کردم که بروم زیر دوش، غسل کرده باشم تا خودم را، اندامام را برای همآغوشی
با اِمای مرده، میهمانی تناش آماده کنم. ولی باید از روی جسد که در ورودی اتاق در فاصلهی در
ورودی و در حمام افتاده بود رد میشدم، پا از این سوی مرده به آن سو مینهادم و
برای این کار، که یک پایم را بالا بیاورم، از روی تن بگذرانم، آن طرف بر زمین
بگذارم، و حالا آن دیگر پای آن طرف مانده را بردارم و این سو کنار این پای دیگر
جفت کنم، بروم توی حمام؛ برای این بلند کردن و زمین گذاشتن، برای حمل تنم، عبور تنم از روی
او، ترسیدم. ترسیدم ازینکه بیدارش کند جنبش من، که برش گرداند صدای گذشتنام، صدای پاهام، احیایش کند، زندهاش کند یا نالهاش برخیزد، به دردی که نداشت برگردد
و از این بیشتر ترسیدم بخاری که از تنش برمیخاست، بخاری ندیدنی و چرب، هالهی نازک ولی غلیظ اطرافش، جانی که داشت درمیرفت و در رفتن، کند میپلکید در هوای دور و برش، روی اندامام در عبور از تناش، بخزد بالا بیاید و تصاحبم کند و تسخیرم کند اِما ی مرده و هولناک شد
هراس که یک پایم را اگر بالا بیاورم، تعادلم را از دست بدهم، بیفتم توی بخار که
اعتماد نداشتم به پاهام و اگر کدام یکی را برمیداشتم، بالا میآوردم، ممکن بود
بتوانم تعادلم را حفظ کنم کدام پای قویتر بود که وزنم را و هراسم را و هولم را
تحمل کند که نیفتم. هیچوقت به این نگاه نکرده بودم که وقتی از جایم بلند میشوم
میخواهم راه بروم، وقتی میخواهم قدم برداردم بروم، اول کدام پا را برمیداشتم، حرکت میدادم؟
اول کدام پا را برمیداشتم و تکیهگاه میگذاشتم تا پای دیگر را بردارم و کنار این
یکی فرود آورم؟ اصلن مگر ترتیب داشت اول کدام پا را برداشتن؟ ولی حتمن این
هم ترتیبی داشت که آنقدر عادی بود که اصلن به آن نگاه نکرده بودم. ولی التهاب و
تورم کیر هنوز بود و نمیرفت، نمیخوابید میل شدیدی که میخواستم خودم را توی
سوراخ گلوله فرو کنم، توی زخم فرو کنم توی انتشار قرمزی و بخار. به زور، به احتیاط و مواظبت پای چپ از زمین برداشتم، بالا آوردم، همینطور معلق در فاصله از اِما نگاه داشتم و نتوانستم پیشتر ببرم و بیهوا، آنوقت، دستهایم را دو سوی تن بازگشودم و پای بالا آمده را بالاتر تا جایی که میتوانستم و میآمد توی سینه کشیده و همینطور در کشش، ایستاده روی یک پا، دستگشاده بیاختیار داشتم عدد میشمردم به
شمردن ثانیه و سی که شمردم، پا را کشیده پایین آورده به فاصلهی خیلی کم از کمر اما
که بر شکم افتاده بود و همانطور دستها گشوده از دو سو، باز شمردم و شُرهی قطرههای
عرق روی پیشانیم تا چشمام لیز میخورد و پای راستم که تکیهگاه بود به لرزه افتاده بود، به سختی نگهام داشته بودم و باز سی که شمردم، بیآنکه پا بر زمین فرود آورم، از کمر به
جلو پل زدم و خم شدم پای چپ را پشت برده تا درد کشاله و ماهیچهی ران کشیدم، سینه عمود بر پشت و کمر اما، قطرههای عرق از
صورتم روی جنازه چکه چکه کرد و این بار هم تا سی شمردم ثانیهها را تا نوبت پای
دیگر، بالا آوردن پای راستم، و تکیهگاه قرار دادن پای چپ بشود که شد و تا پا را بالا
آوردم، آن یکی را به زمین میخ کردم، نابخود از روی اما گذشته بودم و آن طرف، بر زمین فرود آورده بودم و گذشته دست
به دستگیرهی در بود که در گشودن آن، اول، آنچه دیدم، توی آینه، روی زمین افتاده، اِما
بود.
No comments:
Post a Comment