«آنگاه که بتان
ابراهیم را...»
پيشانييِ
بلندت
را
حنجرهی تُرد،
بازويِ
مفرغين بتی شكافت
در تبِ زردِ خيابان
و در آروارهيِ تنگِ ماشين
رودِ
پرخروشِ مرگ
که جز
ما لکم لاتنطِقون سخن نمیدانست
پس
تو فریاد میزدی و او
با
راغ
علیهم ضرباً بالیمین
تو را
زبان درد را گونهی
خُرد
به یقین - تدارکدیده -
پاره پاره كرد
پس سنگ - آرزوي منجمد -
برمیخیزد به
یادِ تو
نام
بر میگیرد، تا
اينگونه
انسانيست زمین
با
حافظهيِ قرون و
پيشانييِ بلندِ تو .
تیر 1388 - دفتر یک کلمه
(بازنویسی خرداد 1393)
* سورهی 37، آیه 92 و 93:
شما را چه شده سخن نگویید؟
پس به دست راست ایشان را درهم کوفت.
No comments:
Post a Comment