Sunday, July 13, 2014

نامه حرمان / ای دل ازین خیال سازی چند؟ به خیالی خیال‌بازی چند ؟


تصدق بی‌وفایی‌ات بگردم


داشتم نامه‌ی مفصلی برایت می‌نوشتم، در حین نوشتن آن حرف‌ها، حال «دِ ژَ وو»یی پیدا شد که خودم را دیده بودم که داشته اینها را می‌نوشته. این حالت لحظه‌ای باقی نماند. چنین یادآوری آینده در گذشته را من باور ندارم و هربار اگر باز هم پیش بیاید، چون همین بار دنبال شباهت آن لحظه با لحظه‌ی دیگری، حافظه‌ام را ورق می‌زنم. این شد گمان کردم آن حرف‌ها که می‌نوشتم را جایی حتمن خوانده بودم که اینطور بازآوری در خیالم پیدا کرده. از دو سه روز پیش تا امروز خیلی از داستان‌های امریکای لاتین و اروپای شرقی که گمان می‌کردم آنجاها شاید خوانده بودم، ورق زدم. باور کن خیلی وقت گرفت و زحمت کشیدم تا بالاخره، ناباورانه، در داستان «اورجی پراگ» فیلیپ راث، پیدایش کردم. خود نوولا، داستان بی‌مِزه‌ای‌ست. من هم هیچ‌وقت تکلیفم را با فیلیپ راث ندانستم، همان‌قدر که با جان چیور و جان آپدایک نفهمیدم چه کار کنم. البته این مقایسه‌ی بی‌خودی‌ست، لابد باید او را با سل بلو و ایزاک سینگر مقایسه کرد چون یهودی خودویرانگری‌ست، ولی من با این دوتا آخری که خیلی خوب کنار آمده‌ام. به هرحال، حالا جای آن خزعبلاتِ من، که چقدر همیشه پر از چسناله و عروگوزهای بی‌جاست؛ این یکی دو صفحه از آن داستان را برایت ترجمه کردم، هرچه خواسته باشم گفتم باشم، همان را فیلیپ راث اینجا از زبان یک نویسنده‌ی تبعیدی چک گفته.

"میان حرف دویدم، پیش از آنکه زن جیغش در بیاید، و از او پرسیدم:
- علارغم اینکه کتابت را ممنوع کردند، نمی‌توانستی توی چکسلواکی بمانی؟
- چرا. ولی اگر مانده بودم، متاسفانه باید راه کناره‌گیری پیش می‌گرفتم. نمی‌توانسم بنویسم، در مجامع عمومی حرف بزنم، حتا نمی‌توانستم دوستانم را بی‌آنکه به بازجویی ببرندم، ببینم. تلاش برای انجام کاری، هر کاری، بی‌ به مخاطره انداختن آرامش کسی، و بی به خطر انداختن زن و فرزند و خانواده‌ی کسی نمی‌شد. من آنجا زن دارم. و یک بچه دارم و مادر پا به سن گذاشته‌ای که تا همین حالا به اندازه کافی رنج کشیده. تو کناره‌گیری را انتخاب می‌کنی چون می‌فهمی کاری نمی‌شود کرد. آنجا هیچ مقاومتی دربرابر روسی‌سازی کشور وجود ندارد. این حقیقت که همه‌کس از اشغال نفرت دارد، در درازمدت، دفاعی نیست. شما امریکایی‌ها به دوره‌ای یکی دو ساله فکر می‌کنید؛ اما روسها به سده‌ها می‌اندیشند. آنها غریزی می‌دانند درازمدتی خواهند بود، و زمان برای آنهاست. عمیقن این را می‌دانند، و حق دارند. حقیقت این است که با گذر زمان مردم کم‌کم پذیرای چنین سرنوشت‌اند. هشت سال گذشته. تنها نویسندگان و روشنفکران تحت فشار و آزارند، باقی همه خوش‌اند، حتا با نفرت‌شان از روس‌ها، و اغلب بهتر از همیشه زندگی می‌کنند. فروتنی، آنها را به حال خود واگذاشتن ایجاب می‌کند. نمی‌شود به منتشر کردن اثرت داد و قال راه بیاندازی بی‌آنکه از خودت بپرسی آیا فقط از سر بیهودگی حرف نمی‌زنی. من مثل تو فوق‌العاده نیستم. مردم، برای خواندن، موزیل و پروست و مان و ناتان زوکرمن دارند، چه جای خواندن من؟ کتاب من یک رسوایی بود، نه فقط به‌خاطر لبخند استهزای من، بلکه چون در 1967، وقتی چاپ شد، بیست و پنج سالم بود. ولی نسل آینده‌ی من، بهتر از هر کس با روس‌ها از در صلاح درآمد. برای من ماندن در چکسلواکی و به خاطر کتاب‌های چرندم با روس‌ها درافتادن... چرا؟ چرا کتاب دیگری از من مهم است؟
- نظر سولژنیتستین این نیست.
- خوش به حال او. چرا باید همه‌چیزم را هزینه کنم تا کتاب دیگر با لبخندی استهزاآمیز چاپ کرده باشم؟ با مبارزه با آنها، و خودم و آشنایانم را در خطر انداختن، چه چیز را ثابت می‌کنم؟ شوربختانه، به هرحال، همانقدر که به بی‌پروایی بیهوده، بی‌اعتمادم، به کناره‌گیری بیشتر مشکوکم. نه برای دیگران – آنها آنچه می‌کنند که باید – ولی برای خودم. من آدم شجاعی نیستم، ولی نمی‌توانم ترسویانه بیرون باشم.
- یا شاید این هم بیهوده‌ست؟
- دقیقن. به‌تمامی در تردیدم. در چکسلواکی، اگر آنجا بمانم، البته... کاری پیدا می‌کنم و حداقل در کشور خودم هستم و این به من کمی نیرو می‌دهد. آنجا کمینه می‌توانم چِکی باشم، ولی نمی‌توانم نویسنده باشم. درحالی‌که در غرب، می‌توانم نویسنده باشم ولی نه چِکی. اینجا، جایی که نویسنده‌ای کاملن بی‌اهمیتم، فقط نویسنده‌ام. و چنین از چیزهای دیگری که به زندگی معنی می‌دهند محروم‌ام – وطنم، زبانم، دوستانم، خانواده‌ام، خاطراتم و.. – اینجا ادبیات و ساختن آن همه چیز من است، ولی تنها ادبیاتی که می‌توانم تولید کنم پیرامون زندگی‌ی آنجاست، و فقط همانجا می‌تواند اثری را داشته باشد که من می‌خواهم."

با این همه حقیقت‌اش این است که حداقل این بخش داستان، از این نوولا که نخست سال 1985 چاپ شده، سراپا مزخرف است. برای اینکه نشانت بدهم، کاش حوصله داشتم آن مقاله، کمینه جاهایی‌ش، درباره سامیزدات را ترجمه می‌کردم، ولی نه حوصله دارم نه به گمانم کار به‌دردخور است، زحمت بکش خودت آن را اینجا (یا این یکی) بخوان ببین این‌طورها هم که راث در دهان نویسنده‌ی چک گذاشته نبوده و اتفاقن چقدر هرابال یا کلیما، بهتر از کوندِ‌را. به علاوه کوندرا که نویسنده‌ی خیلی خوب هم بود. تازه مگر ندیدیم سده‌های درازمدت روسی را؟!

ولی تو بگو چه بلایی سر ادبیات تبعید فارسی آمده؟ بیا فرض کنیم اگر هدایت خودش را نکشته بود، با آن سوکسه‌ای که در فرنگ داشت، آیا زنده‌اش بیشتر به حال ادبیات مدرن فارسی کمک داشت؟ من خیلی به این فکر کردم. یکی از دوستانم چنین فکری در سرم انداخت که او هم نقل از شاعر بزرگی کرده بود. خوشبینانه‌اش این باور است که چنین شاید ممکن بود. ولی من بسیار بدبینم به اینکه سوکسه‌ی هدایت، می‌توانست سرانجامی غیر از این برای فارسی بیاورد. نگاه کن ببین چوبک که خیلی عمرش را در امریکا گذراند و همانجا هم مرد، یا گلستان، مگر از اینها چه آیا به زبان‌های دیگر آمده و اگر درآمده، لابد مثل همین فوتبال کودکانه‌ی ما، بی حال و ‌رمق. من درباره کیفیت کار چوبک و گلستان و صادقی و گلشیری قضاوت نمی‌کنم، اما آیا فارغ از کیفیت، چه چیز دیگری منجر به اقبال اورهان پاموک، عزیز نسین یا نجیب محفوظ است؟ همه از بخت بلند است؟ از آئودیانس وسیع‌تر عرب‌زبان؟ از نزدیکی جغرافیایی ترک‌ها و آمدشدشان به اروپا؟ از رانت و حمایت دولت‌ها و بنگاه‌های فرهنگی؟ بعید می‌دانم همه‌اش همین باشد. درباره امریکای لاتین ماجرا به این پیچیدگی‌ها نیست. آنها میراث اروپا خوارند، زبان و مذهب و فرهنگ، کمابیش. آیا پیشینه و مرده‌ریگ ادب فارسی، هرچه که هست، از پیش رفتن ما پیش گرفته؟ چون بچه‌هیپسترهای امریکایی هم مولوی می‌شناسد، دیگر نمی‌شود کاری‌ش کرد؟ به علاوه خود ما برای فرارفتن ازین چه کار کرده‌ایم؟ یک مشت نویسنده‌ی وازده‌ و درمانده‌ی تبعیدی، که بهترین‌اش، اگرچه عمری در پاریس گذرانده، به فارسی نوشته و در تهران چاپ کرده - این که ایراد ندارد نوشتن به زبان مادری، گمبورویچ بیش‌تر از آنچه در وطنش لهستان زیست، در تبعید در آرژانتین گذراند و همانجا هم مرد و با اینکه چند زبان عالی می‌دانست، باز به اصرار هرچه نوشت به پولیش نوشت – ولی آیا چه کاری دیگر باید می‌کرده باشیم؟ یک مشت دلال با دارودسته‌‌شان که دپارتمان‌های ایرانولوژی و زبان فارسی را در آکادمی‌های دنیا قبضه کرده‌اند، غیر از خودی‌ها‌شان کسی را راه نمی‌دهند، و اگرچه اغلب پیر و خرفت و از نفس افتاده‌اند، با همان شبکه‌ی پوسیده، موس‌موس‌کنان از دنبال شاعره‌های اصلاحاتچی که فرق اخوان را از شعر نو نمی‌فهمند، کاری نمی‌کنند جز هنوز «ایران‌نامه» چاپ می‌کنند که حتمن حق است اگر گفته شود «بخارا» با همه بی‌بضاعتی و سختی، خیلی بهتر ازین  یکی بوده! بهترش لابد شاعرنویسنده‌منتقد بزرگ است که تا نوبل ادبی را دم در خانه‌اش در خیابان درّوس کانادا تحویل ندهند، تسلیم مرگ نخواهد شد!

راستی نمی‌خواستم اینها را بگویم. مساله این بود که جای زندگی نویسنده کجاست؟ زبانش چه زبانی‌ست؟ آیا اگر یک عمر جان کند و بیهقی و بلعمی و ناصرخسرو و هزار کوفت دیگر خواند؛ حالا باید یک عمر دیگر بگذارد چاسر و شکسپیر و میلتون و هزار کلاسیک دیگر بخواند و برسد به مدرن تا تقلید زبان دیگر بتواند و تازه به آن زبان دیگر، درباره‌ی آن جایی بنویسد که جهان او بوده، همچنان هست و می‌ماند؟ آیا یک طرف ماجرا این است که دنیای کوچک ما جز برای ما و دهات‌هامان (نگاه کن به آنچه اغلب ساعدی و دولت‌آبادی و خیل دیگر از داستان‌نویس‌های ما نوشته‌اند همه روستایی، به شهر نمی‌رسد!) جا ندارد؟ یا عیاشی و تنبلی زبان فارسی‌ست که معترضه درش جا نمی‌گیرد تا گسترش اتصال‌ها، تعلیق و تعویق را ممکن کند؟

ببینی همین نامه‌ی کوتاه چطور حوصله‌ی عزیز تو را سر برد که از ده‌ها استاتوس فیسبوک و توییتر واماندی؛ معذرت می‌خواهم و خیلی شرمنده شدم، باقی بماند برای وقتی دیگر.


فدا
    امیر

2 comments:

Narges said...

من فکر می کنم مخاطب، منتظر توصیفی فردی،شخصی، و اوتانتیک از امر مشترکِ به بیان نامدۀ انسانی وغیرکلیشه ای از فرهنگهای مختلف است. جذابیت ادبیات غیرخودی برای انسانها بیشتر به خاطر امکان تجربه امر مشترکِ انسانی در کانتکستی متفاوت است، یا امکان تجربه شخصیِ متفاوت در کانتکستی مشترک یا مشابه.
هرابال که می خوانیم فردیت او، بومیَتِ او، هم متنی بسیار فراگیرتر که درفضای نوشته های او روان فرد است، و البته روانِ فرد چکی، که در برابر مناسبات سلطه کمونیستی حاکم بر کشورش مقاومت می کند را میخوانیم. مین استریم مدیا آنچه از این قبیل را می خواهیم به ما نمی دهد. مقالات رسمی و غیر رسمی آکادمیک نیز. نویسنده ای که به بیانِ این فراگیری وضعیتهای انسانی ( و گاه ضد انسانی) بپردازد به طور اتوماتیک وارد چرخه خودبیانگری «انسان» می شود، و این به مثابه واحه ای هست که سوزش جانِ ساکنان جهانِ خشن، بی روح، ضدانسان و یکسان سازِ کنونی را می تواند خنکایی تسکین بخش باشد، اگر که در دراز مدت چاره ذهن اش نباشد.
اورهان پاموک در متن اش مواجهه انسان این طرفی را با فرهنگ آن طرفی ها بیان می کند. «دیگری» در نوشته او حضور دارد. این «دیگری» نه در شکلی هیستریک یا مفتونانه، که به صورت یک چالش مهم و اجتناب ناپذیر در لایه های مختلف اجتماعی اعم از طبقات و اقشار مختلف و همچنین فرد حضور پیدا می کند. نکته مهم در نوشته های پاموک، واداشتن خواننده به مواجهه با «دیگریِ» حاضر در چهارچوب جغرافیایی اعم از کرد و علوی و ارمنی نیزهست. همین توجه به موجودیت «دیگری» کافیست تا او را به خارج از مرزهای کشورش بکشد و بشناساند. اینکه فشارهای زیرپوستی سیاسی بر بنگاههای جایزه پراکنی نقشی در مطرح کردن نویسنده و اثرش دارند مانع از توجه به محتوای اثر و رغبت مخاطب در سطح جهانی به آن نمی شود.
عزیز نسین علیرغم اینکه خودش نویسنده توانایی است، به نحوی پیگیرانه و فارغ از زندانها و ممنوعیت های کتابهایش حرفی برای گفتن به مردمانش فراتراز نااندیشیِ آنان دارد، کتاب سلمان رشدی را ترجمه میکند، نگاه و توجه دارد به «دیگری»، فتوای قتل در حق اش صادر می شود و حتی تلاش هایی برای کشتن او صورت می گیرد. پاموک، نسین یا محفوظ نویسندگانی هستند که نوشته شان در کانتکست بومی شان شکل می گیرد، ولی آنها و نوشته شان بومی نیستند. نویسندگان مذکور بنا بر استفاده و تاثیرپذیریشان از انواع علوم و اندیشه، درعین حال، د رتبعیت و یا حتی همسازی منتقدانه با کانتکستی بزرگتر، اقتضائات زندگی و فکر مدرن، می اندیشند. این نویسندگان ربطی استوار با اندیشه دارند و فرم های ادبی بیانگری نه در خدمت امیال محدودِ بومی آنان که در خدمت بیانِ اندیشه های مربوطِ آنان به فرد یا جامعه شان هست.

Narges said...


اورهان پاموک یا عزیز نسین زبان ویژه خودش را خلق می کند برای بیان آنچه که به او و حیات اجتماعی اش هر دو مربوط است. می شود از غربیان تکنیک را آموخت، ولی زبان ویژه خود را و محتوای شخصی خود را تولید کرد، در متنی بزرگتر و از پرسپکتیو انسانی که علیرغم تعلق جبری اش به جغرافیا و فرهنگ خاص، محدود به مرزهای جغرافیایی و دینی، فرهنگی و به خصوص محدودیت های زبان خود نیست و از منظر کسی که فرصت خودبیانگریِ عملیِ آشکار در اجتماع اش را نمی یابد. من فکر نمی کنم کار نویسنده یا هنرپیشه شناساندن و جار زدن فرهنگ خودی یا حفظ بنیانهای تاریخی آن باشد. او دین یا وظیفه ای برای این کار ندارد. کار مهمتر او شاید بیان خود، فردیت و یا بی همتایی جهان نوشتارش است با درآویختن به المانهای فرهنگی بومی، که ناگزیراست، بسادگی، چون متن زیسته های او همین جغرافیای طبیعی، سیاسی، وفرهنگی است. دلالهای فرهنگ و دارو دسته هایشان اگر دغذغه حفظ بنیانهای فرهنگی، اجتماعی ،اخلاق و ..را دارند، آن به بهای پوسانیدن و از مضمون خالی کردنِ هر آنچیزیست که به نحوی مصنوعی و ایستا خواهانِ حفظش هستند. فرهنگ، امری مهندسی شده و معطوف به گذشته نیست که برایش دستورالعمل نوشت و مدعی حفظ اش شد. آنچه در گذشته خلق شده اگر درهیئتی امروزین و نقادانه و یا پرداخته تر بازتولید نشود در طول زمان نه تنها به ضد خود که به ضد فرهنگ بدل می شود.
به نظر من جای زندگی نویسنده، متن اوست. بسیار نویسندگانی هستند که علیرغم زیستن در جغرافیای وطن اما حرفی شخصی برای گفتن از آن ندارند، چرا که آن متن فرهنگی-جغرافیایی را نیاندیشیده اند یا نتوانسته اند و نخواسته اند که شخصی بکنندش. درعوض، چه نویسندگان تبعیدی که خارج از متن جغرافیایی و فرهنگی خود آثاری در سطح توجه و رغبت جهانی خلق کرده اند. این پیش فرضِ ابتدایی و نادرستی است، راث را می گویم در پاره ای که ازش ترجمه کرده ای، که معنای زندگی نویسنده را در زبان و وطن و دوستان و خانواده اش به حبس می کشد و فقدانش را با بی معنایی جهان نویسنده و سترونی اش در آفرینش ربط می دهد.
اوی نویسنده که مسلط به چندین زبان است در اصرارش به حفظ فرهنگ ایرانی و ایران-شناسانندگی اش خارجیان را قادر به نوشتن از نوعی نیست که «غیرخودیها» و «دیگری»را جلب کند، چرا که آنچه او میخواهد بگوید از جنسِ غیبت و فقدان «دیگری» است در جهان متن، ناتوان از درگیر شدن و کردنِ خود و دیگری در متن. این نوع نوشتن، ایستادن در خارجِ متن برای دیکته کردن آنست تا خواستِ به رسمیت شناختن جهان های متفاوت و متنوعِ مخاطب. برای نوشتن باید اندیشید و شاخک های دریافت حسی را به روی خود وغیرِ خود همچنان حساس نگه داشت، اندیشه و جهان شخصی پشت مرزها و کلیشه ها قابل توقف نیست، میخواهد زیر پا بگذارد تا بتواند خودش را بیافریند. محافظه کاری با خلاقیت جمع شدنی نیست. تکلیف نویسنده ایرانی در ساحت اندیشه و دریافت حسی با خودش مشخص نیست و ای بسا اصلا بیرونِ گودِ آن دارد جمله چینی می کند. زبان خام و ناپرداخته او حکایت از تجربه های نازیسته، ریسک های ناکرده و معلق بودن درست در مرز جهان بیرونی-عمومی و جهانِ درونی-شخصی در ارتباط با «دیگری» دارد، دیگری ی که شامل طیفی از جهان فعلیت نیافته خود نویسنده(ذهنی/عملی) تاااا مخاطبِ خارجی نوشته اوست. او نه انباشتگی فکری و نه جسارت برای نقد جهان فعلی و برپایی جهان شخصی اش در متن را دارد. زبان و مکانِ زندگی نویسنده به نظر من توانِ رسانایی و بیانگری متن او است به واسطه عمق و وسعت جهانی که در خود پرورده است،که در تقاضای جهانی(تقاضای غیرتجاری و غیربازاری) جای خودش را حتما پیدا می کند. جغرافیا یا فرهنگ خاص حامل هستند و نه هدف، حامل جهان نویسنده، که به ناگزیر برعکس آن نیز اتفاق می افتد، جهان وسیعترِ نویسنده جغرافیا و فرهنگ خود را بی که قصدی در کار باشد به مخاطب می شناساند.
اینکه نویسنده زبان دیگر بیاموزد تا باز "درباره‌ی آن جایی بنویسد که جهان او بوده، همچنان هست و می‌ماند"، به زانو درآوردنِ فرد و جهان شخصی در پای جهانِ عمومیِ محدود، مکرر و پوسیده ایست که اسم ش هر چه می خواهد باشد ادبیات نیست.
هر بارخواستم کامنتی برای نوشته شما بگذارم این حس مزاحمم بود که همه این چیزایی که میخواهم بنویسم را شما خودتان می دانید و من هم و او نیز. ولی بعد که یاد تذکر شما افتادم، نباید از تکرار خسته شد تا مگراین تکرارها بتواند چیزهایی را در ذهن آدمیان جای دهد، آن حس را پس زدم. پس اگر تکراری هست بگذارید به حساب لازم بودنش.
ن.خ.ق