1
(به شاهد)
از زیرگذر میآید بالا. زیرگذر بوی
شاش و کلاهی چروکیده و پوسیده روی زمین و رطوبت. بی هیچ صدایی. صدای قدم که میپیچید.
توی دیوار نردههایی به اتاقکی، اتاقکی خالی پر از آشغال. آشغال، صورتش را به نرده
چسبانده بود کمی پیشتر، توی تاریکی، صدای قدمهایش که خاموش شد، ایستاد، صورتش را
چسباند به نرده توی اتاقک را ببنید. اتاقک پر از زباله، کفاش و تارهی نوری، چشمهایش
عادت کرد، و دید: کیسه نایلونها و کارتنها و لباسهای پاره، کهنه، کاغذهای
روزنامه و شاید کفشی، لنگهکفشی و قوطیهای خالی، قوطیهای کنسرو، بطریهای آب...
دستش از لای میله رد میشد اگر، برمیداشت تکهی روزنامه را نگاه میکرد دنبال تاریخ،
نشست، ولی نمیتوانست میله را تکان دهد، تکان نمیخورد. فکر کرد آنجا زمانی این
میلهها نبود و اتاقک خالی بود و میتوانست آن وقت اگر بود، خیلیها لابد چون او،
پیش از او، آنوقت که بوده، توانستهاند و حتمن همانجا توی آن اتاقک خوابیده
بودند و آن کارتنها... جای خواب خیلیها بود که پیش از او آنجا خوابیده بودند ولی
دیگر ورودی اتاقک با میلهها بسته بود و کسی نمیتوانست و او نمیتوانست و باید
دنبال جای خواباش، جای دیگری میگشت و اگر دستش به بریدهی روزنامه میرسید، کاغذ
که دیگر در آن نم و رطوبت لجن گرفته و پوسیده و اگر دستش حتا میرسید، نمیتوانست
بردارد، برداشته نمیشد، لزج و خمیر شده بود و اگر برمیداشت هم، نمیتوانست
بخواند و اگر میخواند، فقط دلش میخواست تاریخ را بداند، ببیند آخرین روزهایی که
کسانی آن تو خوابیده بودند چه وقت بود اما این دانستن به هیچ کارش نمیآمد، مهم هم
نبود، ولی لباسها شاید، نه مثل کاغذ روزنامهها آنطور پوسیده و لجنگرفته، شاید
چیزی پیدا میکرد، کفشی یا پیرهنی که آن بو را نداشته باشد، خودش را، همینطور
دستش به میلهها، دستهایش به میلهها، گردنش را کج کرد، بینی در چاک بلوزش فرو کرد
نفس کشید عمیق و بو را فرو داد، بویی که دیگر خودش بود، بوی خودش، و انگار هرگز
بوی دیگر نداشت، قبلن بوی دیگر نداشت، یادش نمیآمد بوی دیگرش.
آنوقت صدای قدم زدن کسی آمد، فکر کرد
اگر آن وقتی بود که بوی دیگری داشت، حالا از این صدای قدمهای توی تاریکی و توی
خاموشی، که پژواک چند برابر داشت توی زیرگذر به آن بزرگی خالی، زیر میدان، میدان که
از رویش پل بزرگراه رد شده بود... حتمن اگر آنوقت بود، میترسید و فکر کرد شاید
شده بود هم اینطور که ترسیده باشد از این صدا آن وقت که بوی دیگری داشت و یادش
نمیآمد، ولی آن لحظه نترسید و فکر کرد او که نزدیک میشود، او را که ببیند نشسته
آنطور به میله چسبیده و دستش را از لای میلهها برده تو و دارد کف لجن و شاش و
آشغال را دست میکشد، او حتمن میترسد، خندید. صدای خندهاش، قاطی صدای قدمهایی
که تند شد و دور میشد پیچید، توی دور شدن صدای پا، آنوقت، از خودش صداهای ناجور
در آورد، و نعره زد، نامفهوم، چیزی نمیگفت، نمیخواست بگوید، صدا را میخواست به
جان بیچارهای که میگذشت بیاندازد، بترساندش، یا نه، ببیند چه کار میکرد. و دید
چه کار کرد، دوید و صدای دویدن پیچید توی زیرگذر وسیع خالی، صدا که قاطی شد با بو
و تاریکی، دیگر رفته بود هرکه بود ولی اگر نمیرفت و اگر یکی شبیه خودش بود و یا
نه هر ک بود، یکی کهاو هم نعره میزد از نعرهی او شاید بلندتر، حتمن بلندتر و او
خودش دوباره نعره میکشید از آنِ آن دیگری بلندتر و آن دیگری همینطور و او برنمیگشت
و او که در این دوئت نعره، در این رزمآوری نعره، با او همراه شده بود، او هم به
او نزدیک نمیآمد و نه مانند او میخواست تاریخ را بداند از وقتی که کسی پیشتر
توی آن اتاقک خوابیده بود و مانند او نعره زده بود تا هرکس را، عابر را، بترساند،
چقدر گذشته ولی او را همراهی میکرد در نعره و این صدای پا توی صدای نعره گم شد
ولی این نمیتوانست، یا تا کی میتوانستند نعره کشیدن و صداشان نگیرد... پس همین
بود که اگر صدایشان میگرفت، هرکس زودتر صدایش گرفته بود و دیگر نمیتوانست همپای
آن دیگری یا بلندتر نعره بکشد، باخته بود و آن اتاقک از آنِ اویی میشد که
توانسته بود تا کی آن نعره را ادامه دهد ولی امروز که دیگر ورودی آنجا را نرده
کشیده بودند و فرق نمیکرد و حتمن او که صدای پایش را شنیده بود، پیش از او میدانست
آن اتاقک را نرده کشیدهاند و دیگر جای خواب کسی نمیشود و او که نعره کشید، آن
دیگری بیآنکه جوابش را بدهد، بیآنکه برمد، دلیلی برای همراهی با او پیدا نکرده
بود، به جاش تندتند رفته بود و او با خودش فکر کرد - او که زودتر آنجا رسیده بود نشسته
بود دستش را از فاصلهی بین نرده گذرانده بود - حتمن راه دیگری به اتاقک هست، نمیشود
همینطور با میله بسته باشند و لابد اتاقک به جای دیگری میرود، به اتاقک دیگری،
به دالانی و از آن دالان به زیرزمین، زیرزمین شهر که شنیده بود، یا تصور میکرد،
پیشتر، قناتها بود که زمان جنگ پناهگاه بود و مردم آنجا، وقت بمباران و وقت آمدن
دشمن، پنهان میشدند که یادش آمد آنجا، توی آن شهر که هرگز جنگی نشده بود پس پناهگاه
برای چه بود و چرا زیرزمینی ساخته بودند و چه کسی ساخته بود و چرا ورودی این اتاقک
را، مانند اتاقکهای دیگر شبیه به این، در دیگر زیرگذرگاههای خاموش و متروک شهر،
که شهر پر بود از آنها، بسته بودند؟
از زیرگذر میآید بالا، بوها و شاش و
کثافت کف کفشاش چسبیده، روی سنگ پله که میکشد، میکشد آن چیزها از کف کفشاش
بریزد که پایش آنطور دیگر به زمین نچسبد... و فکرش... ولی اگر، مسخره بود، خودش
میدانست، اهمیتی هم نداشت، برای کسی، اینکه او چه فکر میکرد، و فکر میکرد شاید
در آن اتاقک... شاید در دیگری بود، آنطرفاش، اگر میتوانست برود تو و آن در را
باز کند، جایی پیدا میشد، جای دیگرِ شهر که میتوانست برای خودش، برای آن شبش و
شبهای دیگرش، جاخوابی پیدا کند و آن در، رو به خیابانهای خاکستری و تاریک، رو به
مردم خشمگینِ تندگذر، رو به خانههای چرک و مرده، رو به دیوارهای شبیه به هم بلند
و بدریخت، یکنواخت، آجرآجر زردِ چرکتاب، باز نمیشد و به جاش، آنطرف، اگر میتوانست
از نردهها بگذرد و آن در دیگر را پیدا کند، و از دالان میگذشت، شهری با رود روشن
بزرگی پر آب، درخت و گل شاداب، پر از پرنده رنگ به رنگ، مردمی خندان نشسته بر
نیمکتها کنار رود خوش، بود و تمیز بود و موسیقی بود.
و فکر کرد اگر چنین بود، اگر آن شهر
دیگر، شاید همین شهر در هر زمان دیگری، در آیندهای درگذشته، چنین بود، دلش نمیخواست
آنجا بماند و با آن آدمهایی سر و کارش بیفتد، که آنها هم، مانند همینها، به
سرووضع چروک و از ریختافتادهی او، به نگاه هراسان و گیج او، به موهای دراز بههمآمده
ژولیدگیش، همینطور نگاه میکنند اگر نگاه کنند و اگر ببینندش و میبیینند و
بخواهند برایش کاری کنند و یکی از آنها او را به خانهاش ببرد، خانهای با حیاطی
از درخت اقاقیا و دیوارهایی پوشیده از یاس امینالدوله و پرندههایی آوازخوان و
گلهای رز و کاغذی صورتی و استخری پر آبِ روشن و برایش غذا بیاورد و برایش لباس
تمیز و تازه بیاورد و بخواهد با او حرف بزند و ماجرایش را بپرسد و از کارش سر در
بیاورد و بخواهد بداند وُ زندگی تازهای به او بدهد و از او بخواهد آنجا بماند،
زنی مهربان، مردی مهربان، بیچشمداشت، بی از دنبال عوض؛ و یا حتا بیآنکه با او
حرف بزند، بیآنکه بخواهد سر در بیاورد، تنها مهربان باشد و تنها چیزهای تازه به
او بدهد، غذای گرم برایش بیاورد، لباس تازه، همین... نه نمیخواهد... هیچ دلش نمیخواست
در شهری چنین، با چنین آدمهای غریبه، عجیب، بماند. هیچ دلش نمیخواست راه ورود به
آن اتاقک را پیدا کند و آن در را پیدا کند و از دالان بگذرد و خودش را در شهری
چنین بیابد. جز اینکه میخواست دستش را به روزنامه برساند، جز اینکه میخواست
تاریخ را بداند و فکر کرد:
لابد... حتمن همین است... آنها... کسی
که پیش از او، وقتی آن ورودی را نرده نکرده بودند، آن تو خوابیده بود، بیآنکه از
آن در دیگر خبر داشته باشد و از راه و دالانی که به آن شهر دیگر میرسید خبر داشته
باشد، تنها چون جای دیگر خواب نداشت، دسامبر یا ژانویه بود، سرد بود، برف میبارید،
نمیتوانست توی کارتن، در سرما، توی خیابان، بماند؛ و آمده بود توی اتاقک، مانند
دیگرانی چون خودش که در اتاقکهای دیگرِ دیگر زیرگذرهای فراوانِ شهر در آن شب سردِ
روزهای آخر دسامبر، پناه گرفته بودند، پناه گرفته بود، در بوی شاش دراز کشیده پیش
سوسک و لاشهی موش، هزار جانور دیگر، مرده و زنده، چون خودش، تا به خواب رود و چون
خوابش نبرده بود – چرا خوابش نمیبرد... التهاب داشت مگر خوابش ببرد... و یا آن بو
نمیگذاشت – برخاسته بود دور اتاقک تاریک قدمزنان، دستکشان به دیوارهی آن، که
از ناکجا، که بیگاه، دستش به چیزی گرفت روی دیوار، تیزیای، برآمدگیای، اضافه
روی دیوار، دستگیرهای، دستگیرهی در که به آن دالان باز میشد، آن دالان که به
شهر میرفت، همان شهر در هر زمان دیگری، شاید، و در را باز کرد و رفت به آن شهر
چون وارد شد، رودخانهای پرآبِ روشن و پاک، که نور مهتاب و ستاره برمیگرداند،
خودش را غرق در عطر گلها و درخت، در شبانهی موسیقی و رقص، میان مردمانی خندان،
پیدا کرد که دیگر آن جای نمور نبود. آنها شگفتزده به غریبه نگاه کردند، تنها شاید
لحظهای، دیگر نگاه نکردند، روی گرداندند به رقص دوباره و موسیقی دوباره و شراب و
غذاها و این دعوت بود، او را هم دعوت کردند و او به شادی پیوست و به رقص پیوست. و
فکر کرد لابد آنها هم، چون خود او، از آن دالان، از آن شهر دیگر، به این جا آمده
بودند و همه گذشتهی او بودند و همه خود او بودند و همه میدانستند و همه او را
میشناختند و از این فکر، فکرِ خوشی و لذیذ بود، فکر آرامش و رهایی بود که آمد و
همراهش کرد در آن بوها و در آن نواها و در آن شادی و در آن روشنی، دیگر خودش را
فراموش کرد او هم، از آنها، چون آنها که شد تا وقت دیگری، شبی دیگر، سالی دیگر،
کسی دوباره از آن دالان، خودش در آیندهای که اگر آن در را پیدا نکرده بود، آمد و
او، مانند همشهریهایش، مانند دوستانش، مانند دیگر همپایان رقص و شرابش، تنها لحظهای،
کوتاهتر از تمام شدن یک نت، کوتاهتر از جابجایی پا و دستش در آواز، اوی شلختهی
ژولیدهی تازه را نگریست و همه او را نگریستند و باز به هرچه میکردند، به رقص و
خوردن و آشامیدن، بازگشتند و این دعوت خاموش بود از تازهوارد. اما این تازهوارد
دیگر او نبود، مانند او نبود و بیآنکه لحظهای مکث کند، بیآنکه به آنها خوب نگاه
کند، بیآنکه فکر آنها را بخواند، به آنها نپیوست و به جاش، پسِ آن لحظه، پسِ نگاه آنها، عقبعقب پا پس گذاشت و از
دالان که آمده بود بازگشت و از اتاقک بیرون آمد و فردایش، فرداهایش، هم
او، تازهوارد، تمام دخمهها و اتاقکهای تاریک پنهان در زیرگذرهای شهر را نرده
کشید.
از زیرگذر که میآید بالا، لحظهای که
به کشیدن کف کفشاش به تیزیی پله ایستاد، نگاهش به شاپوی چروکیده افتاده روی
زمین، پوسیده و مچاله که افتاد... گمان کرد صاحب کلاه هم او بود که اتاقکهایِ تمام زیرگذرهای شهر را نرده کشیده، بسته بود؛ شاید.
No comments:
Post a Comment