Tuesday, July 22, 2014

ماهی گویا ـ خاک: «باطل اباطیل» / دوم

http://www.vivianmaier.com/
Vivian Maier



We can be precise. The factors are
in the animal and/or the machine the factors are
communication and/or control, both involve
the message. And what is the message? The message is
a discrete or continuous sequence of measurable events distributed in time.

  - Distances; Charles Olson








2
(به حامد سروش)



دوباره نگاه کرد، پیش رفت، صبح زود خیابان که خالی بود می‌توانست و حتا بنشیند روی زمین، میان راه خیابان، چون ماشین نمی‌آمد آن وقت، هنوز که آفتاب نیامده و پنجره‌ها خاموش، و یا دراز بکشد، با اینکه زمین سرد. خم شد، گرگ و میش نور چراغ خیابان را خورده بود، که ببیند، آن‌قدر تا صورت‌اش را به زمین برساند بچسباند ولی نمی‌توانست و خیلی کُند بود می‌رفت، هرچه می‌رفت تا به آن نقطه‌ای برسد، نمی‌رسید به آن، پس چرا خم شده بود اگر آنجا نبود، و باز راست ایستاد، دنبال چه می‌گشت، و همان کند پیش‌تر رفتن‌اش را می‌فهمید و دید چراغ‌های توی پنجره، یکی روشن شد و صدای آمدن ماشین آمد ولی فقط یکی، نترساندش.
کندی را می‌خواست و بوی صبح که غبار و رطوبت. شاید چون می‌ترسید دیگر اثرش نباشد و می‌دانست دیگر آنجا نیست، شسته‌اند، پاک کرده‌اند. ولی چقدر گذشته، نمی‌دانست. کندی را می‌خواست تا خودش را آن طرف‌تر ببیند، بر دهانه‌ی درگاه زیرگذر، نه چون آن باری که ندید و هیچ‌کس خودش را نمی‌دید جز این‌که لحظه‌ کش آمد برای تماشا و تجمع و شگفتی در تجمع آدم‌ها پهلوی تندی دارد درماندگی و این‌که هیچ‌کس، آن لحظه، خودش را نمی‌دید نه آن‌ کسی که جان می‌کند. ببیند در میان آنها او هم گم شده، خودش را که چطور نگاه می‌کند و به چه فکر می‌کرد و سرهای از پنجره‌های مشرف به آنجا، تک و توک، بیرون آمده. تا بتواند صدای حبس شده توی دهان‌ها، یا پایین نیامده محبوس جمجمه را بشنود.
و دیگر چه؟
وقتی همه به اویی که آن جا روی زمین درد می‌کشد، یا نمی‌کشد تمام شده، جان کنده یا دارد جان می‌کند و خونِ جاری خیره‌اند، اگر می‌توانست به آنها نگاه کند؛ کندی را می‌خواست تا بتواند نگاه کند هر کدام آنها را به جای فقط او، نگاه‌شان را، حرکت دست‌های‌شان، حالت چهره‌های‌شان، ببیند؛ به جای اینکه تند برود بدود دور شود توی صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و پلیس و بوق‌های کلافه‌ی ماشین‌ها، دورتر، که نمی‌دانستند کندیِ چیست و توقف:
«هی، چی شده؟»
به او که نمی‌شنید، می‌رفت،
«خانم! هی... با توام، چه خبره اون جلو، چرا نمی‌رن؟»،
تندتر شد، با دستش روی گوشهاش، یا سرش را گرفته بود، دیگر می‌دوید. یا تا بتواند هر کدام آنها را تمام آن روز، از آنجا که رفتند، دیدن را که بردند، ببیند. دنبالش برود و بشنود برای کس دیگری که می‌گوید چه دیده و وقتی می‌خواهد غذا بخورد، و نشسته، روبرویش توی بشقاب، ماهی و نان و هویج، و دهان که باز می‌کند لقمه را بالا که می‌آورد، در فاصله‌ی بالا آوردن چنگال تا دهان، انتهای نگاه به دستهای خودش آیا به آن تن پاره و خوردشده، پخش بر زمین در خونش غلت خورده، که صبح دیده بود، صبح یک روزی، پرت می‌کرد؟ نخورده سیر می‌کرد و از اشتها می‌انداخت؟
اما او دوان دوان از آنجا گریخته بود. از خیابان اصلی به کوچه‌ای، کوچه‌ای ردیف پله‌های بلند، با سقفِ بند رخت‌های قرقره‌ای سیمی، خالی از رخت، که آسمان را قطعه‌قطعه می‌کرد، پله‌هایی یک در میان یخ‌زده، به سختی سرش را سنگین بود می‌کشاند، پر بود از نمی‌دانست چه که چون بالا را نگاه کرد، روی سیم، جای رخت، او، تن له شده لباس خون‌پوشیده، آویزان، روی بند؛ بندی که هرچه پله می‌رفت، بالاتر، پیش نگاهِ او، می‌آمد بالاتر، آنجا بود در افق سر بالا که می‌آورد و می‌دیدش.
کند بود و می‌خواست.
شاید چون آن روز، از توی زیرگذر تاریک، از آن صدای نعره‌های وحشتناک مردی نشسته بود دست‌هایش به نرده‌های دخمه‌ای آن زیر قفل کرده بود، ترسید، تند کرده بود به شتاب، گریزان از او، که فکرش را نکند چرا فریاد می‌کشید؛ اگرچه یک لحظه، خواست به سویش برود، دست بر شانه‌اش بگذارد مگر همین دست بر شانه‌اش گذاشتن، نعره را می‌خواباند، آرامش می‌کرد، خودش را آرام می‌کرد و او را که از حضور او از آمدن او چنان پریده و برافروخته، اگرچه از جایش تکان نخورده بود ولی نعره بود. اما ترسید و گام‌هایش تند، دویدن شد و در بالا آمدن از پله، هجوم یکباره‌ی نور که چشم‌اش را زد، التهابش را کور کرد سوزِ یکباره. ابرو در هم کشید و تا به شال و پالتوش بپیچد، بر درگاه پله‌ها، بالای زیرگذر ایستاد؛ شاید تا نفس تازه کند به تکاندن خودش و خیالش از صدای مرد. فکر کرد اگر آن ایستادن، آن وقفه نبود، او را نمی‌دید که آن‌طور بی‌هوا می‌آمد از خیابان و صدای بوق ماشین‌ها یکی‌یکی از کنار عابر میان راه می‌گذشت در برابر چشم خیره و نگران او که پی‌درپی او را و آمدن ماشین‌ها را می‌پایید خشکیده بر درگاه و دید سرعت ماشینی را که می‌آمد و فکر کرد او حتمن می‌ایستد به گذشتن او و فکر کرد اگر خودش بود... خودش که هرگز نمی‌توانست از خیابان بگذرد وقت عبور ماشین‌، چون نمی‌توانست اندازه بگیرد،  نمی‌توانست آن فاصله را، از آن چه می‌آمد با خودش، با سرعت و شتاب قدم‌های‌اش، با تردید رفتن و نرفتن، هماهنگ کند؛ او هم که می‌آمد، می‌رقصید توی تردیدِ قدم پیش گذاشتن و نگذاشتن و پس گذاشتن و نگذاشتن و پس، پس نرفت و آن چه می‌آمد، با سرعت، ندید؛ صدایی مهیب شد ترمز و ضربه و دیگر خون.
و او مات برده و خشک بر درگاه زیرگذر به تماشای تنی که در هوا غلتید و بر زمین فرود آمد و صدای چرخ‌های ماشین دیگر که از پاهای‌اش گذشت یا صدای خورد شدن پاهای او که چرخ‌های ماشینی از آن گذشت و او همه را دید بی‌آنکه ببیند و شنید بی‌آنکه بشنود، لحظه چنین کش آمد و صدای خورد شدن، تند شد.
نگاهش را برداشت و دوید و توی دویدن، تنها به چیزی که فکرش می‌رفت، به چیزی که می‌خواست، اینکه به آزمایشگاه نرود و اگر هرچند بازسازی ذهن ممکن باشد و اگر بشود آن ذهن ساختگی را، آن منطقی که به آن فکر از پی حواس می‌رود را، به ساختن بتواند و بتوانند بر قوای دستگاه، انسان ماشینی، کامپیوتری، هرچه اسمش بود، از هرچه اسمش بود می‌گریخت، ولی آن که او را، خودش را، در پیوستگی حواس، در انباشتگی حافظه، مرگ روی مرگ، تنی چنان مچاله در نگاه جانی مچاله‌ شد، آن چه او را چنان به خودش می‌شناساند، و بر خودش می‌افزود که آن مچالگی را و آن نعره را و آن سوز و نور را حسی برداشته بود که می‌خواست... وقت دویدن... تنها به بچه فکر می‌کرد، به اینکه چقدر می‌خواست توی رحم‌اش، توی خودش، نوای دیگری، تپش ذره‌ی دیگری که آرام‌آرام شکل می‌شد و آرام صورت می‌شد، از او می‌آمد و از پله‌های توی کوچه بالا رفت و به جای لابراتوآر دانشگاه، حالا که نشسته بود روی نیمکتی در میان ردیف درختان بلند لخت و به حوض بزرگ روبرویش خیره بود، کلاغ‌ها آمدند. و او هنوز به آنچه خودش را در خودش تلنبار می‌کرد و آن لحظه را و آن جسد را، به سال‌ها پیش‌تر، به خاطره‌ای در کودکی‌ش، به سوختن گربه‌ای در حیاط خانه‌اش پیوند داد.
کلاغ‌ها آمدند بر لب حوض نشستند، و بال گشودند، و یکی یکی پای به آب زدند، و بال و پر شستند؛ و خیال جانور تازه در رحِم خیالش هم‌چنان می‌جنبید، خیالی که با آب حوض قاطی می‌شد، که می‌خواست، توی آب با آن کلاغ‌ها و با آن درخت، درختی که هیات زنی بر تنه‌اش نقش بسته بود، جای بریده‌ی دو شاخه در کنار هم وُ پایین‌تر دایره‌دایره توی هم خالی که چقدر می‌خواست دستش را تا مچ توی آن حفره‌ی خالی فرو کند و آن خیال نوزاد را بنوازد؛ بوی سوختن گربه را از پوستش، بوی سوختن عابر که نسوخته بود، له‌شده، را از تنش، بزداید تا آن چیز، آن چه که آن تلنباری را می‌آورد، خفه کند. کودکی‌ی خودش را، دختری می‌دید پشت پنجره، صورت چسبانده به شیشه، صورتی که همیشه انتظار را می‌پاید، انتظارِ آمدن، و یا، تماشایی‌ست، گریستنِ رفتنِ کسی ولی کودک، دختربچه‌ای که سوختن را تماشا می‌کرد و دیگر، بوی سوختن گربه از تنش، از شامه‌اش، هرچه خودش را شسته بود و می‌شست، نرفته بود.
و کلاغ‌ها آبتنی می‌کردند و او برانگیخته گونه‌های سرخ بود و از هوس گداخته، خیس بود چشم و چشم‌های‌اش، و از خشکی، لبش، می‌ترکید. آیا آنها، او، خودش، می‌توانست، آن چیز را، خودش را، که او را چنین به این حال، حالِ دیگر، در التهاب این‌همه تنِش و شتابِ روز، انداخته بود، بازسازد؟ مگرنه این بود که می‌خواست، و می‌خواستند، این موجود تازه، دست‌ساز، همان‌طور نباشد و نفهمد و نکشد این‌چه او و آنها بودند می‌فهمیدند می‌کشیدند؛ که چه؟ برای او پیش از هر چیز، پیش از اخلاق و انسان، پیش از خوب و بد، پیش از آزادی و بردگی، آیا این تداعی در ازدحام و هجوم حواس‌اش، این حس که از ناکجا برمی‌خاست، و شناسایی آن ضربه‌ی پنهان و به هم پیچیدن آنچه از ترشحات غده و عصب و هورمون برمی‌خاست، برای آن موجود دست‌ساز ممکن می‌شد؟ دست روی شکمش گذاشت، فوران حسی آنجا، نهفته توی شکمش، سوخت دستش؛ همان دستی که در حفره‌ی نقشِ درخت فرو کرد. با این همه می‌دانست فردایش، فرداهایش، فراموش می‌کند، فراموش کرده ولی چیزی سمج، یادی نیامده در یاد، همیشه می‌ماند خستگی و سنگینی یادی در گوشه‌ای پنهان‌شده و پنهان مانده که به ضربه‌ای به حس‌اش، همیشه برمی‌خیزد؛ اگرچه بی‌آنکه به آن اعتنا کند، در آن همه شستشوی هر روزه‌اش و وسواس آب، برخاسته هست و می‌دانست؛ دانسته‌اش پس می‌زد.
و کلاغ‌ها چقدر بادقت پاهای‌شان را می‌شستند. و او چقدر می‌خواست روی زمین دراز بکشد و غلت بزند و زمین را و خاک را به تنش، اول با لباس، و بعد به پوست‌اش بکشد، لخت روی زمین غلتیدن، در خاک و خوردن خاک.
حالا صبح زود، فردا یا فرداهاش، دوباره از همان راه، بی‌آنکه از زیرگذر رود، صبحِ خیابانِ خالی و خاموش نوری که گرگ‌ومیش می‌خورد، ایستاده بر جدول همان خیابان، خودش را آن‌طرف، روبرویش، بر دهانه‌ی درگاه زیرگذر، می‌گشت خیره از این سوی هولش را؛ و پا می‌کشید می‌رفت کند و خم می‌شد زمینِ خیابان را، فاصله به فاصله چشم می‌دوخت تا پیدا کردن ردی خونِ مانده از تنی مچاله که به اینکه که بود هرگز فکر نکرده بود و فکر نمی‌کرد، و وقتی پیدا کرد، نمی‌دانست چرا و پیدا که می‌کرد، اگر پیدا می‌کرد، شاید دراز می‌کشید همان جا، شاید می‌نشست، شاید خم‌شده بود زبان می‌کشید، می‌لیسید.
ولی پنجره‌ها یکی‌یکی روشن شدند و او خودش را دید، از جای‌اش تکان نخورده بود.


No comments: