Thursday, August 14, 2014

نامه حرمان / دشت بی‌فرهنگی ما؛ یک


تصدقت بگردم

آدم هیچ‌وقت یادش نمی‌رود از چه گورستانی آمده، اما اغلب یادش را پس می‌زند. خیلی وقت است می‌خواستم تمام شجاعتم را جمع کرده باشم این چیزها را هرچقدر می‌توانم بنویسم. فکر کرده بودم چون همیشه شکل نامه بسازم، که خیلی خوشم با این نامه‌هایی که سوی کسی نیست، کس‌اش هر کس است، سوی هرکس‌اش تویی و خیلی بی‌کس است.
گویا این تازگی با دوستی حرف می‌زدم او هم همین را باز یادم آورد چقدر که ما از پست‌ترین جاها، از بی‌فرهنگ‌ترین خانواده‌ها، از گندابه‌ترین فرهنگ‌ها آمده‌ایم و اگر پیوسته به کار یادآوری آن نباشیم، خویش‌کاری نداشته باشیم، آن‌وقت چو برمان می‌دارد گهی هستیم و این گهی بودن را مایه‌ی سرافرازی و غرور و خیرگی و حماقت می‌گیریم. اینکه آدم تا شانزده هفده سالگی یک قطعه کلاسیک نشنیده (گوشیدن و نیوشیدن پیش‌کش)، باخ و بتهوون و موزارت به گوشش نخورده و تازه آن‌وقت در آن سن و سال هم اگر به گوشش رسیده چیزی نفهمیده، نمایش بدبختی و واماندگی بس است. اما همه‌اش که این نیست. من داستان خودم را می‌گویم. شاید دیگران خیلی کودکی و نوجوانی پررونق‌تری داشته‌اند و مشت نمونه‌ی خروار نباشد؛ اما آن وقت کودکی یادم نمی‌آید حتا یک تابلوی نقاشی بر دیوار خانه‌مان بوده باشد. فکرش را بکن لنداسکیپ خشک و خالی احمقانه‌ هم نبود. عکس – نه پرتره‌ی ننه‌گنده‌ی مرده یا یکی دیگر نمرده، که همین‌ها هم نبود - که فهم‌ش از نقاشی پیشروتر است که هیچ. خانه عبارت از دیوارهای سفید بوده و پرده‌های کرم و قهوه‌ای و گلدان‌های فویل‌پیچیده، تلویزیون تا مدت‌ها سیاه‌سفید، بخاری نفتی و تا دیرزمانی تشک‌هایی که روی زمین می‌انداختیم و همین. اگر کتابی در خانه بود، آن هم جفنگی بوده که حوصله‌ی شمردن چه بودش را ندارم و نداری بشنوی. این تا هشت ده سالگی من همین شکلی بود و بعدترش اگر چیزی عوض شد، تلویزیون یک جعبه‌ای‌ست که مگر آنجا و آن‌وقت چه آشغالی نشان می‌داد؟ همین البته کافی بود چون آدم هراندازه کنترل‌فیریک باشد باز همه‌چیز را نمی‌شود کنترل کرد و لابد شب‌های جمعه هنر هفتم داشت هرچه‌قدر سانسورشده و هرچه‌قدر من و تو کودک و نفهم. با این همه هرکس فکر و ذوق و هنر داشت، همه آدمهای خوب و نجیب و شریف دنیا، دون و پست و کثافت شمرده می‌شدند و ما گل بودیم، خوب بودیم، صدّیق و صدیق بودیم، باسواد و در پی سعادت بودیم. تصورش را بکن پدری که در امریکا، در بهترین دانشگاه‌ها درس خوانده جوانی گذرانده، مادری که او همینطور، این‌گونه می‌پنداشته‌اند. اینکه می‌گویم آن چیزها در خانه نبود، نه اینکه اینها بلد نباشند، ندیده باشند، حالی‌شان نباشد؛ خیلی هم می‌فهمیدند، می‌شناختند، حالی‌شان بود. عموی بینوای نقاشی دارم که در دانشکده هنرهای زیبای شیکاگو درس خواند و من تنها دوبار دیدم‌اش آمده بود ایران، پنچ شش سالم بود. در خانه‌ی ما حتا حیث وجودی این آدم «حرام» بود. لال شوم اگر بزرگنمایی کنم. اصلن بردن اسمش گناهی بود. هم‌او آتلیه‌ی کوچکی در خانه پدری‌ش داشت، درش را بسته چهارقفله کرده بودند ما، خدای ناکرده، نبینیم اسبی را کشیده بود و زنی چنگ به دست را کپی از کار کدام نقاش رونساس و تابلوی بزرگ شام آخری که آن هم کپیه بود و دوچند نقاشی‌های مدرن‌ترو چند پرتره از دخترهای مدلی که من هیچ‌وقت نفهمیدم آنها را کجا پیدا کرده بود. چیزی ازین آدم را در داستانهایم نوشته‌ام. گمان می‌کنم پانزده شانزده ساله بودم بالاخره توانستم قفل این آتلیه را بگشایم و با خیال آدم خیلی حساس و باریک‌طبع خوش‌ذوقی مواجه شوم که جز لیچار و ناروا و ناسزا بارش نکرده بودند. از آن طرف خاله‌ای داشتم در پاریس شاعر بود به زبان فرانسه شعرهایی می‌گفت برای خودش حالی داشت. باور کن تا خیلی سال حتا نمی‌دانستم همچو کسی اصلن وجود دارد! حالا این بدبخت در تنهایی و فلاکت افتاد به خانه‌ی سالمندان و در غربت، چطور به گا رفت خودش یک داستانی‌ست. چطور است که این‌ها آدمهای بد بودند و ما آدمهای خوب بودیم. این‌ها نجس بودند و ما پاک بودیم. این‌ها بی‌شعور و نفهم و اجنبی‌پرست و غربزده بودند ما باکمالات و باشوروهوش و باعقل‌وفرّ و نه‌شرقی نه‌غربی بودیم. پنداری معامله‌ی چنین خویی با غیر چه می‌توانست باشد؛ این‌ها که دیگران نبودند، هم‌خون بودند.
گفته بودی فاشیسم چه چیزی‌ست؟
مدرسه‌ای‌ست که در آن جای آنکه ریشه‌ی جان تو را بپروراند، بخشکاند؛ که معلم‌اش توی روان و کله‌ات جای تحریک ذوق و نوآوری مزخرفات عرفان متشرع صدمن یک غاز میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و نخودکی اصفهانی و قاضی و جعفری و حسن‌زاده آملی و بهجت بریزد و خیال تازه و شاداب‌ات را با کرامات خزعبل رجبعلی خیاط و اسماعیل دولابی مخدوش کند؛ که شارلاتانی چون آل‌احمد را جای تمام اندیشمندان و نویسندگان تاریخ همروزگار ایران، جای نیما و هدایت و تقی‌زاده و فروغی و ده‌ها نفر دیگر به آدم بشناساند و بباوراند و شارلاتان دیگری چون مصطفا چمران و موسا صدر را جای تمام آزادی‌خواهان و بزرگ‌مردان دنیا قالب کند.
عزیزم؛ این حرف‌ها و یادآوری‌ها خیلی آشفته‌ام می‌کند، اگرچه دیگر حال روسانتیمان و کینه ندارم، گویی هنوز نمی‌توانم فاصله‌ی درست (درست حتمن صفت نامناسبی‌ست) بگیرم و پس بتوانم درباره‌اش بنویسم. با این همه خوب می‌دانم هرگز فراموش نمی‌کنم از چه قبرستانی آمده‌ام. کاش می‌توانستم این یقین را هم داشت رسوب و نشست این گند از جانم برود (خیلی این چند سال برای این زدایش و پالایش جان کنده‌ام).
ولی حتمن بار دیگر به این مطلب بازمی‌گردم برایت چیزهایی می‌نویسم.

قربانت

امیر 

پی‌نوشت – ز خشک آخور خذلان برست خاقانی؟ مصرع بعدش حال آدم را به هم می‌زند. 

No comments: