خاک: «باطل اباطیل»
4
(و ناچار از حدیث حدیث شکافد – تاریخ بیهقی)
زن، که مرد
دلش میخواست دوستش بود فسفری آبی بود، سفید بود چیزی شبیه ردا سرتاپا و بلند تا
روی کفشهاش و کفشهای - رنگِ موهاش - هم
آبی و آنجا دو مرد دیگر بود ولی تنها او بود، و این خودش سومی بود؛ گفته بود آنجا،
توی آفیس، توی دانشکده، با آنهای دیگر جلسهاش که تمام شود وقت دارد - تو هم بیا.
ولی زن هیچکدام آنها را به او معرفی نکرده بود، و اول که رسید تنها یک مرد
بود تا بعد آنها دیگر هم آمدند تا خود زن هم بیاید؛ او با آن مرد دیگر موهای
جوگندمی، عینک، دماغ عقابی، لهجهی شرق، مشهد، تربت شاید پایینتر، فردوس، قد
بلندتر از خودش؛ روبرویش نشسته بود و او بلند شد از پنجرهی طبقهی پنجم بود، نگاه
میکرد و برگشت نشست دوباره روبروش، اسمش را نپرسید، او هم نپرسید و گفت: آنجا،
پایین، بزرگراه میگذشت از روی خیابان، اگر تهران بود، فکر کرده بود آنها بچه که بودند،
در آن میدانگاهِ باز کوچک، جایی که بزرگراه – که بزرگراه هم نبود، خیابان پهنتر
بود از آن یکی، و تقاطع بود که پل میگذشت از روی آن خیابان باریکتر، نه بزرگراه
نبود – از روی خیابان رد میشد، فضای پرتی که آمدنا دیده بود. زیرگذر عبور پیاده
بود از پله میآمد بالا آن فضای هرز بود و دوباره پلههای پایین میرفت تا از طرف
دیگر خیابان، از زیر آن طرف؛ میرفتند فوتبال بازی میکردند. یادش زیر پل سیدخندان
و زیر پل کریمخان بود که آنجا هم هیچوقت فوتبال نکرده بود نه چون فقط همیشه بدش میآمد
بوی شاش بود و اغلب چندتا آدم بیخانه و لباس چرک کثافت درازافتاده کنار یکی از
ستونها با کاسهای کنار دستش، دست مادرش را سفت فشرده ترسیده بود؛ نفهمید چرا
همچو گفت بلند که او بشنود و او، مرد دیگر، نگاهش میکرد ولی او نگاهش بیرون پنجره
بود، نفهمید گفته بود و او دارد و داشت نگاهش میکرد.
دیگر چیزی
نگفت، برگشت بنشنید: از تهران میترسد ولی از آن شهر یا شهرهای دیگر هیچ نمیترسد.
نگفت. مشهدی آدم پرادعاست ولی او حرف نمیزد، حتمن فردوسیست، مشهدی نیست یا او
را آدم حساب نکرده چیزی نمیگفت براندازش میکرد از کارش سردرآورد یا نگاهش نمیکرد،
اصلن براندازش نمیکرد، نمیخواست سر در بیاورد، ولی این، خوب میدانست نمیخواست
نه از کار او سردرآورد، نه خودش او را بشناسد و نه آنهای دیگر وقتی آمدند.
فردوسی گفت
راست گفتی چرا خودش فکرش را نکرده بود، حالا اگر یکبار او میآمد با آنهای دیگر
بروند آنجا، توپ ببرند.
جاخورده
نگاهِ فردوسی کرد، سر تکان داد؛ در زدند.
دومی تند و
کلافه که آمد دفترش را باز کرد کنار او نشست دفتر را روبرویش، روی میز، پیش او
گشوده گفت این معادله، اگر منحنیاش را بکشی، چطور میکشی ولی پیش از آنکه او چیزی
بگوید، اصلن بفهمد این چه میگفت، خودش به سرعت رسم کرد در سه محور ایکس و ایگرگ و
زِد و هزلولیهای معلق در سه فضا، جداجدا، که میگفت باید جایی به هم میرسیدند،
ولی شگفتا، نمیرسیدند؛ کلافه گفت چطور میشود به هم نرسند و او که هیچ سردرنمیآورد،
به آن شکلهای منحنی، مخروطهای معلق، سرسری نگریست و چیزی نگفت. فردوسی محل نگذاشت
و این همچنان با خودش یا آنها یا با او حرف زد؛ خیلی جوانتر از آن دیگری، ایرانی
بودنش، اگر بیرون دیده بود، نمیفهمید، فارسیش لهجه نداشت، همه لهجهای داشت، تهگویشهای
اینجا و آنجا قاطی؛ فکر کرد حتمن بیشتر آنجا یاد گرفته بود، نه یک جا. آنوقت شنید
پسرک میپرسد آنجا چه کار میکرد. و او تا میخواست چیزی بگوید، که نگوید، که آمده
بود فسفری آبی را ببیند، که از سرش باز کند، این خودش نگذاشت، خودش یکریز گفت چون
آدم خیلی با هوش و حواس و شارپ بود، اگرچه این را نگفت یکجوری گفت این را خودش
بفهمد، مدام رفته بود دانشگاه و هنوز میرفت دانشگاه و چیزهای خوانده بود که هیچکس
آنجا، در ایران، نمیخواند، درباره حیوانات و درباره گیاهان و درباره مردم ولی اول
ریاضی خوانده و ریاضی را تمام کرده و چیزهای دیگر را دارد تمام میکند ولی بعد میخواهد
حقوق بخواند چون حالا مساله اساسی حقوق است و هرگز برنمیگردد ایران چون وکیل که بشود
پول حسابی درمیآورد و آنجا مثل آنجا نیست برای چه برگردد اگرچه مالیات زیاد است
ولی او میدانست چه کار کند و اگر وکیل شود آن چیزهای دیگر هم که خوانده، مردمشناسی
و حیوانشناسی و گیاهشناسی، همه به درد میخورد و با آن هوش سرشار فکری برای
مالیات میکند، اگرچه مالیات حق است و باید داد ولی پول زور است چون... ولی اینکه
برنمیگردد معنیاش این نیست کاری به کار آنجا ندارد، چون وقتی وکیل شود، اصلن میخواهد
وکیل بشود تا یک کاری برای مردمش و برای میهنش... نه اینکه ناسیونالیست باشد،
این حرفها دیگر معنی ندارد چون وطن و خاک و خانه یعنی چه، اینها با آدم هرجا برود
میآید و کشورها دیگر... همینجا را ببین، یک نژاد نیست، مهاجرها قاطیِ فرهنگ و
خون، پنجاه سال قبل و صد سال قبل که نیست... فردوسی آنوقت، که دیگر ایستاده تکیه
به میز داده بود از بالای عینک این را نگاه میکرد، جدیاش نمیگرفت، پیدا بود نمیگیرد،
زیرلبی اعلام کرد میرود پایین سیگار بکشد که به او بفهماند اگر میخواهد این سرش
را نخورد او هم با او همراه شود برود، که گفت همراهش میرود ولی نگفت از جایش بلند
شد، اول دست کرد توی جیبش پاکت سیگار درآورد بعد بلند شد و جوان باهوش، بیآنکه
برخاستن آنها، قصد آنها را فهمیده باشد، همچنان ادامه میگفت چون حقوق اولین و
مهمترین اصل دنیای مدرن است که برعکس اصلن علم نیست و دفاع از حق انسان و حیوان و
گیاه، دفاع از شان وجود و حیثیت چیزها... توی راهرو که میرفتند تا آسانسور، گویا
سالهای سال آشنایی، از دوستی و دیرینگی، از سکوتِ به جا آوردن، درازمدت همراه رفتنشان، در سکوتشان، همگامشان
میرفت.
توی
آسانسور، خودش را تا چانهی فردوسی میرسید، نگاه کرد و او را نگاه کرد و او هم
نگاهش کرد. تلاقیی نگاه، هردوشان را شرم داد از چه و سر زیر انداختند و فکر کرد
کاش فکرهای او را میدانست ولی نمیخواست برای خنک شدن میانهشان، حرفی بیاندازد و
شاید منتظر بود او چیزی میگفت که نگفت جز که دست به عینکش برد، برداشت، چشماش را
مالید، به چهره گذاشت.
بیرون، سوز
و باد بود و او فراموش کرده بالاپوشاش را، لرزید، سیگار به لب و فردوسی آتش آورد
نزدیک صورتش، سیگار گرفت. آنطرفتر نگاه کرد، درگاه ورودیی زیرگذر و پل را، و
ساختمانی که از آن آمده بودند پایین را. فردوسی به سوی ورودی زیرگذر راه افتاد، بی
که چیزی بگوید؛ او هم، میلرزید، از دنبالش و آن آشنای دیرین در میانشان، جلوتر
از او، پشت سر فردوسی، همراهشان؛ از پلهها پایین رفتند توی تونل دراز و تاریک
زیرگذر. و او هنوز داشت به گنگیی پل و ساختمان و بزرگیی آنها فکر میکرد و نگاهش
به دخمهای افتاد در زیرگذر میلههایی ورودیش را بسته بود، شبیه بود به سقاخانهای
انحنای ورودیش و خندهاش گرفت ازین فکر که بار دیگر، آنجا که آمد، شمع بیاورد
روشن کن پای آن ورودی آن دخمه بگذارد. این را گفت بلند که فردوسی خندید و گفت پشت
دیوار سقاخانه هم، اگر کاشیهای آبی را بشکنی، همین دخمهایست، دخمهی برآوردن
آرزو. این یکی گفت باید دیوار باشد پشت میله و روی دیوار مریم مقدس بکشند و نوزادیی
عباسی که دودست ندارد و آب دارد، توی بغلش، هر دو برهنه. خندهی بلند فردوسی، آن
وقت، تاریکی دهلیز را شکافت.
دیگر توی
میدانگاه زیر پل، وسط خیابان، در نیمهراه زیرگذر، سیگار تازه گرفتند و این بار
بیشتر از یک دم، در نگاه هم به یکدیگر، خیره شدند. اگر همانوقت فردوسی گفته بود
زنِ آبی، زنِ اوست؛ فکر کرد اگر گفته بود، برگشتنا بالاپوشاش را برمیداشت، به
جای انتظار زن، میرفت. ولی چرا خود زن نگفته بود و چرا گفته بود بیاید آنجا که
فردوسی شوهرش بود؟ اگر همان وقت گفته بود، شاید برگشتنا توی تاریکی دهلیز، نقشه میکشید
چطور فردوسی را بکشد، زن را تصاحب کند، بیآنکه او را واقعن بکشد ولی اگر راه دیگر
نداشت، واقعن میکشت ولی نمیدانست آیا زن او را چقدر میخواست و اگر میکشتش، زن
میفهمید، اینقدر میخواست که این فهمیدن، به آن خواستن بیافزاید؟ آنوقت فکر کرد
چرا همین اول، برای آخرش نقشه میکشد؟
گفت راست
گفتی خوب میشود اینجا فوتبال کرد و شوت سفت کرد و توپ محکم آمد و او جا خالی داد
از ترسِ درد و توپ رفت میان خیابان، لای تندآمدن ماشینها که زیر چرخ، توپ میترکید
اگر میافتاد و او باید تند میدوید پیش از ترکیدن، برش دارد. همهی هیجان بازی آن
جا، همین بود، به فردوسی گفت و دوید لای ماشینها، و با دست ماشینها را ایست داد
و خم شد انگار چیزی برداشت و رفت آن طرف خیابان پیشِ نگاهِ او که بعد از دهلیز
بازگشت و این منتظرش نماند توی سرما، توی لابی ساختمان دگمهی آسانسور قرمز شد،
توپ نامریی توی دستش تا او بیاید، بگوید نترکیده.
بالا، باهوش
تنها نشسته بود هوشاش توی منحنیها پرت و همچنان، که انگار رفت و آمد اینها را
نفهمیده بود، با کسی حرف میزد که دیگر این میدانست نه با اوست نه با آن دیگری. «نه!
دیگر نمیشود چیزی را، کسی را نجات داد. باید خود را نجات داد. این حرفهای مزخرف که
میگویند، برای دلخوش کردن و گول و فریب ماهاست. آدم باید دودستی چیزهای خودش را
بچسبد. معلوم است اینها به هم نمیرسند. نباید برسند. انگار این زندگیست و آن
خوشبختی، آن دیگری امکان. نه این که گفتم نمیشود. امکان نسبت است، آن دو تا دیگر نه.
اما باید بشود کاری کرد، بهتر کرد، درست کرد. البته همیشه همین بوده. کسانی مثل من
میخواستهاند چیزی را عوض کنند و کردهاند ولی برای خودشان. درستش این است.
اینطور نیست؟ موافق نیستی؟»
او داشت
دوباره، از پنجره، که حوصله دیگر از آن همه انتظار خیلی خسته بود، بیرون، خیابان را، و افق
روبرو را که حیاط خالیای بود، نگاه میکرد و زن فسفری آبی را در همان لباس سفیدش
که پیشتر دیده بودش، آن طرف خیابان از زیرگذر بیرون آمد و این فکر کرد چرا زن آن
طرف بود جای اینکه این طرف بیاید توی ساختمان دانشکده، که آنها منتظرش بودند، از
دهلیز رفته بود آن طرف که شنید او را که داشت میگفت «حالا که ما میخواهیم آدم را
شبیهسازی کنیم! هنوز نفهمیدهایم با خودمان چه کار کنیم. چون منطق و فلسفه میدانم
و تکلیف همهچیز روشن شده، دیگر وقتش رسیده موجوداتی شبیه خودمان، خودمان بسازیم.
باید آدمهایی بسازیم که جز خیر، اصلن ندانند شر چه چیز است. مگر میشود؟ چرا
نشود. الگوی دوگانهی فکرش را باید دستکاری کرد، اینطور میشود. نه؟» او نفهمید
فردوسی را پشت سرش داشت به زنش نگاه میکرد آن طرف خیابان و با خودش فکر میکرد
چرا آنجاست، گفت فرانک آن طرف خیابان چه کار میکند؟ از ضربهی صدایی که از نزدیکی
پشتش آمد، جا خورد و به نمیدانم سرتکان داد. این طرف را ببین، این مرد چرا،
دیوانه را ببین چطور پرید وسط خیابان. یادش نبود همین تازه کمی پیشتر خودش را که
آنطور پرید وسط خیابان و فرانک آنطرف خشکش زده بود، این دو تایی، فردوسی و او،
آن بالا و مرد دیوانه، مست است؟ فردوسی گفت، دوید توی خیابان... ماشینی با سرعت
آمد و... و خوردش. او به زن آبی نگاه میکرد و خون دیوانه از آن بالا، پراکنده و
سیاه بود؛ یکباره خود نیم ساعت پیشاش را به یاد آورد، دیگر خودش را میدید.
فردوسی فریاد زد و دوید و توی دویدن به سوی در دستپاچه میگفت زنم... زنم دیوانه
میشود. این تا فکر کرد چه کسی را میگفت باهوش را شنید میگوید فرانک از دیدن
همچو صحنهای چیزیش نمیشود و اگر آن آدم را بسازند هیچکس از دیدن اینطور ترکیدناش
چیزیش نمیشود، آنگاه مکث کرد و گفت ولی من و فرانک از مرگ آن آدم دستساز خیلی
غمگین میشویم، صدایش جوری نبود که انگار گفتهی قبلش را تصحیح کند، جوری بود که
آن را توضیح بدهد . و او، میخکوب برجامانده کنار پنجره، از بالا، مردم را دید
اطراف جسد جمع میشدند، خون سیاه گم شد و موی آبی توی موج شلوغی در پیادهروی روبرو،
از میدان دیدش؛ فکر کرد فردوسی هرگز به زن نمیرسد، توی آن همه آدمها چطور پیدایش
کند، هرگز پیدایش نمیکند.
No comments:
Post a Comment