خاک :
«a time for everything»
5
(اکنون چندین گاه است که میشنوی آب حیات در ظلمات است و نمیدانی که آب حیات چه چیز است و ظلمات کدام است. – انسان کامل، نسفی)
پیرمرد
لبخند زد و از جمعیت خرامان، با گامهای لرزان، اما استوار، بی عصایی توی دستش، بی
چتر بلند دستهداری که عصایش باشد؛ پیرمرد، پالتوی سبز چرکتابی تا پایین زانو فرسوده
قد بلندش بیخمیدگی، صورتی کشیده چروکیده تراشیده رنگپریده با چشمهای خاکستری گنگ
و غبغب چانهاش که به دستمال گردن زردش میسایید، از تماشای جسد متلاشی در عبور
ماشینها، از میان مردم ایستاده نگران، دور که میشد، از تنهی تندِ گذشتن زنی
سفیدپوش چنان یکه خورد، نزدیک بود بیافتد. و زن که ایستاد، که برگشت به سوی اویی
که تنهاش خورده بود، توی صورت پیرمرد نگاه نکرد و تا میخواست به پوزش چیزی بگوید،
دست پیرمرد، انگشتِ بیناخن، نگاهش را خورد و لحظهای، کشدار، خیرهاش کرد و
پیرمرد تا دست مشت کند انگشت لخت را از نگاه زن بپوشاند دیگر دیر بود و او دیده
بود و او را به جا آورده بود و روی گرداند چهرهدرهمکشیده شتابان گذشت بی گفتن و بی
خواستن پوزش و حتا بیلبخند خشکی به جای آن، زن موآبی.
دورتر، کمی،
ده دقیقهی دیگر، پانزده دقیقهی دیگر پیاده رفتن، پارکی جنگلی نه خیلی بزرگ، با
درختهای بلند سپیدار بود، که تپهای بود و توش، وسایل بازی برقی برای بچهها، چرخ
و فلک بزرگی و گردونهی اسب و سفینهی گردی تندچرخان و دو چند اسباب کوچک دیگر،
در محوطهی کوچکی وسط پارک که تا رسیدن به آن کوچهای درختی و در دو طرف، خیمههایی
برزنتی، یکی توش چندتا دستگاه مکانیکی و کامپیوتری بازی، یکی توش هزارتوی آینه
آینه، یکی توش زنی فالگیر کولی، یکی بستنی و خوراکی میفروخت و چادر پیرمرد، توش
تفنگ بادی، هدف مرغابیهای مقوایی، جایزه عروسک پشمالوی بزرگ نرم پرندهای زرد با
نوک نارنجی و چشمهای عمیق درشت سیاه که پرندهای آشنا نبود و جای بال دست داشت. و
پیرمرد روی چارپایهای مینشست بر درگاه چادر، هر روز، از غروب، و مردم را، پسرها
و دخترهای نوجوان اغلب، با شمایل عجیبش که شعبدهبازی را میمانست، که بود هم
شعبدهباز و کسی نمیدانست، و با نگاه عجیبش که زیر همان لبخند، گنگ بود، به کشتن
مرغابی دعوت میکرد. و آنها که میآمدند، دختر و پسری، جفتی، تفنگ را به دستشان که
میداد، پشت سرشان میایستاد، دست را بر دستی که بر ماشه بود میگذاشت و دست دیگرش
بر دستی که بر تنهی تفنگ بادی تکیهگاه بود، تنش جفت تن تیرانداز و آرام در گوشش
میگفت حالا توی مگسی نگاه کند و آرام دست از روی دست روی ماشه پس میکشید و میگفت
ماشه را بچکاند ولی به نواختن نه چکاندن سخت و او که فقط به کشتن مرغابی، پیش چشم
جفتش مضطرب و شیفته بود، بیخیال از نفس پیرمرد روی گردنش و گرمای تن او بر
اندامش، تنی اگرچه نازک و نحیف اما بلند و کشیده چنان که همیشه سوار بر تیرانداز
در برش میگرفت. و او شلیک میکرد ولی گلولهی اول هرگز به مرغابی نمینشست و آنها
بلند میخندیدند شادان و پیرمرد لبخند خنکی میزد و باز، در گوش او، همانطور به
سحر صدای گرفتهاش، آرام، تا نشانه را پایینتر از مرغابی بگیرد میگفت و تفنگ را،
دستش روی دست او، چند میلیمتر پایین میآورد و اگر خیلی از تیرانداز خوشش آمده
بود، آن اندازه که اینبار هم نه گلوله به مرغابی بنشیند تا مجال سوم. اما بارها
پیشآمده بود، تیرانداز، نگاهش به آن انگشت بیناخن افتاده بود و جاخورده، او را
با آرنج پس زده بود که یک بار دختری تنها بود، که انگشت را دید و وحشتزده برگشت
توی چشمهای لرزان پیرمرد خیره شد، مشتش را بالا آورد، محکم چنان کوبید که افتاد و
دختر دوید و پیرمرد خندید و زبان به خون کدر جاری از دماغش کشید و لیسید، چشمدوخته
به پاهای گریزان دختر جوان. آن گاه زن که برگشت، زن عابر که تنهاش به او خورده
بود و لرزانده بودش و داشت میافتاد، اگرچه موهاش آنوقت آبی نبود و که تا به جاش
آورد در بالا آوردن دستش که نابخود خواست سپر صورت کرده باشد، زن انگشت بیناخن، شعبدهباز
را بازشناخت و تند از او روی گرداند، دست بر چهره نهاد، و دوید.
توی شهربازی،
زمستان که بود، وسایل بازی خاموش بود و کسی نبود جز گوشهای، جفتی به معاشقه، روی
نیمکتی توی سرما، پشت درختی همآغوش، بیکه پیرمرد را بدانند همان دور و بر، میشنود،
نگاه میکند؛ پیرمرد شعبدهباز که زمستان، خیاط بود در خشکشویی، تعمیر لباس میکرد،
درز میگرفت، رفو میکرد، قوارهی شلوار و لباس اندازه میکرد؛ نه چون قدیم که خودش مغازهی
دوزندگی داشت، ولی دیگر چشم نداشت و دستش میلرزید؛ اینطور میگفت، نمیگفت
پیرمرد همیشه پیرمرد بود و سالها برای آنها که میگذشت برای او نمیگذشت و نمیدانستند
خانهاش کجاست از کجا آمده بود چطور آمده بود، گذشته نداشت همچنان که سن و سال
نداشت، و اسم نداشت که همه پیرمرد صدایش میکردند. و وقتی میپرسیدند چیزی نمیگفت،
نگاه تندی میکرد پرسنده را سر پایین بیاندازد و لب بدوزد از پرسیدن.
و پیرمرد
همچنان رفت وُ نشست روی نیمکتی روبروی چرخ و فلک خاموش در سرمای خاکستری و تماشا
کرد چرخ و فلک را انگار که داشت میچرخید و آن طرف به گردونهی اسب نگاه کرد
اسبهای خالی را که توی نگاه او میچرخید و پسر رویش نشسته بود و پسر روی چرخ و فلک
بود و پسر روی تاب بلند بود و پسر داشت میدوید و بود هرکجا او نگاه میکرد در
نگاهش که دوباره به زن فکر کرد که حتمن آن روز، دیده بود پسر را توی چشمش، که گریخت؛
که بیگمان آن روز هم، دید مرد لهشده زیر ماشین را توی چشمهای پیرمرد و گمان کرد
همان پسر بود، اگرچه به چشمهای پیرمرد نگاه نکرد.
از جا برخاست
و دیگر راه میان درختان، زمستان سرد و خاموش نبود، چراغانی خیمههای برزنتی بود و
پر بود از آدمها با بچههایشان را آورده بودند برای بازی و موسیقی همه جا بود
توی خندهها و جیغهای از فرط هیجان در چرخش سفینه و بالای تاب بلند که تا آسمان
میرفت و خودش را بر درگاه چادر برزنتیش منتظر پسرک تا کشتن مرغابی را یادش بدهد،
دید و خندید و پسرک را برد توی چادر و تفنگ را دستش داد و دستش روی دست او روی
ماشه تنظیم کرد و پسرک تنها بود که از چادر دیگر بیرون نیامد و او دوباره آمد و
روی چارپایه نشست، جای همیشهاش، به انتظار پسرک که تا بیاید و او که یادش میداد.
آنگاه از
پلهها پایین رفت، که میرفت به گورستان چسبیده به پارک جنگلی توی دره که
خانهاش مقبرهای بود توی گورستان کنار حوض نه چندان بزرگ آبی که آن وسط، از دهان
مجسمهای کوچک که خردسالی بیجنس بود که رومی بود با آن حلقهی تاج برگ روی سرش،
از میان لبان نازکش آب آرام توی حوض میپاشید و او در مقبرهی نزدیک آن حوض در
کنار درخت پیربنی خانهاش بود که حتا زن آبی هم نمیدانست.
آنوقت روی سنگ دراز
کشید، دستش را بالا آورد، به انگشت بیناخن خیره شد تا فردا، فردا و دوباره
انتظارِ او.
(* اسم داستان از «آوازیست جان... ماهی گویا» به «ماهی گویا» گردانده شد.)
No comments:
Post a Comment