Monday, December 15, 2014

ماهی گویا؛ خاک / شش


خاک
6
(A Time to cast away stones)


فردوسی چشم گرداند. به‌عکسِ زن که رفت توی موج آدم‌های تماشا که رفته بود از میدان دیدش؛ و نمی‌خواست برگردد توی ساختمان، توی پاگرد این پا و آن پا کرد دگمه‌ی آسانسور روشن بود نگاه کرد به در کدام طبقه بود تا خیلی مانده بود بیاید، بیرون همهمه بود نمی‌شنید و داشت به چه فکر می‌کرد فکر کرد و آمد دوباره به جمعیت نگاه کند این بار دیگر دنبال زن نبود به آنهای دیگر بود چشمش از پشت شیشه‌ی بزرگ در ورودی پذیرایی ساختمان، صدای نگهبان را نشنید که می‌گفت مرد که مرده بود دیده بودش چون یک بار رفت سوی زیرگذر و باز برگشت همان جا در آستانه‌ی ساختمان خیره ایستاده بود آن طرف را نگاه می‌کرد چون همان مردی بود که ساعتی پیش‌تر همان‌جا ایستاده بود و خیره نگاه می‌کرد آن طرف را و باز برگشته بود، نگاه نگهبان را گرفته بود که کیست که آنجا چه کار می‌کند که هی رفته و آمده که توی همین فکرها بود که دید دوید وسط خیابان یکباره و این نیم‌خیز شد انگار می‌دانست بلایی منتظر است، با چشم پاییدش و او می‌دوید و از آن سوی ماشین‌های با سرعت و این بیش از آنچه همیشه طول می‌کشید گذشتن از خیابانِ کسی توی خیال نگهبان که زمان، فردوسی فکر کرد، چون داشت می‌پایید نگران، شتاب‌اش کُند بود و دیگر نایستاد بشنود داشت دیگر چه گفت نگهبان، وانمود کرده بود نمی‌شنود که داشت مردمِ تماشا را می‌دید دسته‌دسته دور می‌شدند از جای حادثه و مرده که وسط خیابان، پارچه انداخته بودند روی صورتش ولی پاهاش بیرون بود و هنوز آمبولانس، که صدای آمدن‌اش می‌آمد و نمی‌رسید، و پلیس و تنها همهمه‌ای از بوق ماشین‌ها، هوای گذران از دهان تماشاچی‌ها، داشت که دور می‌شد به عکس از این سوی رفت، نه دنبال زن‌ و صدای نگهبان توی گوش‌اش، همراهش، می‌آمد که نیم‌خیز بود و زمان کند بود و مرد عنقریب متلاشی شده بود که فکر کرد زن موآبی آن سوی خیابان بود مرد که دوید، به سوی زن دوید بی‌محابا، برای همین پی زن نرفت، شاید، نخواست برود که با خودش تنها بماند و او با خودش تنها بماند و داشت به درخت‌های بلند با تنه‌های پر حاشیه‌ی خیابان نگاه می‌کرد، نمی‌فهمید درخت، هر درخت، در گذر او، که نگاهش می‌کردند، چه می‌دید. که دید از روبروش پاهایی می‌آمدند که پا راست گذاشت تا گذر آن پاها، پاهایی که آنها هم به همان سوی که او کنار رفته بود، کنار آمدند به گذر فردوسی، سدّ گذر فردوسی شد که این بار پا چپ گذاشت خودش را کنار کشید همزمان هم آن پاها آمدند و نه او توانست و نه آنها توانستند ولی فردوسی ایستاد و پاها ایستاد و هنوز سر بالا نیاورده بود نگاه کند به صورت صاحب پاها و نمی‌خواست نگاه کند، می‌خواست از کفش‌ها، کفش‌های ورزشی نقره‌ای و زرد، جوان بود صورت که چون سر بالا آورد، نوجوان بود صورت، بفهمد چند ساله؟ که زل زد و در همان چند لحظه‌ی نگاهش پیچیده به نگاه او که نگاهی چنان بود که می‌رود توش و آن جاهایی را تماشا می‌کند که از خودش، خودش هم نمی‌خواست دیگر ببیند، پنهان کرده بود و آن لحظه، توی نگاه نوجوان که نمی‌فهمید پسر یا دختری بود، فهمید آن چیزها که پنهان کرده بود، نه بخود، نه به عمد بود. می‌خواست از او بپرسد آن توهای فردوسی دارد چی می‌بیند؟ ولی سر پایین انداخت باز و خندید و به یاد آورد. گوشی درآورد زنگ بزند خانه. می‌دانست نه خودش خانه بود نه زن. گذشته بود از نگاه. نگاه را ولی می‌خواست دنبالش آمده باشد و جلوتر، مدرسه‌ای که تازه تعطیل شده بود، آن نگاه هم از آنجا آمده بود، نگاه‌های هم‌سال او از مدرسه بیرون آمده، می‌خندیدند و جیغ‌   جیغ. شماره را گرفت. که دنبال چه داشت دنبال او می‌آمد. ولی دوباره ایستاد و پا آن سو نهاد و این یکی پا همان سو نیاورد و گذشت و پشت سرش آنهای دیگر و او همچنان ایستاده بود و زنگ می‌خورد تلفن خانه. نگاه گوشی کرد. تلفن خانه‌ی تهران را که خالی‌تر بود از خانه‌ی آن‌جا جز که نقاشی‌های فرانک، مال آن وقت که موی رنگ گل‌گاوزبان داشت، توی قاب‌های روی دیوار آن خانه، اگر جان‌دار بود، پسردختری بود توی قابی لخت بود بالای تنش، سیخی چشم چپش را کشته بود که انتهای سیخ، روی دیوار قاب، دیوار نارنجی، ستاره بود مردمک‌اش، درخشان، مگر بیاید او گوشی بردارد و یا دخترکی بود توی قاب دیگر، فرانک بود کودکی‌ش که موهاش ریخته بود از مرض، جا به جا ریخته کچل بود، از دهانش گردن قرقاولی آویزان بیرون آمده بود، سرش توی بشقاب، اگر درست یادش می‌آمد، قرقاول گوشی برداشت و نوکش را از توی گوشی توی گوش فردوسی فرو کرد. نه درد نداشت. دوید ولی. از همسالان گریختن، توی دویدن برگشت به نگاه که دنبالش می‌آمد گفت که با تیرکمان سنگی، کلاغ‌ها که می‌آمدند سر حوض توی حیاط، می‌آمدند ماهی‌هایش را برمی‌داشتند، می‌دزدیدند، می‌بردند می‌خوردند، می‌زد.
آیا می‌دانست تیرکمان سنگی چه بود؟
انگشت اشاره بالا برد و نشانش داد دوشاخه بود جایی که شاخه‌ی درخت و نزدیک رفت چاقو از جیبش بیرون آورد، ترسید نگاه و فردوسی برید دوشاخه را به او داد که حالا باید برود پلاستیک الاستیکی پیدا کند، این سوی و آن سوی شاخه‌ها این سوی و آن سوی تسمه‌ی پلاستیکی کلفت را چنان محکم کند که آن وسط، نشانش داد، مارک شلوارش را اگر بکند، با قیچی به اندازه‌ای ببرّد که سنگ کوچکی، هر اندازه که می‌خواهد، توی چرم مارک بریده شلوار جا شود، دو طرف صفحه‌ی چرمی را ببرّد تسمه را از آن بگذراند، می‌زند و کلاغ‌های کینه‌ای، می‌زند می‌میرد هر بار کلاغی و وقتی از مدرسه برمی‌گردد، توی کوچه، نشسته‌اند این سو و آن سو روی دیوارها منتظر که می‌آید، دسته‌دسته، اول یکی می‌پرد سمتش، آن‌وقت دومی می‌آید، آن‌وقت دیگری می‌آید، کیف را سپر می‌کند روی سرش می‌دود توی خانه، تیرکمان سنگی برمی‌دارد، از لای پنجره، می‌نشیند کمین، که دید جوجه‌ی کلاغی افتاده، توی حیاط، یک روز بود، عصر برگشته بود، جان به در برده بود از حمله‌های کلاغ، آرام سرک کشیده نباشد مادر کینه‌ای، دویده جوجه کلاغ را برداشته آورده توی گلخانه، گلخانه پاسیو بود با سقف شیشه‌ای بلند، دلش می‌خواسته کلاغ جوجه را سر ببرّد، نبرّید، دور پاش نخ کلفتی پیدا کرد بلند بود بست، رها کرد کلاغ را آمد از پشت شیشه‌ی در گلخانه تماشا که می‌رفت بالا کلاغ جوجه که تازه‌پر داشت، پر می‌زد و نفهمید چرا افتاده بود آنجا نپرید، جان نداشت شاید با خودش فکر کرد، چرا نپرید او را رفت گرفت وقتی، و رفت بالا تا سقف شیشه، سقف شیشه که پنجره داشت و باز بود کم و اگر می‌رسید می‌گریخت، می‌رفت تا گریختن، نخ پیچیده به پاش نمی‌گذاشت بالاتر برود، فردوسی آن‌وقت نخ را می‌کشید کلاغ را پایین، هربار توی چشمش خیره، می‌خواست سرش را بکّند که همه ماهی‌هاش که انگار همه را او خورده بود، از گلویش بریزد بیرون و داشت، دید، دارد، همان‌طور می‌دود که آن وقت‌ها از کلاغ و رفت خانه‌ی فرانک، فرانک را صدا کرد گفت بیاید ببیند جوجه کلاغ را حالا که می‌دوید، نگاه از پی‌اش، گمان کرد آن سر پرنده از دهان فرانک هشت ساله توی قاب که بیرون آمده بود، قرقاول نبود، جوجه‌ی کلاغ بود که از توی گوشی نوکش را توی سرش فرو کرده بود و چقدر می‌خواست همه این‌ها را به زن بگوید که آن مردی که آمده بود آفیس آن روز برای دیدن زن، چقدر شبیه مصطفا بود؛ مصطفا بود؟ توی گوشی، که روی پیغام‌گیر رفت، بعد پرسید. پرسید و نوک پرنده را توی گوشت گوش‌اش فرو می‌رود حس کرد ولی که درد نداشت.


حالا نشست روی نیمکتی بر بلندی تپه‌جایی رو به باغی داشت در نشیب که توش صدای آب بود و نگاه کنارش نشسته بود و توی باغ پیدا ولی آب کجاش، نمی‌دید. ابر بود. فردوسی آرام بود. آرامشی که نگاه را قدیمی می‌کرد. این‌که بزرگ شدن نیست... بزرگ نمی‌شود آدم... به نگاه می‌گوید. آدم‌های گذشته‌ی آدم، خودِ آدم، خودِ آدم‌های گذشته‌ی آدم، توی آدم امروز حبس‌اند، دارند هنوز جان می‌کنند، نمی‌شوند این، نمی‌خواهند بشوند، که نه این آدم امروز آدم دیگری شده روی آنها... نه... به نگاه می‌گوید. همه‌شان همان‌جا توی این.... که دیگر خودش را کیست نمی‌داند ولی آنها نیست... نگاه برخاسته با کفش نقره‌ای و زردش، می‌خواست بدود. آدم امروز می‌خواهد آدم‌های درگذشته‌ی گذشته‌اش را خفه کند... چه دیده بود آن توهای فردوسی که خواست از او بدود و دوید، غروب می‌شد. فردوسی نگاه را در گرگ و میش غروب تا هرچه رفتن‌اش را می‌توانست ببیند، که گم شد، جز پاهای نقره‌ی زردش، دید که تا در صدای آبی که نمی‌دید دیگر پاها هم توی ندیدن غرق که شد آن که توی دیوار قاب روی دیوار خانه‌ی خالی تهران، چشم‌اش را سیخ ستاره کرده بود، از توهای خودش بود.


No comments: