«سلیمان
گفت این مرغ را تعرض مرسانید که بسیارحکمت است»
- عجایبالمخلوقات ابن محمود همدانی
حکایت جال و جانپایک
*
مصطفا دو بار عاشق
شد. هر دو بار به گا رفت. بار آخر، از خانه که بیرون آمد، از کوچهی تاریک توی خیابان
تاریک، توی پارک تاریک، روی نیمکت... یقهی پالتوش را بالا کشیده کف دستها به هم چسبانده،
باد بود. بالاخره چراغی بود، زیر چراغ مرگ سگی بود افتاده برخاسته که سوی چراغ رفت
و دید سگ خاکستری بزرگ بود نمیشناخت نژادش را نمیتوانست بشناسد از صورت و پوزهی
لهیده، خون نبود، مرده بود؛ پالتوش را کند روی جسد انداخت، پوشاند تا صورتش. رفت از
چراغ.
از چراغ کمی که رفت،
ده دقیقه، داشت به او، نه به سگ یا به خودش، به خودش فکر میکرد یا به او که بیکه
به او گفته باشد دیگر نبود، یکباره. کاریش نمیشد کرد، نبود. یا خودش. خودش رفته بود.
سردش شد آنوقت دست برد یقهی پالتوش، نبود. یادش نبود نبود. دستپاچه شد دور خودش چرخید
آنوقت ایستاده خودش را تماشا. همان راهِ آمده را برگشت تا چراغ. چراغ ضعیفتر بود
از آن بار که یادش میآمد، تاریک میشد همچون همهجا. خم شد پالتوش را دیده بود روی
زمین برداشت، مرده را، دورهگردی شاید نمرده بود، آنوقت، پالتو را که برداشت، دید.
پوشید.
بیدار که شد تاریکی
روشن بود توی خاکستریی مه. دست و تن کشید خواب را که چسبیده بود به پا و زانوش، دست
و بازوش. بوی عفونت مرده زد توی بینیش قاطیش بوی مه. فهمید بو را از پالتو رویش انداخته،
بود. نگاه کرد، پالتو هیچوقت نداشت که مال خودش باشد. تند و دستپاچه برخاست و پرت
کرد پالتو را و دوید تند، برگشت خانه. زن پرسید کجا بوده؟ توی فکر رفت، یکه خورد از
صدای گریهی بچه، هرچه کرد زن را با پژواک صدای کجا بوده، به جا نیاورد.
جال : (ف) دام و
تلهی مخصوص پرندگان.
جانپایک : نام پرندهایست.
No comments:
Post a Comment