Sunday, May 31, 2015

حکایت غلام مخزومی و ملکه ختنی


حکایت غلام مخزومی و ملکه ختنی

[به یاد محمدجعفر محجوب]




اگر ملکه‌ای در درباری به غلامی دل داد و او را از آن خود کرد، لابد آن غلام سر از پا نشناسد هرچند بداند التفات ملوکانه‌ی بانو، چندان نپاید و دور نخواهد بود از چشم و حوصله‌ی او خواهد افتاد. غلام بیچاره، هرچند تقلا می‌کند، نمی‌تواند؛ اسیر و عاشق است. جان که پیشتر به اسارت ملوکانه سپرده، حالا دیگر دل هم ندارد. حال خودش را بازنمی‌شناسد.
پس ملکه دیگر غلام را نمی‌خواهد. کاتب مخصوص را می‌خواهد. کاتب به آن شیوه رضا درنمی‌دهد. کاتب گمان می‌کند چون قلم دارد زیر بار نرفتن می‌تواند. ملکه می‌اندیشد کاتب را به‌دست آوردن کمی سخت‌تر است... خوش‌تر است. اما لب‌ها و لبه‌ها و انحناهای زن، او و قلمش را حیران می‌کند؛ کاتب درمی‌ماند. ملکه پیش خودش می‌اندیشد حالا کاتب چه خواهد کرد و منتظر است. کاتب به سراغ غلام می‌رود و داستان غلام مخزومی و ملکه ختنی را می‌نویسد. داستان در افواه می‌افتد و کسی نمی‌داند نویسنده آن چه کس است. ملک از آن همه معاشقات و مناظرات خفیف‌الدرجه و کریه‌الوجهه خشم گرفته، کاتب را خوانده وی را می‌پرسد آیا چه کسی می‌تواند چنان لاطاعلاتی نویسد؟ کاتب پس از ادای احترام و تعظیم و کرنش پیش ملک، می‌گوید حضرت امیر می‌دانند که اگر کسی خود این همه احوالات دقیقه که در قصه آمده است را به تجربه نیاموخته باشد، هرگز نخواهد توانست آنطور آن را سروشکل داده، مکتوب کند. پس می‌افزاید که اگر حضرت امیر اجازت دهند، کاتب آن قصه را به دقت بازخواند تا معلوم کند که غلام و ملکه قصه چه کس‌اند. ملک را این فکر خوش می‌آید، او را دستوری بدان کار می‌دهد. کاتب دیگر بار پیش ملک حاضر شده سر فروانداخته، خجل به لکنت افتاده است. ملک با او بازمی‌گوید چه شد و آن عجوزه و آن زشت‌روی‌وزشت‌خوی چه کسان‌اند؟ کاتب می‌گوید اگر ملک اجازت فرمایند در این فقره دم‌فروبستن و زبان به کام نگاه‌داشتن شرط صلاح است. ملک را ازین گفته سخت غضب می‌آید. کاتب چون حال ملک دگرگون دید، اول از ملک امان خواسته پس می‌گوید غلام را نیافته اما ملکه را یافته است؛ آن‌گاه به خواندن پاره‌ای از قصه آغاز می‌کند اندر وصف جایگاه مصفایی که آنجا نخست ملکه غلام را به خود خوانده است. ملک از شنیدن آن وصف، چندان حال خوشی پیدا می‌کند، دماغ بزم‌اش به جنبش می‌آید تا آن جا که کاتب توصیف دقیق پیکر ملکه ختنی را بر ملک می‌خواند. پس ملک اندام ملکه را بازمی‌شناسد ولی بزم فرونمی‌گذارد.
روز دیگر ملک باز کاتب را فرامی‌خواند. کاتب با دل گشاده و خاطری مجموع که باری سرانجام انتقام از ملکه بازستانده در پیش ملک حاضر می‌شود. چون به پیش اورنگ ملک درمی‌رسد جلاد را می‌بیند ایستاده با شمشیری آخته؛ تا گردن او را بزند. ملک رو در کاتب آورده می‌گوید اگر تو آن اندام را بازشناختی، چگونه بازشناخته باشی چون به عین خود رویت نکرده باشی؟ کاتب رنگ رخ می‌بازد، باز کیاست فرونگذاشته می‌گوید ذکر آن را از دهان مبارک ملوکانه شنیده است که در فلان قریه، پس از فلان جنگ که سور استیلای سپاهیان ملک بود و از دختران آن بلاد مغلوب بهر او آورده بودند؛ چون به کام ملک خوش ننشسته بود، کاتب را خوانده در عالم مستی آن جزییات اندام زیبای ملکه را بر او گفته است تا بازنویسد در خاطره‌ی روزگاران بماند. لیکن این ماجرا هرگز در خاطر ملک نمانده است. کاتب را می‌گوید آن طومار بیاورد، برخواند.
از آن سو، ملکه خندان، گشوده و در طرب است و از شنیدن آن قصه‌ها بهجت و سرخوشی‌ای زایدالوصف پیدا کرده، دیگر دل به کاتب سپرده و به حیلت و کید او هیچ ظن نبرده، گمان می‌کند کاتب چه خوب صورت حال ملکه را دانسته که چه زود ملال‌خیز است و هرگز کسی چون کاتب ملالتش را آن‌طور به خیال نستانده است.
باری کاتب اما به خانه آمده مشوش بر سروروی خویش می‌کوبد که اینک کدام طومار پیش ملک برده، برخواند و هرچند تامل می‌کند در آن مجال اندک، کار کزان گشایشی خیزد، درنمی‌یابد. پس اندوهگین و هراسان، برخی طومارها که در آن همه سال‌ها نوشته برمی‌دارد؛ کار از دست خویش رفته دانسته، به اقبال می‌سپارد؛ راهی قصر می‌شود. 
در  این میان، ملکه با ملک آمده نشسته است بی‌آن‌که هیچ از این ماجرا دانسته باشد؛ ملک را گوید قصه‌ای چنین و چنان شنیده است غلامی و ملکه‌ای؛ وی را بس خوش آمده شبانه چون ملک به حجره درآید، آن را بر ملک خواهد خواند که چه سرورها در آن است و از عجایب عشق شیرین‌قصه‌ای‌ست لطیف؛ شاید که نویسنده آن را یافته، تکریمش کنند. حالی ملک را بساطت حال ملکه چندان خوش می‌آید که او را هرگز چنین گشوده سالیان بود ندیده، خیال کاتب از خاطر می‌زداید.
پس از آن احوال، چون کاتب به قصر بازمی‌‌رسد باز مجلسی‌ست و نیکوآراسته بزمی، ملک و ملکه بالانشسته، جام‌های زرین پیش نوش هم آورده، مطربان و رقاصه‌ها به شادی در جنبش‌اند وانگاه با خود می‌خواند:


صد حیله به رنگ و بوی آمیخته‌ای
آن‌گه ز میان کار بگریخته‌ای
باران دوسدساله فروننشاند

این گرد بلا را که برانگیخته‌ای

No comments: