Tuesday, June 9, 2015

یادداشت روزانه

یادداشت‌های روزانه
دوشنبه – اول خرداد 1394

«فرجام ایده‌های نافرجام»

یکی از آرزوهای من همیشه نوشتن داستان کودک است اما از آن‌جا که می‌دانم نمی‌توانم می‌خواهم مجموعه داستانی به زبان کودکانه بنویسم. اما طوری که شده داستان فقط تصویر است؛ این‌وقت آدم مجبور می‌شود زبان کودکی بدهد به راوی جوری که انگار چشم کودک صدای راوی‌ست. از طرف دیگر، یک مساله نسبت روایی داستان‌ها با هم بود که این‌جا نمی‌گویم. دیگر مساله نسبت فرمی هر داستان با داستان دیگر بود. من این‌ها را این‌طور ساختم که در هر داستان کودکی می‌آید از نوزادی تا ده سالگی که یک کودک نیست و مثلا نوزاد که نمی‌تواند چشم راوی باشد. بعد فکر کردم اگر بتواند و بشود، چه؟ راه ساده‌اش این است راوی را آدم سوم‌شخص بیاورد و خودش را خلاص کند. اما اگر راوی همان نوزاد باشد و اول‌شخص باشد، نوزاد مگر «من» دارد؟ اصلا مگر می‌تواند داشته باشد؟

فرم دیگری که می‌توانست این‌ها را ساده مجموع کند، بردن لوکیشن به مهدکودک یا محوطه بازی بچه‌ها توی پارک است. توی پارک یک پسربچه شش ساله می‌رود سراغ یک پسربچه نه ساله از او می‌پرسد اسم تو چیه آقاپسر؟ پسر بزرگتر جواب نمی‌دهد. پسر بزرگتر با دو تا پسربچه‌ی دیگر دارند دو تا دختربچه آن‌طرف‌تر را آزار می‌دهند. آنها می‌خندند دخترها گریه می‌کنند. آن یکی می‌دود به مادرش می‌گوید اون خیکی عنکبوت آورد انداخت روم... بعد باز جیغ می‌زند. خیکی‌ها در آن سن و سال قلدرند، بعدتر مسخره‌شان می‌کنند. آن‌وقت دوباره پسربچه اولی می‌رود به پسربچه دیگر می‌گوید آقاپسر اسمت چیه؟ میای با من دوست بشی؟ پسربچه دوم با نوچه‌هایش رفته‌اند آن بالای دیواره‌ی کوتاه سیمانی کنار محوطه بازی، اسمش را نمی‌گوید می‌گوید اسم خودش چیست؟ و پایین پایش، او را طوری نگاه می‌کند، انگار بر اورنگ پادشاهی ایستاده، بنده‌ای به خدمت است. - توی این محوطه می‌شود پلکید و پلکید و بازی‌های ساده‌ی بچه‌ها را نگاه کرد تا الگوی بازی‌های آینده‌ی مثلا پیچیده‌ی خودمان را دید. این هم هست که می‌شود هر داستان از نگاه بچه‌ای باشد توی آن محوطه و یک راوی داشته باشد: پسرکی که از هرکدام آنها می‌پرسد «آقاپسر اسمت چیه؟ میای با من دوست بشی؟»

No comments: