Tuesday, January 22, 2013

شرم / پاره‌ای از یک کتاب



"حالا که ننم نیست تو بغل ماهیا می‌خوابم.
هموجو که دیبو تو بغل ننم می‌خوابه.  
اووخ من می‌شم دیبو و ماهیا می‌شن ننم.
اووخ ننم دردش میاد.
ننم قربون صدقش می‌ره.
ننم دیبو رو دوس می‌داره..."

                                  سنگ صبور، 
                                  صادق چوبک



شرم
- پاره‌ای از یک کتاب -


پرده‌های سفید.
او را نمی‌شناختم.
لوله‌ها و صدای بوق دستگاه.
یاد پدربزرگ افتادم وقتی می‌مرد چند روز توی کما، چند هفته، بوی گند می‌داد، ریش سیخ‌سیخ... تنک... در آورده... پدرم مرا برد، بار آخر، نفس آخر، دم آخر.
این که مرده. به پدرم گفتم.
توی دستگاه نشانم داد خط قرمز را، آبی را، قلب را. می‌زد.
نمرده...
اما مرده بود، پدر نمی‌دانست، من می‌دانستم. من دیدم. بوی گندش، بوی شاش نبود بوی زباله. روی لبش بود. روی گوشش بود. توش بود. موهایی که از گوشش زده بود بیرون، بدم می‌آمد، بغلم می‌کرد، می‌بوسید، نفرت می‌کردم.
پدرم گفت آقاجون رو ببوس.
عمه‌ام بود. پسرهایش. ننه آقام. عمویم. اتاق پر بود بوی گند. طوری نگاه می‌کردند، نمی‌شد نبوسید. نمی‌خواستم آشغال را بوس کنم. می‌رفتم جلو، بوش می‌چسبید به لبهام، موش. صورتم را جمع کردم. سرم را انداختم پایین. مشت کردم دستم را. دستی هولم می‌داد، به زور می‌خواست به آن کثافت کپک گرفته بروم ببوسم و بعد تند بدوم بیرون بالا بیاورم. پایم را محکم چسبانده بودم زمین. تکان نخورم. به تنش زیر سفید فکر کردم. هی سکوت. غرق می‌شد توی بوق اتاق. توی بو. نفسم را گرفتم، آنقدر نگه داشتم، نگه داشتم داشتم خفه می‌شدم. همه‌شان دارند نگاهم می‌کنند. نگاهم می‌کنند همه‌شان با هم نگاهم می‌کنند چهارتا چشم. هشت تا چشم. شانزده تا چشم. توی سرم نگاهشان، حس می‌کردم، روی پاهام، پاهام... رویم افتاده بود، نگاه، داشتم خفه می‌شدم. خواستم بگویم ولم کنند. بغضم گرفت. ناخنم را توی دستم فرو کردم که مشت کرده بودم نفس نمی‌کشیدم. بغض می‌زد بیرون، می‌ترکید، چشمهایم اشک می‌ریخت. دیگر شانه‌هام. دیگر پاهام. دیگر سینه‌ام. انگار همه با هم می‌گفتند، می‌گفتند برو، آقاجون رو ببوس.
سرم را بالا آوردم.
یکی یکی برگشتم نگاه کردم،
صدای پدرم از دهان مادرش. از دهان خواهرش. از دهان پرده. از دهان گلدان خالی فلزی. از دهان یخچال سفید کوچک. از دهان میز ایستاده روی تخت. از دهان دکمه‌های تغییر وضعیت تخت. از دهان دستگاه قلب. از دهان لوله‌ی اکسیژن. شلنگ سروم و دارو... صدای پدرم.
او را نگاه نمی‌کردم مرده را که می‌خواست بروم لبم را بگذارم روی گونه‌اش، روی پیشانی گندیده‌اش، بریزدش توی من، از لبهایم برود تو، از دهانم برود از گلویم پایین توی ریه‌ام جا خوش کند توی سینه‌ام. و نگاهم افتاد لبهای بی‌رنگش، باز شد، انگار، صدای پدرم از توش،
بیا بابا...
بیا من رو بوس کن،
موهای زبر، صورت چروکیده، بوی چرک... بیا...
بیا پدرت را ببوس. بیا مادرت را ببوس. بیا ننه‌آقات را ببوس. بیا عمه را... بیا عروس را. بیا نوزاد خواهرت را. ببوس...  ببوس... تف... بو... پوست... بوس...

نگاه کردم.

بشکه‌ی بزرگ از ریخت‌افتاده‌ی متورمی‌ست ننه آقا با چشمهای آب آورده، سفید شده، لنگ می‌زند راه می‌رود؛ کر هم هست، داد می‌زنی باز نمی‌شنود. هرچه دوست دارد می‌شنود. من می‌دانم. خودش را به کری زده. کر شده عزیز شده. بچه‌هایش دوستش ندارند. پدرم دوستش ندارد. خودش گفت. برای اینکه بگوید نمی‌تواند بچه‌ها بروند برای آقاشان که داشت می‌مرد پرستار بگیرند. گریه می‌کرد می‌گفت. خودش را زده بود به بیچارگی می‌گفت. می‌گفت دیگر نمی‌تواند. پا ندارم مادر. چشم ندارم. گوش ندارم. بعد هق هق اشکش که در نمی‌آمد. ادایش را درمی‌آورد. سرش را تکان تکان می‌داد.
عمو و پدرم شب عرق می‌خورند، صبح کلاه هم را برمی‌دارند. عصر دوتایی ناهید، پرستار آقاجون را می‌کنند. جلوی آقاشون می‌کنند. آقاشون افتاده جان از کونش درمی‌رود، انگشت می‌اندازند توی شرت ناهید. یک بار بابام می‌اندازد یک بار عموم می‌اندازد. خودم دیدم. عموم گفت به آقات نگو. پدرم گفت به مادرت. به هیچ‌کس نگفتم. خودم هم دوست داشتم انگشت بیاندازم آنجای ناهید. انداختم بهش گفتم به عمه نگوید. گفتم آقاجون هم اگر زنده بود می‌خواست. می‌خواست بروم آن جای ناهید را ببوسم. آن جاش مثل لپهاش آبله نداشت. اگر زنده بود می‌گفت به عمه‌جانت نگو. کوتوله‌ی گرد زشت چادرپیچیده‌ی حرافی‌ست عمه، راه نمی‌رود قل‌قل می‌خورد و ریزریز هی غر می‌زند. اگر بفهمد به همه می‌گوید. اینطور هم نیست. این چیزها را نمی‌گوید. اگر آقاش باشد ولی می‌گوید. دوست دارد برادرش اگر باشد. نمی‌گوید. نگه می‌دارد یک وقتی مادرم را بچزاند می‌گوید. چون خودش شوهر ندارد. شوهر اولش توی جنگ مرده. از دومی طلاق گرفته. می‌گوید دروغ گفت. زن داشت. او را برد سر زن اولش. دروغ می‌گوید. می‌دانست زن داشت. پول داشت. کاره‌ای بود. بعد گفت مرا می‌زند. بعد گفت زن داشته او نمی‌دانسته. بعد گفت زن اولش را دیده دلش سوخته. زن اولش را هم می‌زده. بعد گفت اینطور آدم او را هم ول می‌کند.
مادرم گفت معلوم نیست چطور قاپ مردکه را دزدیده. به بابام گفت.
بابام توی دلش می‌خندید. تو فکرش بود آقاجون را بهانه کند برود پیش ناهید. اگر می‌رفت عموم زودتر رفته بود چی. حتمن می‌دانستند یک جوری به هم حالی می‌کردند. یا دوست داشت تماشا کند عموم از پشت بغلش کرده، سینه‌ی شل گنده‌اش را می‌چلاند، از لای در او هم مثل من. من هم دلم می‌خواست. دلم می‌خواست بدانم اولش چطور بوده. چطور به ناهید گفته. راضی‌ش کرده. اگر پول می‌داد من که پول نداشتم بدهم چی می‌گفتم اما آقام همیشه می‌گفت برای خوابیدن با زن نباید پول داد. گفتم مگر خودش عروسی نگرفته. محکم زد پس گردنم.
می‌ترسیدم او هم محکم بزند پس گردنم اگر چُلم را درمی‌آوردم می‌گفتم ببین مال من از مال آقام گنده‌تره. ولی من اگر پول داشتم می‌دادم. بیشتر از آن دو تا هم می‌دادم می‌گفتم دیگر آنجا نماند، کار نکند، برود خانه‌اش خودم برایش پول می‎برم. اگر خواست چلم را دربیاورد، خودش دربیاورد، مثل عمویم مجبورش نمی‌کنم. چون عمویم، از لای در دیده بودم، محکم می‌زد پشتش، لپهای کونش. من نمی‌زدم. پدرم هم نمی‌زد. پدرم می‌بوسید. ناهید می‌گفت زشته جلو آقا.
بابام می‌گفت مگه نمی‌بینی مرده.
عموم می‌گفت مگه نمی‌بینی مرده.
می‌گفت جون داره. نبض داره. کما رفته. آدما تو کما می‌شنفن. نمی‌تونن حرف بزنن.
بعد گریه کرد. گفتم گریه نکن. اشک توی چاله‌های آبله‌ی پوست صورتش جمع می‌شد. چاله‌های شور. فکر کردم اگر من بودم، زبانم سوخت. آقاجون نمی‌دید، اگر می‌شنید، پوست صورتش تکان می‌خورد. من دیدم پوست صورتش موج برمی‌دارد. چشم‌هایم را بستم لبهایش را ببوسم.
مزه‌ی لبهای پدرم.
مزه‌ی سبیل عمویم.
مزه‌ی گوشت فاسد، پدربزرگ.
آرام دستهایم را همانطور که دیده بودم آنها می‌گذاشتند دور صورتش، دور صورتش. صدای به هم خوردن دندانهام. چسبیده بود لبهام از هم باز نمی‌شد. دستش را حس کردم پشت سرم، توی سرم. توی گوشم،
نباید لبهایم را به هم بدوزم نباید بلرزم بترسم و نوازش موهام. و آرام باشم. گفت.
مزه‌ی مادرم. زبان مادرم. آبله، مادرم، لب.
دستم افتاد، پایین تخت، ناخن انگشت پای جاندار پدربزرگ. عق زدم. دستم را گرفت مادر. بالا آورد. روی سینه‌اش گذاشت. فشار دادم. آرام چنگ شد. داشتم گریه می‌گرفت. چطور پدرم گریه نمی‌گرفت. بوی تند. تن. عرق. شاش. جسد.  

نشستم.
از لای پرده، نور شکسته، توی صورتی خاموش افتاده از رونق، روی سری تراشیده پوشیده‌ی نوارهای سفید. اتاق خالی. صدای بوق و لوله‌های متصل به بازو و مچ و صورت.
او را نمی‌شناختم. وقتی شناختم صورت به هم آمده، دهان کج، کف‌کرده، روی زمین، چشم سفید شده. دانه‌های درشت عرق، مانده از هیجان شناختن، سینه‌اش، جاهای پوستش، رخشان و لزج. هنوز تکان سخت من، و صدایی که از لای دندان قفل، توش، نشست می‌کرد.
اول فکر کردم مرده. فکر کردم به لبهایی که از دهان من راه گرفت و گریخت.
دست کشیدم لبهام. لخت و حیران و هنوز، شهوتی که می‌سوخت. خم شدم از گوشه‌ی لبش کف سفید تلخ را لیسیدم. اگر مرده بود هنوز گرم. باید زنگ می‌زدم کسی می‌آمد برش می‌داشت می‌برد. به عوض همان‌طور، گداخته و ملتهب، روی مبل نشستم و برهنگی را تماشا کردم و اگر خودم را می‌دیدم، چه لبخند. و به عوض، به جایی که نگاه می‌کردم، نه تنش بود. دور. دور بود. داشتم خودم را می‌مالیدم. انگار از لای در پدرم بود، عمویم، تنه‌ای سنگین روی زن افتاده لبه‌ی تخت پدربزرگ، شلوار نیمه پایین، دهانش را گرفته، خودم را می‌مالیدم.
و دیگر پدر برخاسته بود و خود را می‌تکاند و زن بر جای، مانده افتاده کنار گوشت بی‌جان پیرمرد.
و دیگر... بوی عفونت

از بیماری‌ش گفته بود.
هربار می‌گفت، که می‌افتد و سرش باد می‌کند و نمی‌فهمد و می‌لرزد و دوست ندارد کسی آن وقت ببیندش و یادش نمی‌ماند چه گفته، دوباره می‌گفت. دستش را بوسیدم، هربار و فکر کردم هربار که گفته، دستش را بوسیدم، دوست داشته، باز گفته، دستش را ببوسم، وگرنه یادش هست. شاید.
خودم را دیدم پاهای خشکش را از هم باز بازمی‌کند.
زانو می‌زند. نگاه می‌کند
پهلوش را دست، بالا می‌آورد، لب، سینه‌اش می‌چسباند.
هربار که می‌گفت، دستش را می‌فشردم، به لب می‌کشیدم، بیزارتر، هربار. بیزاری، که دوست داشتم یکباره می‌افتاد، نفسش می‌رفت، دهانش قفل می‌شد، جان می‌کند؛
دوست داشتم. هر بار خودم را دیدم آنجا نشستم تماشا که افتاده و خیس، آرام آرام سرد می‌شد.
آنوقت، هر بار، می‌گفتم پایش را بالا بیاورد، روی زانوم بگذارد، نوک انگشت کوچک پایش، می‌گفتم، شبیه ماهی طلایی که از تنگ بیرون افتاده، جان کنده و باد کرده، زیباست؛ نوازش می‌کردم.

زیبا بود اگر مرده بود، پاهاش که آنطور به هم چسبانده، مثل مادرم که مریض شد، رگهای تورم پاش، از توی پاش بیرون کشیدند، یکی یکی بریدند، به هم چسباندند، رگهای کوتاه. و می‌گفت بروم روی پایش بایستم. راه بروم. بمالم. انگشت کوچک... بی رگ.   انگشت مرده.
خودم را دیدم پایین پاش، پاشنه را بالا آورده، ماهی را به لب می‌کشد.
و دیگر.... داشتم گریه می‌گرفت.
زنگ که زدم... برگشتم نگاهش کردم... هنوز لخت بود... ناهید... مادرم... بردندش


ژانویه 2013
امیر حکیمی

No comments: