Saturday, November 24, 2007

هفت آواز / سه

از نَحَمیا، یادی عظیم باقی ست
همو که باروهای ویران را از برای ما دگربار برافراشت،
و بر آنها دروازه و قفل گذاشت
و خانه های ما را دگربار بساخت.

حکمت بن سیرا/ بر اساس کتاب مقدس اورشلیم
ترجمه پیروز سیار



هفت آواز در سایه ی شمع
سه : خاطرات اورشلیم


یک.
برگهای ساده در رسم باد
بی تابند


دو.
و این چشمهای فاحشه
که افق را به دریچه زنجیر می کنند
من را
که از کلید –
به سوراخ زن تبعید می شوم –
کودکی ست
هرجا
و زیر درخت توت
رگهای پرواز را
پنهان می کند

ای علامت خاک
که از غضروف بنفش تری
و پاهات
بر شاخه ی تنومند این ستون
آویزان
من التهاب را می برم و
در کوچه گم می شوم

این چشمهای فاحشه
آسمان را
به دو نقطه ی کور می بندد


سه.
باران کنار جاده ای که به طاق می رسد
خطای راه شد
آنوقت گفتی
دوباره توی چاه من، تف که می کنی
یک جرعه ی محال می دمد
و با خون
و بالا می آید
و رنگ صورت توست

من خال را از پهلوت به خواب خواندم
که قایق رفتنم را
پر کند از ماهی- طلا
و عمر آتش بشود در شیشه ی مار

در گوشه ای از این آواز
رگ تازه ای بگیر
که آن راه پر از لعاب شد

و خاطرات برجسته
از حلقومت بیرون ریخت
که گفتی آن چیزها که در فاصله ی تو
مانده اند
و مال خیلی قبل –
که حالا این همه، جا
این همه، تو
و گفتی، تو ناخنهایت را
و گفتی، به پوستِ دیگری
و گفتی، دخیل بسته ای


چهار.
زایر صدای پاهایت را می شناسد
کنار چاه می نشیند
و ماه را مشت می کند
بیابان از کدامطرف می آیدو
زایر را پرت می کند
با طناب
به خواب عزیز

تو هم عزیز بوده ای
که هفت گاو در طالع داری
و گفتی، تو آن هفت تای دیگری


پنج.
چگونه نفس نکشیدی
باران حیاط را
کوچ برگهای پخته کرده بود
و روی نردبانی که تا آسمان چوبی بالا می رفت
زوایایت را پهن کردی
که حوض
ساعت بزرگی شد،
تا تو را کنار جهان بخواباند
و از آن همه دویدن
و از آن همه گوشت
و از آن همه تاول
چگونه شاخه های موازی
در کوچه های شسته
پاییز می درخشید
تو را به ضیافت استخوانها و
یک دیوار مهمان کردند
فریادهای زنی در لوله ی بخاری
و قهوه ای ی سوخته، که از گچ بیرون می ریخت
این شقیقه ی هرز
پریدن
و با کلاغ زیستن
که نفرت بود
از آغاز شهر
کودکی ست
هرجا
و روی بام
که دستهای خورشید
خنجری ست




به ناتالی
آبان و آذر هشتادوشش

Sunday, November 4, 2007

فراموشی گناه من نیست / از مجلد اعترافات

چون کیومرث را بیماری بر آمد، بر دست چپ افتاد. از سر سرب، از خون ارزیر و از مغز سیم، از پای آهن، از استخوان روی و از پیه آبگینه و از بازو پولاد، از جانِ رفتنی زر پیدایی یافت؛ که اکنو به سبب ارزشمندی مردمان با جان بدهند... از آن انگشت کوچک مرگ به تن کیومرث در شد و همه آفریدگان را تا فرشکرد مرگ برآمد...
- بندهش -

دامی ین به جرم سوقصد به جان شاه، در دوم مارس 1757 محکوم شد که در برابر در اصلی کلیسای پاریس به جرم خود اعتراف و طلب مغفرت کند؛ و از آنجا با یک تا پیراهن و مشعلی از مومِ مشتعل به وزن یک کیلو در دست، در یک گاری به میدان گرو برده شود و بر قاپوقی که در آنجا برپا شده، با انبری گداخته و سرخ سینه، بازوها، رانها و ماهیچه های ساقهایش شکافته شود، و دست راستش در حالی که در آن چاقویی را گرفته که با آن به جان شاه سوءقصد کرده، با آتش گوگرد سوزانده شود و روی شکاف های ایجاد شده در بدن اش سرب مذاب، روغن جوشان، صمغ گداخته و موم و گوگرد مذاب ریخته شود، و سپس بدن اش با چهار اسب کشیده و چهار چقه شود و اندامها و بدن اش سوزانده شود، خاکستر شود و . . .
مراقبت و تنبیه فوکو


واقعش را که بخواهید، او از آن دسته آدم هایی ست که وقتی می رود، آب از آب تکان نمی خورد.
فراموشی گناه من نیست. می گویی دلم برای وقتی کسی می رود. نمی بینم اش. فراموشی گناهی عظیم نیست. دانیال را ندیده بودی ش...
به چشمهایش خیره رفتم، گفتم، آنکس که فکر کردی من نیستم. حالا دلیل رفتن بیاوری. تو چشمهات... چهل چراغ... منی که از خوابت آویزانم... آنوقت می گویی اینطور که می گویم... لابد... که برای هیچکس گرسنه نیستم. انگار چشمهایم را بریده باشم. که هرچه در این گرسنگی هست. در این ندیدن پنهان شدی. دلم بمیرد. من از تو خودم را پیدا می کنم. گناه من نیست. دانیال را ندیده ای...
بلند شدم و به سوراخ کرم هایی که از آن جا بیرون می آمدند سلام کردم. می خواهی از کجا شروع کنی؟ دستی که به صدا می آویزد، این طور خودش را می سپارد، که بعد وقتی باز می گردد، به خاطر نمی آورد، او می گوید از همین فراموشی، و تو رویت را می گردانی. ساختن آن گندآبه که مرصع به خون و خوک باشد، و مردی که در دستهایش ستایشی ست و تو را به یاد آن یحیای تعمید دهنده می اندازد، که این بار، سر از خوک جدا می کند، و تو را می خواند که به آن خونی تعمید کنی که از لای سنگ هرزه ی سیاه چندین هزار سال می گذرد، تو گردنت را به سنگ می چسبانی، و چشمهایت را به چشمهای چسب آن یحیا می دوزی، که از ریش اش، و از آرامش ش، و از دستارش، و از ردایش، آویخته ای و آن وقت این خاطره را از خواب برده ای.
بلند می شوم، و به صدای خواهرم که دارد می میرد گوش می سپارم. در را باز می کنم، و درست، وقتی از ترس می لرزد، در آغوشش می گیرم، و می گویم توی این چند سال، جز چند کلمه، و حتا صدایش را به خاطر نمی آورم، و به خواب می روم، به هوش که می آیم، صدای کودکی را می شنوم که می گوید آآآآآآآآآآآآ سمان آآآآآ ب... و ی ی ی ی .... خیالم به خلسه می رود. به او می گویم من در یک قدمی ی فرصتم، فرصت کاری که هرگز کسی، که حرفهایم، بوی یکنواختی آن روز را نداشته باشد، و می گویم حالا که به این خواهش خو کرده ام، دلم می خواهد تمام آن چه گاهی به خاطر می آورم را فراموش کنم، که دلیلی داشته باشم برای طاقت. نور بازی ی کندش را دارد، و زن خسته است، و من تلاش سختی که زنده بمانم، و از زیر آن ساتور، دستهایم را به خورشید برسانم، که از لابلای آن راه خون، جریان دارد. چشمان گرسنه ی تو، عادت همیشه ی خواستن را به پیرمرد می آموزد
چشم هایم جشن گرفتند. گفتم از میان پهلو بر می خیزد، و صدای ریختن می شود، گفته بود بویی هست، توی این خطی از پیاده رو، که از رفتن می گذشت، رفتم، و ذره های گذشته ام را توی هر قدم تنم، می شنیدم، گفتی تا پای دیوار رفتم، و دنبال انگشتهایم روی میله... و روی می... و می... و روی .... و ر و ی ... و م ی ی ی ی و ر ر ر م تنیدم... و گر گرفتی، گریختی، که هوا صدای قدم های دویدن ات می شد... گفتی یا می روی، یا رفتن، همه اش باید، بایدبروی...
نمی دانم چه ام شده بود، او رفته بود تا خانه ای را پیدا کند، که توی اش باریکه ای باشد، که به نور باز می شود، و خودش را و تو را و من را در خود بریزد، برود، فرو که می شدیم، صدای مهیب دیواره های بلندی بود که از پاهایمان عبور می شد، من گفتم ما که دنبال آرامش بودیم، و این راه من نیست، و خواستی برگردی، و صدایت را به دستهایم را برسانی، هنوز رطوبت لبهایی، بر چنبره ی انگشتهای من هست، که می خواستی به من داده باشی، وقتی می افتادی، من فکر می کنم، و آن ها نمی دانند، و نمی بینند، حالا هرچه بگویند، و می خواهم دستهایم را آویزان کنم، که همه اش جز برای رفتن، و خواندن، خودت راا به خاططر می آووری، که صدایی برهنه ی ابروهاش، از آن پنجره که تو را در بر می گیرد، من به آن دستها خیره می شدم، همانها که دوستشان داشتی، و می گویی فراموش کرده ای، من هم فراموش کرده ام، و هرگز نتوانستی، آن حجم باریک را به خودت بچسبانی، چشم هایم جشن و صورتم غبار و آتش... حالا که از آن بندددد رهاااا می شوی ی ی ی ، می فهمییییی... تو می دانیییی و هرگز هرکس هیچ چیز و. منن به این خنده ها خو ن ن ن ن نن می کنم...
گفتی صدای من بود؟ گفتم که توی خوابت بود؟ گفتم برای که؟ گفتی آنها با چشمهای خاکستری به بازوی سبزم آویخته بودند، و.
آن چه صدایم را گاهی دورتر می اندازد، که نمی رسم، می گویم که نشنیده ام، و ندیده ام، و حیران می شوم از این نگاهی که می گوییی، از ایننن دستی که می ییییی گویی نمی می می شناسم ام ام ام ... و فکر کردم این تکرار می شود روی شیشه تگرگ که می شود می شکند توی سرم را که می رود و دستم را روی سرم را که دستم روی سری که من از این لبه به آن لبی که ازین شهر، هیچ کس به اندازه ای که من از شما، و از شهر و از این حرف حرف حرف، نفرت نفرت... می خواستم دود نباشد... که تا صورتم را دوباره، و لبهایم را دوباره... یادم... هرچه دنباله اش را گم می کند توی این... این... و شما را خسته.... که بوی انگشتهای خودم باشد و بوی دستهایی که دستهایی را به من سپرده ای که دستهایی چه دستهایی که و این همه توی سرم انفجار نباشد که اگر دستم می رسید حالا می فهمم کشتن یعنی چه که آدم می تواند دست ببرد و هر کس را چه دستهایی و دستهاییی که دوست و تمام آن ها را که فکر می کردی دوستشان داشته ای و انگار کنار خودت دراز کشیده باشی گریه ات بلند می شود که انگار خودت را بغل کرده باشی که خودت بودی و خیلی چیزها یادت بیاید که هیچ کدامشان گریه نباشد بغض نباشد من هم یادم می آید که بوی راه را شنیده ام و دوباره یادت بیاید که اصلن سخت نیست که بشود آن کارد را برداری و سینه هایی را بشکافی که لحظه ای شاید تو را به پناهشان راه داده بوده اند اما نبوده اند که وقت این آرامی که کنار خودت پیدا می کنی و این همه نفرت از این همه شهری که پر از و انفجاجاجارررر قیء کردی و خون از لبهایی که می خواستی دوباره... دو... با... ر... با... و با آن رگ که توی صورتش داری ردش را می گیری که دندانهات انگار ورق آلومینیوم زیرش.... حالتی ست توی دستمال.... خون.... خو
گفتم صریح نمی شوم، که این آب گل گرفته.
پر از خندقی که از پرواز بگذرد.
من ات به ب بب این جنایت ب ب ب عادت نمی دهم
ن می دا ن می

سیزدهم آبان هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، باستر کیتون و حمید باقری



کناره گیری زندگان از محتضران، و سکوتی که به تدریج دوروبرشان را فرا می گیرد، پس از خاتمه کار نیز ادامه می یابد؛ این را می توان در شیوه ی برخورد با اجساد و مراقبت از قبرها دید. . . مجسمه ی پیتای میکل آنژ، مادر سوگواری که پیکر بی جان پسرش را بر زانو نهاده، در مقام اثری هنری قابل درک است اما به عنوان رخدادی واقعی چندان تصویرپذیر نیست.
تنهایی دم مرگ - نوربرت الیاس

Monday, October 22, 2007

بخشی از همان کتاب - رویای سوم

به گفته ی شلایرماخر، آنچه ویژگی حالت بیداری ست، این واقعیت است که فعالیت اندیشه در مفاهیم روی می دهد و نه در تصاویر. حال آن که رویا اساسن با تصاویر می اندیشد، و با رسیدن خواب می توان دید چگونه، به همان نسبت که فعالیت های ارادی دشوارتر می شود، افکار غیرارادی ظهور می کنند که تمام شان در طبقه ی تصاویر جای می گیرند.
تعبیر خواب فروید
آنچه در خواب به من نمودند، دایم آن صورت در نظر من است؛ بنگرم که عین الحیات همان صورت ست که من در خواب دیدم؟
- داراب نامه -




یادآوری : بخشی از همان کتاب – رویای سوم

اگر بمانيد، شما را حيران كنم، كه بعداز روزي، بازگردم و آن‌ها را به شما برسانم، از من دريغ نكرده باشيد، بعد نامه بردارم. دست‌خط بنويسم، آن چيزها را برايم فرستادند. من برگشتم پيش پدر، گفتم دريغ از من. گفتم اگر بروم چه كار مي‌كنيد؟ گفتم بياييد صلح كنيم. گفت خبر دارد. گفت از چه؟ گفتند يك نفر مي‌آيد، مي‌گويد او چيزهايي مي‌داند، و بايد دستش كوتاه باشد. نگاه كرد، شبيه خودش را ديد، از حيرت دهانش را به انگشتهايش بست، و نوشت شما را حيران كنم. حالا اين را بپذيريد، يا من و شما، يا شما و هيچكس.
قرارداد بستيم. من گفتم همان كودكي كه روي فرش گريه مي‌كرد، روي همان فرشي كه قبلش شاشيده بود، و داشت مي‌دويد، شماتت كرديد، آن كودك را كتك زديد، بي‌كه گريه كند. حالا مي‌گويد اين كلمات چه چيزهايي را تداعي مي كند؟ مي‌گويد من روزهاست ديگر اين‌جا نيستم. مي‌گويد نمي‌توانم بگويم... همه‌چيز مرا ياد شن مي‌اندازد - كه دارد سرخ مي‌شود. گفتم شما اين‌ چيزها را يادداشت مي‌كنيد؟ گفتم صداي خودم را مي‌شنوم، به من هم مي‌دهيد؟ گفتم برمي‌گردم و برايتان يك پارچ گل مي‌آورم. خيلي بايد با خودم صبوري كنم تا اين چيزها را به ياد بياورم. به جان عزيزت، اين را هم شنيدم. باورش نشد، روي برگرداند و به چشمهايش دوخت، و گفت چه مي‌گويد. از زيبايي حرف زدم. و گفتم هركس مي‌گويد به چيز ديگري مي‌انديشد، سراپايش سمي‌ست. بايد يك سرنج و يك شمعدان آماده كرد. مگر خود شما به من نمي‌گوييد اين چيزها را بگويم، چرا بايد فكر كنم، و اولين فرصتي كه آمد را برايتان باز نكنم، شما مي‌خواهيد يك خطي، از اين‌جا به جايي وصل كنيد، مي‌توانيد، يك هواپيما رسم كردم، كه داشت مي‌سوخت - آن‌وقت‌ها همه اين‌كار را مي‌كردند. اما چطور بگويم كه جادوي اين صدا با آدم چه‌كار مي‌كند؟ داشتم راه مي‌رفتم، كه راه از من مي‌گذشت، و آن همه چشم روي آدم چپه مي‌شد، و پر از آن صدا بودم، مي‌دانم مرا كجا مي‌برد، اگر برگردم نمي‌خندم، پاهايم را كشيدم. آن‌ چشمها غريبه بودند، بوي آشنايي وجب مي‌كشيد روي پوستم، حالتم را برافروخته بود، اگر داد مي‌زدي چه مي‌شد؟ حالا مي‌زنم. تو مي‌شنوي، و باز به آن صداي زنداني گوش مي‌كني. بعد صدا افتاد،‌ داشت مي‌سوخت، اين را يادم مي‌آيد، و يك راه گردِ تو در تو، كه من از لابلايش گم مي‌شدم، دقيق‌تر بگويم افتاد رويم، گلويم را بست، نفس نمي‌كشيدم، چاق بود، مشت زدم و خون دماغش ريخت، از زيرش بالا آمدم و دگمه‌هايم را پيدا كردم. فردا مي‌رود و همه را خبر مي‌كند. آنها مي‌آيند دوره‌اش مي‌كنند، و او مي‌خندد، با همه‌شان يك‌جور حرف مي‌زند. فكر مي‌كنيد چه دارد مي‌گويد؟ فكر مي‌كنيد چرند مي‌گويد، من همين فكر را كردم. اين‌ها را به هم ربط مي‌دهيد، يك‌جايش را بيرون مي‌كشيد و خسيس مي‌شويد كه به من بگوييد. چرا خسيس مي‌شويد؟ بايد كاري مي‌كردم، دليل اين نخواستن را خوب مي‌دانستيد، باور كنيد تا به جستجوي خوشبختي باشم.
اگر خوابم را برايتان مي‌گويم، بيدار كه مي‌شويد، مي‌دانيد، يك جايي‌تان دردش مي‌گيرد. بلند شدم و پشت ابروهايش را كشيدم. از زير آن درختها پياده مي‌گذشت، و من ساعت‌ها نگاهش مي‌كردم. بالاي پنجره را آب گرفته، دلم براي خنده‌اي تنگ نمي‌شود. يك وقتي براي كسي بود. اين‌جا را خراب كردم. گفتم آدم هميشه نمي‌داند، خودش را مجاب مي‌كند، گاهي اين را مي‌گويد، گاهي خاموش مي‌شوي، نگاه كردي. باور كن. بروم روبرويش بايستم، بگويم اين را مي‌خواهم،‌ همه‌ چيز را رها مي‌كنم، و اگر نمي‌خواهي، خواستنِ تو كه نيست،‌ خواست فقط نيست. اگر بتوانم همه چيز را به ياد بياورم، ويران مي‌شوم. آن روز را گفتم، خيلي سخت بود،‌ تويم رفت، حالا گفتم با ج بگويم،‌ با الف بگويم، گفتم آرام باشم، صبوري مي‌خورد، تن‌لرزه مي‌گيرم، مي‌گريزم. گفتم اگر تو آن حال را مي‌ديدي، گريزان مي‌شدي. گفتم من كه اين‌طورم، تو چه‌طور مي‌شوي؟ راه رفتيم،‌ راه رفتيم... آدم خودش را قربان مي‌كند، كه يك باغچه را بيامرزد. قايق شد، پرواز كرد. گفت چرا نمي‌نويسي؟ گفت چرا ضبط نمي‌كني؟ گفت مي‌دانم. گفت نمي‌خواهم دوباره ببينم‌اش، گفتم دايره دايره مي‌شود، بر مي‌گردد، مثل موج، توي خودت ورم مي‌كند، شب... شب... ترس چيزي مي‌آيد... نرمي‌ي گوشت را، و آويزاني‌ پيراهنت را... آن‌وقت مي‌تركد، مي‌ريزد، از دستت پايين مي‌رود، شبيه مي‌شود، آن‌وقت ديگر مي‌شناسي‌اش، و خاطره‌اش را يا ريخته‌اي، يا چرخانده‌اي... گفت شما اين‌طور مي‌خواهيد، اما همه‌اش حرف... حرف.... گنگ مي شود، گم مي‌شود.... باد مي‌افتد و روي آب را مي‌گيرد... ترس... گونه‌هايش را، و عقربه‌هاي بازوش را... از يك خندق مي‌گذريم... گفت ما هم را فقط از اسم... اين كه نام من، دوپاره‌گي‌ش،‌ شبيه قامت او بود، من توي همين حالاها بودم، او توي همان وقت‌ها، شكل‌اش، قامت‌اش، كه مي‌شناختم... اگر ردش را بگيرم، مي‌شود‌ يك سال... دنبالش گشتم، پيدايش نكردم... خيلي جاها... نمي‌دانم چرا مدام مي‌آيد... نمي‌داند از جانم چه مي‌خواهد... نمي‌خواهم تمام شود... مي‌گويد شايد چيزي باشد كه بايد بفهمم، كه او از يك دردي‌ست، كه حتم فراموش كرده‌ام... سعي مي‌كنم، همه‌ي چيزي را كه به يادم مي‌تواند بيايد،‌ بارها مرور مي‌كنم، سراغ خانه‌اش را مي‌گيرم، نشاني‌اش را مي‌گيرم، شايد اين‌جا نباشد، از اين شهر رفته باشد، مثل حامد كه رفت... كه اين‌بار با هم آمده بودند، او هم نمي‌داند... گفتم شايد مي‌خواهد چيزي بگويي، بنويسي... مي‌گويد نمي‌داند.... از يك‌جا شروعش كني... باز هم بيايد، و حرف‌هايش را خودش اضافه كند...
چه كسي؟
حالا براي تو. همه‌اش حرف... حرف... وقتش كه رسيد، آمدم و دستم را رو كردم... دوست داري رنجت را، دردت را؟ گفتم چشم‌هايت مي‌خندد،‌ ديگر يك درخت نيست، كه بگذرد،‌ يك همچين آسماني، كه زير پايت را بگيرد، همه‌اش خيال افتادن نداشته باشي، مي‌دانم... تو بيايي بگويي قتل كردم، بگويم مي‌دانم،‌ يك نفر را كشته‌اي، خودت را نشانش مي‌دهم، پلك‌هام پرواز مي‌شد، پشتم جاي يك آتش در آوردن، مي‌سوخت...
ديگر همه را انكار مي‌كند. او نبوده. حرفهاي او نيست. صداي او نيست. پرخاش مي‌كند. مي‌تواند برود، براي كه توضيح مي‌دهي؟ چرا مي‌گويي؟ يك نفر با لباس آرام، در قاب مي‌نشيند، لبهايش را تكان مي‌دهد، و به او اشاره مي‌كند... وقتي گرمايم را به گرمايت مي‌چسبانم. وقتي مژه‌هايم را به مژه‌هايت وصل مي‌كنم. وقتي زبانم را به زبانت مي‌بندم... آسمانِ سرش ديگر تير نمي‌كشد... سوراخ كليد به چشم‌هايش نصب مي‌كند و همه‌چيز از آن خطوط تيز، شكسته مي‌گذرد... خوابِ ابروهاي كشيده‌ات مي‌شود... از آن سفيدي كه از شكاف مي‌گذرد، چشمهايش را مي‌سوزاند، نفس مي‌افتد، و صداي ريختن آب روي كاشي، و صداي ريختن آب روي تن... آن اتاق را به ياد مي‌آورد، با آن اثاثيه‌ي مرده، با آن سفيدي‌ها، پرده‌ها، تخت‌ها، مهتابي، و صداي به هم خوردن پاهاي سوسك بر پره‌هاي فرش، آن كمدهاي پر، با رهبانيت خاكستر، كه اگر هيچ‌كس بار ديگر از آن‌جا بگذرد... گاهي لكه‌اي خون بر پارچه‌اي كه از سالها سياهِ بي‌رمق و ناله‌ي عروسكي كه زير تخت آوار شده... باران هميشه مي‌سوزد و تصوير زني كه از بالاي آسمان به پرتاب مي‌رقصد، با آواي سفيد سقوط قاطي مي‌شود... كمي كف پاهاي كودكش را بر تيغه‌هاي اجساد سوسك‌ها مي‌فشارد، كمي خون از شكنجه‌ي طو.لاني‌ي جسد مي‌پاشد، خونِ خاكستري، خونِ تلخ... كلاغ منفارش را در گوشت تازه‌ي خرمالو فرو مي‌كند، و لكه‌هاي چكيده‌ي نارنجي بر كف سنگ شتك مي‌بندد... ديگر همه را انكار مي‌كند... كه حرفهايش نيست... كه با اين‌‌ها نمي‌خوابد، بيدار نمي‌شود، راه نمي‌رود، نمي‌خورد، نمي‌خندد.
مي‌گويد آن صورت را پنهان كرده و نه اين‌كه يادش نيايد. او را ديده‌اي كه از خودش بيرون مي‌نشيند؟ اين كابوس كه اضلاعش را به زاويه‌هاي تنگ هراس، نشستن،‌ خيره‌ ماندن، مي‌چسباند. مي‌گويد خودم را بيضي مي‌بينم و يك زنبيل سرخ، و دست كشيدن به پستان‌هاي چروكيده‌ي زني كه براي نظافت به آن خانه مي‌آيد، بگذاريد اين ساقه‌ي جوان در اين باغ پژمرده فرسوده شود با بوي سبزي‌ي تازه، بوي شويد، بوي جعفري. الف از دور مي‌آيد و مي‌بيند كه چطور آن دست‌هاي كودك، بر آن شانه‌هاي فرتوت قلمه مي‌خورد.
گاهي اين‌طور كه دستم بوي مني مي‌دهد با سيگار قاطي، هميشه دستم را بو مي‌كنم. حالا روي شيشه مي‌كشم، به ماهي‌ي آبي‌اي فكر مي‌كنم توي آن تنگ قرمز، كه صفحه‌ي كاغذ بود. مي‌روم آن‌جا مي‌نشينم كه تنها باشم، و با خودم حرف بزنم، من را هم بايد ببرند و آن‌وقت آن‌ها به تو چه خواهند گفت. فكر كرده‌ام كه سخت است، چاره‌اي نيست، كسي خودش تا نخواهد، روي آن نيمكت نمي‌نشيند و انتظار نمي‌كشد. گفتم هوا كه برود، مي‌توانم آن‌جا بمانم. عوض‌اش من تو را دارم، جاي اين سوراخي كه هي توي سرم سوت حركت مي‌كشد.
گفتم اين حرف‌ها كامل است، اگر شما راهش را پيدا نمي‌كنيد، من نمي‌دانم، من گفته‌ام، بي‌چاره كسي مي‌خواهد كه اين چيزها را بگويم. گفت اگر صدايت را گوش مي‌كنند، اگر بعدها بياورند روبرويت بنشانند و مي‌گويند تو هماني. من همان بودم. اين را گفتم. نفس كشيدم. گفت خيلي مي‌ترسد. گفت آرام بگير. گفت دستهايت را توي تارهاي مو رها كن تا به هم ببندد. گفتم گرماي گردنش را نفس مي‌كشم، و از بوي گلويم بيزارم. بين اين ديوارها كه از شيشه‌اند، از آينه نيستند، كسي كه فرياد مي‌كشد، و خون از حنجره‌اش فوران مي‌كند، بگذار ببينند، و بياورند صدايش را نشانش دهند، و بگويند اين تو بودي، و تو آن‌وقت مي‌داني، كسي آن صدا را گوش كرده، و آن صدا مانده، و اگر خنديده باشند، و اگر گريسته باشند، و اگر فهميده باشند... اين‌جا نمي‌مانم، كه زنده‌زنده پوستم را ببرند، و از كثافت پرم كنند. همه‌جا برايم نماندني‌ست اگر تو نباشي. ترك‌ترك مي‌شوم. گفتم به چيزي فكر نمي‌كنم. دارم خالي مي‌شوم. گريه كردم. نمي‌خواستم سينه‌ام بند بيايد. من سكوت كردم. تا اين هوا بگذرد، و باراني بگيرد كه همه‌چيز را بشويد، كه امانت بريده نشود،‌ امانم، و داشتم مي‌ترسيدم، دورم كه خالي شده،‌ يعني، كسي از اين در نخواهد گذشت، كه به دايره‌اي برسد، كه به هزار دايره... و آن‌جا بر زمين خشك، يخ ببندد. اين‌ها را مي‌شنويد، مي‌خوانيد؟ اگر كسي تو را روبروي خودت مي‌ايستاند، و كسي روبرويت را بند مي‌آورد، و خودت را نشانت مي‌دهد، و تو ساده مي‌گذري و مي‌گويي مي‌داني، و مي‌شناسي و نمي‌خواهي چيزي بگويد،‌ و بگذرد، و برود، تا خودت بسوزي با درد خودت؛ اين حرف‌ها نيست. اما، بازوي برهنه شكوه عصيان دارد.
وقتي بيدار مي‌شود، مي‌لرزد، و همه‌چيز را خاكستر نشان مي‌بيند. به آن گرماي تنت دست مي‌كشد، آرامش مي‌كند، و هنوز از تلخي‌ي خواب به تلخي‌ي خوابي پناهنده مي‌شود، كه بند نيامده و بند آمده، و مي‌خواهد ديگري بيايد، ديگري. سرش را كه بلند كند، همه‌ي آن آدم‌ها را همان‌جا مي‌بيند، و فكرش مي‌برد به دنياي كوچكي كه اين‌ همه فاصله‌هايش را از هم گرفته‌اند. مي‌گويد من آن اسم را مي‌شناسم، و به فكر مي‌رود، بر كه مي‌خيزد، صداي آب... و صداي ريختن روي سراميك... متاسف نمي‌شوم كه شما را كور كنم، من كه دراز مي‌افتم، حركت پهلوهات روي پوستم...
پي‌نوشت -
به ناتالي مي‌نويسم، آدم نمي‌داند چه مي‌شود. سرم را كه برداشتم، همه‌چيز پرنده شد. براي همين كوتاه شدم. گاهي خفه مي‌شوم تا آن را كه گور مي‌كنند من باشم، و كسي دنبالم نگردد. تمام بالهايم را قطع كرده‌ام كه به اين پرواز و به اين پرنده، ديگر نمي‌انديشم. اما در چشم‌هاي من تمام آسمان نيست. دلم به هواي رفتن گرم است، كه تو آن‌جا باشي. گاهي پلي را خراب مي‌كني، گاهي تمام پل‌ها به شنيدن نوايي خراب مي‌شوند، كه برگشتن را منع كند و رفتن را زود برساند. گاهي آدم خود اين آواست. خودش، خودش را مي‌خواند. اگر خودت را نخواني، بازگشت سقوط را مي‌رساند، رفتن كه گنگ بود. اين‌طور آدم هجرت را برمي‌گزيند، زميني كه بند نباشد، هوايي كه بند نباشد، راهي كه بند نباشد.... نفسم را پهن مي‌كنم تا سقفي بسازم كه آسمان همه‌اش همان‌جاست.


برای مجلد اعترافات، به فیروز ناجی و جوزف.ک
بيست و نه مهر هشتاد و شش


Tuesday, September 4, 2007

یادآوری : بخشی از یک کتاب - پایان

حافظه، با تمامیت گذشته ی ما، پیگیرانه به جلو فشار می آرود، تا بخش هرچه بیشتری از خود را در کنش حال منظور کند.

ماده و خاطره – هانری برگسون


تجربه بیش از آنکه محصول فاکتها و حقایقی باشد که در خاطره و حافظه ی آدمی ریشه هایی محکم دارند، مبین همگرایی و ادغام داده هایِ متراکم در حافظه ی آدمی ست که غالبن ماهیتی ناخودآگاه دارند.

درباره ی بودلر - والتر بنیامین




یادآوری: بخشی از یک کتاب – پایان


طا مرد، هیچ کس نیامد، سکوت کردند، گریه کردم، م.ج گفت.
طا مرا روی پایش می نشاند، می گفت با پستانهام گریه کن، آنوقت نشانم می داد که پستانهاش چطور گریه می شدند، و از من بیرون ریختند، با چشمهام. آنجا دست گردن وهاب انداختم، و یاد یحیا افتادم، که همانجا مرده بود، و آن همه آمدند. بعد وهاب رفت، از بوستون برایم نوشت اینجا همه چیز سرد است، گفتم چطور مرا یادش مانده؟ گفته بود همیشه یاد آن داغی می افتم، و یاد یحیا، و یاد طا. گفته بود اینجا همیشه یاد طا هست. بعد وقتی برگشت، برایش گفتم که یحیا آنجا نبود، و با هم رفتیم پیش یحیا، که دیگر مرده بود. هوا داشت تاریک می شد، برگشتیم. ستاره های آنجا را آوردیم. گفت من از کودکی م برگشتم. وقتی کنار حوض رسیدم، گفتم همین جا بود، و آن ماهی ها را نشانش دادم، گفتم این آبی، همیشه، از همان وقت، توی سر من می رقصد، که یک روز کنارش نشستم، و چشمهایش را دیدم، که چطور به آب می کشید، و با ماهی پر می کرد. طورِ دیگری نگاهم کرد، انگار هم را نشناخته بودیم، من همانطور بودم، آن وقت یک ماهی رفت تویش، دراز کشیده بودیم، و به آسمان نگاه می کردیم، و دست می کشیدیم، و صدا می کردیم، و با هم از بالای آب، تا بالای آسمان می رفتیم، که آن چشمها را جمع کنیم، که داشتند می افتادند پایین، و روی تن طا، و روی پاهای طا، و روی شکم طا، و روی سینه های طا، دفن می شدند. آن روز، زنگ زدند، در که باز شد، م.ج آمد، خنده می کرد، گفت طا مرده. همه خنده می کردند. فکر کردم دروغ می گوید، من بلند شدم، رفتم و دوباره پرسیدم. گفتم آن سال رفته بودیم دامغان، پسته می کندیم، پوستش را می کند، می خورد، باقیش را می ریخت دور. وقتی نگاهش کردم، گفت هرکس طوری ست، عین برف، می درخشید، توی آن آفتاب، من می خواستم، بی که از دهانه اش بشکافد، پسته را بیرون بکشم، بی دست، با نوک زبان؛ طا، آن وقتها، خوب می خندید، بعدها، خنده هاش آدم را می ترساند، نه من را، فقط آن طور نبود که آن وقتها بود، که من هم می خندیدم؛ وقتی می ترسیدند من می گفتم شما نمی دانید، به خاطر پوست های پسته ست و به خاطر نوک زبان من؛ از آن وقت دیگر نگذاشتند طا را ببینم. نگاهم می کرد، و برایم دست تکان می داد، وقتی از درخت بالا می رفت، و من می خواستم آن برق را نبینم، که از زیر دامنش، و از پشت زانوهاش، شره می کرد. ماهی را با انگشت گرفت، و چشمهایش را نشانم داد، از خودش بیرون آورد، و به صورتم نزدیک کرد، صورتم از سینه ی طا، مثل پستانهاش بیرون زده بود، من که ماهی را خورده بودم.


وقتی بلند شدم، داشتم لیوان را می شستم، و گریه می کردم. وقتی آمدی، هنوز لیوان دستم بود. گفت از وقتی نگاهت می کنم، همان لیوان را می گذاری، بر می داری، می شوری، و آخر توی دستت، با خنده می گفت، که خورد شد، و خون ریخت لای شیشه، گفتم خنده ات ترکید. این دیوانگی تمام نمی شود. دستهایم را گرفت، خون به لبهایش چسبید، و شیشه به لبهایش، و نگاهش کردم، و چشمهایش را می شمردم. دردم زیاد شد. گفتم می دانی چرا یاد طا افتادم؟ گفتم خواب می بینم، دارم لیوان را می شویم، و هی بو می کنم، و هی بو می دهد، و هی دوباره می شورم، و هی بویش می کنم، و هی بو می دهد، و لیوان توی دستم پر می شود از ماهی، و ماهی می رود توی دهان من، و از آنجا توی حلقم که می رود، می بینم، لیوان را خالی می کنم، چیزی تویم نفس می کشد، و راهش را گم می کند، دوباره تا پیدا کند، دوباره آب را گرفته ام، دوباره به دهانم که می برم، گفتم با دهان بو می کنم؟ ماهی می ریزد توی نفسم، توی حلقم، آنوقت لیوان را نگاه کردم، دیدم پستانهای طا را به دندان کشیده ام، آنقدر می فشارم، که خون می ریزد توی حلقم، طا می خندد، چه خنده هایی، بعد می فهمم که طا بوده، اول فکر کرده بودم تو باشی، تو هم بودی، طا هم بود، همان پستانها را زیر آب می گیرم، دوباره می شورم، دوباره به دهان می برم، لیوان می شکند، پستان می شکند، برای همین یاد آن وقتی می افتم، که روی پاهایش می نشستم، و با دستهایم حلقش را فشار می دادم، تا پستانهاش گریه بگیرند، و با آنها گریه کنم، نمی دانم این یعنی چه. شاید طا هم می تواند برگردد و توی خواب من بیافتد. دستهایم را کشیدم، کار مادرش نبوده. آنها نمی دانند. برای وهاب نوشتم: از سرطان نمرد.


م.ج گفت این حرفها یعنی چه؟ با تردید نگاهشان می کردم، شما چیزی می فهمید؟ همه خندیدند. گفتم یعنی فرقی نمی کند. یکروز هم من می گویم م.ج مرده. به برف اشاره کردم، و همانطور رفتم، و آدمش را ساختم، آنها می گفتند و می خندیدند، و من با تن آدم برفی و با تنهاییش، گریه کردم. برایش لباس آوردم، وقتی پوشید، دوباره عرق کرد، گفتم توی این سرما، گفت دارد آب می شود، گفتم چه ات شده؟ مدتها بود می رفتم آنجا، می دیدم اش، کسی نمی دانست، همه فکر می کردند آنجا رهایش کرده اند، و هیچکس به فکرش نیست. من هم نبودم، فکرم نبود، نمی دانم چه بود، می کشاند بروم و ساقهایش را گرم کنم، و برایش لباس ببرم. وقتی مرا دید نشناخت، گفت حالا آمدی؟ گفتم سرد شده. نگاهش را به باغ دوخت، که برف نشسته. گفتم بازی نمی کنی؟ گفت خسته ام، لباسها را پوشید، بیرون رفت. دنبالش رفتم، و پشت سکویی، توی چاله ی بزرگی پیدایش کردم، دیدم خودش نیست، لباسها را انداخته، و کجا رفته؟ هیچکس نمی آمد بگوید چه کار می کنید؟ من هم همین را پرسیدم. اما آنجا کسی نبود، همه هم رفته بودند، انگار برف، دفنشان کرده. نگاه کردم، داشت به خودش برف می چسباند، چیزی نگفتم، سرم را پایین انداختم، لباسها را برداشتم، به طرفش انداختم، گفت تو هم می ترسی؟ گفتم چه ات شده؟ خندید، گفت از وقتی لباسم را کثیف می کنم، نمی پوشم. سردش نمی شود؟ از م.ج پرسیدم. گفت به درک. گفتم عیب ندارد. گفت دست خودم نیست. گفت روده هایش را در آورده اند. گفت حالا هر کار می خواهی بکن. من هم توی چاله رفتم، لباسهایم را در آوردم، تن آدمک کردم، خنده ها کوتاه شد. وقتی برگشتم همه شان آنجا بودند، پشت شیشه، و به آدمک نگاه می کردند.


وقتی آمدم، عکسهای یحیا با طا را نشانت دادم. گفتی شبیه هم اند، چشمهایشان، و شکمهایشان. گفتم خسته ام، نمی خواهم حرفش را بزنم. صدایش را می شنوم، که شبیه صدای یحیاست.




برای مجلد اعترافات، به والاس استیونس
سیزده شهریور هشتاد و شش

Monday, August 13, 2007

خودگاهان - رسم / میان‌بند

خودگاهان – رسم
میان بند



پسرم، روح تو بزرگ و بزرگ تر بود، که من می دیدم در اسارت کوچکی ی آن تن. و می دیدم.
که فاصله مان دشتی بود، از لاله، که عمقش سیاهی بود که می ماند، برای جوانی ی من که زود بود آن کودکی ت، که کودکی نبود، و کاش وقتی می آمدی، می مردم، همیشه فکر می کنم، که با آن درد، سر آن درد، می مردم که...
و حالا که آن سیاهی ش، کاکتوس هایند، در آن دور که تو را نشانه می روند، وقتی ریشخندم می کنی، و پنجه هات بر آسمان و زمین، نقش خطوط خنجری می شود، بر چشمهای من که تنی خسته را بر پاهای از کار افتاده ام، تحمیل می کنم...
که بازگردی...

- از مادری، سه سال ِ پیش -




امروز بهمن آمد. برای گرما چه کار کنم؟ همه چیز تمام شده، لباسهایم، لباسهایشان، کاغذهایم را نگه می دارم، بدن هایشان، بدنم را ببرم، توی آتش، یکبار دیگر. برای غذا هم، بدن هایشان. دیگر نوایی نمانده. نمی دانم درست چند روز. گفتم می آیی. نمی پرسم از کجا می دانی، پیدا می کنی. نشسته بودم و صدایی که آمد، مثل زلزله، همه جا لرز گرفت، گفتم می ریزد و روی سرم، رد شد. پرت شدم. حالا به هوش آمده ام. نمی دانم چند وقت. گاهی رد پایی هست. گاهی صدایی هست. گاهی ترسی هست. به این ها عادت می کنی. به این جایش فکر نکرده ای. کجا بودم؟ چرا؟
خواب دیدم چشمهای بنفشی به دیوار نزدیک می شود. تو آنجا نبودی. گلویت بود. تشنه هم بودم. همه اش این نبود. بلند که شدم. دست کشیدم به پهلوم، احساس کبودی بود، کبودی نبود. باید
دستهایم تاب می خورد. من هم وقتی فکر می کنم، اینطور می شود. فکر نمی کنم به این ها. به این جا. یک طور می شود. فقط می خواهم بدانم، از کجا می فهمی، و این ها را کسی به تو خواهد گفت؟ حالا یک زن را توی خواب می بینم که پشتش را روی دیوار پهن می کند، و از پشتش، درختی روی آن دیوار، کاش دیده باشی، سبز می شود، بالا می رود، می روی بالا، و توی آن سقوط، با بهمن می شوی، بهمن می شوی. بویت را حرامم نکن، که فکر می کنم نزدیکی. این نزدیکی، احساس می کنم، وقتی از حال می روم، او می آید، و کنارم را روشن می کند، اگر تنها می دانستم. و سرم به ریشه هاش، و مغزم به ریشه هاش پیوند می خورد، می رود بالا، توی این سرما، درخت نیست، سوز هست، هست، کسی کنار پنجره نم کشیده نیست؟ کسی که راهش را پیدا می کند، از توی سر من، می رسد به آن سقوط، که دست حلقه می کند، می ریزد. شاید تو هم جایی نشسته ای، و این ها را می بینی، تو هم آنجا باشی، که دستهایت باشد، و برهنگی ت باشد، بگویی بدنهایشان، و استخوان هایشان را نشانت دهم، تو هم به این چیز فکر می کنی، به این که چه کسی، و یک قندیل، و یک تکه آرزو، از سقف بیفتد، و هراست باشد، که روی سر تو، توی سر تو، جادوست، جادوی خوابی که وقتی می گیرد، می آید و می نشیند و به درخت تکیه می دهد، که دیواریست که پشتش، و ستون استخوان هاش را می گیرد، می رسد به تیره ی یخ، می رسد به آن صدا، که هجوم ش را شاید، تو هم جایی، که نشسته ای، و همین حالت می شود، همین راه را داری، که بگیری، برسی بالا، و از توی جمجمه ات شروع می شود، از جایی نیست، همان جاست، این که سرماش، و سوزش، پوست نازک چشمت را، سخت می کند، یخ می کند، که نریزد، و این تنهایی، راه نریختن اش باشد، نیامدن اش. گفتی پیرزنی ست، نشانم دادی، که نشانه ام بودی، و نشانه ام شد سنگی، که وقتی با آن همه سفیدی، چشمم می رسید، هنوز بود، سیاه بود، و به برج عاجی می مانست، این ها را می گویم، که شاید کسی بیاید، برساند، ببینی، و بعد یک وقت، یک روز، این جا را بیایی، بگردی، پیدایم کنی، که برایت پیدا بودم، چرا نبودی؟، این را نگویی، مدام، دروغ نمی گویی، من هم گم می کنم، پیدا می کنم، اما وقتی، این وقتی که حالا نیست، به این جا نرسیده بودم، چرا رسیدم؟، پیدا کردی، گمش نمی کنی، نمی خواهی پیدا را پنهان کنی، از آن ها پنهان می کنی، گفتم بیایم، این جا را بیابم، که بیاورم ات، بینوایی ام را بردی، کشاندی روی سنگ، بخوان، آوازش را، و رازش را، که این جا نور، از سفیدی که بر می خیزد، سیاه می شود دور چشمهات، دور آن چه ببینی، که جز او نیست، و همه ی او نیست. کاش آینه داشتم، که توی این تکه ی یخ، نپایم اش، که سفید و عبوس می شود، عقیم و کابوس. پیرزنی بود، نشانت را دیدم، آمدم، خودت را می رسانی، رساندم، که بودی، و سرگردان، دستهایش را به حلقه ای، که تنها مانده بود، و از زیر آن سربند، بیرون می ریخت، دیگر سفید بود، همه اش، مثل این استخوان ها، که پراکنده بر این سفیدی، نفس می کشند و دفن می شوند/نمی شوند، نور که بتابد، عجوزه ای نیست، که سر به سنگ باشد و آتش به پهلوت، نرسیده/رسیده، بویت را می سوزاند، نوری که تراشم می دهد، از این آرزوها، پرم می دهد، تا بالایی که سقوط را به یخ می بندد. قسمم را بپذیر، که توی این چاله، چاره ای ندارم، جز برای نامت، خطوط تراشیده ای از سنگ، که نمی دانم بلور هست/نیست – قسمم را بپذیر و این راه را از آب، عبور باش.
دوباره که می رود، چشمم، و نیم تنم، می شود آن کناری که آن زن، و یک زن دیگر، که موهای بلند، با فرهای کشیده، و سفید، و ندارد، و تا کمر، و می خوابد، و در آغوش می گیرد، آن پیرزن، که نشسته بود، و تنش را می کشد به هم، و صداهایی بلند می شود، نور می شود، آب می شود آن موهای بلند، آن قد رسیده، آن بازوی کشیده ی چروک بر استخوان، جمع می شود، می رسد به کودکی، می ترسی، چشم باز می کنی، صدای توست، که کنارش را گرفته ای، و آرامش را، و ادامه اش را، فکر می کنی، فکر می کند، حالا برای آخرین، برای یکبار دیگر، که این را رها کرده باشد، فکر کردی آن وقت هم، چرا آن طور شد، و دنبال سایه می گردی، که راه را نشانت می دهد، راهی را رفته ای، این بار هم همان را، و آن صورت هایشان محو می شود، گم می شود، می ترسی که بلند باشد، می ترسی که زیر آن پشم، و زیر آن پارچه، استخوان هایی را پیدا کند، که او را به تو می رساند، بیاید اگر، و این شک نباشد، اگر باشد این را می گوید، او هم می خندد، من هم می خندد، و از پهلویمان به هم می رسیم، و از هم جدا می شویم، که این صدا بیاید.

گذشت، رفتن را آسان می کند. این را به خودت می چسبانی، وقتی انگشتهایت را، و پاهایت را به آن خیسی، می کشاند، و کبریت را با ابروهایت روشن می کند.


صالح


برای حوض قواره ی جسد، کافی نبود، که روح حوض بی کاره و پر ستاره ست.
ردیف پرواز بر شانه ای می چیند که
مثل دیشب، هیچ وقت نمی خواستم، خوابم ببرم، که صدایم به کدام گوش چسبیده،
گفتم کجای حشر ایستاده ای که پره های لیمو به بالهایت بدوزم، من از آن طرفِ حرکتی می آیم که در گلویم رسوب می نشیند، و آن حقیقت، آن قدر چسبیده بود، به پشت پلکهام که از هر نور، می ریخت و، راه می شد.
گفت برگردد، و آن هاله را بیاورد، که صریح باشد، و عاطفه نداشته باشد، گفتی،
و آن جامه را که از پارگی ش گذشته باشد،
جسد هیجان دارد، و نگاهش را به جایی می دوزد، که دستهایت را برساند، به خواندن، و پلک...
نزدیکتر که بیایی، انگار شناختن تنش را بارها، دورتر برده ای، که ردیف استخوانهاش، صدای پوستش، و جاذبه ی دندانهاش، از تو گریزان بماند، که یاوه ای نبافی، باورت نباشد، من اینطور که بگویم، آنها هرطور که می شنوند، باور نمی کنند، و وقتی می شود، که دروغی بشود، که هرچه بگویی، باور نمی شود، اما همان وقت، وقتی دستهایت، هایش را نمی گرفت، نیمی پروانه بود، نیمی آتش، که چنان از خواندن، می افتاد، به گلویی که جز مرداب و لجن، از راهش نمی گذشت، حنجره ی عریان کودکی که طلسم مرگ بود... حالا بپرسی که در بازگشت، صداهایی به این روزش آورده، به این غلت و این نمک
گفتم کجای حلق ایستاده ای، که النگوهات، بر جسم لیموش، حلقه ی کبود بیاندازد، که آن چشم را به آن گوشه ای محو کند، تا آواز و هیکل، یکی باشد، هر یکی بدنبال دیگری، که بوی جنون و رحمت را به هم برساند، و از هر حلقه ی قلع، چند چشم و یک گردن، چند صدا و یکی برهنه، بریزد بیرون، تا آوایی را برنجاند، که هوای حشر را سوخته. من از التماس، به لحظه هایی می افتم، که تن را بی طرحی، به زمانی می چسباند، که یادش را برده ای، این ایستادن بی رمق، که حاوی ی رگ را بر آن جهت، آن دور برکت، می چسباند
پاهایی که در شن غرق می شوند، ارمغان سیاه عذاب
به جاهایی که در آن، هر پاشنه مرکبی ست به مغز گدازه،
الف از حرکت می ماند، و النگوی زرد را بر کشاله ات، قفل می کند
آنجا که بخار، چشمهایت را می لمباند، و دقیقه تنگ می شود
ایستاده، به هیات تاری که هر، آن ِ رهایی ش باشد، از شاهرگ پوسیده ی شعور
و زخمی که به هر زخم می پیوندد، به هوای اقیانوس گوشتی ی نور
جمجمه رعشه ست، و هر لحظه را می مکد،
مثل غروب که از این پاهای بم، پایین می رود
و نهنگ را در خود غرق می کند

از آبی، حرکت داشتم. . .


بیست و دو مرداد هشتاد و شش
دفتر سفال

Sunday, August 5, 2007

یادداشت پیش‌مرگ - یک

با این استدلال، زندگی کابوسی درازمدت است، اما کابوسی که ما می توانیم با مرگ از آن رهایی یابیم – و به این گونه از آن کابوس بیدار شویم. اما بیداری نسبت به چه چیز؟ تزلزل و دودلی من نسبت به غوطه ور شدن در مطلق و نیستی‌ی ابدی، هرگاه که دچار وسوسه‌ی خودکشی می‌شدم، مرا از این کار بازداشته بود.

- تونل، ارنستو ساباتو -



یادداشت پیش مرگ – یک
به امیر حکیمی


این سخت ترین کاری ست که بعد از مدتها نوشتن، می خواهم. همیشه فکر کرده بودم، اگر بتوانم آن چیز را بنویسم، در اولین فرصت می توانم آن کاری را بکنم که همه آرزویش را دارند، جراتش کو؟ حالا این دست را می برم، که مغز نوشتنم را بسوزاند؛ وقتی بسوزد، این احساس که بیاید، بوی خاکسترش را از جای دیگری، که امیدوارم اینجا نباشد، خواهم برداشت. همه می دانند آن که می نویسد، هر چه بنویسد، برای هر که، تنها چیزی را به تعویق می اندازد که اسمش را می گذارد مرگ، اما آخرین نوشته آنقدر ابتدایی ست همیشه، که آدم فکر می کند اولینش بوده، از هرکه باشد. همین ساده اش می کند، سختش می کند که می دانی، اینبار، تنها باری ست، که مخاطب خودت نخواهی بود؛ و آنها که می خوانند به چیزی بر می دارند، که آن مرگ را برساند؛ آن درد را برساند.
دیشب فهمیدم، تنها دلیلی که توی همه ی این سالها، که همیشه می خواسته ام و به خواستم اعتنا نکرده بودم، همین هراس از نوشتن آخرین بود. برای همین فکر کردم، شاید بشود چیزی را نوشت که در امتدادش، آن خودش بیاید، و نه با دست خودت، که با دست خودش بیاید، و بارت را بردارد جایی زمین بگذارد، که نشناسی، آن جایی که واقعن این طور باشد، که لای کلمات، و لای کاغذهات، گیج برداری، که تو می گفتی : تو را که می بینم، ایستاده ای می بینم میان آتش کاغذ کلماتی که التماس دارند، هوار می کشند، دورت، رویت، کنار و پیشت، و می چرخی؛ که وقتی من نمی فهمم، می گویی توفان باشد نه، گردبادی که تو را آن وسط نچرخاند، چیزهایی را می چرخاند که تو را که با دستهای باز – یعنی آغوش باز؟ – کلمات سوخته را از هوا می گیری، و به امتداد سینه ات می سپاری... آن جا باشد، که این طور باشد، و چیزی نباشد، و این اسمها، و خود من، و خود تو، بچرخند، و بچرخیم. اما این را نگفتی، که التماسِ آن ها نیست، که التماس وقتی خود من می شود، می شود این باد که می برد و می چرخاند و تو از من چیزی می بینی که آن جا ایستاده ام، و اگر من فقط همینی باشم که دیدی، یادت نمی آید اولین باری که من را دیده بودی، چه دیده بودی، و آن دیدن با این دیدن فرق می کرد؛ خودت می گویی، من می گویم. برای همین می گویم برای مردن، هیچ چیز مهمتر از آن یادداشتی نیست که پس می اندازی، و آنها که این کار را نمی کنند، مسئولیت مرگشان را به عهده نگرفته اند، تاکید می کنم اگر قصد بوده باشد، این یادداشت می تواند همه چیز را به عهده ی خودش بگیرد، و از عهده ی دیگران بردارد؛ هرکس خودش بر می دارد، آن چیزی را که فکر می کند، می چسباند، و با چند وعده سکوت و با چند وعده گرفته گی، همه اش را فراموش می کند، و تو را فراموش می کند، همین اش خوب است، که ضرورت اش را می رساند. برای همین پرداختش می تواند هرطور باشد، می تواند کودکانه و صمیمی، دوستانه و غمبار، یا گونه ای واگویه گی باشد، که هر چیزی را در بیرونش نشان می دهد، با چند کلمه ی ساده و چند عبارت پیش پا افتاده.

هرچه فکرش را بکنی، هیچ چیز احمقانه تر از این نیست که برای خودت چاله ای درست کنی، و خودت را تویش رها کنی و بعد، هنگام سقوط، همه ی آن چند سال عمرت از پیش ذهنت بگذرد، و لحظه ای را بیاورد که در حال سقوطی، و ادامه اش که سیاهی ست، سیاهی ی سکته ای می شود، که اشتیاق آن ضربه ی خرد شدن جمجمه ات بر روی کف سرد و سنگ را حرام می کند. برای همین هیچ وقت نمی توانستم پیش بینی کنم، که چطور خودم را خواهم کشت. وقتی فکرم می رفت، می رفت آنجا که وقتش که برسد، دیگر به چه طورش فکر نمی کنی، به پایانش فکر می کنی؛ و همین وقت است که این طور می شود که این یادداشت را چنین ساده دلانه می نویسم؛ بی هیچ گرفتگی ی عضلانی، یا درد عروقی؛ با حواسی روشن.

چون نمی توانم همه ی آنهایی که مرا در این فرجام با شکوه همیاری کرده اند را به یاد بیاورم، چون نمی توانم تمام آنچه را خوانده ام/ نوشته ام - دوباره بگویم، چون نمی خواهم بیش از این رنج بودنم را به دیگران تحمیل کنم، چون نمی خواهم ننگِ بودنم را بیش از این بر خودم هموار سازم، چون نمی توانم خنده هایم را برای نزدیکانم توضیح بدهم، چون نمی توانم بفهمم که چرا دیگر آرزویی برایم نمانده، چون از همه ی این چیزها بیزاری گرفته ام، و چون همیشه فکر کردم که اگر کسی را دوست داشته باشم، باید بتوانم رهایش کنم، تا برود؛ - وقتی به این فکر می کنم، و می بینم خودم را، یا بهتر بگویم، آن چه را که "خودم" می دانم را، این اندازه دوست نداشته ام؛ دچار هراسی تازه و قدیمی می شوم، که وقتی توی خیابانها راه می رفتم، و بوی خیابان که چندین ساله بود، و شامه ام را پر می کرد می گذشت، مشابه این هراس برم می داشت – و چون اینطور پذیرفته ام، که بیشتر از "خودم" هیچ چیز یا هیچ کس را نخواسته ام... حیف نمی توانم شعفی را که از فکر کردن به چند لحظه ی دیگر پیدا می کنم را توضیح بدهم، اگر می شد توضیح اش داد، هرگز هیچ وقت، هیچ کس، کسی را به خاطر این کار گناهکار نمی دانست. تنها تاسف من به خاطر این است که نمی توانم یابنده ی آنچه از من باقی می ماند را خود انتخاب کنم. تصورش را که می کنم، از حالتی که آن بیچاره پیدا می کند، به وجد می آیم؛ این قساوت را در خودم نشناخته بودم، اما باور کن تحمل این یک لحظه، در مقابل تحمل همه ی عمر من، چیزی نیست، ارزشش را دارد، حتا اگر می خواهی این چیزها را با بهت و آه بخوانی، باز هم چیزی از هیجان من کم نمی کند؛ و قسم می خورم دلیلی ندارد که بخواهم از آزار دادنت لذت ببرم، جز این که تو نمی دانی که از چه آزار بزرگتری نجاتت داده ام.
پیشتر فکر می کردم، وقتی بخواهم توضیح بدهم که چرا فکر می کنم مرگ من، می تواند به خیلی ها کمک کند، و حقیقتن نبودنم بهتر از بودنم باشد، چه برای خودم و چه برای آنها؛ تصورم این بود که صفحات زیادی را کثیف خواهم کرد؛ اما حالا، وقتش که رسیده، دلیلش را نمی توانم بفهمم، و وقتی خودم نمی توانم بفهمم، چطور می توانم برای هر کس دیگری، توضیحش بدهم؟ تنها می توانم بگویم من با آرامش زیاد و التذاذ فراوان، دستم را به سمت خودم برده ام؛ و همین کافی ست. هنگامی که فکر می کنم فردا، دیگر نباید برای برخاستن هزار دلیل جور واجور بتراشم و دنیای خوابهایم را به وقت دیگری واگذارم – دنیایی که بیش از هر چیزی توی این زندگی ام دوست داشته ام – قلبم گواهی درستی ی قصدم را می رساند. همین بس نیست؟ می دانم این کمال خودخواهی ست، ولی مگر نگفتم که به آینده فکر کنی، و ببینی که بدون من دنیای صادق تری خواهد بود! و مگر این خواست تو، از خودخواهی ی تو نیست؟ من هیچ وقت به کسی نگفتم که اجازه ندارد برای زندگی اش خاتمه ای پیدا کند، به تو هم نگفتم، چرا؟ اما دلم برای دست کشیدن به دستهایم تنگ می شود؛ دست کشیدن به صورتم، و اجزای صورتم و نگاه کردن توی آینه؛ برای بدون این جسم بودن، هیچ تصوری نمی توانم بتراشم؛ جز که به خوابم پناه ببرم، و آنجایی خودم را پیدا کنم بدون اینها، بدون این صدا، یا هیچ صدای دیگری، آنجا این صدا نباید اینطور باشد، این صدایی که اینطور زجرت می دهد و آرامت می کند را باید زیر خروارها صدای ریزش خاک سپرد. فکر می کردم، اگر روزی خودم را کشتم، از شدت نفرت بوده، تصورم این بود که می توانم، یا باید، به بعدش فکر کنم؛ حالا ولی، روبرویش که ایستاده ام، کنارش که دراز شده ام، به گذشته فکر می کنم، نه به آینده؛ کدام آینده؟ اصلن کدام گذشته؟ کسی جز اینکه خودش را ناگهان، توی این موقعیت پیدا کند، نمی تواند از حرفهای من چیزی سر در بیاورد.
اعتراف می کنم، بار دومی ست که همچین یادداشتی را می نویسم، آن بار آن یادداشت پیش مرگم شد، چراکه آن بار، فکر کردم اگر بخوابم، و بعد یکروزی، هر روزی، دوباره بیایم و این نوشته را بخوانم، آیا نخواهم خندید؟ و با این وسوسه به خواب رفتم، هنگامی که برخاستم، شب پیش را به خاطر خوابی که دیده بودم از یاد برده بودم، و وقتی بعد از چندین روز، یادداشت را پیدا کردم، آنقدر خندیدم که جلای اشک پوست خشکیده ی صورتم را، برقی انداخت که تا آن وقت نه خودم را آن طور دیده بودم، و نه هیچکس دیگر را. اطمینان دارم آن کاغذ هنوز قاطی ی باقی ی آشغال هایی ست که هر گوشه ی این اتاق می شود پیدا کرد، به جرات می گویم خوب شد آن بار خوابم برد، وگرنه آن حماقت لجوجانه ی از سر حقارت نفس، بدجور مایه ی سرافکندگی ی اطرافیانم می شد. حتا هنوز هم که یادم می آید، با اینکه فرصت زیادی ندارم، خنده ام قطع نمی شود. این هم یکی دیگر از چیزهای خنده داری ست که حالا کشفش کردم "فرصت زیادی ندارم"، منی که هیچوقت برای انجام دادن هیچ کاری، زمانی مشخص نکرده بودم، و همیشه برای هر کاری فرصت داشتم، برای این کار، حتا ثانیه اش را هم معین کرده ام!
اعتراف دیگری هم دارم: من دومین قربانی ی خودم هستم. دقیقن پنج سال پیش، توی یک شب اردیبهشت که باران سختی هم می بارید، یک مرد را کشتم و بدون اینکه هیچ ردی از خود باقی بگذارم، گریختم. این را برای کسانی می گویم که فکر می کنند خوب مرا شناخته اند، به مهربانی و عطوفت. توضیح بیشتری ندارم، من خودم را برای آن کار گناهکار می دانم، و همین کافی ست که توضیحی ندهم. تنها می گویم که از فردای آن روز، و تا همین لحظه، هیچوقت احساس پشیمانی نکرده ام، با اینکه خود را گناهکار می دانم.



چهارده مرداد هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، و یک زنبور کارگر

Saturday, July 21, 2007

خودگاهان - رسم / هفت

آونگ شعری ما از حس ما به سمت نوعی ایده یا نوعی عاطفه حرکت می کند و سپس به سمت نوعی خاطره ی همان حس و نوعی کنش بالقوه باز می گردد که قادر به بازتولید آن حس است. حال هرآنچه نوعی حس محسوب می شود، اساسن حاضر است. هیچ تعریفی برای زمان حاضر وجود ندارد مگر خودِ حس که احتمالن شامل میل به کنش نیز هست که آن حس را تعدیل می کند. از سوی دیگر، هر آنچه که به درستی فکر، تصویر یا عاطفه محسوب می شود، همواره، به طریقی، نوعی تولید چیزهای غایب است. حافظه بنیان تمام تفکر است. پیش بینی و تقلاهای کورکورانه ی آن و آرزو و برنامه ریزی و فراافکندن امیدها و ترسهایمان، جملگی فعالیتهای اصلی و درونی ی هستی ما هستند.
....
میان صدا و تفکر، میان تفکر و صدا، میان حضور و غیبت، آونگ شعری در نوسان است.

- پل والری، مقاله ی شعر و تفکر تجریدی -




خودگاهان – رسم
هفت



گفتم توی این دایره، وقتی آزادی، می روی، همه چیز جایش بود، کلمه ای گفتیم، و خوابم برد، بعد دایره ها، دایره دایره شدند، به پهلویی رسیدم، که از آن فاصله، توی آن دایره، نبود، چیزی بود که شناختنش، و دیدنش، آن چه همیشه بود، و می دیدم، تو نبودی، صخره ای بود، بالا که رفتم، زیر پاهایم، گودی که می شد، نگاه کردم، می دانستم او هستم، و این دانستن نگاه را، و این صخره نگاه را، و این پهلو، چیزی ادامه دارد، تمام نمی شود، چطور می شود رویش، و روی همه ی این چیزها، وقتی آمدی، خیالم رام بود، تا کجا رفتیم؟، گفتم پایین که می رفت، توی آن دایره، دستش را به هرچه، گفتم خیالی نیست، می رود توی ذهنش، وقتی، فرو که می رود، چرا سیاه نیست؟، این را می پرسم، او می گوید توی تاریکی فرو می رود، من از او می پرسم، و از تو می پرسم او کجاست؟، او که بود؟، گفتی می دید، گفتم خودش نبود؟، گفت چه خوب، گفت تو هستی، گفت حرفهایی هست، گفت گرگ نیست، گفت هست، گفت شاید!، اشاره بود، که کرد، و مکر بود، که کرد، دستش را به کمر رساند، که برد، و کوه بود، و نرم بود، بعدِ یک شب باران، همه ی آن جاهای خیس، گفتم اگر پاییز بود، این حال، این حالت، خیلی غم داری؟، فریاد می زدی، و آن وقت، نه به او، به تنها من، و به من، فریاد می زدی، و فکر کردی اگر بشنوم، اگر آنجاها باشم، می گویی همه چیز این طور نیست، من اینطورم که برای همه چیز، راهی می جویم، دری پیدا می کنم، و وقتی پایین می روم، دستم را توی سیاهی، باز می کنم، تو می ترسی، که جایی، چیزی، زخمت بیاندازد، دردت بیاندازد، من از دست ندارم، چه بدهم؟، بعد آنجا آسمان هست، پایین نیست، این را گفتم، و چرخیدی، دوباره نگاه کن، گفتی ندیدم، گفتی جاهاییش را، گفتم همه اش را، هنوز می گویم، حذف نمی کنم، کم نمی کنم، شاخه هایی هست، برگهایی هست، من نمی گویم زیادی، من نمی زنم، این را می بینم، از روی خط های روی برگ، روی هر شاخه، هزار برگ، هزار خط، یاد نه، پنجه هایی داشتی، که روی اش می کشیدی، گفتم کبوتر دریایی دیگر چیست؟، گفتی نگاه نکردی؟، گفتی کردم، گفتی نفهمیدی؟، گفتی دیدی، گفتی بیا اینجا، گفتی بپری، گفتی موج، گفتم خودم نبودم، آن کار من بود، چطور خودم را می بخشم؟، از آن وقت شروع شده، اشاره کردی، خودت را می دیدی، از آن کلافه ی نرم، آمدی نزدیک، دوستش داشتی، دستت را بردی، همان وقت بود، و بعد بود، او این شد، چه را ببخشم؟، تو چه می دانی؟، خیلی چیزها، و خیلی ها، همه را زیر پاهایم، و توی مشتم، و با صدایم، شسته ام، له کرده ام، کشته ام، چه می دانی؟، من آن نیستم، حالا اینها را، بریز بیرون، تکرار کن، می شود ترک، از هر ترک، چیزی می جهد، گفتم بیا نزدیک، نزدیک تر، شب بود، و نیمه بود، گرم بودی، چطور خودم را، و چطور خاطراتم را، ببخشم؟، هیش... هیس... دهانش را گرفتی، که صدایش نرود، بیرون، نشنوند، آنها، نیایند، نزدیک، نفهمند، نبینند، او اگر بگوید؟، و آنها اگر بشنوند؟، وقتش نبود، تقصیر من نیست، نبود، چه کار کردم؟، دیگر دیر بود، این را می گفتم، همیشه، این را می گویم، و چه کار کردم؟، دستم خیس بود، و چه کار کرده بودی؟، پرسیدی، گفتم آرام، من بودم، حالا کجاست؟، یادت بیاید، رفتیم برف، رفتیم ستاره، رفتیم علف، پیشانی ام می شکند، یادم بیاید؟، کدام سگ، کدام دم؟، کدام قهوه ای؟، نزدیک تر، گفتی بیا، رفتم، چه دیدی؟، گفتم ببین، گفت کافی نیست، اگر این را می گفتم، و اگر او را می دیدی، فرار می کردی، حالت از نفرت بود، از من، من این را می کشم، آن که می گویی مرده، نمی شناسی، من هم می ترسم، پشت سر هم، پشت صدای هم، پشت آنکه روی انگشتت، و توی مشتت، داری ش، داری گریه می کنی، این یعنی، و یعنی یادت هست، و دارد یادت می شود، یادت نمی آید، خودِ یاد توست، آن شب هم گفتم، دیگر نمی گذارم، حالا که خوابی، از فقراتت، با فقری که توی پنجه ام بود، و توی خطوط بود، بالا که می رفتم، گفتم، همیشه می گفتم، کور که باشد، کر که باشد، زیبا باشد، توی دلم درد هست، توی زخمم دلی ست، این شبها را با خاطراتم، عوض نمی کنم، باور... می میرم، باور... از چیزی بدم نمی آید، باور... که یک مرد را پیدا کنم، که گلویش را بشناسم، و خودم را به جا بیاورم، باور... نیست، نکردی، نبوده، بیا، گفتم گم شدن را دوست نداشتم، گفتم یاد آن بچه گی می افتم، که توی کتابش گم بود، و راه را پیدا کرد، وقتی رسید، آنجایی بود، که نبود، گفتم از آن اخمها، وقتی داشتم می رفتم، از آن پسر می گذشتم، گفتم می رسانمت، گفتم یاد آن کتاب افتادم، رفتم، می دانی، یکبار به روی خودم نیاوردم، سرم را بالا گرفتم، تا آسمان از چشمهایم نریزد، همه جایت را گشتم، دنبالت، و صدایت، و لبهایت، دستم، با، و نفسم، با، نمی توانم بروم، تنم می لرزد، حنجره ام، قفسم، کجا؟، چرا پشت کردی؟، هیش... نترس، چیزی نبود، ساعت بود، بمب بود، همسایه بود، دیوار بود، آسمان بود، هیس... دستهایت بود، پیشانی ام، و این پستی، و این بلندی، می لرزید، قسم خورده بود، آن لانه را فراموش کنم، آن موش مرده را، آن بو را، و دوباره نیاورم اش، بگو نیست، چه چیز پهن می شود، پنهان می شود؟،
دایره های بسته،
دایره های باز،
چشم،
استخوان،
کوسن، گوشهایت را می گرفت، شدی فیل، گفتم، نگاه کردی، اگر اینجا باشی، می خواهم، این هم از این خواستن ِ من، گفتم من کلمات نیستم، می گوید، یک مرد، که صورتش، سراسر تاولی ست، یعنی خود درد، من دزد نیستم، نیامده ام ببرم، بروم، حالا سنگ بیاندازید، به این تاولها، و این فیل، و این مرد، که برگردد ، بگویید به همانجایی، می گوید به همان جایی، از آن جایی آمده، که انگار خودش آمده، و این نزدیک اش کرده، و این کشانده، و این کسالت نداشته، گفتم به خاطر یکه است، خاطر یکه است، که اینجا، از این خاک، از این بو و باد، همیشه بر می خیزد، می آید، پر می کند، کجا بروم؟، به خاطر اوست، من همیشه این طور بودم، این را هی گفتم، گفتم، می دانست، نگاهش کرد، نگاهش را چرخاند، گفتم چه قهوه ای ی ِ تابناکی ست، دیدی؟، شدی فیل، پاهایت، و گوشهایت، روی تنه اش، و تنهایی ش، فرود می شد، آرام می شد، و آن وقت، بوی شاخه ی بادام، و گلهای تر بادام، صدای آن بلند دور بود که، از اینها، که آن پایین اند، می پرسید، و من را نشانش دادم، جدا شده اش را، همین است، این همه که من کردم، این همه که گفتم، این همه ای که بودم، گفتم اگر این باشد، من نمی خواهم، و می روم، می گوید حتم چیزی دیدی، می گوید کجا؟، می گوید ندیده، می گوید چرا؟، می گوید از من رفتی، گفتم نمی بیند، همه اش را، یکجایی ش را می گیرد، که می چسباند به یک جای دیگر، و یک فاصله را، یک عمر را، خط می زند، لاک می زند، دست می زند، نمی بیند، نخندید، آن شبها را به یادش بیاور، که آن همه بودی، بیدار و بی راه، که می نشست و به گوشه ای می رفت، دست می کشید، از حال، از قرار، به لحظه هایی که تا بیاید، و روشن کند، و نفرین ش را شنیدی؟،
گفتم خوب کردی، خوب بودی، خوب شد، او که رفت، گفتم دزد نبودم، نمی روم، همیشه، این طور بودم، که نمی دیدی، فکر کردی نیستم، گفتم چرا همه اش از آن طرف، و از آن طرف که خودش بود، نگاه نکرد، نرفت، گفتم نه، قبول نمی کنم، تقدیر نیست، باور نمی کنی؟، گفتی این را که می گویم، و تو که باور می کنی، و او که باور می کند، می شود تقدیر، که نیست، می شود خودش، می رود تویش، می شود آنچه می خواسته، خواست هست، اگر این بوده، من اینجا، تو اینجا، و این این جا بودن، از کجاست؟، اگر این طور نیست، که خواست هست، پس این چیست، و یک خط را، و خط دیگری را، و آن خط بلند را، نشانش می دهی، می گویی عمق دارد، می گویی اینها اما، سطحی ست، توی عمق نمی رود، چرا نیامد؟، گفت فراموش کن، ساده بود، گفتنش، شنیدنش، چه کردی؟، گفتم حالا که پیدایت کرده، بعد از این همه، چه می دانی، خندیدم، چه فهمیدی؟، از آن خنده ها، و آوارگی ها، می گویی نترس، چطور نترسم؟، این که ترس ندارد، از این آشوب خبر داری، که مدام حالتم را می ریزد، حالم را، و ساعت را گم می کنم، مفت نمی خواهم، از چنگ بدهم، مثل وقتی دادی، پشیمان نیستی؟، نمی شوی؟، گفتی که می داند، گفتی وقتی می آید که می دانی، گفتی، خندیدی، دیدی خیلی دوری؟، فراموش کن، چطور بشود؟، مست آمد، مست نگاه کرد، مست گفت، مست رفت، خوابید، بالای سرش رسید، دست کشید، گرماش، و تمام اش، پرسید، و سکوت بود، چشمهاش، یکبار، و دوباره باز شد، کمی پایین تر، این جاست، که زهر هست، که تویش روان می شود، دردش می شود، آرام اش، گفتی نمی خواهی، گفتم اینها را نگو، گفتم بفهم، چه بگویی؟، دوباره دستت را به خط می رسانی، و زخم را پی می گیری، می رسد به سال، گفتم این ته ندارد، که شاید یکجایی همین جاها باشد، نزدیک، که می گوید؟، حد ندارد، دور ندارد، گفتم توی نور دیدی؟، گفتم هم تقدیرش اینجاست، هم خواستش این جاست، که همه اش، عمق ندارد، رنگ ندارد، بعد، یکهو، می گویی باور می کنی؟، گفتم نشانم بده، من این کار را کردم، تو چیزی را عوض کرده ای، و قامتت را، و صدایت را، نشانش دادی، یک جاییش، ایرادی ست، تو هم فیل می بینی؟، و گوشهای کوسن را؟، من همینطور مانده ام، ادامه اش را گرفته ام، رهایش نکردی، گفتم فرق دارد، حالا جواب دارم، آن وقتها، می گفتم یک جوابی دارد، سلیقه نیست، عادت، شاید، فقط به گوشهایت نوسان بده، به شنیدن ات، مثل وقتی او می گفت، که اینطور باید باشد، صدای کیست؟، اصلن صدا هست؟، این ساده اش می کند، سختی ش را بر می دارد، جای دیگر می خواباند، که بفهمی، یا لااقل، یا کمی، که از صدا می آید، فرقش همین است، می گوید نه، می گوید ندیده، می گویم او دیده بود، و صورتش خط بود، پشت آن دست، یک ماه را نشانه می گیرد، و یک تل سفید را، شبیه حلقه، می گوید همین یکبار است، و برای خیلی ها نیست، این را می فهمم، برای همین می گوید همیشه، می گویم همیشه،
چطور؟،
من تمام آن کوچه ها را، و پیاده روها را، و چشمهایی که رد می شوند، پنجره می شوند را، رسم کرده ام، نپرسیدی چرا می پرسم، گفتم دستت به خط نمی رود؟، گفتم توی ذهن من هست، چطور؟، من این جاها را با تمام پاهای تو، گشته ام، پیدا کرده ام، گم کرده ام، تنها مانده ام، دست کشیده ام، گریه کرده ام، این همه اش نیست، چطور؟، بلند می شوی، نشانت می دهم، و روی آینه، گفتم زیبایی ست، گفتم فقط این نیست، گفتم شبیه هست، این هم هست، آن راه ها، و آن باریکه ها، و آن شبهای بارانی، گرم، آفتابی، وقتی می آیم، آنجا نشسته ای، و ساعت خوش اش می شود، این ها را بگویم؟، می گویم من هم فکر کرده ام، می دانم، این طور نیست، شوخی، گذری، نه نیست، یک ماندن هست، که همیشه، گاهی، اینجاست، و آدم می خواهد، اعتنایش نکند، نه فراموش کند، نه به رویش نیاورد، باورش را پر می کند، آنوقت نقشه هایش را، و فکرهایش را، نقش می دهد، رسم می دهد، گفتم گول نیست، بهانه است، که باور نکنی م، راهت را پس می گیری؟، من این خطوط را، و این دست را، و آن همه را، می دهم به تو، پس نمی گیرم... برویم، و رفتن شد...


بیست و نه تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

Friday, July 13, 2007

خودگاهان - رسم / شش

ژان لوک دیوانه است. خرابی ها را ببینید. شما بادِ سوزانید. شما باد سمومید. شما توفانید. هیچ چیز در برابر شما مقاومت نمی کند، ذهن ما متزلزل می شود، واژگون می شود، ما همه گی دیوانه ایم. ژان لوک دیوانه است. ببینید، بی چاره از خود بی خود شده. این برای ما دردآور است، برای ما که در انتظار سرنوشتی مشابهیم، این که او را لباس از تن کنده و غلتان روی خاک ببینیم، من، کمی شرمگین، به آن جسم عریانی نگاه می کنم که دست و پا می زند، به همزاد بی نوای خودم...

- افلاک نما، ناتالی ساروت -



خودگاهان – رسم
شش.



آنقدر نیستم، که توی دستم گویی ست، که توی اش را، و ادامه اش را، یادم بیاید، یادت بیاورم، که بگویم، همیشه بوده، و اینجا، و نشانت بدهم، بگویی هرکس معمایی ست، تو که راهش را داری، چراغش را داری، بپیچ، توی کلاف بعدی، و بعدی، فکر کن، یکبار، که فقط، دروغ می گوید، و با این، نه با چیزی، با حرف، حرف، حرف، می رساندت، به خودت، که خودت، توی دستت، گویی ست، که ادامه اش، و آمدنش، هست، گفتم من آن شهر نیستم، وقتی انسانی می شود میدانی، فواره ای، فلکه ای، که می جهی، و بیرون می روی، می آیی تو، که همه چیز را، بخواهد، و برساند، به هم، و برایت ساده باشد، و سادگی ش باشد، که ببردت، چرا نچرخی؟، و آنقدر که حالت بد می شود، می لرزی، چشمهایت می رود، می آیم، بالای سرت، می گویی نترس، نمی ترسم، گیج می خورم، و به هم می خورم، و می افتم، و می ریزم بیرون، و تاب نداری، او که می گوید، آن قدر زیاد بود، و آنقدر زیاد می شود، که دیگر نیست، به چشم نیست، به گوش نیست، صدای افتادن، نیست، صدای چرخیدن، می شود همین صدایی که هر شب، هرشب، از این تو، توی تونلی ست، که گوشهای من، نیست، می رود، می گذرد، که فکر می کنی، یکی ست که یکی را می برد، که تویی، که آن یکی را می برد که اوست، و هیچ کس را نمی برد، و صبح که می آید، نرسیده، اگر رسیده بود، آن شب دیگر چرا از آن راه بود، از آن همیشه، گفت همه اش را دیدم، و خندید، دیده بود هم، ندیده بود، حالا نبود، حالا یک طور دیگریست، انگار نیست، آن چیزها از دور می آیند، به این دور نزدیک می شوند، که یک روزی از همین راه شبانه، شبانه ات، می گذرد، که دستهایت را بلرزانم، و سینه ات را، و چشمهایت را، که توی هر رهایی، نفرتی، تاییدی ست، من این را می گویم، مگر آن همه که گفتند چه بود؟، به زبان دیگری بود، شنیدی، رد شدی، آمدی، گفتی می شنوی، و نمی شنوی، چیزی را بر می داری، به من نیست، برای توست، این طور که نقش می گیرد، که بازی ش می شود تو، گفتم دیدی؟، این هست، تو فرار کردی، نخواستی ببینی، همین که می گویم، این من نیستم، تویی، و توی توست، و صدای توست، دست نداشتم، برنداشتم، می دانم، گناهش را به من بیانداز، پذیرفتم، نخواستم، راهش این بود، اگر هیچ کس نباشد، همین خود من، خواندم و باز کردم، این راه ها که توی این گوی هست، رفتنی نیست، برگشتنی نیست، هست، همین بس بود، که بخندی، و خوابت ببرد، آن همه طاقت نداشتی، که حرف بزنی، بزنی، بزنی، و بیافتی، و بچرخی، بیایی، بگویی نرو، می رود، برای توست، که انتهایش نیستی، ادامه اش نیستی، چرا باشم؟، نفرینی، ساده، پر از همین هیچ؟، فهمیدم، بعد از همه شب، که اگر دست کسی هست، و دست کسی می رود، به هرکس می رود، به خونش، به تشنگی ش، چون می ترسد، حذف نمی کنم، آزادی برداری، بگذاری، ببری، گفتی این نیست، گفتی شهر خیابانش، چراغهاش، شیشه هاش، آدم هاش، پیداست، پیدا می شوند، گم می شوند، رد می شوند، می شنوی، هر شب هر شب، هر فاصله کم می شود، زیاد می شود، گرمای تنت که هست، نفست که هست، نفرینت که هست، می ماند، چرا؟، که برای من باشد، تنهایی ی چیزی، که برای ات سنگ، سنگی، سنگین، وقتی به آن چراغ می زنی، و آن چراغ می ترکد، و آن نور رها می شود، گفتم یا این طور، یا آن طور، که بماند، و نماند، همیشه، و فکرش را کردی، گفت کمک بود، گفت بعدن فهمیدم، گفت نخواستم، گفتی می دانی، و سبک شدی، و باز شدی، آسمان که نباشد، پرنده کجا بخواند، کجا بخوابد؟، این تلخی نیست، فقط، و تنها، و همیشه، همین است، اسم گذاشتی، گفتی بخوان، گفتم کلمه بود، آنجا بود، خودش را می دید، کلمه اش را، گفتم می دانی ترسیدم؟، گفتم تو که این نبودی، نیستی، نمی توانی باشی، اسم من بود، و خود من بود، و از آن حجم، و از آن انحناها، و از آن حروف، و از آن چیدن، و از کنار هم بودن شان، چیزی نمی فهمی، من اگر فهمیدم، ترسیدم، خیلی، و سرد شدم، توی خوابم هم شد، گفتم خیلی می گویم، اینها را بگذاری کنار هم، و بعد، وقتی برگردی، و دوباره بخوانی، شاید خیلی هاش، که تخیل من بوده، و نبوده، و خود اوست، سفیدی ی اوست، نازکی ی اوست، پوست پیاز، همان باشد، پوست باشد، رگ باشد، بشود همان، شاید همان، آن پوست، آن مو، او نباشد، من ساختم، و ساختم ات،
نشستم، شبهایی، می روند، رفتی، می آیند، رفتی، ترسیدم، گفتم این قدر سخت نیست، گفتم نمی توانم، گفتم چرا آنها، همه اش، از آن چیز حرف می زنند، نمی فهمم، کجایش را می شود گرفت، من همیشه بودم، این طور، گفتم دوباره بر می گردد، گفتم نفرت دارم، گفتم دروغ می گویم، گفتم حذف نمی کنم، گفتم توی ذهن من نیست، عادت من نیست، چرا بفهمد؟؟ چه کسی؟، گفتم کجاست؟، گفتم توی آن راه، گفتم ببین، نبودی، که بود؟، می گوید اخرایی، نمی فهمم، می گویم زرد ِ نارنجی، می گویم اگر من بودم، می رفتم، امروز، و دوباره توی آن کوچه ها را، و توی آن هوا را، و طعم آنجا را، می دانی چند بار؟، گفته بودم می برمت، ساده بودیم، بودی، هربار گفتی چرا نبردی م؟، گفتم می رویم، حالا اینطوری ست، دیگر برای که فرق می کند، که بیاید، بردارد، بخواهد، چه را؟، نمی فهمم چرا باید برایت بگویم، تو را که نمی شناسم، و آنها را که فکر می کردم، نمی شناختم، چرا دستشان را باز نگذارم، راهشان را، و فاصله شان را بردارم، این را می گذارم، گفتم دور شو، داد زدم، دور شوند، رفتند، آمدند، همیشه با آه و ناله، از او که می آید، بدون سوال، و بدون سوال، و می چسبد، و بدون درد، و می مکد، و بدون زجر، برو، او می فهمد، چرا پس اش زدی؟، او فهمید، حالا چه دارد؟، صدای هوا را، می رفتم، و صدای آن تپه ها را، آنجا بوده، خیلی، وقتی می رسیدم آن بالا، و می نشستم روی آن تکه، آن وقت ها، وقفه ها، تنها بودم، که دوری بودی، دوری، به من نگو، نگو نلرز، نگو نمی توانی، نگو نیامدی، آمدم، و آن ابر را، به چشم چسباندم، به پیشانی، من اینجا می مانم، تب می کنم، عرق کردی، گفتم نمیر، نه، این از ته بود، از آن ته، بالای آن تپه، قله ای را دیدی، که فکر کردی، آن را که بیاوری، و آن بالا را نشانش بدهی، دیگر خودم نیستم، که روزی، شبی، از آن شب می ترسیدم، همیشه اینجا بودم، گفتم ببین، اگر نباشم، ببین، می ترسم، ببین، بلند می شوی و راهم را، و گلوی راهم را، و زیر ابروهایم را، باد می آمد، گفتم آن بالا، بردم، نشانت بدهم، من نمی توانم خوابت را، و خوابهایت را، بردارم و ببرم، بروم، اینجا توی خواب من بود، این را گفتم، این خواب من بود، این را گفتم، چطور نمی بینی؟، می گوید همه چیز، اگر آن چه نمی شود، و آن چه می خواهی، و آن چه توی سرت می گذرد، همیشه آنجا می گذرد، گفتم خودم را می خواهم، تو می بینی، من این را نمی بینم، یک چیز دیگر بردارم، چرا فکر می کنی دیوانه ام؟، از سادگی ست، او می گوید، می آیم نزدیک، نگاه کنم، ساده نیستم، ساده نیستم؟، تو نمی دانی، چه می گویی؟، فکر می کنند، کاری می کنند، نشسته اند، راه رفته اند، خوابیده اند، فکر می کنند، فکری می کنند، وقتش نیست، همیشه این خواب هست، عرق کردم، گفتم درد نه، این را نمی فهمم، بلند می شود، می آید، پهلوهایم را می گیرد، مشت می کند، و توی مشتش، آواره می شوی، بالاتر، یک سقفی ست، سقف ِ از بالا، از دودکش، چون همیشه باران دارد، و همیشه آفتاب ندارد، و تنم، و مفاصلم، زیر این ابر، ورم نمی کند، زیر این آب، ور نمی آید، چه می فهمی؟، توی سر من اینطوری ست، توی سر او هم بود، همینش را دیدم، گفتم چه خوب بودی، از اولش، من آن گوی را ندارم، که به رگهایت وصل باشد، رگهایت که از آسمان جدا نیست، خودِ آن ابر؛ دستم می لرزید، و لیز می خورد، گفتم کسی صدایم نکند، گفتم مشکل همین است، که تو را صدا نمی شود کرد، گفتم فکر کن او باشم که منم، قاطی نکن، کی گفت من می دانم، من بلدم، نمی توانم، گفتی نمی خواهی، گفتم نمی روم، گفتم همیشه، دروغ نگفتم، این همیشه است، یک جای رویایی ست، همیشه هست، آن بالا، فکر کردم، آنجاست، فکر کردم چقدر می شود، تو سنگ را نشانم می دهی، من سنگ را نشانت می دهم، منظور دارم، حالا تنها نیستی، چه کسی می خواهد باشد؟، همه می خواهند، روی شیروانی اش، آن وقت، توی آن حال، وقتی برهنه بودم، لیز خوردم، وقت افتادن، وقت فریاد زدن، وقتی همه ی آبها را دیده باشی، و همه ی آسمان همانطور باشد، با تمام حرفها، مشتاقی، او می خواهد، هرکس می خواهد، گفتم اینجا را ببین، همه می خواهند، گفتی حرف نزن، اشاره کردی، کسی نیاید، کسی بیاید، از جا بپرد، بال پیدا کند، اینجا را برای خودت نگه می داری؟، پرسیدی، چرا؟، هرکس یک رازی دارد، یک غاری، گفتی این جا که همه می آیند، می دانند، گفتم نه، چرا؟، همه رد می شوند، نمی بینند، آسمان را نشانت ندادم؟، چرا من اینطور می گویم، آخر چه راه دیگری باشد، من اخم کردم، این که دنباله ی هم بیاید، این که یکجا نگهت ندارد، من گفتم او نیستم، او می گوید گریه ندارد، او می گوید خنده ندارد، سراسر بی تفاوتی ست، گفتم نشان می دهد، این نیست، باور نمی کنم، وقتی زیر آن سبز نگاهشان می کنم، یا توی آن دور، یا دور آن دریا، باور نمی کنم، من کسی دیگر شده ام، تو این را نمی بینی، می خواهم همانی را پیدا کنی، که آن وقتها پیدا می کردی، می رنجاندت، می خنداندت، آن یک سال گم شد، توی هوا شد، چرا بیایم؟، می پرسد کی می آیی؟، چرا بیاید، من آن سیاهی را دوست دارم، اما نه همه ی آبها، نه همه ی آسمان، گفتم این ادامه اش نیست، من ادامه اش نیستم، گفت تو که کرده ای، گفتم این هم نیست، گفتی سایه می خواهی، گفتی سایه نیستی، آبی نه، سبز نه، گفتم سرد نیست؟، چرا بستی؟، می خواستی بلرزیم، دیوانه نیستی، نه آن سال کنار آن همه سال، من ظ نیستم، شبیه اش نیستم، او بهتر بود، همه چیز داشت، نداشت، چه می دید؟، یکبار سعی کردم، گفتم همه چیز را، آنطور که او می بیند، او می شنود، وقتی شدم، دیدم نمی بیند، نمی شنود، برگشتم، گفتم من ظ نیستم، هیچ چیز نیست، یک عمر توی این همه عمر، دیده نمی شود که، این را نگفت، اگر می گفت، می گفتم نه نیست، می گفتم عیبی ندارد، می گفتم هنوز همان طوریست، گفتم نترس، حالا هستم، یا به آن فکر می کنی، یا به این، نگاهم کن، آنها چیز دیگری می بینند و می گویند، من همان را نمی بینم، آنها نیستم، برگشتم گفتم ظ نمی بیند، نمی شنود، چرا فکر می کنی، چرا می خواهی، من او باشم؟، حرف که نزد، نگاهم کرد، فهمیدم، او برایش بهتر بود، گفتم فهمیدم، خدا می داند، چه می گفتم؟، باز اینطور نگاهم نکن، او که بالای آن سقفها نبوده، گفتم دوست داری سیاهت کنم؟، دوست داری سیاه باشی؟، و بالای آن سقف، همه ی آن جاهایی را، که او می دیده، و نمی دیده، ببینی؟، وقتی پرید، فکر کردم، او به این که لااقل، یک سقف اینجا باشد، فکر کرده، تا ادامه اش را، به آن چیزها، گم نکند، گفتم آن چیزهایی را که می گوید، و آن چیزهایی را که نشان می دهد، نمی شود گفت فهمیدنی نیست، بستگی دارد، و ندارد، حالا می خندد، که او آمده، گفتم من چه کار کنم؟، من پدر داشتم، چه کار کنم؟، مادر بود، چه کار کنم؟، می دانم دیگر دارم چیزهایی را می گویم، که نباید بگویم، می شنوم، که نباید بشنوم، می بینم، که نباید ببینم، گفتی اگر شک نداشته باشی، می آیی، من نداشتم، به تو، به او بود، نیامد، برای همین ابر، به پیشانی ام، و به مژه هات، و به پلکهام، و به موهات، راه زردِ نارنجی را نشانش دادم، گفتم هر که بامش، نامش،
گفتم اینها هیچ راهی ندارد، هیچ بازگشتی ندارد،
گفتم همین یکبار است، همین یکبار،
یکباره


بیست و دو تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

Saturday, July 7, 2007

خودگاهان - رسم / پنج

اسپینوزا با زبان ساده می گوید : "نخندید، گریه نکنید، بیزار نباشید، بلکه بفهمید..." اما آیا این فهمیدن در تحلیل نهایی چیزی جز همان شکلی از سه عمل فوق نیست که برای ما یکجا محسوس می گردند؟ آیا چیزی جز نتیجه ی انگیزه های متناقض خندیدن، گلایه کردن، و نفرین کردن نیست؟

- گادامر، مکتب فرانکفورت و نیچه -



خودگاهان – رسم
پنج



وقتي خواستم تكانت بدهم، يك‌جايي، خيلي سنگين، نتوانستم؛ آن دست كه به دست‌هايت زنجير شد، تو مي‌گفتي، اين وقت‌ها،‌ كه تو را به من مي‌رساند، و آن فاصله را بر مي‌دارد، کم بود، و من با او، با "ي" خيلي صبر داشتم، كه آن‌ حرف‌ها را نمي‌شنيدم، و جاي‌شان را، با چيزهاي ديگري پر مي‌كردم، كه نمي‌گفت،‌ توي گفته‌اي ديگر پنهان بود. گفتم آن‌چه آن‌جاست، تو را مي‌خواند. آن‌كه آن‌جاست، صدايت مي‌كند. آن‌ كه- چه آن‌جاست. و گفتم آن صدايي‌ست كه تو مي‌شنوي، از خودت، و او خودت را،‌ نمايش بزرگي‌ست، كه رسيدن به آن خود را، و آن مي‌تواند هرجا باشد، يا هرچه، كه مي‌خواند، و آوايش، آشنا و نزديك، كه آواي خود توست، گفتم. بلند شدي، آمدي، از نزديك هم، از كنار هم، از روبروي هم. الف خواست كه مرا، يا خودش را، در برابر من، و با خود من، و در برابر خودش، به آن‌ها گفتم،‌ نمي‌توانم درست بگويم كه چه چيز، فكر نكن نمي‌دانم، نمي‌فهمم، اما چطور مي‌شود گفت، و به تو گفت، و به آن‌ها گفت، از كسي حرف زدن، كه توي حرف‌ها نمي‌گند، چه بگويم؟، بگويم پيمان دستم را كشيد، و شرمنده بودم، و من او را نمي‌شناسم، و كتاب‌ها را پنهان كردم، و آن‌ كتاب‌ها را داشتم؟، ببين، فكر كن، مي‌فهمم چه‌قدر به اين فكر كردن، همه‌اش، كه يك كسي هست، يك‌جايي هست، كه كسي باشد، كه من متهم‌ مي‌كنم، و من دفاع مي‌كنم، و من محكوم مي‌كنم، و آن‌وقت، دستت را، و چشمت را، به جنايت مي‌سپاري، كه از وراي آن چشم، به دست‌هايت هجوم مي‌آورد، مي‌گويم چه‌گونه؟، و آن‌قدر نفرت باشد كه، و آن‌قدر تجاوز باشد كه،‌ آدم بتواند، الف مي‌گويد اين همه كه تويي، با اين رافت، مي‌خندي، نمي‌دانم، نمي‌فهمي، مي‌خندم، حق با توست، او كه آن‌جاست، وقتي دست‌هايم را، به چيزي مي‌رسانم،‌ كه اوست، وقتي مي‌فهمم اوست، دست دارم، وقتي نيست، دست نيست، چشم نيست،‌ راه نيست،‌ و اين هيجان عاصي، من مي‌توانم، و فكر كرده‌ام، بارهاست كه آن راه را رفته‌ام، و روي خيلي‌ها ايستاده‌ام، وقتي تو مي‌گويي براي اين بوده كه باشي، و باشم، به اين فكر مي‌كنم، كه تو هم همين را مي‌خواستي، و اگر نخواسته بودي، حرف كه بوده، و مي‌توانستي، و نتوانستي، و مي‌گويي من بهتر از آن بودم كه، و من هم بهتر بودم كه، و آن‌ها بهترند كه، - بهتر كه بپوسي. آن هم همان است، وقتي دستم را مي‌برم، به دشنه‌اي، چيزي، همان است، و اين دست داشتن، زندگي‌ي ديگري كه توي اين خطوط هست، كه وقتي بر مي‌گردي، فكر كردم چطور مي‌شود آدم فراموش كند دستهايش را، و آن خطوط را، و آن بازي‌ها را، دست‌بازي‌ها و پابازي‌ها را، گفتم من آن پيمان را، مي‌شناختم، او نبود كه ديده بودم، كه نمي‌شناختم، براي همين نمي‌گويم كه كيست، با اويي كه مي‌شناسم اشتباه مي‌كني، او خودش نبود، من بود كه به او مي‌گفتم، چرا كردي؟، دستت حالا به رنگ اين‌هاست، به كلماتي آلوده‌ست، از اين‌ها رد شدن، اين‌كه اين‌جا باشي، و اين‌كه پشت آن نورها باشي، و اين‌كه توي آن ويترين باشي، گفتم ويترين، گفتي من توي آن مغازه بودم، توي آن خيابان كه مي‌داني، اگر بودم، به سراغم مي‌آمدي، دستم را مي‌گرفتي؟، مي‌بردي؟،‌ مي‌كشاندي؟، همه‌ي اين‌ها عطف دارد،‌ تو كتاب بودي، و‌ با چندين بار، و چندين تكرار، توي هر جاي ديگري هم، پيدايت كردم، اما چرا من؟، شيشه را مي‌شكستي، بر مي‌داشتي، مي‌رفتي، من آن نور بودم، كه آن‌چه را،‌ او را، آن‌جا، نشانت مي‌داد، مي‌گفتم بچرخ، مي‌گفتم نشان بده، بي‌پناهي‌ات را، و آن‌چه داشتي، و من همان را، آن را هم، نداشتم، چه را بردارد؟،‌ چه چيز را، هر چه را نشان دهم، چه را؟، اين‌جا، جايي‌ست كه خودِ پناه مي‌شوي، به خودت، و به دستت، و با تجاوز، گفتم مي‌خواهم بروم به سمتي، كه مي‌دانم، پشت نور آن ويترين، حبست كرده‌اند، تا لباس‌هايم را، به چراغ‌هاي توي خيابان بياويزم، و با سنگ، به جان شيشه‌اي بيافتم،‌ كه فاصله‌‌ام با دنيا را بر مي‌دارد، اين‌ها نيست، چند روز است،‌ دنبال كسي مي‌گردم، كه بتوانم اين دست‌ها را، برايش روشن كنم، و توي خودش بخوابانم‌اش، تا تماشايم كنم، و باور كن مي‌توانم؛ به الف گفتم، هركس نمي‌تواند، دليلي ندارد، و نمي‌خواهد، كه با او بنشيند،‌ من مي‌فهمم، نمي‌گويم نمي‌خواهم، هيچ‌چيز از او دلگيرم نمي‌كند، اما وقتي هست، جايي هست، كه آدم، آن‌ها را مي‌گذارد توي شبكه‌هايي، كه تقسيم‌شان مي‌كند، و هنگام آن تقسيم، هر كدام شبكه‌اي مي‌شوند، اما من به خاطر دارم، توي آن گرما، وقتي راهمان را مي‌رفتيم،‌ توي آن ويرانه‌ها، و آن غريبه‌ها را مي‌ديديم،‌ كه بي‌ پوست و گوشت افتاده‌اند، و زوزه مي‌كشند، حرف مي‌زديم و تو مدام از رساندن دستت، به مغز آدم‌هايي مي‌گفتي، كه جز پاره‌اي استخوان نبايد باشند، يادت نيامد، گفتم اولين بار بود، و تو را ديدم،‌ هركس بود مي‌ترسيد، مي‌ترسي، توي اين ترس هست،‌ اگر نباشد نيست،‌ خاصيت از دست دادن اين است، كه هست، ترسي كه به جانت مي‌افتد،‌ و گاهي، هميشه،‌ شايد،‌ آن‌قدر خاطرت را، جمع مي‌كند، كه مخاطره مي‌شود، تو چطور هنوز مي‌تواني؟، ميم گفته بود اگر نديده بودم‌ات، ميم اگر نديده بود، و ميم اگر نشنيده بود،‌ و ميم اگر دستهايت توي دستهايش، و صدايت توي گوشش، و نفست توي صورتش، گفت زيبا مي‌شدي، و زيباترين گفتم آن‌جاست، كه توي خود توست،‌ كه من نيستم، نمي‌توانم باشم، گفتم مي‌آمدم، مي‌ترسيدم، مي‌رفتم، بعد كه دوباره، باز آمدي، گفتم نه، نمي‌آمدم، اصلن فكر نمي‌كردم، من آن‌جاها پيدا نمي‌شوم، اين‌جا هم جايش نيست،‌ پيدا نيستم؟، بعد وقت ديگري،‌ چند روز، يا شايد‌، چندين روز، دوباره آمدم، گفتم ديدي، آمدم، نتوانستم، و آن‌كه نيامد، من نبودم، آن‌كه مي‌گويد هميشه، گاهي، نمي‌آيم، من نبودم، من ديدم، ديدم كه او بود، ديدم كه مي‌شناسم‌اش، هميشه اين‌ جاها، خودم را زير پيشاني‌ام، پشت ابروهايم، پنهان مي‌كنم، وقتي كه جلو مي‌آيد، و دستش را پيش مي‌آورد، با حيرت، كه تويي، كه نديده بودم، كه عجب، و او فكر كرد واقعن، و او فكر كرد كار من بوده، و او فكر كرد نديده بودم، گفتم بعد از بارها، كه شايد نمي‌ديدم‌ات، حالا مگر چه شده؟، و مگر جاي ديگري بوده، كه نديده‌ام،‌ چرا اين فكر را كردي؟، و او مي‌گويد اين فكر نبوده،‌ خواب بوده، گفتم همه‌اش همين است،‌ بيدار نمي‌شوي؟،‌ من خودم را نشانت دادم، كه تويش، توي خودت بود، كه خودت را ديده باشي، نه اين‌كه نباشد، اين‌ها نباشد، و فقط آن باشد، كه من خودم را، براي‌ات، بگويم، من مي‌شنوم، اما اين شنيدن، همه‌اش نيست، وقتي مي‌گوييم، و وقتي مي‌گويم، راه‌هايي گشوده مي‌شود، تو را مي‌گشايد، مي‌شوي خود راه، نديدي؟، ببين، گوش كن، چرخيدم، آن چهره‌ي من نيست، كه بتواند دستش را به مبارزه‌اي برساند، كه انتهاش، معلوم نيست؟، معلوم نيست كه بيهوده‌ست، كه همه‌اش، بسته‌گي‌ش، به همان چيزي‌ست، كه تو نيستي، بيرون توست، و درون توست، بيرون توست، و خود توست، بيرون من چيزي نيست، مي‌گويي، مي‌دانم، آن‌جا اما، آن صدا، گفتم چه چيز را شنيده‌اي؟،‌گفتم مگر من نبودم؟، گفتم نمي‌شناسم‌ات، به رويم خودم نياوردم؟، نه اين‌طور نيست، نمي‌شناختم، گفتم كه او نبود، تو نبودي، چطور مي‌توانم؟، دیدی مثل همیشه بود، ریش داشت، جلو آمد، نور بود، دستش را کشید، پس زد، رفتم، دنبالش کرد، دوید، نیامد، وقتی رسید، دستش را، و صدایش را، عینکش را، نشانش داد، گفت ببین، گفت مستم، گفت نیستی، گفت با نگاهش، و با خنده ی قهوه اش، و با چشم هایش، گفت همیشه این نبوده، او نیست، که چشمهای سبز ندارد، و اشتباه می کنی، و جلوتر آمد، و پیش نیا، چیزی آورد، بیرون کشید، از لای آن ها، من نبودم، دیدم، شرمنده بودم، چه می گفتم؟، که من نیستم؟، من بودم، خودت خوب می دانی، او هم می داند، گفتم مرا نمی شناسی، نگاهت می کند، آرام، تند، نگاهش را بر می دارد، به زیر دستهایت می اندازد، نگاهش می کنی، سبز نبوده، مرا نمی شناسی، من هم نمی شناسم، تو آنجا بودی، بارها دیده ایم، او را ندیده بودم اما، حالا چه می شود کرد؟، نمی دانم، مکث می کنم، و توی هر مکث، یک گره باز می شود، گفتم اگر می توانی، اگر زورش، خواستش، التماست هست، برسان، من این کار را نکرده ام، آن وقت بود، همان وقتی که، آن کار را فهمیدم، و این را که باید سراغ که بروم، و از که بپرسم، اینکه نمی داند را می دانم، اینکه چیزی نمی گوید را، ندارد که بگوید، اما نگاه علف دارد، که سبز و شور است، که تن نمی دهد، خودش می گوید، تن نمی دهد، امروز شنیدم، بارها دیده بودم اش، و فکر نمی کردم کار، و فکر نمی کردم که او، و فکر نمی کردم که گره ای هست، که توی ذهنم، می دانی چه کردم؟، راه افتادم توی همان خیابان، گفته بودی بیایم، آمده بودم، و پشت هر شیشه را، خیلی شب بود، که نورش رفته بود، تو می گفتی آن جاها، من که نرفته بودم، ندیده بودم، فکر هم نمی کردم، فکر کردم اگر پره های بینی ام را، روی این سنگهای زمین بکشم، بویی هست، که از سالهاست، روی این زمین، که خیلی پشت این پنجره ها، آدم هایی، مثل من، که نمی توانسته اند، و نمی خواسته اند، حرف شیشه نیست، این فاصله ی شیشه هست، کاریش نمی شود کرد، آن وقتها نبود، حالا یکجور دیگریست، الف نمی گوید، دنیا فرق کرده، آنقدر تکراری ست، که نمی گویم، و بلند می شوم، و می روم، و می گویم این، که سودای من نیست، درد من نیست، مرا به این کارها چه، به این حرفها، دروغ می گویی، فراموش کن، نبودم، وصله ای بودم که به تنت، آویزان بود، مثل آویزان بدبو، گوشتی، کندی م ، خودم کندم، آن گوشت، این را فهمیدم، از حرفهای الف، که اگر اینطور نباشد، نمی فهمیدیم، که آن آویزانی، که آنجاست، آن گوشت، آن زایده، خودم را دیدم، که بخیه ای بودم، که چیزی را اضافه کرده، چیزی را کم کرده، ولی می دانم، این تکرار، تو را خسته کرده، او را خسته می کند، و الف را، ی می گوید، اگر من بودم، و اگر کسی مثل من می آمد، من این چیزها را نمی گفتم، من او نیستم، این را می فهمد، و می خندد، خنده اش را دوست داشتی، حتا وقتی آن طور بی واسطه، به سردی ت بود، و زخمت بود، گفتم او را زخمی می کنی، و او زخم را نمی فهمد، که نخندد، حتا یکبار هم که گفتی، که داری گریه می کنی، و او خندید، می خندید، و می گفت، تو می چرخیدی، و می فهمیدی، که نمی فهمد، که تنها، همان را که می گوید، و همانی ست که می گوید، و خیلی فاصله هست، من این ها را، و آن حرفها را، اگر نشانش ندهم، چیزی ندارم، کسی ندارم، من همینم، این را گفته ام، باور کن، و حالا چند روز هست، که دنبالش می گردم، که وقتی می خندد، و وقتی نگاهت می کند، می خواهم دستم را بردارم، و بالای سرش، و روی گوشتش، و توی جمجمه اش، گلی بکارم، که بیرون که می آید، نامی را بیاورد، که نام خود من باشد، که تمامش کند، تمامش کند، الف می گوید، آزار ندارد، می فهمم، می نشیند، و می گوید، و یادش می آورم، و یادش نمی آید، زجرش می دهد، رد می شود، این خودش را می کوبد، آن خودش را بالا می برد، او می خندد، چه می شود کرد؟، نفهمیدم، درست نفهمیدم، سر راست نیست، می گویم گاهی نمی شود، همیشه نمی شود، آدم به خودش، به گذشته اش، به عقبه اش، دست ببرد، و ببرد، و دور بیاندازد، و بخواهد هیچ کس، کسی، یا هر کسی، من نمی فهمم، که درد او چیست، سکوت او چیست، مرگ او چیست، می گوید مرگش چیست؟، نمی دانم، این اتصال را، و این ناپیوستگی را، و این سستی را، اگر همه چیز را، آن طور که او می بیند، آنطور که او می شنود، که خیلی چیزها را می شنود، و می خواهد، و نمی فهمد، و می فهمد، بفهمی، من نمی فهمم، چیزی را می فهمم، که مال من نیست، یقین من نیست، الف می گوید توی ترس هست، ترس رفتن، ماندن، نماندن، نرفتن، می فهمم، یقین نیست، هراس هست، که نماند، و این را می فهمم، که وقتی هست، ایمان هست، وقتی نیست چیزی نیست، همه اش نیست، خودش را می بیند، آنوقت اما، او را می بیند، هی تکراری ست، تکراری ست، می فهمی؟، تحقیرت می کند، می فهمی؟، دوست داری، من دوست داشتم، و شکستم، تو دوست داری بخندد، می خندد، اگر برود، او برود، من فکر کردم، آن شب، لای آن بوها، و شب بوها، فهمیدم که نمی توانی، و مدام، و همیشه، از خودت می پرسی، و از خودت می خواهی، که او برود، و او برود؟، اگر، این تعلیق هست، من خودم را، لای دو هلال، و بین دو ماه، گیر کرده ام، این هست، او ندارد، و اگر برود؟، من که نیستم، کسی، خود تو، و تو از خود تو، و از خود او، که توست، گونه ای توست، اینها را برایت می گویم، که فکر می کنی، فکر نمی کنم، نمی بینم، نه، می بینم، چه بگویم؟، اولش گفتی من آنجام، لای آن برگها، و زیر آن برگها، و پاهایت را، روی اش ساییدی، فکر می کردی، اگر ریشم کنی، نیشم بزنی، می میری، نرفتم، این کار من بود، که بمانم، و خودت را، من ماندم و، آن جا را نشانت می دهم، و دادم، همه اش می شود کابوس، کابوس، همان وقت می توانستم، هرگز برنیایم، برنگردم، نچرخم، و تو دیگر، خودت را به این ابروها، او می گفت، که آویزانی ست، من می دانستم که آویزانت کرده ام، این کار من بود، که از تو بخواهم، و به تو بگویم، که توی این آویزانی، و از لابلای این گوشت، خودت را تماشا کنی، چه بگویم؟، بخندم، و بگویی، خنده ای را دوست داری، که نمی فهمی، او می گفت همیشه این هست، و زجرش می داد، و صبرش نبود، و کند، و رفت، من نرفتم، و زجرت دادم، و نکندم، ولی حالا، و توی این کمی که هست، که گذشته، که نگذشته، اگر بخواهی، باید بگذری، اگر نخواهی، می مانی، بپوسی، تو کمین بگیر، که ترسم باشی، تو بایست، که آویزانم کنی، نمی توانی، این نیست، بگرد، درست ببین، کسی را پیدا می کنی؟، من چند روز هست، تا دیشب، که خوابش را دیدم، و فکر کردم، کمین می گیرم، و از جایی که رد می شود، و با کسی که رد می شود، صبر می کنم، تاریک که باشد، گفتم به خاطر چیزی نیست، به خاطر خودم بود، که خودم را ببینم، پلیدی هست، انزوا هست، ترس هست، واقعیت هست، برای همه ی این هاست، که بگویم، آنقدر هم که فکر می کنی، و آنقدر هم که سر تکان می دهم، نیست، تو نمی شناسی، نمی دانی، چه دیدم؟، نمی گویم، و نمی توانم بگویم، نمی خواهم، می ترسم، باز می گردد، دستم را می گیرد، و افشایم می کند، هرکس می بیند، می فهمد، می خندد، رد می شود، این هم عاقبت، رد می شود، و فراموشی ست، فراموشی ست
از تو، و از او، از آنها می خواهم، نگاه کنند، ببینند، و به یاد بیاورند، این حرفها را، من نگفته ام، شنیده ام، جمع کرده ام، و فراموش کنند،
من هنوز هستم


هفده تیر هشتاد و شش
دفتر سفال

Tuesday, July 3, 2007

نامه / به هیلا / تیر هشتادوشش

...اين‌ فرجامي‌ست
كه شورمندانه بايد آرزو شود. مردن، خفتن؛

- هملت، ترجمه‌ي اديب سلطاني -




هيلاي عزيز


به رغم حرفهايي كه نزديد، از شما دلگير نيستم. از راه دوري آمده بودم، و آن كلمات، آن‌چه شما را آزار مي‌دهد، همان چيزهايي بايد باشند كه اگر هركسي بود، اين را مي‌گفت. من هم گفتم، با گوش سپردنم به آن سكوت، و آن واژه‌هاي اختياري، درد دل كردم. نمي‌توانم همه‌چيز را بريزم توي اين اجبار تعريف شده، كه از من مي‌خواهد سكوت نكنم، و با حرف آن پرنده موافقم، كه مي‌گويد يكهو به لاكت خو مي‌كني، انگار هميشه آنجا بوده‌اي. من آن‌جا نيستم، ولي مي‌تواند اين‌طور باشد. به ناتالي گفتم پولكهايت را مي‌خواهم. ناتالي ‌گفت پلك‌هايت. گفتم نه. پولك‌هايت. گفته بود ليز مي‌خوري. گفتم اين‌جا، توي اين همه آب. كه دريا نيست، كه درياست. او مي‌پرسد، از خودش،‌ و از من، و از تو مي‌پرسم،‌ چرا ميان همه‌ي اين‌ها، سراغت را مي‌گيرم؟ از تو مي‌پرسم؟ چرا با من؟ اين را مي‌پرسد، و من سكوت مي‌كنم، و من مي‌گويم خب،‌ چرا؟ و توضيح مي‌دهي، مي‌گويي غريبه‌اي. مي‌گويي بگذاري بروي جايي‌كه همه غريبه باشند، و هيچ‌كس تو را فهم نكند. من گفتم لازم نيست. چرا اين‌همه بچرخيم، مگر كسي اين‌جا هست؟ صدايش را بشنوي،‌ بفهمي، و همان صدا باشد،‌ كه آشناست،‌ و دور نيست، و غريبه نيست. از شما مي‌خواهم،‌ از جهت ديگري نگاه كنيد، و به خودتان گوش كنيد. وقتي كنار آن راه مي‌نشينيد،‌ يا وقتي دستهايتان را از لبه‌ي پنجره آويزان مي‌كنيد، يا وقتي آن همه خيال را مي‌پروريد. وقتي مي‌گويد آسمان اين‌جا هميشه سرخ است، آسمان بالاي آن تپه،‌ تابستان، بهار، زمستان،‌ پاييز،‌ هميشه سرخ است. به يك هاله‌ي سرخ فرو مي‌شوم، كه رنگ مردمكي‌ست، و سكوت مي‌كنم، تا برف ببارد، آن‌وقت برف كه دانه دانه مي‌شود، مي‌دانم خواهي آمد، و توي چشم‌هايم آن‌ها را فرو مي‌كني.
پاي صحبت مرگ نشستن،‌ آدم را در شرايطي قرار مي‌دهد، كه پيش از اين، هر چه‌قدر هم فكر كرده باشد، آني نيست كه يكهو،‌ در برابرش نشسته‌اي، و آرامي. به الف گفتم،‌ همين است، اگر اين چيز را اين‌جا نياوريم،‌ كجاي ديگري پنهانش كنيم، پرتش كنيم. روي شانه‌ي من، اين زخم، خنك مي‌شود. ناتالي. همين را مي‌گويم. آن خنده‌ها، آوارگي‌شان را اين‌جا، از دست داده‌اند، به تسليم يك عرشه رسيدن، به سينه‌اي كه ديگر سينه نيست، بادبان‌اش خفته نيست، كه بيدار، به سمتي مي‌كشاندت، و هي مدام اين حركت، مي‌شود تهوع، مي‌پرسد او مي‌تواند بر اين راه بنشيند و از آن تكان‌هاي مدام گريزش باشد و آرام بگيرد و به حال مرگ نيافتد؟ وقتي تا دور نگاه مي‌كني، و جز آبي چيزي نمي‌بيني، كه در گوشه‌اي‌ش، بر روي تكه‌اي كه تو را از آن آب جدا كرده، خيال رسيدن، جان دارد. با الف موافقم، با تو، كه ما زيبايي‌مان را در بي‌قراري‌مان، نمي‌توانيم مچاله كنيم. اين ديدن، و اين شناختن، بترساندمان، كه آن را بگذاريم به حسابي،‌ كه هر آينه‌اي به آدم پس مي‌دهد.
فكر كردم تجاوز كلمات، مي‌شود اين سكوتي، كه از آن حرف زديم. گفتم وقتي در تجاوز سكوت‌ات،‌ كلمات پاره مي‌شوند. و ‌يك‌باره، به اين صدا خنديدم، كه براي تو هيچ معنا ندارد،‌ شنيدن اين حرف، گذشتن از اين صدا، يا سكوتي كه پياپي مي‌شود. گفتم جاي تو خالي‌ست، كه با من بخندي. اما اين حرف‌ها را هرگز به يكي مثل هيلا نمي‌گويم. نه به اين دليل كه مي‌دانم نمي‌فهمد. مي‌فهمد، تاويل‌اش مي‌كند، آن رويي‌ش را بر مي‌دارد، كه برداشتن‌اش، مثل برداشتن سقف يك خانه‌ست، كه ديگر خانه نيست و چيزهاي ديگر. حالا وقت توجيه كردن‌ام نيست. از من مي‌خواهد تنها يك دليل، از آن هزارتايي را كه تراشيده‌ام، برايش بگويم. به ناتالي گفتم خودم را نه. چيزي نيست كه بتوانم از آن بگذرم،‌ يا بگريزم. نمي‌داني، من اين‌‌ كار را بارها كرده‌ام، كه حالا شده‌ام. فكر مي‌كني آن همه گذشتن براي چه بوده؟ هميشه نخواستن نبوده، گاهي بوده. قبول دارم، وسواس من هست، به اين بو و آن بو، به اين صورت، آن صورت. كدام صورت؟ گفتم اين را براي خودم گرفتم، كه من را به يادت مي‌اندازد، اندازه‌ات را. آن را براي بودنم. خودم. مي‌فهمي؟ به او چه بگويم؟ بگويم او آن‌قدر فكر مي‌كند كه از حال مي‌رود؟
الف را به خاطر داري؟ الف مي‌داند كه بايد گاهي بيايد سراغ من، تو نمي‌داني.

اما دوست من،
اجازه بدهيد كه هركس دردهاي خودش را داشته باشد. چرا مي‌خواهيد به اين غريبه بفهمانيد كه چيزهايي را نمي‌داند، اين نپرسيدن از سر بزرگواري نيست. شما مي‌پرسيد. او گفته است. همه‌چيز را مدام نمي‌شود به ياد آورد، يادآوري كرد. ياد چيست؟ از اين سوراخ به آن سوراخ خزيدن نيست. هست، اما فقط نيست. گاهي اين فاصله‌‌ي بين خزيدن را فراموش مي‌كني عزيز من. اين فاصله‌اي كه رسوايت مي‌كند و من در همين فاصله‌ها كمين گرفته‌ام، و او در همين فاصله‌ها ردت را مي‌گيرد، و سر آخر، وقتي انتظارش را نداري، وقتي سبك شده‌اي، يك‌جايي ظاهر مي‌شود، و همه‌چيز را دوباره، دوباره از سر مي‌گيرد؛ باور كن ! وقتي مي‌پرسد چه نامي برايش انتخاب مي‌كني، و وقتي مي‌گويد فكر كن همين حالا به دنيا بيايد، و تو اين امكان را داري كه نامش را انتخاب كني، و وقتي سنگيني مرا مي‌بيند، معني‌اش اين نيست كه من هرگز نتوانسته‌ام اسم مستعاري برايت پيدا كنم، و معني‌اش اين نيست كه نمي‌توانم براي او هم نامي انتخاب كنم. مي‌گويم من همينم. هرچه‌قدر مي‌خواهي بگو كه اين‌جا آدم‌ها توي پيدا كردن اسامي گم مي‌شوند، اما من همينم و بدون آن نامي كه تو مي‌خواهي، هيچ‌چيز نيستم.

" ناتالي هرگز معصوم نبوده و ... " اين را جايي خواندم. و به يادت افتادم. تو اگر باشي، ناتال، مي‌گويي به جاي آن، به جاي خودت، يا به جاي يك ناتالي‌ي ديگر، مي‌شود هركس باشد، كه هميشه خود تو نيست. توضيح‌اش اين‌ است – توضيحي كه آن‌جا جايش نبود، نه وقتش بود، نه امكانش بود – هركس مي‌تواند خودش را جاي هركدام از آن‌ها بگذارد، شايد بارها يك اسم، توي يك پرونده تكرار شده باشد، اما معني‌اش آن نيست، كه آن‌كس، همان كسي باشد، كه آن‌ها اثرش را پيدا كرده‌اند، انگشت‌هايش را و موهايش را – و مي‌داني، وقتي بخواهم بگويم،‌ گاهي اين‌طور است، بيشتر صدايم را گم مي‌كنم، و مي‌شود همين لكنت، كه اين‌جا هم هست، انكار نمي‌كنم كه هست – چرا؟ چون هيچ‌كس، سراغ من نيامد، و هيچ‌كس گمان نكرد كه آن قتلي را – حالا دارم مي‌گويم، مي‌دانم خيلي دير شده، مي‌دانم پنج سال گذشته ... – كه آن شب، توي آن راه‌واره، اتفاق افتاد، كار من بود، باور نمي‌كني؟ باور نمي‌كني عذاب وجدان نداشته باشم، و اين همه روز و ساعت را بدون آن‌كه لحظه‌اي ترديد كرده باشم، بي‌آن‌كه به ياد آورده باشم، آن همه خون را،‌ و دست‌هاي خوني‌ام را، و پنجه‌هايم را، باور نمي‌كني؟ و هيچ‌كس سراغ من نيامد، و هيچ‌كس چيزي نپرسيد، و هيچ‌كس ندانست، و اگر حالا نگويم، هيچ‌كس نخواهد دانست، و نخواهد فهميد. چرا؟ اين گفتن نشان نمي‌دهد كه وجدانم رهايم نمي‌كند؟ من نمي‌گويم كه رهايم كند. مي‌گويم كه بداني، و فكر نكني كه من، ناتالي نيستم. همين است كه توصيه مي‌كنم، بر روي پل هوايي درنگ نكني، چون ممكن است من آن‌جا باشم، و ناتالي آن‌جا باشد، و من هرگز معصوم نبوده...
اسم اين را گناه نمي‌گذارم، وظيفه‌ي هركس مي‌دانم كه در زندگي‌ش، براي يك‌بار هم كه شده،‌ با خودش مواجه شود، و دست‌هايش را توي خوني بشويد، دستش را فراموش كند. محبوب من، فقط مي‌توانم اين را بگويم، طبيعت زندگي همين است كه طبع من نيست، تو نيست، ناتالي نيست.


دوازدهم تيرماه هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات، آقاي شكسپير و آقاي اديب سلطاني

Thursday, June 28, 2007

خودگاهان - رسم / چهار


صدای تیره ی شلیک
آهوان آینده را
به خاک می پاشد

- صفورا نیری،
دورتر از تولد هفده ستاره/ نشر سالی -




خودگاهان – رسم
چهار.


گفتم دیگر خودم را نمی شناسم.
بیچاره فروغ.
یادت می آید، چقدر سیاه بودی، وقتی که پروانه ها دورت دراز می کشیدند، رو به روی من، آن جا، توی آن نور، که سبز بود، و از آن همه دریا بر می خاست، و یک خورشید سیاه، در میانه ی آن نورهای رنگی سراسیمه، جلایی دارد؛ چه. وقتی فروغ به آرامی به دستهایت خو می گرفت، پرسیدی اگر یک زن را پیدا کنی،
گفتم میان درخت،
سرت را تکان می دهی،
من زن را میان درختی پیدا کردم، و پرسیدم حالا با تو چه کار می کنند؟،
و آن سکوت آشنا پایان نداشت، برداشتم دستم را و پوستم را و توی خطوطی که در آن چروک یافت می شد، نامی را غدغن کردم. انگار من یکی باشم، و او که از گذشته ای می آید، آن کس دیگری ست که، می روم جلو، پرسش می کنم، و آن چشمها، آنقدر خودشان را نگه می دارند، که فکر می کنی، او همانی ست، که از همان دوری می آید، که تو خودت را میانش گم کردی، می گویم من که دنبالت گشته ام، راهی را نشان می دهی، توی خطوط پوست درخت، و از آنجا به کناره های آبی رسیدن، که دیگر موج بر نمی دارد، که تابش را بیاندازد توی برهنگی ت، سوخته گی ت، گفتم تو همین را می خواهی، که کسی که دنبالت می کند را، نداشته باشی، که همیشه دنبالت بیاید، برای دنبال کسی همیشه دویدن، او هم می گوید، انگار این ها خیلی با هم باشند، یکی باشند، من با تو نیستم که یکی باشم، که دنبال آن یکی هم نمی گردم، نمی روم، می دانستم، فکر می کنی چرا؟، که من زن را از درخت کنده باشم،
گفتم وقتی ببلعی م، نهنگی می شوم توی دریای تو، که مدام این بار، از این کوسه و آن کوسه، از این خون که راه می افتد، هراسی ت بر نمی دارد، نگهبانی ی آن درخت با کسی بوده، که تمام راه را، دنبال آن جایی که تو را پیدا می کنند، می گشته، و حالا که رسیده ای، بیچاره فروغ!،
این عادت قدیمی ست، که مانده، که تو را به راههایی می کشاند، که زیر و سنگش، پاهایی ست، با خطوطی گم، کمرنگ نبود، وقتی با او حرف می زدم، آن وقتی که، چشمهایم را پایین نگه می داشتم، گفتم این پسر، چشمهای خونی دارد، که تویش راه هایی ست، که از خون می جهد وقتی، می ترسم، فکر کردم تمام شده، اما تو آمدی و گفتی، که دیشب، آن شب آن روز، چه چیزها که توی بر افروخته گی ش ندیده ایم، من که می دانستم، اما این ها، جنس این رگ، با آن رگه هایی که توی آن درخت بود، و آدم را به خود می کشید فرق می کرد، که وقتی میوه ای برایم می کنی، آماده می کنی و می آوری، می گویی کدام درخت؟،
من که همیشه آن صدا را نمی شنیدم، برخاستم، و به سمتی رفتم، که آن دور را گم می کرد، گفتم وقتی به آن دور، نگاه کردی، خودت را دیدی، که در آشفتگی ورق می خورد، و صدای آرام سوختن باد می آمد، می گویی آدم به آن روزها که نگاه می کند، باور نمی کند خودش را، که باشی؟، و چرا حالا؟،
سرت وزن دارد و سکوتت وزن دارد، این که هیجان ندارد، حالا با من چه کار می کنند؟، فروغ می پرسد، و تو راهی را که آرام آمده ای، از درخت می گیری، نمی شود بازگشت هدیه ای باشد، که یکروز او بیاورد، و به تو تعارف کند؟، وقتی فکرش را کرده بودی، اینجا را که رسیده ای، ندیده ای، گفتم تند می دوی، که توی آن دویدن، فراموش می کنی قدمهایت را بشماری، که روی کجاها برداشته ای، روی کجاها گذاشته ای، می خواستم فریاد بزنی، دیگر دیر آمدی، راهی نداری، دختر تاب می خورد، و باد تاب می خورد، و برگ تاب می خورد، بیچاره فروغ؛
حالا که او،
کنار رودخانه می نشینی و سیگار می کشی، مدام از آب می پرسم، کدام آینه آدم را می برد، که تو می بری، و کجا، که یخ می بندد، و آن آدم، زیر یخ، می شود همیشه بماند، این آب اما، به جایی می رسد، که هیچ خاطره ای را دفن نمی کند، بو بر می دارد، وقتی می شود، که همه ی این آبها و لجن، وقتی از کنارش رد می شوی، بوی مردار خاطره می گیرد، من که می دانم، به این سادگی ها نیست، که آدم هر چیزی را فراموش کند، گفتم مثل آینه، که هر چیزی را پس می دهد، و خود آن چیز نیست، کنار آن آب می نشینی، و نمی دانم، درختی هست، یا صدای پیاده ای می آید، که از آن خلسه، از آن خلاصی، بیرونت آورد، این که سخت است، این که دورست، همه چیزش را می فهمم، اما این فهمیدن من، با فهمیدن تو، که سالهاست او را، توی آن شکلی دیده ای، که برایت رسم کرده، مثل من که از نرمی ی یک دست، که توی دست من آن گرما را ندارد، خبر ندارم، خبر نداری، نه این تقلا، به جایی نمی رسد، باید دوباره بگردیم، و دوباره راهی پیدا کنیم، که این راه نباشد، که از این راه که آمده ایم، نشسته ایم اینجا، که حالا، خیلی چیزها، همه اش، تو دنبال چیزی می گردی، همه دنبال چیزی می گردند، که اگر نباشد، خود را ببازند، یا بزنی، من نمی توانم،
او می گوید گاهی که بعد، که روی گلوله افتاده بود، از آن جا می گذشت، نمی گذشت، درنگ می کرد، نمی توانست، نگاه می کرد، نمی گفت، خاموش می شد، من هم همان کار را می کنم، و یک درخت میان آن همه سبز پیدا می کنم، همین اش خوب بود، که بود، و وقتی رفت، او دیگر نمی توانست بماند، که تاب بیاورد، که وقتی پیدایش می کنیم، حیوان های توی آب، صورتش را دزدیده اند، فقط از آن نگاهی که نمانده، می شود فهمید که همانی ست، که وقتی او رفت، می آمد، درنگ می کرد، و وقتی درنگ می کرد، گفتم نگاهی آشنا داشت، که همیشه، من ندیده بودم، شنیده بودم، و آن درخت را توی سبزی ی آن نور، که از پروانه ها می گذشت، پیدا نمی کردم، عبور می شدم، و سایه اش را، بلند و سفید، همانطور که او بود، اگر یک وقت دیگری بود، مثلن سه هزار سال، آن روح آنجا را می گرفت، ولی وقتی می گویی، دیگر از این افسانه بر نمی آید، نفسم می گیرد، که اینطور هم نیست، من هم مدام به آن جایی فکر کرده ام، که او قرارش را گذاشته بود، گفتم اگر یکی از ما، به آن درخت برسد، به آن درخت پناهی بدهد، با طناب، با تاب، همه اش یک باره می شود، که یا رفتن، یا گذشتن، که یا ماندن، یا دوام،

کاشکی ستاره بودی، که روی دیوار این آبی بمانی، که پشت پنجره حبست نکرده باشند، که وقتی می روم، بچسبی، به آرزوی متلاشی شدن، وقتی از پنجره عبور نمی شود،

حالا که توی این دیوارها، رگه های کهنه ی آن پنجره ها، پیدا نمی شود، نمی شود کاری کرد، یا دست روی دست گذاشت، که چیزی بیاید، وقتی بیایی، می پرسم او را دیده ای؟، و تو که می پرسی چرا نیامدی، و آن احساس مادرانه ات را با خودت نیاوردی، چرا همیشه اینطور می شود؟، و من برای این پاسخ، هنوز مانده تا بیاورم، که چرا آن مرد، از آن جا بلند می شود، و به سویی می آید، که تو را نشان می دهد، و چه چیز آن سو، آن مرد را بر می خیزاند، که به سمتی برود، که آب همیشه جاری ست؟،

که دنباله داشتی، و دنباله را جایی می انداختی، که سنگفرش آن کوچه هایی را که او، و من، دنبال می کنیم، روشن کند، یا لااقل، بسوزاند و بوی آجر سوخته، بوی راه سوخته، همه چیز را بردارد، که دیگر از آن راه، راهی بر نیاید، بعد از سه هزار سال، شاید، خودم را نمی شناسم، اما نه از این همه، نه ، از نگاه کردن، به گذری، که راه را به تو، بازو را به شانه هایت پیوند می زند، من این زمزمه ی گم شده را، از توی این همه سایه، پیدا نمی کنم، که بعد پیاده اش کنم، روی قطعات خاکی که سنگش، اسم ندارد

گفتم وقتی بیچاره فروغ، یاد شاهد هم افتادم، که گفتم، که درست نمی دانم، کدامشان را می گویم، که آنجا درازکش، مانده اند، و این ها همه به خاطر آن شبی ست، که لبه ی پنجره نشستیم و پاهای آویزانمان را تکان تکان می دادیم، توی کوچه، که حالا از آن پنجره و از آن کوچه، چاره ای نمانده، که او، با یک زردی بیاید و روی آن سنگها قدم بردارد و به زیر پاهای آویزان نزدیک شود، و آنوقت، وقتی خون چکان می شود، آدم را صدا بزند، که می افتی، و آدم خودش نباشد، من یادم نمی آید، که چطور بوده باشی، که حالا نیستی، که همه اش می گویی، نمی دانی، نمی شناسی، و این تکرار، مدام که می شود، گاهی عادت می شود، گاهی عداوت می شود، اما برای من این چیزها نمانده، تنها بیزاری مانده، که به تو نشان بدهم، که نه به خاطر تو باشد، که تنها به خاطر توست، که وقتی دنبالت نمی کنم، و وقتی نامت را نمی خوانم، خونت می جوشد و به آن رودخانه، تک می بری، و آنجا، وقتی نمی بینم ات، مثل آن کودک مچاله، زیر پلی که به رغم آن همه آب، آن همه بیچاره ست، پناه بجویی، به یک برگ،

آن ماه، که شبی در می آید، که روی سال است، و سال را نشان می دهد و گم می کند، که رنگ ندارد و توی بخار برف گم می شود، زیر چراغ های بخار کرده ی کوچه ای، که بوی برف می دهد، آن ماه ندیدنی، را رویت می گذارم،

این ها را نمی گویی، تنها می گویی به جایی رسیده ای، و درختی را پیدا کرده ای، که می خواهی برای او، برداری، و وقتی درونش را می پایی، و وقتی درونش را نشان می دهد، و وقتی درونش به تو می رسد، می خواهی خودت را، به آن خاطره ای بسپاری، که آن درونش را سیاهی می سازد، که همیشه بشود شبی را توی اش گذراند، که آن شب، اندازه ای باشد، برای همیشه ای، که دیگر به دنبال یک درخت، یا سیاهی،
چه کارش می کنند؟،
تنها، ساده ست، یک بار دیگر، برش می دارند و جایی دیگر، به کارش می گذارند، که یعنی آن چه او کرده، تمام آن چه از او بر آمده، از آن او نبوده، که حرفهایی هست، که شاخه ها و سایه ها، با هم گلاویز که می شوند، به هم که می رسند و می گذرند، زمزمه می کنند و می گذرند،
که می شود آن افسانه ای، که من باور نکردم، که تو از من خواستی باور کنم،
و من به راهی رفتم، که از باور من نمی گذشت،
حالا که می خواهی بدانی، برایت می گویم، که صدایت را توی شیشه ای گذاشته ام، دفن کرده ام، و هربار که یادت می افتم، دراز می کشم روی خاک کوچه، تا از یک جایی، شیشه ای که می شکند، و ریختن اش، در من زاویه ای می سازد، را در گوشم فرو کرده باشم، که دیگر آن چیزها که از گذشته می آیند، و او را که وقتی می بینی، می فهمی از گذشته آورده اند، که این همه نگاهش می کنی،
یادت می آید، آن که روزی، روبرویت می نشیند، و آنقدر در خیره گی ش، محوت می شود، که باور می کنی، بویی را با خود می آورد، که مال آن دورهاست، و تعلقی دارد، به آن دورهایی که دیگر تکراری نیست، پس این تکرار را که می گویی، از کجا آوردی،
می گویی از او آموختم، که آنطور، زاغ، با حیرانی، به جایی می ماند، که هرگز نبوده، که هرگز کشف نشده، که هرگز پیرامونش را کسی ندیده، پیدا نکرده، نمی خواهم تنها به یادت بیاورم، که آن چیز، چطور در فاصله های مدام ذهنت، خانه شده، نمی خواهم، و نمی دانم، که آیا این آشنایی طولانی، که انگار یک عکس را در یک عکس دیگر، تکرار می کند، گونه ای خویشاوندی آورده، که با آنکه آنها نمی دانند، خودشان هم، و یکی فکر می کند، که دیگری ست، و دیگری که می اندیشد، آن همه ی دلسوزی ی اوست، وگرنه رهایش می کردم، و مثل خیلی چیزها، که هر روز می گویم و هر شب رهایش می کنم، می فهمم، این ترسی را که گزار نیست، سهمی ست که از تو به آنها می رسد، و می پلکد



هفتم تیر هشتاد و شش
دفتر سفال