Tuesday, December 23, 2008

یادآوری: بخشی از یک کتاب - خاطرات جعبه / ادامه

Whom god wishes to destroy, he first makes mad

Euripides , 425 B.C



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
ادامه



کنار سنگ می نشینی. صدایش می کنی. صورتش را توی دست، چشمهایش را، پوستش. بوی شمع که خاموش می کنی، روی تنت می ماند. خندیدی. کنار درخت جایی پیدا کنی. قطره های درشت باران توی صورتت می خورد. فرقی نمی کند. فرقش را نمی فهمی. صورتت را به استخوان می چسبانی. آرامش می کنی.
صبر کردم. پشت چپ سرم درد می کند. پوستش ور می آید. دست که می برم، تکه ای از موهایم، با پوست با کمی رگ، می آید توی مشتم. نگاهش می کنم. انگشتم را توی سوراخ پشت سرم فرو می کنم. به استخوان سخت می خورد. کمی خونی.
می گویی هرگز دیگر، جایی بروی، نمی توانی. می خندی. خنده ات می خورد به نرده ها، بر می گردد.
می ترسم. صدا می کنم. نمی شنوم. دستم را به گوشم می چسبانم، با دست دیگرم سوراخ پس سرم را پر می کنم. صدا می کنم. آرام دستم را از گوشم بر می دارم. انگشتم را توی سوراخ فرو می کنم. یکی. دوتا. می چرخانم اش آن تو. احساس خوبی توی چشمهایم می دود. می خندم. چشمم را می بندم. لمس می شوم. فشار می دهم. چیزی به خاطرم می آید. صدایم را نمی شنوم.
روی تخت دراز کشیده. خواب و بیدار. یکی از پاهایش از زیر لحاف بیرون افتاده. نفست بند می آید. نزدیک می شوی. فراموش می کنی. می شناسی اش. می دانی نباید دستت را به جاییش برسانی. می خواهی خلاص شوی. داری صدای قلبت را می شنوی. صدای نفسهایت. بیدار نمی شود. فرار می کنی. کجا بروی ؟ پیدایت می کند. گریه می کنی. دستهایت یخ زده. به دستهایت فشار می آوری. می ترسی. تکان می خورد. از پهلویی به پهلوی دیگر. شاید صورتش می درخشد. خودت را تماشا می کنی با دستهای گشوده، که ایستاده ای و به چیزی خیره شده ای. هر چه فکر می کنی نمی دانی به چه. فکر می کنی او آنجاست، دراز کشیده ای، تماشایت می کند، می فهمی، بیداری، شاید، به روی خودت نمی آوری، می گذاری سیر نگاهت کند، جراتش بیشتر شود، پیش بیاید، نمی آید. فرار می کنی.
استخوان را فشار می دهم، اینطور به خاطر می آورم. بیشتر.
حاضر نبودی جایت را به او بدهی. فکر می کنی اگر می توانستی، خیلی پیشتر، آنجا می نشستی. دست به سنگ می کشیدی و برایش می خواندی. باد می آید. فکر می کنی می روی بیرون. از کنار نرده ها و از لای بوی خاک آب خورده. دستانت را به هم می فشری، نفس می کشی. برای هروقت که بخواهی برگردی، و او آنجاست. بی آنکه او تو باشی، بی آنکه وقتی برگردد، همیشه بوده باشی و به آواز دستهایش معتاد. اینها را می خوانی. این خواندن که با شنیدن فرق دارد. آرزویی. گاهی که کاش حیاط خانه ات بود. گاهی که کاش اتاق پشتی بود. گاهی که کاش توی دیوار بود. دیگر فرقی نمی کند. همینکه جایی باشد. لبهایت، همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر، مزه ی دهانت همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر، خطوط چهره ات همان حالت تلخی ی همیشه را دیگر. از پوست آزاد شده باشی. – ندارد. کفهای دستت را به دنبال خطوط تازه، ورق می زنی. به اینکه بفهمی چه روزی ست، چه سالی ست، و اینکه چقدر گذشته. به اینکه چقدر مانده. به اینکه او کجاست.
دلت می خواهد پلکهای بسته اش را ببوسی. و همینطور پیشانی اش را. و همینطور گونه هایش را. و همینطور لبهایش را. و همینطور گردنش را. صورتت را نزدیک صورتش می رسانی، به آرامی، بی آنکه بیدار شود، می ترسی که بیدار شود، که بترسد، که تا به خودش بیاید، کجا رفته ای؟ ها می کنی توی صورتش، هایت را نگه می داری که توی صورتش پخش نکنی، از بوی دهانت بدت می آید. پلکهای بسته اش را، ابروهایش را، شقیقه اش را، گونه هایش را، لبهایش را، از همان فاصله. اگر بیفتی، خم می شوی و می افتی و بیدار می شود و فرار نمی توانی بکنی. همانجا می مانی. توی همان خیرگی. تاریکی. ایستاده خوابت می برد. تا به خودت بیایی، برگشته ای.
فکر می کنم، تمام پوستم ورم کرده. دست که می کشم، همه اش توی دستم می آید. بلند می شوم که توی آینه تماشایش کنم. نمی توانم. آینه ی دیگر می آورم تا ببینم اش. موهایم را کنار می زنم. زخم کوچکی ست که زود خوب می شود. ترس ندارد. به خودم می گویم. یکهو شروع می کند به بزرگ شدن و توی آینه. همه ی آینه می شود. دستم را تویش فرو می کنم. تمام دستم را. احساسی دوباره توی چشمهایم. نفس نفس می زنم. جشمم را باز می کنم. دوباره فقط مو. همه اش مو. دستم را می آورم بیرون. نگاهش می کنم. خودم را می بینم که توی رگهای کف دستم راه گم کرده ام. فریاد می زنم. سعی می کنم با دست دیگرم بیاورم ام بیرون. نمی توانم. از لای انگشتهایم لیز می خورم. می روم دنبال موچین. همه ی کشوها را بیرون می ریزم. سروصدای زیاد، سرم دارد می ترکد. دستم را روی گوشهایم می گذارم. صدایم را نمی شنوم. دستم را مشت می کنم که از لبه های کف دستم پرت نشوم. فریادم را می شنوم. دلم می خواهد چیزی توی سوراخ فرو کنم، صداها را نشنوم. دستم را می گذارم روی دهانم. می دوم. هرچه می دوم به جایی نمی رسم. همه اش می ترسم توی رود بیفتم. غرق می شوم. چیزی فشارم می دهد. می گویم رهایم کند. داد می زنم. موچین را پیدا نمی کنم. چشمم به ناخنگیر می افتد. می ترسم سرم را با ناخنگیر ببرم. جرات نمی کنم. از طرفی دارم پرت می شوم. دستم را روی زمین می گذارم، به هوای اینکه از دستم پیاده شوم. می ترسم گمم کنم. دوباره دستم را مشت می کنم. دردی توی همه ی تنم پخش می شود. پرت می شوم. حالاست که بیافتم توی آب قرمز. فریاد می زنم.
یواشکی آمدی. آنطور که هیچکس نبیندت. نشناسد. هنوز می ترسی ببرندش. می گویی اگر ببینند. دورتر می ایستی. صدایشان را می شنوی. عصبانی می شوی. عقبتر می روی. جایی که صدایشان را نشنوی. صدای خیلی های دیگر را می شنوی. دلت می خواهد هیچکس آنجا نباشد. صبر می کنی تا همه شان بروند. بعد نزدیک می شوی. با ملاحظه. اول مطمین نیستی همه شان رفته اند. باید پاییز باشد. باد بیاید. ابر بشود. باران بگیرد. زود بساط شان را بردارند، بروند. باد می آید. باران می گیرد. زود بساط شان را جمع می کنند، می روند. همه می روند. دیگر صدایی آزارت نمی دهد. صداهای غریبه. نگاه های غریبه. همان ها که همیشه او را از تو گرفته اند. می نشینی. کنار درخت. کنار باد. کنار نرده. دستت را رویش می گذاری. دست دیگرت را روی پایت. بعد روی گونه ات. بعد روی سینه ات. بعد روی گردنت. بعد روی شکمت. بعد روی دست دیگرت. دستش را گرفته ای. به صورتت و به سینه ات و به لبهایت و به چشمهایت. دیگر گریه نمی کنی. بغض نمی کنی. صدایت نمی لرزد. آرامی.
از چاک لباس خوابش، گردی ی سینه ی تازه اش، می درخشد. سرت را کج می کنی. حسرت می خوری. نگاهش می کنی. نگاهش می کنی. سیر نمی شوی. نمی دانی اگر دستت را به انحنایش برسانی، لمسش کنی، بیدار می شود؟ دلت می خواهد دل به دریا بزنی و یکبار هم که شده، نوازشش کنی، آنطور که می خواهی. احساس گرما و گیجی می گیردت. تکانی به خودش می دهد، او هم از گرما، رواندازش را پس می اندازد. دستت را روی صورتت می گذاری. دلت نمی خواهد یکباره اش ببینی. آزارت می دهد. برمی گردی توی اتاق خودت. گریه می کنی. سرت را به دیوار می کوبی. دشنام می دهی. چراغ مطالعه را روشن می کنی. سایه ات را روی دیوار تماشا می کنی. سایه ات را روی کاغذ رسم می کنی. اشکت می پاشد روی کاغذ، خط ات را به هم می ریزد. عصبی، کاغذ را مچاله می کنی، به لامپ خیره می شوی. دستت را می بری نزدیک، داغی اش را حس می کنی. مشتش می کنی، داغی ش توی پوستت فرو می رود. از درد به خودت می پیچی و از اینکه کسی را بیدار نکنی، دست دیگرت را گاز می گیری که صدایت بیرون نزند. آنقدر فشارش می دهی که توی دستت می ترکد. صدای ترکیدنش توی دستت، و فرو رفتن خورده شیشه ها توی پوستت، صدای خفیفی ست. بوی گوشت سوخته دماغت را پر می کند.
از اینکه دارم توی دستم غرق می شوم، توی رگهایم، از اینکه گم می شوم توی کف دستم، خنده ام می گیرد. می نشینم و تماشایم می کنم. می گویم می خواهی چه کار کنی. فکر می کنم دارم فریاد می زنم. صدایم را نمی شنوم. فکر نمی کردم بتوانم توی خون شنا کنم. از رگی به رگی بالا و پایین بروم. با این صدای وحشتناک که از کجا می آید؟ آسمان را نگاه می کنم. احساس می کنم نگاهی دنبالم افتاده. شاید دارم از همان نگاه فرار می کنم. چطور هر طرف ساحلی نیست. فکر می کنم بهتر است دوباره دستم را توی سوراخ پس سرم فرو کنم. می ترسم آنجا گم شوم. فکر می کنم از همانجا آمده ام. چاره ای ندارم. باید تمامش کنم. آرام دستم را بالا می آورم. جوری که بیاندازم ام در رگهای توی انگشت اشاره ام، و از آن طرف هم به بیرون پرت نشوم.
دراز می کشی روی زمین. کنار سنگ. کنار درخت. کنار گِل. موهایت را باز می کنی. مشت می کنی و توی دهانت فرو می کنی. با کمی خاک. با کمی باران. با کمی درخت. با کمی سنگ. مزه مزه اش می کنی. چشمت را باز می کنی. از لای موهایت درخت را می بینی، شاخه شاخه، برگ برگ، آسمان را می بینی، خاکستری که کم می شود، باز می شود، آبی ش پیدا می شود، نور. باد روی صورتت می دود، روی گونه ات، روی پیشانی ات، روی لبت، روی دماغت. بویش را می شنوی. نزدیکی اش را. لمسش می کنی. صدایش می کنی و چشمهایت می بندی و چشمهایش را می بینی که می خندد، اگر به یادت بیاید، به یادش می آوری. اجزای صورتش را. خنده ی لبهای کج و تلخش.
آنوقت، با آن درد، همان جا، با دست خونی، با تکه های شیشه توی دستت، تصویر تازه ای از سایه ات رسم می کنی. بعد تکه های شیشه را از دستت بیرون می کشی، توی تصویر تازه فرو می کنی. کف دستت خونی ات را، روی تصویر تازه می چسبانی. فشار می دهی. آرام می شوی. سرت را روی دستت می گذاری. به خواب می روی.
پرت که می شوم، فکر می کنم توی جریان دیگری می افتم. در حال پرت شدن، فریاد می زنم، بالاخره صدایم را می شناسم. انگشتم را محکم توی سوراخ سرم فرو کردم. چشمهایم را به لذت، بستم. افتادم توی اتاق خواهرم، افتادم توی قبرستان. نفس کشیدم. نتوانستم چشمهایم را باز کنم. خودم را کنار تخت خواهرم دیدم که به تنش خیره شده ام. شانزده سالم بود. فکر کردم آنجا چه کار می کنم. خوابیده بود. همه را دیدم که کنار قبری جمع شده اند. فکر کردم آنجا چه کار می کنند. هرچه می گردم خودم را پیدا نمی کنم. می ترسم ببینندم، قایم می شوم. پشت درختی. کنار درخت روی سنگی. از دیدن اندام خواهرم، به هیجان می آیم. از خودم بدم می آید. می خواهم فرار کنم. کنار سنگ دراز می کشم. زیر درخت. کنار باران. کنار نرده. کنار باد. پشت چپ سرم درد می کند. دست می برم، تکه ای از موهایم، با کمی پوست، با کمی رگ، می آید توی مشتم. نگاهش می کنم. انگشتم را توی سوراخ پشت سرم فرو می کنم. به استخوان سخت می خورد. کمی خونی.



به بنیامین و به پسرم
از مجلد اعترافات

دسامبر 2008

Tuesday, December 9, 2008

یادآوری : بخشی از یک کتاب – جاده

پراکنده


چشمی که ایستاده، نمی بیندت، نگاهت می کند، به جایی دیگر. برهنه می شوی. میانش دوباره می شوی. هربار می شوی. آرام تر. پیش می آید. پیشانی ات را پر می کند. که دیگر نیست. هنوز. همیشه. شقیقه زجرت می دهد. چاقویی برداری. صورتش را با موهایش را با چشمهایش را. بوده ای.
یکباره آسمان رویم می افتد. کش می آید. کش می آید. فکر می کنم. چه شد. بالاتر.
از بیابان به آواز می رسی. آوایی که سوار بیابانی ست، می شود.
جلوتر می آید. خنده ام می گیرد. سرم را تکان می دهد. سفید. نمی خواهم هر چه بوده را پاک کنم.
کنار هم می نشینند و دور خودشان می چرخند. بوته ای شاهد می شود. خون ریزه ریزه می آید. می رود بیرون. بر می گردد. صورتش را پاک می کند. دستم را جای صورتش می گذارم. فقط چشمهایش سبز بود. همین.
بیابان راه می رود. می چرخد. از بیابان که پیاده می شوی، او که دور می شود، صدایش که می کنی، بر که می گردد، آسمان سوختن. می شنوی. دستش را می کشی به سمت توی بیابان. برنمی خیزد. لبش را به دنبال جایی که پر از سیاهی ست می چرخاند. لبش را به سرخی می دوزد. لبش را جمع می کند. باز می کند. صدایی از بیابان پیاده، می ریزد به قطعات درخت و فنس ها. آرام تر. چشمی که بالا می رود. سوار بیابان می شود. دور می شود و به حرکت گیر می کند.
دستشان را همانجا به هم می رسانند. سه تا تن که دراز کشیده باشند و یکی پستانش بیرون افتاده. یکی به آن سه اضافه می شود. گریه می کند. گریه اش را می بینم. روی ریش زردش، قطره های درشت. ریش زردش خیس می شود. چترش را باز می کند. کاغذی مچاله از توی جیبش بیرون می آورد. رویش می خواند. صدای دیگری می خواند. همان زن. به پستان زن برمی گردم. همان قطره های درشت تر، که روی ریش زردی ست، می آید روی نوک سرخ پستانی که آن طرف تر درازی ی دستی می شود. انگار هر زبانی را بداند. بر می گردم.
من که همه چیز را می دانم، سرم درد می کند. به آقای پنج سال پیش، نه، به آقای هفت سال پیش می گویم. دوباره نزدیک آتش می نشینم. می بینی شان ؟ به سمت شماره می روم. نگاهش می کنم.
هر چه شد وقتی، در کوچه ای دنبال قاب عینک می گشتم. همیشه، که وقتی برگشتم. نقره ای بود. و بعد که مشکی ست. درشت می شوم پشت شیشه. پیدایش نمی کنم. همان سرما را به خاطر می آورم. و اینکه میدان خالی بود. گوشه اش خالی بود. همه اش خالی بود. می گوید برویم کافه پوشکین. فکر می کنم می رویم توی اتاقش. می خندیم. چیزی می نوشیم. هوا سنگین می شود. فکر می کنم حالا اتفاقی می افتد. می رود بیرون. بر می گردد. دیگر آنجا نیستی. بیرون هوا سرد است. لبه ی پالتویت را بالا می کشی. به لرزیدنی توی جیبت فکر نمی کنی. آنوقت توی پارکینگ، می دوی.
لباسهایشان را در می آورند. منتظر می مانم. از گوشه ای که ایستاده ام. پشت سنگی. لابد. و توی ابر. لابد. خطوط هراسانم می کند. که آنجا نیستند. یا نباشند. توی اتاق، روی تخت، روبروی آینه، یکی دارد خودش را می شوید. از بیابان پیاده می شوم. دستم را به بیابان تکیه می دهم. به روبرویم نگاه می کنم. لحظه ای که موهای زردم را، مشت می کنم. لباس چرک سبزش را در می آورد. توی اتاقش. نگاهش می کنم. کنار پنجره می روم. توی اتاقش.



یادآوری : بخشی از یک کتاب – جاده


نمی توانم به فهمیدن چیزی امیدوارت کنم. وقتی رویم را برمی گردانم، چشمم به ساعت می افتد. خنده ها و شعله هایی یادم می آید. می پرسم تو با چه رنگی به خاطر می آوری ؟ آن چیزهای اضافی را حذف می کنی. می دانم مدام که به من نزدیک می شوی، یادت می آید. یعنی تنها یک صورت می ماند. یا لباس می ماند. یا جا می ماند. یا همه اش می آید. یا می ماند. خودت را می بینی. خودت را با خودت تنها می گذارم.
یک وقتی فکر کردم توی آسمانخراش بلندی، که هر طبقه اش، هشت واحد دارد. وارد که می شوم. آن آقایی که آنجا توی لابی نشسته، جلویم را می گیرد، می پرسد کجا می روم. می گویم تو آن بالایی. می گوید نه. همین حالا بیرون رفته ای. من از خیلی دور آمده ام. قیافه ام در هم می شود. معمولا کی برمی گردی ؟ نمی داند. می توانم منتظر بمانم. آن طرفها کافه ای، باری، که بشود تویش نشست. شب که می شود. همان روبرو یک جایی بوده. نشسته ام. می بینم که برگشتی. نگهبان توی لابی را می بینم که به سمتت می آید. نوشته ام را به دستت می دهد. اینها را فکر می کنم. هنوز شب نشده. طول می کشد. همه چیز را نگاه می کنم. ماشین ها رد می شوند. آدمهایی می آیند تو. چیزی می نوشند. می خورند. آدمهایی که نمی شناسی شان، از ساختمان بیرون می آیند، تو می روند. خسته می شوم. کش می آیم. مشروب نمی خواهم. یک قهوه ی دیگر. آنجا دیگر چهارراه نیست. پل را دیده ای؟ آن طرف که می ایستادم، پیاده که می شدم، سیگار روشن می کردم، تکیه می دادم، پنجره ات را پیدا می کردم، اگر پیدا می کردم، از رنگ پرده پیدا می کردم، که لابد آنجا دیگر نیستی، مثل چهارراه که دیگر نیست، پل را می گویم، به پل می گویم. بعد می گفتی آن اتاق من بود، دیگر نیست. می دانم. برای همین می آیم بیرون، بالا را نگاه می کنم، از رنگ پرده پیدا کنم. نیستی. جای خالی ات را اتاق پر کرده. می خواهم بروم توی ساختمان، بروم بالا، بنشینم روی پله ها، پشت در خوابم ببرد. این دیگر نمی شود، این روزها. بعد بدوم. بعد بپرم.
همین پشت. یکجایی که پر از درخت. آن طرف خیابان. خانه را نشانش می دهد. می گوید ببین. ندیده بودی. تا چشم کار می کند نور چراغ می زند. صدای آنها که رد می شوند. آنجا نشسته ای. روی علف. اگر این شهر که یکزمانی همه اش درخت، همه اش درخت بود، همیشه که یکجایی می نشستی، روی علف. پاهایش را تکان می دهد. احساس خفگی می کند. نمی تواند به خاطر بیاورد. کاش همه چیز را نوشته بود که حالا می خواست به یاد بیاورد، برود، بردارد، اگر می توانست، بر می داشت، دوباره آنجا بود، همه چیز همان بود. روزهای نگذشته.
هرچه گفتم، به سین گفتم. مچاله شدم، کف دستهایم را به سنگ چسباندم، پیشانی ام را. دنبال صدایی. گفتم می خواهم حرف بزنم. به کسی گفتم. بعد که توی جعبه ام، بگذارم بروم.
کاغذهایم را می کشم بیرون. آنچه خفه ام می کند. ترس خفه ام می کند. اضطراب خفه ام می کند. او فکر می کند همیشه که آنجا نشسته ام، سیگار می کشم تا چیزی بیاید، نگاهش که می کنم که می آید، وقتی می آید، دستم تند می شود، سیگار می خواهم، فندک می خواهم، یا چیز دیگر و دیگری که حرف می زند، می خندد. خنده اش آزارم می دهد، که نمی توانم بخندم. با لبخند می خواهم، کج نگاهم می کند، بر می گردم، نگاهش را روی پشتم می فهمم. می نشینم. می نویسم می توانم آنجا بنشینم؟ پاسخ نمی دهد. می نشینم. نگاه نمی کند. می نویسم نگاهم نمی کند. نمی فهمد. خطم را نمی تواند بخواند. موهایش نقره ای ست. چشم هایش، سرم را بالا می آورم، می پرسم چشمهایت چه رنگی ست؟ می نویسم می گوید خودت نگاه کن. می ترسم. معذرت می خواهم. فنجان را می گذارد. قهوه ای ست. روبرویمان پنجره های قدی ی کافه رو به خیابان. روبرویمان ورودی ی ساختمانی بلند، می خواهد برود تو، یا انتظار می کشد؟ می نویسم. خیره شده به ورودی ی ساختمان. می پرسم منتظری؟ سرش را تکان می دهد. می نویسم منتظر است. یک پایش را مدام روی پای دیگرش جابجا می کند. اضطراب دارد. به ساعتش نگاه می کند. پایم را از کفش در می آورم. به پاهای لختش می مالم. تکان نمی خورد. وضع اش عوض نمی شود. حالتش عوض نمی شود. دلم می خواهد رویش را برگرداند، بگوید چه کار می کنی. ادامه می دهم. تا لبه ی دامنش. سرش را بر می گرداند. صورتش را ننوشتم. سفید و صورتی ست. حالت ندارد. زیبا نیست. جامد است. فنجان خالی اش را بر می دارد. سر می کشد. می نویسم فنجان خالی اش را بر می دارد، سر می کشد. دستهای کشیده اش را نگاه می کنم که دور گردنش می چرخاند، می خاراندش. با یک دست که می نویسم، با دست دیگرم جوراب از پایم در می آورم. شستم را، لای پاهایش که روی هم انداخته جا می دهم. شاید به درختی آن طرف خیره شده. می پرسم به چه نگاه می کند. به آرامی صورتش را برمی گرداند، می فهمم من را هم همانطور می بیند. نمی داند. می نویسم نمی داند به چه نگاه می کند. احساس سردی توی آن پای دیگرم لیز می خورد. اگر خوشش بیاید، پاهایش را از هم باز می کند. پاهایش را از هم که باز می کند، ناخنن بلندم را توی پوستش فرو می کنم. شاید مست باشد. مست باشم. می نویسم کجا زندگی می کند. می نویسم جواب نمی دهد. می فهمم دنبال حرف نیست. من که دنبال حرف بودم. دامن بهانه بود. این را نوشتم. بی حالت تر می شود. حالت من را دارد. خسته ام می کند. پایم را می گذارم توی کفش. سرم را می گذارم روی میز. چیزی روی سرم سنگین می شود. احساس می کنم دستی. نمی گذارد سرم را بلند کنم. می گوید این را بنویسم. کسی بیدارم می کند. عذر می خواهم. تنم درد گرفته. از لای در سوز می آید. ساعت را نگاه می کنم. تازه از ظهر گذشته. فکر می کنم گرسنه باشم. کاغذهایم را جمع می کنم. نگاهشان نمی کنم. غذا سفارش می دهم. هرچه باشد. چشمم به صندلی ی روبرو می افتد. یادم می آید. چشمهایم را می بندم. باز می کنم.
چاقو را توی گوشت فرو می کند. آرام آرام قطعه قطعه اش می کند. آب و خون و روغن چون شیره ای روی کف صیقلی بشقاب جاری می شود. چشمش به نوشته می افتد. برمی گردم. می بیند خودش که نوشته برمی گردم. بالاتر نوشته، از آنوقتی که اینجا را فکر کرده ام، هشت سال می گذرد. حبس اتاقی بودم. دیوارهایش سفید بود. همان دیوارها بلند شد. آنجا را نگاه کن، به ورودی ی ساختمان روبرو اشاره می کند، او را ببین که با آن مرد حرف می زند، کاغذی به دستش که می دهد، آن کاغذ را توی آن اتاق نوشته، هشت سال پیش. همان کاغذ که اینجا آورده اش. می داند که او اینجاست. نمی داند از کجا. نوشته نمی داند از کجا. نوشته می دانسته که اینجاست. کاغذ. توی دفترچه ی تلفن را گشته. دروغ می گوید. اسمش را پیدا کرده. شماره اش را. آدرسش را. یکراست آمده اینجا. تکه ی گوشت را به دهانش می رساند. وسطش را که سرخ است نگاه می کند. همیشه این رنگی ست. دروغ می گوید. کاغذ را باز می کند. تویش را نگاه می کند. سفید است. مطلقا سفید.

می آیم بیرون. بالای سرم را نگاه می کنم. توی پنجره ها. از روبرو نزدیک شدن ات را می بینم. برمی گردم توی کافه. همان جای قبلی. کسی نشسته. می ایستم. دستم را به پیشخوان تکیه می دهم. ویسکی می خواهم. می رود تو. آقای توی لابی نزدیکش می شود. چیزی می گوید. کاغذی به دستش می دهد. کاغذ را باز می کند. بر نمی گردد. بیرون را نگاه نمی کند. به مردک گفته بودی وقتی آمد، بگوید که تو آن روبرویی، و آن کاغذ را بدهد به او. فکر می کنی فقط کاغذ را داده. کاغذ را می خواند. شانه بالا می اندازد ؟ نمی توانی ببینی. کسی می آید جلوی دیدت را می گیرد. کنار که می رود. او رفته. یک ویسکی ی دیگر. سیگار در می آوری. به لب می گذاری. کسی می گوید اینجا سیگار کشیدن ممنوع است. تعجب می کنی. می آیی بیرون. فندکت را پیدا نمی کنی. توی جیبهایت را می گردی. برمی گردی تو. کسی آتش دارد ؟ کبریتی. چشمهایت را می بندی. راه می افتی توی پیاده رو. می روی. می روی. برمی گردی و بالا را نگاه می کنی. پنجره ای توی طبقه ی پنجم. سایه ای روی پرده. روی نیمکتی می نشینم و به همه ی اینها می خندم. سرم درد می کند.

حالش به هم خورده. کنار تخت افتاده. در باز می شود. نور می آید تو. با نور می آید تو. صدایش می کند. روی تخت می نشیند. فکر می کند کجاست.

بر می گردم. کاغذ را از آن مرد می گیرم. تشکر می کنم. هاج و واج نگاهم می کند. اشتباه کرده ام. می گوید خانه ات همانجاست. می دانم. بیرون می آیم. توی ورودی باد می پیچد. روی پوستم می دود. چشمهایم را می بندم، سرم را بالا می آورم.



دسامبر 2008
از مجلد اعترافات
به ژانباپتیست؛ اریک رومر
- پنجره ی اتاقی در پاریس که آخرین شاهدش بود سیزده سال پیش-