تمام خاطرههايم را
گرگي حمل ميكند
كه پيرهن صبور يوسف را نميشناسد
گرگي :
تا آنجا
تا اشتباه نفرين يعقوب
كه خصومت معصوم باديه را
در چشمهاي مقدر خود كاشت.
- شهرام شاهرختاش -
خودگاهان
يكم.
نميخواستم. تازه آمدهام. اينها ميآيند. من نميخواهم. هر روز ميآيند. ميريزند بيرون. بيرون فرياد، خلاصم نميكند. مرتضي ميگويد از چند سال پيش نوشتهاي ميخواند. ميآورد برايم، قرار شد. " ميگويم بچهات توي بغل من. نميگويي بچهات است، ميدانم كه بچهي توست. قدم كوتاهتر است، سايهام به سايهات نميرسد. ميروي توي زنها. لاي چادرها گم ميشوي. ميگويم بچهات... بچهات پيشم ميماند." آن طرفاش كه به آينهست مرتضي، آنطرفش كه پشتش، حرف ميزند، من پهلوي چپم، كه ميشود پهلوي راستم توي آينه، كه دارم به آنچيزهايي كه مرتضي نميگويد، به آن حرفهاي مرتضي، از پشت سرش، گوش نميدهم؛ به اينها فكر ميكنم، به دستم.
پدر، بيماريست. پدر، فراموشيست.
" با سنگها بازي ميكند، ميگويد بچههاي مناند اينها."، بهار كار خودش را ميكند، ميآيد، سرد است هنوز، ديشب نبود، تو بودي، بوي تو از كف سنگ تازهي پيادهرو بود، باد توي گوشت بودي، نرسيدم، هميشه همين كار را ميكند، و گرم ميشود، باران ميآيد وقتي، صداي تو ميشود، قدمهاي تكراري روي سنگهاي تازه، قدمهاي روي يك خط، نبايد بيافتم، نميافتم، از خط، خط را پيدا ميكنم، روي تازهگي سنگها خط را بر ميدارم، بايد بريزماش توي كاغذ، بفرستم براي اين اسم و آن اسم، نشانيها، به آدمهايي كه نميشناسم تبريك، با كارتهاي گل، كارتهاي ماهي، كارتهاي شكوفههاي باران، براي تو اما، شانهي درد، و انگشتهاي مچاله،
" پنجشنبه هاي زمستان سرد است، مرا ياد عروس همسايه مياندازد"، زنجير پهلوي من توي آينه، عكس ميگيرم از آينه، از پهلوي راستم كه پهلوي چپم ميشود، چه خوب ايستادهام توي اين تاريكي، تاريكي توي اين تاريكي، چشمهات برق ندارند، امتداد دارند، زنجيري، ميشود بلند پيشانيي پيشانيام در آينه، مرتضاي توي آينه رو به من نيست، رو به اوست، باد ميآيد آنوقت، ميبرد آنوقت، موهايم را، سگرمههايم را، و تلانباريي تو ميماند روي خط، روي خط تازه، كه برداشتهام، براي آنها بايد بنويسم " بهارهاي مرداري"، آنها نميفهمند، براي تو مينويسم، خط ام را بر ميدارم، مياندازم روي اسمات، يادم ميآيد، اسمات، اسم شدهاي، تمام ميشوي وقتي نام ميشوي، تمام ميشوم روي خط، امضايش بماند براي پدر، بماند براي سال، تمام سال، همهي اين سالها كه بهار بوي تو را ميآورد، بوي تو بر خاك، بوي تو بر خط، مرتضي ميگويد نوشتههاي سرگيجه، فكر ميكنم به شيدايي، به لول،
ميگويم هر روز تازهام، موهاي تازه، پيراهن و شلوار تازه، بدم ميآيد از تكرار اين رنگها، اگر ميتوانستم دور ميانداختم اين لباسها را هر روز، هر روز، روحيهام عوض ميشود، نميشود،
به تو فكر نميكنم، به خودم فكر ميكنم، دست به موهام ميبرم، كاش هميشه همينطور بماند، ميدانم، نميماند، نميخواهم بماند، نميخواهم بماني، نميخواهم بمانيم، برويم، به مرتضي گفتم، بلند ميشويم، سيگار به لب، ليلي بازي ميكنم روي خط، كنار جوي، درختهاي بلند، بالاخره اين نردهها را برداشتهاند از اين كنار، كنارهها، چشم مياندازم، توي گودي، روي لبه، روي خط، درخت درخت، سبز سبز، اينهمه، از تو بدم ميآيد، از همهي توها، كه اين گودي را ميبينيد و ميگذريد، هر روز از همين كناره، ميافتي، ميآيم، هولت ميدهم، آن ته يك درخت توست، يك درخت هم توست، از هر سرو، از هر چنار، از هر كاج، يكي ساقهي توست، يكي برگهاي توست، يكي تنهاييت،
از سبيل بدشان ميآيد، نميفهمند ديگر، فكر ميكنند هر روز توجه تازهاي ميخواهم، نميخواهم، نميفهمند ديگر، به مرتضي گفتم دههي بيست، ميگويم ميخواهم بروم، براي من اين چهرهي شهر است شصت سال پيش، دستم روي لبهام، موهاي روي لب، سبز، شهري كه خلوت باشد، خبر از جنگ نداشته باشد، هنوز جنازه جمع ميكنند توي اروپا، جمع كنند، دست به سبيلم ميكشم، به جان هم افتادهاند، بيافتند، به هيچجام بند نيست، متحدم، با هركه باشد، مرا از اين شهر نبرند، نميبرند، شصت سال طول ميكشد، پسام مياندازد، سبيلام مال خودم، مال شما نيست، خط است، خطي كه به كاغذ ميافتد، ميماند، ميخنديم، با هم، و پيريم، با هم، و ميميريم، با هم، اين را به خط ميگويم، محمدرضا ميگفت آدم پير كه ميشود ميميرد،
- بعد چه ميشود؟
ميگويم نميدانم، ميداني؟
ميداند، نميداند، خدا ميداند، ميگويد، سرگيجه ميگيرم، نميتوانم پيش بچه سيگار بگيرم، ميگويم چه ميشود؟، ميگويد دوباره ميآيد دنيا آدم، يكجاي ديگر شايد؛ گيج نگاهش ميكنم، انگار فهميده نفهمدهام، ميگويد مثلن ميميري اينجا، دوباره توي ايتاليا دنيا ميآيي، آنوقت با زبان ايتاليايي حرف ميزني!، چه ميگويد اين بچه،
- كي بهت اين چيزا رو گفته؟ تو مهدكودك؟
ميخندد بچه، ميگويد نه، ميگويد خودم فكر كردم، ميگويد خدا ميداند؛ دردم ميگيرد، به آينه نگاه ميكنم، پهلوي چپم كه شده راست، بغض چشم چپم كه آمده راست، مرتضي ميگويد " برادر زادهام اشاره ميكند بالا، ميگويم چه؟ ميگويد آن بالا، ميپرسم چه، ميگويد هوا هست؟ - نيست؛ پس خدا چطور نفس ميكشد، چطور زنده ميماند!"،
ببردم شصت سال، هفتاد سال، جاي پدربزرگ كه رانندهي آمبولانس شده بود توي شمال، توي جنوب، متفقين كه آمدهاند، روسها كه آمدهاند، توي جنگ، جنگ، جنگ، توي قحطي، قحطي، قحطي،
- خدا كجاست؟
توي سنگ، توي گچ، توي سينه، توي دست، توي من كه فكر ميكنم، خدا فكر ميكند، بچه ميگويد، محمدرضا ميگويد؛ گچ، گچ، از كجا آمدي توي گچ توي خيال اين بچه، فكر ميكنم، به برادرزاده اش، مرتضي :" ميگويم خدا را نقاشي كن، سه روز است دارد دايره ميكشد، دايره ميكشد، دايره ميكشد،" و من توي دايرههاي كنار خيابان خيال انگشتم را ميخوابانم، توي دايرههاي چشم، توي دايرههاي دهن، دايرههاي زخم، دايره، دايره، دايرههايي كه توي سرم باز ميشود، ميافتد توي خط، رها ميشود توي خط، و من بينگاه، پاهام ميلرزد كه از خط نيافتم از كناره، توي گودال، مينويسم بهارهاي پرستوهاي خشك افتاده از سيمهاي لخت خيابان، نميفهمي، نميتواني بفهمي، نميخواني، نميتواني بخواني، نميفرستم، براي آنها ميفرستم، كارتها را، تبريكها را، سال كه تبريك ندارد، مينويسم، براي اينكه به يادت بيايم، به يادم بيايي، و باران ميشود تند، جوهر ميبرد، خط را ميبرد، دستم غرق ميشود، مرتضي را نگاه ميكنم، ميبينم و نميبيني، از ساقههات، از ريشههات، از برگهات، گذشته، نگذشته، افتادهام، دراز، روي خط، كه ريختهام به كاغذ، باد كاغذ مچاله را بر ميدارد، پروازش ميشود خط، خطي.
دفتر سفال
هفت اسفند هشتاد و پنج
اتاق را قفل ميكنم و ميروم، پنجره را باز، و ميروم،
گرگي حمل ميكند
كه پيرهن صبور يوسف را نميشناسد
گرگي :
تا آنجا
تا اشتباه نفرين يعقوب
كه خصومت معصوم باديه را
در چشمهاي مقدر خود كاشت.
- شهرام شاهرختاش -
خودگاهان
يكم.
نميخواستم. تازه آمدهام. اينها ميآيند. من نميخواهم. هر روز ميآيند. ميريزند بيرون. بيرون فرياد، خلاصم نميكند. مرتضي ميگويد از چند سال پيش نوشتهاي ميخواند. ميآورد برايم، قرار شد. " ميگويم بچهات توي بغل من. نميگويي بچهات است، ميدانم كه بچهي توست. قدم كوتاهتر است، سايهام به سايهات نميرسد. ميروي توي زنها. لاي چادرها گم ميشوي. ميگويم بچهات... بچهات پيشم ميماند." آن طرفاش كه به آينهست مرتضي، آنطرفش كه پشتش، حرف ميزند، من پهلوي چپم، كه ميشود پهلوي راستم توي آينه، كه دارم به آنچيزهايي كه مرتضي نميگويد، به آن حرفهاي مرتضي، از پشت سرش، گوش نميدهم؛ به اينها فكر ميكنم، به دستم.
پدر، بيماريست. پدر، فراموشيست.
" با سنگها بازي ميكند، ميگويد بچههاي مناند اينها."، بهار كار خودش را ميكند، ميآيد، سرد است هنوز، ديشب نبود، تو بودي، بوي تو از كف سنگ تازهي پيادهرو بود، باد توي گوشت بودي، نرسيدم، هميشه همين كار را ميكند، و گرم ميشود، باران ميآيد وقتي، صداي تو ميشود، قدمهاي تكراري روي سنگهاي تازه، قدمهاي روي يك خط، نبايد بيافتم، نميافتم، از خط، خط را پيدا ميكنم، روي تازهگي سنگها خط را بر ميدارم، بايد بريزماش توي كاغذ، بفرستم براي اين اسم و آن اسم، نشانيها، به آدمهايي كه نميشناسم تبريك، با كارتهاي گل، كارتهاي ماهي، كارتهاي شكوفههاي باران، براي تو اما، شانهي درد، و انگشتهاي مچاله،
" پنجشنبه هاي زمستان سرد است، مرا ياد عروس همسايه مياندازد"، زنجير پهلوي من توي آينه، عكس ميگيرم از آينه، از پهلوي راستم كه پهلوي چپم ميشود، چه خوب ايستادهام توي اين تاريكي، تاريكي توي اين تاريكي، چشمهات برق ندارند، امتداد دارند، زنجيري، ميشود بلند پيشانيي پيشانيام در آينه، مرتضاي توي آينه رو به من نيست، رو به اوست، باد ميآيد آنوقت، ميبرد آنوقت، موهايم را، سگرمههايم را، و تلانباريي تو ميماند روي خط، روي خط تازه، كه برداشتهام، براي آنها بايد بنويسم " بهارهاي مرداري"، آنها نميفهمند، براي تو مينويسم، خط ام را بر ميدارم، مياندازم روي اسمات، يادم ميآيد، اسمات، اسم شدهاي، تمام ميشوي وقتي نام ميشوي، تمام ميشوم روي خط، امضايش بماند براي پدر، بماند براي سال، تمام سال، همهي اين سالها كه بهار بوي تو را ميآورد، بوي تو بر خاك، بوي تو بر خط، مرتضي ميگويد نوشتههاي سرگيجه، فكر ميكنم به شيدايي، به لول،
ميگويم هر روز تازهام، موهاي تازه، پيراهن و شلوار تازه، بدم ميآيد از تكرار اين رنگها، اگر ميتوانستم دور ميانداختم اين لباسها را هر روز، هر روز، روحيهام عوض ميشود، نميشود،
به تو فكر نميكنم، به خودم فكر ميكنم، دست به موهام ميبرم، كاش هميشه همينطور بماند، ميدانم، نميماند، نميخواهم بماند، نميخواهم بماني، نميخواهم بمانيم، برويم، به مرتضي گفتم، بلند ميشويم، سيگار به لب، ليلي بازي ميكنم روي خط، كنار جوي، درختهاي بلند، بالاخره اين نردهها را برداشتهاند از اين كنار، كنارهها، چشم مياندازم، توي گودي، روي لبه، روي خط، درخت درخت، سبز سبز، اينهمه، از تو بدم ميآيد، از همهي توها، كه اين گودي را ميبينيد و ميگذريد، هر روز از همين كناره، ميافتي، ميآيم، هولت ميدهم، آن ته يك درخت توست، يك درخت هم توست، از هر سرو، از هر چنار، از هر كاج، يكي ساقهي توست، يكي برگهاي توست، يكي تنهاييت،
از سبيل بدشان ميآيد، نميفهمند ديگر، فكر ميكنند هر روز توجه تازهاي ميخواهم، نميخواهم، نميفهمند ديگر، به مرتضي گفتم دههي بيست، ميگويم ميخواهم بروم، براي من اين چهرهي شهر است شصت سال پيش، دستم روي لبهام، موهاي روي لب، سبز، شهري كه خلوت باشد، خبر از جنگ نداشته باشد، هنوز جنازه جمع ميكنند توي اروپا، جمع كنند، دست به سبيلم ميكشم، به جان هم افتادهاند، بيافتند، به هيچجام بند نيست، متحدم، با هركه باشد، مرا از اين شهر نبرند، نميبرند، شصت سال طول ميكشد، پسام مياندازد، سبيلام مال خودم، مال شما نيست، خط است، خطي كه به كاغذ ميافتد، ميماند، ميخنديم، با هم، و پيريم، با هم، و ميميريم، با هم، اين را به خط ميگويم، محمدرضا ميگفت آدم پير كه ميشود ميميرد،
- بعد چه ميشود؟
ميگويم نميدانم، ميداني؟
ميداند، نميداند، خدا ميداند، ميگويد، سرگيجه ميگيرم، نميتوانم پيش بچه سيگار بگيرم، ميگويم چه ميشود؟، ميگويد دوباره ميآيد دنيا آدم، يكجاي ديگر شايد؛ گيج نگاهش ميكنم، انگار فهميده نفهمدهام، ميگويد مثلن ميميري اينجا، دوباره توي ايتاليا دنيا ميآيي، آنوقت با زبان ايتاليايي حرف ميزني!، چه ميگويد اين بچه،
- كي بهت اين چيزا رو گفته؟ تو مهدكودك؟
ميخندد بچه، ميگويد نه، ميگويد خودم فكر كردم، ميگويد خدا ميداند؛ دردم ميگيرد، به آينه نگاه ميكنم، پهلوي چپم كه شده راست، بغض چشم چپم كه آمده راست، مرتضي ميگويد " برادر زادهام اشاره ميكند بالا، ميگويم چه؟ ميگويد آن بالا، ميپرسم چه، ميگويد هوا هست؟ - نيست؛ پس خدا چطور نفس ميكشد، چطور زنده ميماند!"،
ببردم شصت سال، هفتاد سال، جاي پدربزرگ كه رانندهي آمبولانس شده بود توي شمال، توي جنوب، متفقين كه آمدهاند، روسها كه آمدهاند، توي جنگ، جنگ، جنگ، توي قحطي، قحطي، قحطي،
- خدا كجاست؟
توي سنگ، توي گچ، توي سينه، توي دست، توي من كه فكر ميكنم، خدا فكر ميكند، بچه ميگويد، محمدرضا ميگويد؛ گچ، گچ، از كجا آمدي توي گچ توي خيال اين بچه، فكر ميكنم، به برادرزاده اش، مرتضي :" ميگويم خدا را نقاشي كن، سه روز است دارد دايره ميكشد، دايره ميكشد، دايره ميكشد،" و من توي دايرههاي كنار خيابان خيال انگشتم را ميخوابانم، توي دايرههاي چشم، توي دايرههاي دهن، دايرههاي زخم، دايره، دايره، دايرههايي كه توي سرم باز ميشود، ميافتد توي خط، رها ميشود توي خط، و من بينگاه، پاهام ميلرزد كه از خط نيافتم از كناره، توي گودال، مينويسم بهارهاي پرستوهاي خشك افتاده از سيمهاي لخت خيابان، نميفهمي، نميتواني بفهمي، نميخواني، نميتواني بخواني، نميفرستم، براي آنها ميفرستم، كارتها را، تبريكها را، سال كه تبريك ندارد، مينويسم، براي اينكه به يادت بيايم، به يادم بيايي، و باران ميشود تند، جوهر ميبرد، خط را ميبرد، دستم غرق ميشود، مرتضي را نگاه ميكنم، ميبينم و نميبيني، از ساقههات، از ريشههات، از برگهات، گذشته، نگذشته، افتادهام، دراز، روي خط، كه ريختهام به كاغذ، باد كاغذ مچاله را بر ميدارد، پروازش ميشود خط، خطي.
دفتر سفال
هفت اسفند هشتاد و پنج
اتاق را قفل ميكنم و ميروم، پنجره را باز، و ميروم،