Monday, February 26, 2007

خودگاهان / یکم

تمام خاطره‌هايم را
گرگي حمل مي‌كند
كه پيرهن صبور يوسف را نمي‌شناسد
گرگي :
تا آنجا
تا اشتباه نفرين يعقوب
كه خصومت معصوم باديه را
در چشم‌هاي مقدر خود كاشت.

- شهرام شاهرختاش -



خودگاهان
يكم.


نمي‌خواستم. تازه آمده‌ام. اين‌ها مي‌آيند. من نمي‌خواهم. هر روز مي‌آيند. مي‌ريزند بيرون. بيرون فرياد، خلاصم نمي‌كند. مرتضي مي‌گويد از چند سال پيش نوشته‌اي مي‌خواند. مي‌آورد برايم، قرار شد. " مي‌گويم بچه‌ات توي بغل من. نمي‌گويي بچه‌ات است، مي‌دانم كه بچه‌ي توست. قدم كوتاه‌تر است، سايه‌ام به سايه‌ات نمي‌رسد. مي‌روي توي زن‌ها. لاي چادرها گم مي‌شوي. مي‌گويم بچه‌ات... بچه‌ات پيشم مي‌ماند." آن طرف‌اش كه به آينه‌ست مرتضي، آن‌طرفش كه پشتش، حرف مي‌زند، من پهلوي چپم، كه مي‌شود پهلوي راستم توي آينه، كه دارم به آن‌چيزهايي كه مرتضي نمي‌گويد، به آن‌ حرف‌هاي مرتضي، از پشت سرش، گوش نمي‌دهم؛ به اين‌ها فكر مي‌كنم، به دستم.
پدر، بيماري‌ست. پدر، فراموشي‌‌ست.
" با سنگ‌ها بازي مي‌كند،‌ مي‌گويد بچه‌هاي من‌اند اين‌ها."، بهار كار خودش را مي‌كند، مي‌آيد، سرد است هنوز، ديشب نبود، تو بودي، بوي‌ تو از كف سنگ تازه‌ي پياده‌رو بود، باد توي گوشت بودي، نرسيدم، هميشه‌ همين‌ كار را مي‌كند، و گرم مي‌شود، باران مي‌آيد وقتي، صداي تو مي‌شود، قدم‌هاي تكراري روي سنگ‌هاي تازه، قدم‌هاي روي يك خط، نبايد بيافتم، نمي‌افتم، از خط، خط را پيدا مي‌كنم، روي تازه‌گي سنگ‌ها خط را بر مي‌دارم، بايد بريزم‌اش توي كاغذ، بفرستم براي اين اسم و آن اسم، نشاني‌ها، به آدم‌هايي كه نمي‌شناسم تبريك، با كارت‌هاي گل، كارت‌هاي ماهي، كارت‌هاي شكوفه‌هاي باران، براي تو اما، شانه‌ي درد، و انگشت‌هاي مچاله،‌
" پنج‌شنبه هاي زمستان سرد است، مرا ياد عروس هم‌سايه مي‌اندازد"، زنجير پهلوي من توي آينه، عكس مي‌گيرم از آينه، از پهلوي راستم كه پهلوي چپم مي‌شود، چه خوب ايستاده‌ام توي اين تاريكي، تاريكي توي اين تاريكي، چشمهات برق ندارند، امتداد دارند، زنجيري، مي‌شود بلند پيشاني‌ي پيشاني‌ام در آينه، مرتضاي توي آينه رو به من نيست، رو به اوست، باد مي‌آيد آن‌وقت، مي‌برد آن‌وقت، موهايم را، سگرمه‌هايم را، و تل‌انباري‌ي تو مي‌ماند روي خط، روي خط تازه، كه برداشته‌ام، براي آن‌ها بايد بنويسم " بهارهاي مرداري"،‌ آن‌ها نمي‌فهمند، براي تو مي‌نويسم، خط‌ ام را بر مي‌دارم، مي‌اندازم روي اسم‌ات، يادم مي‌آيد، اسم‌ات، اسم شده‌اي، تمام مي‌شوي وقتي نام مي‌شوي، تمام مي‌شوم روي خط، امضايش بماند براي پدر، بماند براي سال، تمام سال، همه‌ي اين سال‌ها كه بهار بوي تو را مي‌آورد، بوي تو بر خاك، بوي تو بر خط،‌ مرتضي مي‌گويد نوشته‌هاي سرگيجه، فكر مي‌كنم به شيدايي،‌ به لول،
مي‌گويم هر روز تازه‌ام، موهاي تازه، پيراهن و شلوار تازه، بدم مي‌آيد از تكرار اين‌ رنگ‌ها، اگر مي‌توانستم دور مي‌انداختم اين لباس‌ها را هر روز، هر روز، روحيه‌ام عوض مي‌شود، نمي‌شود،
به تو فكر نمي‌كنم، به خودم فكر مي‌كنم، دست به موهام مي‌برم، كاش هميشه همين‌طور بماند، مي‌دانم، نمي‌ماند، نمي‌خواهم بماند،‌ نمي‌خواهم بماني، نمي‌خواهم بمانيم، برويم، به مرتضي گفتم، بلند مي‌شويم، سيگار به لب، لي‌لي بازي مي‌كنم روي خط، كنار جوي، درخت‌هاي بلند، بالاخره اين نرده‌ها را برداشته‌اند از اين كنار،‌ كناره‌ها، چشم مي‌اندازم، توي گودي، روي لبه، روي خط، درخت درخت، سبز سبز، اين‌همه، از تو بدم مي‌آيد، از همه‌ي توها، كه اين گودي را مي‌بينيد و مي‌گذريد، هر روز از همين كناره، مي‌افتي، مي‌آيم، هولت مي‌دهم، آن ته يك درخت توست، يك درخت هم توست، از هر سرو، از هر چنار، از هر كاج، يكي ساقه‌ي توست، يكي برگ‌هاي توست، يكي تنهايي‌ت،
از سبيل بدشان مي‌آيد، نمي‌فهمند ديگر، فكر مي‌كنند هر روز توجه تازه‌اي مي‌خواهم، نمي‌خواهم، نمي‌فهمند ديگر، به مرتضي گفتم دهه‌ي بيست، مي‌گويم مي‌خواهم بروم،‌ براي من اين چهره‌ي شهر است شصت سال پيش، دستم روي لبهام، موهاي روي لب، سبز، شهري كه خلوت باشد، خبر از جنگ نداشته باشد،‌ هنوز جنازه جمع مي‌كنند توي اروپا، جمع كنند، دست به سبيلم مي‌كشم، به جان هم افتاده‌اند، بيافتند، به هيچ‌جام بند نيست، متحدم، با هركه باشد، مرا از اين‌ شهر نبرند،‌ نمي‌برند،‌ شصت سال طول مي‌كشد، پس‌ام مي‌اندازد، سبيل‌ام مال خودم،‌ مال شما نيست،‌ خط است، خطي كه به كاغذ مي‌افتد، مي‌ماند،‌ مي‌خنديم، با هم، و پيريم، با هم، و مي‌ميريم‌، با هم، اين را به خط مي‌گويم،‌ محمدرضا مي‌گفت آدم پير كه مي‌شود مي‌ميرد،‌
- بعد چه مي‌شود؟
مي‌گويم نمي‌دانم، مي‌داني؟
مي‌داند، نمي‌داند، خدا مي‌داند، مي‌گويد، سرگيجه مي‌گيرم، نمي‌توانم پيش بچه سيگار بگيرم، مي‌گويم چه مي‌شود؟، مي‌گويد دوباره مي‌آيد دنيا آدم، يك‌جاي ديگر شايد؛ گيج نگاهش مي‌كنم، انگار فهميده نفهمده‌ام، مي‌گويد مثلن مي‌ميري اين‌جا، دوباره توي ايتاليا دنيا مي‌آيي، آن‌وقت با زبان ايتاليايي حرف مي‌زني!، ‌چه مي‌گويد اين بچه،
- كي بهت اين چيزا رو گفته؟ تو مهدكودك؟
مي‌خندد بچه، مي‌گويد نه، مي‌گويد خودم فكر كردم، مي‌گويد خدا مي‌داند؛ دردم مي‌گيرد،‌ به آينه نگاه مي‌كنم، پهلوي چپم كه شده راست،‌ بغض چشم چپم كه آمده راست، مرتضي مي‌گويد " برادر زاده‌ام اشاره مي‌كند بالا، مي‌گويم چه؟ مي‌گويد آن بالا، مي‌پرسم چه، مي‌گويد هوا هست؟ - نيست؛ پس خدا چطور نفس مي‌كشد، چطور زنده مي‌ماند!‌"،
ببردم شصت سال، هفتاد سال، جاي پدربزرگ كه راننده‌ي آمبولانس شده بود توي شمال، توي جنوب، متفقين كه آمده‌اند، ‌روس‌ها كه آمده‌اند، توي جنگ، جنگ، جنگ، توي قحطي، قحطي، قحطي،
- خدا كجاست؟
توي سنگ، توي گچ، توي سينه،‌ توي دست، توي من كه فكر مي‌كنم، خدا فكر مي‌كند، بچه مي‌گويد، محمدرضا مي‌گويد؛ گچ، گچ، از كجا آمدي توي گچ توي خيال اين بچه، فكر مي‌كنم، به برادرزاده اش، مرتضي :" مي‌گويم خدا را نقاشي كن، سه روز است دارد دايره مي‌كشد،‌ دايره مي‌كشد، دايره مي‌كشد،" و من توي دايره‌هاي كنار خيابان خيال انگشتم را مي‌خوابانم، توي دايره‌هاي چشم، توي دايره‌هاي دهن، دايره‌هاي زخم، دايره‌، دايره، دايره‌هايي كه توي سرم باز مي‌شود، مي‌افتد توي خط، رها مي‌شود توي خط، و من بي‌نگاه، پاهام مي‌لرزد كه از خط نيافتم از كناره،‌ توي گودال، مي‌نويسم بهارهاي پرستوهاي خشك افتاده از سيم‌هاي لخت خيابان، نمي‌فهمي، نمي‌تواني بفهمي، نمي‌خواني، نمي‌تواني بخواني، نمي‌فرستم،‌ براي آن‌ها مي‌فرستم، كارت‌ها را،‌ تبريك‌ها را، سال كه تبريك ندارد، مي‌نويسم، براي اين‌كه به يادت بيايم، به يادم بيايي، و باران مي‌شود تند، جوهر مي‌برد، خط را مي‌برد، دستم غرق مي‌شود، مرتضي را نگاه مي‌كنم، مي‌بينم و نمي‌بيني، از ساقه‌هات، از ريشه‌هات، از برگ‌هات، گذشته، نگذشته، افتاده‌ام، دراز، روي خط، كه ريخته‌ام به كاغذ، باد كاغذ مچاله را بر مي‌دارد، پروازش مي‌شود خط، خطي.



دفتر سفال
هفت اسفند هشتاد و پنج







اتاق را قفل مي‌كنم و مي‌روم، پنجره را باز، و مي‌روم،

Sunday, February 25, 2007

در ستم‌سرایش موازی / دفتر سفال

در‌ستم‌سرايش‌ موازي، مخاطب
به شكار و انهناي جگر



" آرام تر – آرام تر –
سقوط سیاره ای
در رگانم می ترکد "




تا مزرعه ام از شهاب آرزوت
بسوزد

تا
تو را بردارم و
در کوچه‌باغی که از هلال ماه افتاده‌ست ،
روشن ِ انگشتهات باشم
آن نیمه‌ای که تاریکم

تا
دوباره از رودخانه‌ای که در تو ریخت
برخیزم ،
آسمان از کنار گذری دارد
پنجه‌های برگ، صورت گوشتم را
تا نارنج‌های تبرک بازوت
رسم ِ رنج می‌کند

تا
سپارش گونه‌هات
در تنگ این گور
صدای رطوبت را
به خواب درخت موازی برساند،
عمق عقیم این رود
نشانه‌های سنگ بزاید

تا
کنار،
کوره‌ای
در خشونت خطوط این دست -
که به بیراهه می‌رود،
باشد ؛
کناره نگاهش را
به عطوفت لحظه‌های رفتن می‌دوزد ،
کنار بال تو

تا
افتادن موج به شن
ضرباهنگ تند آوندی باشد
از درخت ِ در شیارهای روییده ،
ساعت
به اندازه‌ی آونگ
تاخیر دارد
در شریان سبز عمود

تا
اندازه‌های دانه‌های شن
بر جلای پوست
پلنگ‌آویزی از ماه
بنشاند -
برّای دندان‌هاش
بر چاله‌های زخم درخت
خون تازه‌ی دارکوب
بر خطوط شن

تا
جادوی ماه
به پاهای درخت بپیچد ،
چشم‌های کناره
از پرواز ریشه‌هاش
کور می‌شود

تا
ماه از تماشای تمنای آتش
کامل شود،
درخت
از لا به لای کوچه
سر می‌خورد ،
موج
در آویختن آسمان ِ پلنگ
می‌افتد
خطوط شن

تا
عقربِ پوستین‌اش را
بیاندازد ماه ،
بیا
که کوچه
باغ ِ انتظاری دارد






ماهي دستهات در امتداد ديوار زنداني‌ست، پستانهات شبكه‌هاي ديوار، باز مي‌شود به آن سويي كه منم در ايستادنم به آسمان، چشمهايم از راهي به ماه باز مي‌شود كه ديوار امتداد دستهات را توي آينده گم مي‌كند. مي‌خوانم در بالا رفتن چشم از اتفاق تنت خوشه‌هاي ستاره بر رسم ديوار، گره‌هايي مي‌اندازند كه سبك مي‌كنم چشم، مي‌خواني در بازوم قدرت تسليم. شيهه‌ي سم بر گلي از سرخي‌ي گونه، پرتاب مي‌شود، خاكستر از گونه‌هات مي‌ريزد و ماهي در جنبيدن لب مي‌سوزد.





كوبه‌ي در را به چنگ مي‌گيرد، مي‌فشارد كاغذ، مچاله، صداي سوختن آب مي‌آيد، كنارِ رفتن همه‌چيز گنگ است، تو را به خالي‌هاي ديوار مي‌سپارد، ردي از پنجه‌هاش بر كوبه‌ي در مي‌ماند و به كوبه مي‌رسي، دست مي‌بري و مي‌كوبي، مي‌كوبي و صدايش در آن حجم چند برابر مي‌شود، پژواك دارد اين در، بر مي‌گردي، روي آسمان مي‌ايستي، مي‌آيد، كوبه را از سويي كه اوست، بر مي‌كوبد، انتظار باز شدن، گلوله‌اي در بال و رد خون ريخته را پي مي‌جويد، مي‌گيرد مي‌رسي به در، كوبه‌اي خوني، دست مي‌بري، خون را كه انگشت اشاره‌ات را به كوبه مي‌چسباند،‌ دستانت كوبه مي‌شود.


باز نمي‌شود، در بازگشت، راه آمده نيامده، لكنت دارد، جايي براي رفتن را رسم مي‌كند، تاريك مي‌شود، كسي مي‌آيد، مي‌گويد اين‌جا چه مي‌كني، فرار مي‌كند، از دست آن‌ها، به پل مي‌رسي، دستت را دراز مي‌كني به پايين، ارتفاع گيج، با زبان ميله مي‌ليسي، آن‌ها مي‌گويند مي‌خندند، باد تند لبانت را چرب مي‌كند، كسي از پشت مي‌آيد، از كوبه، مي‌افتد و چشم مي‌شود، گرماي دستهاش در امتداد ستون فقرات و گردن به ميله مي‌رسد، پنجه‌اي كه مي‌افتد موج مي‌شود در باد، مي‌شود دوران، و در تاريكي‌ي سبز، كمي آن‌طرف، مجبور مي‌شود بچرخد، از پهلو، و نگاهت مي‌افتد به كوبه، مي‌خواني به جاي كوبه، كلمه، دنباله مي‌اندازد، رد بر حنجره، سبز مي‌شود گيسوي بر گلو؛ آسمان نزديك مي‌شود، بارش را روي سرت مي‌اندازد، سنگين مي‌شوي از ابر، توي دماغ و گيج‌گاه، توي راه.


گفتن. به كسي گفتن. از كسي به خودش گفتن. او را در خودش گفتن. گفتن خودت در او. او را رساندن به خود. رساندن گفتن به خود او. به خود او گفتن را رساندن. رساندن به او خود را گفتن. خود را به گفتن سپردن.



پيچيده‌اي در شال، آبي، ذوب، كنده شدن لب، پيش‌تر مي‌روي. سبزي‌هاي كنار آب، سبزي‌هاي كنار جوي، سبز ِ خاكستري‌ي كناره‌ها، دستت بر دهانه‌ي شال، بر دهان، فشردن سخت، سرفه‌ي سخت، خلط سخت، سبز، كناره‌هاي سبزخاكستري‌ي سخت، افتادن بر زانو، سرفه، سرفه، نمي‌آيد چيزي، نمي‌خواهد بيايد، حرام مي‌شود سرفه. پايين پله‌ها، گره شال، خواستن افتادن، خواستن نگاه، خواستن نفرت، سرفه. سرفه. آواز‌هاي سرفه.
رد پاشنه بر ماسه، مي‌رود تا آب، ليز مي‌خورد بر سنگ، از شتاب ماهي، گنگ مي‌شود در انحناي موج، ترس دارد موج، ترس دارد ماهي، ترس دارد باز و بسته شدن لب، براي ماهي شدن، پولك بر تن كشيدن، بوي تند برداشتن، چشم خيره داشتن، بالك‌هاي مرده، امتداد دستهاي روي ديوار، چشم‌هاي به بي‌كجا، از يك ژست، از يك مدل، دگمه‌هاي پستان در صورت آدم باز مي‌شود و پيه بدبوي تن تو را به مرگ راضي مي‌كند، به افتادن در آب، ماهي‌هاي آمده در سطح، تبله كرده، بوي‌ناك.




از كاسه‌اي كه روي ميز رهاست، برگي شناور، بيرون مي‌آيد، تماشايش مي‌كنم و به پرواز در مي‌آيد، آب از برگ مي‌چكد، و تا صورت من، كاسه را بر مي‌دارم و به سمت ديوار پرتابش مي‌كنم، نقش برگ برجسته بر ديوار، نقش بازوهاي امتداد تو در رگه‌هاي گچ ترك خورده، تا پنجره، و پنجه‌هات، اطراف پنجره، خطوط كف دستت، طاق را در هم مي‌فشارد و تا پنجره‌هاي بعدي،‌ زنجيره‌ي ديواري كه خطوط برجسته‌ي تن برگ، در هر برشش، خوشه خوشه مي‌شود، چشم را در مي‌آورد. نوازش برگ، بوييدن‌اش، و كندن و مچاله كردن‌اش، خونم را به جوشش، خونم را به ريختن، و ايستادن بر لبه‌هاي ديوار، بريدن رگ، و پاشيدن كاسه به برگ، خراش ديوار، بريدن گونه‌هاي برگ. سقوط. سقوط. سقوط. كاسه. برگ. ديوار.



اي راه ! تاول‌هاي استخوان در گنگي وزنم. خشمي باكره در چشمهام رگ. چندش لاشه‌ي پرستو به پوستم. آهك مي‌شوم و صدا لغزش برمي‌دارد. بازوهات هيمه‌ي خشم و آتش.
اي راه !
دانه‌هاي كبود رفتار منجمدم
چراغ‌هات از سوي نقاره مي‌كشندم. آواز ني‌لبك در كمرم. چاهي نشانه رفته‌اي. التماس سنگ زير پام قدم كند مي‌كند و ارتعاش گياه به پاهام مي‌پيچد. گم مي‌شوم در شتاب آبستن. زبان لمس تنت به هجي‌ي بردنت نمي‌رسد. پاييزها در كلاف سرگردان، كلوخ‌هاي ملتهب و سرد را به تشنگي‌ي مضطربم دوخته.
در انتهاي شيشه اي راه
ماهي‌ي زنداني‌ست
صدايم گريه مي‌اندازد
خش خ‌ش‌ش‌ش ت‌ت
خش‌خ‌خ‌ت‌‌ت‌خ خش و‌و‌و
خ‌ت‌‌وش خ‌‌ت‌خ‌خ ن‌ن‌ن
خ‌خ‌خ‌‌ن‌ن‌ن‌خ‌خ‌ش‌ش‌‌ت‌ش‌ش‌خ‌و‌و‌خ‌خ‌ش‌ش
اي راه



در‌ستم‌سرايش‌ موازي، مخاطب - به شكار و انهناي جگر
دفتر سفال
ششم اسفند هشتاد و پنج






من از چه مي‌ترسم؟ خودم؟ كس ديگري نيست.
ريچارد، ريچارد را دوست دارد؛ يعني من، من هستم.
آيا در اين‌جا قاتلي هست؟ نه – بله؛ من هستم
پس بگريز. چه، از خودم؟ به كدام دليل –
نكند انتقام بگيرم. چه، خود از خودم؛
افسوس، من خود را دوست دارم. چرا؟
از براي خوبي‌هايي كه در حق خود كرده‌ام؟
آه نه، صد افسوس كه از خود بي‌زارم
براي اعمال نفرت‌انگيزي كه مرتكب شده‌ام
من تبه‌كارم، اما دروغ مي‌گويم، نيستم .

ريچارد سوم – شكسپير

Saturday, February 17, 2007

پراشه پاشه دو / دامان زجر - جام راز


كياي عزيز


حال آشوبم از شعر، عمقي كه فرو مي‌رود، مويرگ‌ها و پاره‌رگ‌ها را، از او كه مي‌خواهد بميرد، كه من نيستم، با اين همه زخم براي... عفونتي كه بال سترون‌اش را هي مي‌گستراند، از خراش صورت من، به سينه‌ي او، از خشونت صداي من، به چشم‌هاي سياه او. حسادت دارد اين تمناي انتظارش، و خنده‌اش، ساحت تماشا، دردش بيشتر، عمق‌اش بيشتر؛ شدن آن‌طور كه تسليم باشد، تقلا نباشد، نه چنان دست و پايي كه ما مي‌زنيم تا مرگ آورد باشيم، و نيستيم، دست و پايي كه بيشتر پس‌اش مي‌زند، نمي‌خواند، دور مي‌كند، نمي‌توانم حالم را بريزم، عق مي‌زنم و نمي‌آيد، چشم مي‌بندم و خواب آور نمي‌شود، گيج مي‌روم، سر مي‌خورم، مي‌افتم توي چاهي كه هرچه عق مي‌زنم، نمي‌آيد، او مي‌آيد، با چشم‌هايش، با انتظارش، و رگ‌ها... رگها و پي‌هايي كه از تنش توي تنم، مي‌رود، بالا و پايين، بيشتر توتر،‌ عمق سياهي كه به گور مي‌رساند، مي‌بلعد، حال آشوبم از اين همه اسم، اين آدم‌هايي كه خودشان را چال كرده‌اند، مي‌كشم‌شان بيرون، از جايي كه نيستند، من مي‌سازم، نگاه من، انگشتهاي من و آن‌كه مي‌گفت راه مي‌رود و دستهايش را به هم مي‌سايد و جاي سيگار روي لبهاش سوراخ شده، مانده، كه از سرطان لب بميرد، و من كه او را مي‌گذارم جاي ديگري و ديگري را مي‌گذارم جاي آن ديگري و همين‌طور ادامه‌اش مي‌دهم، مي‌رسم، اين‌جا كه مي‌رسم، چشم‌هاي او و خنده‌اش، رگهايي كه دارد، تو مي‌رود و جسد كه گوشت مي‌اندازد، از ديدن سياهي كه احاطه‌اش كرده، مي‌لرزم، چرا كه نه من، او؟ و بيشتر به لحظه‌هايي فكر مي‌كنم كه چرا نرسيدم به آن سياهي، تا حالا انتظار سياه بزرگ بكشم براي آمدن‌اش، نه رفتن‌اش، لحظه‌هايي كه دست مي‌توانستم از ارتكاب به خود ببرم، و هراس، هراس‌هاي هميشه، نه از آن‌چه من، از آن‌چه او، و حالا من، و او با عفونتي كه بيشتر در روح من مي‌گسترد، بيشتر در خيال چشمهاي او در من و بيشتر از سياهي‌ي تلخ احاطه‌اي كه از آن او مي‌شود و من را به نظاره مي‌خواند. ايستاده‌ام و به خالي نگاه مي‌كنم. ايستاده‌ام و به سنگ. پنجه‌هايم را به ديوار مي‌اندازم كه از عرض مي‌رود، و مي‌رود با انگشت‌هام، با ناخن‌هام، خوني كه دور ناخن‌هام، حلقه مي‌اندازد ايستاده‌ام و چشمهاش روي سنگ، به حالت اضطرار چشم‌هام و خطوط چهره‌ام، پوزخند مي‌‍زند. ايستاده‌ام و چشمهايي‌ش كه در جمجمه‌ي خالي، كرم مي‌افتد و مي‌بلعد و به خاطر مي‌آورم، آن خواست هميشه‌ي مرگش را تا غرقم كند و مي‌بينم‌ام ايستاده با چهره‌اي خالي، به سنگ، آن‌قدر غرق مي‌شوم كه او نمي‌شوم.كياي عزيز جان‌آشوبم از اين حال، كه جانم به خوره افتاده، خودش را مي‌كاهد و در اين كاهيدن، فزاينده‌گي‌اي هم هست از خود ارتكابي و اين لذت، دردش بيشتر چيزي كه تندتر در خيال من مي‌دود، كندكند، او را پر مي‌كند و با هر كندي كه مي‌رود، از خيال من تندتر مي‌شود، خيالم آوازي دارد كه جسد را پر مي‌كند، و همه‌ي اين‌ها را مي‌گذارم به واژه، واژگاني كه در بيرون تجسدش مي‌شود پيش‌روي‌ي عفونتي كه پوستش را باد مي‌كند، زردش مي‌كند، از راه مي‌اندازدش، صدايش را بخيه مي‌‍زند، و خنده‌اش بر قاب چشمهاي من سنجاق مي‌شود، از صداي تركيدن پوست پر/ كر مي‌شوم و ناگهان پوست‌ش ور مي‌آيد، مي‌تركد و دستهاش خطوط كف را به دستهاي من هبه مي‌كنند. صدايش توي قاچ خوردن لبهاش مي‌ريزد و مي‌برد به رگ، از دهان من، مي‌ريزد بيرون و روي سنگ آواز خيالم جسد مي‌شود و روي ديوار دراز مي‌كشد و نمي‌افتد، دست مي‌برم به بازوهام و بازوش كنده مي‌شود، و موهاش، آرام‌آرام، تندتر از خيال من، مي‌ماند بر استخوان جمجمه، پيشاني‌ش بلندتر، بلندتر، خط‌هاش روي تن من، مي‌ماند و جمجمه پيشاني‌ش بلندتر، بلندتر... دل‌آشوبم از شعر كه تمام اين‌ها را مي‌داند و به يادم مي‌آورد، آواز خيال‌ام را مي‌خواند و سردتر، پيشاني‌ي بلندش، جمجمه‌ها و حنجره‌هايي را به هم دوخته كه بعد ازين چگونه بخندم كه خنده‌هام خواستم را از عفونتي كه پيش مي‌رود، پوشيده نگه دارد

كياي عزيز










كنش : حد انتزاع مانيفست درون‌گرد
فروگشا : پدركشي در چهار جهت
واكنش : پريدن در قاب، كمانه و كران – پراشه‌پاشه دو


بيست‌وهشتم بهمن هشتاد و پنج

Sunday, February 11, 2007

قوس هفتم : نخاع / دفتر سفال

دانش بیابان را
تنها مجنون می داند

و در خط منحنی‌ی بیابان
لیلی را دیدم
که آهو از چشمش
آب می نوشید

انگشت بر گونه‌ی آفتاب می گذارم
لیلا
گونه هات ییلاق آهوست
و مجنون زانو زده در آسمان
صدای آسمان بود
یا برق چشم های تو که از شراب گذشت؟
و حفره های دل من پر ستاره شد

و من قدم مبارک آب را می بوسم
تا طراوت زلف هایت که فرو می افتد
از ستاره
شمیم ابریشمی ی مرا به رنگ عشق مبتلا کند

می دانی؟

هزار سال از سم آهو بر آب می پاشد، گذشته است
و من هنوز
از نرگس چشم هایت
با علف
سخن از
آهو می گویم

- رضا صالح آبادی -


ندیدی ای دوست، کسی که بر ارادت اوست، خلاف فرمان او کند، در موافقت ارادت او.
چه می شنوی؟
ابلیس بر ارادت خدا آگهی داشت کو نمی خواهد کابلیس سجود کند، چون گفت : " اسجدوا لادم"؛ آن محکی بود تا خود کیست که به فرمان او سجود غیری کند! همه سجده آوردند الا معلم فریشتگان. لابل چنین بود، استاد از شاگرد پخته تر باید که بود.
فراق معشوق اختیار کرده بر سجود غیری؛ زهی کمال عشق، " ما زاغ البصر و ما طغی" ( س نجم، هفده)

- نامه‌های عین‌القضات -


بگذارید توده ها آثار پندآموز بخوانند، اما، محض رضای خدا مگذارید شعرمان را نابود کنند. شما، ای شاعران! همیشه خودستا بوده اید: اکنون از خودستایی فراتر بروید، تحقیرشان کنید!

- استفان مالارمه -


غیاب کتاب : زوال یابی ی پیشاپیش کتاب، بازی مخالفانه اش در جریان فضایی که در آن به نگاشت می آید، مردن پیشینی ی کتاب. نوشتن، رابطه ی هر کتاب با دیگرش، با آنچه در کتاب ایجابی نوشتاری ست فراتر از سخن، فراتر از زبان. نوشتن بر لبه ی کتاب، در بیرون کتاب.
نوشته ی خارج از زبان، نوشته به تعبیری که در آغاز زبانی ست که هرگونه شیئی زبانی – حاضر، غایب – را غیر ممکن می کند. این طور نوشته هیچ گاه نوشته ی بشر نیست، پس نوشته ی خدا هم نیست، در نهایت نوشته ی آن دیگری ست: نوشته ی خود ِ مردن.

- غیاب کتاب، موریس بلانشو -





قوس هفتم – نخاع


توی اتاق ن، صدای چکاندن کلیدهای حروف از بازوت می رود شیب از چشمهات بالا، سقف. زاویه های تاریک، جنگل زنبورهای کور که از بوی دهان ن شهد می گیرند، زیر تور موم سیاه که بر صورتش بافته، صدای حروف می ریزد چسبیدن بالهای شیب، و توی تاریکی ی کنجه ها گم می شود.
توی اتاق، ن دراز کشیده با توری موم سیاه – روشن بر تمامی ی انحناهای تورم، جز کرانه ها، کرانه هایی که در شیب می افتد، و محافظان زنبورهای کور، که از صدای کلیدهای حروف از بازوت می روند، از انگشتهای لزج موم، بالا، سقف. و نور جریان میانه ی اتاق، هاله ای از بنفش و آمونیاک، صدای به هم خوردن کلیدهای حروف از زاویه های تاریک، برمی خیزد که زنبور، از دهان شهد، ن با چشمهایی گودی ها توی تخلخل تور موم، سیاه.
توی اتاق ن افتاده ای، دستهایت را به زیر دامن سرانده ای، چشمهای ن از نور خالی، تورم لزجی از پنجه ت می رود، صدای چکاندن کلیدهای حروف، بلند می شود، بالا؛ سپاهی ی انبوهی هجوم می آورد، دست بر صورت می گذاری، صدای حروف به دهانت نزدیک می شود، جایی از تورم ن را فشار می دهی، چیزی کنده توی دستت می ماند، نگاهت را به چهره ی ن می بری، صدای تجمع چکاندن کلیدهای حروف با هاله ای سیاه از دهان ن، می رود، دستت را از دامن سیاه لزج، بیرون بیاوری، نمی توانی، بالا، سقف، گوشت کنده ی ن لای انگشتهایت را می فشاری، صدای به هم خوردن بال حروف، از هاله ای از دهان ن، می آید بالا، تور از صورت ن کنار می زند، چشمهای خالی ی موم گرفته، لبهای خالی ی موم، از بازوت می رود، توی اتاق ن، بالا.

توی اتاق می نشینی؛ پشت میز، صدای چکاندن کلیدهای حروف از بازوت می رود، ن می آید تو، بالا، از شیب، سقف، می افتد، نگاهش صدای انگشتهات را می گیرد، می رسد به تخت، می افتد، گوشه های اتاق سیاه، نمی شنوی، می بینی اش، می آید روی دهان ن، شیب، از دهانش می مکد، بر می گردد، سقف، صدای به هم خوردن حروف از بازوت تا پهلوها، از پهلوها تا حفره ی شکم، پیش می آید، دستهای ن به شیب می بندد، زخمی از گوشه ای تاریک پر می گیرد، به سمت ن، روی لبهاش می نشیند، صدای حروف بر اجزای ن حک می شود، زخم از نزدیک می آید، آن چه آوردنی ست از کنجه های اتاق، صداهاست، بر خطوط انزوای افتادن ن روی تخت و دودی که از دهانت، زخم های روی خطوط را به هم می رساند، صداها متراکم می شوند و پر می گیرند از شیب تاریک زوایای اتاق به سمت دهانی که از بازوت بالا می رود، سر می خورد صدای چکیدن حرف روی انحنای ن، علامت فریاد از بازوت می رود، صدای حروف فریاد، بالا. گله های زخم از چهار کنج بر می خیزند، توری سیاه، روی صدای چکاندن کلیدها، بر صورت ن، می نشیند، هجاهای چهره، کنده می شوند و از بازوت بالا، و در خال سیاه کتف، می روند، نطفه می بندد، نقطه هایی از چند حرکت بازو روی هیجان زخم.
توی اتاق می ایستی، ن روی شیب، آویزان، سقف از صدای چکاندن کلیدهای حروف از بازوت می رود، تا تکه تکه های اجزای ن، در چهار گوشه ی تاریک اتاق، که بر می خیزد، پر می گیرد و از شیب می آید توی حروف مقطعی که از انگشتهات می چکد، کبره می بندد سیاه، روی پوست ن، بالا. موم لزج و خیس از دهان زخم زنبورهایی که از چهار کندوی اتاق، اجزای ن را می آورند تا تجمع دهان توی شیب، سقف روی صدای کلید انگشتهات پایین، و پنجه هات بدهکار، خطوطی از انحناهای روی تجمع پوسته های موم، خش که می افتد از دهان موم، نیست، اتاق برخورد صداهایی ست که از چکاندن کلید حروف، تکه تکه های حرکت موم اجزای آویزان ن را، در چهار کنج، ن هایی زیر توری های سیاه صورت، با زخم های دهانه دهانه می آورد؛ که هر دهانه، کندوی زنبورهای کوری ست که به سمت صدا خیزشان، شهدی ست از موم زخم های ن، از بازوت می رود، توی اتاق ن، بالا، شیب.

توی اتاق، برشهایی از ن، تکه تکه، بر شیب، جا به جا، پاشیده، سر می خورد، تا در صدای ترک خوردن کلیدهای حروف به هم می رسند و کش می آیند و از کانون این صداها، می پراکنند به گوشه های اتاق، تاریک که اندام تلاشی ی ن، را موم آورد تا جسمی ی برهنه ی زیر توری ی موم گرفته ی روی مرکز صداهای چکاندن، دراز افتاده، برسانند زنبورهای کور برای رساندن بند آوردن زخم های ن با بالهای تور سیاه، از بازوت.

توی اتاق ن روی هیجان صداهای حروف، شیب، دراز، بالهای سیاه زنبور، شرابه های زخم ن را به اندازه ی صدا صداهای کلید هر حرف، قطعه قطعه می آورد تا دهان که می رود از بازوت، انحنای گوشت لزج بلع، بالا، توری ی سیاه از صورتت بر می دارد، اجزا مومین ن از صدای قطع هر حرف، از بازوت، بر شیب سنجاق می شود، ن در انحنای هاله ی بنفش، تجزیه ات در صداهای چکاندن کلیدهای حروف را با زایده های اندام مومین اش می بلعد؛ و چهار گوشه ی تاریک اتاق، آبستن کندوهای زهر زنبورهای زخم ن، می رود از بازوت، تا دهان، بالا.


بیست و دوم بهمن هشتاد و پنج
دفتر سفال


( ای خر، ای خر! ای سگ، ای سگ! ای تندیس! از ظاهر من خبر نتوانی داد، از باطن من چگونه خبر دهی؟ - مقالات شمس )

Tuesday, February 6, 2007

نیم‌قوس لاس / دفتر سفال

شب از ستاره بیرون آمد و به باد تکیه داد
شب در سایه توقف کرد و سایه‌ها را برید
و ما در تصویرمان لبریز شدیم

از آغاز پله
نورها
برگ ریزان باد را اطلاع می دهند
من از باد باز می‌گردم و خورشید را از تصویرم پاک می‌کنم
باد نورها را می‌گیرد و در شاخه‌های درختی که پاسدار دیوار است می‌افشاند
من از حباب خورشید بیرون آمده‌ام
دوار هوا در بخاری، شعله ها را از برودت می‌رهاند
رهایی من از ساحل شروع می‌شود که باد در اندامش ذخیره است
خورشید در ساحل ادامه دارد
و ساحل از ستارگان می پرهیزد
مقابل سر سام تنهایی
روز از دریا بازگشته است ما را به خورشید جوانه می زند
می‌توانیم از تمتع خورشید بازگردیم و چراغی را پاسدار لحظاتمان کنیم
ما از دریای خاطره بیرون می رویم و خیالمان با صدف ها آغشته می شود
این چراغ است که شب را در چشم هامان می‌پاشد

- به یاد بعد از ظهرهای آفتاب، هوتن نجات -



نیم قوس لاس


پیش آمد یک. از وقتی یکبار توی وان حمام شاشیدم، حالا همیشه وقتی وان را از آب می کنم و دراز می کشم، شروع می کند به زرد شدن، انگار تنها آب معنایم را می فهمد.

پیش آمد دو. آن داستان "چشم" ِ باتای را به یاد دارید توی ادبیات کثیف؟، احساس می کنم قرار است فیلمی از آن ساخته شود و نقش اولش را به من بدهند.

پیش آمد سه. پدرم را که می دیدم، موهاش سفید نمی شود هیچ وقت، با خودم می گفتم باید توی بیست و هفت ساله گی حداقل، موهایم جوگندمی بشود. گاهی یک تار موی سفید چنان لذتی به جانم می انداخت که می کندم اش تا دوتایی اش بیرون بیاید، حالا از مکاشفه ی عظیمی می آیم، که در دو طرف پیشانی ام دو تار موی سفید سبز شده به قرینه؛ اعجاب پیدا کردن این ها لای این همه مو که بماند، حیرتم از این قرینه گی ست.

پیش آمد چهار. از علی که پرسیدند پیش از آدم چه بوده، گفت آدم و پرسیدند پیش از آن چه بوده، باز هم آدم و هرچه پرسیدند همین را گفت. محمد هم ( به گمانم به نقل از ابن عباس، اگر اشتباه نکنم ) می گفت هر آیه هفت بطن دارد و هر بطن هفتاد بطن و هر بطن آن هفتاد بطن و هر بطن آن هفتاد بطن، نمی دانم چند – مضربی - هفت دیگر بطن... و همینطور بطن بگیرید از ریشه ی هفت از یک آیه زیر رادیکال. تورات هم آفرینش را در هفت روز می گوید مثل قرآن !، عرفان یهود هم با هفت سفیروت انسان را می رساند به عرش، شبیه هفت شهر عطار خودمان؛ همین است که هفته می گذارد برای دور زدن. شیطان هم که گویا فرشته بوده زمانی به نقل یهود، و در وادی ی فرشتگان بوده اما جن به نقل اسلام، عددی از مضارب هفت داشته تا پیش از سجده نکردن اش بر آدم، در پرستش. توی خواب عزیز مصر هم هفت سال پری ست و هفت سال خشکی از آن هفت گاو فلان و آن هفت گاو دیگر. مواقع اقامه ی نماز هفت گانه ست در اسلام ( صبح، ظهر، عصر، مغرب، عشا، شب و پیش از طلوع یا وتر ) و هفت عضو در نماز بر زمین رسانده می شود در اسلام ( پیشانی، دوکف دست، دو زانو، و دو نوک انگشت شست پا ). از این هفت های دینی که بگذریم، هفت های اسطوره ای هم هستند که مثلن در فرهنگ یونانی فیلولائوس عدد هفت را به آتنه ی باکره تشبیه می کند زیراکه عدد هفت فرمانروا و آموزگار همه ست، خداست، یکتایی ست که همیشه وجود داشته و در سکون است، خودش فقط به خودش ماننده است و از دیگران متفاوت و متمایز است – به نقل از کاسیرر، فلسفه ی صورتهای سمبلیک – و توی جاهای دیگر، فرهنگهای غیر سامی، غیر آشوری – بابلی، اسطوره های خاوری، اینکایی و... کمانهای هفت رنگین و عجایب هفت گانه و... و از همه ی این ها که بگذریم هفت سوراخی ست که بر تن آدمی.
حالا حال آدم که از این هفت به هم می خورد، هیچ؛ همه ی این ها هم مصیبتی می شود برای این قوس هفتم، که هم باید برود بالا، هم بیاندازد پایین، یعنی نرسد، برسد و نرسد، هم صعودش داشته باشد و هم سقوط. ترجیح می دهم ننویسم، ببینی که ویتگنشتاین هم هفت گزاره می آورد تا رسیدن به سکوت تراکتاتوس. یک جور القای خودزنی دارد، انگار بیافتی توی خلسه بعدش، خلسه ی افتادن، خلسه ی انزال، برای همین قرص می اندازی بالا که کش بیاید، نه که آن لحظه کش بیاید، آن رسیده گی کش آورد باشد، دیر آورد باشد، نرسی به ته خط، به نقطه، بگذاری اش زیر رادیکال، ببری اش توی حد، لگاریتمی اش بخواهی که نرسد، نیاید و در فاصله ای بماند، دل می خواهد این رسیدن، این پرتابه گی، این مرگ.


دفتر سفال
هجده بهمن هشتاد و پنج


( هفت دروازه ی آسمان / از آن هفت پیکر ناظم / من اگر کفنی داشتم / نگاه به لیلی می کردم / و می مردم – بهرام اردبیلی )

Saturday, February 3, 2007

قوس ششم : شاخ فلس / دفتر سفال



کسی که در اتاقی نشسته است و می نویسد، سیگار می کشد و می نویسد.

- داستان گورستان، پوکه باز؛ کوروش اسدی -


مزرعه. نمای بسته از یک قمری که ناشیانه روی چمن ها بال و پر می زند. جذامی که دنبال قمری می کند، خود را روی آن می اندازد و قمری را به چنگ می آورد.
جذامی : قمری کوچولوی جنوبی، تو زخمی شده ای. چی صدای ات می زنند؟ ( قمری را نوازش می کند) قمری کوچولوی من ! قمری عزیزم ! قمری قشنگ شیرین ام !

- ویردیانا، بونوئل -


شهرهای تو وجود ندارند، شاید هرگز وجود نداشته اند. مطمئنن زین پس دیگر وجود نخواهند داشت. چرا خود را با افسانه های دلداری دهنده سرگرم می کنی؟ من خوب می دانم که امپراطوری ام همچون نعشی در مرداب می گندد و از تماس با آن، کلاغهایی که بر آن می گذرند و نی زاری که بر آن آب روییده از بین می رود...

- شهرهای نامریی، کالوینو -


طرح مدام من !
ای ارتفاع گیج
رها شده بر گستره های آگاهی
در تو می رقصم،
تا شاخک های ویرانم
از شعله های تقدیس بگذرد

- قفس نامحدود من، علی قلیچ خانی -




قوس ششم – شاخ فلس



عادت ِ نداشتن را بیرون که می ریزم
جز خط ساده ی بلور
بر جنون کلماتی محتضر نمی ماند


همیشه

پرنده ی یخ اوج می گیرد
و بر صخره می شکند

همیشه

گلوی شاداب بلور از تپش راه خش بر می دارد
و پرنده عفونت زخم را به بال جوجه تزریق می کند

همیشه

درخت از صاعقه بالا می رود
و صعود آشیانه می سوزد

همیشه

رگهای پرنده در شکستن نور
رنگ بلور به منظومه ی یخ می پاشد
و چشم درخت در افق صاعقه می ترکد

همیشه

کلبه ی خورشید گم می شود
و بلور درد را به صخره می ریزد

همیشه

راه های آسمان را ابر می بندد
و درخت با خنجر منقار رگ می زند

همیشه

کنار عفونت، جنگل پرندگان بلور با بالهای جرب سبز می شود
و از کهکشان مرگ راه می جوید

همیشه

خط ساده،
ادامه ی نداشتن را به کناره ی راه می رساند
و بال را به چهار گوشه ی دایره می دوزد

همیشه

جوجه سایه ی اندام نحیف خود را در نور ماه بر درخت می بیند
و پرواز را باور می کند

همیشه

جادوی بلور، چشمان رگ را به صخره می چسباند
و از یخ، زخم های پر می جوشد
کاسه ی لانه را پر می کند
و شاخه را راهی به صاعقه می خواهد
درخت کلبه ی خورشید می بیند
و بازوهاش را به ابر می بندد
چشم در افق دوری،
بالای رفتن درخت را می پرسد
و از رنگ پاشی ی بلور پلک می گیرد

همیشه

پرنده از حوصله ی یخ می هراسد
سر می خورد
و درخت بالاتر می نشیند


جنون احتضارش را به کلمات می بخشد
قانون خط ساده به پای رگ می پیچد
و از راه عادت می گریزد



دفتر سفال
چهارده بهمن هشتاد و پنج


( دانشمندان یهود آیه ی : " هر آینه انتقام خون شما را برای جان شما خواهم گرفت" / سفر پیدایش ، را این گونه تفسیر کرده اند : " کلمه ی هر آینه، شامل کسی ست که خود را خفه کند". - گنجینه ای از تلمود، ابراهام کهن - )

Friday, February 2, 2007

قوس پنجم : م.ن / دفتر سفال

سپیده دم است
نشسته ام و مرگ را معماری می کنم
دورتر – آن جا
جمجمه ای می شکافد
با سرانگشتان نقره ای ی باد

- بهرام اردبیلی -


و گفتیم که انسان عالم صغیر و عالم، انسان کبیر است، پس در وجود عالم همچنین وجود تن او باشد.

- رسایل اخوان الصفا -


هم چنان – آلت گردانیدن وهم آمده ست – تا چون چیزی از یاد وی شده بود، آن آلت را اندر صورتها مصوره می گرداند، از این به آن همی شود، و از آن به این، و پاره ای از این می گیرد، و پاره ای از آن، تا آن صورت پیش آید، که آن معنی با وی پیوند دارد، تا آن معنی را دیگر بار اندر یابد، و یاد آرد، و اندر خزانه ی یاد داشت نگاه دارد.

- در قوت حافظه، دانشنامه ی علایی؛ ابن سینا -



قوس پنجم – م.ن


در اتفاق ایستادنم از اتاق، بزرگراهی می گذرد از دهانم تا کارگری سیاه بیاید با پرچم سرخ و بی صورت، عبور را به بعد بیاندازد، و تو در قشری ی دامنی سرخ پاشیدن به شب را غدغدن کنی. پوستی قرمز در حجم سیاه اتاق به دایره هایی نامریی می افتی، و فریادت نمی رسد، ایستادنم را به ساعت می برم تا جایی در آن افتادن نگه ات بدارد، توی حجم خالی ای که از پایین و بالا، پوستی ی قرمزت را می فشرد؛ سمت حنجره ات هوای جیغ بر می دارد، از دیوار که می گذرم توی ساعت، آنوقت می خواهم چشمهایت باشم و بپاشم، و صدایت که بریزم و نمی رسم، در افتادنت بزرگراه می شوی توی دهان من، که از صدای عبور پرم، می گذری که از صدا پرم کنی، از سرخ کارگری می ایستد و دست می گیرد به نشانه ی بالا و تعویق می اندازد هوایی را که در تو می کشم، از اتفاق ایستادنم که اتاقی ست با پنجره های تلخ و سیاهی هایی که سر به تو دارند، به انگشتی که بر آن سرخی بخمد، تا رگهایی باز شود بر بزرگراهی که سیاهی را پر کند از خطوط پوستی ی سرخی که بر تن ات زار غرق شدن را به صدایی می ریزد از دهانه ی چشمهات با هیجان سکته.
در اتفاق ایستادنم اتاق بالا می رود از بزرگراهی که در دهانم باز می شود، فرو می روی، تا نگاه را بر دیوار ختنه کنی، که از درونت می گذرد و بر سرخی ی پوستی ات نماند، که از تارهای گوشت به استخوان های تاری ی سیاهت راهی بریزد تا تپش سکته در راه، بیاویزدت در آن ِ افتادن در سیاهی ای که مدام توست، با پوستی ی سرخ ات که چتر باشد در این افتادن و باز نمی شود، راهی که می ریزد بر این حنجره از صداهایی که جیغت را گم می کنند و نگاهم را می اندازند به حفره هایی خالی که در این سیاهی، سیاه ترند که جاهایی را نشانم می دهند که پیشتر تجزیه ات کرده اند یا زخم هایی که پیش تر برده اند ات تا تجزیه ی سرخ گوشتی که فاسد در این افتادن، در آنی از آویختنم به ساعت، که در سکته کوبیده ای، نمی شود. اتفاق ایستادنم در اتاق را دیوارها بر می دارند، از چشمهام تا خیره گی بماند برای سرخی ای که کورت می کند، بر سیاهی که پایین و بالایش را می بردت، و اندام در تحکم سرخی ی پوست، ساکن اند، انگار آویختن به لحظه ای که در ساعت به بند آمده از ایستادن من بر سکوی بزرگراهی که از دهانم می گذرد.
در بزرگراهی که از ایستادنم در اتاق بر دهانم باز شده، قشری سرخی ی دامنت را کارگری می آورد بالا و به ساعت بندم می کند تا تمام دیوارها پیش آیند و بر حجم سیاهی که خالی سرخ را به درون می کشد، زوزه آورند تا گذشتن را غدغدن کرده باشند و از راهی که به رگ باز می شود، بگریزند، دیوارها در معلق می مانند، رگی که بر دهانم باز می شود در ایستادنم بر سیاهی ی اتاقی که دیوارهاش هجوم تو را پیش می کشند از سیاهی با آن پوستی ی سرخ ات، دیوارهای زوزه را می گذارد در زخم گریز و بزرگراه توی اتاق را مجرد می کند از ایستادن اتفاق، توقف پاشیدن و هیجان سکته.
در اتفاق بزرگراهی که از اتاق در ایستادن دهانم می گذاری، پوستی ی سرخ دامنت در تابیدنم به ساعت، عکسی می شود از تعلیق پرچمی قرمز در هجوم دیوارهای سیاه، که چشمهاش سکته آورده در رگی که به آن ِ همیشه، باز می شود.
در اتفاق اتاق دهان ایستادن بزرگراهی می گذاری، با سرخ.
در اتاق دهانم ایستادن اتفاق بزرگراهی می گذاری، با سیاه.
در ایستادنم اتفاق اتاق دهان بزرگراهی می گذاری، با زخم.
و زوزه در این حجم خالی به رگ باز می شود
دیوار در این سکته سهم چشم مرا می دزدد
و ساعت در تجزیه ات توقف می کند
همیشه در افتادن فرو می رود
و پاشیدن قشری ی سرخ پوستی می اندازد
اتاق در بزرگراه زندانی ست.


دفتر سفال
سیزده بهمن هشتاد و پنج

( پس هر خوابی که چنین بود، تعبیر باید او را. – دانشنامه ی علایی - )