Wednesday, January 31, 2007

قوس پیش‌ آنی / دفتر سفال

ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم
که از اوفلیا جز دهانی سوخته
باقی نمانده است

- از کیه ؟ -


فکان قاب قوسین، یرمی أین بسهم بین، أثبت قوسین، لیصحح أین، او لغیبه العین، ادنی بعین العین.
( ترجمه بر نمی دارد، فقط قوس که بیافتد، بین می ماند در کجای أین، دیدن ندارد، دیدن ِ دیدن.)

- طواسین، حلاج -




قوس پیش انی


قوس ها از کنار هم می آیند در غوصی که بر می دارم به آغوشم در این فاصله ای که از او می آید، هیجانی که مدام به مرکز می گریزاندم. لحظه هایی که کمتر به او می روم به هلاکت تنم می برم، تا بشره ی پوستم، معراج من کمرکش کمانی ست از قوس دهانه ی واژن تا قوس حریم رحم، آن جا که به نطفه ام می افتم، تجزیه می شوم به خاکستر اسپرم و تا قوس کمر بالا می روم، که کجای میان این دو قوس، آن جای میان کمر می شود تا بازگشتم به تماشای انداختن تن، شدن او از من، آینه ی ابن عربی که یکی منم و یکی تنم و یکی بازم می گرداند که او.
قوس های شهر، که ران و بازوست، در سنگدان سینه به قدس می رسند تا از هودج آن به راه های قطعه قطعه های شدن تنم برشوم، فروتن و اوتن از افتادن تکه های تن، از بالای رفتن پرهای فرشته که می سوزند زیر پاشنه و به دریا می ریزند، فاصله را بر می دارند، تا دورتر بمانم با هر قوس.
قوس های پهلو، پلی می شوند تا با بازگشتم به لبه های سوختن، گذشتن از دایره ای که به هم رساندنم را در خود به بند کشانده، مضاعف کنند.
قوس هایی که از نزدیکی ی او دورم می کنند، با کشاندن لحظه هایی که او را در خود می آورند به بردن، و مرا در اسارت واوی که همیشه ی اوست، می آویزند.
قوس خنجری که از چشمهایم دیدن را می برد، از انگشتهام بند را تا در هلاک تنم به اندیشه ی او میل کنم، به قوسی که همیشه ی فاصله ی من با اوست، می ماند در "ی". اویی که در برشهایی که بر تن می اندازم، دورتر می شود با شدن من. آن قدر من می شود تا تمام قوس، که قوس هاست، بازم می گرداند تا قوس مد.
قوس ها از کنار من می آیند در غوصی که بر می دارم تا زانوم که علامت قوسی باشم از او که همیشه ی در ماندن من می ماند، در قوسی که فاصله یی ست که می آید از او در نزدیک ترین فاصله ها و بر دهانه ی سوختن آن قدر تن می اندازم، تن می اندازم، تا هلاکت بازگشت اوست.
قوس ریختن، دایره ای می شود که گردای او، می ماند در آمدن دورتر نزدیکی اش.


دفتر سفال
یازده بهمن هشتاد و پنج



( و آن چه گفته شد ای دوست ! جز خدعت نبود؛ و اگر نه جان آدم از گل، آدم کجاست ؟ - عبهرالعاشقین، روزبهان بقلی - )

Tuesday, January 30, 2007

قوس چهارم : قوزک / دفتر سفال

اکنون زنان روزمزد
مشتاق می نشینند و چاره می جویند

- حواشی مخفی، هوتن نجات -


چه بود آن تشویش زیر چشمها، در تصویر ماینر سی. کایث، بنیانگذار تجارت میوه، سلطان راه آهن، در همه ی عکسهایی که روزنامه ها پس از مرگش چاپ کردند ؟

- مدار چهل و دو، جان دوس پاسوس -


(موسیقی) از چیزها سخن نمی گوید، از هیچ چیز سخن نمی گوید جز از بهروزی و اندوه، که یگانه واقعیتهای در اراده اند.

- شوپنهاور -


آن اصول، آن اشکال ویژه ی تداعی که الگوهای انسجام حیات ذهنمی مان را، که همواره در حال شکل گیری دوباره اند، به بار می آورند، کدامند؟

- رساله درباره ی طبیعت انسان، هیوم -




قوس چهارم – قوزک


کولی می آیی از جنوب، سینه در سینی از عکس و صدای پنجه بر دیوار، گربه ی وجودت کش می آید بالا و چنگ می شوی، جادو می آید کاسه در کاسه بر سینی، که دست بیاندازم و چنگال اش را در زیر غلاف پستانهات گم کنم از عکس و نرده ی زیر بازوت، کولی می گریزی از هراس ماندن و هجی چشمهای افعی که زبان نیشش نقره و زنگار دم اش لرز.
کولی می آیی از جنوب، سینه در سینی و چشمان سیر اسب از عکس، یورتمه بر خنجر و سم در جاهای ماندن، در یال ریخته؛ گربه ی وجودت بال می گیرد در هوای استخوانی چشم بر شن افتاده ی اسب که دل می کند از خواباندن پهلو بر صورتِ گذشتن، کولی جنوب با موهای کهر از انتظار سوختن تا شبهای بلند برفای شمال، گربه ی وجودت اندام نحیف درد را در تکرار مدام نفس، پروار می کند تا رگ کند و بترکد گلوی جادوی سیاه قلب در زیر غلاف سینه بر سینی و واژگون از عکس، می آیی، با مشتی گره که نقش اندام نحیف گربه ی وجودت را می چلاند از پیچیدن به کولی موهات تا دریای ابر رهایی.
کولی می آیی با چهار وجب از خاک جنون و سنگ دانی از چینه ی آبی ها؛ گربه ی وجودت طلسم یال و بال را در حرز پنجه می گیرد و می پرد از نرده های سینی در عکس بر دیوار بلند قاب، چهار نعل چشمان اسب در رخوت بیابان غریزی ی زخم.
کولی می آیی با حریر موج بر چاله ی زمان عکس، بی گذشتن بپردازی در جذام سینه ای که تاب سینی ندارد از نرده های زیر بازوت در عکس تا چهار پنجه ی قاب، گربه ی وجودت زیر پاهای اسب به افعی می افتد و ترکیدن غلاف پستانهات بر دیواره های برفای شمال، رنگ لحظه ای می پاشد که با چهار چنگال تیغ بر دیوار کمان عکس در چشمهام ستون میله ی حبس می کاشتی
کولی می آیی از جنوب اطلس، تا پیاده روهایی هراس از عکس، سینه در سینی و چشمان اسب پی زده که بر زانوش می افتد بر جادوی نقره ی افعی و خرد می کند استخوان قفس گربه ی وجودت را که خواب دندان نیش اش را به دگمه ی پستانهات می گذارد و بر نرده خم می شود از عکس در زیر علامت بازوت، سرخ پاشی ات می شوی به لبهام، جایی که عکس به پیشانیم می چسبد و خزگان موت از صورت گوش و ابروهام بالا می رود
کولی می آیی از جنوبِ ناخن بر دندانه های سینه ات در سینی عکس می کشی، موسیقی پستانهات هوای شرجی بخار خونی که بر چشمان اسب پی کرده می نشیند را در پشت نرده های حبس بازوت به انتهای التهاب لرز اندام زنگ افعی می رساند، گربه ی وجودت مفاصل درد خیالش کش می آید و از بالای بازوت تا کانون قاب، چنگ می اندازد بر کوری چشم های خمیریم.
کولی می آیی از جنوب چشمهای اسب، سینی در سینه ی عکس بی هوش غلاف افعی.


دفتر سفال
دهم بهمن هشتاد و پنج


( و کشف مفهوم دیدن بر خود می گیرد. – هوشنگ ایرانی - )


دورتر بیا ای نزدیک

Sunday, January 28, 2007

قوس سوم : لام / دفتر سفال

اگر داستانی مثلن با این جمله آغاز شود که: " پیرمردی پشت یک میز نشسته بود"، روشن است که "میز" توصیف شده، واقعن یک میز است و مثلن "صندلی" نیست؛ ولی اینکه این میز از چوب یا آهن ساخته شده است و سه پایه یا چهار پایه دارد کاملن ناگفته مانده است، بنابراین میز یک چیز کاملن دلبخواهی‌ست و "معین شده" نیست.

- رومن اینگاردن –


همین که ذهن (سوژه) در پی اعلام خویش می آید، دیگری که او را محدود و انکار می کند با وجود همه ی این ها برای او یک ضرورت است، او خود را از طریق واقعیتی باز می یابد که خود او نیست.

- سیمون دوبوار –


با زحمت در واکرد. کلید زد، روشن شد اتاق. دیوارها مشکی، خالی. سقف مشکی، خالی. یک رختخواب گوشه ی اتاق. چارچوب را واکرد، توی دستش آینه بود، آمد نگاه کرد از دستش افتاد، افتاد کف اتاق مشکی. تکه تکه. توی یک تکه دید یک چشم با مژه با چانه، ترک بغل ترک. یک چشم، یک چانه. ترک مثلث. ترک دو خط شکسته. یک پیشانی فقط. چند تار مو فقط، یک دهان فقط.

- ضمایر، علی مراد فدایی نیا –


اشیا استخوان های زمانند.

- میشل بوتور –




قوس سوم – لام


می خواهیم راوی بدن باشد، خطر می کنیم، کنار دیوار دراز می کشیم، ترک روی دیوار را می گیریم، به ناف می رسیم، از ویرجنیا ولف به یاد می آوریم، عنکبوت را می کاویم، سوراخ مرده ایست، مورچه های زنده بگور، از سوراخ دیگری بیرون زده اند، دستمان را می بریم به کنار کشیدن پرده، کوتاه می شود، چیزی به درون می آید، لایه هایی از دود، بر سوراخ می گذاریم، نفسمان را تو می دهیم، چس دود می کند از ناف پایین تر، انگشت، پس می زند انگار، دود از ما بر می خیزد، کنار اسکله می رود، ترک دیوار را می گیرد، پایین می رویم از ناف، سرمای آب مورمورمان می کند، دریچه ای را باز می کنیم، شدت آب به درون می اندازدمان، دیوار مبهوت مان می کند، صدایی به جایی می خواند، دنباله ی صدا می شویم، از درز دیوار می گذریم، به چند دریچه، تقسیم می شویم، همزمانی مان را درک می کنیم، از شکافی به شکاف دیگر، محفظه ای می شود تاریکی، بالا می رویم، به هم می رسیم، احساس خفگی می کنیم، پرتاب می شویم، بیرون می افتیم از ترک کنار آینه، می بینیم، دود از ما بر می خیزد، خودمان را، دراز کشیده ایم، روی دیوار، آن جا که نارنجی ست، ترک را می گیریم، صدایی می گوید ماه کره ای مسطح نیست، می شنویم که اما هاله ای به دورش هست که مسطح نشانش می دهد، بوی توتون را تشخیص می دهیم، از قله ای به قله ی دیگر می شویم، بوی لاشه و توتون از دره ای بر می خیزد، خورشید سرخی گاهی که بوی توتون تکثیر می شود در افقی به دید می آید، نزدیکیم به خورشید سرخ، گردبادی می شود، بوی توتون، دستمان را به خورشید که می رسانیم، پرتاب می شویم به قعر سیاه دره ی زیر خورشید، در پرتاب از حال می رویم، بیرون می افتیم، آن جا که آینه ست، و از دیوار سورمه ای، تو می رویم باز، از پشت آبشاری، توی سیاهی غاری، قندیل های آویزانی، چکه می کنیم از قندیل ها، می ترکیم بر ترک ها، تکه تکه می شویم، پرتاب می شویم به آب، شار می شویم به جریان، شدت می شود جریان، غرق شدن را می فهمیم، به پایی کشیده می شویم پایین، عنکبوت را به خاطر می آوریم، تاری از دهانش را می گیریم، بالا می افتیم، تلو می خوریم به کناره ها، دست می اندازیم به خشونت زانو، اره های پا قطع می کند انگشتهایمان را، پرتاب می شویم، از ترک کنار آینه بیرون، می بینیم ما از دود بر می خیزیم، به سمت ترک می رویم، دیوار نقره ای مجذوبمان می کند، شکاف را می گیریم، دیوارهای جلای جیوه می گیردمان، هراس می کنیم، بو می شویم سرگردان، تهوع می شود چهارچوب جیوه، درز ندارد کره، حالتی در شدن دیوار را از بو می فهمیم، دوایر بی درز، استوانه ی بی درز، مکعب بی درز، تکان های بی وقفه ای که از این دیواره به آن دیواره می چسباندمان، بویی می شود بی درز، سر گیجه می آید، محصوریم به کپسول بی درز جلای جیوه، جمع می شود هرم، شکاف بر می دارد از فشار، پرتاب می شویم از ترک کنار آینه، قاب می افتد، مورچه ها می جوند، می شکند، تکه هایی می کنند، می ترکد، دست به دست می رسانند به درزی که ندیده بودیم، گوشت مان را.


دفتر سفال
هشتم بهمن هشتاد و پنج


( براستی گرم و داغ بود، نه تخیلی بود و نه از روی پندار، تو گویی که چنین بود که واقعن آتش است. – ریچارد رول، عارف انگلیسی قرن چهاردهم - )

Saturday, January 27, 2007

قوس دوم : بازو / دفتر سفال

دورتر بیا ای نزدیک


هلن – هنوز همانقدر دیوانه اید ؟
ژان – بیشتر از قبل.

- خانم های جنگل بولونی، ژان کوکتو -


- چشم های اسبها را می بندند که گاو را نبینند. من کشته شدن اسبهای زیادی را دیده ام؛ منظره ایست که شهامت فراوان می خواهد.
جان هرند گفت : من همین حالا کشته شدن یک گاو را دیدم. حالا باید قربانی کردن اسب ها را تماشا کنم و به خودم بقبولانم که ورزشی ست زیبا و اشرافی.

- جنون جان هرند، جک لندن -


پی یر کابان – به خواست خودتان پشت این تابلو را نقاشی کردید ؟
دوشان – بله، چیز دیگری در دسترسم نبود و به قدر کافی فنی نبودم تا بدانم این طوری ترک می خورد. عالی است. عین یک پازل شده. مردم می گویند خیلی دوام نخواهد آورد...

- گفتگوی پی یر کابان با مارسل دوشان -




قوس دوم – بازو



هنوز جان دارد این، می گوید، بالا می آوردش، آدم، عینک را به لبهاش می رساند، دهانش، نشانش می دهد، زیرزمین راه می افتد، می چرخد، می چرخد، مادرش ویار کاکوتی داشته، می گوید، بالا می آورد، سر را، آدم؛
صدای شیشه توی گلوش خورد می شود، بازو می پاشد به انار، آدم، پیاده می شود، آن طرف باران می نشیند توی پل، لنگه کفش راه می افتد، دنبالش می دود، ترمز روی اسفالت، آدم صدای شیشه خورده بر می دارد پل، انار می ترکد زیر پای کفش، باران می برد، خط می افتد صدای ترمز، لنگه کفش می شود،
آدم؛
دستش را بین آسمان می گیرد، عینکش را توی لنگه کفش می گذارد، بازوی انار را به خاک می رساند، آدم



دفتر سفال
هفتم بهمن هشتاد و پنج



( مرگ و تولد گونه های تنهایی اند، تنها زاده می شویم، تنها می میریم. - اکتاویو پاز - )

Sunday, January 21, 2007

دفتر سفال / قوس اول: گوزن سفید

باتوملی با آموزه‌ی بس هیجان‌انگیز و ویرانگر تقدس گناه، بازی‌بازی می‌کرد.
تاریخ خدا، کرن آرمسترانگ


نفرین بر هر آن چه در رویاها بر ما می‌ریزند
نفرین بر ایمان !
و پیش از همه
نفرین بر صبوری !
 - فاوست، گوته -


فصاحبی و استاذی ابلیس و فرعون، و ابلیس هدّد بالنار و ما رجع عن دعواه، و فرعون اغرق فی الیم و ما رجع عن دعواه.
 - طواسین، حلاج-


هر عضو تنت ساده‌تر از عضو دگر بود
مویی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
-  طالب آملی -




قوس اول: گوزن سفید


یک وجب خاک می‌آورد بالا و می‌میرد.

دستهایم دریاست. روبرویت می‌ترسم. چشمهایی که ساخته‌ام، می‌ریزد. از آن درخت بالا می‌روم، می‌دانم آن جا نشسته‌ای، به درخت اشاره می‌کنم، می‌گویم از آن درخت بالا رفته‌ام، نگاهم می‌کنی آن بالا و صدایی که زجرم می‌دهد، فراموش کرده‌ام، می‌ایستم و کنار درخت پیدایش می‌کنم. همیشه آن "جا" دنبال‌ت گشته‌ام، پای آن درخت را نشانش می‌دهم، انگشت اشاره‌ام را می‌گیرد تا نوک آن درخت و آسمان خالی‌ست.
دستهایم دریاست. روبرویت زانوست. صداها به دورت که می‌رسند، می‌ترکند، ذراتی از ترکیده‌گی‌ی صدا، صداهای من با خیلی‌های دیگر، این "جا"، زانو. به درخت اشاره می‌کنم، انگشت اشاره‌ام را می‌گیری، به دهان می‌بری، درخت را نشانم می‌دهی، ریشه‌های دندان نیش چپت، ریشه‌های دندان آسیای راست پایین، تنها چیزهایی که می‌مانند و سبز می‌شوند. هی می‌خواهم عصبهایت را فشار دهم؛ درخت درد دارد. کلماتم بریده می‌شوند، خون می‌زند بیرون، می‌گویی نمی‌توانی.
دستهایم دریاست. روبرویت گنگم. توی راه نزدیک پاهایت تف می‌اندازم، به آن "جا" که برمی‌گردم، تف می‌اندازم به صورتت، دیوار بر می‌گرداند، زیرزمین غرق می‌شود. صدایت را می شنوم، می‌شناسم‌ات، بالا می‌رویم، چندین نفر به دنبالمان می‌آیند، نگاهشان نمی‌کنیم، می‌خواهی بگویم که نیستند، می‌گویم نیستند، می‌چرخم توی چشمهایی که ندارند، خیره می شوم، می‌گویم که نیستند؛ پچپچه‌شان بلند می‌شود. تو حرف می‌زنی، می‌گویی آن "جا" همه‌چیز فرق دارد. داد می‌زنند، می‌گویی انگار توی دنیای دیگری باشی. یکی می‌گوید توی دنیای دیگری هستیم، همه می‌خندند؛ نمی‌شنوی شاید، سرم را بلند می‌کنم، نگاهت نکرده‌ام، چشم نداری، مثل آن‌ها، گریه‌ام می‌گیرد.
دستهایم دریاست. روبرویت کمانی‌ست. خونِ روی سیاهیِ محض دراز افتاده، صورتی دارد، چشمها و بازو، گوش‌ها و دهان، درختهایی با برگهای سیاه پیک، از سیاهی با تنه‌های سرخ بیرون می‌آیند، آن طرف‌تر می‌بینی گردباد کاغذی می‌آید، کسی آن وسط می‌چرخد، به آن "جا" کی می‌رسیم؟ می‌گویم. آن‌ها صدایشان در هم می‌شود، صدایی می‌گوید آن "جا"ییم، ستاره‌ای روی ستاره‌ی دیگری دراز کشیده و شاخه‌ای‌ش را می‌مکد، انگشتت را دراز می‌کنی به سمت ستاره‌ی زیرین، جایی‌ش را می‌مالی، توی تنم قلقلک می‌آید، می‌خندم، انگار می‌خواهد آبم بیاید، انگشتت را بر می‌داری.
دستهایم دریاست. روبرویت تیغم. بالا که می‌رویم، درخت بالاتر می‌رود، نوکش را می‌کشد به سقف، زیرزمین ابری‌ست. اسبم تشنه‌اش می‌شود، آب پیدا نمی‌کنم، اجازه می‌دهم زیربغلم را بلیسد، نگاه می‌کنم، و دور پستانت را بلیسد، خنده‌ام می‌گیرد. من هم تشنه‌ام، می‌گویم. توی کیفم، کنار پیانو، شیشه‌ای عطر، وقتی انگشتت را روی کلیدها می‌گذاری، بوی خوبی می‌آید، بویی که می‌گویی بوی آن "جا"ست. می‌گویم بوی عطر من است. به قطعه‌ای که همان دم به ذهنم می‌آید، دست می‌کشی. نمی‌شنوی بوی تنم را، آن "جا" را می‌نوازی. می‌گویی این صدا و بوی آن "جا"ست. دیوار اما صدای مرا بر می‌گرداند، پر می‌شوم از صدای خودم، از آن نتی که تازه آورده‌ام، و سقف بالاتر می‌رود، از تنم، نمی‌رسیم به آن "جا".
دستهایم دریاست. روبرویت گلوله‌ی مو. درخت عود سوخته‌ای‌ست که خاکسترش نریخته. بالا که می‌روم، پایین می‌ریزد. دور می‌شوم، آن‌جا نشسته می‌مانی. نگاهت را گم می‌کنم، سقف خیره‌ام کرده. کنار پایت عقربی می‌آید، می‌بینم‌اش هجوم را، با درخت کار دارد، با من، چیزی نمی‌گویم، آن "جا" کسی عین من هست، که من نیست، می‌گویی؛ نمی‌فهمم. آن "جا"، او را پیدا می‌کنی، من را رها می‌کنی، راحت می‌شویم، فریبم می‌دهی؟ - نه. صداها می‌گویند، سوگند می‌خورند که هست، آن "جا" هست. آرام‌آرام بیشتر کرم می‌شوم، می‌خزم، می‌ترسم زیر پایت بترک. تو اما نیستی، سوخته‌ی درخت هست، سوخته‌ی درخت و عقرب؛ نیش که می‌زنی، خودت را رها می‌کنی، می‌میری، عقرب اخته، کرم خاموشی می‌شود.
دستهایم دریاست. روبه‌روی‌ات روبه‌روی‌ام. سیگاری توی چشمهای جمجمه‌ات خاموش می‌کنم، انگشت اشاره‌ام را می‌بلعی، ته‌سیگارهای مانده را دست می‌کشم، خون سفید و سرخ حوض را پر می‌کند، ته‌سیگاری استخوانی دستم را می‌گیرد به حوض اشاره می‌کند، صداها می‌گویند، می‌فهمم بیاندازم جمجمه را توی حوض، از سینه‌ام می‌کنم، نیمِ تنه‌ام کنده می‌شود، حباب‌های سرخ و سفید برمی‌خیزند، فواره‌هایی دور تا دور روشن می‌شوند، زیرزمین تکان می‌خورد، بالا می‌روم، دستم را به شاخه‌ای گره می‌زنم، دستم می‌شود برگ، برگ، برگ می‌خشکد، می‌افتد توی حوض، حوض می‌شود برگ، برگ می‌شود دستِ توی آب، آب می‌شود دست، دست می‌شود عکس، عکسِ درخت، آن دستم را پشتم پنهان می‌کنم، می‌خندی، صدای خنده‌ات از فواره می‌آید، صدای خنده‌هایی از فواره می‌زند بیرون، آن همه صدا می‌زند بیرون، توی زیرزمین می‌چرخد، مدام که نگاه می‌کنم به دود آن صداها را می‌شنوم، به چشمهایت توی مه و آن "جا" می‌شود حمام، با بوهایی از آن "جا"، بازوت را می‌گیرم، فشار می‌دهم، می‌فهمی، صدایم می‌کنی، چشمهایت قرمز شده.
دستهایم دریاست. روبرویت شاخ. به صدای خراشیده‌ی جیغ مردی می‌رسم، به زمینی از شن مدام ِ سطح، با دیواره‌ای آویزان. آنها می‌دوند، فریاد می‌زنند آن "جا"، آن "جا"، و از رویم رد می‌شوند، اندامم جدا جدا می‌ترکد. دنبالت می‌گردم. به پای درخت اشاره می‌کنم. سنگینی پاشنه‌ات را روی گوشتم می‌فهمم. پایت را رویم اما نگه می‌داری، سایه می‌اندازی انگار تا بهتر ببینم وُ آنها دوتا دوتا دست هم را می‌گیرند، چشم در می‌آورند، خود را رها می‌کنند از دیواره، آن پایین، درخت را می‌بینم، آن "جا" را می‌بینم، پهن می‌شوند پای درخت، می‌ترکند، دوتا دوتا و حوض فواره بالا می‌آورد: سرخ و سفید. زیرزمین غرق می‌شود توی دستهای من، پاشنه‌ات را پایین می‌آوری، دریا سوراخ می‌شود.


دفتر سفال
یک بهمن هشتاد و پنج

(چون در راه پختگی خود را نبود و از خود برسد آنگاه او فرا رسد.)




Sunday, January 14, 2007

پریدن در قاب، کمانه و کران / حد انتزاع / پراشه پاشه یک











فروگشا : پاشيده‌گي در شش سفيروت

واكنش : پريدن در قاب ، كمانه و كران – پراشه‌ پاشه يك



استخوان، موسقي ندارد شبيه صداي مته توي آسفالت،‌ ميخ روي تخته و مويرگ در تن.

جايي كه مي‌شود به سبك، مي‌رسد به خشونت، خشونتي كه از چارچوب به سازه مي‌ريزد، به خراش و خراشه مي‌رسد. 
شبيه صداي مته توي آسفالت، دفع دارد، از خود مي‌راند در بي‌رحمي، در تكرار.
در خواني رهاست، به آوا نمي‌رسد اما، اين‌طور زبان تراشه‌ست، تكانده مي‌شود، نمي‌ريزد، در ريختن بي‌شكلي‌ست، شكل دارد اما، آن‌جا كه شكل دارد، بي‌شكل است، آن‌چه در توضيح‌اش مي‌نويسم، در حاشيه‌ نيست، توضيح نيست، مقيد مي‌كند در بي‌قيدي و در بي‌قيدي‌ي تقيد، قيدي‌ست، قيدي كه زمان و مكان ندارد، هم‌زماني- مكاني‌ست، نمي‌رسد به تعريف، به قيد، آن‌جا كه نمي‌رسد، پيش مي‌افتد، پيشيني‌ي قيد و پيش‌افتاده.
آن‌چه به تئوري مي‌كاهد، رسمي‌ست كه به دنبال ترسيم خود، دنباله مي‌اندازد، استخوان به كاستن و كاهيدن نيست، به كامستن باشد، شايد؛‌ و كامستيدن در آستانه‌ست هميشه، در حد، قاب مي‌گيرد يعني و مي‌اندازد، پس از تكنيك مي‌گذرد، تا در خدمت نباشد، چينش دارد اما، چين‌مان اتمسفر، هاله‌اي كه هاله نيست وقتي در بعدي نيست، نگاه توپولوژيك مي‌خواهد از زمان گذشته، از مكان.


- اين‌ها حرف‌اند، اضافه شده‌اند به آن‌چه. نمي‌گذارد به گشاده‌گي، بخيه مي‌زند، شعر الهام نيست، فرآيندي‌ست در غياب الهام‌ و نبوغ،‌ به هم مي‌رساند، پيكاسو مي‌گفت خيلي چيزها ديده مي‌شوند، فهميده نمي‌شوند، به زيبايي شناخته مي‌شوند، به نقاشي‌هاي من هم اين‌طور نگاه كنيد.
شعر پسين فلسفه‌ست، نه در امتداد آن، يعني گذشتن؛ فلسفه مي‌كاهد، خرد مي‌كند، وقتي به امروز مي‌رسيم، همه‌اش مي‌شود دقت، جنون به علم رسيدن، تبديل شدن به علم تا تعريف، تا تحليل. در زبان هم همين مي‌شود، فلسفه‌ي زبان، كه تحليل زبان مي‌شود، ساده كردن، اما مالارمه كه مي‌گويد " اين جنون نوشتن"، به ساده‌گي نمي‌گويد، نمي‌گويم نوشتن مي‌تواند چگونه باشد، چگونه نباشد، خطر نمي‌كنم به اين گفتن، فلسفه‌اي كه وام‌دار جنگ است، نمي‌خواهد چيزي جايي باشد كه همه‌فهم نباشد انگار، بسته‌هاي فلسفي چونان بسته‌هاي ديگر علمي، تبليغاتي در دستر‌س‌اند، همه‌جايي، همه‌گاني. 
براي همين مي‌گويم در غياب الهام و نبوغ، پاورقي‌هاي روزنامه‌ها و جريده‌هاي ادبي‌ي روسيه و اروپاي قرن نوزدهم را به خاطر مي‌آورم و مي‌گويم شعر الهام نيست – تيوچف را ببينيد، مالارمه را ببينيد – با برچسب آماتور به آن‌ها نگاه كنيد، براي همين در غياب الهام است.
وقتي مي‌گويم فرآيند، اما، كاهيده مي‌شود به تكنيك، به سبك، چيزي كه از استخوان نمي‌خواهم، نمي‌گويم استخوان گونه‌اي سرايش است، نمي‌گويم گونه‌اي‌ست، هر گونه‌اي، نمي‌خواهم حدودش را اندازه بزنم به گونه‌، براي همين از كنايه مي‌گويم كه طعنه مي‌زند به شعر، رد مي‌شود از شعر، ديگر شعر آن‌جا كه شعر در بوطيقاست، نيست، پس شعر نيست، آن‌چه از شعر هست، نيست، نمي‌توانم كمينه‌اي بدهم كه چيست، مي‌توانم بگويم چه‌ها نيست، غيابِ آن چيزهايي‌ست كه مي‌گويم نيست، البته كه كلمه‌بازي – بازي‌ي با كلمات – آن‌چه چسبانده مي‌شود به اين توضيح، به تمام آن‌چه نوشته‌ام – مي‌نويسم، به قول دوستی، به نقل از فرگه به گمانم، "آوردن اسم‌ها كنار هم نمي‌شود انديشه، نمي‌آورد"؛ پوسته‌اي‌ست كه چيزهايي زيرش خوابيده، چيزهايي نه از جنس فهم، نه از انديشه،‌ نه از قلمبه‌جات ِ ديگر. 
زندگي به خودي‌خود بي‌معناست، نگاه كنيد به تاريخ فلسفه‌‌ي هگل و راسل. در بي‌خودي، معنايي – معمايي را مي‌كاود، ن.ك از نيچه تا هايدگر در فاصله‌ي "بي" و "معنا"، "بي" و "خود"، "تهيگي" مي‌آورد، تا آن دو را به هم برساند، هميشه آن دو را به هم برساند. ن.ك از نوافلاطونيان تا كانت معما و معنا، با "اما" به هم رسيده‌اند به قلب؛ "اما"، همانه‌ي "بي" ست، جايي كه مي‌ريزد "اما" / "بي" مي‌افتد، معنا - معما،‌ حل نمي‌شود، حذف مي‌شود،‌ به قرينه‌ي حذف واسطه، اخلاق مي‌شود آن "بي"، آن "اما"، و فاصله به درون مي‌ريزد. ن.ك به كانت
بي‌خويشي، خويش‌افزايي‌ست؛ بي‌معنايي، معنازا؛ تكرار مي‌شود، تا جايي‌كه تكرار به دست مي‌آيد،‌ در اين شناسايي فريب ابديت، چيزها ضد چيز‌اند در چيز بوده‌گي، آواها ضد آوايند و موسيقي مي‌شود، همه آن‌وقت در فرد انبار و تل مي‌شوند، و فرد جز خودبس‌آمدي در سلولي مدام كوچك‌تر، ويژه‌گي اندام‌واره‌گي را حتي از كف مي‌دهد. ن. ك از هگل تا هابرماس
تراشه، ازين بي‌معنايي‌ست؛ زبان استخوان‌، حد اين معنا و معماست، يا مي‌خواهد باشد، بر اين‌كه مي‌خواهد باشد، درنگ مي‌بايد، بر آن بايد نشست. ‌




«فلوطين در كتاب اثولوجيا گويد :" سزاوار است كه دانسته شود، چشم، اشيايي را كه بيرون از وي‌اند ادراك مي‌كند، و آنها را ادراك نمي‌كند تا آنكه گونه‌اي باشد كه خودش آنهاست، در آن صورت، آنها را حس كرده و به مقدار نيروي خود، آنها را شناخت درستي مي‌كند." و احساس آن‌گونه نيست كه عموم حكما مي‌دانند كه حس،‌ صورت محسوس را به عينه از ماده‌اش مجرد مي‌سازد و آن را با عوارض فراگرفته‌اش برخورد مي‌دهد، و خيال،‌‌ آن را بيشتر مجرد مي‌سازد، چون دانسته‌اي كه انتقال منطبعات – با هوياتشان – از ماده به غير ماده محال است.»
اسفار، سفر اول از خلق به حق – ملاصدرا

Tuesday, January 2, 2007