Sunday, March 23, 2014

خضر را بکش (چهارم) : دنباله‌



Prologue
خضر را بکش
دنباله‌ی (4)


نه... هیچ‌وقت پیش نیامد سوار آمبولانس بشوم. سوار بنز سیاهی که مرده‌ی پدربزرگم را می‌برد چرا. آژیر نداشت ولی بنز بود، سیاه و دراز بود شبیه آمبولانس بود، به پدرم گفتم می‌خواهم سوار آمبولانس سیاه بشوم که تابوت را تویش گذاشتند، نه تشییع جنازه‌ای، نه چیزی. مردم آمدند خانه‌ی پدربزرگ، تسلیت گفتند، رفتند. جای آن عمویم که نبود، که بزرگتر از پدرم و عموی دیگرم بود، که دو چند سال پیش رفته بود گم شده بود، بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید رفته بود، یک روز صبح برخاسته بود چمدانش را برداشته بود رفته بود، زن و دختر و پسرش را ول کرده بود رفته بود؛ پدرم دم در ایستاده بود، لباس سیاه نپوشیده بود، کراوات سیاه چرا. عموم کراوات نداشت، لباس سیاه هم نداشت، از کراوات بدش می‌آمد. من هم کراوات نداشتم، پاپیون داشتم، می‌خواستم بزنم مادرم گفت نه، این برای عزا خوب نیست ولی خیلی دوست داشتم بزنم دم در بایستم کناردست بابام و عموم، جای آن عموم که نبود بایستم، نگذاشتند. گفتند برو تو. رفتم تو شهرزاد را پیدا کنم با او حرف بزنم. دیگر توی اتاق کنار جنازه ننشسته بود، جنازه که حالا دورش فامیل می‌رفتند و فقط صورتش از پارچه‌ی سفید بیرون بود و شمع بالای سرش بود و قرآن بود، ولی پدرم آمد قرآن را برداشت. مادرجونم دوباره قرآن را برد گذاشت بالای سرش. پدرم دوباره برداشت و قایمش کرد. مادرجونم یک قرآن کوچک‌تری برداشت برد گذاشت بالای سرش. پدرم رفت قرآن کوچک‌تر را برداشت و کنار همان قبلی قایم کرد. مادرجون یک قرآن کوچکتر از آن دومی آورد گذاشت بالای سرش. پدرم این را هم برداشت. و او باز قرآن دیگری آورد و پدرم باز برداشت و قایم کرد؛ و هیچ‌کدام به آن دیگری چیزی نگفت و هیچ‌کدام ول نکرد. من فکر کردم مادرجون چقدر قرآن داشت توی خانه، انگار یک کتابخانه  قرآن داشت توی خانه و به جای هر کتابی قرآن داشت توی آن کتابخانه ولی کتابخانه که نداشت. بیست سال بعد که تنها بود و هفته‌ای یک روز می‌رفتم پیش‌اش و می‌نشست برایم خاطره می‌گفت و داستان می‌گفت و یک ریز حرف می‌زد، می‌گفت مصطفا ننه، من اینها را به تو می‌گویم که بدانی از کجا آمده‌ای، آدم باید بداند از کجا آمده رگ و ریشه‌اش را بشناسد، نباید یادش برود. اینها را می‌گویم یادت بماند تا یک روزی تو هم برای بچه‌ات بگویی، برای نوه‌ات بگویی. می‌گفت نشوی مثل این عموهایت. می‌گفت عمویت کافر است، بابات کافر است، آن عموی دیگرت، سعید دیوث هم که معلوم نیست کدام قبری رفته، او هم کافرت است، تو مثل اینها نشوی ننه‌جون. همه‌شان کافرند. اگر کافر نبودند، عرق‌خور نبودند، ترک نماز و روزه نکرده بودند، این عموت توده‌ای نشده بود، آن یکی نقاش نشده بود، آقاجونت که اینطور زمین‌گیر نمی‌شد، این‌طور به خاک سیاه نمی‌نشستیم ننه. همیشه می‌گفت. می‌گفت درِ روزی بسته شد وقتی عموت توده‌ای شد، آمدند بردندش قبل انقلاب. این آقاجون بیچاره‌ت خون جگر خورد درش بیاورد. گفتند حاجی پسرت ضدشاه است. می‌گفت من هم مصدقی بودم، نگهش دارید عقل برگردد سرش آدم می‌شود، برمی‌گردد، ولی آزارش ندهید. ولش نکردند، آقاجونت سکته کرد از بس حرص این را و آن یکی را خورد که گذاشت رفت امریکا، حالا هم لابد باز گذاشته رفته همان‌جا. زن و بچه را ول کرده رفته گه کی را جمع کند؟ خیر نبیند. نمی‌بیند. من عاقش کردم ننه. آه مادر، ننه‌جون، می‌گیرد، بدبخت می‌شود، تو زنده من مرده ببین کی گفتم، بالاخره پیدایش می‌شود. اینها می‌ترسند بلایی سرش آمده باشد، نه مادرجان، این خودش بلیه است، پا به دنیا گذاشت بلا دامنمان گرفت همان وقت زاییدمش پشت دو تا پسر دیگرم آمد هنوز یکی دو ساله‌شان نشده بود تب گرفتند مردند؛ این‌قدر نحس بود قدمش. آقاجونت می‌گفت مُرغوا آورد خانه‌ام. همان وقت هم به روز سیاه نشستیم. حجره‌ی آقاجونت تو بازار مشهد آتیش گرفت، دار و ندارمون سوخت. خاک بر سر اسمش را سعید گذاشته بودیم، پاقدم که نداشت هیچ، بدبخت شدیم. حالا من مادرم، مادر که نمی‌تواند بچه‌اش را دوست نداشته باشد، اما آن دو تا که مردند، داغشان ماند به دلم بعد هم آتش افتاد به مال‌مان. رفتم پیش زن داداشم گفتم عزت‌جون این چه بلایی‌ست. گفتم نگاه کن ببین کسی دعایی، طلسمی، چیزی برامان نگذاشته باشد. چه می‌دانستم همه زیر سر همین عزت پتیاره‌ی بی‌چشم و رو بود. گفت این چه حرفی‌ست، قضا قدر است، خواست خداست، ناشکری نکن زهرا خانوم. ایوب هم بچه‌هایش مردند، گوسفندهایش مردند، گاوهایش مردند، زمین‌هاش سوختند، بیماری زمین‌گیرش کرد، به خاک سیه نشست، دل از خدا نگرفت، توکلش را نگرفت، تو هم چون رحمه، زن ایوب امیدت به خدا باشد. خیلی اصرارش کردم قسمش دادم، بالاخره گفت چشم نگاه می‌کنم، خبر می‌دهم. این خودش رمال بود، جنبل و جادو یاد داشت، دعا می‌خواند. سواد که ندارم ننه، ولی کندرنخورده از بچگی تندحافظه بودم، این عموها و پدرت از من برده‌اند این‌همه شعر و مثل حفظ دارند؛ یادم مانده آن دو تا پسرم که داشتند تلف می‌شدند، همین عزت آمد خانه‌مان، من به حال خودم که نبودم از بس زار زده بودم، طبیب آمده بود نومید رفته بود چیزی به من نگفتند ولی معلوم بود فهمیدم ننه که کارشان شده، آقاجونت، خدا با پنج تن محشورش کند از دنیا که خیر ندید، صفراش غلبه داشت زود از کوره در می‌رفت مثل منجنیق در آینه‌خانه می‌افتاد، نمی‌توانست خودش را نگه دارد، طبیب که رفت دهان باز کرد هرچه از دهانش آمد، زبانم لال به زمین و زمان بدوبیراه گفت. من داشتم این بچه‌ها را پاشوره می‌کردم توی سرم می‌زدم؛ آنوقت عزت آمد، دست آقاجونت را گرفت گفت نگو این‌طور خدا را خوش نمی‌آید، صبر در بلا هزار بار پیش خدا اجر بیشتر دارد، خوب بود مثل ایوب کرم به جانت می‌افتاد؟ یا دیوار می‌ریخت بر سر این بچه‌هات، زیر آوار جان می‌کندند؟ و آنقدر گفت تا آتش آقاجونت بخوابد. بعد  یکی یکی بچه‌ها که داشتند توی تب می‌سوختند برداشت، خواند عزمت علیکم بام الکتاب، عزمت علیکم ایها الارواح الداخله فی بدن هذا العبد. باقی‌ش را دیگر بلند نخواند یا نشنیدم یا یادم نمانده. همان شبش دو تایی جان دادند. همان شبش دو تای‌شان را توی حیاط زیر درخت گردوی بی‌بر خاک کردیم. بعد از آن دیگر نشد آن آدم سابق. دیگر قمار کرد نجسی خورد. خدا بیامرز آقای طالقانی نجاتش داد ننه. بابات را زاییدم، آقاجونت یکم جان گرفت، دیگر عنق نبود مثل قبل، باز شبها می‌رفت عرق‌خوری ولی دیگر قمار نمی‌کرد، چیزی هم نداشت قمار کند، کاسبی هم از وقتی حجره‌اش سوخت دیگر رونق سابق نداشت. بعد وقتی عمویت را زاییدم آقای مصدق هم آمد، یک پاره آتش شد آقاجونت مثل همین عموت، فکر و ذکرش نجات مملکت بود. دیگر شب مست می‌آمد شاهنامه می‌خواند و چیزهای دیگر می‌خواند، اگر می‌گفتم مستی از کوره در نمی‌رفت، می‌گفت تو چه می‌فهمی زهرا، دستم را می‌بوسید آن‌وقت می‌نشاند روی پاش می‌گفت مستی‌ام مال همین‌هاست و برایم شعر می‌خواند و من همه را از بر می‌شدم یکبار که می‌خواند؛ بعدن که گرفتند بردندش زندان، برای آقات و عموت، هر وقت هوای آقاشان می‌کردند همان شعرها را می‌خواندم ننه. برادرهایش همه را، به جز عبدالجواد که آن‌وقت نبود، مصدقی کرد. بازار هم هرجا نشست می‌گفت باید شاه برود و برنگردد و نمی‌گذاریم برگردد و باید جمهوری باشد؛ ولی ننه من نمی‌دانم اینها را کی یادش می‌داد. این آدمها که می‌رفت باهاشان قمار می‌کرد، می‌رفت نجسی می‌خورد که مال این حرفها نبودند. هرچه کشتیارش شدم بگوید از کجا این‌ها را یاد داشته، یکباره که نمی‌شود؛ نگفت. زیر بار نرفت. بعد هم که آن‌طور شد. آمدند بردندش پنج سال نگهش داشتند، باز شد بدبختی من با سه تا بچه قد و نیم‌قد. همه پاقدم این ورپریده سعید بود، از وقتی آمده بود روزگارم سیاه شد ننه. شیطان توی دلم می‌گفت یک گوشه‌ای جایی بگذارم‌اش بروم. می‌خواستم بروم دعا بگیرم، خدا خودش از سر تقصیرات آدم بگذرد، بگذارم که مگر مرض بیفتد به جانش، هلاک شود. ننه اینها را به تو می‌گویم به هیچ‌کس نگفتم تا حالا، خدا خودش ستارالعیوب است، ولی اسرار خانواده را باید سینه به سینه نگه داشت. ننجون خودم هم پیش از اینکه بمیرد، یواشکی مرا صدا می‌کرد می‌گفت زهرا تو حافظه‌ات تند است یادت می‌ماند، اسرار خانه را باید یکی محفوظ داشته باشد. آن‌وقت برایم گفت شوهرش ملااسماعیل که پدرجد آقاجونت و من بود، از علمای اصفهان بود، بعد شیخی شد و آن‌وقت که شیخی‌ها را تکفیر کردند این دیگر مجبور شد فرار کرد یزد که از آنجا برود کرمان، ولی توی غربت و بی‌کسی، مریضی از پا درآوردش، نرسیده به کرمان همان توی یزد مرد. حالا این را درست کسی نمی‌دانست، شاید هم بابی بوده، بعضی‌ها می‌گفتند آنجا فهمیدند ملا بابی‌ست، از پا درش آوردند. خدا می‌داند. بعدها، آقاجونت با آن یکی اخوی‌اش عبدالجواد که مدرسه چارباغ درس طلبگی خواند، قبل از عروسی ما، بلند شدند رفتند زیارت قبر ملااسماعیل که نمی‌دانستند کجاست. انگار یک خیری پیدا شده بود برایش قبه و بارگاه درست کرده بود. من که یزد نرفتم ننه، هیچ‌وقت خوش نداشتم بروم، این عمه‌ات هم شوهر کرد به این مردکه‌ی یزدی، خواستند یکی دو بار من را ببرند؛ گفتم نمی‌آیم به دلم نمی‌آید بروم یزد، اصلن این شوهرِ عمه‌ات را هم خوش ندارم. آمد خاستگاری یک دسته گل نیاورد، پشمک آورد. آخر کی خواستگاری می‌رود پشمک می‌برد آن هم پشمک مغازه‌ی آقاش را؟ به آقاجونت گفتم این یزدی‌ست، دست و دلم نمی‌رود دختر بدهم به این جماعت. آقاجونت گفت دلشان به هم افتاده، چه کار داری زهرا. چیزی نگفتم ننه، ولی به دلم ماند. پیش خودت بماند وقتی به من می‌گوید مادرجان چندشم می‌آید، با آن لبخند الکی که همیشه دارد، انگار کسی زورش کرده همیشه نیش‌اش باز است مردکه.  ولی آقاجونت می‌گفت رفتند یزد همین پرسیدند قبر ملا اسماعیل کجاست، نشان‌شان داده‌اند؛ خدا آدم مظلوم را عزیز می‌کند. همین تو که دنیا آمدی، این پدرت می‌خواست اسمت را سیاوش بگذارد. آقاجونت ولی خواب ملااسماعیل را دید، ملا گفت احمد، نکند اسم این بچه را غیر مصطفا بگذارید. حالا مگر بابات راضی می‌شد، می‌گفت از میان پیغمبرها جرجیس؟ خودت می‌دانی چقدر ازین عرب‌ها نفرت دارد. مگر کوتاه می‌آمد. من نفهمیدم آقاجونت چی گفت راضی‌ش کرد، وگرنه اسمت را می‌خواست بگذارد سیاوش. بعد هم رفتند کرمان با عبدالجواد یک دو سالی ماندند. این عبدالجواد خاطرخواه من بود ننه، بزرگتر هم بود از آقاجونت. خیلی خاطرم را می‌خواست ولی ندادند، آقام گفت باید همشیره‌ام عذرا را بگیرد که بزرگتر از من بود، من هم می‌خواستم‌اش ولی پیش حرف آقام چه می‌گفتم. بعد هم عذرا را آن قرمساق محمود، که مال آقاجونت را بالا کشید، آمد گرفت؛ عبدالجواد نگرفت رفت تهران دانشکده معقول منقول، لباس آخوندی‌ش در آورد، بعد هم رفت آلمان دکتر شد. آنجا یک زن مصری گرفت، چه پتیاره‌ای هم بود، یکبار آوردش ایران، قحبه چطور خودش را گرفته بود فکر می‌کرد عن کیست حالا، آسمان کونش جر خورده این افتاده پایین. من هم می‌خواستم بچزانم‌اش بهش می‌گفتم فوزیه خانم، حالا اسمش که این نبود، همه فامیل دیگر فوزیه صدایش می‌کردند. نمی‌دانم فهمید مضحکه‌اش می‌کنیم یا نه. حالا شاید هم فهمید که دیگر نیامد. همین هم شد، عبدالجواد طلاقش داد بعد زن آلمانی گرفت، این یکی را ایران نیاورد ولی او را هم طلاق داد؛ بچه‌اش نشد عبدالجواد طفلی. آن‌وقت اینها توی کرمان سرکارآقایی شده بودند وقتی برگشتند به آقام و آقاعموم، پدرشان، گفتند ملااسماعیل اگر بابی بود می‌رفت اسلامبول، چه کار داشت برود کرمان پیش حاج محمدکریم‌خان. بعد هم کاغذ درآوردند گفتند آنجا توی کرمان اولاد حاجی چندتایی مکتوبات نشان اینها داده‌اند که گویا ملااسماعیل از اصفهان برای حاج محمدکریم‌خان نوشته بوده و عبدالجواد از روی آنها رونویسی کرده بود با خودشان آورده بودند. آقام می‌گفت این دو تا کله‌ی پرشور دارند، منظورش این بود مغز خر خورده‌اند، حالا باز خوب شد تهران نرفتند وگرنه لابد، زبانم لال، بهایی می‌شدند. راست گفته بود آقام: آرام قرار نداشت؛ بچه‌هام که تلف شدند، آقاجونت دیگر سرکار آقا و شیخ و حاجی همه را بوسید گذاشت کنار عرق و قمارباز شد، بعد تا مصدق آمد مصدقی شد، یلخی بود این‌قدر. آن‌وقت توی زندان با خدابیامرز آقای طالقانی هم‌اتاق شد، شد مرید طالقانی. خدا رحمتش کند هرچه به این گفته بود خوب گفته بود که آمد بیرون دیگر لب به نجسی نزد، از آن شور و غوغا افتاد. بعد عمه‌ات را زاییدم، آنقدر دلش دختر می‌خواست، یک آدم دیگری شد، دیگر کار به کار پسرها نداشت. ولی مگر می‌شد؟ این عموها و بابات بلای جان شدند، ننه. آن یکی سعید، زن و دختر می‌آورد توی آن اتاق پشتی که اسمش را گذاشته بود نگارخانه، لخت‌شان می‌کرد می‌کشیدشان. می‌گفتم ننه گناه دارد؛ به من می‌گفت امل تو چه می‌فهمی اینها مدل‌اند، من کاری‌شان ندارم، داد و بیداد می‌کرد می‌گفت همین شماها با این کله‌های پوک عقب‌مانده‌تان نمی‌گذارید هیچی عوض شود. انگار من گفته باشم چه کارشان دارد، می‌گفتم همین لخت‌شان می‌کنی حرام است، نگاه‌شان می‌کنی حرام است، می‌کشی‌شان حرام است، گناه دارد، خدا را خوش نمی‌آید. مگر به خرجش می‌رفت. تازه از خدام بود کار دیگرشان داشته باشد. یک شب به آقاجونت گفتم این سعید یک چیزی‌ش می‌شود. گفت چطور؟ گفتم من ایستاده‌ام فالگوش، فقط به این دخترها می‌گوید تکان نخور یا اینطور بایست یا بشین یا دراز بکش یا کونت را بالا کن دستت را بذار آنجات، یا زیر چانه‌ات یا به پهلویت یا لای موهات. یکبار نشنیدم بگوید به به چه سر و سینه و پستانی، بوسی بکند، قربان صدقه‌ای برود. تازه یکی ازین دخترها یک روز آمده بود، سعید خانه نبود، بیرون بود هنوز نیامده بود، دختره را با اوقات تلخی سین جیم کردم که سعید باهاش کاری کرده؛ قسم خورد که نکرده بود هیچ. گفت اصلن اهل این حرفها نیست مادر. گفت ما توی دانشکده شرط بسته‌ایم هرکس قاپش را دزدید سور بدهد. هیچ نگاه کسی نمی‌کند، همین فقط نقاشی‌اش را می‌کشد، آدم را می‌ایستاند یک عالم وقت، دست به آدم نمی‌زند، به دلم مانده یک تعریفی بکند، یک بار بگوید چه خوشکلی. به آقاجونت گفتم مگر می‌شود زن لخت، آن هم چه زنهایی یکی از یکی قشنگ‌تر، پدرسوخته نمی‌دانم اینها را کجا پیدا می‌کرد، آن طور بنشیند و بایستد و دراز بکشد، این هیچی؟ حتمن یک مرگی‌ش می‌شود. آقاجونت گفت بهتر، پسره خجالتی‌ست، روش نمی‌شود یا عاشق یکی شده؛ چه کارش داری. به خرجم نرفت. آن‌وقت یک روز آقاجونت که خانه نبود گوشی را برداشتم زنگ زدم به رفیق آقاجونت دکتر سامی، آخر چرا آدم به آن نازنینی را کسی کشته باشد؟ آدم در کار این مردم می‌ماند؛ خیلی با شرم و زحمت و من‌من بالاخره گفتم دکتر پسر بزرگم میل به زن ندارد، می‌ترسم ایرادی داشته باشد، مردی نداشته باشد. و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت یک روز می‌آید خانه‌مان. گفتم دکتر قدم‌تان روی چشم ولی نمی‌خواهم زحمت شما بشود، خودمان می‌آییم خدمت‌تان. گفت نه، صلاح نیست، خودم می‌آیم. آن‌وقت یک روز که سعید توی نگارخانه‌اش بود آمد و تا کارش تمام بشود، منتظر ماند و بعد به بهانه اینکه تابلوهایش را ببنید رفت توی اتاق پشتی پیش سعید. من ایستادم فالگوش ننه. ولی این یکطوری حرف می‌زد، نه اینکه می‌دانست من ایستاده‌ام فالگوش، به عمد پچ‌پچ می‌کرد، هیچ نمی‌شنیدم. دیگر نایستادم رفتم، نفهمیدم چه گفتند. آن‌وقت دکتر آمد گفت نگران نباشید، چیزی‌ش نیست؛ قرار شد بیاید دفتر من فلان روز با او صحبت کنم، درست می‌شود. شما دیگر کار و غمتان نباشد. مگر می‌شد کار و غمم نباشد؟ می‌خواستم بگویم دکتر اینها همه از جنبل و جادوست و این پسر نحس بوده، هنوز هم هست و طالع ندارد، طلسم شده. می‌ترسیدم بهم بخندد بگوید این چه حرفهای مزخرفی‌ست. آقام خدابیامرز از قول شیخ بوعلی همیشه می‌گفت در طبیعت عجایب و غرایب و خرایقی هست که آدم نمی‌داند از چیست و به خاطر چیست و چون نمی‌داند و نمی‌فهمد که نباید انکارش کند بگوید این حرف عامی‌ست؛ این را عربی هم می‌خواند ولی من که نمی‌فهمیدم یادم نمانده ننه، چون فقط می‌شنیدم بلد که نبودم بفهمم، وگرنه یادم می‌ماند. حالا رو نمی‌کردم به دکتر این را بگویم. دکترها فکر می‌کنند همه‌چیز یک دلیلی دارد، میکروب هست، ویروس هست، از این چیزها. چه می‌فهمند. ولی اگر نمی‌گفتم به دلم می‌ماند، گفتم و گفتم آقام چه می‌گفت. دکتر خندید و گفت یک قسمت عربی آن این است: اعلَم أنَ فی الطبیعة عجائبَ و للقوی العالیة الفعالة و القوی السالفة المنفعلة اجتماعات علی غرائب. گفتم یک بار دیگر آرام و شمرده بگوید تا من حفظم بشود. به خنده و طعنه دوباره گفت. من هم عین طوطی همه را برایش خواندم. با دهان بازمانده گفت معنی‌اش را می‌فهمی؟ گفتم نمی‌فهمم. آن‌وقت همان‌طور که شاخ درآورده بود و بلندبلند می‌خندید معنی‌اش را گفت که قوای سرمدی با قوای زمینی در غرایب و عجایب دست به یکی‌اند. آن‌وقت گفت می‌فهمی یعنی چه؟ گفتم نه، من چه می‌فهمم. گفت عجب. بعد گفت یعنی همان که آقات گفته و باز گفت عجب. گفتم آقای دکتر من تمام قرآن را بی‌آنکه معنی‌اش بدانم، از برم. این را به هیچ‌کس پیش‌تر نگفته بودم ننه. حتا آقاجونت هم نمی‌دانست. حالا بابا و عموهایت شاید می‌دانستند؛ نمی‌دانم. گفت خدا حفظت کند، مدرسه نرفته‌ای؟ باز گفتم نه. گفتم مکتب می‌رفتم آن‌وقت رضاشاه آمد، دختربچه هشت ده ساله بودم کشف حجاب کرد، مرحوم آقام دیگر نگذاشت من و همشیره‌هایم برویم مکتب چه رسد به مدرسه. خودش برایمان قرآن و گلستان و شاهنامه می‌خواند، من همه را از برم. سواد نوشتن هم از پیش خودم یاد دارم، برای خودم می‌نویسم ولی اگر کسی بخواهد چیزی بنویسم می‌گویم سواد ندارم، شرم دارم یک وقت غلط بنویسم. باز گفت خدا حفظت کند، بعد انگار یکباره یادش بیاید گفت نه جادو جنبل نیست، چیزی‌ش نیست اصلن، دلش پی کس دیگری‌ست میلش به اینها نمی‌رود؛ شما نگران نباشید. من باهاش باز حرف می‌زنم و رفت. ولی من مادرم ننه، مادر یک چیزهایی می‌فهمد، بو می‌کشد، دکتر و طبیب و دیگران چه می‌فهمند. این پسر مردی نداشت، طلسمش کرده بودند. این دو تا بچه هم زن عموت از نوان‌خانه گرفت، یعنی یکی شیرخوار بود، یکی یک ساله بود از شیرخوارگاه گرفت آورد، خواهر و برادر بودند ننه بابا نداشتند، آورد بزرگ کرد. وگرنه این پسر که مردی نداشت. بلند شدم رفتم مشهد پیش زن داداشم عزت گفتم عزت جون، نگاه کن ببین برای این بچه کسی طلسم نگذاشته باشد. از آن بار آخری که رفته بودم برای بچه‌هام گفتم و گفته بود نه کسی دعا نگذاشته بوده، بیست سال بیشتر گذشته بود. گفت این چه حرفی‌ست، مگر چه شده. گفتم نپرس چه شده. گفت همین‌طور که نمی‌شود. قسمش دادم به آقا امام هشتم که نپرسد. دیگر نپرسید و گفت نگاه می‌کند و باز گفت چیزی نبوده و نیست. دروغ می‌گفت. چند وقت بعدش رمال دیگری پیدا کردم توی قوچان، رفتم پیش‌اش معلوم شد عزت دروغ می‌گفت. به این آقانجفی که نواده‌ی آن آقانجفی قوچانی معروف بود، گفتم وقتی دو تا پسرم مرض گرفتند، عزت آمد خانه‌مان یک دعایی خواند بچه‌ها را یکی یکی که برداشت و آن دعا را تا آنجاش که بلند خوانده بود، برایش خواندم. گفت این را می‌خوانند برای مریض که خبایث از تنش زایل شود، ولی حیرت کرد گفت چطور بلند گفته شما شنیده‌اید، باید آرام خوانده شود کسی نشنود. گفتم نمی‌دانم و بعد گفتم به طالع پسر بزرگم نگاه کند. گفت یک هفته‌ی دیگر بیایید. من برگشتم مشهد خانه‌ی برادرم یک هفته ماندم ولی به عزت نگفتم قوچان رفته‌ام سراغ آقانجفی. زیارت رفتم حرم و بازار رفتم و بعد از یک هفته دوباره رفتم قوچان خانه‌ی آقا. گفت شما ساکن کجایید؟ گفتم تهران. گفت عجیب است، مشهد نبوده‌اید هیچ‌وقت؟ گفتم بوده‌ایم. گفت در خانه‌ای قدیمی در خیابان چهارطبقه ساکن بودید که سرداب داشت و توی آن سرداب صندوقچه‌ی لباسی بود؟ گفتم درست است، البته سرداب نبود دیگر زیرپله بود. گفت همان. توی آن صندوقچه زنی برایتان طلسمی گذاشته. و این زن همان زنی‌ست که آن روز گفتید. بعد گفت اعوذ بالله من همزات الشیاطین و أن یحضرون. گفتم آقا حالا چه کارش باید کرد؟ گفت طلسم سیاه و سختی‌ست، باطل کردنش جز به مرگ یکی از نزدیکان شما ممکن نیست، یعنی اگر بخواهم آن را بردارم، اولن کسی باید به آن خانه برود و آن صندوق را پیدا کند و آن کاغذ را پیدا کند و برایم بیاورد و من برای جان آن کس می‌ترسم، می‌ترسم کسی نتواند از پس این کار بر بیاید چون دعای محافظتی دارد خود آن طلسم که اگر کسی سراغش برود بخواهد از جایش بردارد ببرد، می‌میرد. و حالا اگر من بتوانم آن دعای محافظ را بی‌تاثیر کنم و آن کاغذ را بیاورند، تازه پس از آن هر چه بخوانم و هر کار کنم برای گشودن آن، یکی از اطرافیان شما، شوهرت یا از بچه‌هایت می‌میرد و این طلسمی‌ست که برای همه‌تان گذاشته‌، همه سیاه‌بخت شوید و از نسل بچه‌هایت همه سیاه‌بخت شوند و روزی برایتان صعب باشد و مرگ و میر از بیماری و مرض زیاد باشد. این پسرت هم که گفتی، طلسم را وقت زادن این گذاشته‌اند و تاثیرش بر او از دیگر بچه‌هایت بیشتر است، دیوانه و پریشان‌حال می‌شود و سرآخر به جنون جان می‌دهد. گفتم آقا به جنون جان می‌دهد یعنی چه؟ گفت خودش خودش را هلاک می‌کند. اینها را گفت ننه، آتش گرفت جانم. نمی‌دانستم چه کار کنم. می‌خواستم برگردم مشهد چمدانم را بردارم برگردم تهران، دل نمی‌کردم بروم خانه‌ی عزت. آقا دعا گفت بخوانم و روزانه یک سوره‌هایی گفت بخوانم و سوره‌ی جن را هر روز با صدای بلند در خانه بخوانم و جوشن کبیر هر روز گفت بخوانم و حدیث کسا گفت هر روز بخوانم و گفته بود مباد آن زن ازین ماجرا بفهمد. چاره نداشتم مجبور بودم بروم، نمی‌رفتم مشهد خانه‌ی داداش، عزت مشکوک می‌شد، می‌فهمید. رفتم گفتم دیگر باید برگردم تهران و یک روز بیشتر نگهم داشتند. آمدم تهران به آقاجونت گفتم. آقاجونت گفت بی‌خود کردی بی‌اجازه‌ی من پا شدی رفتی سراغ رمال و این حرفها مزخرف و چرند است و خجالت نکشیدی به دکتر سامی گفتی پسرمان مردی ندارد؟ سعید رفته بود به آقاجونت گفته بود، وگرنه دکتر کسی نبود این چیزها را بگوید. گفتم مرض دارد، به قول خودت مرغواست، آقانجفی گفت طلسمش را اگر باطل نکند، این دیوانه می‌شود خودش را می‌کشد. گفت غلط کرد آقانجفی. گفتم دور سرت بگردم، با غلط کرد و این حرفها که درست نمی‌شود. نمی‌بینی به چه سیاه‌روزی افتاده‌ایم. گفت بیا برویم پیش آقای طالقانی، اینها را برایش بگو، هر چه او بگوید همان می‌کنیم. رفتیم پیش آقا، گفتم همه ماجرا را. گوش کرد و گفت خواهر به این خرافات و مزخرفات گوش نگیرید، اینها دوکون و دستگاه است، تا بشر بوده هم بوده. به خدا توکل داشته باشید. گفتم آقا یعنی جن دروغ است که خدا گفته؟ قرآن که دروغ نمی‌گوید. گفت نه خانم ولی کجا این حرفها را گفته که اینها می‌گویند. خداوند تبارک و تعالی به صبر خوانده و به ممارست و توکل گفته، نه گفته قرآن بخوانید تا جن برود، دعا بخوانید طلسم باطل شود. بچه مریض می‌شود، مراقبت نکنید تلف می‌شود. آدم عقلش را کار نگیرد، بلا از بی‌فکری و بی‌عقلی و نادانی و حماقت است. این حرفها را بریزید دور. خدا بیامرزدش ننه، آدم حق بود، هیچ نتوانستم بگویم، چه داشتم بگویم، پی ماجرا را هم نگرفتم، ولی ته دلم می‌دانم همه‌اش زیر سر این پتیاره عزت است ولی ما هم خدایی داریم، نمی‌شود به میل دل عزت بشود، می‌شود؟ خدا می‌گذارد؟ ولی این دعاها و سوره‌ها را از آن وقت، چهل پنجاه سال شده، هر روز می‌خوانم. کاری که ندارم. ولی این بچه‌ها اگر عرق‌خور و بی‌نماز و بی‌خدا و نقاش و کمونیست نمی‌شدند، خدا این‌طور ولمان نمی‌کرد. می‌کرد؟ آقاجونت سکته نمی‌کرد، بابات مجبور نمی‌شد برمان دارد ببردمان سوییس برای دوا درمان. فایده هم نداشت دیگر از پا افتاد. برادرش، همین عمو محمود قرمساق بابات، او هم عرق‌خور بود، هرچه آقاجونت داشت بالا کشید. همه را خورد یک آب هم روش. برگشتیم از اروپا، آقاجونت دید برادرش کلاهش را برداشته دوباره سکته کرد. زمین‌گیر شد. حجره‌ها را فروخته بود، توی بازار پنج باب حجره کم نبود ننه، همه را فروخته بود دوزار به ما نداد.   

مادرم می‌گفت اینها حرفهای خواهر پدرم بود. می‌گفت عمه‌ات می‌نشیند پیرزن را پر می‌کند. مادرجون فقط همین عمه‌ام را خیلی دوست داشت که روز مرگ آقاجون نبود خانه رفته بود مصلا. حالا توی خانه بود توی سرش می‌زد و هق‌هق می‌کرد، نه مثل پدر و عمویم ساکت نبود، توی سرش می‌زد و چادرش را چنگ می‌زد و خاک مهر سرش می‌ریخت و بابام بابام می‌گفت. ولی عمو و بابام نگذاشته بودند آخوند بیاید، روضه‌خوان بیاید. بابام گفت برو بشین توی آن ماشین سیاه. مامانم گفت نه مصطفا بیا توی ماشین خودمان. من خیلی دلم می‌خواست بنشینم توی آن ماشین به شهرزاد گفتم او هم با من بیاید توی آن ماشین دوتایی بشینیم جلو. نیامد. من نشستم و راه افتادیم و ماشین بابام جلوی ما می‌رفت و عمو و باقی فامیل از پشت سر می‌آمدند. آقاجان توی تابوت آن عقب بود که از اینجا یک پنجره داشت به پشت می‌شد دید تابوت را ولی توش که معلوم نبود. راننده پیرمردی بود هیچی نمی‌گفت، سیگار می‌کشید و فحش می‌داد که راه خیلی شلوغ بود همه مردم آمده بودند از همه‌جا چون خمینی مرده بود. اما آقاجون را بهشت زهرا نبردند، بردند امامزاده طاهر. بابا و عموم آنجا قبر خریدند، بهشت زهرا دوست نداشتند. همه‌اش توی راه فکر می‌کردم به توی تابوت و وحشت کردم و فکر کردم آدم را اگر زنده بگذارند توی تابوت چقدر زنده می‌ماند، نمی‌میرد. بعد دیدم توی این ماشین هم با توی ماشین خودمان فرقی نداشت. به راننده گفتم کاش آمبولانس بود آژیر داشت. خندید گفت یک زمانی راننده آمبولانس بوده، کار سختی‌ست توی این ترافیک. بعد دست کرد از توی داشبورد شکلات درآورد گفت بیا پسرجان شیرینی بخور، اگر آمبولانس بود شکلات و آبنبات نداشت. خندید.
 یکباره یادم افتاد صدای خروش رودخانه‌ای که نمی‌دیدم ولی می‌شنیدم یاد صدای آب قناتی‌م می‌انداخت که از کنار خانه‌ی آقاجونم می‌گذشت. این قناتی بود که از پشت چهارراه پاسداران، از رستم‌آباد می‌آمد توی خیابان معدل‌الدوله و خیلی آب داشت و می‌رفت پایین می‌ریخت به مسیل بولوار شهرزاد و از آنجا همین‌طور می‌رفت پایین.    توی این فکر رفتم برایم ویسکی بریزم و داشتم می‌رفتم، شیر آب را باز کردم، آبش نیامد... 

Sunday, March 16, 2014

خضر را بکش (چهار) بند اول

«ای آبها!
چگونه است آفرین؟
چگونه است خویش‌کاری؟»

                     هات 65، یسنه، اوستا
                       برگردان جلیل دوستخواه


Prologue
خضر را بکش
(4)

                                                        به ر. عین. میم


نگاه کردم در کدام پنجره آدمِ آمبولانس را بشود دید. قرار نبود اینطور بشود. چشم بستم. نور آبی پشت پلکهایم ماند و خاموش شد. همانجا نشستم. دستم رفت دنبال لیوان ویسکی. دیگر گرسنه نبودم. زمان را گم کرده بودم، نمی‌دانستم چند روز گذشته. چشم بستم و نور آبی پشت پلکم زد، صدای آبی شد که از شیر نبود که بالاخره فکر کرده بودم ببندم که خودم را از هجوم آب،  که سرم را، که حافظه‌ام را... که بس کند که حالا را پیدا کنم، که امروز را پیدا کنم. صدای آبی که می‌آمد اما صدایی دوردستِ نزدیک بود جوی آبی، نه، رودی، نه، رودخانه‌ای. شاید. لیوان خالی بود. برخاستم برایم بریزم. چیزی توی شکمم می‌سوخت. چیزی که روزها از شکمم بیرون نرفته بود. جاکرده بود خوش و نمی‌رفت با آن وضع، منجمد که سبزی‌ش به سیاهی می‌زد اگر می‌آمد جز سوزشی که تا حلق بالا می‌آمد و برمی‌گشت تو. کلافه‌ام کرده بود نرسیدنِ آن لحظه‌ای که آدم هر خوشی به آن خوشی‌ی رهایی می‌بخشد، که آن مار سیاه و سبز و قهوه‌ای دم بجنباند سر از سوراخ بیرون آورد، در آب بنگرد و میلِ آب پیدا کند، میل که بیاید و بنشیند پیچیده در روشنایی آب و آن‌وقت چشم به اندام بدوزد و برندارد به گفتن که خوب نگاهم کن، زمانی دراز نگاهم کن به این چه از توست، خودِ توست، بازگشتِ دیگری‌ست از گذشته‌ای به امروزِ تو که تویی می‌شود در نامده‌ی دیگری. ولی آهنگِ رودخانه‌ای که از پنجره نمی‌توانستم ببینم و نمی‌دانستم کجاست و نمی‌دانستم مگر بود که نمی‌دانستم آن شهر رودخانه دارد، همان لحن نداشت که آبِ شیر داشت. نه‌انگار اینکه می‌رفت، برود توی سرم. آن یکی که می‌رفت، می‌رفت توی سرم، می‌رفت توی چاه، می‌رفت تصفیه‌خانه، می‌رفت و از موهام پاک می‌شد، از بوها پاک می‌شد، از شاش و گند و فضله، از جانور و آدم پاک می‌شد و برمی‌گشت دوباره از لوله می‌آمد و تا یخ نزند باید بازش می‌گذاشتم، و پاک نبود وگرنه توی سرم را نمی‌خورد. این‌که می‌رفت، می‌رفت و بازنمی‌گشت همسانِ بازگشتِ او. ولی اگر این آب می‌رفت توی آن رودخانه، آن رودخانه، رودخانه‌ای نبود که پیشتر آنجا بوده باشد، مسیل بود که آب فاضلاب می‌ریخت توش می‌رفت تصفیه‌خانه؛ چه؟ اگر این آبی که توی سرم می‌گرفت خفه‌ام می‌کرد همان بود؛ چه؟ نمی‌توانست نباشد. اگر هم یک وقتی رودخانه بود، دیگر نبود. اگر هم یک وقتی از دل کوهی می‌آمد، دیگر نمی‌آمد. شاید یک وقتی از دل کوه می‌آمد، یک وقتِ چندین سده، یک وقتِ هزار سال، یک وقتِ هزاران سال... یک وقتِ بی‌شهر. رودخانه گرد نیست که برود از آنجا برگردد، که از آن هزاران سال، که از آن دورِ دورِ نامتصور دوباره بریزد. زمان گرد نیست. هیچ‌چیز گرد نیست: زمین گرد نیست:
- این گردی با آن گردی فرق دارد.
- چه فرق دارد؟
همه‌اش یک خیالی‌ست. همه‌اش یک آدمی‌ست آب افتاده توی سرش برده اول فکر کرده یک طوری‌ست که تمام نمی‌شود، که همین‌طور تا کجا می‌رود می‌رسد به آب... به آب. آب تمامش می‌کرده آن‌وقت. خیالش را از روی آب آنقدر گذرانده که خیال کرده پا روی آب گذاشته بی‌آنکه بیافتد، بی‌آنکه فرو شود، از آب گذشته و یک جای دیگری، خشکی‌ی دیگر پیدا کرده. و تا سوار خیال بشود، برود روی آب، یک چیزی ساخته بنشیند توش برود آن سوی... آن سوی خیال، آن خشکیِ دیگر. و این خشکی دیگر تمام نمی‌شده، نمی‌شده چون آن خشکی که تمام شد رسید به آن آب که بر آن نشست و گذشت. ولی شد. این هم نبود کجا که هر چه برود به رسیدن، نشود؛ نشود رسیدن به آب. نشود رسیدن به چیزی. می‌رسید. رسید. شاید همان آب. کدام آب؟ هی فکر کرد و گردید و چرخید و رسید همان خانه. همان جای نخست. همان زمین نخست. این شد فکر کرد گرد است: زمین گرد است، رودخانه گرد است، زمان گرد است، آب... آب گرد است. گرد می‌رسد همان‌جا... اما او نبود، خودش نبود. او نبود دیگر خودش، با خودش. این را نفهمید. نفهمید این گردی نه آن گردی‌ست.
- ولی چطور خودش را به جا آورد؟
من هم بی‌خود فکر می‌کردم توی غارم. من هم بی‌خود فکر می‌کردم آن اتاق، پرستشگاه من است و پالایشگاه من است  که می‌خواستم کیشِ آن چیزها، کیشِ چیزهای پیرامونم، کیشِ یخچال و جارو و گلدان و لوستر، کیشِ بطری و صندلی و چتر، کیشِ پنجره، کیشِ تلویزیون، کیشِ آمبولانس توی کوچه را، آواز کنم و پس از آن بیرون شوم سرودخوان؛ چه خیال می‌کردم از پله‌ها پایین خواهم رفت و با اما و با الکس سخن خواهم گفت از آن نیایش و با هم از پلها خواهیم گذشت و آن چیزها را قربانی خواهیم کرد، صندلی را خواهیم سوزاند، یخچال را پاره‌پاره خواهیم کرد، اندام چتر را خواهیم برید، تلویزیون را خواهیم شکست و گلوی بطری را خواهیم درید و خون آنها را، و تن آنها را، سیم و چوب و پاره‌های آهن و چیپ‌های الکترونیکی و پلاستیک و شیشه، هدیه می‌کنیم به درختی که دیگر همان درخت نبود. به آتشی که دیگر نبود و خاکی که دیگر نبود. و به آبی... به آبی که دیگر نبود و آوازی که نبود به خواندنِ باران:  

بانوی دیاران، ای آبها،
ای پاکِ روشنان،
ای رونق زمین، عطوفتِ شب، رازِ چشمه‌سارها
ای باغبانِ زادن، دلگشای باغ
                    با بازوانِ درخشانِ رقص و   تابناک    گام‌ها
                     با انحنای معطر         طربناک یادها
                    از برستیزِ تندر بر ستیغ آسمان: بزمِ ابرها
                    از چنگ مضطرب رعد: آتش‌بانگ‌ها

که ادامه‌اش یادم نمی‌آمد... که ادامه نداشت. ادامه‌ای که می‌خواست به خیالی بچسبد: «بر گردونه نشسته... اوست... اوست که می‌آید با چار مادیان سپیدش... با جامِ شیر و هوم» و به سرودی بچسبد: «ازین آبی که آنِ من است، بر این هفت کشور، رودی روان شود...»؛ نشد. نچسبید. نمی‌چسبید به بی‌خودی. به آن بی‌خودی که گمان نداشتم بی‌خودی‌ست. راست آن چه، آن که بود که آنجا حبسم می‌خواست، آن که نمی‌دانستم که بود و الکس گفته بود نمی‌گذارد بروم بیرون. ولی باز فکر کردم خودم خواسته بودم. ولی باز فکر کردم بی‌خود نبود. ولی باز فکر کردم اتاق  غار من است، پرستشگاه من است، پالایشگاه من است. ولی باز فکر کردم بیرون خواهم رفت و بازخواهم خواند. ولی باز فکر کردم... باز فکر کردم چه کسی بود نمی‌گذاشت او که نمی‌دانستم که بود؛ درست مثل خود الکس که نمی‌دانستم که بود. و فکر نکرده بودم به که بودنش. شاید خود الکس هم او بود که نمی‌گذاشت. دلهره آمد، نور آبی‌ی پشت پلکم را فروخورد. که از او چه می‌دانستم؟ اسمش را. همین؟ نه... و اینکه می‌دانستم استاد دانشگاه است و زن و دو تا پسربچه دارد و اسم زنش جاسمین است. اسم بچه‌هایش... اسم بچه‌هایش یادم نمی‌آمد، یا اصلن نمی‌دانستم. یا گفته بود، نشنیده بودم، یا یادم نمی‌آمد. ولی چرا آمده بود فرودگاه دنبال من؟ چه کسی گفته بود بیاید دنبالم؟ شاید خودم گفته بودم. یادم نمی‌آمد. چطور پیدایش کرده بودم؟ یادم نمی‌آمد. دیگر یادم نمی‌آمد از کجا می‌شناختم‌اش. چه درس می‌داد توی دانشگاه؟ کدام دانشگاه؟ و یادم نیامد چرا آمده بودم آنجا. و دیگر یادم نمی‌آمد اصلن کجا، همانقدر که یادم نمی‌آمد از کی و تاریخ را گم کرده بودم. عجیب ترسیدم و به جای لعنت، چشم گشودم و لب کشیدم به پیمانه‌ی هنوز خالی، از خالی نوشیدم و باز از پنجره، آن پایین، آمبولانس را دیدم. دیگر گرسنه بودم. توی پنجره‌ی خانه‌ی اما، دنبالِ آدم آمبولانس می‌گشتم، آدمِ نجات و آدم تندی که اگر دیر می‌رسید، آدمِ مرگ‌دیده، که آنقدر دیده بود... اگر من جای او بودم، از تندی می‌افتادم. ولی او می‌گفت کارش است. انگار چون کارش بود دیگر فکرش را نمی‌کرد. ولی مگر می‌توانست نکند؟ ولی اگر فکرش را می‌کرد، اگر دیرزمانی به آن فکر می‌کرد، اگر به جای رفتن می‌ایستاد فکر کردن که چرا برود، اگر می‌ایستاد فکر کردن که چرا هر بار می‌رود، دیگر دیر بود، دیر می‌شد، دیگر نمی‌رسید و دیر می‌رسید و مرگِ دیگر می‌شد. دوست نداشت. و برایم شمرد، تا آن وقت دو تا مرده بودند وقت کارِ او، وقت نوبت او، وقتی او می‌بایست خودش را رسانده باشد، رسانده بود، مرده بودند، تقصیر او نبود، نه، دیر نرسیده بود؛ یکی از جایی پرت شده بود و سرش ترکیده بود، چه کار می‌کرد؟ سر ترکیده را تماشا کرد و خون را تماشا کرد و تکه‌های ترکیده‌ی جمجمه را و استخوان‌های از جا گریخته‌ی تنش را، نوازش کرد و بغضش را فروخورد، پنهان کرد و هیچ نگفت و یکی هم قلبش ایستاده بود وامانده بود پیر بود سابقه‌ی بیماری داشت، سابقه‌ی مرگ داشت، سابقه‌ی ایستادن قلب داشت؛ مرده بود. ولی چون کارش بود؛ برای همکارش، برای یک نفر دیگر، ممکن بود مهم نباشد؛ برای او مهم بود آمارش بیشتر نشود، نشود مرده‌های بیشتر توی کارنامه‌اش، توی سابقه‌اش، نه توی خاطره‌اش یا فقط توی خاطره‌اش نمی‌خواست بیشتر بشود، شاید خودش این را نمی‌فهمید که می‌گفت اگر می‌شد خراب می‌شد. چه چیز خراب می‌شد؟ اصلن نمی‌فهمیدم چرا کسی برود پی چنین کار هولناکی. اصلن چرا رفته بود پی آن کار؟ چرا نرفته بود معلم نشده بود؟ چرا ملوان نشده؟ چرا باغبان نشده؟ چرا مامور مالیات نشده؟ چرا پلیس نشده بود؟ چون هیچ‌چیز بهتر از نجات جان یک آدم دیگر نیست، هیچ کاری قشنگ‌تر از آن نیست.
- پس بیا من را نجات بده.
 زدم به شیشه‌ی پنجره که مگر ازآنجا که نشسته بود پای آدمی درازافتاده و درمانده که یا مرده بود یا داشت می‌مرد، نفس می‌داد یا شوک می‌داد، بشنود صدای من را و روی برگرداند و وقتی مرا دید، دست تکان می‌دادم که بیاید مرا نجات دهد؛ من که زنده بودم، من که داشتم نمی‌مردم، من که فقط منتظر بودم عنم بیاید، من که فقط وامانده‌ی سر برون آوردن مار سیاه از راه‌های روده‌ام بودم، بیاید، در چشمش خیره شوم، به دشنام بستایم‌اش و به مهر که رهایم کرده؛ بیاید مرا نجات بشود. ولی او که داشت می‌مرد اِما بود. مدتها بود نخواسته بودم بنویسم؛ اگر می‌نوشتم اِمای توی نوشتن یک دختر ترگل ورگل جوانی بود با موهای رنگ کرده‌ی طلایی یا کاهی و پسر کوچکی داشت. پسرک از من خوشش می‌آمد. نه این آدم پیری که مرده بود آمبولانس آمده بود ببرد....نه...


(این پاره ادامه دارد)

Wednesday, March 5, 2014

خضر را بکش / سه


                                          «در آب دانشی‌ست
                                            وقتی که می‌رود.»
                                                    - رویایی



Prologue
خضر را بکش
(3)

                                                                 - به آتن 


آن‌وقت پریدم از آب... توی کوچه، از پنجره، دیدم جلوی در ساختمان اِما آمبولانس ایستاده بی‌صدای آژیر با برق آبی‌ی چراغ. دلم به هم ریخت. دلم ریخت یادم آمد همیشه دوست داشتم توی آمبولانس ببینم، دکمه‌ی آژیر را بزنم، اول صدایش بعد رنگش، قرمز که بود بهتر بود، آبی نبود آن‌وقت‌ها، توی ماشین پلیس هم دوست داشتم بنشینم، به آدمهای توی خیابان می‌گفتم گورشان را گم کنند یا مسخره‌شان می‌کردم و تند می‌رفتم. بزرگتر شدم فکر کردم بیاندازم پشت یک بدبختی آژیر بزنم، توی بلندگو داد بزنم بزند کنار، زرد کند از ترس، بروم کنارش بایستم یکطوری نگاهش کنم، زرد کند از ترس؛ بعد جلویش بایستم، زرد کند از ترس. بعد پیاده شوم، بروم کنار پنجره با چشمهای ترسناک توی ماشینش را نگاه کنم، یارو جا بخورد، زرد کند از ترس.
بگویم پیاده شود.
هاج و واج بگوید چرا.
فقط تکرار کنم پیاده شود.
یارو پیاده شود.
بگویم صندوق را باز کند.
صندوق را باز کند.
توی صندوق دنبال هیچی بگردم، ادای دنبال چیزی گشتن با همان عصبیت، با همان کلافگی؛ هیچی.
یارو هی بپرسد آخر برای چه. جوابش را ندهم. یا پیاده نشود، به روی خودش نیاورد، عصبانی شود، بگوید کاری نکرده و هر غلطی می‌خواهم بکنم.     آن وقت سلاح از کمر بکشم، به صورتش نشانه بروم، آمرانه بگویم پیاده شود و اگر یارو باز پیاده نشد، زمان درازی نگاهش کنم با سلاح نشانه رفته توی صورتش و بعد یکباره، خونسرد و آرام، سلاح را به غلافش بازگردانده بگویم برود و وقتی او هاج و واج و منگ هنوز دارد نگاهم می‌کند، بلند‌بلند بخندم.   ولی نه.    فقط دلم می‌خواست درماندگی‌اش را ببینم و اضطرابش را ببینم، همان لحظه‌ی اول؛ اصلن نمی‌ایستادم پیاده نمی‌شدم به طرفش نمی‌رفتم. همان را می‌دیدم می‌خندیدم می‌رفتم.    ولی نه.   آمبولانس بهتر بود: ماشین‌ها کوچه می‌دادند رد شود؛ هرکس فکر می‌کرد خودش بود توی آمبولانس داشت می‌مرد، دلش می‌سوخت، کنار می‌رفت و بعد می‌انداخت پشت آمبولانس که تند می‌رفت لای ماشین‌ها راه می‌گرفت، از راهی که او گرفته بود او هم می‌رفت، حتا اگر دلش نمی‌سوخت این که خوب بود.     ولی وقتی دلم می‌خواست توی آمبولانس ببینم قبل از این فکرها بود: می‌خواستم ببینم توش با توی ماشین خودمان چه فرق داشت.
از بابام پرسیدم چرا ماشین ما آژیر نداشت و صدای آژیر نداشت؟
گفت اگر همه ماشین‌ها آژیر داشت، دوست نداشتی ماشین ما آژیر نداشت؟
گفتم چرا.
خندید.            بعد پدرش مرد.           فردای روزی مرد که خمینی مرده بود.   قلب نداشت، یا رگ نداشت یا دریچه نداشت. یک چیزی نداشت یا درست کار نمی‌کرد. حالش بد می‌شد می‌بردندش بیمارستان. یکی دو روز نگه می‌داشتند دوباره می‌فرستادند خانه، این چند بار شده بود. من ندیده بودم. آن روز هم ندیدم. تلفن زنگ خورد گوشی برداشتم صدای زنی گریه می‌کرد. نفهمیدم چه کسی. مادرم را صدا کردم گفتم گوشی دارد گریه می‌کند. گوشی را مامان گرفت او هم گریه کرد زد توی سرش. اول زد توی سرش بعد گریه کرد، بعد پدرم را صدا کرد. به پدرم گفت و پدر هیچ نگفت. گریه نکرد. توی سرش نزد. گفت حاضر شو. مادرم هنوز گریه می‌کرد. من اگر پدرم بودم مادرم را بغل می‌کردم. پدرم نکرد. زود رفت توی ماشین مادرم هم دوید. خانه‌ی آقاجان دوست نداشتم، نمی‌خواستم بروم، ولی مادرم گریه می‌کرد.
حالا ازین سر شهر می‌خواستیم برسیم آن سر شهر راه نبود. راه‌ها بسته بود، پلیس ایستاده بود نگذاشت از چهل‌وپنج متری، پدرم نمی‌گفت رسالت، برویم. مجبور شد انداخت رفت پایین‌تر، همین‌طور رفت پایین‌تر، هر جا رفت نمی‌شد رفت، یا پلیس بود یا ترافیک، راه نبود. پدرم فحش نمی‌داد آخرش گفت مردکه مرده‌اش هم دردسر است. فکر کردم شاید بابای خودش را می‌گفت. ولی بالاخره که رسیدیم همه آنجا بودند. عمه‌ام نبود. عموم گفت باباش مرده آنوقت این رفته تماشای جنازه‌ توی یخچال گوشت؛
بعد گفت «از ماست بر ما بدِ آسمان».
نفهمیدم یعنی چه. گفتم. چون گفتم یادم مانده. اگر نمی‌گفتم یادم نمی‌ماند. اگر آن روز، آن روز نبود یادم نمی‌ماند. اگر هفته‌ی بعدش بود یا هفته‌ی پیش‌اش بود، یادم نمی‌ماند. پدر عمویم را نگاه کرد. من نمی‌دانستم یخچال گوشت چه چیز است. می‌خواستم بپرسم.
پدر گفت «شد از مرگ درویش با شاه راست».
نگاهش کردم. دیگر نگاه عمویم نمی‌کرد. برای خودش گفته بود. آرام گفته بود. از وقتی رسیده بودیم چیزی نگفته بود. مات بود.
عمویم سیگار روشن کرد.
کام بلند گرفت.
از بوی سیگار بدم می‌آمد. از سبیلش هم بدم می‌آمد. پدر نداشت. همه داشتند. آن یکی عمویم هم که نبود داشت. پدربزرگ هم که مرده بود داشت. دوستان پدرم که آنها هم عمو بودند، همه داشتند. به پدرم یکبار گفتم چرا او ندارد؟
گفت چون همه دارند.
نفهمیدم.
بعد فهمیدم از هرچه همه داشتند بدش می‌آمد. شاید از من هم بدش می‌آمد. از مادرم هم بدش می‌آمد. از پدر خودش هم بدش می‌آمد وگرنه آنجا نمی‌نشست، پیش عمویم سیگار کشیدن، اما از سیگار هم که بدش می‌آمد، دیگر ندیدم سیگار بکشد، هیچ‌وقت. همان یک بار دیدم کشید، چس‌دود کرد. عمویم دود از دماغش می‌آمد، عمویم اژدها بود. به شهرزاد می‌گفتم بابات اژدهاست. بیست سال بعدش گورستان رفته بودیم سر خاک آقاجان، با هم سیگار کشیدیم. من اول روشن کردم بعد عمویم، آن‌وقت زد پس کله‌ام گفت «که مار اژدها گردد از روزگار»، هان؟ آن‌وقت بلندبلند خندید. یادم نیامد به شهرزاد گفته بودم بابات اژدهاست، تازه فکرش را هم نمی‌کردم به او گفته باشد. گفت پسرجان، اژدها او بود که آن روزی که آقاجونت مرد، مرد؛ آن وقت کام عمیقی از سیگار گرفت و خواند: «ندانست جز کژژی آموختن، جز از کشتن و غارت و سوختن». خنگ و جاخورده نگاهش کردم. هی فکر کردم بفهمم برای چه آنطور گفت، اژدها را یادم نمی‌آمد؛ چیزی نگفتم. یادم از آن روز افتاد که دوتایی با پدرم نشسته بودند، آقاجون توی اتاق دیگر افتاده بود، اینها داشتند تلویزیون بی‌صدا تماشا می‌کردند و چقدر برایم عجیب آمده بود زاری نمی‌کردند و ندیدم هیچ‌وقت هم آن روز زاری کنند، پس از آن. آنجور که من یادم می‌آمد، خوشی‌ای توی چشمهایشان بود که من تا مدتها فکر کرده بودم چون از آقاجونشان بدشان می‌آمد بود. ولی از آقاجون‌شان که بدشان نمی‌آمد. اینکه حالش به هم خورده بود زنگ زده بودند اورژانس، آمبولانس بیاید، چون آن روز بود نیامده بود، دیر آمده بود یا اصلن نیامده بود، خیابان شلوغ بود راه نبود؛ آمبولانسها همه آن جا مستقر بودند که مردم گله‌گله رفته بودند و توی تلویزیون داشت نشان می‌داد، عمو می‌خواند:
«به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
بر آرد چنین بر ز جای از مغاک،
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان»،
و من نمی‌فهمیدم برای چه اینها را می‌خواند؛ دیرتر فهمیدم برای اینها اینطور بود انگار این قربانی بود، پیرمرد، پس مرگ آن دیگری به مرگ آن دیگری، یا آقاجان آن کندروی کدخدا بود که به کندی زدی پیش بیداد گام، اگرچه او که نمرده بود توی آن داستان و نمی‌مرد؛ و مرگش برای اینها خجسته بود با اینکه غمگین، غمگین.
برگشتنا توی ماشین یادم افتاد بلند بلند خندیدم، فکر کردم چطور این همه سال چیزی نگفت، باز خندیدم: چقدر منتظر مانده بود تا بگوید. بابام گفت چه مرگت شده؟ گفتم دیگر هیچ‌کس سبیل ندارد، وقتش رسیده سبیل بگذارد. به رویش نیاورد. مادرم اما خندید، گفت از سبیل بدش می‌آید.
گفتم پیرمرد سبیل داشته باشد، جوان می‌شود.
گفت بابات هیچم پیر نیست.
از توی آینه نگاهش کردم. مادرجان هم پهلوش نشسته بود، دیگر درست نمی‌شنید وگرنه درشتی بارم می‌کرد. آن روز هم بار مادرم کرده بود، بیچاره مادرم رفته بود بغلش کرده بود که داشت زار می‌زد، مادرم هم داشته گریه می‌کرده، مادرجان در گوشش گفته بود چرا گریه نمی‌کند، گفته بود به استر گفتند پدرت کیست گفت خاله‌ام مادیان است و همینطور لیچار بارش کرده بود و منتظر بود دخترش از تماشای یخچال برگردد، نه مادرم را می‌خواست، نه زن‌عمویم؛ زن‌عمویم هم داشت گریه می‌کرد.

دنبال شهرزاد چشم می‌چرخاندم. نبود. مادرم گفته بود نری توی اتاق آقاجونت! رفتم توی حیاط پی شهرزاد و روی بام که می‌رفتیم پشت کولر بازی می‌کردیم. همان‌جا که اولین بار آنجایش را نشانم نداد. شرم داشت نشان بدهد. جناغ شکسته بودیم، یادم تو را فراموش بازی کرده بودیم و او باخته بود و بازنده می‌بایست آنجایش را نشان می‌داد. ولی رو نمی‌کرد. اول مسخره‌اش کردم، بعد عصبانی شدم. اول خندیدم، بعد عصبانی شدم. اول دلم می‌خواست به گل سر قرمزش و گل سر زردش دست بزنم، بعد خندیدم. اول دیدم گل سر قرمز شکل صورت خرگوش بود و گل سر زرد صورت گربه، صورت خیلی کوچک، بعد چلغوز پرنده روی کولر و پرهای ریخته روی برزنت کانال، برزنت که کهنه و پوسیده بود، حواسم را خورد. اول هیجان داشتم آنجاش را ببینم بعد دیدم چلغوز سفید و لجنی ‌تر، سفیدی‌ای که توش اسفناج بود، لابد مال کلاغ بود و آن کوچکتر، کبوتر بود و به چلغوز گنجشک فکر کردم. بعد دیگر نمی‌خواستم آنجاش را ببینم. گفتم باخته، می‌خواست بازی نکند. گفتم باشد من هم نشان می‌دهم اگر او نشان بدهد، که نشان ندهد و من هم نشان ندهم و قهر کند و دیگر با هم حرف نزنیم، دلم تنگ شود لجش را در بیاورم، چون همیشه. ولی من بدجنس نبودم، ولی اگر بدجنس نبودم نمی‌دانستم چه باشم. روی برزنت رنگ پریده چلغوز تازه دیدم ریخته، تر بود. وقتی داشت ناز می‌کرد که نشانم ندهد، پشتش را کرده بود به من، انگشت کشیدم به آن سبز توی سفیدِ خیس، لرزیدم از بس چندشم شد گفتم اگر نشانم نمی‌داد، آن را می‌مالیدم لای موهاش. ولی اگر شکنجه‌اش نمی‌کردم، قهر نمی‌کرد و حرف نمی‌زد، حوصله‌ام سر می‌رفت. اول همینطور انگشتم را خیره‌خیره نگاه کردم، بعد گفتم اگر نشانم نمی‌داد می‌مالیدم توی موهاش، بعد موهای لخت قهوه‌ای‌ش با آن چیز چرب سبز و سفید به هم می‌چسبید. و می‌مالیدم به آن گل سرهای رنگی‌رنگی؛ یکی آبی‌ش را قبلن دزدیده بودم، آبی روشن با صورت سنجاب، برداشته بودم گذاشته بودم توی جیبم برده بودم خانه یواشکی توی اتاق درش آورده بودم، نمی‌دانستم چطوری‌ست، دیده بودم باز می‌شود از وسط، به هم جفت می‌شود بعد، نمی‌توانستم بازش کنم می‌خواستم بزنم به موهام و بالاخره که باز شد زدم به موهام فشار دادم به هم جفت شد و صدای جفت شدنش را شنیدم رفتم پیش آینه نگاه کردم به سنجاب توی موهایم خندیدم، و بدم آمد ازینکه خوشم آمده بود، دیگر هرچه زور زدم بازش کنم، نتوانستم باز کنم، کشیدم مگر موهایم را ول کند، نکرد؛ کشیدم بیشتر، دردم گرفت نتوانستم باز کنم.
نمی‌توانستم بروم به مادرم بگویم بازش کند، اگر می‌رفتم می‌گفتم دعوام می‌کرد آن را از کجا آورده‌ام، بعد می‌خندید. لابد پیش خودش می‌خندید، بعد به پدرم می‌گفت. اگر دعوا می‌کرد عیب نداشت، ولی می‌خندید و برای دیگران تعریف می‌کرد، آنها هم می‌خندیدند. بدم می‌آمد بهم می‌خندیدند. اما می‌گفت چه  عیب دارد، خنده خوب است، اینطور می‌فهمی آن کار بد است، خنده‌دار است، دیگر نمی‌کنی! گفتم مگر خودش دوست داشت به او بخندند؟
من هم همیشه به شهرزاد می‌خندیدم. لجش درمی‌آمد، گریه می‌کرد. می‌رفت. دوست داشتم، آن‌وقت برای اینکه آشتی کند مجبور می‌شدم کاری بکنم بخندد. ولی دوست نداشتم آنها بهم بخندند، مادرم می‌خندید از همه بدتر بود.
رفتم قیچی برداشتم، موهایم را و صورت سنجاب آبی را قیچی کردم. کنار سرم موهام کمتر شد از آن طرف دیگر، مسخره شد. سرم را برگردانم توی آینه، موهای این طرف را گرفتم به اندازه‌ی آن طرف دیگر باز قیچی کردم، دوباره نگاهم کردم، این دیگر بیشتر از آن طرف بریده بود، دوباره آن طرف را قیچی کردم، دوباره این طرف بیشتر بود، دوباره قیچی کردم و همینطور اینور بیشتر از آن ور، تا بشود اندازه‌ی هم دو تا سوراخ شد یکی این طرف سرم، یکی آن طرف، لای موهام، زشت شد. مادرم با دهان باز نگاهم کرد، شاید نمی‌دانست چه بگوید چون هیچی نگفت و حتا نخندید. خوب شد. بعد بردم آرایشگاه آقای ماهدوست که روی شیشه‌ی مغازه‌اش نوشته بود پیرایشگاه، آقای ماهدوست خیلی دراز و ترسناک بود. سبیلی که داشت با سبیلی که عمو داشت، فرق داشت. موهای فرفری بلند داشت روی کله‌اش پف کرده بود شبیه پشمک، پشمکِ سیاه، خودش هم چون خیلی دراز بود، لاغر بود، این پشمک سیاه روی چوب دراز، ترسناک‌تر بود. دوست نداشتم بروم سلمانی. گریه می‌کردم. مادرم نمی‌فهمید چرا، فکر می‌کرد می‌ترسم. نمی‌ترسیدم از قیچی، گفتم. گفتم دیدی نمی‌ترسم از قیچی؟ پشمک کله‌اش را کج کرد اینطور نگاهم کرد، بعد خندید. یکجوری خندید انگار فهمیده بود چرا موهایم را قیچی کرده بودم، لجم گرفت. خیلی بدم آمد. آن‌وقت ماشین انداخت لای موهام، یک راه سفید شد وسط سرم با دو تا سوراخ سفید دو طرف. تا حال کله‌ام را بدون مو ندیده بودم. تا حالا خودم را توی آن آینه‌ی بزرگ ندیده بودم، پیش‌تر همیشه آن‌قدر دست و پا می‌زدم، خودم را نگاه نمی‌کردم توی آن آینه که قرینه‌اش روی دیوار پشتی آینه‌ی دیگر بود و این آینه توی آن آینه هی باز آینه می‌شد و توی آن آینه باز هم آینه. به خودم که می‌آمدم داشتم این آینه‌های توی هم را می‌شمردم، به خودم که می‌آمدم داشتم فکر می‌کردم دورترین آینه‌ای که می‌توانستم ببینم، دورترین آینه‌ای که توی آینه‌ی دیگر بود، آینه‌ی روبروم بود یا آینه‌ی پشت سرم؛ و پشت کله‌ی آقای ماهدوست، وسط پشمک هم مو نداشت، پیشتر ندیده بودم، توی آینه‌ی پشتی معلوم بود، یکباره دیدم، وقتی دیدم نمی‌توانستم نگاهم را بردارم خودم را ببینم، همینطور خیره داشتم آن سوراخ سفید وسط پشمک سیاه را نگاه می‌کردم هیبت پشمک ریخت.
شاید برای همین دیگر گریه نکردم و دست و پا نزدم.
شاید آن‌قدر که لجم گرفته بود که آن‌طور نگاهم کرده بود و خندیده بود که انگار فهمیده بود چرا موهایم را کنده‌ام بود که دیگر گریه نکردم، چون بدم آمده بود.
شاید آدم از یک چیزی که سابق می‌ترسیده وقتی بدش می‌آید دیگر نمی‌ترسد.
شاید شهرزاد هم برای همین گریه نکرد، فرار نکرد و همینطور نگاهم کرد، به آن چیز چسبناک غلیظ کثافت روی انگشتم و بعد توی صورتم. فکر کردم نفهمیده چه گفتم، دوباره گفتم اگر نشانم نمی‌داد، این را می‌کردم لای موهاش. محکم‌تر و شمرده‌تر گفتم و وقتی گفتم این، شستم را به انگشت اشاره‌ام که خیس چلغوز بود چسباندم، دستم را بالا آوردم خوب ببیند. شانه بالا انداخت، چیزی نگفت. خیلی عجیب بود چیزی نگفت. باید جیغ می‌زد، فرار می‌کرد می‌رفت پیش مادرش می‌گفت مصطفا می‌خواهد عن کلاغ بمالد توی موهام. باید فرار می‌کرد، از من که دنبالش می‌دویدم می‌گریخت یک جایی پنهان می‌شد؛ می‌رفتم دنبالش می‌گشتم صدایم را ترسناک می‌کردم می‌گفتم پیدایت می‌کنم و این را می‌کنم لای موهات. بجاش آنطور بروبر نگاهم کرد، دستپاچه‌ شدم. نمی‌خواستم واقعی بمالم لای موهاش، همه بوهای خوب جهان بود، که آن همه دوست داشتم بو کنم و گاهی یواشکی بو می‌کردم، انگار همه میوه بود توی موهاش، توت فرنگی و شکلات و انجیر و وانیل بود بوی موهاش. دلم نمی‌آمد.
آن‌وقت گفت نشانم نمی‌دهد. هیچ‌وقت نشانم نمی‌دهد.
یک‌جوری گفت نشانت نمی‌دهم انگار ادامه‌اش می‌خواست بگوید هر غلطی می‌خواهی بکن و نگفت.
نه... این نبود.
یک‌جوری گفت نشانت نمی‌دهم ببینم جرات داری آن کثافت را بیاری نزدیک من، چه رسد بمالی‌ش لای موهام.
ولی نه، شاید اینجور گفت نشانت نمی‌دهم: دوست داشت گند را، آن بویی که هیچ بوی دیگری شبیهش نمی‌شناختم را، خیس غلیظ سفید با رگه‌های سبز برآمده را، بکشم لای موهاش، بمالم به پوستش.
و یا اینجور گفت، که بمالم لای موهاش که ببیند بعدش باز هم یواشکی صورتم را لای موهاش غرق بوهاش می‌کنم.     نفهمیدم چقدر شد همانطور، با دست بالا و انگشتهای به هم مربوط با چلغوز، هم را نگاه کردیم، چقدر طول کشید. اگر آنجایش را نشانم داده بود، خم می‌شدم پیش از اینکه بفهمد چرا، توی حیرتش که می‌خواهم چه کار کنم، صورتم را می‌بردم نزدیک، لبهایم را می‌بردم نزدیک و می‌بوسیدم و یا نفس عمیق می‌کشیدم که بوی تازه‌ای بشناسم.
اگر آنجایش را نشانم داده بود، پس از آن تا همیشه مسخره‌اش می‌کردم و می‌خندیدم و لجش را درمی‌آوردم.
اگر آنجایش را نشانم داده بود، بو کرده بودم، بوسیده بودم، دیگر همیشه دلم می‌خواست آنجایش را نشانم دهد، ببویم و ببوسم، دلم نمی‌خواست صورتم را غرق کنم لای موهاش فقط و یواشکی.   اما اگر آن چیزِ... آن  چیز را می‌مالیدم لاش؛ بعدش دیگر نمی‌خواستم ببینم‌اش، دیگر نمی‌توانستم ببینم‌اش، دیگر دوست نداشتم ببینم‌اش. اگر آن را می‌مالیدم لاش، دیگر هروقت می‌دیدم‌اش، آن را می‌دیدم؛ چندشم می‌شد.
اگر می‌کشیدم به تنش، اگر من جای او بودم، دیگر دلم هرگز نمی‌خواست با من حرف بزنم.
ولی اگر من جای او بودم، بعد از آن همیشه دلم می‌خواست دیگر فقط با من حرف بزنم که آن فاصله را از پوستم، از بوهام، از آن گل سرهای رنگی دخترانه‌ی مسخره، از آن دنیای عروسکی کودکانه، برداشته بودم.

ولی اگر من، او بودم، هیچ‌وقت دوست نداشتم از آن دنیا بیایم بیرون و اگر کسی می‌آوردم، هیچ‌وقت نمی‌بخشیدم‌اش و اگر من بودم دلم می‌خواست من را بکشم که آن فاصله را برداشته بودم، آن نزدیکی را برداشته بودم.    نمی‌دانستم چه کار کنم.    بعدها هروقت به این ماجرا فکر کردم، دیدم حیوانی روی درخت توت بلند توی حیاط خانه‌ی آقاجان نشسته دارد نگاهمان می‌کند، شاید پرنده‌ای، شاید کلاغی، ولی نشسته بود روی درخت و نگاه‌مان می‌کرد، یا فقط مرا نگاه می‌کرد. ولی هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید واقعن پرنده‌ای آنجا بوده باشد، داشته نگاهمان می‌کرده. به جاش یادم می‌آید آن روز که آقاجان مرده بود، رفتم روی بام دنبال شهرزاد، دیدم خیلی پرنده روی توت نشسته بود و فقط کلاغ نبود. ولی می‌دانم این خیلی هم، خیلی نبوده، لابد یک کلاغ روی توت بوده و یک گنجشک روی درخت دیگری و دو تا قمری توی باغچه دنبال غذا. ولی توی عکس توی سرم، مرغ عشق هست، طوطی هست، فنچ هست، بلبل هست، کلاغ هست، کبوتر چاهی هست، روی توت نشسته و یک پرنده‌ی سفید سفید که نمی‌شناختم هم آنجا هست، وقتی داشتم دنبال شهرزاد می‌گشتم و پیداش نمی‌کردم.
ولی وقتی پیدایش کردم، یواشکی رفتم توی آن اتاق که مادرم گفته بود نرو. پدر و عمو هنوز همانجا نشسته بودند که نشسته بودند، سیگار می‌کشید یکی، آن یکی دیگر نمی‌کشید. تلویزیون روشن بود بی‌صدا، توی تلویزیون مردم سیاه بودند و چیزی شبیه کعبه آن وسط بود از آن بالا که نشان می‌داد، مردم دورش می‌چرخیدند و رفت نزدیکتر، تصویر یخچالی نشان داد که توش مار سیاهی گرد پیچیده نشسته بود توی یخچال توی مغازه. سرم را کج کردم دیدم یخچال که عمویم گفته بود یخچال گوشت، ازین‌ها که توی قصابی توش گوشت آویزان می‌کنند نبود که بلند و عمودی‌ست و توی کبابی گلپایگانی بغل فرش‌فروشی جعفر، سر کوچه‌مان بود که توش سیخ کباب بود و یک تنه گوشت آویزان یا دو تا و جمعه‌ها بابام می‌رفت، من را هم گاهی می‌برد، کباب می‌خریدیم. وقتی می‌رفتیم بابا می‌گفت از کجای گوشت آویزان توی یخچال ببُرد کبابی و کبابی می‌برید و بعد می‌انداخت توی چرخ گوشت چرخ می‌کرد، بابا خیلی اصرار داشت بوی چربی ندهد به یارو می‌گفت چطور چربی‌هایش را بگیرد و باز نشانش می‌داد که همه را گرفته، و یک نقطه‌ای اگر چربی بود، بابا می‌گفت پدرجان این را هم بگیر و او آن تکه را هم می‌برید و من فکر کردم این‌ها را که می‌برد چه کار می‌کند و کاش می‌داد من ببرم برای آن سگ که توی خرابه‌ی ته کوچه بود و چهار تا توله داشت یا سه تا، همان‌جا که هفت‌سنگ بازی می‌کردیم و بچه‌ها با سنگ می‌زدندش، ولی من نمی‌زدم من با توپ هرکس را می‌رفت می‌خواست هفت سنگ بچیند می‌زدم ولی سگ را نمی‌زدم.  
از کنارشان رفتم و ندیدند-م. توی اتاق، روی تخت، آقاجان با چشم بسته توی ملافه‌ی سفید دراز کشیده مرده بود. توی اتاق، بویی بود که بوی چلغوز نبود اما همان‌سان غریبه بود. توی اتاق ایستادن زمان بود، نگذشتن بود توی هوای غلیظ و تخت پر بود از آقاجان: بی‌رنگ با نوکهای تیز ریش نزده بر پوست جوانه کرده و شهرزاد گوشه‌ی اتاق، چهارزانو نشسته و خیره بود؛ همانطور داشت به آقاجان نگاه می‌کرد که آن روز، روی بام، مرا نگاه می‌کرد و نمی‌دانستم معنی نگاهش چیست و نفهمیدم و خشکم زد و نه او نشانم داد و نه من انگشت چلغوزی‌ام را توی موهاش فرو کردم. 

Sunday, March 2, 2014

خضر را بکش / دو


«من نیاسایم تا آنجا نرسم
که دو دریا به یک جای گرد آید،
اگرچه سالها بباید بودن.»
                 
                    - قرآن، س 18، آیه 60


Prologue 
(خضر را بکش)
(2) 


ولی پاکت، آن پاکت که یکی آورده بود وقتِ توی آب صدای زنگ، جوری که آنجا افتاده بود خیره نگاهم می‌کرد، صدایم می‌کرد، اشتهایم را کور کرد.   نگاهم را از او برداشتم توی پنجره انداختم بیرون که باد می‌آمد که برگ و شاخه‌ی درخت روبرو حیران بود که روشنایی نبود افق دوری که می‌لرزید: روشنایی لرزان که در بادِ بامدادِ سرگشته‌ی سحر می‌خزید و،    چسبید. روی برگرداندم و نگاه، متصل بشدت میلی شد بخزیدن، لباس درآوردن لخت شدن روی زمین دراز کشیدن خزیدن و کشیدن تن بی‌اتکای دست، به شکم، بی‌قوت بازو، به ران... فاصله را به چشم اندازه گرفتم، هشت پا تا برسم آنجا که افتاده و خیره نگاهم می‌کرد، توی پاگرد. خیالِ خزیدن مسخره‌ام کرد. دستم را دراز کردم تا مگر پیمودن فاصله‌ی هشت پا را بی‌خزیدن ممکن کند، بازوکشیده هوا را مشت کردم، پیش آوردم، به سینه چسباندم، مشت گشودم و گریختن هوا و دوباره بازوکشیده بدان سو و باز نزدیک آوردن و به سینه چسباندن، مشت گشودن و گریختن هوا و باز بازو کشیده و این‌بار آرام‌تر، آرام‌تر چنگ زدن هوا و پهلو آوردن مشت و چسباندم به سینه و گریخت هوا... به خودم که آمدم درازکشیده، لخت، روی زمین، تن را به شکم و به ران پیش می‌راندم و دستم، بازوکشیده، چنگ هوا می‌زد و پیش نمی‌رفت تن، آهسته‌آهسته، نمی‌رفت در صدای ریزش آبی که فراموش کرده بودم که می‌ریخت، که باز گذاشته بودم که بریزد و می‌ریخت و آواش ضربان‌ِ تکان می‌شد، تکان شکم، تکان ران که پیش رفتن نمی‌شد بسوی... بسوی...   آنوقت دوست داشتم ایستاده آنجا، خودمی را تماشا می‌کردم که آنطور بر زمین می‌خزید: خزیدن که مسخره‌ام می‌کرد. رسیدنی که مسخره‌ام می‌کرد. تمنایی که مسخره‌ام می‌کرد: اندامی که مسخره‌ام می‌کرد: پاهایم، رانهایم، شکم و سینه‌ام و دستی‌ که و مشتی که و هوایی که می‌خندید و می‌گریخت. خستگی شد جان کندن و، نور دیگر روشنایی‌ی رقیقِ لرزان نبود می‌آمد از پنجره.
دیگر پیش نرفتم.
نمی‌توانستم.
دیدم آنقدر فاصله بود هشت پا، انگار هشت پا از آن هشت پا بیشتر، که هرچه رفته بودم... برگشتم دیدم نرفته‌ام ولی آنقدر جان رفته بود از چندین فاصله‌ی هشت پا بیشتر انگار. نفهمیدم چرا خزیدن؛ چون نمی‌فهمیدم می‌خواستم بفهمم شاید یا آهنگ آب در آن روشنایی دور که می‌آمد نزدیک و قراری که با خودم گذاشتم هر بامداد همین‌طور بکشم تن را روی زمین بخزم تا پیش از که بامداد در خورشید غرق شود، مشت سرگردانم که هوا می‌گرفت، چنگ به پاکت بیاندازد که دوباره بو-ش... نمی‌شود بو نداشته باشد. هر چه  بو دارد. نمی‌تواند نداشته باشد بوی کاغذ یا دستی که آورده بودش   زنگ زده بود، شنیدم توی آب: صدای زنگ...       یکباره صدای آب دیگر شد، آن لحن افتاد از آن لحن، افتاد توی سرم که دوباره بگیرد و فتح کند جور دیگر؛ یا صدای آب که می‌ریخت حواسم را از پاکت برداشت: شیر را نبسته بودم و دیگر روز بود و   هنوز می‌رفت آب.   بلند شدم ببندم.   گفتم نکند نباید ببندم، اگر ببندم یخ می‌زند لوله...
گوشی برداشتم زنگ بزنم اِما، پشت پنجره ایستادم ببینم می‌آید توی اتاق، پرده‌اش باز بود، گوشی بردارد. همیشه می‌آمد توی اتاق می‌دیدم گوشی را برمی‌داشت، می‌نشست همانجا که با چیزی ور می‌رفت، گوشی را با شانه‌اش به گوش می‌چسباند و با آن چیز ور می‌رفت، نمی‌دیدم با چه، فکر می‌کردم همیشه یک چیز نیست آن چه، ولی اگر بود نمی‌شد دید از آنجا که من بودم. یکبار خیال کردم شاید خودش بود و فکر کردم چطور آدم خودش را بگیرد دستش، ور برود. گاهی دستم را دراز می‌کردم بگیرمش. از آن بالا، از آن فاصله، عروسکی کوچک بود که اگر دستم می‌رسید، می‌گرفتمش به یک دست می‌شد؛ و مگر او هم داشت با آدم آنقدر دوری که عروسک بود بازی می‌کرد توی دستش، و شاید من بودم اگر او هم مرا از همان بالایی می‌دید که من می‌دیدم‌اش. همان بالایی بود آن پایین، که من بودم.
دلم ریخت با این فکر،
منتظر نماندم بیاید گوشی را بردارد، قطع کردم و نابخود لرزیدم ‌و همین‌طور خیره بودم توی اتاق او و این فکر که نکند او هم دارد از همانجا، که هیچ‌کس نبود، که نمی‌دیدم‌اش پشت پنجره، که نبود توی اتاق، از همانجا که نبود، آن پایین، نگاهم می‌کند، به دلهره چسبید و هراس شد و درهم به آهنگ آبی شد که شکنجه بود.     خیلی دستپاچه بودم.     رفتم ایستادم بالای شیر آب، دستهام توی موهام جمجمه‌ام را فشار می‌داد، هی نگاِه آبی کردم که خیالم را خفه می‌کرد: ولی شاید اِما آدم دیگری داشت که من نبودم و او از جای او پایین‌تر بود، همان‌قدر که خودش از جای من. ولی اینطور پس من هم جای او بودم پیش کسی که جای من بود. مشت باز کردم: موهایم را کنده بودم، دست زیر آب گرفتم آب موهای کنده را ببرد. ازین فکر که موهایم را می‌برد توی سرم چندشم شد تند دوباره مشت کردم موها را بگیرم نگذارم برود توی سرم؛ دیگر نبود توی مشتم: زرد ریشدار شد صورت مغزم.      ولی باز نمی‌دانستم ببندم یا نه. اگر می‌بستم شاید یخ می‌زد لوله. لوله یخ می‌زند بعد می‌ترکد. دیوار بترکد لابد وقتی لوله می‌ترکد. دیوار بترکد ساختمان خراب می‌شود. در اگر قفل باشد نتوانم بروم بیرون، لوله بترکد، دیوار می‌ترکد، ساختمان می‌ریزد   زیر آوار جان می‌کنم. اما نمی‌بستم    مغزم را می‌خورد. چونکه هربار  می‌خورد... می‌افتادم توی آب... توی آب او بود خیلی دوستش داشتم، خیلی... دلم می‌خواست تنش را بخورم، جور دیگر نمی‌دانستم چطور، خیلی دوست داشتن.... یک جوری دوست داشتن که آدم نمی‌داند چه طور چه کار کند،    دوست دارد یک جوری دوست داشتن را تمام کند        آن خیلی متشنجِ مغشوش... هی دست بکشد   نوازش    فایده نمی‌کند،   چلاندن    فایده نمی‌کند،  قربان صدقه رفتن  نمی‌کند  نمی‌کند    نمی‌کند هی نگاهش کردن سیر نشدن از... می‌خواهد بخورد تمام کند دیگر نباشد او که آن همه... آن خیلی...   تنش را   بخورد...   تویش را   بخورد... ببلعد...         لخت بود  شنا می‌کرد. همسایه بود. رفیق بود. یک شب هم، اصلن از همان شب شد، وقتی می‌خواستم بروم خانه‌ی فرانک، او هم همسایه بود، بمانم، دیر بیایم؛ به علی گفتم بیاید جای من بخوابد  مادرم نفهمد خانه نبوده‌ام شب. آمده بود   خوابیده بود   مادرم نفهمیده بود. بر که گشتم، خواب بود، قشنگ بود توی خواب از فرانک قشنگ‌تر خیلی... خیلی نمی‌دانم چه... نمی‌فهمیدم چه... خیلی... فقط این خیلی می‌تپید... رشد می‌کرد... جاندار و متعرق... جان و قرار می‌گرفت خیلی این خیلی نمی‌دانم چه... نمی‌دانم چه‌ی خودم... نمی‌دانم چه‌ی او... و آرام کنارش دراز کشیدم، بو کردم. بوش... دلم... دلم خواست دست بکشم سینه‌اش... با ترس و لرز... خیلی... همین خیلی... تکان خورد، بیدار نشد، وحشت کردم دستم را پس کشیدم. قلبم تند شد هی با خودم گفتم نه این خیلی آن خیلی نیست، این خیلی   بد است... آن نیست... چه کار می‌کردم؟... به جاش... به فرانک فکر کنم مدام می‌رفت آلمان   می‌آمد، کارهای عجیب بلد بود، چیزهای عجیب داشت، حرفهای عجیب می‌گفت. اما فکرم نمی‌رفت به فرانک، تا نیمه می‌رفت، دوباره خیلی دلم... دلم می‌کشید دست ببرم تنش... خیلی... جوری که به تنش نخورد، نرسد دستم، در فاصله بماند   دستم، بکشم سینه‌اش... بازوش... با اضطراب    کشیدم.
دیدم بیدار نمی‌شود، اصلن بشود هم بشود، خودم را تند می‌زدم به خواب که یعنی خواب بوده‌ام دستم افتاده روش... سینه‌اش. گذاشتم روی سینه‌اش آرام کشیدم آرام و خیلی، و خیلی از چشمهایم بیرون ریخت... گریه ریخت... خفگی ریخت.... همیشه تویم آب که می‌افتد توی کله‌ام، خفگی می‌آید، اول خفگی‌ی خوب می‌آید، علی می‌آید، و بعد، بعد مادرم از ستون‌های بلندِ بلند و بوی اسپند    ولی آن عجوزه‌ی سفید، عجوزه هم نیست، نمی‌گذارد، بیشتر نمی‌گذارد مادرم بیاید، بیاید خیلی نزدیک... بچسباندم سینه‌اش... و یک حیوانی... این حیوان از توی من نمی‌رود بیرون؛ هربار به زن می‌گویم، قهقهه می‌شود.