Monday, September 26, 2011

جغرافیای سگ / هشتم



"چون دور قدح به‏خليفه هارون‌الرشيد برسيد قدح ننوشيد. خليفه ثانى به‏ جعفر گفت: «رفيق تو را چه شده است كه باده نمى‏نوشد؟» جعفر گفت: «يا مولانا الخليفه، او مدتى‌ست كه شراب ترك كرده.» پس خليفه ثانى گفت: «در نزد من جز باده چيزى هست كه شايسته اوست و او را ماءالحيات گويند.» آن‏گاه فرمود ماءالحيات حاضر آوردند. خليفه ثانى پيش آمده نزد هارون‌الرشيد بايستاد و به‏او گفت: «هروقت دور قدح به‏تو رسد تو به‏جاى شراب از اين بنوش.»"

از شب دویست و هشتاد و هفتم
هزار و یک شب



"جغرافیای سگ"
هشتم/ چند نامه *
به امیر حکیمی


زنگ زدی، پائولا لباس عوض می‌کرد، لباس سیاه شب می‌پوشید. بیرون ایستاده بودم، توی خیابان، مادرید بود. پرسیدی کوکب چیست. آستین لباسش را پیدا نمی‌کرد، از توی پنجره می‌دیدم‌اش، سینه‌اش از لای تور سیاه سوتین برق می‌زد، سیگارم را انداختم. خواب دیده‌ای. توی خواب پیرمرد می‌گوید کوکب بخوان. پائولا روانکاو توست. توی بروکسل یا تورنتو بودی. پشت تنه‌ی درخت بودم، گم، یقه‌ی پالتوم را بالا زدم، تا روی گونه‌هام، زیر سایه‌ی کلاه بود، چشمهام. او چه می‌داند.

کوکب گل است.

پائولا عصبانی بود. دیروقت بود. منتظر بودم بیاید پایین ببوسدم و بگوید دیوانه و بگوید زنگ زده‌ای. زیر درخت. به تماشاخانه می‌رفتیم. می‌پرسد کوکب چیست. عربی سیاره‌ست، فارسیِ دالیاست. گفتم. نگفت زنگ زده‌ای. نمی‌دانستم کجا می‌رویم، تماشای چه. جا گرفته بود و عصر زنگ زده بود، قرار گذاشتیم. من در شهر تازه بودم و بلد نبودم و گفتم می‌آیم خانه‌ی تو و در خیابان منتظر می‌مانم. تو زنگ زدی و حلقه‌ی آستینش را پیدا نمی‌کرد، دیر آمد. وقتی آمد پالتوم خیس و از لبه‌ی کلاهم آب چکه...
تاکسی. 
دیگر عصبانی نبود. نپرسیدم چرا عصبانی بود. دستم را گرفت.

روانکاو آنلاین

نمی‌دانستی پائولا کجاست. نمی‌خواستی بدانی. به من که گفتی سر در نیاوردم. گفته بودی پیش روانکاو می‌روی. گفته بودی روانکاوت زن است، اسمش پائولاست. گفته بودی سخت است چون فارسی نیست. فارسی که نیست چطور از کودکی‌ت بگویی و او بفهمد.
روی تخت‌ات می‌افتی. او را نمی‌بینی. حرف می‌زنی. صدایش را می‌شنوی. چیزی می‌نوشد. چشم‌ات را می‌بندی. توی اتاق خودت. چشمت را باز می‌کنی. نزدیک است. نیست. صدایش. چیزی می‌نوشد. لبهایش. به لبهایش فکر می‌کنی. صورتش. به صورتش فکر می‌کنی. چشمهایش. به چشمهایش. ولی نمی‌خواهی ببینی‌ش. می‌گویی نمی‌خواهم ببینم‌اش، مرا می‌گویی. خودت خواسته‌ای نبینی‌ش. او تو را ببیند. فرقی نمی‌کند. خودت خواستی نبینی‌ش. نپرسیدم چرا. شماره‌اش را پیدا کردم. اسمش را از خودت گرفتم. دفترش توی مادرید. سه ماه شد که مکاتبه کردیم به تو نگفتم. و نگفته بودم با تو در تماسم. تو گاهی از چیزهایی که به او می‌گفتی، به من هم می‌گفتی. لابد می‌گفتی. نمی‌توانستی حرف نزنی از کابوسهات. همه را نمی‌گفتی. نمی‌گفتی به پائولا هم گفته‌ای و نمی‌گفتی او چه گفته. سه ماه شد. گفتم می‌خواهم ببینم‌ات. هیچ‌وقت حرف نزده بودیم و من فقط می‌نوشتم و او فقط می‌نوشت. من می‌نوشتم و او هم می‌نوشت. داستان می‌نوشتم. یا شعر می‌نوشتم. از خودم در می‌آوردم. خاطره می‌نوشتم. امتحانش می‌کردم. اعتماد می‌خواستم. اعتماد می‌کردم. به او می‌گفتم چیزهایی که برای تو نمی‌گفتم، چیزهایی که به تو گفته بودم، می‌خواستم بگویم، نمی‌خواستم بگویم، فرق داشت، فرق نداشت، چه فرقی داشت، به او گفتم من چیزهایی را که با او گفتم فقط با او گفتم و با کس دیگری نگفتم و او گفت چیزهایی که به من گفته به هرکس دیگری ممکن است گفته باشد، آن‌وقت خواستم ببینم‌اش. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانستم می‌خواهم چه بگویم. به تو هیچ نگفته بودم. نمی‌دانستی من کجام
و نمی‌خواستی بدانی. رابطه‌ی توی اسکایپ، تن و دست و لمس و بو ندارد، مزه ندارد. نمی‌خواستی داشته باشد. چون از لمس به نفرت می‌افتی، از مزه‌ی دهان، از بوی تن یک نفر که پهلوت بخوابد حالت به هم می‌خورد، از اصطکاک پوست بیزاری، از آن رطوبت لزج.
نمی‌خواستی بفهمد.    

در تماشاخانه، روی صحنه، زن می‌رقصید، مرد از طناب پایین می‌آمد.


نامه.
عزیزم

دو روز شد که خوابیدم. بیدار شدم شب بود. صدای خنده‌ی مردم و حرف مردم از ساحل ‌آمد. سرم را زیر بالش کردم. رمق نداشتم. خواستم بلند شوم. تشنه بودم. چیزهایی نوشته‌ام. خطم در هم و ناخواناست، وقت می‌گیرد،
تا بخوانم.
یادم می‌آید. مثل غبار. آب توی غبار و خورشید توی غبار. و بعد دو روز دیگر بخوابم. رویایم دنباله نداشت. چرخیدم. از نوجوانی به کودکی و جوانی و پیر شدم. گرسنه‌ام. ابهام دارم. می‌خواهم ببینم‌ات. وقتش رسیده. باید ببینم‌ات، این دفتر را ببینی. درست است. وقتش رسیده. و گاهی موسیقی داشت. موسیقی‌ یادم نمانده. و صداها یادم نمانده. صدای چه کسی و صدای تو و صورت تو و فکر کردم تو را دیده‌ام. درست است. باید ببینم‌ات. و در یک کافه قرار گذاشتیم. تو نیامدی. روی پل رفتم. اولین شهری بود که رفتم. شبیه شهری نبود که دیده بودم. همان شهر بود. می‌دانستم همان‌جاست. این چه دانستنی‌ست. تو اگر می‌توانی اینها را بگو. من با کودکی‌م ساخته‌ام، می‌سازم.


دیوانه‌اش کنم. می‌خواستم. جنگ شد. برایش نوشتم کاری می‌کنم مرا بخواهی، آن‌وقت
نمی‌دهم. و با لگد می‌زنم مانیتور را خورد می‌کنم و اسمت را.
رفتم.

نور روی پیکر زن، طناب روی پیکر زن، تن نیمه می‌شود، زن نیمه می‌شود، نیم تاریک‌اش، مرد فرود می‌آید، از طناب به نیم پیکر زن، دست من.

کوکب گل نیست.

می‌پرسی کوکب چه شکلی‌ست. عکسش را برایت می‌فرستم، گلبرگهای لوله‌ای‌ش. نه. می‌گویی چه چیز را بخوانی. نمی‌دانم. بعد خواب دیدی. توی خواب لوحی بود. لوح نقره بود. لوح نقره در هزارتویی، هزارتوی خانه‌ای، خانه‌ای قدیمی، آن را پیدا کن، آن را بخوان. پیرمرد کیست. پائولا پرسید. تو گفتی می‌شناسی‌ش و مثل پدرت بود و عادت داشت سرت را ببوسد و عادت داشتی دستش را ببوسی و گفت نماز بخوان و تو خواستی نماز بخوانی و چادر نداشتی و گفتی چادر ندارم و لخت بودی و دیگر پیرمرد نبود، من بودم تماشایت می‌کردم؛ من را ندیده‌ای بیرون این پنجره. پائولا مرا می‌شناسد، پائولا منِ تو را می‌شناسد، برایش گفته‌ای، نمی‌داند منم؛ من هم از تو حرف نزده‌ام، برایش گفته‌ام، توی مرا می‌شناسد، ولی بیرون این پنجره
کجایی.  

مرا قبول کرد پائولا و فهمید. فهمید می‌خواهم‌اش. استقامت نکرد ولی می‌دانست.
منتظر بود.


نامه.
عزیزم. عزیزم. عزیزم.

پائولا را دیدم. با هم به تماشاخانه رفتیم. شب بود. همان شب که زنگ زدی و از کوکب از او پرسیدی و همان شب که برای من نوشتی و از کوکب از من پرسیدی. او هم از من پرسید و من بعدن فهمیدم برای چه پرسید ولی نمی‌دانم چطور می‌خواهی گلی را بخوانی. آیا هر کوکبی یا یک کوکب مخصوص به خواندن یا چیزی شبیه دعاست. چرا به پائولا نگفتی گفته نماز بخوانی و خواستی بخوانی و چادر نداشتی و لخت بودی و از من بدت می‌آید و من تماشایت می‌کردم با اینکه مرا ندیده‌ای، چطور اگر مرا ندیده‌ای از من بدت می‌آید وقتی از کسی که ندیده‌ای بدت نمی‌آید و دستهای خود توست و نفسهای خود توست و تن خود توست و بو و مزه‌ی خود توست. خود توست. با آن چه می‌کنی.
تو را دوست دارم و آن سینه‌ها را از زیر تور سیاه سینه‌بندش، وقتی از طناب می‌آمد پایین مرد، و صورت نداشت زن، نیمه‌ی تاریکش، مشت کردم، تو را دیدم. دستهای تو را روی تنت.
چرا دروغ گفتی، او تو را نمی‌شناسد.


* در تماشاخانه دایره‌ای‌ست، زنها و مردهای برهنه با صورتهایی که ندارند، می‌رقصند. زنی در میانه‌ است و طنابی آویزان است و از طناب آویزان پیکر مردی. در تماشای این صحنه تنها بودم. پهلویم کسی نشسته نبود و پشت سرم پچ‌پچه‌ای می‌آمد. اعصابم ریز شد، برگشتم بگویم ساکت و دستی در لباس دیگری بود، تاریک و چهره‌های‌شان را نمی‌دیدم ولی هر دو زن، دست و لباس. یکی که خم شد، صورتش را کج کرد و با چشم‌های جمع کرده در چشمهایم خیره شد، خفه‌ام کرد.
آن شب نامه‌هایی نوشتم.


امیر حکیمی
26 سپتامبر 2011

"در کالسکه‌ای که او را می‌برد، داهلمن فکر کرد سرانجام خواهد توانست در اتاقی غیر از اتاق خودش بخوابد. سر حال بود و شوق حرف زدن پیدا کرده بود. وقتی به مقصد رسید، لباسش را کندند، سرش را تراشیدند، با گیره‌های فلزی او را به برانکارد بستند، پرتوهای قوی بر او افکندند تا گیج و کور شد، به صداهای بدنش گوش دادند، مردی بسته سوزنی را به بازویش فرو کرد. وقتی بیدار شد احساس تهوع می‌کرد..."

جنوب - بورخس




Thursday, September 22, 2011

نامه‌های غربت / به حسین شرنگ



"وقتی آنهایی که می‌دانند به یاد نمی‌آورند، حال آنهایی که نمی‌دانند پر معلوم است. مردم کسی را به جا می‌آورند که جا برای او باز کرده باشند [...] چشم و گوش آنهایی را که می‌بینند و می‌شنوند باید با مهارتی در کله‌ی اکثر مردم گذاشت. بارها تکرار کرد تا به تواتر دیده و شنیده باشند بعد به جا آورده به یادشان بیفتد. این اصرار احمقانه را نباید فراموش کرد، یعنی باید قدری هم چاشنی حماقت درباره‌ی اکثری از مردم به کار برد. چون زیاد عاقلانه، زیاد هم با زندگی ناجور می‌شود. ما از دیگران نمی‌توانیم جدا باشیم. نظر من نسبت به مردم همیشه این بوده و هست. داستانی را که ما سی چهل سال پیش شروع کردیم، امروز هنوز ناتمام است و علتش تمام و حتمن ناتمامی ما نیست. اما من از مردم صحبت نمی‌کنم، من برای شما می‌نویسم. این یادآوری هم علت داشت[...]"

از نامه‌ای به ابوالقاسم جنتی
تیرماه 1333، نیما یوشیج 



پرزیدنت عزیزم


احمدی‌نژاد تجمع صفات و روح یک ملت، تجلی آن است، همان‌قدر که خاتمی. ملتی که زشتی‌ش از دروغ و فریب، از  بی‌شرمی غوغاست؛ زیبای‌ خوشروی خاین است، گریان و منزوی، می‌داند اما لمس شده، اراده نمی‌کند، تصمیم را از دوش خود برداشته معوق می‌کند و به دیگری تفویض. من هم از تبار همین ملتم. تو اما سی سال بیشتر است که رفته‌ای، آوارگی کشیده، سرد و گرم‌ جهان، خوشی‌ و ناخوشی‌ش در دل توست. با تو در این آوارگی حالا که اندکی شریک شده‌ام، می‌فهمم برف از کجا بر موهات نشست و خراش دنیا چطور بر گونه‌هات. اما صدای پیرمردی از توی انگار شکمِ پاره‌یِ خرسِ کوچکِ آویزانِ دستِ شرِ مجسمِ شکارچی می‌آمد که "گناه داره حیوونی" و او که صورت نداشت به "میاد چیا رو می‌خوره" خود را خلاص و آوای نحیف پیری را خاموش کرد، از سرم بیرون نمی‌رود. یادداشت تو، به عکس که می‌خواست آن آوا را شنیده، طنین آن شده، فریادش شود، فاجعه را در نسبتی با ملت نشاند، در شخصی کردن آن نهیبِ به جایی شد؛ اما آنچه مرا برآشفت از جنس آشفتنی نبود که اصرار بر در نفهمی ماندن دارد، آشوبی شد که بعد از تماشای اسپایدرمن، بتمن یا سوپرمن سراغ آدم می‌آید. پس دوباره دیدم، توی خوابم گلوی خرس دریده‌ای آمد، یادم آمد آن خواب را یک سال پیش‌تر دیده بودم، یادداشتهایم را ورق زدم خرسی سیاهِ قهوه‌ای‌تر، لبهاش را بر لبهام گذاشته می‌مکید، می‌مکید و زبان‌اش را در دهانم چرخانده، کام می‌ستاند، آنقدر که وقتی آبش آمد، افتاد، چشم‌ برق سیاه‌اش مصفا شد با آن پهلوی پاره که آلت آن پارگی در دست من نبود، در منظر من  نبود. دوباره که دیدم، آن آوا را شنیدم، آوایی که از کجای آمدنش پیدا نبود، انگار وجدان شکارچی بر شانه‌ی راستش که به نجوا می‌گفت و او به خشم تبرئه کرده، طاقت نیاورده پیش رفته توله‌‌های مادر مرده‌ی نیمه‌جان را به چنگ گرفته، نشان وجدانی می‌دهد که به زاری‌ست، می‌گوید اگر نکشم "چیا رو می‌خوره". این قطعه، هالیوود تمام عیار است، می‌‌شود آن را با سرباز انگلیسی که هود بر سر قربانی عراقی کشیده، آن‌قدر بر سرش می‌کوبد تا بمیرد مخلوط کرده آن‌وقت اوباما ظاهر شده، بگوید می‌خواهد پول را از میلیونرها ستانده به جیب بینوایان روان کند، سیل پاکستان را نشان داده و کودک پوست به استخوان چسبیده‌ی سومالیایی را به آن اضافه کرده، نجوای "گناه داره حیوونی" پس‌زمینه‌ی تصویر باشد، سوری‌ها را با پرچم تازه که باند سرخش را به سبز باخته و ستاره‌هاش سرخ شده‌اند، شب و روز کف‌زنان و فریادکشان نمایش دهد؛ با خدمه‌ای نجات یافته از هواپیمایی سقوط کرده در امریکای جنوبی که سه روز به جای آب از شاش خودش نوشیده نیمِ صورت ندارد فیلم را بسته، در تیتراژ نوشته: «هیچ فاجعه‌ای از آدم بودن بدتر نیست، من امروز از بودن خود شرمنده‌ام»*؛ به جای "جدایی نادر از سیمین" به اسکار فرستاد.
«آدم معتاد به مرگ»* آن «اراده به زندگی»* را کجای این زندگی پیدا کند؟ تو هم جز مرگ او، افق ندیده، همان را پیش پایش نهادی، ممهور پیشانی‌ش کردی. قهرمان سوپرپاور هالیوود، بمب هیدروژنی، شیمیایی اتمی شده همین را گفته، دنبال شر محض روان می‌شود، در میانه هر چه و هر کس را ویران کرده، به افغانستان و عراق می‌رود، برای او انهدام بدی اولاست. پرزیدنت عزیزم! من از او همان‌قدر می‌هراسم، از سفیدی محض، از سیاهی‌ش؛ و از خود بیزارم، «هیچ شعر و موسیقی این بیزاری همیشه حاضر، این بیزاری همیشه تازه‌ شونده را ترمیم نکرده»*، دل به دم بسته‌ام. آنجا که آدم، مردم می‌شود دیگر آن چیز له‌شونده، آن چیز ندیدنی زیر دست و پای قهرمان/ضدقهرمان نیست. فراخ و جاری شده، آنها را در خود کشیده، یکی می‌کند. سوی حرکت او خط نیست، سو نیست، در مواجهه است، مواجهه‌اش آگاهی‌ست، آگاهی‌ش زندگی‌ست، این زندگی، آن اراده را برای او ممکن ساخته، به طبیعت‌اش باز می‌گرداند. فکر می‌کنم کار من با لغت، یادآوری آن زندگی‌، نمایش طبیعت است.
سی و سه سال پیش عمر دنیا، لحظه‌ هم‌ نیست، اما تاریخ فراموش نکرده، می‌داند. می‌گویم من که از تبار همین ملتم، پیش‌تر از آن آدمی‌زاده‌ام، هر تعریفی از آن ملت اول موقوف به تعریف آدمی‌ست. با این همه از تعریف گریزان، لغت را شریک جدول معلومات عالم مدرنی نمی‌کنم که هرچه را در تجیر گذاشته، فصل می‌چیند تا نه نمایش داده، بشناسد؛ که واضع شده، تا آن را فراچنگ آورد قانون نوشته، ثبت می‌کند؛ خیال ندارد که مشاهده‌شونده، در مشاهده، همدست او، خود اوست. فکر می‌کنم باید شاهد و مشهود و مشاهده باشم، کار من این است. مرگ بری که آن شکارچی می‌گوید، زادمان همان چیزی‌ست که مرگش را می‌خواهد، خود اوست همان‌قدر که آوای وجدان نحیفش، خود اوست.
حال خرس و توله‌ و شکارچی را دارم، مرگ و جان کندن و خشمی که در آوایی سرکوب‌شده، معلق می‌ماند "گناه داره حیوونی".
           


رفیق تو 
امیر حکیمی
نوزده - بیست و یک سپتامبر 2011


* عبارات در گیومه وام گرفته از این یادداشت است.

پی‌نوشت – پرزیدنت مهربان؛ دست من به ارتکاب این نامه قبل از نامه‌ات به رضا قاسمی رفته بود. یعنی به احتمال همان‌وقت که قلم تو به نوشتن آن نامه بود، دست من به ارتکاب این. بعد از خواندن آن نامه، تکه‌های بلاانتفاع این متن را قلم گرفته، حذف کردم. اما هنوز فکر می‌کنم انتشار این نامه، اگرچه همچنان جاهایی‌ش از موضوع افتاده بی‌مزه است، برای من شیرینی از نام تو، تو را به نام خواندن است، خواستم آن را حفظ کرده، "فکر خود را در فکر خود ورزش" داده باشم، "با کمال جرات عمل کرده ولو این‌که بر خطا" باشم. تا مگر آنطور که نیما در نامه‌اش به مفتاح می‌نویسد "آن عمل، ما را پیشرفت" ‌دهد. علاوه بر آن ریلکه جایی در نامه‌ای می‌نویسد (چون ترجمه‌ی ترجمه را خوش ندارم، برگردان انگلیسی‌اش را ‌آورده‌ام):
 
There is only one form of liberation for those who are continually submerged in suffering: to elevate suffering to the level of one’s own perspective and to transform it into an aid for one’s way of seeing. – “Letters on life”, Rainer Maria Rilke

Sunday, September 18, 2011

نامه‌های غربت / 14 / به اس.جی


دو چیز که تقریبا یک جا جمع نمی‌شوند در وجود من به هم پیوند یافته‌اند و نمی‌توانم بفهمم که این امر چگونه امکان‌پذیر شده است: مزاجی بسیار آتشین، هیجاناتی شدید و پرشور، و اندیشه‌هایی که به کندی زاده می‌شوند. مبهم و پیچیده‌اند و هرگز آشکار نمی‌شوند مگر وقتی که کار از کار گذشته باشد. گویی قلب و روحم به یک فرد تعلق ندارند. احساسات به سرعت برق روحم را سرشار می‌کند اما به جای آنکه روشنم سازد، خیره و مجذوبم می کند. همه‌چیز را احساس می‌کنم و هیچ‌چیز نمی‌بینم. آتشین‌خویم اما گیج و منگم. باید خونسرد باشم تا بتوانم بیندیشم. آنچه مایه‌ی شگفتی‌ست این است که به این حال از ظرافتی نسبتن قطعی و بی‌گفتگو، از زیرکی و حتی نکته‌سنجی و باریک‌بینی بهره‌مندم به شرطی که به من فرصت دهند: به فراغ بال بدیهه‌هایی فوق‌العاده می‌گویم اما هرگز نتوانسته‌ام به موقع کاری کنم یا سخنی بگویم که ارزشی داشته باشد. گمان می‌کنم بتوانم گفتگوی بسیار جالب توجهی را به مکاتبه انجام دهم، مانند اسپانیایی‌ها که شنیده‌ام به مکاتبه به بازی شطرنج می‌پردازند. هنگامی‌که پاسخ نیشدار یکی از دوک‌های ساووا را خواندم که از راه رفته برگشته بود تا فریاد بزند: "ای فروشنده‌ی پاریسی، توی حلقت"، به خود گفتم: "من هم مثل این آقای دوکم"!

اعترافات؛ دفتر سوم  
ژان ژاک روسو


اس‌.جی عزیز من؛


نوشته‌های مرا اگر می‌خوانی، چرا دنبال روایت می‌گردی وقتی او که تعریف می‌کند، تعریف نمی‌کند، لکنت دارد، آدم الکن روایت ندارد، نمایش اضطراب زمانه‌ی خودش می‌شود و همان به زبانش ریخته، گره می‌خورد و کند می‌شود. تو از او روانی روایت می‌خواهی، او اما از پی روان‌ش رفته، روانِشِ زبانش و تا به آن برسد، روایت را نوردیده تنها سایه‌ای‌ش مانده، مایه‌ی امتدادش می‌کند: با آن نفس‌نفس می‌زند.
او با حافظه‌اش می‌جنگد
چون خواسته فراموش کند باید به یاد آورد.
در این یادآوری قصد می‌کند به برداشتن فاصله، فاصله‌ی پیش‌آمد و محسوس، کاستن اضطرابی‌ که اضطرار بودن اوست. درمی‌یابد که خواسته لحظه‌ای را باز سازد که تنها در همان یک لحظه آن فاصله برداشته شده، دیگر "من" را نمی‌شناسد، بلکه "شده" است. این‌طور گونه‌ی ادبی بر خواست او رجحان ندارد، نه خود را شاعر می‌خواند، نه داستان‌نویس.
وقتی تو به گذشته مایلی، طلب روایت می‌کنی که با کنار هم چیدن در آن گذشته، آینده ببینی، به آن دانایی برسی که خلاصت می‌کند: تمام شدن؛ برای او زمان محدب است، با وقت تفاوت دارد، و او معلق در آن. همچنین گم شده است و، به عکس، میل به پیدا شدن ندارد، یعنی آن میل به خلاصی، که می‌داند خلاصی نه رهایی‌ست. در تصویرهای پاره‌پاره و در صداهای نارسا و در روزگاری که به او هیچ نویدی نمی‌رساند، دَوران دارد. او در میان جمعیت است، مخفی نشده پنهان است. انسان مهربانِ بافضیلتی‌ست که زندگی‌ش را وقف راست‌کرداری، صداقت و صفا کرده، معلم است، پرستار و آشپز و تکنسین و بقال و دانشمند و پزشک است؛ اما وقتی می‌خواهد خودش را معرفی کند، نمی‌داند چطور خود را به تو شناسانده، از خودش بگوید چون خود را به یاد که می‌آورد، نه عنوانش را به یاد می‌آورد، نه برچسب می‌زند. و با اینکه ظلم کرده، حقی را ناحق جلوه داده، دروغ گفته، با دیگران بازی کرده، قضاوت کرده، توهین کرده، افترا زده، جنایت کرده و قاتل است خود را هم‌چنان در همان جهت سابق بازمی‌شناسد. شیطان او خدا و خدایش شیطان است. می‌گوید روایت رابطی‌ست، آنچه او می‌نویسد تار و پود جدا کردنی ندارد، منتظم به اجزای پیش‌آمد نیست، مایه‌ی وحدت‌اش رویداد و واقعه نیست، بلکه آن پیکره است، آن "شده" است که با "من" به "من" نمی‌اندیشد، از "من" با "من" نمی‌پرسد. اضافه می‌کند آنچه پیش آمده در او لعاب انداخته و رسوب کرده، به یادش می‌آید و از/با آن، به آن می‌رسد، به "می‌رسد" و تا برسد، راهی‌ست.
از طرفی چگونه می‌توان رایحه‌ای را به یاد آورد. بو در کجای رویاست و مزه در کجاست؟ او می‌داند چون می‌خواهد آن را بازگوید، الکن است. با این همه مقاومت کرده، اصرار دارد تا امکانی را فراهم آورد، زبان شود، بتواند. می‌نویسد انسان امروز که در میان انبوه داده‌ و داستان، منزوی و تنهاست، چطور خواب را از بیداری‌ش تشخیص می‌دهد، رویا و واقعیت را مفصل‌ می‌گذارد، و جنون را از سلامت می‌پرسد.
او خواب‌نویس و خواب‌گزار خود است.


هجده سپتامبر 2011
امیر حکیمی


پی‌نوشت -
"به هیچ روی نمیتوانم نامه‌ای، حتا درباره‌ی بی‌اهمیت‌ترین موضوعات، بنویسم که برایم به بهای ساعت‌ها خستگی تمام نشود. یا اینکه اگر بخواهم آنچه را به ذهنم می‌رسد یک روند بنویسم، نه میتوانم آن را به درستی آغاز کنم و نه به پایان برم. نامه‌ام لفاظی طولانی و مغشوشی است و هر که آن را بخواند به دشواری به مقصودم پی می‌برد." روسو، همان‌جا


Wednesday, September 14, 2011

نامه‌های غربت / 13


هنوز زخمه     زبان
                    در
          دهان    مضراب است.
                                     
                             - طالب  


رفیق من؛


آنکه می‌گذارد و می‌رود، به خاطر رفتن - با هر دیگری - نیست که خاین است. چون بر فراز اعتماد تو و امید تو و آرزوی تو می‌ایستد و می‌شاشد، تمام آن لحظات شادی و نشاط با هم بودن را تباه کرده، گلهای خاطره را می‌سوزاند. او توجیه دارد و با آن جهان را متقاعد کرده، و وقتی دیگری و جهان را قاضی کرد، لحظه و ساعت و سالیان خود را گول زده، نهیب‌ درونش را در پستوی وجدانش حبس کرده، صدایش را خفه می‌کند، با این حال او می‌داند، آن صدا می‌ماند. ولی آنکه در می‌ماند، زندگی‌ و روزگارش را تباه دیده، دنبال خود می‌گردد، پیدا نکرده، خشم و کینه‌ای پیدا می‌کند که بزرگ می‌شود، وجودش را چنگ می‌زند و به پیکر هر آرزوی تازه خنجر نشانیده، با دیدن خون مسحور و راضی‌ست. هر روز که چشم می‌گشاید، نفرین کرده، فریاد می‌زند عمر مرا پس بده. ساعتی گذشته، خود را از آن رهانده می‌گوید شاید این همانی‌ست که او خواسته، می‌پرسد عزیزم این زندگی که داری می‌کنی، همان زندگی‌ست که می‌خواستی داشته باشی؟ پس آن را سخت بچسب. و دست به کار نشاندن مهر در جای کینه می‌شود. اگر نتوانست، آن تاریکی‌ست که می‌بلعد و او را در کنار هزار قربانی دیگر نشانده، سپاهی مرگ می‌سازد. با این همه تو باید در جای زندگی نشسته، این همه را چشیده و فراخ‌سینه، منادی روشنی باشی. روزگار بهتر هرگز نخواهد آمد، مگر در ندای تو، روشنای زندگی آنجاست، امید تو آنجاست. یک روز کلاغی را پر می‌دهی، روز دیگر بلبلی را، بال تو پرواز اوست.

آنچه من می‌نویسم، در این جغرافیا، نمایش توست، وحشت تو و آن سگ هاری که ساقهایت را می‌لیسد و با نگاهی افسونت کرده، می‌خواهد هاری‌ش را به رگهای تو بریزد. اما او از تو جدا نیست، میل تو به خیانت و جنایت‌، خود توست. با او مهربان باش. او همانقدر باید فربه باشد که مهرت. چون این جنگ اگر مغلوبه شود، منفعلت کرده، افلیجی می‌ماند. مرگ خیال، سوگ آرزو می‌شود. از تو می‌پرسم آیا می‌خواهی دیگری را بر سر کاری آوری؛ در پای درخت خیال‌ش آبیاری کن، او را به خودش نشان بده. تا او خود را لمس کرده، با خود مهربان شده، دست ببرد. این کار یک عمر است. وقت انفجار بزرگ وقتی‌ست که هرکس مثل تو اندیشید، همین خیال را داشت. آن‌ وقت دنیای دیگری زاده می‌شود.


رفیق تو
امیر حکیمی
چهارده سپتامبر 2011



«این‌که می‌گویند کلمه‌ی ما غنی‌ست، نه محتاج واجب است نه ممکن، به این معنی که محتاج به قبول طرف مقابل نیست و نفوذ این کلمه در حال قبول یا انکار مساوی‌ست، همین‌که طرف مقابل این کلمه را بشنود فورن نفوذ کلمه عمل آمده خواه انکار کند خواه قبول. زیراکه مقصود ما از مخاطب تنها فهمیدن است نه قبول کردن مانند آن نطفه‌ای که در رحم قرار می‌گیرد، در این صورت اگر در رحم انقلاباتی هم پیدا شود ضرری به عالم نطفه نمیزند بلکه لازمه‌ی هر نطفه انقلاب و آشوب در رحم است.»

از کتاب "هشت بهشت"، بخش "دعاوی اهل بیان"
نوشته‌ی میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی

Monday, September 12, 2011

جهان پوستی / تهران / کودکی



به آتن -
حافظه، زخمی‌ست.


« و هنوز دو دل بود.
اگر در را باز نکند،
اگر آن را خراب نکند،
نشکند – اگر نشکند پس چه کند؟»

                    - از داستان "لنگ"، ابراهیم گلستان



"جهان پوستی / تهران"  
کودکی *
یکم.


توی اتاق سرد بازی می‌کردیم که صدای گلوله آمد. اتاق سرد، اتاق کولر بود، ییلاقِ تابستان خانه. من و خواهرم، لباسهای زمستانی‌مان را می‌پوشیدیم. او مادر بود، عروسک‌ها بچه‌هایش، مادر تنها بود. آن روز من ظالم‌ام. داستان را با هم می‌سازیم. آن زمستان برف شدید بود ملافه‌های سفید روی زمین، مجبور شدیم تونل بکنیم و از توی تونل راه خانه را پیدا کنیم، عروسک‌ها. شاید من ظالم بودم، یا هر عاشقی ظالم است. نمی‌دانم درست بعد از آن بود یا توی همه‌ی این بازی‌ها، داستان‌ها، عروسک‌ها، ادامه گرفت که عاشق خواهرم شدم، ماندم و این عشق کلافه‌‌مان کرد، خواهر و برادری‌مان فاصله‌ شد، دشمنی شد. صدای گلوله که آمد، گفتم قرار نبود کسی به کسی شلیک کند، قرار نبود کسی بمیرد، چرا شلیک کردی، یا او گفت. دوباره داستان را مرور کردیم. اینطور نبود که از قبل همه‌ی ماجرا را ساخته باشیم و بدانیم هرکس چه خواهد گفت و هر عروسک چه کار خواهد کرد و گاهی شده بود میان ماجرا دلش خواسته بود اسم بچه‌ای‌ش را عوض کند، و توی بازی، ساخته می‌شد، عوض می‌شد ولی گلوله زیادی بود توی زمستانی که جنگ نداشت، و اصلن ایران نبود و دیوار و سقف، کنار دریچه‌ی کولر، از همان‌ جایی که زمستان می‌آمد، زمستانِ تابستان، گچ ریخته بود روی برف، هیچ کدام‌مان ندیده بودیم، من گفتم شلیک نکرده‌ام. او هم شلیک نکرده بود. آن‌وقت چشم عروسکی به گچ‌بری ریخته روی برف افتاد و از هراس جیغ کشید. خواهرم او را بغل کرد و موهایش را نواخت که چیزی نیست و به من با اینکه آن روز ظالم بودم، با اینکه شاید بعد از آن همیشه ماندم، دستور داد نگاه کنم که بچه‌ای‌ش زیر آوار نمانده باشد. نگاه کردم، نمانده بود، خوشحال شدم، اگر مانده بود به من می‌گفت قاتل، نمی‌خواستم قاتل باشم چون حواسم به بچه‌ی آن زن نبود. یقین داشتم صدای گلوله‌ی واقعی بوده و او هم همان فکر را می‌کرد و هم را بغل کردیم. در ییلاق سرد بود. باد می‌وزید و برف زیادی بر زمین نشسته بود. در گوشه‌ای از اتاق، آتش روشن کردیم و در زیر لحاف زردی که مال من بود، هم را در آغوش کشیدیم. خواهرم گریه می‌کرد. گفتم نگران نباشد. مادر خانه نبود. پدر هم نبود. باید می‌رفتم پدربزرگم را پیدا می‌کردم و او را می‌آوردم و گچ‌بری ریخته را نشانش می‌دادم؛ خواهرم توی گریه به او می‌گوید صدای ترسناکی بود، خیلی بلند بود ما همیشه می‌خواستیم این صدا را در داستان به همین واقعی که بود، درست کنیم. نمی‌توانستیم. من فکر کردم راست می‌گوید. پدربزرگ با تعجب به ملافه‌ها نگاه می‌کرد. با لکنت گفتم برف آمده باباجان. و راه را نشان‌اش ‌دادم، تونل‌ را که از توی برف درست کرده بودیم و باید از آنها رد می‌شد تا به سقف ریخته برسد. او گوش نکرد، پاهای بزرگش را روی تونل گذاشت، تونل فروریخت، گچ‌ ریخته را برداشت و گفت سقف نم داده. دست ما را گرفت و به پشت بام رفتیم، آب از زیر خزینه‌ی کولر چکه می‌کرد، آب سیمان را خورده، از درز موزاییک فرو رفته، سقف را جویده. گفت. چیزی نیست و صورت خواهرم، اشکهای خواهرم را پاک کرد. من خندیدم و خواهرم را مسخره کردم و شب برای پدرم تعریف کردم و باز او را مسخره کردم. او هم قهر کرد. من هم ترسیده بودم، اما به پدرم نگفتم. به باباجان هم گفتم این جیغ زد و خیال کرد صدای شلیک است، گفتم من می‌دانستم چیزی نیست ولی او ترسید و گریه کرد. من که نترسیدم. و ازین حرفها. باباجان فیاتش را از پارکینگ بیرون آورد، ما را در آن نشاند تا به دنبال مادربزرگ برویم. محل کار مادربزرگ پایین سرچشمه بود. توی سرچشمه برای من و خواهرم و خودش بستنی و فالوده خرید. گفت چی دوست دارید. خواهرم بستنی خامه‌دار دوست ندارد. گفتم مخلوط.
صدای گلوله را همسایه‌ هم شنیده بود. ساختمان سه طبقه داشت. طبقه‌ی سوم خانه‌ی ما بود که تراس بزرگی داشت و چسبیده به تراس، بام خانه‌ی همسایه بود. بعدن فهمیدم پدربزرگ پولش نرسیده بود آن‌وقتی که خانه را می‌ساخته، اتاق‌های تراس را بسازد. بعد که ما رفتیم در خانه‌ی دیگر آن خانه را تکمیل کرد. توی بام همسایه، دو تا اتاق بود، اتاق‌ها آرایشگاه زنانه بود، دختر همسایه آرایشگر بود. من وقتی با خواهرم بازی نمی‌کردم، می‌رفتم توی تراس، شلنگ را برمی‌داشتم، شیر آب را باز می‌کردم و از تراس باغچه‌ی حیاط پدربزرگ را آب می‌دادم. پدربزرگ درخت خرمالو داشت و درخت انجیر داشت و درخت گیلاس داشت. درختهای دیگر هم می‌کاشت که نمی‌شدند و می‌مردند. یک بار هم موز آورد. بعد دور آن چادری از پلاستیک کشید تا گرم بماند. اما به اندازه نشد، درخت از سرما سوخت. و بار دیگر زردآلو کاشت، شته افتاد، برگهایش جمع شدند توی خودشان، مچاله شدند، پوست تنه‌اش ترک خورد و حشره‌های ریزی از توی شکمش بیرون زدند تا مرد. شاتوت هم داشت. شاتوت توی کوچه که در باغچه‌ی کوچک روبروی خانه‌ی آرایشگاه زنانه بود، از شاتوت توی حیاط پدربزرگ سیاه‌تر بود و ترش‌تر. شاتوت پدربزرگ، میوه نمی‌داد، یا خیلی کم. آن‌وقت می‌گفت مگر نگفتم از بالا آب بر سر اینها نریز، ظل آفتاب، درخت‌ها می‌سوزند. من می‌گفتم نمی‌سوزند و وقتی آبشان می‌دهم بزرگتر می‌شوند و خوشمزه‌ترند. دست به سرم می‌کشید و می‌گفت می‌سوزند و نریز. آن روز هم گوش نکردم. آب را باز کردم و بر سر خرمالو گرفتم. بوی خاک نم خورده دیوانه‌ام می‌کرد، دلم می‌خواست خاک را بخورم. یک وقتی رفتم و روی زمین دراز کشیدم و زبانم را به خاک مالیدم، مزه‌اش شبیه بویش نبود. بعد فکر کردم زبانم را روی سنگ کف حیاط بکشم که گل نبود، مزه‌اش فرق داشت و دوست نداشتم. آن مزه‌ای که سرانجام بوی آن خاک را می‌داد توی مُهر پیدا کردم. بعضی مهرها مزه‌ی بهتری داشتند. مزه‌ی مهر سجاده‌ی مادربزرگ از مزه‌ی مهر مادرم بیشتر به آن بو می‌خورد. اول مهرها را می‌جویدم و بعد مانده‌اش را در گلدان دفن می‌کردم، می‌دانستم دعوایم می‌کنند و نمی‌خواستم مهرهای جویده را پیدا کنند. اما مادرم از اینکه مهرهای خانه گم می‌شد، تعجب کرد و با نگاهی که معنی‌اش را می‌دانستم از من سراغ مهرها را می‌گرفت. شانه بالا می‌انداختم و نمی‌دانستم. اکنون فکر می‌کنم شاید واقعن نمی‌دانستم، یعنی یادم نمی‌ماند و یا شبیه بعدها که هرچه می‌خواستم یادم نماند، فراموش می‌کردم، همان وقت هم همین کار را می‌کردم، اما اگر اینطور است چطور حالا به یاد می‌آورم. آن‌وقت یک روزی که حواسم نبود و مهر می‌جویدم، خاله‌ام دید و به روی خودش نیاورد. به مادرم هم نگفت. من دیدم که مرا می‌بیند، مهر را در سجاده انداختم و فرار کردم به کوچه. مادرم آن را پیدا کرد و جای دندانم را نشانم داد و گفت چرا مهر می‌خوری. این را یک وقتی برایم تعریف کرد و همان وقت بود که به یاد آوردم. گفت وقتی حامله بوده، خودش هم همین کار را می‌کرده. پرسیدم مرا که حامله بودی؟ یادش نیامد. و بعد بر سر انجیر آب گرفتم. برگ‌های انجیر توی تابستان بزرگ می‌شوند و دیگر به درد دلمه نمی‌خورند. ثمرش هم میوه‌ی بی‌شعور پر از تخمی‌ست که دهان مرا پاره می‌کرد. گفتم باباجان این درختهای به دردنخور را بِکن، جایش موز بیاور. باباجان رفت موز خرید، دور موز چادر کشید، چادر پلاستیک بی‌رنگ و موز از توی قفس‌اش زیبا بود ولی به آنجا نمی‌آمد. برای من دختری بود با موهای بلندِ برگهاش که مریض شد، موهای بلندش سفید شدند و ریختند و تن سبزش سوخت. من هم برایش سنگ قبر گذاشتم. هر درختی که می‌مرد یکی از اسباب‌‍بازی‌هایم را به جای ریشه‌اش دفن می‌کردم و کاشی رویش می‌گذاشتم. توی زیرزمین پر از کاشی‌ بود. کاشی‌های آبی و کاشی‌های زرد. از آنها برمی‌داشتم، کنار هم می‌چیدم تا شبیه گلی شود، یا شبیه صورتی شود، یا شبیه آدمی شود، یا شبیه درختی شود. یک بار هم شبیه یک حوض بر جای آلبالو، کاشی گذاشتم. کاشی‌ها بعد از مدتی زیر گل می‌رفتند و دفن می‌شدند، صورتها، درختها، آدمکها، حوض. آن‌وقت می‌رفتم توی باغچه می‌نشستم و خاک را کنار می‌زدم تا قبر را پیدا کنم و وقتی پیدا می‌کردم، کاشی را می‌شستم و گاهی شکلش را عوض می‌کردم و دیگر یادم نمی‌مامد آنجا قبر کیست. اسم عروسکی که جای آلبالو دفن کردم حسنی بود، "حسنی نگو بلا بگو" که مادرم خوانده بود و ضبط کرده بود و عصرها می‌گذاشت تا بخوابیم. حسنیِ من، او بود و حسنیِ خواهرم "حسنی ما یه بره داشت" بود و من نفهمیدم چرا. با اینکه آن حسنی تنبل را بیشتر دوست داشتم ولی خواهرم بود که از حمام می‌ترسید و جیغ می‌کشید. و بعد شیر آب را بستم، چون پدربزرگ برمی‌گشت خانه و اگر می‌دید دارم بر سر درختهاش آب می‌ریزم، صدایش در می‌آمد و هرچه من می‌گفتم که باران درخت را نمی‌سوزاند، به خرجش نمی‌رفت. هر درخت که می‌مرد می‌گفت تقصیر توست و من هم می‌گفتم تقصیر خودتان است و بعد با هم یواشکی می‌رفتیم میدان چیذر بستنی ایتالیایی می‌خوردیم، چون برایش خوب نبود و می‌گفت به مادرت نگو که یعنی به مادربزرگت هم نگو و اگر دعوا می‌کرد، می‌گفتم می‌روم می‌گویم و باز می‌رفتیم میدان چیذر بستنی یا سرچشمه فالوده می‌خوردیم و چون خواهرم دهانش لق بود، او را نمی‌بردیم و من هم برایش تعریف نمی‌کردم مگر وقتی می‌خواستم حرصش را دربیاورم که اغلب می‌خواستم، چون عاشقش بودم و آن وقت نمی‌دانستم.
دختر همسایه از زنی که آمده بود موهایش را درست کند برود عروسی پرسید که آیا او هم صدای گلوله را شنیده بود؟ من نمی‌دانستم وقتی خواهرم با من بازی نمی‌کرد چه کار می‌کرد، یا وقتی می‌رفتم توی کوچه با بچه‌های کوچه فوتبال بازی کنم، یا وقتی می‌رفتم توی تراس و از آنجا به بام همسایه و پشت در قایم می‌شدم و از لای پرده زنها را تماشا می‌کردم که موهایشان را درست می‌کردند و بند می‌انداختند و موهای تن‌شان را می‌کندند. و هیچ‌وقت هم نپرسیدم. می‌ترسیدم اگر بپرسم بگوید حوصله‌اش سر می‌رود و بخواهد همیشه در خانه پیش‌اش بمانم و نروم فوتبال بازی کنم یا هفت‌سنگ یا اینکه بخواهد با من بیاید و آن‌وقت پسرهای همسایه نگاهش کنند و دوستش داشته باشند و او فکر کند دوست داشتن‌شان بیشتر از دوست داشتن من است و بعد بخواهد فقط با آنها بازی کند و دیگر با من بازی نکند و دیگر در اتاق سرد مرا بغل نکند و دیگر سفت به خودش نچسباند و دیگر داستان نسازیم. زن شنیده بود و سرش را تکان داد. بعد دختر از او خواست بلند شود و زیر آن هود بزرگ بنشیند و او برخاست و نشست و سرش را توی آن فرو کرد. من فکر کردم حتمن با عروسک‌هایش بازی می‌کند و خواستم بروم توی تراس از پشت شیشه طوری که نفهمد تماشا کنم که چه کار می‌کند اما صدای دختر همسایه که می‌گفت وحشتناک بود و تعریف می‌کرد ترسیده بود و سرلخت بیرون دویده بود تا ببیند آن صدا از کجا بوده و نفهمیده، نگذاشت. فکر کردم وقتی من نیستم چه داستانی می‌سازد و آیا وقتی توی اتاق سرد بازی می‌کنیم آن داستانی که پیشتر ساخته را می‌گوید یا مثل من همان وقت قصه‌ای از خودش در می‌آورد. همان شب به مادرم گفتم چرا به آرایشگاه خانم یکتا نمی‌رود و به یک آرایشگاه دیگری می‌رود که در کوچه‌ی روبرویی‌ست؟ یادم نمی‌آید چه گفت. بعد فهمیدم چون خانم یکتا شوهر نداشت، بعدتر فهمیدم شوهر خانم یکتا ساواکی بوده و مرده، بعدتر فهمیدم شوهر خانم یکتا ساواکی نبوده، ارتشی بوده و اعدام شده و خانم یکتا از مادر من که چادر داشت خوشش نمی‌آمد و مادر من از خانم یکتا که چادر نداشت و دخترش که آرایش داشت. من هم از خانم یکتا خوشم نمی‌آمد چون چاق و بدقواره بود ولی دخترش را دوست داشتم که رنو پنج قرمز داشت و خوشکل بود و موهایش را از لای روسری‌اش بیرون می‌گذاشت و هر چندوقت نامزد تازه‌ای می‌گرفت که شبها دنبالش می‌آمد و با او بیرون می‌رفت. او را از پنجره‌ی اتاق خواب مادرم  تماشا می‌کردم که بیرون می‌آید و در ماشینی که دنبالش آمده بود می‌نشیند و یواشکی هم را می‌بوسند و بعد می‌روند و من منتظر می‌ماندم تا برگردند و وقتی برمی‌گشتند، وقتی از ماشین پیاده می‌شد، تماشایش می‌کردم، تماشای کوتاه. خوبی‌اش این بود که اتاقش روی بام بود، کنار آن دوتا اتاق محل کارش، تند توی تراس می‌دویدم، از نبشی‌ی کوتاه بالا می‌رفتم، توی بام آنها می‌پریدم و روی انگشت چون فکر می‌کردم اگر آنطور آهسته نروم صدای راه رفتن کسی روی سقف را می‌شنوند، مثل مادربزرگ که در طبقه‌ی پایین می‌شنید وقتی می‌دویدم توی خانه، تا پشت پنجره‌ی اتاق او می‌رفتم قبل از اینکه به اتاقش رسیده باشد. وقتی روی انگشت می‌رفتم، او داشت به مادرش سلام و شب به خیر می‌گفت، شام خورده و می‌رود بخوابد می‌گفت که خیلی خسته‌ست و سردرد دارد، همیشه سردرد دارد و خانم یکتا را می‌بوسد و خانم یکتا می‌گوید با این یکی ازدواج می‌کنی و او روی پله‌ی چهارم یا پنجم بدون آنکه برگردد و به مادرش نگاه کند می‌گوید تا ببینم و از پله‌ها بالا می‌آید و من نفسم را حبس می‌کنم. نمی‌دانستم خواهرم حواسش هست و دیده که من شبها می‌دوم توی تراس و بعد گم می‌شوم، چون یک‌بار پرسید کجا گم می‌شوی شب که می‌روی روی تراس. و من اول ترسیدم، فکر کردم می‌داند، گفتم فکر می‌کنی کجا گم می‌شوم و او هیچ تصوری نداشت و من توی چشمهایش که دیدم در نداشتن تصور صادق است، گفت می‌روم دراز می‌کشم روی زمین و آسمان را تماشا می‌کنم و ستاره‌ها را. گفت من هم دوست دارم تماشا کنم. گفتم حوصله‌ات سر می‌رود چون خیلی باید منتظر بمانی تا شهاب قشنگی رد شود، و اصلن نباید چشمت را ببندی، چون ممکن است در همان وقتی که چشمت را بسته‌ای شهاب رد شده باشد و همه‌چیز خراب شود. اما او اصرار کرد و یک شب رفتیم و کنار هم دراز کشیدیم و به آسمان نگاه کردیم و او همان‌جا کنار من خوابش برد و من که فکر می‌کردم حوصله‌ام سر می‌رود، سر نرفت و حتا وقتی دیدم چراغ اتاق دختر همسایه روشن شد دلم نخواست بروم او را تماشا کنم که لباسش را در می‌آورد، روبروی آینه‌اش می‌نشیند، موهایش را باز می‌کند، سرش را می‌تکاند، و می‌رود پشت در کمد لباسش، وقتی من چشم توی آینه می‌دوانم تا ببینم چه کار می‌کند، لباس خوابش را می‌پوشد و موهایش را، موهای سرخش را، موهای طلایی‌اش را، موهای سیاه‌اش را، موهای قهوه‌ای‌اش را، روی شانه‌اش می‌ریزد. دلم نخواست کتاب ‌خواندنش را و یا گریه کردنش را و یا با خود حرف زدنش را تماشا کنم. دلم نخواست او خواهرم باشد و مرا در رنوی قرمزش سوار کند و برویم پارک و یکجوری کنارش راه بروم که یعنی ببینید چه خواهر خوشگلی دارم. دلم خواست خواهرم را بغل کنم و شهاب که می‌آید، سوار شهاب شویم برویم یک جایی که نمی‌دانستم کجاست. نمی‌دانستم چرا دلم می‌خواست با خواهرم بروم با اینکه او کوچک بود و دختر خانم یکتا موهای طلایی و سرخ و قهوه‌ای و سیاه داشت.   


* آقای شریفی، خودش را کشته بود. شایعه‌ی مرسوم این بود که وقتی زنش گذاشت و رفت، او خودش را کشت. پلیس هم همین را می‌گفت. اما خانم تهرانی، همسایه‌ی روبرویی ما که شوهرش کمیته‌ای بود و بعدها در بنیاد شهید مسئول بود و همسر شهیدی را به زنی گرفته بود و ماشین بی‌.‌ام.دبلیو مدل هفتصد و سی‌ و سه‌ای داشت که در تهران آن زمان شاید چند تا مشابهش بود و خانه‌ی دیگری هم داشت، و لابد به خاطر همین همسایه‌ها او را کلانتر می‌خواندند، می‌گفت زن آقای شریفی آمده و او را کشته و ترتیبی داده که به نظر بیاید او خودش را کشته. مصطفا در یکی از یادداشت‌هایش این‌طور نوشته. مصطفا هشت سال از من بزرگتر بود و وقتی من به سنی رسیدم که این چیزها را بفهمم، خیلی وقت بود از آن خانه به خانه‌ی دیگری رفته بودیم و خاطرات من از آنجا، خاطرات محوی‌ست. تراس و حیاط را که به خاطر می‌آورم برای این است که خانه‌ی پدربزرگ هنوز همان‌جاست و آنچه به یاد می‌آورم، با روزگاری که در آن خانه زیسته‌ام نسبت شفافی ندارد. اما در یادداشت دیگری می‌نویسد: "آقای شریفی ساختمان‌سازی می‌کرد، در صورتی‌که پیش از انقلاب نجار ساده‌ای بود و خانه‌ی محقری در کوچه‌ی مجاور داشت که با اینکه در همان محله بود، اما ساکنانش از جنس این کوچه نبودند. کوچه‌ای که خانه‌ی پدربزرگ در آن است، و چند کوچه‌ی دیگر پایین و بالایش، خانه‌های ویلایی مخصوص کارمندان میانی دولت بود که زمین‌هایش را در دهه‌ی چهل و پنجاه به اقساط و به قیمت مناسبی به آنها واگذار کرده بودند و مثلن پدربزرگ من که مدیر مدرسه بود با خانم یکتا و همسرش که ارتشی بود و نمی‌دانم چه درجه‌ای داشت همسایه شده بود. اما پس از انقلاب و پس از تصفیه‌ها و اعدام‌ها، بعضی از آن خانه‌ها مصادره و به افراد دیگری واگذار شد. آقای تهرانی، با خانواده‌اش، به خانه‌ی روبرویی آمدند که متعلق به یکی از مدیران وزارت دارایی بود و آقای شریفی به آن خانه‌ی دیگر که پدربزرگ فکر می‌کرد صاحب قبلی‌ش در وزارت خارجه کار می‌کرده. مردم می‌گویند کسی که شوهر خانم یکتا و چند همسایه‌ی دیگر را لو داده، همین آقای شریفی بود و برای همین آن خانه را به او داده‌اند و یکباره ساختمان‌ساز شد و بعد خودش را معمار معرفی می‌کرد." برادر من اینها را بعدن از پدربزرگ و پدرم شنیده. از باباجان پرسیده چطور شما نایستادید تماشای ماجرا و آمدن پلیس. پدربزرگ می‌گفت وقتی آن صدا آمده، او خانه نبود و گچ هم ریخته بود و کولر نشتی داشت و وقتی مصطفا و خواهرم را توی ماشین گذاشت و رفتند، هنوز خبری از پلیس نبود و او اصلن ماجرا را نفهمیده و فکر کرده آنها از صدای ریختن گچ ترسیده‌اند. مصطفا همان‌جا اضافه کرده درست نمی‌داند صدای گلوله را همان روز شنیده که گچ ریخت یا آن دو ماجرا در خاطرش قاطی شده‌اند. اگر می‌توانستم برای خواهرم می‌نوشتم و از او می‌پرسیدم، اما وقتی حرف مصطفا می‌شود، چنان در هم می‌رود و می‌شکند که ترجیح دارم در این وقت از او چیزی نپرسم که در اصل ماجرا هم توفیری ندارد. مسلم اینکه مصطفا داستان خودکشی آقای شریفی را باور نکرد و بعدها سعی کرد در یادداشت‌های دیگری چرایش را توضیح دهد. 


Friday, September 2, 2011

جغرافیای سگ/ هفتم


"اما هماهنگ کردن حرکات دو دست تقریبن غیر ممکن می‌نماید زیرا مثل این است که دست چپ چون موشی در قفس گرفتار باشد و موشی دیگر خارج از قفس بخواهد به او کمک کند تا بگریزد اما به جای آن باعث مرگش شود. زیرا ناگهان دست زندانی‌ شده‌اش احساس درد می‌کند، دست دیگر تمام نیرویش را روی چیزی که می‌باید دست پنهان شده‌اش باشد به کار می‌گیرد و موجب درد می‌شود..."

از داستان "هیچ‌کس را متهم نکنید"
خولیو کورتاسار



"جغرافیای سگ"
هفتم.
به امیر حکیمی


لیز که می‌خورم، می‌افتم، می‌خندی، دستت را دراز می‌کنی، توی چشمت نگاه می‌کنم، دستم را بگیری، نوک انگشتم را می‌مکی، روی یخ می‌کشی‌ام و لبه‌ی تیغ کفش یخ‌بازی‌ات را روی گونه‌ام، تماشاچی‌ها کف می‌زنند، پسرک کنار دست من کف می‌زند، روی یخ سرخ می‌شود، بخار از خون ریخته‌ی یخ ‌زده بلند می‌شود، می‌مکی‌م. نمی‌دانستم چطور روی یخ برقصم، گفته بودم. میمون کوچک قهوه‌ای روشن، مجری سیرک بود و وقتی اسمم را خواند، دستم را گرفتی، نورافکن روی‌ام افتاد، صورتم را آویزان توی صفحه‌ی بزرگ دیدم، پسرک کنار دستم از هیجان بلند می‌شود، کف می‌زند، به خنده می‌گوید نترس، باله‌ی سفیدِ توی استیج شدی.

پشت میدان لنین، توی آن شهر کوچک، شب که بود، قدم که می‌زدیم، به پل که رسیدیم، هلم که دادی، سر که خوردم، میمون قهوه‌ای کوچک تپانچه را توی جیبم گذاشت، می‌دانی چه کار کنی، توی گوشم گفت و وقتی می‌افتم منتظر است، تماشایم می‌کند و مردم کف می‌زنند، نورافکن روی دست من که دست تو گرفته، صفحه‌ی بزرگ آویزان تیغ کفش‌ات را بر گونه‌ام نشان نمی‌دهد. صدای پسرک  را از جمعیت می‌شنوم، فریادش، بلند شوم. تو آن‌طور که دلت می‌خواست توی دهانت بشاشم، انگشتم را مکیدی. تو آن‌طور رقصیدی، آن‌طور که دلت می‌خواست، روی پل و من می‌لرزیدم، زیر ماه و با آن کفش‌ها. و آن‌طور که من فقط تماشایت کنم و بشاشم.

توی صفحه‌ی بزرگ آویزان، نشان نداد.

مسکو نبود. صورت دست‌فروش شبیه صورت میمون قهوه‌ای کوچک بود، با جای زخم. تو می‌خواستی برای کلکسیون پدرت مُهر بخری، اما رود بود، رود همان رود نبود، پل بود، نه همان پل، برف هم نبود. سه تا مهر داشت، دوتایش مال شوروی بود، یکی‌ش تزاری. آن دوتای دیگر تاریخ داشت، هر کدام روی تاریخی ثابت مانده بود، خراب شده، دنده‌هاش نمی‌چرخید، گفتی پدرت درست‌اش می‌کند. چرا درستش کند. نوزده فوریه هزارونهصدوشصت‌ویک. خواندم. نه اشتباه می‌کنم، قبل از آن بود. هنوز به سیرک نرفته بودم، او را ندیده بودم، نمی‌دانستم اوست، رد زخم روی صورتم نبود. وقتی افتادم یادم آمد، وقتی دستم را گرفتی، وقتی انگشتم لای دندانهات بود، وقتی تپانچه توی جیبم سینه‌ات را نشانه گرفت، صورت را به یاد آوردم. از من پرسیدی کدام. سرم را تکان دادم. دست‌فروش جعبه‌ی قدیمی‌ش را باز کرد، عکس‌هایی چهل، پنجاه ساله بیرون آورد، نشان‌مان داد، عکس‌های زنی بود، زنی که مدام چهره‌ عوض می‌کرد، توی لباسی تزاری، توی لباسی مدرن، توی لباسی کارگر، توی لباسی رقص، توی لباسی لخت. توی ویلا، توی خانه، توی خیابان، توی مهمانی، توی سیرک. سیاه و سفید. نخواستی. دوست نداشتی عکس کسی که نمی‌شناسی روی دیوارت باشد، روی میزت باشد، لای دفترت باشد. بدبختی‌ش را می‌آورد به زندگی آدم، شبیه او می‌شوی، او می‌شوی، بدون آنکه داستانش را بدانی، می‌سازی‌ش، می‌شوی‌ش، نمی‌خواهی‌ش. مهری که جوهر سرخ بر صفحه‌اش خشکیده بود، حکاکی‌ سالش معلوم نبود، آن را برداشتی، ماهش سوم بود، روزش بیست و یک بود.

چون نمی‌توانم هم‌پایت برقصم.  
و دوست داری تماشایت کنم.  
وقتی می‌مکی‌م و توی دهانت می‌شاشم. 
عکس طلسم ا‌ست.
حواست نبود وقتی آنها را از دست‌فروش خریدم، توی جیبم می‌گذاشت، توی گوشم خودت می‌دانی چه‌کار کنی می‌گفت و منتظر بود، در صفحه‌ی آویزان، صورت‌اش را به یاد می‌آورم، منتظر است، کف می‌زنند، پسرک، و تیغه‌ی کفش‌ات، گونه‌ام، صدای شلیک گم می‌شود.


امیر حکیمی
2 سپتامبر 2011


"حالاتی که کسی مایل به بازگو کردن‌شان نیست، چون پایانش منجر به دست و پا زدن‌های بیهوده می‌شود تا رقص واقعی."
از همان داستان