Friday, November 1, 2013

ام‌ نامه (نامه ی حرمان) / داستان: من و آزردگی از بی سروپایی... هیهات


تصدقت گردم


یکبار من هم دپرس شدم. خیلی سال پیش شب بود، اردیبهشت بود. از خانه بیرون آمدم. باران تند بود. ماشین کوچک نقره‌ای داشتم سوار شدم، تند داشتم برسم پیش‌اش. اسم‌ها که یادم نمی‌ماند، ده سالی بزرگتر از من بود، تند می‌خواستم برسم پیش او. قرارمان بود شب می‌رفتم، هفته‌ای یک دو بار، برای خواب هم نمی‌ماندم. پذیرایی لب بود و تخت بود و سکوت و برمی‌گشتم. گاهی اگر بود علفی می‌بردم، و با عرق می‌زدیم. اصلن حرف نمی‌زدیم. نداشتیم بزنیم. حوصله‌ام سر می‌رفت، حوصله‌اش سر می‌رفت، خیلی طبیعی بود چیزی نگفتن. هنوز هم حوصله‌ام سر می‌رود. حالا بدی‌اش این است وقت خوابیدن هم حوصله‌ام سر می‌رود نه فقط قبل و بعدش، نه طراوتی، نه هیجانی، نه مزه‌ای. این وقت آدم چیز دیگر می‌خواهد، نمی‌داند چیست. باران تگرگ شد، تند شد. تندتر روی گاز کوبیدم. می‌خواستم زودتر برسم، یا ترسیدم از صدای تندر. شب مبعث مصطفا بود، مصطفای پیغمبر؛ چراغ و نور پر بود آویزان از درخت و تیرهای برق. پیچیدم توی بزرگراه. فکر کردم امشب بمانم پیش او که اسمش یادم نمی‌آید، فرداش که تعطیل بود. از او چیزی نمی‌دانستم. یادم هم نمی‌آید. شاید هم گفته بود و اهمیت نداشت. زیبا و خوش‌قواره هم نبود لااقل آنطور که بعدن فهمیدم آنها چه چیز است. همین زیبا نبود خوب بود، زیبایی در سکوت بود و در لب و پوست و بوی تند سبز بود. بدم می‌آمد بوی تند را بخورم، مجبورم می‌کرد. یکی دو بار بالا آوردم. همان‌جا، لای خوردن. گه‌اش بگیرند. گفتم. خندید. مجبورم کرد همان را بخورم، بوی تند و هرچه بالا آورده بودم. گه‌اش بگیرند یک هیجان عجیبی داشت عق زدن. ولی مگر کله‌ام را ول می‌کرد... پنجه‌هایش را میخ توی سرم فرو کرده بود، تکان خوردن نمی‌توانستم و همچنان آهِ بلند او و فرمان که می‌داد:
"بخور!...       "مصطفا!"...    "بخور!"...      مغزم می‌خواست بترکد،
می‌خواستم بگویم         "تمی‌توانم خوردن".
گفتم.    صدام تو-ش گم شد.
باز گفت         "بخور!".        آنچنان مرا را بیفشرد که می‌خواست هوش از سرم برود.
دوباره گفتم      "نمی‌توانم خوردن!".
و دیگر گفت    "بخور!".        آنگاه چندان مرا بیفشرد که می‌خواستم خفه شوم، هوش از سرم برفت؛ چشم باز کردم روی تخت تنها افتاده بودم. او آن طرف‌تر پی کار خودش بود. بلند شدم. لباس تن کردم. همانطور آمدم بیرون. و باز دوست داشتم برگردم پیش‌اش، بمانم پیش‌اش.
بار دیگر که رفتم، در زدم، در باز نکرد. دوباره در زدم. باز نکرد. فکر کردم شبِ اشتباه آمده‌ام. دستگیره را گرفتم، در باز بود. رفتم تو. تاریک بود. قلبم تند شد، عجیب شد. زیر پایم دانه‌های ریز بود توی خانه، می‌چسپید، و می‌ترکید و صدا می‌کرد، شبیه دانه‌ی شکر، شبیه شن. چراغ زدم روشن نشد. برق هم نرفته بود. اضطرابم بیشتر شد. لنگان و لرزان، که به چیزی نخورم، تا اتاق رفتم. توی اتاق، از لای پرده نور کوچه افتاده روی تخت، دیدم دراز کشیده بود و حیرت‌زدگی و وحشتم را می‌پاید. گفتم چرا اینطور؟ چیزی نگفت. با دست به آغوشش خواند. صدای چرق چرق دانه‌ها زیر پام... کفش کندم و خواستم... دستش را آورد، چیزی توی دستش، لیوان بود، توی لیوان شیر گرم بود. گرفتم خواستم بخورم گفت نه. دوباره دستش را دراز کرد. چیزی توی دستش، نمکدان بود. گفت شیر را مزه کنم و روی استخوان‌هایش نمک بپاشم و روی بوی تند. روی پیشانی. چانه. ترقوه. جناغ. لگن... و بلیسم. انگار خودش کم شور بود. خنده‌ام گرفت. شیر داغ را لب زدم، نمکدان را گرفتم پاشیدم لیسیدم. اول مزه کرد شوری و داغی. دوست داشتم. بعد گفت دوباره. بعد گفت دوباره نمک بپاش، دوباره بنوش. دوباره بلیس. دوباره پاشیدم. دوباره نوشیدم. دوباره لیسیدم. آنوقت از روی تخت بلند شد رفت روی زمین دراز کشید غلتید، پیچید به دانه‌های نمک بود روی زمین ریخته و باز گفت بنوشم... بلیسم. گه‌اش بگیرند، دیگر دهانم از حس افتاد، می‌نوشیدم و می‌لیسیدم و تف می‌کردم روی پوستش. احساس کردم لبها و زبانم سِر می‌شود... و سِر شد. او همچنان می‌غلتید و می‌خواست بلیسم. این بار هم لرزم شد. تمام تنم لرز گرفت، دست و پام می‌پرید و دیگر از قرار افتاد. باز از هوش رفتم. به هوش که آمدم توی پتویی پیچیده بودم، کنارم، زانو بغل کرده، نشسته بود.
اینها قبل از بعثت بود. پشت فرمان، توی تگرگ، وقت راندن، فکر کردم چقدر دلم می‌خواست آن شب پیش‌اش بمانم و همه اینها از یادم گذشت. پا روی گاز محکم‌تر... تندتر، زودتر برسم و آنوقت تازه شگفتی آمد که راه چه خلوت... هیچ ماشین دیگر نبود. با عجب دور و بر را نگاه کردم و تگرگ روی شیشه و سقف می‌کوبید، درست نمی‌دیدم جز که روبرویم ماشین دیگر نبود و نور ماشین‌های دیگر، اطراف، نبود جز رشته‌های چراغانی آویزان به تیر برق بزرگراه و پارچه‌های رنگی که در باد تلو خورده و پیچیده بود دور میله‌هاشان. فکر کردم مگر ساعت دیر باشد، سر کج کردم، چشم دوختم به ساعت و بنگ... ماشین لرزید... به چیزی خورده بود. نابخود روی ترمز کوبیدم و چرخید... رشته‌های چراغ... بزرگراه خالی... ماشین کوچک نقره... چرخیدم... و چرخید و چرخید و بالاخره ایستاد. هراسیده چشم باز کردم و تا خودم را و وقت را بجا آورم دست به تنم کشیدم. درد نداشتم. خون هم نیامده بود ولی روبروم، ترکیده و خون گرفته بود شیشه، اما نریخته، نپاشیده توی صورتم شیشه. دو دست کوبیدم سرم: گه‌اش بگیرند... گه‌اش بگیرند... پیاده شدم. گلوله‌های تگرگ توی سرم. سر گرداندم دنبال چیزی که زده بودم. نبود. عقب‌تر رفتم، نبود. جلوتر رفتم، نبود. آن وقت ماشین‌ها پیدایشان شد. آن همه. یکباره. کجا بودند... صدای بوق ممتد، بوق که از کنارم می‌گذشت و نمی‌ایستاد. هاج و واج نشستم زیر ماشین را نگاه کنم. امکان نداشت زیر ماشین، کوتاه‌تر بود کسی زیرش جا شود، با این همه نشستم روی زانو توی آب نگاه کردنِ آن زیر. آدم نبود، یک چیزی ولی بود. دست کردم... صدای بوق... وسط بزرگراه ماشین چرخیده بود سرش رو به ماشین‌ها که به سرعت می‌آمدند... دستم رسید به آن چه بود، لنگه کفشی. همین. دوباره نگاه کردم... سپر و جلوی ماشین کوبیده و شیشه در جا خورد و خون روی شیشه. گه‌اش بگیرند... تگرگ و باران و گیج بودم، درست نمی‌دیدم. فکر کردم یارو خورده و پرتاب شده آن سوتر... کدام سوتر.... نبود. نه آن سو، نه این سو. جز لنگه کفش. درمانده نشستم توی ماشین. سرم را گذاشتم روی دستم روی فرمان. باید زودتر فکری می‌کردم. زنگ می‌زدم پلیس یا درمی‌رفتم. جنازه که نیست، جرم نیست. خون را باران می‌شست. ماشین‌های از روبرو هم معجزه بود نمی‌آمدند روم. لرزان و دستپاچه دور زدم، ماشین را چرخاندم، بوق‌زنان. همانطور به گاز رفتم، توی آینه هی نگاه می‌کردم کسی دنبالم نیاید، قلبم تند می‌کوبید. گه‎اش بگیرند بدجور ترس کردم بروم خانه تنها. دوباره فکر کردم مگر می‌شود، پس جسد چه شد. خوب گشته بودم، مطمئن بودم نبود... جسد نبود. لنگه کفش روی صندلی دیگر بود. نگاه کفش کردم. کفش مردانه‌ی چرمی قهوه‌ای سوخته، کهنه و بندی و خیس. پیچ رادیو را چرخاندم: «چون این آواز شنیدم، سربرافراشتم جبرییل را دیدم به صورت مردی ایستاده بود و قدم‌ها هر دو در آفاق آسمان فروهشته بود...»* همین‌طور یک دستم به کفش بود دست دیگر به فرمان، خیالم رفت پی که بود و جبرییل، دوباره که از توی رادیو صدا می‌گفت «من همچنان بیستادم و در وی نگاه می‌کردم و نه از پیش می‌رفتم و نه از پس.         و در هر گوشه‌ای از آسمان که نگاه می‌کردم او را همچنان دیدمی که ایستاده بودی و قدم‌ها در آفاق آسمان فروهشته بودی...»*   گه‌اش بگیرند. با کفش توی سرم کوبیدم و دیگر رسیده بودم دم خانه‌ی او. ماشین را بردم توی پارکینگ... پیاده شدم نگاه شیشه کردم و خون را که بیشتر برده بود بوران و تگرگ، هنوز بود. سلانه رفتم بالا. جان نداشتم تندتر بروم. سرم سنگین و گیج بودم. در را باز کرد توی نگاهش دیدم ترس و تحیر را و پرسید از رنگ‌پریدگی‌م. بر و بر نگاهش کردم. دهانم باز نمی‌شد چیزی گفتن. دست آخر ناباور فریادم را شنیدم می‌گفت: جبرییل را کشتم... جبرییل را کشتم....
و باز از هوش رفتم.
بهوش که شدم، توی همان پتوی همیشه پیچیده بودم. سرم همچنان سنگین بود. تلواسه شدید داشتم. فکری برای ماشین باید و هول که بیایند دنبالم. خرت و پرت، دستمال و پارچه و سطل و آب و پودر، برداشتم بروم خون را پاک کنم. رفتم توی پارکینگ ماشین نبود. گه‌اش بگیرند. یعنی چه. آمدم خانه صدایش کردم. گفتم ماشین کو؟ گفت زنگ زده آمده‌اند برده‌اند. گفتم چرا برده‌اند؟ کی برده؟ کجا برده؟ باید از خون، باید اول خون را پاک می‌کرد...  گفت کدام خون. خون نبود.
درمانده دنبال لنگه کفش گشتم اینجا و آنجای خانه پیدا نمی‌کردم.
گفتم لنگه کفش چه شد؟ لنگه کفش که دیشب آمدم آوردم.
سر کج کرد و شانه بالا انداخت. کدام لنگه کفش!؟
سرم را گرفتم توی دستم، درد را توی چشمهایم فشار دادم.
دیگر گفتم دیشب چه شد؟ گفتم یادم نمی‌آید دیشب چه شد.
گفت منگ آمدی. هرچه پرسیدم چه مرگت شده چیزی نگفتی. همان‌جا دم در افتادی بیهوش.
هیچ نگفتم؟
هیچ.
لنگه کفش دستم نبود؟
نبود. رفتم دیدم ماشین خورده جایی، زنگ زدم بیایند ببرند تعمیر کنند، تو کارت نباشد.
این دیگر سر در نمی‌آوردم. شیر داغ آورد. خوردم. نمی‌خواستم بروم. این قاعده‌ی خاموش که نمی‌ماندم پیش‌اش، اینکه هیچوقت درباره‌اش حرف نزده بودیم و به رو نیاورده بودیم، بود. باز چیزی نگفتم. گوشه‌ای نشستم به فکر دیشب. به اینکه بگردم بیمارستانهای اطراف ببینم پیدا می‌کنم که بود زیر گرفتم. لااقل خرجش را می‌دادم اگر نمرده بود. آنوقت فکر کردم پیرمرد خیابان‌خواب بود؛ وسط بزرگراه؟ آن‌وقت فکر کردم کارگر شهرداری بود، آن وقت شب چه کار می‌کرد؟ جور در نمی‌آمد، مگر که داشت رشته‌های چراغ را درست می‌کرد، پارچه‌های مبعث را درست می‌کرد. تنها؟ آنجا؟ شاید خودش را انداخت جلوی ماشین بمیرد بود آدمی از جان سیر. شاید. آن‌وقت فکر کردم بچه داشته... بچه را بی پدر کردم. گه‌اش بگیرند. توی پیشانی‌م کوبیدم.
همین بود دپرس شدم. حرف نزدم و بی آنکه چیزی بگویم ماندم پیش‌اش. او هم چیزی نگفت. بودنم مثل میز که بود، مثل صندلی که بود، مثل در و دیوار و تخت و جارو یخچال و تلویزیون که بود، بود. یک هفته از وسایل آن خانه بودم. می‌ترسیدم بروم جای خودم تنها، هزار تا فکر می‌آمد، از خانه‌ام وحشت داشتم. و باز یاد جبرییل می‌افتادم.
ماشین را آوردند یک هفته گذشت. او خانه نبود آوردند. پولش را داده بود. یارو گفت و کلید را داد و رفت. روی کاغذ نوشتم "می‌روم خانه‌ام"؛ چسباندم به در یخچال...
لرزان و کند راندم تا خانه هزار ساعت طول کشید. رسیدم، پیاده شدم، کلید از دستم افتاد خم شدم بردارم، لنگه کفشی چرمی قهوه‌ای سوخته، کهنه و بندی؛ زیر صندلی افتاده بود. برداشتم آوردم توی خانه روی میزم گذاشتم. هنوز هم روی میزم هست تهران؛ اگر میزم سر جایش باشد.
بعد از آن همیشه منگ بودم و ماندم. یک ماهی سراغ زن نرفتم. از خانه‌ام بیرون نرفتم. یک شب هوایی شدم سوار شدم بروم... نتوانستم برانم. تاکسی گرفتم. رسیدم آنجا هر چه دنبال خانه‌اش گشتم پیدا نکردم. خانه را به جا نمی‌آوردم. شماره پلاک یادم نمی‌آمد. اصلن کوچه را نمی‌دانستم. راننده تاکسی عصبی و خسته و کلافه بود. پیاده شدم و پیاده از این کوچه به آن کوچه، ازین خیابان به آن، گشتم. پیدا نکردم.

آمدم خانه وصیت‌نامه نوشتم گذاشتم لای کتابی و به تیغ فکر کردم و به طناب فکر کردم و به او فکر کردم و به جبرییل فکر کردم.
خوابم برد.
فرداش رفتم سراغ دوستی روان‌شناس بود یکی را بگوید بروم پیش‌اش حرف بزنم. یکی را گفت رفتم پیش‌اش نشستم. نگاهم کرد. گفتم فقط می‌خواهم حرف بزنم. زن اخموی ترسناکی بود.
گفتم اسمم مصطفاست و در شب مبعث جبرییل را کشته‌ام.
خنده‌ام گرفت از این گفتن. دیگر هیچ نگفتم یارو را نگاه کردم وقت تمام شود. زن هم چیزی نگفت و نپرسید تا اینکه گفت وقت تمام شده و هفته‌ی دیگر همان ساعت منتظرم است. نمی‌خواستم هفته‌ی بعدش بروم. روزش که رسید استرس وحشتناک داشتم... استرس مجبورم کرد رفتم نشستم جلوی زن اخمو دوباره گفتم اسمم مصطفاست و.... دیگر هیچ. این دو ماه شد، هشت جلسه؛ رفتم و همان را گفتم با اینکه دلم می‌خواست درباره‌ی او هم بگویم و هرگز نگفتم؛ و شبها به تیغ و طناب و او فکر داشتم و وصیت‌نامه می‌نوشتم. بله، وصیت‌نامه، نه یادداشت خودکشی چون منتظر بودم او بیاید طناب و تیغ بیاورد خلاصم کند، نه اینکه خودم...  
حالا یازده سال گذشته... هر شب همچنان همان کار را می‌کنم و هنوز گمان دارم بیاید با طناب و تیغ؛ دیگر پیش زن اخمو نمی‌روم....

ببینی، عزیزم، من هم یکبار دپرس شدم.        



امیر
آبان 1392

پی‌نوشت –
(زخم را
   تشنه‌لبی      ذوق دگر می‌بخشد)
...
طالب این گوهر اسرار به اندیشه      سپار
که جز اندیشه درین راز کسی محرم نیست
                                
                                  - طالب آملی


* نقل قولها از سیره ابن هشام، تصحیح جعفر مدرس صادقی

Monday, October 28, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان) / داستان: از پس هر مبارکی شومی‌ست


عزیزم


برای چند ساعت تصور کردم اوضاع بهتر شده. بهتر هم شده بود. اصلن همه‌چیز خوب است. کلی کار می‌شود کرد. گلدانی بخرم و خودم را سرگرم کنم و از آن یک گل، گلهای دیگر بگیرم. شاید این کاری‌ست که باید کرده باشم. باید برگشته باشم ایران رفته باشم باغ انار، خودم را وقف درختچه‌ها کرده باشم. این همان کاری‌ست که باید کرده باشم. به جای این سرگردانی و نوشتن وُ فکر کردن به این خزعبلات وُ دوباره سراغ دکارت رفتن و به تو فکر کردن و ول گشتن و کاری نکردن. صبح خروسخوان برخیزم، دست و روی بشویم، در باغ قدمزنان سیگاری بپیچم و دستی سر سگها بکشم و به آبیاری درختها برسم. بروم مرغدانی و تخم‌ از زیر مرغ‌ها بردارم. بروم لب استخر به سرکشی‌ی قزل‌ها و ترساندن گربه. گربه را سگ باید رمانده باشد. ایوب خان را صدا کنم با هم چایی بخوریم. ایوب خان باغبان است... سالهاست در انارستان به انارهاست. هیبتی شبیه پاراژانف دارد؛ کله کچل دارد، ریش دارد، اگرچه خپل نیست ولی بچه‌باز است (این یکی را خودش هم نمی‌داند، من می‌دانم). بعد هم تل می‌اندازیم و برایش شعر می‌خوانم. ولی من اهل تریاک و این چیزها نیستم... باشد علفی، می‌کشم. یک اتوماسیونی هم درست می‌کنم برای رسیدگی به درختها و باغ که با همین لپتاپ شود همه‌چیز را کنترل کرد. شبها هم طنین سمفونی چهار مالر باغ را برمی‌دارد و ایوب خان را از خواب می‌اندازد. این ایوب موجود معیوبی‌ست. یکی دو بار دیدم با درخت‌ها حرف می‌زد. همان آدمی‌ست که تنه‌ی درخت را بغل می‌کند و می‌بوسد. یکبار هم گمان کردم دیدم دارد درختی شته زده را می‌لیسد. صدایش کردم آمد، اما نه از سمت درخت؛ از پشت سرم آمد وقتی برگشتم با تعجب نگاهش کردم، نفهمید چرا و من هم نفهمیدم چرا و باز برگشتم درخت را با چشمان دقیق نگاه کردن، دیدم کسی نیست و درخت هم شته نزده. شاید حق همین است (به قول یکی) که زندگی دوگانه، در جامعه دوگانه، بستر مناسب شیزوفرنی‌ست. پس تصمیم‌ام را با ایوب خان در میان گذاشتم. گفتم ازین به بعد مصطفا صدایش خواهم کرد. چیزی نگفت. گفتم که موجود معیوبی‌ست. پیرمرد نیست. میانسال است. نمی‌دانم از کجا پیدا شده و پدرم چطور او را آورد آنجا. آن وقتها من ایران نبودم. اگر بودم هم به باغ نمی‌رفتم. اشتغال به فلسفه و ادبیات و شعر و داستان و هنر و زنها، وقت نمی‌گذاشت. خاک بر سر این همه جان کندن و خواندن و نوشتن هیچ ضرورت نداشت. یکی اگر بود می‌گفت آدم حسابی، کار را به اهلش بسپار برو باغ را آباد کن؛ خوب می‌شد. بدبختانه در جوانی کسی نبود اینطور بگوید یا اگر بود به مسخره می‌گرفتم و به لجبازی.
یک روز هم مادرم آمد باغ گفت وقتش رسیده زن بگیری و سر و سامان پیدا کنی. می‌خواستم بگویم مادر همین جلق می‌زنم را دوست دارم، زن دوست ندارم. گفتم هی هوس می‌کند برود بیرون، این جا و آن جا و چیز می‌خواهد؛ ها، توجه می‌خواهد و محبت می‌خواهد و ناز دارد و هزارتا بدبختی دیگر. می‌خواستم بگویم بهتر است یکی باشد آدم دوستش داشته باشد ولی آنجا نباشد، یک جایی باشد که ریختش را نبیند آدم ولی دلش بخواهد ببیند و چون نمی‌بیند هی بیشتر دلش بخواهد و این هیچوقت محقق نشود. اینها را به ایوب خان که دیگر شده بود مصطفا گفتم. ایوب خان سگ باغ است. نژادش را نمی‌دانم، از اینهاست که همه با هم قاطی شده. یک سگ پاکوتاهی یک سگ تنومندی را گاییده، بچه‌شان شده پدر ایوب و همان سگ پاکوتاه یک سگ سیاه کریه وحشی را گاییده، شده مادر ایوب و از گایش آن دوتا شده این ایوب بدبخت که بی‌نواتر از من، اصل و نسب ندارد؛ ولی خوب گربه می‌ترساند. خاک بر سر رفتم سر استخر دیدم گربه قزل گرفته و ایوب خواب بوده نفهمیده یا سرش با کونش بازی می‌کرده. به مادرم گفتم به عوض باید برای این مصطفا زن پیدا کنیم. مادر گفت این نجس را نیاور توی خانه. بیچاره مصطفا می‌خواست پای مادر را بلیسد و سر و گوشش را به پای مادر بمالد. مادر با لگد پسش زد و بیرونش کرد. بعدن مجبور شدم از دلش در بیاورم؛ ظاهرن افاقه نکرد (برایش کباب درست کردم خوابانده توی شراب انار) و به تلافی ایستاد گربه را تماشا کرد که به خیال راحت قزل گرفت از استخر.
حالا ببین اگر برگشته بودم چه خوشی می‌شد داشته باشم. به جایش باید بروم این گور آن گور بشوم، این فرنگی‌های مادرقحبه را تحمل کنم و به گدایی بیفتم. بعد هم چهار خط کسشر بنویسم توی وبلاگ، به اسم داستان و شعر، دلم خوش بشود و بماند. خاک بر سر یکی نبود اینها را به آدم بگوید. تو هم که گذاشتی رفتی...
یک روز به باغ حمله کردند. دراز کشیده بودم، چخوف می‌خواندم؛ صدای دویدن شنیدم و حرف زدن. صدا هی نزدیک آمد و زیادتر شد. ترس برم داشت. عادت نداشتم جز به صدای خروس و درخت و ایوب. ایوب نه، مصطفا. همه‌اش یادم می‌رود. مصطفا... مصطفا... مصطفا... باید هی تکرار کنم یادم نرود. داد زدم صدایش کردم. بیچاره آن هم تند آمده بود تو، ترسیده خودش را می‌مالید به من. گفتم چه خبر شده و چرا آنطور وحشت کرده. گفت یک مشت بچه‌اند، آمده‌اند پیِ انار. حتمن فکر نمی‌کردند کسی توی باغ باشد. بعدن فهمیدم باغ همسایه‌ها هم رفته بودند و هر سال همین کار را می‌کنند و چون معمولن توی باغ کسی نیست، می‌خورند و می‌برند. دولول را برداشتم آمدم بیرون.
برایت نگفته‌ام اینجا هفته‌ای، چهارشنبه‌ها، می‌روم باشگاه تیراندازی. این هم یک ماجرایی دارد، چون رفیق لبنانی و فلسطینی دارم، آنها می‌روند، من را هم می‌برند. یک دختر انگلیسی هم هست می‌آید. اولش نمی‌خواستم، دوست نداشتم، اصرار کردند. رفتند. سربازی که نرفته بودم، تیر نینداخته بودم. اصلن صدای تیر هم نشنیده بودم. وحشت کردم و وحشت از صدا را پنهان کردم. دختر هم نینداخته بود و ترسید. لرزان گفت نمی‌تواند. دیدم توی چشمش برق اشکی زد. نفهمیدم چرا. خودم را جمع کردم گفتم ببین کاری ندارد. بیست و پنج تیر سهم من بود. مربی هم بود. گفت قبلن تیر انداخته‌ای؟ گفتم انداخته‌ام. عارم آمد بگویم نه. آن دوست فلسطینی و آن دوست لبنانی، که دومی دختری‌ست، با خیال راحت گلوله به نشانه می‌نشاندند، اول که من و او داشتیم تماشا می‌کردیم. آدم کاغذی بود نشانه. یکی توی سینه‌اش. یکی توی گلویش. و همینطور سوراخ سوراخ.... بشمار بیست و پنج تا. خاک به سر، من که تمام کردم شمردم، پنج تا هم سوراخ نبود. دستم خیلی می‌لرزید، قلبم هی می‌ریخت، هر گلوله می‌ریخت. انگار خودم را نشانه رفته باشم می‌ریخت. بعدن هم بهتر نشد. هیچ بهتر نشد. این کاره نبودم. مربی گفت. ولی باز هم رفتم. برای دیگر می‌رفتم. دفعه‌ی بعد... بعدتر. آن وقت به جای تپانچه، تفنگ با قنداق برداشتیم. دختر انگلیسی برعکس من، راه افتاده بود، دستش آمده بود. نمی‌لرزید دستش. از قلبش چه می‌دانستم. خم شد در مگسی خیره شد نشانه رفت کوبید به سینه‌ی سیبل. از پشت سر انحناهایش را دید می‌زدم، کمر و باسن. عجیب دلم خواست بغلش کنم. همانطور که تیر می‌انداخت از پشت بروم لمسش کنم. رو نمی‌کردم بروم، بگویم. یک شب برگشتنا رفتیم مستی، گفتم. دست کشیدم باسنش گفتم و کشیدمش پیش و لبهایش را خوردم.. همان اضطراب گلوله که نیانداخته بودم.. خوردم... داشت می‌گفت چرا نگفتی. داشتم می‌گفتم می‌ترسیدم از صدا و از لگدانداز؛  صدایم توی حلقش گم شد. بعدها تعریف که می‌کنم، برای همه می‌گویم رفتم از پشت بغلش کردم وقتی تیر می‌انداخت و فشارش دادم و او به رو نیاورد و همچنان تیر انداخت و من دستم را به جاهایش رساندم. عار داشتم بگویم ترسیدم، رو نکردم بروم از پشت بغلش کنم.
سر آخر با رفیق فلسطینی دعوایم شد. یادم نیست موضوع چه بود. گمانم به همین دختر ربط داشت، ولی او وصلش کرد به اسراییل. حوصله‌ات را سر نمی‌برم، چون گفته بودم آدمکشی چه کاری‌ست؛ حالا هر کس باشد.

توی باغ که آمدم بچه‌ها اول ندیدند، برای خودشان می‌پلکیدند انار می‌کندند می‌ریختند توی کوله‌هایشان. عجیب دلم خواست گلوله‌ای در کنم. کردم. بیچاره‌ها وحشت کردند. پیرمرد هفهفوی غریبی شدم توی فیلم امریکایی سیاه سفید دهه‌ی چهل، با ابروهای هم آمده، با بوت‌های پاشنه‌دار، حیف کلاه نداشتم، از آن کلاه‌ها. چنان وحشت گرفته بودند درجا میخکوب شدند. تفنگ را پایین آوردم به سمت‌شان نشانه رفتم. باور نمی‌کردند یا فکر کردند شبح دیده‌اند. یکباره یکی‌شان جیغ زد و بعد جیغ دیگر و جیغ دیگر. انارها را انداختند، پا به دو فرار کنند. به مصطفا گفتم برود بگیردشان نگذارد بروند. پنج تا بودند، دو تا در رفتند، سه تا دیگر را نگذاشتم. طفلکی‌ها زهره ترکیده نگاه می‌کردند و یکی‌شان گریه گرفت. داد زدم بس کند و دست به صورتم کشیدم. گفتم قبل از آمدن باید فکر اینجایش را می‌کرد. یکی که تخس بود، هیچ خم به ابرو نیاورد، ترس هم نداشت. گفتم اسمش چیست. نگفت. لبخند زدم، کردم‌شان توی مرغدانی. رفتم استخر ماهی بگیرم. برگشتم دیدم همان تخس دو تا مرغ را سر کنده با دست و آنهای دیگر بر و بر نگاهش می‌کنند، بیشتر ترسیده نمی‌دانستند از من یا او، مرغ‌ها توی دستش و خون سراپایش. در را باز کردم یکی‌شان پرید چسبید به پاهام به التماس که بگذارم برود. گفتم برایشان ماهی گرفته‌ام، کباب کنیم بخوریم شام. چند تا انار هم چیده بودم آورده بودم برایشان. واماندم از دیدن مرغ بی سر و پسر خونین. اول عصبانی شدم. اول دلم خواست بزنم توی گوشش. اول خواستم هر چه دهانم می‌آمد بگویم. بعد خنده‌ام گرفت. به پسر چسبیده به پام گفتم اسم آن تخس چیست. گفت مصطفا. صدا کردم مصطفا. پسرک برگشت نگاهم کرد و از آن طرف ایوب بدبخت هم آمد، گفتم ایوب دیگر ایوب نبود. توی نگاه این مصطفای دیگر هیچی نبود. گفتم برویم ماهی کباب کنیم شام. پرسیدم کدامشان آتش درست کردن می‌داند. آن دوتا وامانده نمی‌دانستند چه بگویند، چه کار کنند. مصطفا رفت چوب خشک پیدا کند. هیزم در انبار بود، می‌خواستم ببینم اینها چه می‌کنند. دیدم مصطفا، همان ایوب، رفته خودش را می‌مالد به یکی ازین بچه‌های ترسیده، کونش را می‌لیسد. بچه ترسیده بود یکجوری انگار زبانش بند آمده بود. مصطفای مادرقحبه هم راست کرده بود مثل وقتی خودش را به درخت می‌مالید. به مادرم فحش دادم چرا برای این سگ بدبخت زن پیدا نکرد. سرش فریاد کشیدم بچه را ول کند برود پی کارش. دیوث مگر می‌رفت. مجبور شدم لگدش زدم تا رفت. وقتی رفت آن بچه را گفتم بیاید لوله‌ی دولول را دست بکشد، نترسد. نمی‌آمد. باز گفتم. لبخند ریختم توی صدا. نمی‌دانم ترسید یا چه. با لرز آمد قنداق چوبی ترک برداشته‌ی دولول را دست کشید و ماشه‌اش را. گفتم تا حال تیر انداخته؟ نینداخته بود. آن یکی را هم صدا کردم بیاید، او هم آمد و دست کشید، او هم نینداخته بود. پرسیدم دوست دارند بیاندازند؟ سر تکان دادند چیزی نگفتند. دوباره پرسیدم دوست دارند تیر بیاندازند؟ یکی‌شان، همانکه ایوب برایش راست کرده بود، گفت نه. آن یکی باز هیچی نگفت. آن یکی که چیزی نگفت را فرستادم پی مصطفا، کمکش کند به هیزم. این یکی را گفتم بیاید تفنگ را بردارد. دولول هم قد و قواره‌ی خودش بود. پرسیدم چرا نمی‌خواهد. گفت می‌ترسد. نگفت از اینکه اشتباهی بزند بکشد. تفنگ را شکاندم گلوله را در آوردم، بستم، دادم دستش. دستش می‌لرزید. یاد خودم افتادم. گفتم من اگر کسی داشتم جوان که بودم تفنگ داده بود دستم، بهتر می‌شد. خاک بر سر کسی نبود، تفنگ نبود.
هوا داشت تاریک می‌شد. بچه‌ها دیگر بی‌قراری نکردند به رفتن. اخت شدند با پیرمرد. آتش درست کرد مصطفا. گفتم باید پر مرغ‌ها را بکند. کند. خودم هم ماهی تمیز کردم، همه را کشیدم سیخ روی آتش. بوی دود و بوی کباب مرغ و ماهی پیچید. رفتم از توی انبار شراب آوردم. برای هر سه تایشان ریختم، شراب انار که خودم گرفته بودم. همان که ایوب برایش راست کرده بود، خورد تف کرد گفت دوست ندارد. زدم پس کله‌اش بخورد. مصطفا دو پیک با من خورد. مصطفای دیگر را هم صدا کردم مرغ دادم به خوردنش. آن یکی دیگر هیچی نمی‌گفت. من هم به رویم نیاوردم. شراب هم خورد و باز هیچی نگفت.
گفتم ایوب باغبان بوده، حالا سگ شده.
هر سه خندیدند.
مصطفا گفت پس تو هم سگ بوده‌ای شده‌ای باغبان.
همه خندیدیم.
گفتم سگم هم اسم اوست، مصطفا.
باز خندیدیم.
رفتم سمفونی چهارم مالر گذاشتم و صدایش را تا بیرون زیاد کردم. علف برداشتم توی پیپ، چاق کردن، کشیدن.
مصطفا گفت او هم می‌خواهد. دادم پیپ را پک زد. گفتم نفسش را نگه دارد. منتظر بودم کی بالا می‌آورد بخندیم. آن یکی وامانده که بالا آورد و جا زد. گفتم دوست دارد تیر بیاندازد؟ گفت دیگر نمی‌ترسد. هر کدام دو تا تیر داشتند. توپ ایوب را انداختم برود پی‌اش بیاورد. توی تاریکی گفتم هرکس ایوب را بزند، برنده است. آنکه هیچی نگفته بود، پرسید جایزه چه می‌دهم. گفتم هرچه بخواهند. اول وامانده‌ی گیج برداشت گفتم تکیه‌ی لوله‌ی تفنگ را بدهد به چیزی نشانه برود... می‌دانستم لگد جانانه‌ی قنداق کتفش را خورد می‌کند. پیپ به دست تماشایش کردم. گفتم مراقب شانه‌اش باشد. گوش نکرد اما زورش نرسید به چکاندن ماشه. آن دو تای دیگر تا می‌توانستند مسخره‌اش کردند. مصطفای بدبخت، همان ایوب، توی تاریکی دنبال توپش می‌گشت. مصطفای قلدر دولول را گرفت، لوله را بر سنگی تکیه داد، شلیک کرد و پرتاب شد... عر زد از درد شانه و سرش که خورده بود به سنگی چیزی، شکسته بود، دیدم خون زد بیرون. دو تای دیگر هم خواب و مستی از سرشان پرید از طنین گلوله که در موومان دوم سمفونی گم شد. پکی به پیپ زدم و دندان به قزل کشیدم. سومی نگاهم کرد. مصطفا توپش را پیدا کرده بود داشت می‌آمد. این یکی معطل نکرد، دولول را برداشت نشاند و نشانه رفت و خالی کرد... مصطفا عو کرد و افتاد. پسرک برگشت و سمتم نشانه رفت، نوبت پیرمرد بود. دست به کله‌ی کچل و ریش انبوهش کشید. خنده‌ام گرفت. ولی او نه هراس داشت، نه تردید. موومان سوم کوتاه بود. دیگر صدای زن از موومان چهارم برخاسته بود. نفس عمیق کشیدم. آن دو تا وامانده نگاه این می‌کردند. دیدم هجوم گربه‌ها را به جسد گرم مصطفا و پنجه‌هایشان توی شکم و چشم و صورتش. هیچوقت نفهمیدم این زن چه می‌خواند توی این موومان. همین نفهمیدن را دوست دارم و یک نرمشی در خواندن سازهاست، انگار سازها و زن به معاشقه، ولی نه ساز که مرد باشد... هر دو تا زنی که یکی دیگری را می‌خواند و سازها رقصان، پیش می‌آید تا آغوشش شود.

حالا ببین اگر برگشته بودم چه خوشی می‌شد داشته باشم....


28 اکتبر 2013
امیر

پی‌نوشت –
عافیت آرزو کنم هیهات، این تمناست... یافتن دگر است

آرزو را ذخیره امید است؛ وصل         امید عمر جانور است
                                                                - خاقانی

Monday, October 21, 2013

جام، خاکستر و گوشت / مرغ عیسا

"جام، خاکستر و گوشت"

مرغ عیسا *
به میم. ر

  
وسط خانه بیهوش افتاده بودم. یادم نمی‌آید کی و چطور رسیده بودم خانه و اصلن یادم نمی‌آمد بیرون رفته باشم و نه؛           نرفته بودم، لخت بودم از هوش رفته افتاده روی زمین به آن صدایی که از توی زمین می‌آمد، با نبض که توی حلقم می‌زد به زحمت خودم را جا آوردم. صدای ناله‌ی زنی انگار. زور زدم یادم بیاید چه کسی توی اتاق بود و ناله‌های ریز حشری‌ش از توی زمین ول نمی‌کرد. گوش تیز کردم مگر صدای مردی هم می‌آمد که نه؛              زن بود و دستش. حالا روی سینه‌اش، حالا لای پاش، حالا دور لبهاش و باز خوابم برد... دوباره همان صدا... سرم را کج کردم و با چشم نیمه باز دوروبرم را نگاه کردم. نه کسی بود، نه چیزی. بلند شدم توی اتاق سرک کشیدم کسی نبود... صدا از توی زمین بود... انگار از توی زمین بود. گوشم را چسباندم به دیوار شاید از خانه‌ی همسایه می‌آمد که نه؛ نبود. چسباندم زمین دوباره و همانطور خوابم برد. باز هراسان پریدم... صدا ول نمی‌کرد. چهاردست و پا روی زمین، گوش چسبیده به سرامیک، دنبال صدا رفتم... سرم به چیزی خورد و درد عجیبی توی جمجمه‌ام رشد کرد به چشمهایم رسید و از گردنم پایین رفت. صدا پشت در بود.

نه؛      اینطور نبود.

صدای در آمد. اول صدای در آمد. خواب بودم. بیهوش افتاده بودم، کف خانه، لباس نداشتم. کسی به در می‌کوبید... هراسان بیدار شدم. قلبم می‌کوبید... چون از صدای زنگ وحشت دارم. از صدای هر زنگی وحشت می‌کنم، قلبم تند می‌شود، زنگ خانه، زنگ تلفن... همیشه همینطور. بعد می‌روم از چشمی در خیره می‌شوم به یاروی پشت در، ولی اغلب یارو نیست. کسی نیست. گوشی را برمی‌دارم نمی‌گویم سلام، منتظر می‌مانم از آن طرف صدا بیاید و هر بار از نو حیرت می‌کنم اگر بیاید و اگر بشناسم می‌گویم سلام و باز از نو حیرت می‌کنم که آن طرف کسی‎ست و می‌شنود. دلم می‌خواست یکبار شده خودم آن طرف صدای خودم را بشنوم. این ترس را برای کسی نگفته‌ام. به اندازه مسخره‌ام می‌کنند. نه؛ اول گوشی را برنمی‌دارم، وقتی زنگ می‌خورد اول خیره‌خیره نگاه می‌کنم به صدا، همینطور به تناوب زیاد می‌شود و تمام سرم را می‌گیرد، دستم نمی‌رود به برداشتن و جواب دادن، وقتی می‌رود، از آن طرف صدایی نمی‌آید و صدای زنگ هنوز توی سرم می‌تپد و وحشتزده نگاهش می‌کنم... از توی چشمی نگاه کردم... یادم آمد... صدای زنی بود داشت جان می‌کند، آرام جان می‌کند، جان کندنش تمامی نداشت... نه؛ ناله‌ی لذیذ بود... جان کندن نبود... توی راهرو کسی نبود. در را باز کردم سر بیرون بردم و راست و چپ دنبال زن گشتم، نه؛ نبود، دیگر نبود، رفته بود شاید و دیگر صدا نبود. پایم به چیزی گرفت کنار در، کیسه‌ی زرد و سفید بود. برداشتم. تویش را نگاه نکردم. آمدم تو نشستم کف خانه، کیسه‌ی زرد و سفید را نگاه کردم. هراس داشتم بازش کنم، تویش را ببینم. نمی‌دانم از چه. نفهمیدم از چه. ولی دیگر صدا نمی‌آمد. اولش دیگر صدا نیامد. سرم را گذاشتم روی زانوم به چیزی فکر نکنم... باز می‌خواستم بخوابم، دلم می‌خواست بخوابم. یقین داشتم دیشبش تنها نیامده بودم. یاد این افتادم به عجله برخاستم گشتنِ جاهای خانه. هیچکس نبود. آمدم و لرزان کیسه را برداشتم باز کردم: شیشه‌ی خالی ویسکی، شلوار جین، بلوز یقه اسکی و گوشی موبایل با یک پارچه سفید که مثل بقچه بسته بود. بقچه را در آوردم، روی پیشخوان گذاشتم، همانطور گیج که این چیزهای کیست، فکر کردم به چیست لای پارچه‌ی سفید. باز نشستم زمین... خانه‌ی بزرگ خالی‌ست. اثاث ندارد. نمی‌دانم چرا. دیروزش داشت، آن روز لخت بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد سر وسایل چه آمده بود. فکر کردم شاید خانه‌ی خودم نبود. خانه‌ی خودم که نبود. مسافر بودم. خانه را با اثاث اجاره کرده بودم. هول برم داشت جواب صاحبخانه را چه بدهم. باید فرار می‌کردم. راه دیگر نداشت. فکر نکردم شاید دزد آمده. بیرون که نرفته بودم. یادم آمد بیرون نرفته بودم از وقتی آمده بودم این شهر. یک ماه بود بیرون نرفته بودم. فقط مصطفا... یاد مصطفا افتادم، قرار بود زنگ بزنم ببینم‌اش. نزده بودم، ندیده بودم‌اش. گوشی را برداشتم و زنگ زدم... خواب بود. گفت. معذرت خواستم. گفت حالا این وقت شب چرا زنگ زده‌ام. گیج شدم. کدام وقت شب؟ اصلن شب نیست. مصطفا فحش داد. گفتم بعدن زنگ می‌زنم... قطع کردم. آن وقت دوباره صدای در آمد. کسی به در می‌کوبید. دوباره لرز برم داشت. اگر تکان می‌خوردم صدا می‌پیچید معلوم می‌شد کسی خانه‌ست جواب نمی‌دهد. از جا تکان نخوردم. دیدم صدا می‌کند می‌گوید مصطفا بیا در را باز کن، می‌داند خانه‌ام. صدای مصطفا بود صدایی که صدایم می‌کرد. گوشی هنوز توی دستم بود، به صفحه‌‌ی گوشی خیره شدم. نک پا رفتم از توی چشمی نگاه کردم. مصطفا بود. در را باز کردم. گفت آمده ببیند چه مرگم شده آن وقت شب. گفتم مگر همین حالا با تلفن حرف نزدیم؟ و کدام وقت شب؟ مگر شب بود! باز گفتم. نگاهم کرد گفت آدم حسابی یک چیزی تنت کن. یادم افتاد لخت بودم. خنده‌ام گرفت. هرچه گشتم لباسی نبود، نداشتم... همانطور لخت ماندم. دور و بر را نگاه کرد؛ اثاث خانه کجاست؟ حیرت کرده گفت. بقچه و باقی چیزها را روی پیشخوان دید. گفتم اینطور شده. صدا را گفتم. گفتم صدای زنی می‌آمد بیرونِ در، توی راهرو، ناله می‌کرد. رفتم نبود. کیسه بود. کیسه را گفتم و شیشه‎ی خالی جک دانیلز را گفتم و باقی چیزها؛ گفتم نمی‌دانم توی بقچه چیست. جرات نکردم بقچه را باز کنم. چرا؟ نمی‌دانستم. نمی‌دانستمی که انگار می‌دانستم. انگار به صدا ربط داشت. به صدای زنگ. به کوبیدن در. به صدایی زنی که توی راهرو حبس بود. هنوز قلبم می‌کوبید. مصطفا رفت سر وقت بقچه، گره را باز کرد، توی بقچه دسته‌ی انبوه موی بافته‌ی بریده بود. چندشم شد. گفت این دیگر چیست. فکر کردم کلاه گیس است. برداشت، دسته‌های جداجدا بود، خوشه خوشه بریده و کنار و روی هم چیده، خرمایی؛ کلاه گیس نبود.

*

کف اتاق، بیهوش افتاده بودم صدای زنگ را شنیدم. چشم باز کردم، دور و بر را به جا نیاوردم. صدای ممتد زنگ توی از توی گوشم، راه گرفت، تپش قلبم شد. می‌خواستم بلند شوم، زور زدم، سرم را بالا آوردم، درد عجیبی توی سرم پیچید. دوباره افتادم.... با صدای زنگ چشم باز کردم. صدای ممتد زنگ از گوشم تا توی قلبم می‌کوبید. ترس و دلپیچه‌ی شدید راه نگذاشت از جا برخیزم. به سختی سرم را بالا آوردم. درد توی سرم، چشمهایم را پر کرد... صدای زنگ... امتداد صدای زنگ... همیشه نفرت داشته‌ام از صدای زنگ. اضطراب عجیب می‌گیرم صدای تلفن بلند می‌شود، صدای در بلند می‌شود. زانوهایم شروع به لرزیدن می‌کند. لرز از بالا می‌آید. دلم می‌خواهد جایی پنهان شوم. اغلب می‌روم توی کمد، اگر صدای در باشد. گوشی را پرت می‌کنم وقتی صدایش در می‌آید. مصطفا نمی‌گذارد خودم را از شر تلفن راحت کنم. هربار یکی را نابود می‌کنم، زمین می‌زنم و می‌شکند، یکی تازه برایم می‌آورد. رهایم نمی‌کند و تنها او می‌داند اتاق من کجاست. کس دیگری نمی‌داند. هیچکس دیگری نمی‌شناسم. من اینجا غریبه‌ام. حتمن هم اوست پشت در، انگشتش را گذاشته روی زنگ ول نمی‌کند. صدایش می‌آید، فریاد می‌زند چرا در را باز نمی‌کنی مصطفا! می‌داند در اتاقم. من در اتاق گیر افتاده‌ام. آن روز که آمده بود گفتم من آنجا گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم بیایم بیرون. می‌خواست برویم چیزی بنوشیم و توی بار زنی پیدا کنیم. تا آستانه‌ی در رفتم. از آستانه پیشتر نمی‌توانستم رفتن. زانوهام می‌لرزید و دیگر نتوانستم. گفتم چه مرگم شده. من که از بیرون ترس نداشتم. مصطفا توی راهرو گم شد. برنگشت نگاه نکرد ببیند من در آستانه مانده‌ام. روز دیگر آمد؛ گفتم چرا مرا نبرد، منتظرم نماند. با دهان باز نگاهم کرد. گفتم چه مرگت شده آنطور نگاه می‌کنی؟ گفت رفتیم بار، نشستیم، نوشیدیم، تو با آن دختر حرف زدی، همانکه لهجه‌ی انگلیسی تند داشت، کجایی بود؟ حالا این من بودم با دهان باز نگاهش می‌کردم. گفت ها؛ ایرلندی بود. برایش شعر خواندی.
چه شعری؟

Wine comes in at the mouth /And love comes in at the eye; / That’s all we shall now for truth / before we grow old and die./ I lift the glass to my mouth/ I look at you, and I sigh.

ییتز.
ییتز؟ چه مزخرفاتی.
بعد بوسیدم‌اش. مصطفا گفت دختر با چشم برق‌زده نگاهم می‌کرد. هیچ‌کدام اینها یادم نمی‌آید. یادم می‌آید از اتاق نمی‌توانستم بروم بیرون. گفتم. گفتم چرا مزخرف می‌گوید. من توی این اتاق حبس شده‌ام، از وقتی آمده‌ام از آستانه‌ی در نتوانسته‌ام بگذرم. ییتز بلد نیستم. مصطفا با سرم بازی می‌کرد. دیدم دارد با سرم بازی می‌کند. با حافظه‌ام بازی می‌کند. توی کمد رفتم پنهان شدم در را باز نکنم. نه؛ توی کمد نرفتم. نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. سرم خیلی درد می‌کرد. سرم را گرفتم، بالا آوردم دور و برم هیچی نبود. اتاق را به جا نیاوردم و می‌دانستم همان اتاق است. می‌دانستم از آنجا بیرون نرفته‌ام. مصطفا چیزها را برداشته برده. چرا برداشته برده. نه؛ او نبرده. یادم آمد. چند روز شده هر روز یک چیزی کم می‌شود، گم می‌شود. هرچه می‌گردم پیدا نمی‌کنم. به مصطفا گفتم. آن روز آمده بود گفتم دیروز صندلی گم شد. قبلش ظرفها گم شد. قبلش تخت گم شد و امروز، امروز... گفت همه چیز همان‌جاست، سر جای خودش. گفتم مگر می‌شود. کو؟ رفت نشست روی صندلی. صندلی نبود ولی او جوری که روی صندلی نشسته باشد، نشست. و بلند شد جوری که روی تخت دراز کشیده باشد، دراز کشید و در لیوان آب خورد و بعد لیوان را به من داد. لیوانی نبود. مجبور شدم لیوان را از دستش بگیرم، روی صندلی بنشینم، روی تخت دراز بکشم. مسخره بود. گفتم اینها مسخره‌ست. چرا با من آنطور می‌کند. دارد دیوانه‌ام می‌کند. گفتم. من دیوانه نیستم. من از بیرون نمی‌ترسم. می‌خواهم بروم بیرون. می‌خواهم آن دختر را ببینم، برایش ییتس بخوانم. ییتس دیگر کیست؟ اسم دختر چه بود؟ کدام دختر! اسمش را از کجا بدانم.

صدای زنگ ممتد توی گوشم زوزه می‌شد. قلبم می‌خواست از جا کنده شود. دلم آشوب بود و می‌خواستم بالا بیاورم. کاش آن صدای زنگ می‌برید. کاش صدا می‌برید. هی می‌گفت بیا باز کن. باز کن. بردار. گوشی را بردار. حرف بزن. حرف بزن. بس است. توی سرم گفتم بس است. سرم سنگین بود... خودم را روی زمین کشیدم تا در پیش رفتم. فقط می‌خواستم بگویم هر که هست برود. مصطفا بود. لعنت به تو مصطفا... دیشب کجا بودی؟ همانطور روی دست و پاهایم سرم، دهانم، را چسباندم به در گفتم، لرزان. جوابی نیامد. دستگیره را گرفتم به زحمت خودم را بلند کردم. در را باز کردم. سرم را از آستانه بیرون بردم، دو طرف راهرو را نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. پلکهایم را سخت هم آوردم، بسته بر هم فشردم و باز گشودم و نگاه کردم: هیچ کس. لعنت. گفتم. کثافت. گفتم. دیوث. گفتم. پایم خورد به چیزی... تازه آن وقت دیدم چیزی تنم نیست و چشمم به کیسه‌ای زرد و سفید کنار پایم افتاد. برداشتم، چیزی توش بود آوردم تو. گذاشتم وسط اتاق خالی. نشستم. سر روی زانو گذاشتم و چشمهایم را به کاسه‌ی زانو فشار دادم. همچنان درد بود و می‌پیچید. دست بردم کیسه را نزدیک آوردم. گشودم: شیشه‌ی خالی ویسکی بود، بلوز یقه اسکی قهوه‌ای، شلوار جین، گوشی موبایل و یک بقچه‌ی سفید که چیزی تویش پیچیده بود. بقچه را برداشتم روی پیشخوان گذاشتم. هراس داشتم بازش کنم. فکر کردم اینها چیست. فکر کردم کسی آنها را گذاشته پشت در، زنگ زده و رفته. چرا؟ برای که؟ و این بقچه... جرات نداشتم توی بقچه را نگاه کنم. آن وقت دور و برم را نگاه کردم تازه دیدم اتاق خالی‌ست، هیچی درش نیست. یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. آنوقت لرزم گرفت، سردم شد. پی لباسهایم گشتم... یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. توی آشپزخانه تنها چیزی که مانده بود مایکروفر بود. یادم آمد هر روز چیزی کم می‌شد، گم می‌شد. گوشی را برداشتم به مصطفا زنگ بزنم. همین‌طور صفحه‌ی گوشی را نگاه می‌کردم صدای مصطفا را شنیدم، به گوشم چسباندم. گفت چرا حرف نمی‌زنم. گفتم خودت دیر برداشتی. گفت مرد حسابی ده دقیقه‌ست دارم می‌گویم الو الو، چرا این وقت شب زنگ می‌زنی، حرف نمی‌زنی. گفتم احساس می‌کنم همه‌چیز کند شده، کش می‌آید. شب؟ شب نیست. قطع کردم. همچنان از سرما می‌لرزیدم. صدای زنگ در آمد. دوباره صدای زنگ در توی سرم پیچید و هجوم دوباره‌ی هراس. از جایم تکان نخوردم. صدای مصطفا را شنیدم. گفت می‌داند توی اتاقم، چرا در را باز نمی‌کنم. چهاردست و پا خودم را به در رساندم. باز کردم. آمده بود ببیند چه مرگم بوده آن وقت شب زنگ زده بودم. هنوز گوشی توی دستم بود، گفتم چطور توانسته آنقدر زود خودش را برساند. ما که همان وقت حرف زده بودیم. ابروهایش را در هم کشید با تعجب نگاهم کرد. گفتم صدایی از بیرون، از راهرو، می‌آمد... هیچ‌کس نبود. کیسه را گفتم. نشانش دادم. گفت چرا لختی. یکه خوردم، نگاهم کردم دیدم چیزی تنم نیست... لرزیدم.

پرسید زن رفته؟
کدام زن؟ پرسیدم.

همان که دیشب آوردی‌ش خانه. و گره بقچه را گشود... یکه خورد، عقب نشست. نگاه کردم دیدم دسته‌ای انبوه گیسوی بریده است، خرمایی، فکر کردم کلاه گیس است. نبود. خوشه خوشه موی دسته بود بریده. چندشم شد. لرزم گرفت. مصطفا رفت برایم از توی کمد لباس بیاورد. گفتم لباسهایم گم شده... داشتم فکر می‌کردم لابد دوباره می‌آید و مجبورم می‌کند چیزی که نیست را بپوشم، بنوشم، بخورم؛ که فریاد مصطفا آمد... لرزان و کشان کشان خودم را به کمد رساندم... دیدم ایستاده، میخکوب شده و خیره‌ست به فضای خالیِ توی کمد؛ فریاد می‌زند چه کار کرده‌ای... چه کار کرده‌ای... هاج و واج پرسیدم مگر چه کار کرده‌ام؟ دستهایش را بالا گرفته بود، عصبی می‌لرزید و سیاه فریاد می‌کشید مگر نمی‌بینی... نمی‌دیدم. هی می‌گفت نمی‌بینی. چه کار کردی... ببین چه کار کردی. به التماس افتادم بگوید چه شده. توی کمد هیچی نبود. می‌گفت خفه‌اش کرده‌ای... خفه‌اش کرده‌ای... از لبهای کبودش، از رد دستهایت دور گردنش پیداست و موهایش... موهایش...
من اما هرچه نگاه کردم، چیزی ندیدم...

رفتم آن طرف‌تر لباسهایم را پوشیدم... شلوار جین و بلوز یقه اسکی قهوه‌ای‌م را... آمدم بیرون در را قفل کردم، مصطفا را در اتاق، فریادکشان، تنها گذاشتم.




* "موجود عجیبی‌ست، سر به ته می‌نشیند، واژگون می‌بیند، درست مانند آدمی که از پای به دار آویخته شود" (مرجعش را ندانم)/ "که شنیدم آن مرغ خفاش بود. طرفه‌ترین مرغ‌ها. به گوشت می‌پرد و بی‌خایه زه کند و شیر دهد که پستان دارد و دندان دارد و حیض بیند"(کشف‌الاسرار و عدة الابرار)./ به قولی خفاش آن مرغ است که عیسا از گل به اعجاز برآورد، کِش مرغ عیسا خوانند.   

Tuesday, October 8, 2013

جام، خاکستر و گوشت / فال: برج



خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
                                خاقانی


"آتش دهان من است. زمین پاهای من.
خورشید و ماه، چشمان من‌اند.
آسمان، سر من."

از "مهابهاراتا"


"جام، خاکستر و گوشت"
فال: برج


ترسیدم. عقب‌عقب رفتم. ترسیدم: خزیدن چیزی روی مچ، روی ساق، روی زانو. هرچه پایم را تکان دادم، تکان دادم، بیفتد... یا بدوم. بدوم بیرون...از بیرون... از بیرون صدای... - روبروم، که خواستم بدوم... نشد: راه نبود: چتر بود. چتر می‌دوید و می‌دوید دهانش را باز و بسته می‌کرد، صدای باز و بسته کردن دهانش، عوعو می‌شد... صدای از بیرون توی صدای باز و بسته کردن دهان چتر بریده می‌شد صدایی که همیشه از راهرو می‌آمد توی صدای دهان چتر پاره می‌شد و می‌دوید چتر و آنچه می‌آمد بالا، می‌خزید می‌آمد، هنوز داشت می‌آمد، خواستم نگاه کنم چه بود می‌آمد، نتوانستم...دهان چراغ رومیزی، کلاه چراغ رومیزی، دهانش می‌خواست سرم را بخورد. می‌خواهد سرم را بخورد. داشت سرم را...می‌خورد. سرم را عقب کشیدم. صورتم را از دهان چراغ رومیزی، از دهان کلاه چراغ رومیزی کشیدم عقب‌عفب.... پشتم. دیگر سرم را گرفتم. داشتم می‌افتادم. اگر می‌افتادم. فکر کردم اگر بیفتم... داشتم فکر می‌کردم افتادن... استتوسکوپ پیچیده بود دور پام... افتادن... گوشی‌های استتوسکوپ رسیده بود لای پام، تخم‌هایم را داشت...چسبیده به تخم‌هام انگار می‌خواست...داشت فرو می‌رفت توی تخم‌هام از دو طرف داشت...درد... پیچید درد. مشت کردم توی دهان چراغ رومیزی کوبیدن از درد. پاهایم را پرت کردن از درد. مشت دیگر پرتاب کردن توی پوزه‌ی چتر از درد. که، تازه، آن‌وقت، صدای پرواز پنکه از پشتم شنیدم...شنیدم چرخیدن پرهایش...نزدیک‌تر...نزدیک‌تر...عرق کردن از درد. فکر کردم حالاست پرهایش را فرو می‌کند، فرو رفت توی کمرم....پرهاش چرخید توی کمرم...پوست، تکه‌ای، گوشت، تکه‌ای، هر طرف پرتاب تکه‌ای... پرتاب خون...شد. چتر پوزه باز کرد به گرفتن پوست... چراغ رومیزی دهان باز کرد به گرفتن گوشت...افتادن...داشتم...دیگر داشتم....و جز به صدای از توی راهرو... دیگر نشنیدم.
چشم باز کردم، سر گرداندم، روی دیوار، روی زمین، روی شیشه، پنجره، لکه‌لکه بود و درد نداشتم. روی زمین نوشته بودم سگ، با سرخ نوشته بودم، نوشته بودم عقرب، نوشته بودم مار، نوشته بودم شیر... به لکه‌ها فکر نکردم از کجا آمده. تند، فقط تند می‌خواستم بروم سراغ سو. سو نقاش است. گفتم سو نقاش است. دویدم سمت در، گوشم را چسباندم به در، صدا اگر هنوز می‌آمد، صدای از بیرون اگر هنوز می‌آمد نمی‌رفتم بیرون هیچ‌وقت وقتی صدای از بیرون هنوز می‌آمد اگر نمی‌آمد می‌رفتم، روبروی در، درست روبروی در درِ راه‌پله بود، می‌پریدم از این در به آن در می‌رسیدم اگر صدا دور بود تا برسد به من، صدا اگر می‌رسید به اتاق من چون نمی‎دانستم چه می‌شود، نمی‌دانستم صدای چه چیزی‌ست، اگر می‌دانستم آنقدر نمی‌ترسیدم از آن صدا که همیشه بیرون در اتاقم می‌پلکید، یک بار هم ساعتها گوشم را چسباندم به در گوش دادن صدا می‌رفت توی راهرو، دور می‌رفت، از اتاق من رد می‌شد، می‌رفت ته راهرو برمی‌گشت دوباره از اتاقم رد می‌شد می‌رفت آن طرف دیگر راهرو و همین‌طور می‌چرخید و یکبار فکر کردم صدای پرنده‌ای‌ست و فکر کردم پرنده‌ای‌ست آنجا گیر افتاده و همیشه آنجا گیر افتاده و چون نمی‌تواند برود بیرون، خیلی دلش می‌خواهد برود بیرون، نمی‌تواند، راهرو راه به بیرون ندارد، پنجره ندارد، در ندارد، فقط من می‌دانستم در روبرو، در روبروی در اتاق من، در راه‌پله‌ست که می‌رفت پایین به راهروی دیگر همین، پایین‌تر نمی‌رفت...بالاتر نمی‌رفت... راهروی دیگر می‌رفت...که روبروی در راه‌پله‌‌ی آن راهروی دیگر، در اتاق سو بود ولی توی آن راهرو، پرنده نداشت، یا صدا نداشت، صدایی نمی‌آمد توی آن راهرو، هیچ صدایی، آنقدر هیچ صدایی که سو گوش می‌چسباند به در به آرزوی صدایی و صدای پای مرا که می‌شنید، همیشه پیش از آمدنم می‌شنید، می‌فهمید من‌ام، دارم می‌آیم می‌فهمید، می‌رفت جوری می‌نشست انگار می‌دانسته منم دارم می‌آیم و از غیب می‌دانسته یک جوری انگار می‌دانسته که عادی‌ست نه اینکه منتظر کسی بوده، منتظر صدایی بوده بیاید و او را از آن همه بی‌صدا بیاورد... بیاورد بیرون.... و دیگر فکر کردم آدمی‌ست صدای پرنده دارد، کلافه‌اش کرده صدای پرنده داشتن، می‌دود توی راهرو و می‌ترسد و می‌خواهد برود بیرون درست مثل من و مثل سو که می‌خواستیم برویم بیرون و نمی‌توانستیم. بیرون ندارد اینجا. بیرون نداشت اینجا. یکباره احساس کردم او هم گوشش را چسبانده به در اتاقم که من این طرف گوش چسبانده بودم، هول عجیبی، چیز عجیبی، از توی گوشش توی گوشم، انگار چیزی لیز خورد از در رد شد رفت توی  گوشم...یک لزجی و چسبناک رفت توی گوشم...همان‌وقت تند گوشم را برداشتم، عقب کشیدم گوشم را، و دیگر دیر بود...و دیگر فکر کردم سو-ست. توی راهرو. و سرگردان سو-ست. فقط اگر آن همه نمی‌ترسیدم. اگر آن همه نمی‌ترسیدم دنبال صدا می‌رفتم. دنبال صدا می‌رفتم بالاخره می‌رسیدم به در آسانسور. توی راهروی تاریک اگر دنبال صدا می‌رفتم می‌رسیدم به در آسانسور. دگمه را زدم، روشن شد. هیچی صدای جابجایی آسانسور نیامد. هیچ صدایی نیامد: دگمه روشن شد. ولی منتظر ماندم. همینطور منتظر ماندم. صدای پرنده دیگر نمی‌آمد. صدای پرنده توی آسانسور بود. منتظر ماندم در باز شود ببینم‌اش. شاید سوار می‌شدم می‌رفت یک راهروی دیگر غیر آن راهرو که فقط اتاق سو آنجا بود و دیگر چیزی نبود. سرم را گرفته بودم از درد. شقیقه‌هایم را مالیدم درد بخوابد. هرچه منتظر ماندم فقط دگمه روشن بود. در باز نشد. برگشتم اتاق. دیگر برگشتم اتاق. وقتی برگشتم اتاق نشستم روی زمین و هنوز منتظر بودم. منتظر بودم صدای از توی راهرو کی می‌آید. ترسیدم. خیلی ترسیده بودم. لعنت کردم که اگر دیگر صدا نیاید. به سو لعنت کردم. داشتم لعنت می‌کردم یکباره چیزی از پام، خزیدن چیزی روی پام... حس کردم چیزی روی پام...تند بلند شدم. بلند شدم بدوم سمت در. بدوم گوشم را بچسبانم به در. روبروم چتری پوزه‌اش را باز کرد ایستاد بست... صدای باز و بستن پوزه‌اش شد عوعو...و دندان‌هاش... پس‌پس رفتم...اینقدر یادم می‌آید...پس‌پس رفتم...ها...یادم آمد...چراغ رومیزی...کلاه چراغ رومیزی...شده بود دهان چراغ رومیزی...می‌خواست سرم را بخورد...صورتم را بخورد...پس کشیدم سرم را...و چیزی که هنوز از پام می‌آمد بالا، می‌آمد بالا، به زحمت دیدم استتوسکوپ است...همه را به سو گفتم...سو نقاش است. روی دیوار اتاقش می‌کشد. کاغذ و بوم ندارد. دیوار سیاه شده از بس کشیده. باز روی سیاهی کشیده و هی روی سیاهی کشیده و دیگر جا نیست باز می‌کشد روی سیاهی و وقتی می‌روم نشانم می‌دهد می‌گوید این را کشیده توی سیاهی را نگاه می‌کنم ببینم چه کشیده یک سیاهی توی سیاهی دیگر کشیده نمی‌گویم چیزی پیدا نیست همه‌اش سیاه است انگار دیده باشم یک چیزی می‌گویم، می‌گویم چه کشیده و سر تکان می‌دهد هرچه بگویم، از خودم در می‌آورم می‌گویم سر تکان می‌دهد درست است، همان است. حالا چطور شده. می‌پرسد. خیلی خوب شده. می‌روم دورتر می‌ایستم با دقت بیشتر ببینم، خیلی خوب شده. آن زاویه، آن کنج، آن خط، آن نقطه، آن رنگ...کدام رنگ. آن زرد. آن قرمز. آن نقره‌ای. آن بلوری. آن نارنجی. آن آبی. آن کاهی. توی سیاهی...درست همان چیزهایی را کشیده که من دیده‌ام. همیشه همان چیزها را می‌کشد که من دیده‌ام، درست همان وقتی که من داشته‌ام می‌دیده‌ام، می‌کشیده...شیر را کشیده. مار را کشیده. عقرب را کشیده. سگ را کشیده. پاره‌ی پوستم را کشیده. گوشتم را کشیده. پرهای پنکه...دهان چراغ رومیزی...لوله‌ی استتوسکوپ...پوزه‌ی چتر...توی سیاهی نشانم می‌دهد: و یک نقطه‌ای روشن: دگمه‌ی روشن: درِ آسانسور...

سو
حرمه‌سادات، مادر پدر سو که یک چشم داشت، پدر سو را مجبور می‌کرد.
پدر سو از مادرش نفرت کرد.
پدر سو مادرش را کور کرد.
روی چشم مادرش ترقه گذاشت، چشم مادرش را سوزاند.
و شبی دیگر، همانطور که به مادر یک چشمش چسبیده بود و مادر به خواب رفته بود و قلب پدر سو تندتند می‌کوبید، ترقه‌ی دیگری روی پلک دیگر مادرش گذاشت. پدر چشم دیگر مادرش را سوزاند. حرمه‌سادات کور شد و جای چشم دو تا ضربدر داشت، سوراخهای بسته...گفتم، پرسیدم، سو داستان را از کجا می‌دانست. سو نمی‌دانست از کجا می‌دانست، فقط می‌دانست.
دیگر هر شب خواب مادربزرگ سو را دیدم... تا که آمدیم اینجا. خانه پرواز کرد آمدیم اینجا.

خیلی وقت شده مونیک را ندیده‌ام. از وقتی آمدیم اینجا. اس.جی را ندیده‌ام.
یک چیزی توی راهرو می‌رود صدای رفتنش می‌آید انگار پرنده‌ست.
خیلی وقت شده مصطفا را ندیده‌ام. از وقتی آمدیم اینجا. و درخت ماند پهلوی سفید.
یک صدایی از توی راهرو مدام می‌آید شبیه صدای پرنده‌ای‌ست انگار می‌دود.
توی آمدن، توی پرواز، از حال رفتم. چشم باز کردم، آمده بودیم اینجا.
چشم باز کردم در باز شد توی سیاهی و دور و بر کسی نبود و آمدم بیرون توی سیاهی انگار راهرویی...ترسیدم پس‌پس رفتم در دیگر بسته بود نگاه کردم دگمه‌ی را زدم روشن شد و منتظر ماندم. منتظر ماندم چیزی در باز نشد...صدای آسانسور نیامد...شروع کردم دویدن توی سیاهی دویدن و صدایم را می‌شنیدم که هرچه می‌خواستم چیزی بگویم نمی‌توانستم جز صدای پرنده‌ای از حلقم نمی‌آمد. و دویدم تا تهِ راهرو...ته‌اش بسته بود برگشتم دویدم تا تهِ راهرو...ته‌اش در بود و دگمه‌ی هنوز روشن...چسبیدم به دیوار یک طرف راهرو و دست‌کشان رفتم...چسبیده به دیوار دست می‌کشیدم توی سیاهی که نمی‌دیدم جز نور دگمه‌ی روشن...روی دیوار دست‌کشان رسیدم به دری...در را باز کردم...اتاق بود...نور داشت...پشتم، آن طرف راهرو، در دیگر بود...دیدم...اتاق خالی...
خیلی گرسنه بودم.
اتاق خالی.
گرسنه‌ام.
اتاق خالی.
داد زدم گرسنه‌ام.
اتاق خالی.
و صدایی از بیرونِ در، شبیه صدای پرنده‌ای، بیرون توی راهرو، می‌دوید...شنیدم.
گرسنه‌ام...........
و می‌ترسیدم بروم بیرون. ولی فکر کردم پرنده را بخورم، اگر صدای پرنده بود. دویدم و رسیدم به در آسانسور و دیگر صدا نبود... و فکر کردم صدا را بخورم. دویدم و رسیدم به در بسته و دیگر نبود.
برگشتم از آن در دیگر رفتم تو، پله‌ها می‌رفت، به راهروی دیگر... راهروی روشن بود. خیلی روشن. آنقدر که نمی‌دیدم... ولی صدا نداشت. اتاق را پیدا کردم. سو توی اتاق بود و داشت روی دیوار می‌کشید... دیدم خنجر توی دستش... داشت با خنجر حرف می‌زد نفهمید من آمده‌ام و یکی حرف می‌زد و یکی می‌کشید به دیوار، حرف نه... بی‌معنی... صدا نداشت ولی سو. سو خنجر دارد، صدا ندارد... و روی دیوار که می‌کشید... قلم نبود و سیاه می‌شد دیوار. ولی وقتی مرا دید صدایش برگشت.
گفتم استتوسکوپ دستهایش را توی تخم‌هام فرو کرد.
از درد پیچیدم.
و چشم باز کردم: خنجر توی دست من... روی دیوار، توی سیاهی، مونیک را کشته بودم.
و در باز شد: مصطفا توی آسانسور نشسته، خندید: بالاخره آمدی. گفت. و چقدر منتظر بوده.
هنوز می‌لرزدیم از کشتن مونیک.
گفتم مونیک را کشتم.
مونیک را کشتم. گفتم.
مصطفا می‌خندید.