Monday, December 19, 2011

جغرافیای سگ / شمال، تمام

                                             
                               
                                   برای ناتالی –
                                         "چگونه تنش به خوردنِ ما ‌دهد؟"

                                                                یوحنا، 6:52



"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
شمال/تمام.


بر راه‌های کف دستم
یولیا
کرم بود. مشت کردم و پرواز شد.

بازی.

قرار شد توی جنگل سیاه که پنج ساعت غرب شهر بود لخت باشم و سردم باشد و بلرزم و بدوم او از پشت درختی، آید، گرم‌ام کند. آنجا که اوست میز خیاطی‌ست توی برف و آن طرف میز غذاست با چهار کنده جای صندلی و آن‌طرف آتشی در اجاقی که دیوار نداشت، دیوار نبود، خانه برف بود و سقف و دیوار و پنجره، آسمان و درخت و فاصله. به آنا گفتم آن زن باشد ولی لخت نمی‌شود، اگر بشود دوست ندارد چیزهایش معلوم باشد، همین گفت چیزهایش. من گفتم معلوم نباشد و او قبول کرد زن باشد گفت مگر نیستم؟ من فقط قرار بود به او بگویم که قبول کند به من ربط نداشت دیگر، این‌طور که وقتی بغلش کرده باشم و می‌بوسم‌ش و چشمهایش را و گردنش را و دستم را می‌برم پایین، خیس باشد، آن‌وقت بگویم که قبول کند قرار گذاشته بودیم و این توی فیلم بود توی برف که زیر گوشش گفتم بازی می‌کنی و دوربین دهانم را نشان می‌داد که صدا نداشت، موهای من سیاه سیاه است و پوست من یخ‌زده و گندم و موهاش، توی صورتم همین را گفتم و او قبول کرد. جی سوت زد و کات داد. بعد توی آشپزخانه پیشپند نارنجی و زرد و زیرش لخت بود و مردش پاتو نامی، پاتو نقاش است که توی خیابان می‌خوابد مست است و می‌میرد، به جی گفتم از کجا پیداش کردی و رفتیم یک روز خانه‌اش، گفتم خانه دارد؟ اتاق داشت اندازه‌ی قبر پر از خرت و پرت و آشغال از خیابان جمع کرده، برایمان ویسکی آورد که ویسکی نبود جرعه‌ای که نوشیدم تف کردم، گفتم این چه کوفتی‌ست، جی گفت چیزی نگو، آن‌وقت پاتو توی خرت و پرت‌هاش دنبال نقاشی آن زن، آنا، زنی که کشیده بود. به جی گفتم دروغ می‌گوید. این را پیدا کرده وقتی دوباره پاتو آمد، از توی اتاق کوچکی که به اندازه‌ی دو تا آدم ایستاده جا نداشت و او که می‌رفت توش گم می‌شد من فکر کردم آن اتاق به اتاق دیگر و از اتاق دیگر به اتاق دیگر می‌رود که آن در مخفی قصری‌ست که از خیابان دزدیده، لباس کار تنش بود و بوم تازه آورد توی راهروی سفیدی که آنجا نشسته بودیم؛ گفتم اینجا کجاست، زندان بوده، شاید، انگار، آنجا، با رنگهاش، جی گفت لباست را بکن. کندم و پاتو گفت به دیوار تکیه نده و ندادم و گفت تکان نخور و نخوردم و گفت دستت را از آنجات بردار و برداشتم و کنار آن در بایست، نه بین این دوتا در بایست و آنا را آورد گذاشت کنار زانوم.
سردم بود جی مجبورم کرد به همان ویسکی، که نبود.
قبلن هم شده بود ایستاده، چشمهایم را ببندم و همان‌طور منجمد، یولیا آمد، توی همان راهرو در اتاقی گم فرو رفت و خواستم دنبالش بروم، رفتم که پاتو گفت تکان نخور، نخوردم؛ گفت دستت را بیاور بالا و روبروی صورتت پیش سینه‌ات سرت را بیانداز پایین نگاهش کن، نگاه کردم، کرم بود.

فیلم.

و مردش که پاتوست، مست که می‌آید، از پشت بغلش می‌کند و او را هل می‌دهد دهانش بوی الکل و آن صحنه طوری بشود که خنده داشته باشد. به جی گفتم من نمی‌فهمم چرا زنِ زیرِ پیشبند لخت باشد ولی قرار نبود من حرف بزنم و نظر داشته باشم، من مرد گمشده‌ی سیاه‌مو که می‌دوید و آن زن، که از شهر گریخته بود، پاتو را کشت، با چاقو که داشت می‌شست وقتی آمد مثل همیشه هلش داد، افتاد زمین و افتاد که رویش، بی‌هوا شد و او همانطور لخت با چاقو توی خیابان خونی و جاده دوید تا در جنگل سیاه خانه کرد، اما آن‌طور که آن خانه همیشه آنجا بود و آن زن همیشه آنجا بود و آن زن دیگر که همین زن بود همیشه پاتو را می‌کشد و فرار می‌کند به خودش می‌رسد و پشت میز خیاطی می‌نشیند، پیشبند تازه می‌دوزد.
هیچ‌ ازین داستان نمی‌فهمم، به جی گفتم وقتی می‌شد حرف بزنم. گفتم لااقل نمای نزدیک میز خیاطی و دست زن و پیشبند، پوست تن پاتو و چشم پاتو و لب پاتو. پس من و آنا شبانه به اتاق پاتو رفتیم و پوستش را کندیم وُ من که می‌خواستم توی قصر بچرخم، در کوچکی که دیدم به آنا نگفتم که نخواهد بیاید فکر کردم تنها برمی‌گردم، گفت با باقی پاتو چه‌کار کنیم، گفتم نقاشی‌، و او را کنار همان در گذاشتیم و من را و آنا را کنار زانوی بی‌پوست ولی عکس گرفتیم. جی گفت این دیگر خیلی زیاد است. برای آلفرد که داستان را نوشته بود و رفته بود نوشت که من اینطور گفته‌ام و داستان را عوض کرده‌ام و گفت همین‌ها را فیلم گرفته‌ایم. آلفرد عصبانی نوشت یعنی چه. من گفتم خودم پولش را می‌دهم. گفت پول نمی‌خواهد. جی راضی بود.

دوباره ایستادم، خوابم برد، من را و آنا را کنار پام و می‌کشید و به کرم نگاه می‌کردم، مشت کردم، له شد، باز کردم، پیله بود. بستم، ترکید، یولیا رد شد، به اتاق دیگر رفت، خواستم بدوم، پاتو داد زد.
ایستادم.

به اتاق پاتو که برگشتم.

به دستش و به چاقو نگاه، آنا.

توی کلابی که با جی و الفرد رفتیم قبل از اینکه آلفرد برود، زنی که آمد کنار من نشست و کنار دیگرش جی بود، اسمش آناست گفت تو کی هستی و ما خودمان را گفتیم و او گفت. فکر کردیم از بس مست بود اول جی را بوسید بعد من را بعد از روی من خم شد، سینه‌اش روی پام، رالف را، رفت و لبهایش روی لبهای‌مان ماند، لبهای جی روی لبهای من، لب من روی رالف. گم شد و هرکدام ما یواشکی - هیچی نگفتیم، نه من چیزی و نه جی، رالف گفت ودکا - دنبالش می‌گشتیم گفتم هرکس اول پیدایش کرد، دیدیم با یک مرد دیگری آمد و رقصید جی گفت جنده. من نگفتم و رالف پیاله‌اش را روی میز کوبید. گفت فیلم را چه کار کنیم، سوزان آمد که قرار شد فیلم بگیرد، همان شب به من گفتند تو باشی توی فیلم. من آنقدر گرم بودم که یولیا آمد را توی راهرویی دیدم، که می‌رفت، راهرویی که هرگز ندیده بودم، و تماشایش می‌کردم، یکباره آمد نزدیک، نزدیک،
چشمش را به چشم‌ام چسباند و از توی چشم‌ام تویم را نگاه کرد، فرار کردم، بی‌آنکه چشم‌ام با من؛ پریدم

به اتاق. 
خرت و پرت‌ها را کنار زدیم. ژورنال‌های قدیمی، یک عکس از بازیگری، ژورنال ده سال پیش یا بیشتر بود و زن را پاتو کنارش کشیده بود و خط خطی کرده بود، صورتش را، به آنا نشان دادم، پاتو هنوز نبود. در را با هل باز کردم، بسته نبود، منتظر ماندیم بیاید از همان ویسکی که توی جعبه‌ای بود که رویش می‌نشست، جعبه پر بود از شیشه‌های خالی شراب و ودکا و چیزهای دیگر، توی حلق‌اش ریختم. حلق‌ش را لیسیدم، وقتی آن دوتا حرف می‌زدند پا شدم رفتم، آمد پشتم، دستش را گذاشت روی گردنم گفت. همان‌وقت برگشتم، لیسیدم. قرار شد فردا زنگ بزنم، زدم. آمد برویم بیرون. گفتم چرا برویم بیرون و چرا آمدی. بیرون برف بود، خندید و من دامن‌ش را، دماغ بزرگش مانع بود، نبوسیدم، ویسکی ریختم و زبانم، چشمم بسته، دست که گذاشتم، مشت، ترکید، پیله.

مناسک.

دوباره برگشتم. فرداشب. آنا را بردم خوابید پیش جی. جنازه همانطور آویزان به گیره بود کنار پالتوش. رد خون تا در کوچکی که دیروز دیده بودم. در را باز کردم، پوست نداشت، بغلش کردم، اول پالتو را پوشیدم، کلاه هم توی جیبش بود، همان‌که جی سر صحنه سرش بود داد به پاتو، انداختمش توی سوراخ را گرفتم رفتم رسیدم جنگل سیاه بود، برف بود دویدم و میز خیاطی و اجاق و میز غذا، کلبه‌ای، لخت و سردم بود که از پنجره نگاه کردم، معلوم نبود، بخار بود، در باز شد رفتم و نشستم آنها را ندیدم تا بخار رفت، نه تایی نشسته بودند، یولیا گفت به شکل مربع، بعد گفت دایره، آخر مثلث شدند، سرشان روی پای هم خم بود، نگاه کردم، یکی یولیا بود و آنا بود و آنهای دیگر که صورت آشنا، نمی‌شناختم، یولیا راس بود و سرشان را بالا آوردند، می‌خواندند نمی‌فهمیدم، وردی، مرا ندیدند. آن‌وقت پیرهن‌هاشان را از شانه پایین‌تر چپ زخمِ سوختن بود، برشته جای چروکیده، قهوه‌ای، همه‌شان و همین‌طور که نشسته به رقص، زمایر، ندیده بودم نه روی پوست یولیا نه آنا، چیست، قبلن و خواستم دستم را دراز کنم، بکشم.
زخم گناه آدم بود که آمرزش می‌خواندند، آنها، آمرزنده‌گانند؛ گفت.
که صدای جیغ.

دویدم.
افتادم. زن آمد، چشم باز کردم سرم به زانوش، توی برف، مرا کشیده کنار اجاق و چیزی تنم که پیشتر نه، پالتوی پاتو، غذایم داد و خواباند، فرداش توی گوشش، بازی می‌کنی، یا شب. پاتو مرده بود و چشمش، پاتو مرده بود و پوستش، می‌دوخت و تنم کرد،
او شدم.

کات.

از راه‌های مخفی قصر پاتو به اتاقی تازه صدای سوزانا بود جیغ. دوربین را انداخته، روی بالکن ایستاده صورتش را گرفته بود، نگاه کردم پایین، خیابان، خیابان باریک، سری می‌جهید بی‌تن، بریده، خون داشت از گلویش بیرون، مثل حیوانی که سر بریده باشند بسمل. آمدند، نه‌تا، آنها، ولی دست به صورتم کشیدم، نبود، دوباره نگاه کردم، خیابان، از موهاش، سیاه و خونی و از عینکم، بهتر نمی‌دیدم. یولیا چشم چسباند به چشم‌ام، توی دالان توی چشم‌ام چطور فرار می‌کردم، می‌دویدم. پریدم.

جی با آنا می‌رقصید.
دست جی توی کمرش. پایین می‌آمد، زیر لباس، خیس، گفت توی گوشش را می‌لیسید، بازی می‌کنی. سر تکان داد زن.

سوت زدم و کات.

به پاتو گفتم یولیا را از کف دست جی که ایستاده بود نگاه می‌کرد دستش را بالا آورده بود تا سینه‌اش، می‌پرید، حشره‌ای، بکشد.


دست کشیدم، تنم. سرم، نداشتم،
می‌جهید.


امیر حکیمی
بیست و شش آذر نود

                                                     پی‌نوشت –
                                                    "آنکه تن من خورَد،
                                                     خون من نوشد،
                                                     در من مانَد وُ من در او."

                                                    یوحنا 6:57



Tuesday, December 13, 2011

نامه‌های غربت / 15



عزیزم
 


            "من اینک
             آماده‌ام...
             آماده..."
    
 
گفته بودم می‌خواهم با این اپیزودی که دیروز نوشتم "جغرافیای سگ" را تمام کنم؛ اما در مستندی که دیدم عابری که می‌گذشت چمدان داشت وقتی نگه‌اش داشتند از قبرستان آمده بود که آنقدر سرد و یخ‌زده بود زمین در دسامبر 1941، لنین‌گراد، آنها که در شهر حصر آلمانها مانده بودند، جنازه‌های یخ‌زده را بر هم تلنبار بر زمین رها کرده بودند، دو تا پای بریده بود که وقتی پرسیدند گفت برای غذای روزانه‌اش؛ حالا هر عابری آن مردی‌ست که چمدان دارد یا پا که دارد! بعد با کارگردان که حرف زدم نخواسته بود بر بعد کانیبالیسم ماجرا دست بگذارد، نپرسیدم چرا، دور چشمهایش سیاه بود و پوستش چروک بود گفت برای اینها دیدم خیلی شبها نخوابیده با این کابوس‌ها یا آن پیرزن که در تنهایی‌ش هرچه بود گربه بود و قاب نقاشی که داشت، چقدر شبیه گربه‌ی‌ مرشد و مارگریتا، که آن نبود و شبیه گربه‌ی آلن پو، که آن هم نبود، نه حتا گربه‌های تو؛ که تنها زندگی می‌کرد، هشتاد سال داشت، به کارگردان گفتم وقتی اینها را تعریف کرد چه شد، گفت ترسیدم بمیرد، جان می‌کند، وقتی می‌گفت سر گربه‌اش را او گرفته، هفت سالش بود آن وقت و دوست همسایه‌اش، جانور را پیچانده، پیچانده، پیچانده، تا نفسش نیاید، بعد چه شد؛ پیرزن گریه کرد، و از توی اشکاف قاب نقاشی سیاه را بیرون آورد، گفت این، و اسمش را گفت که یادم نمانده. به کشیش گفته بود، گناهش، آیا بخشایشی برای من هست؟ زنی که مادرش بود و وقتی خواهرش از سرما و گرسنگی افتاد، از تن او سوپ آورد به دختر دیگر داد، دختر که می‌دانست خواهرش است، اما گرسنه بود، نمی‌خواست بمیرد؛ کانیبالیسم گناه بزرگ است، نه! کشیش گفته بود. گریه کرد پیرزن. و وقتی پرسیدم چقدر از این داستانها شنیده، چشمش را بست، آدم دیگری شد که نمی‌دانست بعد ازین چطور فیلم بسازد. اما برای پیرزن نه مزه‌ی خواهرش، گربه‌ی سیاهش مانده بود و تهوع. همان وقت داشت خیالم به جنگ و مثل قدیم‌ها که به زلزله فکر کرده بودم، توی تهران، چه می‌شود و اغلب می‌دیدم مردم تن‌ها از زیر آوار می‌کشند بیرون، آتش روشن می‌کنند، کباب می‌کنند و فردا به آوار دیگر هجوم می‌برند؛ این فکر کودکی‌های من است، وقتی رودبار و منجیل زلزله آمد، و ما یک سال بعد رفتیم آنجا را دیدیم، با پدر و مادر و خواهرم، خرابه‌ها را، مادرم که گفت شاید تهران بیاید، و خیال من که آن وقت چه کار کنم، شاید مرده باشم، بهتر.


دختری که همراهم فیلم را دیده بود، از سفیدی‌ سنگی‌ست و چون بالرین است به کرم می‌ماند، دراز و رقصان و بی‌استخوان، می‌خواست بداند من اگر به آن وضع افتادم چه کار می‌کنم. گفتم نمی‌دانم. و هنوز هم نمی‌دانم و فکر کردم به داستانی که ننوشتم عاشقی که معشوقش را کشت و به دندان کشید و بعد خودش را؛ و هرگز نخواهم دانست، چون باید آن آدمی باشم که آنجاست و گیر افتاده و گرسنه‌ست، منطقش فرتوت شده. داستان ننوشته‌ام را برایش تعریف کردم، چون گفته بود به گمان من آن مادر، آنچه کرد، عشق است، با اینکه خودش از آن سوپ نخورد، و مرد و دخترک که دیگر مادرش هم مرده بود، هفته‌ای کنار جنازه‌ی مادرش دراز کشیده بود، می‌خواست مادرش را گرم کند، شاید برگردد، اینطور می‌گفت پیرزن توی مستند، گفت مثل "یک گل سرخ برای امیلی" فاکنر که دیگر داستان نیست، می‌بینی؟ یا من این را گفتم. و گفتم لابد عشق هم هست. و با هم به دستهای آن مادر و به دستهای آن دخترک مرده و به دستهای آن یکیِ زنده خیال کردیم. از خیال چه پرهیز؟ بعد سینما به بار که رفتیم، او چنان نوشید به ویرانی خیالش. من اما مردم رقصان را تماشا کردم و نور روی صورتها و آنها که به هم می‌پیچدند و آنها که در نگاه‌بازی رسوایی می‌کردند، فکر می‌کردم اینها را چطور برایت بگویم/بنویسم. و حالا چطور شمال را به جنوب، شرق را به غرب سگ برسانم؟ گفتم اینطور اگر ببینی مردم را که پا داشته باشند یا چمدان، آدم که به هرحال حصر شده مگر خاصیت دنیا نیست؟

 

عزیزم

آنقدر وحشت‌زده‌ام، توی‌م خالی‌ می‌لرزد و سیمایم مچاله. برای همین هرچه بنویسم به سگدانی ملتفت می‌شود. اگر می‌خواهی این خیال سوزان را به آتش انداز، نجات من زیر دندان‌های توست وقتی تنم، خیال سوزانی‌ست.

 


سیزده دسامبر 2011
امیر حکیمی


Monday, December 12, 2011

جغرافیای سگ / سیزدهم


برای فئو  - 
اما برق اسلحه با نور چشمانت در کشو تحلیل رفته بود

از شعر "هاروت"
بیژن الاهی


"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
سیزدهم.


عزیزم

دیروز بود رفتم. رُم رسیدم، صورتی از آینه کنده بودم، نفهمیده. آنچه یادداشت کردم توی شلوغی، نمی‌توانستم بایستم، کف پایم می‌سوخت، پشت  دیوار که رفتم کسی نبود، ولی آمدند، کنار مردی موهای بلندی داشت، ریش سیاه، سامورایی و شاعر بود نشستم؛ این بود:

با صورتِ یولیا
توی دستم،
برگشتم.

توی نور آبی کف دستم که صورت داشت. جرالد هنوز روی سِن بود، چشم نداشت، دور بود و نمی‌دیدم. کتاب را از توی جیبم بیرون آوردم هرکس چیزی از توی جیبش در آورد، سامورایی خودنویس‌ش را و زن یکی خم شد، یکی زبانش را؛ جرالد می‌خواند، دیگری عینک زد. کاغذ را گذاشت روی سِن و ما همه رفتیم کاغذ را دزدیدیم. روی کاغذ چیزی ننوشته بود، توی میکروفن قهقهه زد و افتاد مست نبود، غش کرد. غولی که زنجیر و علف از توی جیبش آورده بود بالای سرش و فریاد "فاک" زد، پنج دقیقه از توی بلندگو همه را وحشی کرد. آن‌وقت در آورد و روی صورت جرالد شاشید. توی کتاب نوشته بود "طبیعت چنین ما را به تنگنای کابوس‌واری می‌افکند: بی‌گمان آنچه مایه‌ی دوام علیت شده گرایشی طبیعی‌ست به چشم‌پوشی از احکام طبیعی*..." زدم زیر خنده، شنیدم خنده‌های دیگران را که پر کرده بود دود و بوی شاش، دیگر هرکس در آورده. ولی جرالد بلند نشد. غیب شد. حواسم به صورت کف دستم و سردم بود، انگار خود من در آوردم شاشیدم به پاهام تا گرم شدم، اول. دیگر جرالد روی سن نبود. می‌خواستم بروم بیرون از بو. راه نبود. غول ایستاده بود توی چارچوب نمی‌گذاشت کسی برود فریاد می‌زد فاک که فرمان بود. تو که برگشتم او داشت با شمشیرش می‌نوشت روی زمین که توی آن نور عجیب بود و بالا می‌آمد و می‌چرخید و روی صورتها شکل می‌شد، آن‌وقت زنهایی دورش گرد نشستند و شاشیدند و مردها ایستاده بودند. بعد که رفتیم دنبالش، پیداش نکردیم، به سامورایی زنگ زدند گفتند کسی اینجاست، رفتیم. جرالد بود، گریه می‌کرد و می‌خواست نجاتش دهیم، توی پاسگاه. خیس هم بود بو می‌داد و تنش و صورتش. خزیده بود هراسان. گم شده. خیلی می‌ترسد. می‌گفت و زار، قد بلندش و شانه‌های پهنش، لرز. بردیمش هتل و انداختیمش توی وان. خوابید، آب را باز کردم. آن دو تا زن آمدند که یکی‌شان موی زرد داشت و دیگری موی سیاه داشت و صورت استخوانی داشت ولی ماتیک نداشت که آن یکی داشت و باسن نداشت، شلوار جین پایش بود، آن یکی دامن داشت که هرچه داشت زیرش درخشیده بود زیر آن نور توی کنسرت و شکل نوشته‌ی سامورایی افتاده بود روش، دیده بودم. که قرار بود با او بخوابند اما جرالد از حال رفته بود و هنوز گریه می‌کرد، نشستند همان‌جا. من نگفتم.
سرم توی صورت.
صورت، یولیا بود.
دیدم. هرکس به زبانی حرف زد، این‌طور ماندند. سامورایی سر تکان داد و خودنویسش را بیرون آورد. آن‌وقت همه حرف زدیم و هیچکس نمی‌فهمید. ولی نه اینطور که همه با هم همزمان، من می‌گفتم و آنکه ماتیک داشت می‌گفت و آنکه نداشت می‌گفت و او با شمشیر، چرخان، هایکو.

یولیا.

وقتی برگشتم روی تخت افتادم روی شکم، خوابم برد و بیدار شدم توی سرم بود تلوتلو می‌خوردم، یادم نمی‌آمد پرسیدم کجا بود، زنگ زدم و جواب نداد و نوشتم ازین شهر بیزارم و می‌خواهم بیایم وقتی جواب نداد، جواب نمی‌داد، کسی آنجا نبود، دوباره سرم را گرفتم و افتادم و این‌بار دیدم.
پشت ستون خودم را قایم کردم.
پخش شدم.
روی زمین صورتم زیر پاهایی که ضرب داشت ولی کُند و بلند و رخشان بود اما دستم را گرفت و بلند کرد و وقتی توی فیسبوک پیدایش کردم، ننوشتم رفتم خانه چه شد، هرچه نوشتم نفهمید، موهاش قرمز بود و لباس سیاه تنش بود که سینه‌هاش پیدا بود و پوستش را دیدم گفتم تو چرا به من نگاه کردی مرا ندیدی، خواستی بپرسی زبان کشیدی و بعد معذرت خواستم فهمید نفهمیده‌ام، چون دستم را دراز کردم به گردنش. نوشتم چشمت می‌سوزد با اینکه سنگی. گفت کجا بودی.
آنجا.
بعد هم کنار هم نشستیم و من اول به دستش، به گردنش به موهاش، چشمش را دیدم که زاویه داشت و کج بود و صورتش کج بود و پوستش، موج و خال داشت، بلند شدم گوشی را برداشتم رفتم از بیرون زنگ زدم بیاید. وقتی آمد کنار دیوار تاریک بود دنبالم گشت ندید برگشت تو زنگ زد سرد بود یادم رفته بود بپوشم لرزید صدام گفتم یخ‌ زده. رفتم خانه.
فرداش گفتم چرا نگفتی کجای قصه‌، چشمت بود.
گفتم همان‌که برایت تعریف کردم.
گفتم نمی‌دانم بعد چه شد.
گفتم ما چهار نفر نشسته بودیم توی اتاق و جرالد توی وان بود؛ بعد شد.
گفتم اول تپانچه‌ی جرالد را برداشتم که نقره‌ای بود و همیشه همراهش بود چون می‌ترسید و می‌خواست با آن دو تا بخوابد، یکی را من کشتم و یکی را آن دیگری با شمشیر پاره کرد و یا هر دو را من کشتم و هر دو را بعد او با شمشیر پاره کرد تا جرالد که بیدار شد ببیند و ما نباشیم ولی آنکه من می‌کشم موی زرد بافته.
گفتم یادم نمی‌آید.
جواب نداد. منتظرم بگوید چون دیده بود و یادش بود.
گفتم بعد صداهای‌مان را نفهمیدم کی زوزه شد دنبال هم دویدیم یکی زیر شیشه‌ی میز چسبیده بود به شیشه لیسش که من رویش ایستادم و در آوردم و به صورتش از پشت شیشه و به دهانش و به چشمش و به گونه‌هاش و او داشت با شمشیر می‌دوید و می‌خواند و او داشت فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید که یکباره شد که توی وان هرکدام چیزی به او فرو می‌کردیم؛ سرخ شد. تپانچه را چپاندم لای مشت دستی که افتاده بود و آنها یکی نشست روی سینک و دود شد و آن که زرد بود موهای بافته را در شکم بریده می‌شست. رفتیم من با سامورایی که جا گذاشت خودنویس را خواست برگردد گفتم من برنمی‌گردم اگر می‌خواهی، برویم دنبال جرالد.
گفتم پس کو جرالد؟
گفتم تا صبح همه جا دنبال جرالد گشتیم. پیدا نشد. رفتیم هتل. شلوغ بود. زن اتاق که ترسیده بود گفت. خواستند از ما بپرسند. هر سه تا را آوردند، یکی پاره بود و دیگری که سوخته بود و آنکه گلوله خورده موهای سرخش. سامورایی گفت من آنها را کشتم ولی خودش نبود، تنها بودم. به آنها گفتم تنها نبودم. کف دستم را نشان دادم. گفتم شاهد. گفتند کجا بودی؟  
نگاهت می‌سوزد.
گفتم. کف دستم.
کشیدمت روی تخت وقتی رفتم خانه به شکم افتادم و آنقدر کوبیدم، کوبیدم.

صبح همه‌جا بود.
دوست داشتم تو باشم. گفتم. 
خونی بود صبح.

و...

آن روز سگ توی خیابان دیدم. یکی سیاه بود و یکی خاکستری بود و آن یکی هم که سیاه بود. اول هر سه توی پیاده‌رو دراز افتاده و هوا آنقدر که سرد شد شب، نبود آن‌ وقت و کمی آفتاب بود و من در گوشه‌ای کنار در خانه‌ای باز، ایستادم آنها را تماشا که به هم نگاه می‌کردند و صداهای عجیبی از پوزه‌شان می‌آمد. نمی‌رفتم. آن‌وقت یکی پارس کرد و دیگری پی‌اش رفت ولی یکی دراز کشیده باقی ماند اعتنا نکرد وقتی یکی سوار یکی دیگر شد، ولی بعد که تمام شد پرید، گلوی او را گرفت با زوزه‌ی حلقی و گله‌ای آمد از توی راهروی کنارش من بودم، همه به جان هم افتادند ما همه که آنجا بودیم هیچ‌کس حواسش نبود جز من که یولیا آمد.
دنبالش رفتم وُ وحشتم را.


پنج، دوازده دسامبر 2011
امیر حکیمی


پی‌نوشت –
من هنوز در کمینم!  آری، هنوز! یک خط نور لوله‌ی تفنگم را تا عمق روشن ساخته.

از شعر "سل"؛ 
بیژن الاهی




Saturday, November 26, 2011

جغرافیای سگ / دوازدهم

با مهیار ط –
گفت از هر طرف که روی، اگر راه روی راه بری.

عقل سرخ، سهروردی


"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
دوازدهم.


با چاقو به جان یخچال افتادم. توی خیابان زیر کاج مردی افتاده بود و می‌مرد، من هم رد شدم. بعد ایستادم زیر چراغ سیگار کشیدم، برگشتم تماشایش کردم، آن طرف روی نیمکت مرد میانسالی نشسته بود، پیپ می‌کشید، زیرچشمی نگاهش به جان کندن بود، مرا که دید کلاهش را برداشت، من هم سر تکان دادم طبق عادت مرسوم شبانه. او هر شب آنجا با بی‌خیالی‌ش پیپ می‌کشد، کتاب می‌خواند، من زیر چراغ سیگار می‌کشم، سر تکان می‌دهم، و هر دو به مردی که زیر کاج افتاده و می‌میرد نگاهی می‌اندازیم. پس من به خانه می‌روم، با چاقو به جان یخچال می‌افتم. و او در قطار دور می‌شود.
کاج بلندتر.

مردم در برف بی‌صورت‌اند. دوباره یولیا را دیدم، انگشتش، همینطور که دعوتم کرد گفتم چقدر با انگشتهای تو گریه کنم. خیلی سرخ شد. توی صف، صف بود. از آدم‌های شبیه خودم بیزارم. آن فکرها توی سرم آمد. زوجی توی صف کنار من، توی گوش هم می‌خندیدند، اول زن خندید و سرش را برد زیر گوش مرد و مرد خندید، دیدم امتداد نگاه را به گردن زنی روی سنگی نشسته، روی جدول. انتظار بود. فاصله‌ام زیاد بود تا راهم دهند، نمی‌خواستم بروم جلو، به نگهبان بگویم اسم‌ام را، اسم‌م توی لیست بود، اجرای او بود، مهمان وی آی پی بودم. اگر آنها را ندیده بودم می‌رفتم جلو، چون آن فکرها را نداشتم، فکرم را از آدمها خالی کرده بودم و بیرون نیامده بودم، سه هفته شد. تا یولیا را دیدم ولی مرا نشناخت وقتی شناخت گفت اجرا دارد، انگشتش را چطور قبلن ندیدم.

گفت زنگ می‌زند.

دیگر زنگ نزد.

گفتم بروم آن شهر پیداش کنم. مرا یادش رفته. توی صف دیدم‌شان. توی صف آن شهر بودم. هنوز دم جای اجرا نبود که آنها را دیدم، که بعد آنجا هم بودند. زنِ رویِ جدول موهای زرد تابیده، زیر چشمش چروک بود. آنها که می‌خندیدند به گردن وقت آیین انتخاب و حتا به گردن من هم تماشا کردند، ندیدند نه زن را نه من. لرز کردم. به یولیا گفته بودم ضعیف شدم، تنم و نشانش دادم، با ناخن کندم، زخم بسته ناسور شد.
خون یخچال عجیب صورتی‌ست. نیمه‌ی شب همسایه به دیوار کوبید که از جیغ یخچال خوابش نمی‌برد. اعتنا نمی‌کنم. این هم رسمی‌ست به عادت که اگر یخچال جیغ نزند، اگر با چاقو به پیکرش نکوبم، اگر تکه‌های یخ جاری نشود، همسایه خوابش نمی‌برد اگر به دیوار نکوبد و نگوید که خوابش نمی‌برد؛ هر شب.
پس شبی که جایم را با آن مرد عوض کردم، روی نیمکت نشستم پیپ کشیدم ترسیدم فردا زیر کاج افتاده باشم، دویدم آمدم خانه یخچال را بغل کردم و بوسیدم. همین‌طور از ساق پایم بالا آمد و توی رانم یکی شد. داری چه کار می‌کنی فریاد زدم که همسایه به دیوار کوبید و آرام شد. خیلی تقلا کردم صورتم را از توی پهلوش بکشم بیرون، ببینم. دستم را انداختم توی سینک چاقو بود، به سینه‌اش فرو کردم، رهایم نکرد، کوبیدم، مدام کوبیدم.


خون‌م صورتی‌ست.

به یولیا گفتم، مثل رگهای تو وقتی سرخ می‌شوی، و انگشتهات. کی زنگ می‌زنی. به ساعت نگاه می‌کنم. هر روز می‌گذرد. نیستی. می‌روم به آن شهر. توی راه آن دوتا عذابم می‌دهند، با یادآوری، من که عادت داده‌ بودم حواسم را از چهره‌ها و پوست بردارم از بوها و آدمها را نبینم، دیدم و آن خنده‌های هیجان، لحظه‌های تماشا، تپیدن‌های نبض، انتخاب، پوست، بوها و رگ و تقلای حیوانی که جان می‌کند و خلسه، خلسه‌ی خون، رخوت آخرین تپش.
وقتی توی سالن نشستم، آنها کنارم نشستند و خوابیدند، دست مرد مانده بود لای زن؛ دنبال یولیا می‌گشتم پیدایش کنم، تاریک بود، کاری که کرد آمد روی سن و دستهایش را بالا برد از دو طرف انگار روی صلیب باشد، بعد نور عجیبی شد و دیگر لخت بود و نور عوض شد و چیزی که معلوم بود تنی بود در اشعه‌ای که توی تن را نمایش می‌داد شبیه دستگاه‌ رادیولوژی یا سونوگرافی، نمی‌دانم کدام یکی، اما آنها هم نبود و آدم‌های دیگر آمدند که آدم نبودند عروسکهای مانکن بودند و هرکدام که آدم بود آن شکلی بود که یولیا بود و آنها که عروسک بودند هم تویشان پیدا بود که خیلی فرق نداشت آنطور که دیده می‌شد و هرکدام حرف می‌زدند، جداجدا چیزهایی می‌گفتند که به هم ربط نداشت. آن‌وقت آن نور روی تماشاچی‌ها افتاد که دیگر تماشاچی نبودند و بعضی‌ها عروسک بودند و من دیدم جز من و آن دو تا، همان‌وقت هم دیدم دست مرد لای زن مانده، توی آن اشعه که همه‌چیز را توی تن نشان می‌داد، از مچ قطع شده. اشعه روی صدا، صداها در هوا می‌چرخیدند و رنگی می‌شدند، و من دیدم زیر پای یولیا، اگر یولیا بود، روی سن، اگر سن بود، دست‌های عروسک‌ها افتاده بود از بازو اما نه آنِ مانکن‌ها بلکه دستهای کوچکتر مال عروسکهای بازی، و پاهای کوچک و نیم‌تنه‌های کوچک که سر نداشتند، هیچ کدام سر نداشتند، فقط یولیا سر داشت و چه انگشتی دارد و تماشاچی‌ها که ما سه نفر بودیم داشتیم و آن زن، موهای زردش. دیدم دستهای قطع شده و تکه‌های دیگر تن آدمها در آدمها جا مانده که آدمهای واقعی نبودند، هیچ‌کس آدم واقعی نبود. بعد که روشن شد به یولیا سلام کردم گفت دیدی، سرم را تکان دادم، گفت آن روز که برایش داستانی گفته بودم ساختن این کار را فکر کرده که من نفهمیده بودم ولی اسم پرفورمانس را گذاشته بود جغرافیای سگ، به امیر حکیمی.
برای همین زنگ نزدی.
لای خودش هیچ دستی نبود ولی غضروف بود، توی روده‌هاش بود.

داستان را یادم نیامد.
همان سه تا آدمی که بچه‌ای را خورده بودند و بعد یکی‌شان حالش بد شد برش داشتند بردند بیمارستان توی عکس استخوان آدمیزاد بودی توی شکمش، دکترها مشکوک شدند، به پلیس خبر دادند، پلیس آمد رفت به خانه‌شان، هنوز باقی آن بچه در خانه بود، دو تا زن با مردی.

آن‌وقت روبرویش نشستم، با انگشتش گریه کردم.

کاج شد.


26 نوامبر 2011
امیر حکیمی

"گفت تو آن بازی که در دامی و صید می‌کنی،
اینک مرا در فتراک بند
کی صیدی بد نیستم."

عقل سرخ، سهرودی

Wednesday, November 9, 2011

جغرافیای سگ / یازدهم. در آداب خوردن، و رستگاری


برای هاله. ز –
که یادم آورد.



«آن قلب، بسیار دقیقه‌ هنوز، به صدایی خفه می‌تپید.»
از داستان "قلب قصه‌گو"،
آلن پو
  


"جغرافیای سگ"
یازدهم. در آداب خوردن، و رستگاری 
                               - یک شعر - 
به امیر حکیمی


بپوش‌م. گفتی. روی زانوت، سجده بودی، پیشانی‌ت نبود، برگشتی توی صورتم، به پیشانی من بود، من که می‌آمدم پیش، تو بیشتر می‌آمدی، خیلی، نگاهت را دیگر نشناختم، آن حیوانی که منم، نمی‌دانستم، چطور بپوشم، دستم ستون که بود روی زانوم بودم گفتم مرا، گفتم بپوش. و بو کردم، گر گرفتی و باز شدی. اینجا پوستم. تو که رفتی فکر کردم چه کار می‌کنی و خوابیدم، آنوقت خون شد. وقتی جسد بودی چطور بپوشم چون لوله‌ی جارو بر دهان گذاشتم و از خودم خالی شدم، از حنجره‌ام و از صدایم، پس از شش‌هام، از جگرم، رگهام از رگهای تو بیرون ریخت، آن‌وقت بپوش. حبسم کردی. گفتی می‌روی دنبال کار. آنها که تو را نمی‌شناسند باور می‌کنند. می‌خندم. و بستم‌ات. ولی دیگر یک آدم دیگری. این را نمی‌پوشم. آن‌وقت زدی. دوست داشتی بزنم و موهام بگیری روی زمین بکشی پوستم جر بخورد و تنم زمین را بخورد، زور تو باشد. این اول بود. حالا من زمینم. طاقت این را نداری. باید بیایی بدزدی که می‌خواهی کسی بمیرد و برای چشمهای خودت نگه داری. رنج تو خوب است. پس از زمین درخت و هر رستنی. دیگر تقلا نکردم تا برگردی و برایم گفتی، خوب شد. رنج تو را دوست دارم.  
در کتاب خواندم که می‌خواستی بزایی، دردی که داشتی می‌خواستی کودک را نه. پس کودک را می‌کشی در غذای من می‌کنی، من که مدام از گرسنگی می‌میرم که از دهانم را بگذارم بر رستنی‌ی زمین بخورم سیر نیستم. ولی بزن. بزن که بپوشم. آنقدر که تو از تو می‌ترسی، اگر می‌خواستم می‌رفتم.

داستان.

توی شیشه رفتم، او آن‌طرف روی نیمکت نشسته بود، پاهاش قرمز بود و راه سفید داشت، دستش به لبهاش بود و صورتش را می‌لیسید. گفتم با شما عکس بگیرم. نگاهم نکرد. گفتم پس از شما عکس بگیرم. چون می‌خواهم به کسی که همیشه می‌پرسد زیبایی را نشان دهم، آن‌وقت خندید و دوست شد. با هم عکس گرفتیم و من به کسی که می‌خواستم زیبایی نشانش دهم فرستادم و زیرش نوشتم چشم‌ام زیبا شد. توی گوشم آداجیو سمفونی نه بروخنر وقتی تمام شد او را ندیدم. گرسنه شدم، به آشپزخانه رفتم. توی یخچال صورتش یخ زده بود، سر بود و بدن تکه‌تکه‌ای که در فریزر به نایلون کشیده و روی هرکدام به دقت نوشته، ماهیچه‌، و یک دست کامل، سینه جدا، و دیگر. خواستم تکه‌ای را چرخ کنم، هوس کباب بود، ولی گردن هم بود که رویش نوشته بود بریانی. مردد ماندم. یک چیزی که دوست دارم ژیگویی‌ست که یاد گرفته‌ام با سیر زیاد و علف‌هایی که این‌جا پیدا کرده‌ام و قبلن نمی‌شناختم. گفتم بروم بیرون و دوباره برگردم. بیرون سیگار که می‌کشیدم بوی عطری آمد، آن بو را رفتم که آشنا بود، به کمد رسید، توی کمد بود، دستهاش بسته و آویزان بود به آویز پیرهن و دهانش دوخته بود و جای چشمش هم. گفتم برای شام لباس تازه بپوشم، برش داشتم و پوشیدم، تنگ بود و به سختی جا باز که می‌کرد انگشتم چشم چپ دوخته‌اش را شکافت، اول نفهمیدم، وقتی فهمیدم که دست به صورتم کشیدم و دیدم نگاهش را بر نک انگشتم، نگاهم کرد و به لبهام نواختم و در دهان گذاشتم، مزه‌‌ی گس و نرم بود زیر دندان آسیا ولی نمی‌ترکید و سفت بود، گوشه‌ی لپم ماند تا خیس بخورد. اینطور سیر، گرسنه ماندم. آن‌وقت پستچی آمد. جواب عکس بود که فرستاده بودم، نوشته بود

اول می‌کشند، حالا
بخور!

دستخط را بو کشیدم، بوی حسادت داشت، نفس‌عمیق و چشم‌خوش شدم. گوشت یخ‌اش را واداده بود و سرخ و آب از کنار کیسه بیرون؛ چون خون را بلیسم دوست دارم ولی نه خون رقیق، شستم. پیاز و گریه را رنده کردم. تو می‌آیی امشب او همه‌جاست، او را می‌خوری آن‌وقت از تنم بیرون می‌آوری‌ش، اما تن من لخت پوست اوست، بی‌پوست نیستم. و روبروی آینه ایستادم. از بوی گوشت که می‌آمد و بوی عطر که تنم بود، او را که می‌دیدم، همه‌جاست، در چشم‌ام چه 
خوشی‌ست.



8 نوامبر 2011
امیر حکیمی

Friday, November 4, 2011

یادداشت روزانه - جغرافیای سگ / دهم


در نهاد من جنونی هست
که اگر مُردم نیاساید
من ندانم راه آسودن.

خانه‌ی سریویلی؛ نیما


یادداشت روزانه
29 اکتبر 


روز تنگی‌ بود. همه‌چیز تنگ بود. چطور کاری نمی‌کنم. تو گفتی بروم بیرون. رفتم بیرون. هر روز رفتم. توی قطار نشستم، تا ته خط رفتم و بعد از همان‌جا برگشتم. موسیقی هم که داشتم تنگ بود، نه به اندازه تاریک داشت که پاییز شود. این همه روز است، روز گرم. خواستم بنویسم. بد می‌شود، به یکی گفتم، جنگ می‌شود، بوی جنگ می‌آید. توی حیاط نگاه کردم، مردهای سیاه، دستشان ساطور بود، بازوشان دسته‌ی ساطور. من هم دلم خواست کسی را ببُرم، دلم می‌خواهد. چون می‌خواهم آن آدمی را بنویسم که کسی را می‌برد چه حالی دارد. هرچه نوشتم نشد. او نیست. خیالی‌ست، خیالش می‌ریزد بیرون و این جا هر جا خون. برای نوشتن او، به شدن او، به کشتن لازم‌ام. توی قطار فکر کردم، سرم را پایین انداختم، روی سطر افتاد، توی سطر "کریستوفر" بر زمین نشسته، جیغ می‌کشد، و مادرش، مادرش می‌خواست بلندش کند، و دستپاچه بود و مردم
خیره بودند و فکر می‌کردند چه مادری و مادرش فکر می‌کرد مردم چه فکر می‌کنند ولی کریستوفر همچنان جیغ، مردم همچنان خیره، مادر همچنان مادر که دیگر نتوانست و خواست همان‌جا ولش کند برود، اگرچه نویسنده این را ننوشته، هیچ نویسنده‌ای اینطور نمی‌نویسد، او اغلب خیال‌ آدم‌های خیالش را نمی‌شنود، خط میزند؛ خودش را خط می‌زند و کسی اگر کنار او بنشیند... پس قلم برداشتم، تکان قطار زیاد بود با این حال نوشتم نویسنده‌ی عزیز! پیش چشم من خون است، دلم می‌خواهد کسی را ببرم تا آن کسی بشوم که کسی را بریده تا بتوانم. این زن همان‌وقت که کریستوفر جیغ می‌زد رفت، چرا دروغ نوشتی. و بعد از لندن نوشت که رفته و او را ول کرده. آن‌وقت یاد اوبردین افتادم. دیروز خواستم جغرافیای سگ نهم را تمام کنم. تصویر پُر بود و می‌دانستم چه می‌شود، ولی چه نوشتن وقتی می‌دانی. پس بی‌خود شدم. آنچه می‌نویسم از جنگ است از ساطور. آنچه می‌خواستم بنویسم، روبروی چشم‌ام بود، تپانچه‌ی روی میز بود و خشابی پر و آن پایین، در حیاط، آدمها. تپانچه را برداشتم و به آنها شلیک کردم، صدای شلیک نمی‌آمد، کسی نمی‌دید آدمها بر زمین می‌افتند و بعضی‌هاشان توی حوض و خون، حوض را شسته؛ کسی مرا ندید. یکی‌یکی که می‌افتادند، راضی بودم. قاتل مهیا می‌شود. قاتل، چطور مهیا می‌شود. دوباره سرم را برداشتم، نگاه تلخم به سینه‌ی زنی رفت، برید و خون شد. این افتضاح بود. خون به صورت کریستوفر پاشید که توی کتاب وسط فروشگاه جیغ می‌کشید و زن، مادر شد.
رفت.
آقای نویسنده!
داستان شما اجزای به جا دارد با منطق تام و کافی و درست، خیلی محکم. کدام زندگی این‌طور‌ست؟
اما فکر کرد حسادت می‌کنم.
دوباره نوشتم
آقای عزیز!
...
پس از خیرش گذشتم. زن مچاله شد. مردم رفتند. کریستوفر بر زمین و جیغ ماند.

توی حیاط مردان سیاه‌پوش تن‌های بی‌شماری را تکه‌تکه کردند، مردانی که به جای دست ساطور داشتند و نه خنده‌های جنون و نه چشم‌های گرسنه، رام و شیفته‌اند.

آن‌گاه زنی که وارد شد اندام بقچه‌اش را پهلوی من چپاند که به دستم مالید، دستم بوی چاک باسن‌ و بوی عرق‌ و بوی تن، دستم که تا بازو در او گم شد، اگر دست دیگرم ساطور بود، دستم را بریده بودم، بریدم، او را. که خندیدم. این خنده در صورت مردان نبود، قهقهه زدم، کف قطار نشستم، بیگانه شدم، سرم را ‌چرخاندم، دایره دایره، و موهام شلاقی پشت زن، مردان آمدند، دست مرا گرفتند،
دست مرا ول کنید.
تا ساطور را از دستم گرفته باشند، بریدند، دست بریده، می‌چرخید،
رقصم شد.



"و تبرم هرگز به من خیانت نکرده است."

 از داستان "دیسک"، بورخس


"جغرافیای سگ"
دهم.
به امیر حکیمی


سرم را بالا، بالا می‌آورم توی صورت مردی بی‌موست، ‌گفتم کدام این‌ها، توی راهروی عمومی، آدم‌ها، آدمها...
خانه‌ام کنار بزرگراه بود. قبلن. یک شب شد. از پل هوایی که رد شدم فکر کردم کمین می‌کنم توی تاریکی پشت آن ستون که نبود که کسی نبیند هرکس را نگاه می‌کردم. چاقو به پهلوم سرد بود. از کسی خوشم بیاید تا بدم بیاید. کدامشان را. خسته می‌شدم به خانه می‌آمدم. فرداش، صبح، زنگ در می‌آمد. زنی که هر صبح می‌آمد، آن صبح می‌آمد، خیلی زود، هشت بود. خواب بودم. به زور بلند می‌شدم، چاقو را در غلافش دیشب گذاشته‌ام توی کشوی میز تا شب بروم روی پل. با زن می‌خوابیدم صبحانه. عادتم بود. و بعد می‌رفت. می‌خواستم برود، می‌گفتم، و برمی‌گشتم به خواب و توی خواب می‌رفتم روی پل و منتظر می‌ماندم و به صورت عابرها نگاه می‌کردم، کدام‌شان؟ زن را به دیوار می‌چسباندم یا زیر دوش و دستهایش را از دو طرف به، و سینه‌اش را به، سینه‌ی دیوار و از پشت، گسیخته. خواب بودم. خون می‌آمد. می‌آمدم پایین و خم بود.
حالا بازگشته.
دستم را، شمع ریخت، سوزاندم. شست‌ام را گذاشتم روی سوختن، داغ، ستاره
شد،
کف دستم. سوخته که بود خط نداشت، تماشاش کردم، شبیه چشم‌ام،  
توش، افتادم.
روبرویم پوست را گرفتم پشت‌اش پنجره بود نگاه کردم بیرون بود آسمان آمد پایین
کدر شد.
دستم را بالا گرفتم توی راهرو دویدم. کسی اعتنا نکرد به او که هر روز دستش را بالا می‌گرفت می‌دوید به کف دستش نگاه نکردند، ندیدند.


"کف دستم قلب شد"

خیالم کشتن است، نمی‌دانم از کی. آدمهای توی فیلم، توی داستان، توی روزنامه، هیچ‌کدام فایده نکرد. چگونه‌ست. پس آنها را وارسی می‌کنم در فروشگاه‌، پارک، مترو، خیابان. کسی نمی‌فهمد من که دستهایم را تکان می‌دهم، موسیقی توی گوشم، انگشت بر کلیدهای پیانو می‌افتد، دستم می‌رقصد، آنها اعتنا نمی‌کنند،
در سر او چیست. آن‌که من می‌کشم زنی عادی، مردی عادیِ میان‌سال است. به بچه‌ها نگاه نمی‌کنم، به بچه‌ها که نگاه کنم گریه می‌کنم، به پیرها نگاه نمی‌کنم، به پیرها که نگاه ‌کنم عصبانی‌ام، چرا خودشان را نکشته‌اند تا این سن. نه!، فرق نمی‌کند چه کسی. اصلن فکرش را نمی‌کنم؛ اما حالا ببینی فکر می‌کنم و اگر گیج باشد نمی‌کشم و اگر تند می‌رود باشد و اگر توی خودش می‌رود باشد و اگر به دیگران خیره می‌شود باشد که نمی‌بیند و اگر خیلی محکم راه برود شاید؛ به این‌ آدمها مشکوکم که می‌خواهد زود برسد جایی. من که راه می‌روم وقار ندارم، تلوتلو می‌خورم. و خیلی می‌خوابم. توی قطار چشمم را می‌بندم. دیروز شانزده ساعت خوابیدم. ساعت را نگاه کردم دیگر شب بود، از دیشب خوابیده بودم. بلند شدم و توی وان دراز کشیدم و دوباره خوابیدم. توی خواب صدای در شد، باز کردم، زنی بود که قبلن صبح‌ها زود می‌آمد و با هم می‌خوابیدیم. بعد می‌خواستم برود، می‌رفت، او را من آنطور خورد می‌کردم. از همان وقت آمد. که هر شب می‌خواستم توی تاریکی یکی را پیدا کنم، چاقو داشتم. فکر من آرام است، حال بدی ندارم. شاید باید صورت برافروخته، شاید چشمهای برق‌زده شاید دستی لازم است. خونسردم. این خونسردی، می‌ترسم. توی قطار چشمم را می‌بندم می‌بینم کسی نگاهم می‌کند و وقتی می‌گشایم کسی نگاهم می‌کند، آن‌وقت من هم زل می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم و چشمم را گشاد می‌کنم، جوری که وحشت. اما اگر کودک باشد
می‌خندم، چشمم را می‌بندم، دستش را
می‌بوسم. ولی کسی پشت در نبود، اصلن بلند نشده بودم، خون توی وان بود، آب سرخ و صورتی بود. آمده بود از کجا. اینها وصله‌ی خیال شد، دیروز که خیلی خوابیدم و دیگر خوابم نبرد یا فکر کردم نمی‌برد که خواب بودم، همین خیال را داشتم، در قطار نشستم، امروز شد، و به صورت آدمها نگاه کردم، از پله‌ی برقی بالا می‌رفتم، پله‌ی روبرو کسی، پایین می‌آمد. کدام اینها.
کاش تپانچه، داشتم قدیم‌ها، مزه‌ی گس، بوی فلز و عطر باروت از توی منخرین‌اش. سراغ کرده‌ام. اینجا مجاز نیست. بگیرند با همان می‌کشند. بالاخره یکی را پیدا کردم، می‌گفت دویست دلار، به صدوشصت راضی شد، با خشاب پر. هفت‌تیر را بگیرم، لوله‌اش را می‌لیسم‌، مثل قدیم، تهران که بود، شبها.
زنی پایین می‌آمد که شبیه تو بود، خیلی تو. چون چیزهای زیادی به تو گفته‌ام، عادت ندارم خودم را به کسی نشان دهم، همیشه گم می‌شوم، پشت آدم دیگری، پشت صدای دیگری، پشت دیوار که کسی نبیند ولی او نیست، تو خیلی می‌دانی. از آدمی که مرا می‌شناسد بیزارم. از آدمی که مرا نمی‌شناسد. از او که آنطور مثل آن زن نگاهم ‌کرد، صبحانه. او که می‌آمد صورت شرقی بود، یک طرفِ صورت نداشت، سوخته بود، جای زخم داشت، خوره داشت، هر صبح... می‌آمد.  


میهمانی شام.
         
پشت میزند، همه، دیر رسیدم، عمد، کف دستم را بالا آوردم، نشان دادم، آنطور سلام کردم، نمی‌شناختم، یکی را می‌شناختم، توی دستم قلب بود، ندیدند، جای پوست ورآمده، همان یکی دید، دیده بود، به او هم همانطور نگاه کردم، آشنا بود، دوست بود، آنها هم بودند، به گردن‌هایشان نگاه، به دستهایشان، به صورتها، به یکی که انگشت دور پیاله، به رد انگشت، آرایش یکی، سایه‌ی نقره‌ پشت چشمش، زنی. کدام یک...
دور میز جا بود صندلی نبود. کسی صندلی آورد. زنی. پوست روشن‌اش، یک زن دیگر، گوشت‌اش، مرد، با کلاه شاپو، گیتار، صداش، خنده‌اش، چشمش، اوست؟ گردن و چانه. گردن و گونه. گردن و کتف. گردن و سینه. وقتی نشستم، زمین نشستم، صورت را نبینم، گردن را نبینم، همان زن را دیدم، پاهای کلفتش، رگهای آبی‌ش، ناخن‌های رنگی، لیوان افتاد، شکست، نگفتم، صدای گیتار، نشنیدند، آمد، همان پا، هی نزدیک روی شیشه، خرده‌های شیشه و ویسکی، مچ پایش را گرفتم، ساقش را مالیدم، نگاهش آمد پایین، چه فکر کرد، شیشه را نشان دادم، فکر نکن. دستم را بالا بردم، زانو، دامن، ران، سفت، کشاله، مو، لبه‌ها، انگشت، نم. چسبید پاهاش، ناخن کشیدم، آن تو، جیغ، خورد، خندید، لبم را کج کردم، زیر دامن، لبم را، زیر پوست، لبم را، زیر دندانِ لبه‌هاش، حیرت شد، خوش، و خواست چه کار کند، نکرد، کسی ندید، به رو نیاورد، نشنید. طعم شوری‌ش. تف کردم، دوباره و شوری‌ش دیگر، تف کردم، دوباره و شوری دیگر، تف کردم. بالاخره افتاد روی شیشه، شکست.
او نبود.
مچاله شدم، عقب‌ نشستم، روی کاناپه، افتادم، آنها دور میز، توی دود، نشسته، همه گردن، صندلی‌ها.
باید حواسم را پرت کنم. اینها را می‌شناسم. او را که می‌کشم نمی‌شناسم. اینجا نیست. دوباره صورتها را ورانداز کردم. اندازه‌ها را. صداهاشان، آنطور که می‌خورند، می‌نوشند، چطور پیاله توی دستی، چطور گوشتی به دهان، چطور نگاه‌بازی.
او آمد تا دوباره ساقش را بروم بالا، برسم، بیفتد، ابرو هم کشیدم، و کنارم نشست، و دستش را آورد، نزدیک، زدم، روی دستش، محکم زدم، چشمش سرخ شد، دوباره آورد، چشمش خیس شد، دوباره آورد، چشم بست.
دیدم خیلی به پوست و به چشم و به صورت و به ادا نگاه می‌کنم، قرار نبود این. چه می‌گفتند. صدای گیتار که بود، گنگ بود، سرد بود، صدایی که توی سرم بود، نمی‌شنوم، بس است.
دیگر عذاب قلبِ توی دستم.
چون گرسنه بودم برخاستم، روی میز غذاست. تاریک بود، نمی‌دیدم، تکه‌ی گوشتی، دستم پشت گردنی، مهره‌ای زیر انگشت، استخوان پشت گوش، در دهانم، آب شد، جگر مرغ بود، حالم بد شد، خیلی، به هم خورد، پشت همان گردن، توی لباسش، لباس تور. نفهمید.

شاید آنجا نبود، نبودم.

زنی که صبح آمد دیگر خواست هر صبح بیاید.


امیر حکیمی
2 و 3 نوامبر 2011


"برادر بزرگترم وقتی کوچک بودیم مرا وادار کرد با هم قسم بخوریم تا دو نفری تمام درخت‌های جنگل را قطع کنیم تا آنجا که حتا یک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است..."

                              همان داستان، بورخس