Monday, July 26, 2010

نامه‌ی نیما به لادبن/لاهیجان

لاهیجان
29 فروردین 1309


برادر عزیزم! لادبن!

تاکنون دو دفعه، یکی به آدرس کریمه "پریمودیسکایا اولیتا" و دیگری به آدرس مسکو "شایسکایادم" کاغذ نوشته‌ام، متاسفانه به جواب هیچ‌کدام نایل نشده‌ام. نمی‌دانم چه علت دارد. از طرف تو برای خودم دلیل می‌آورم و در وجود خود نیز به همین عیب‌ها برمی‌خورم. به این جهت تسلی می‌یابم. ولی من باز از احوال خودم برای تو می‌نویسم. شاید کلمه‌ای از کلمات من به کار تو بخورد.
عادتن آدم پرگویی شده‌ام. همیشه سعی دارم کاغذهایم را مخصوصن مختصر تمام کنم. و از این بابت خود را تحت تمرین و اغوای به نفس، تربیت می‌دهم، و هنوز موفق نشده‌ام. قسمت نبوده است که این عیب در نوشتجات من نباشد و بر عیب‌های دیگر من نیافزاید.
روز به روز بر محاسن شخص افزوده می‌شود. بدون تردید معایب نیز نشو و نمایی دارند. چون‌که همیشه عدم موازنه‌ای در نفس انسانی موجود است. شدت عمل یک عضو، یا تحریک یک خاطره‌ی نفسانی، باعث ضعف عمل اعضا یا خواطر دیگر است. مثلن به هر اندازه که اساسن شخص فکور واقع شود، از قوت اراده‌ی خود کاسته است. یا هرقدر به توسط اراده‌ی خود ثبات قدم نشان بدهد، عمل وجدان عقلی را ناقص گذارده است. محال است یک انسان بی‌عیب، یک دنیای بی‌نقص.
به این وسیله باید در مقابل مصایب و تاملات وارده تسلی یافت و تجربه آموخت و معتقد شد هروقت حقیقتی را دریافته‌ایم از طریق دریافت همان حقیقت، یا از جهت دیگر، دچار سهوی نیز شده‌ایم. این اطمینان، از غرور باطنی می‌کاهد و به شخص صبر و پختگی می‌دهد. باعث سلامتی‌ی نفس و بدن، هردو است.
چه عیب دارد اگر در لاهیجان نسبت به سابق خیلی بیشتر تغییر حال داده، به خطا یا به صواب می‌روم و این‌طور صبور می‌شوم. زمانی‌که حوادث مرا تحریک کرده چیزی می‌نویسم، همان چیزی را که نوشته‌ام اغلب مربی و نافذ در وجود من واقع می‌شود. یا ترقی می‌کنم یا تنزل. چه خواهد شد؟ فقط لازم است که بطلبم.
با این احوال هم بد هستم هم خوب، هم خوش می‌گذرانم. به گردش می‌روم، حظ می‌برم. هم رنج می‌کشم. هم فکر می‌کنم. هم پشیمانم از این‌که در فلسفه‌ی اشیا دقیق می‌شوم.
روی هم رفته معنی و حکمت زندگی را حقیقتن من دارا هستم. هرچه از اطراف می‌گویند و می‌شنوم، وقتی که آن‌ را مخالف با فکر خود می‌بینم، خیال می‌کنم صدای مگس است.
چند روز قبل در این موضوع فال گرفتم که آیا چه وقت می‌شود که فکر خود را به آن نقطه‌ی مقصود رسانیده باشم؟ ولی اگر خوش‌نشینی‌ی من، که نتیجه‌ی زندگانی‌ی روستایی‌ی بدوی‌ی من است، بگذارد. این را بگویم که در اینجا به همین دلم خوش است که در محله‌ای خانه کرایه کرده‌ام که بدون منظره نیست. از درگاه این اتاق محقر قسمتی از جنگل را می‌بینم. مثل این‌که سایر فکرهای من و آرزوهای من هوسی بوده‌اند. چون آتیه‌ی من معلوم نیست، دلتنگ نمی‌شوم.
از دریافت مطالب به آسانی به خود می‌گویم: کمال وجود ندارد، اهمیت و عظمت در کار نیست. علم و عقل و فضیلت بشری مسخره است. گاهی دلم می‌خواهد ازین راه شخص مشهوری باشم، گاهی بالعکس. تا قطعه شعری یا نثری در نظرم نیست، نه شاعرم و نه نویسنده. یعنی به حقیقتی اولی من کل‌الحقایق، واقف هستم. از تماشای روح مردم و این همه دهاتی‌ها حظ می‌برم. اخیرن راه دهکده‌ی نزدیکی را یاد گرفته‌ام. هفته‌ای دو سه بار با زنم به آنجا می‌روم. اسم این دهکده "نوبیجار" است و نزدیک به شهر است. لنگرود از آنجا می‌گذرد و به دریا می‌رود. زن من هم، که چند دفعه از او برای تو نوشته‌ام، مثل من دهاتی‌ها را دوست دارد. من در کنار این رودخانه صدف‌های کوچک جمع می‌کنم. گاهی کیسه و کاردم را همراه می‌برم برای پلو، سبزی می‌چینم. بعضی اشخاص که مرا با این حال می‌بینند، اسباب تعجب و شک آنها فراهم می‌شود که آیا آنچه در حق من می‌گویند راست است؟
فی‌الواقع لادبن عزیز من! روزهای خوش من است که در این شهر می‌گذرانم، دلم می‌خواهد خیلی حرف بزنم. امروز در این تنهایی که موی سرم سفید می‌شود و پیشانی‌ی من عریان و شکل من کریه و اخلاق من بد و با مردم عصبانی؛ باید خودم را به آتش تشبیه کنم. این اصل واقع است: می‌سوزم برای این‌که از خودم بکاهم. برای نگهداری‌ی من همین انزوا، لازم بود. یعنی قدری خاکستر که مرا بپوشاند. و حوادث هم خوب مساعدت کرد.
کار دیگر من در اینجا پیدا کردن بعضی کتاب‌های خطی‌ست. بعضی قسمت‌های تاریخ راجع به مازندران را در تحت قلم دارم. این بود که سابقن نوشتم در کتابخانه‌های قدیمی‌ی مسکو یا لنین‌گراد، از تالیفات مسیو برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی، برای من چند جلد کتاب پیدا کنی. باز هم می‌نویسم. بعد هم خواهم نوشت، مخصوصن دیوان "امیر" شاعر پازواری، که "دارن" آن را به فارسی و طبری جمع‌آوری کرده است. تو می‌توانی با این همراهی از زحمات من چیزی کم کنی. زودتر به من جواب بده.
عجالتن آدرس من این است. از اول تابستان اگرچه تهران را دوست ندارم، برای انتشار کارهای خودم و برای امرار معاش مجبورم به تهران بروم. دوست عزیزم "رسام ارژنگی" آدرس من است.
برای ناکتا هم، که عروسی کرده است، کاغذ بنویس. من می‌رسانم.
آدرس: گیلان. لاهیجان، به توسط خانم مدیره‌ی مدرسه‌ی دوشیزگان دولتی. شماره 5.

برادر تو:
نیما یوشیج


از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376

Thursday, July 8, 2010

نامه‌های غربت / 4



امیر!

امروز با او حرف زدم. فکر کرده بود با تو حرف می‌زند و آن چیزها را به تو می‌گوید. - خانه؟ آن‌جایی‌ست که مرا پنهان کرده‌‌ای این همه سال. - با او هم از من سکوت کرده‌ بودی؟ توی صدایش یک تردیدی بود از این‌که دیگر نمی‌داند با کی حرف می‌زند. اول تو را به یاد آورد یا آخر، نفهمیدم. لرزش داشت و هراس داشت و کم‌کم جایش را با اعتماد به نفسی دروغین پر کرد، شبیه به خودت. خیلی ساده مرا نمی‌شناسد. من هم به روی خودم نیاوردم. به جای تو وانمود کردم. نشان دادم که چقدر برایم اهمیت دارد. نگفتم که خیلی وقت پیش به تو گفته‌ام اشتباه می‌کنی و آن کارها، آن ایمان بی‌جایی‌ست به یک توهمی که ساخته‌ی میلی‌ست که انسان چرایش را نمی‌داند اما تا به زندگی معنایی بدهد، پروبالش می‌دهد. شاید اگر سال‌ها با این همه کتاب، توی یک اتاق حبسم نکرده بودی، من هم خوش‌بین بودم. چرا به چیزهایی که برایت می‌گفتم هرگز فکر نکردی؟ با یک لبخندی که حالا هم روی لب داری، خفه‌ام کردی و نشسته‌ای کنار دریا و می‌خواهی به یاد آوری. به تو گفته بودم امید هم یکی از همان ساخته‌هاست و تو یک مهربانی‌ی بی‌دلیل و یک اعتماد بی‌منظور را پروردی. عین پسربچه‌ای که هرچه برایش بگویی فلان کار خوبی‌ست و توضیح بدهی و محبت کنی و یا دستور بدهی و تنبیه کنی و هرکار دیگری، باز همانی را می‌کند در نقطه‌ی مقابلی که برایش گفته‌ای. بالعکس من این‌جا نشسته‌ام و برای فهمیدن این‌ها احتیاج به هیچ جای دیگری ندارم و نه فقط امروز. کاش به جای آن‌که گوشهایت را بگیری و یا فقط به صدای خودت گوش کنی، صدای مرا هم می‌شنیدی. اگر هرکس بداند پشت آن آدمی که آن خنده‌ها را می‌زند، یک آدمی‌ست که هرگز نمی‌خندد، اتفاقی نمی‌افتد؛ و یک آدمی‌ست که توی دنیای دیگری زندگی می‌کند. و پشت همه‌ی آدم‌ها هم چنین‌ موجودی زیست می‌کند.
حالا که از نفرت حرف می‌زنم، از دست‌هایت حرف می‌زنم. روزی که آن وصیت‌نامه‌ی احمقانه را نوشتی و لای کتابها پنهان کردی. بعد هرچه گشتی پیداش نکردی آتش‌اش بزنی، آن کار را من کرده بودم و با تو حرف نزدم و تو در را به روی خودت توی اتاق بستی و هرگز خوابت نبرد. ترسیده بودی. فکر کردی می‌آیند و تو را به جرمی که مرتکب آن بودی، می‌برند و بعد همه‌چیز را مجسم کردی. زندان را مجسم کردی و نرده‌های انفرادی را و مادری که داغ دارد، و زنی که بیوه شده و دختربچه‌ای که پدرش را تو گرفته بودی. همه‌ی این‌ها از قوه‌ی خیال تو برمی‌آید و ترسیدی. آمدی بیرون صدایم کردی، می‌خواستی با من حرف بزنی؟ - نه. و وقتی توی توالت پیدایم کردی، مرا آن تو حبس کردی و من که نمی‌دانستم چه پیش آمده، فکر کردم در خراب شده و باز نمی‌شود، از ترس این‌که مبادا خوابت برده باشد و بیدارت نکرده باشم، همانجا روی زمین سرد سرامیک، خوابیدم. خیلی فکرها همان‌وقت سراغم آمد برایت بگویم، که اشتباه کرده‌ای. اما از آن روز نادیده‌ام گرفتی، جوان بودی و مرگ اتفاقی یک نفر دیگر، که بعدن فهمیدم نمرده بود، را به گردن من انداختی. من باید تاوان کار تو را می‌دادم چون تو فکر کردی بار بچه‌های یتیم‌اش روی دوشت افتاده و از آن فرار کرده بودی. و از آن روز متصل گریختی. مسئولیت سنگینی دارد و بزرگی و بزرگواری می‌خواهد. حتا وقتی گفتم آن یارو نمرده و هیچ پیش نیامده و خواستم ماجرا را فراموش کنی؛ بعدن فهمیدم به دیگران گفته‌ای من توی آن حادثه کشته شدم. اما کسی نمی‌تواند هیچ‌کس را به جرم رفتن، به بهانه‌ی نماندن، حتا اگر حق داشته باشد، قصاص کند. ولی این اتهام درست بود که چرا نماندی و او را به بیمارستان و درمانگاهی نرساندی. اما برای تمام این‌ها در خیال یک نفر، هیچ جرمی نیست. این‌ها را یادت می‌آید؟ مگر اینها رویا نبود؟  و شبی نبود که با این خیال آشفته، و با خیال چشم‌های آن دخترک و پنجه‌هایی که آن مادر داغ‌دیده بر دیوار سلولت می‌کشید، هراسان و تب کرده از خواب نجهی؛ حالا ده سال گذشته – اما کدام سلول؟ و چرا من؟

عزیزم،
امروز با او حرف زدم و او به تو می‌خندید که از من حرف زده‌ای. یعنی به من که فکر می‌کرد توست، ‌خندید. تو برای این آدم‌ها و برای زندگی‌ی آنها آرزوها داشتی و من هنوز از لابلای حرفهایت می‌فهمم که داری، و برای خودت. آن کودکی که در تو رشدش متوقف شده، حساب و کتاب نمی‌داند. توی این آدم‌ها و زندگی‌ها پر از خرده‌ریزهایی‌ست که با واقعیتِ زندگی جور درمی‌آید، نه با رویاهای تو. توی این واقعیتی که اینها می‌شناسند، هر قدم شمرده شده و به سمتی‌ست و برای رسیدن به مقصودی‌ست که آن، با مقصود تو هزار فاصله دارد. این آدم‌هایی که هر کدام مثل تو پر از رازهای تاریک و روشن‌اند و برای خودشان و زندگی‌های‌شان نقشه‌ها و تصمیم‌ها دارند، اگر داشته باشند، ارزنی برای تو احترام و محبت ندارند. تو ساده‌ای و این سادگی به بلاهت تنه می‌زند؛ و من بدبینم و بدبینی‌ی من از واقعیت جداکردنی نیست. من برای تو ترسیدم و نمی‌توانستم جلوی رفتنت را بگیرم. دنیا پر از این آدم‌هایی‌ست که زنده‌زنده سلاخی‌ات می‌کنند. تو برای این بلایی که سرت بیاید زخمی‌تر و شکننده‌تری و من راهی برای مراقبت از تو پیدا نمی‌کنم مخصوصن که تو اصرار به تجربه داری. از خودت مراقبت می‌کنی؟ آن‌قدر عقل به کله‌ات آمده که از پس این همه برآیی؟ خودت را شناخته‌ای؟ چطور بتوانی بشناسی وقتی از آنها فاصله نگرفته باشی و از آن فاصله، به وضعیت خودت و آنها دقیق نشده باشی؟ به من گفتی به آمدن من احتیاج نداری و خیلی با یقین به خودت این را گفتی و من فقط سرم را پایین انداختم، انگار خواستی حالی‌ام کنی که من هم به یک امیدی هستم. راستی که من هم امیدی دارم، این‌که بازگردی و این تمام امیدواری‌ی من باشد. حتا اگر سرافکنده و ناتوان، ازین‌که پیش من بیایی، هیچ‌وقت ترس نداشته باش. این را تنها همین یکبار می‌گویم، چون وقت خداحافظی دلم نخواست آشفته‌ات کنم. خجالت نداشته باش که همیشه برای تو یک پدر، یک برادر، یک مادر، یک خواهر و یک دوست اینجا منتظرست‌. عزیز من! این جایی‌ست که من به آن می‌گویم خانه، که هرطور بیایی، برایت آغوش داشته باشد.    


7 ژوئیه 2010
اس.جی       


پی‌نوشت –

تنها
هنگامی‌که خاطره‌ات را می‌بوسم درمی‌یابم دیری‌ست مرده‌ام
چراکه لبانِ خود را از پیشانی‌یِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. –
از پیشانی‌ی خاطره‌ی تو
                            ای یار!
   ای شاخه‌ی جدامانده از من!

- از "غزل بزرگ"، شاملو -


Monday, July 5, 2010

نامه‌های غربت / 3




به اس.جی

با هر سخت‌گیری که بنویسی، آرامشی برای من می‌آید. از هر فاصله‌ای که بایستی، سرگرم بشوی، نگرانی و غرورت برای من، با هر سختی که برای من هست، یاد تو. حالا وقتی‌ست که مدام در خودم چرخ می‌زنم و تکه‌هایی‌ست که از این چرخ زدن پیدا می‌شود و در کنار هم، یک کشفی از من می‌شود که حتا وقتی بخواهم تو را از آن بیرون کنم، ببینم هستی. امروز هم در بندر نگاهم به افق بود که آفتاب در آب جان می‌باخت و می‌دانی آن نارنجی یاد کی می‌اندازدم. که خیلی به گذشته نگاه کنم و حالا بفهمم چه می‌گویی و آن تفاوتی که اشاره کردی را همین است که من این‌جا اگر ببینم‌ات روی نیمکت نشسته‌ای و به نارنجی‌ی دریا خیره‌ای، بدانم به غرق شدن فکر کرده‌ای. و قدم زدم و دیدن این کشتی‌ها برایم خیلی تازگی داشت و یکی که دور می‌شد و در خیالم برایش بادبانهای سفیدِ آویخته ساختم، اندوهگین بود، شاید به خاطر غروب. ساعتی نشستم تا تاریکی و حرف‌های تو را، و حرف‌هایی که می‌خواستم زده باشم و فرصت نشده بود را تکرار کردم. کتابی از میان کتابهایی که به تو داده بودم و تو به اصرار خواسته بودی با خودم بیاورم، باز کردم و یک تار موی بلندی‌ت، از تویش پیدا شد و تمام فکرهای‌ام را از من ربود. این‌که اولش به تو نوشته بودم: "می‌توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم/ تا افتادن نیز/ توانستن باشد" – بیژن الهی – ، کتابی‌ست که جلد خیلی زردی دارد و تاریخی که پایش زده‌‌ام مال اردی‌بهشت سه سال پیش بوده، با جوهر فیروزه‌ای‌ی آن خودنویس "واترمن"ی که انگار انگشت توست وقتی به انگشت می‌گیرم و گاهی شده به خودم بیایم ببینم انگشتت را نوازش می‌کنم و خیره‌ام – که از تویش فکرهای مرا به من نشان می‌دهی. نمی‌توانم بفهمم آن همه سخت‌دلی و عصبیت و تصاویری که به من نشان دادی، چه ضرورت داشت. و با این‌که خیلی خستگی همراهم هست، ازین فکر خسته نمی‌شوم که در میان این همه ظلم و خشونت‌ات یک حرفی‌ست و همان مرا به جاها و فکرهای دیگر می‌برد و خوابم را می‌گیرد و با این همه که چشم‌هایم آتش می‌گیرد، قرار ندارم انگار که در دور باطلی، چرخ می‌زنم و انگار که در همان وقتی که می‌چرخم، می‌فهمم آن محوری که پیرامونش جستجو می‌کنم، هم به من نگاه می‌کند و هم خود من است. آن‌وقت تفکیک این‌که آیا در بیداری‌ام یا رویا، سخت‌تر و باز چشم‌هایم که دارد می‌سوزد. یک پرسشی‌ست که مدام از خودم می‌پرسم این‌جا چه می‌کنم و با این آدم‌ها که هیچ از زبان‌شان نمی‌فهمم و هیچ از زندگی‌شان سردرنمی‌آورم و بوی تند ماهی و دریا توی دماغم می‌زند، حالم دچار تغیر می‌شود. یادم را از رزهای زردی می‌آورم که برایت گفته بودم از آن خواب و برایت آورده بودم در آن خواب تا آن بو، جای این بوی تند بندر را در حافظه‌ام پر کند. و باز هرچه به حافظه‌ام فشار می‌آورم، آن ماهی را که گفتی توی تنگ بوده با آن چشم‌هایش که گفتی را هرگز به یاد نمی‌آورم. خواهی گفت مثل خیلی چیزهای دیگری که در خاطرت نمی‌ماند و خواهی گفت بدون تو خودم را گم می‌کنم وقتی نیستی که به یادم آوری و فراموشی در من قد می‌کشد. تنها این‌که همیشه گفته بودم دلم نمی‌خواهد یک حیوانی را، هر حیوانی را توی قفس یا تنگ یا حوض یا خانه حبس کنم و یادم هست آخرین ماهی‌ای که داشتم، پانزده سال پیش بود؛ که همان را هم بردم دارآباد یا دربند به آب انداختم. آن‌وقت برخاستم، دیگر تاریک شده بود و در شهری که نمی‌شناسم خیلی راه رفتم با همین فکرها و خیلی تصورات بیهوده از آینده، این همان‌جایی‌ست که برای من و تو فرق زیاد می‌کند. آن‌جا تو خواستی بمانی و به آن عادت‌هایی که تویش چیزی نیست، خو کرده‌ای و به همان تصویرهایی که از گذشته نشانم دادی. ولی من بیرون آمدم و این معنی‌اش این نیست آرامم یا عصبانی نیستم. اگر می‌توانستم مثل همین ملوان‌هایی که بوی الکل و ماهی می‌دهند و تنه‌ی تنومند و صورت زمختی دارند، و سرگرمی‌شان لابد زن‌های بندری‌ست و قمار، باشم؛ حالا دنیا را گشته بودم و ازین‌که به یک بندرگاهی رسیده‌ام، خسته و خوشحال پیاده می‌شدم و شبم را به دلتنگی‌ی خانه، با گرمای مشروب و زنی که نمی‌شناسم، در می‌کردم و- کاش - کمی می‌خوابیدم. اما از تو باز هم این را می‌پرسم: کدام خانه؟ چرا گلهای زرد و این کتاب زرد و هرچیز زرد خیلی سیری تو را به یاد صرع و مرض می‌اندازد؟ من فقط آن قناری را دوست داشتم که سفید بود و سینه‌ی زرد و پرهای زردی توی بالهایش داشت. این را یادم می‌آید که یک قفس سفید قشنگی برایش خریدم و جایش را عوض کردم از توی آن قفس صورتی‌‌ای که هیچ دوستش نداشتم؛ آن‌وقت قهر کرد و رفت کف قفس نشست و دیگر آواز نخواند؛ تو هم نگفته بودی که با آن کار، این‌طور می‌شود، و تو هم نمی‌دانستی. اما نخواستم و آنها با این‌که بخواهی در خودت بپیچی و بمانی، فرقی ندارند، البته از این هم چندان مطمئن نیستم. که برش داشتی و توی حیاط بردی‌ش و آن‌جا کبوترهای همسایه می‌آمدند و با آواز آنها، به حرف آمد و آواز خواند و این خیلی طولانی شد. فقط این را یادم می‌آید.

دوست قدیمی!

از اول طلوع تا غروب، دریا هزار رنگ جورواجور می‌شود و اگر چون من متصل منتظر باشی و روزت را روی نیمکتی در بندر بگذرانی و گاهی قدم بزنی، هزار جور فکری که برایت کرده را می‌خوانی و به سرنوشت فکر می‌کنی. اما به تو بگویم از غروب تا طلوع، وضع متفاوتی برایم پیش می‌آید و آن آوایی که دارد، آدم را به خود می‌خواند انگار سیرن‌ها و زیبایی‌یی که اغوایم می‌کند آغاز می‌شود که شکوه مرگ دارد. من از آن می‌گریزم و شبی نیست که در خیابان  بیگانه‌ای، در شهری که نمی‌شناسم، خودم را پیدا نکنم و دارم با این هراس تازه، آماده می‌شوم.
اس.جی عزیز، به من گفته بودی این سرنوشت یک نقطه‌ی سیاه دور در آینده نیست. این‌که سرنوشت و خاطره در هم فرو می‌روند و قاطی می‌شوند و یکی می‌شوند را دارم می‌فهمم و اگر این از عصبیت تو بکاهد، آرامش من هم می‌شود. فکر می‌کنم این فهمیدن، از تجربه‌ی تازه‌ای از زمان برایم حاصل شده که در این یکنواختی به آن رسیده‌ام و از آن هراس. فقط نمی‌فهمم تو که آنجا نشسته‌ای و تکان نمی‌خوری، از کجا این حرف را زدی. اگرچه به تو گفته بودم این فاصله و جدایی ضروری‌ی ماست، تو فکر نکن متوجه چیزها نیستم. اگر خیلی می‌بینم، خیلی می‌شنوم و در خودم جمع می‌کنم، حتا در جاهایی که می‌دانم تو هرگز نبوده‌ای یک شبحی از تو هست، یکی که مثل تو راه برود، یکی که مثل تو نگاه کند، یکی که مثل تو بخندد. و وقتی خوب نگاه می‌کنم، تو از من بیرون پرتاب شده‌ای و آن‌جا هیچ‌کس نیست. این ساعاتی که می‌نشینم و با تو حرف می‌زنم، خیلی بیشتر ازین چیزی‌ست که می‌توانم بنویسم.  


قربانت
امیر
5 ژوئیه 2010

پی‌نوشت – تو خوب می‌دانی که نه من و نه تو، گریزی از استعاره نداریم. زبان بی‌استعاره افلیجی‌ست که توان ندارد. این بدیهی‌ست که آدم چاره ندارد جزکه از نشانه‌ای به خاطره‌ای بیافتد و بالعکس.
حالا می‌فهمم جاهایی از زندگی‌، آن‌طور که فکر می‌کردم با هم حرف نزده‌ایم و نبوده‌ایم و به خاطر آن رشته‌ای که می‌بایست یکسره باشد و ریشه‌ای بشود، از بی‌آبی، کم رمق و کم بار شد. این هم گفتن ندارد که آدم در خلاء به زودی جان می‌کند.              

Friday, July 2, 2010

نامه‌های غربت / 2



به امیر

خودم را حبس کرده بودم. مرا گذاشتی و این دو پارگی، ویرانم کرده. حالا رو شده‌ام. برای کسی از تو حرف زدم. نمی‌دانست دیگر نیستی. گفتم من عصبانی‌ترم. نگفتم دیگر کسی هوای مرا ندارد. یک‌جور نشان دادم خیالی‌م نیست. لبخند زدم و وانمود کردم. می‌خواستی حالی‌ام کنی که اندوهگین و بی‌مصرفی؟ به تو نگفته بودم؟ پایت را توی یک کفش کردی که با هم نمی‌شود. همیشه آن که می‌ماند به یک تصویرهایی از گذشته، از خاطره‌اش، زنجیر می‌شود و همه‌جا تو را می‌بینم. روی زمین سایه‌ات کنار سایه‌ی من می‌افتد که داریم حرف می‌زنیم و از فردوسی تا کریمخان، ده سال پیش، گریه می‌کنی. بعد غروب می‌شود و آن دیوارهای یک‌دست و آن خیابان که خلوت شده و شانه‌هایت. بعد دیگر بیرون نیامدم. خودم را به خانه بستم. گفتم ده سال شده، نه این‌که بیست سال و بیشتر. یک‌جوری که انگار قبلش تو نبوده‌ای و من فقط بوده‌ام و نگفتم خفه‌ات کرده بودم و یکروز که اسیرت شدم. او هم سعی کرد تو را ببیند و دید و تو را نشانم داد و من به یاد آوردم و دیدم‌ات روی آن نیمکت نشسته‌ای و داری به آسمان نگاه می‌کنی و آن برج‌های بلند، فاصله انداخته‌اند میان تو و شهر ولی او من را دید و خودش را دید و تو را نمی‌دید. به من می‌گوید می‌بینی؟ - می‌بینم. آن‌وقت یا من به جای تو بودم، یا تو به جای من و مدام این جا عوض می‌شد و شاید خیلی با هم حرف نمی‌زدیم و وانمود می‌کردیم که هم را نمی‌شناسیم یا به جا نمی‌آوریم و همه چیز به خواب‌هایمان واگذار شد. چون هیچ‌کس مرا نمی‌دید و هیچ‌کس نمی‌پرسید. آنها می‌دانند تو چه‌جور آدمی؟ می‌دانستند؟ تحقیر می‌کنی و مدام به خودت فکر می‌کنی و در آن تاریکی، پنهان می‌شوی و یک عروسکی را به جای خودت نشان‌شان می‌دهی. حالا نمی‌دانم با چه صدایی حرف بزنی و بعد ازین چه کار می‌توانی بکنی. حالا خوش‌حالم و عصبانی‌ترم.

"مرا تربیت مکن!" – مقالات شمس

آن همه استعاره برای چه بود؟ آن بازی‌ی قدیم بود که کد داشت و برای هم می‌نوشتیم. چرا فکرمی‌کنی هنوز حوصله‌ی این کارها را دارم؟! معلوم است که یاد "زخم سیاه" افتادم. آن روز صبح، توی مه، از کوه که بالا رفتیم، یک پیرمردی که نان گرم دستش بود و پوتین‌های باغی‌ش گل گرفته بود، اول تو را دید و گفت بالاتر نروید و شاید خرس بیاید و گفت یک ماه پیش این‌طور شده و آمده بود به صف آدمهایی که توی نانوایی و بیرونش در انتظار بودند هجوم برده بود و ماده بود و سیاه بود. توی آن روستای کوچک، وسط کوه، شمال، و وقتی به تو رسیدم، پیرمرد از کنارم رد شد و تو برایم تعریف کردی و تو گفتی چقدر دلت می‌خواهد یک خرس سیاه ماده ببینی به یک پسربچه حمله می‌کند و گرسنه است و من هیچ سردرنیاوردم. بعد از "زخم سیاه" حرف زدی. بوی درخت و بوی خاک مه خورده می‌آمد. آن عصای دروغی را دستت گرفته بودی و از چیزهایی که من نمی‌فهمیدم می‌گفتی و من سرم را انداخته بودم پایین که یعنی دارم فکر می‌کنم و توی سرم پسربچه‌ای جیغ می‌کشید که یک ضرب دریده و احشایش بیرون ریخته بود و دهانش هم‌چنان جیغ می‌کشید. این همه نفرت را نمی‌فهمم. مگر با هم نبودیم بی‌آن‌که حرفش را زده باشیم. او چه کار داشت به تو که آن‌طور دریده‌اش می‌خواستی. بعد هم آمدی و سعی کردی دهانش که باز و جیغ کشیده مانده بود، ببندی و دو تا فکش را به هم برسانی، فشار می‌دادی و سرش را توی دستت گرفته بودی، چشم‌هایت را هیچ‌وقت یادم آن‌طور نمی‌رود سرخ و با تمام زوری که داشتی و مردم که سرت ریخته بودند، از او جدایت کنند و فریاد می‌زدی هنوز دارد جیغ می‌کشد، صدایش دیوانه‌ات کرده بود. گفتم یعنی چه؟، و سرم را بالا آوردم و تو هم‌چنان از آن چیز سیاه حرف می‌زدی و عصایت را محکم، به هر سنگ، آن‌طور می‌کوبیدی. لباست از خون آن بچه سیاه بود، و تو ایستادی، پیراهنت را درآوردی و توی خاک، زیر آن سنگ بزرگ که آن‌روز رویش دراز کشیدیم، دفنش کردی و با عصایت نوشتی "کودک" و تاریخ گذاشتی. و تهدیدم کردی به آن انباری‌ی تاریکِ زیر پله. دیگر نمی‌ترسم. گول نمی‌خورم. گریه نمی‌کنم. اگر من نبودم، چه کار می‌کردی؟  

امیر عزیزم
این‌جا بوی تو می‌آید، در خانه و گاهی تکه لباسهای مانده‌ات را، انگار که مرده باشی، بو می‌کشم و پر می‌شوم. برایت شمع روشن کردم و آن عودهای نارنجی و سبز را گوشه گوشه. بعد می‌خواستم خاکسترهای‌شان را سرهم کنم و توی باغچه زیر آن درخت آلبالو به خاک بدهم. حوض پر از کثافت و ماهی‌ست. وقتی رفتی، آن ماهی‌ی خپلی که دوست داشتی را و توی تنگ روی پیش‌خوان بود و چشم‌های وغ زده‌ای داشت، برداشتم و بردم انداختم توی آکواریوم دایی‌ات. یادم از ماهی‌های گوشتخوار نبود. یادم نبود می‌آیند دوره‌اش می‌کنند و از تنش می‌کنند. همان‌طور نگاهش می‌کردم و فهمیدم ترسیده و چون چاق و بی‌جنب و جوش بود، نمی‌توانست فرار کند و لای سنگهای کف آکواریوم پنهان شود. آن‌های دیگر، گنده بودند و سبیل داشتند و یکی‌شان حتا زرد و باریک و پرنور بود. با خودم گفتم مگر بو توی آب هم می‌پیچد که یکباره سرش ریختند و من تا بجنبم، یک چشمش را خورده بودند. برش داشتم و آوردم‌ انداختم توی حوض حیاط. فکر کردم از خون زیادی که ازش برود، بمیرد. اما کور شد. یک چشم ندارد و هم‌چنان خپل و سرپاست. تنبل و سنگین‌تر شده و توی کثافت حوض، برای خودش می‌چرد. گمان می‌کنم ماهی‌های دیگر، نزدیک‌اش نمی‌شوند، چون یک ساعت نشستم و تماشایش کردم و دیدم که آنها، آن طرف جمع می‌شوند و توی هم می‌لولند و او در طرف دیگر و از هم فاصله‌شان، طبیعی نیست. شاید می‌ترسند. دستم لرزید و خاکستر عود، توی حوض ریخت. یادت می‌آید توی آن فیلم کیم-کی‌دوک، "جزیره"، یک مردی بود که ماهی گرفت و از یک پهلوش همان‌طور زنده و خام، پوست کند و گوشتش را برید و با زنش گوشت تازه و خونین را به دندان کشیدند؟ بعد به زنش نشان داد که ماهی زنده‌ست و جان دارد و پرپر که می‌زند از بی‌آبی‌ست، و ماهی‌ی بیچاره زنده را در آب انداخت، پوست کنده و گوشت پهلو بریده. حالا یک کارم تماشای ماهی‌ی قرمز بی چشمی‌ست که اگر تو بودی، لابد دیگر دوستش نداشتی.

دوست من:

"هستی خسیس‌تر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی "حافظ"
"حافظ" چگونه زیستنش هم نسبی‌ست
ما هیچگاه نمی‌فهمیم "حافظ" چگونه مرد
انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است."

– از شعر"آنچه نوشته‌ام"، براهنی، "خطاب به پروانه‌ها"     



اس.جی
2 ژوئیه 2010

پی‌نوشت – "هستی خسیس‌تر از اینهاست".

Thursday, July 1, 2010

نامه‌ی نیما به ارژنگی / لاهیجان





لاهیجان
شنبه 29 دی 1308


ارژنگی عزیزم!

کاغذ مفصل از رشت برای تو نوشته بودم. چون خیلی از تاریخ آن می‌گذرد، پاکنویس نمی‌کنم. حالیه در لاهیجان در محله‌ی معروف "چی کلایه" عمر خود را می‌گذرانم. ارزاق نسبتن ارزان‌تر است. خانه‌ای را که دو اتاق فوقانی و دو اتاق تحتانی دارد به ماهی 25 قران کرایه کرده‌ام. یک مقدار کتاب با خودم همراه دارم. سرگرمی‌ی من مطالعه و تحریر و تماشاهای شاعرانه است با همان اخلاق و عادات غیر منظم سابق همه‌چیز را فرع بر تفنن خود می‌دانم، منتها مرور زمان مرا با تجربه و قدری کم حرف ساخته است و نسبت به بعضی چیزها بی‌قید. به جای همه‌چیز، خوب می‌خورم، خوب می‌آشامم و خوب گردش کرده و فکر می‌کنم و می‌فهمم. با هیچ‌کس جر و بحث ندارم. جز یکی دو نفر که اتفاقن من به آنها معرفی شده‌ام؛ هیچ‌کدام از اهالی به من عنوان نویسنده یا شاعر نمی‌دهند. به این ترتیب خیلی آزاد هستم. طبع من خوب روان است. قطعات قشنگ ساخته‌ام. مثل این است شبیه به یک تبعید شده مرا اجبار کرده‌اند که در این شهر بمانم. از هرچه احیانن کسل می‌شوم، اما گاهی نیز خود را محفوظ می‌بینم. در هیچ نقطه‌ای من این‌قدر از اخلاق مردم خنده‌ام نگرفته است. برای من تردید حاصل می‌شود که آیا من از بدبختی و تاملات و خطایای خود اظهار شعف دارم و آیا خطری در وراء این مرحله، در مرحله‌ی دیگر حیات من یافت می‌شود؟
مع‌هذا خیال می‌‌کنم نسبت و ارتباط وضعیات با من خیلی موقتی است و از همین جزییات مطالب کلی و اساسی را استقرا می‌کنم. کسی نمی‌فهمد من در چه حالم، چه می‌گویم و افکار من تحت چه میزانی‌ست. روی هم رفته خوش می‌گذرانم، ولی نمی‌توانم از انعکاس بسیار حسرت‌انگیز گذشته، مخصوصن راجع به وطنم، دلتنگ نباشم. همان‌طور که فکر و موضوع و مضامین تازه‌ی شعر از مغز من به سرعت و فراوانی عبور می‌کند، محبت و اندوه و خستگی و بی‌اعتنایی و نخوت آمیخته به غضب تمام در من همین حال را دارند.
وقتی نیست، ارژنگی عزیزم! که تو به یاد من نیایی و من آرزو نکنم که در پهلوی من بوده باشی. در این‌جا با منظره‌های بسیار قشنگ طبیعت روبرو هستم، اگرچه مثل مناظر وطنم از من دلربایی نمی‌کند، مع‌هذا نمی‌توانم بگویم دلربا نیستند. اساس زیبایی کاملن به این کوه‌های وسیع، که مستور از درخت‌های کهنه‌اند، تعلق گرفته است جز اینکه در آنها از گذشته‌ی خود چیزی نمی‌بینم و چندان با عادت من، که میل دارم خیلی بیشتر دور از مردم زندگی کنم، مطابقه نمی‌کند.
در قسمت شرقی‌ی شهر، آب‌بندان بسیار وسیعی هست، معروف است که آن را "خان احمد"، یکی از ملوک و متنفذین بزرگ گیلان قدیم برای تفریح خود ساخته بوده است. و خودش بالای تپه، که امروز جنگل است، قصر داشت! این شخص خیلی جنگ‌جویی‌ها کرده و به قول مورخین گیلانی، شاه عباس او را شکست داد و او از ناچاری به اسلامبول گریخت. گردش‌گاه من اغلب در کنار این آب‌بندان است. فوق‌العاده غروب آفتاب در این ناحیه قشنگ است. به علاوه منظره‌ی افق از آن‌جا باز و دلگشاتر است. وقتی که روی تپه بالا می‌روند جنگل‌ها خیلی به خود می‌برازند، مثل این‌که هرقدر انسان به تماشای آنها نزدیک‌تر می‌شود، آنها نیز درک کرده مثل دخترهای مکار خود را به غمازی‌ی زیباتر جلوه می‌دهند. من همیشه منتظر بهار این محوطه هستم. از پای همین تپه به "شیخانه‌ور" معروف می‌روند. در هر قدم خود به محلی می‌رسم که تاریخ مخصوصی دارد. باید خم بشوم و گذشته را بخوانم. لاهیجان قدیم خیلی بزرگ‌تر از لاهیجان حالیه بوده. به کلی امروز محل شهر تغییر کرده و آثار گذشته‌ی آن کم‌کم محو می‌شود. منجمله تپه‌ی مصلی که در قسمت شرقی‌ی خارج سهر واقع شده است. در زمان اغتشاش روس‌ها و سربازهایی را که کشته می‌شدند آنها را در این‌جا دفن می‌کردند. شکارچی‌های لاهیجی متصل در اطراف دور می‌زنند. عنقریب من هم، اگر یک تفنگ خوب به دست بیاورم، مثل آنها می‌شوم.
با من اهالی زود گرم می‌گیرند و مرا دوست خود پیدا می‌کنند. لاهیجی‌ها بیش از سکنه‌ی سایر شهرها، ساده و دهاتی هستند. جوانهای متجدد آنها برخلاف این تصور می‌کنند، بعضی از آنها سعی دارند که بگویند لاهیجی نیستم. هرکدام فکل و عینکی تهیه می‌کنند بر دیگران توفق می‌یابند، بعد با مامورین دولتی طرح دوستی ریخته با هم به خیابان می‌روند از روی وقار و متانت قدم می‌زنند تا در انظار اشخاص غریب وانمود کنند آنها هم از مامورین دولتی هستند.
از یک ساعت به غروب جمعیت مختصر شهر گردش‌گاه کوچک را پر می‌کنند. این ‌گردش‌گاه، خیابان دهنه بازی‌ست که مستقیمن به صحرا و جنگل می‌رود و از طرف دیگر به لنگرود. مزارع چای که در دامنه‌ی جنگل‌های بیجار واقع شده‌اند، از آنجا پیداست. زن‌ها مجتمعن حرکت می‌کنند. وقتی آفتاب می‌خواهد غروب کند مثل یک دسته کلاغ سرگردانند. گاهی دور هم جمع می‌شوند، تمام آنها جوراب سفید و کفش راحت جیر دارند. اصلن پیچه زدن مرسوم آنها نیست. نیم لارو می‌گیرند و خیلی در دلربایی ماهرند. راه رفتن به نوک پنجه‌ی آن‌ها مخصوص به خود آن‌هاست. مثل این است که می‌رقصند. ولی فقط نگاه فتان چشم‌هاشان پیداست. مع‌هذا از حیث اخلاق ابدن طرف مشابهت با زن‌های رشتی نیستند. البته وضع معیشت در عادات و صفات مردم دخیل است، آزادی را اندکی این‌ها دارند و گمراهی را به حد افراط آنها.
روزی نیست که من با چیزهای تازه برنخورم. اسباب تفریح را کاملن برای من طبیعت مهیا کرده است. کم دل‌تنگ می‌شوم. مخصوصن وقتی که با لاهیجی‌ها صحبت می‌کنم. حکایت‌های کوچک و مضحک بسیار از عقل و افکار آنها ساخته‌ام. برای خودشان هم که احیانن می‌گویم، می‌خندند. رسوم و آداب منسوخ شده هنوز در بین آنها یافت می‌شود، منجمله گاوها را به جای الاغ‌ها به زیر بار کشیدن. اغلب آن قطعه شعری را که یکی از شعرای قدیم در وصف گاوسواری‌ی خود گفته است، به خاطر می‌آورم و از مطابقه‌ی این اوضاع با اوضاعی که از این نیز ساده‌تر است و من با آن بزرگ شده‌ام، حظ می‌برم. همین که روح به قدر استعداد خود برای حظ از اشیا حاضر شد، خیلی از چیزهای قشنگ و مفید وجود دارد که نه ثروت می‌توانسته است آنها را به او بدهد و نه کمی‌ی بضاعت می‌تواند آنها را از او سلب کند.
سه نفر این‌جا با من دوست شده‌اند. اولی یک نفر شکارچی و ملاح موسوم به روشنی. دومی اکبرزاده مجاهد و تاجر معروفی که کتاب‌های خطی فراوان دارد. سومی کدیور، مدیر مدرسه‌ی "حقیقت"، جوانی‌ست که خیلی در کار خود جدی‌ست، میل دارد همیشه چیزهای بکر بنویسد.
شخص اولی هروقت مرا می‌بیند، دست مرا می‌گیرد یکایک به دکان‌های آشنایانش می‌برد و فقط مرا این‌طور معرفی می‌کند: «این آقا هم از رفقای شکار ما هستند» و مایه‌ی پذیرایی در این دکان‌ها یک فنجان چایی معطر لاهیجان و چند سیگار پی‌درپی است. از چهار سال به این طرف هم چایی می‌خورم و هم سیگار می‌کشم. فکر و خیال نزدیک بود در "بارفروش"، مخدر دیگر نیز به من بدهد. تعجب می‌کنم این شخص چرا این‌قدر نسبت به من مهربان و متعارف است. این هم از سادگی‌ی آنهاست که خارجی‌ها را مهم‌تر از خودهاشان می‌پندارند، ولو این‌که هرکس بوده باشد. چنان‌که یک اروپایی در نظر ایرانی. به علاوه واقعه‌ی دیگر نیز باعث جلوه‌ی من در نظر او شده است:
چند شب قبل با هم به شکار رفته بودیم. در تاریکی در نقطه‌ای که چشم کار نمی‌کرد، خارج از جنگل برای یک شغال تیر انداختم. اول خیال کردم "دلا" سگ اوست. بعد که دانست دست من خطا نکرده است خیلی طرف تحسین او واقع شدم. ولی بی‌جهت این جنایت را کردم. در همین ساعت که این سطر را می‌نویسم، صدای شغال‌های اطراف حواسم را پریشان می‌کند؛ صحرا خیلی نزدیک است. بیچاره خروس‌ها که به صدای بلند می‌خوانند، ببین که هر خواننده دشمنی دارد شر، و ضرر این قبیل ابدی در مقدرات انسان و حیات تمام اشیاء است، فکر و راهنمایی گاهی فقط می‌تواند اسباب آن شر و ضرر را تغییر بدهد. در این‌جا یک عده از چینی‌ها هستند که برای زراعت چای استخدام شده‌اند. شاپوی اروپایی به سر می‌گذارند. یکی از آن‌ها شلوار گشاد از جنس اطلس سیاه می‌پوشد. با وجود این‌که خیلی نسبت به مردم خوش‌رو و مهربان هستند، اطفال و جوان‌های ولگرد را گاهی دیده‌ام که آن‌ها را مسخره می‌کنند. علت این مسخره، همان خوش‌رویی و مهربانی‌ی آن‌هاست. ضرر از منفعت متولد می‌شود. اشخاص ناجور باید بیش‌تر جدایی بین خودشان و مردم به‌وجود بیاورند. یک انسان ناجور سراپا عیب است که فقط ترش‌رویی یا به حد نازل داخل شدن به جرگه‌ی حافظ نامی‌ست. *
بسیار مایل بودم بدانم که تو به چه حال در بین مردم زندگی می‌کنی. مدتهاست که از هیچ طرف خبری ندارم. هرقدر ببینم تو موفق شده‌ای، من خوشحالم. در رشت، یک تصویر آب‌رنگ به اسم "تخیل" از تو دیدم که روی اعلان تقویم "جاهد" چاپ شده بود. منتظرم باز هم از کارهای تو در مطبوعات جدید که گاهی به دست من می‌آید، ببینم و خیلی زود به کاغذ من جواب بدهی.

دوست بسیار صمیمی تو
نیما

از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376
* به نظر می‌رسد که نسخه‌بردار، شراگیم یوشیج، ادامه‌ی این جمله "یک انسان ناجور سراپا..." را نتوانسته از خط نیما بخواند و به دست بیاورد و جمله به گمان من، ناقص و تکمیل نشده، رها مانده.