Thursday, December 28, 2006

پریدن در قاب، کمانه و کران / حد انتزاع



فروگشا : پادهست جذبه‌هاي فزاينده
واكنش : پريدن در قاب، كمانه و كران – پيش‌آورد 


استخوان، است‌خواني‌ست. به گلو گير مي‌كند، مثل خار توي چشم مي‌خلد، شبيه مرگ، بوي مرگ مي‌آورد – توي آزمايشگاه شيمي‌ي دانشگاه اميركبير كسي را مي‌شناسم كه استخوان مي‌سايد، مي‌سابد، پودر مي‌كند براي كود، پاي درخت مي‌ريزند، توي جاليز مي‌ريزند؛ شنيده‌ بودم كه مي‌خواستند توليدي راه بياندازند ازين كود با استخوان‌سايي – و تاريخ دارد، توي خودش حبس دارد،‌ براي همين خواني‌ست؛ خواندن، آزاد نمي‌كند، تناسخ دارد، در خود نگه نمي‌دارد، به ديگري مي‌برد، آن‌جا نگهدار مي‌شود، آن‌چيز را سپاري مي‌كند در ديگري. به اره‌اي كند مي‌انديشم و خودم را مي‌بينم كه دستي اره و به دستي استخواني، خوني، از تني كه جان‌دار- د، جا ندارد، استخوان خيس. اگر پولانسكي بودم، زني را مي‌كشيدم كه اين‌طور زيبا باشد با دستهاي برف خوني و چشمهاي آبي خيره و صدايي از سيرن‌ها كه خواب مي‌كند و مثله مي‌كند و بي‌نگاه موج‌موج از سرخوشي‌ي اين تكه‌تكه كردن تا رسيدن به تيره‌ي استخوان... استخوان‌هاي آويزان، با کلماتی که رويشان می نشاند، نوشتني كه كنايه به مرگ ندارد، خود مرگي‌ست، و وقتي استخوان‌هايي كه خود نوشته‌ست، كم آورد به خود دست مي‌برد، از خود مي‌كند و چون خراطي، تذهيب كلمه‌ مي‌ريزد بر تيره‌هاي از ديگري، تيره‌هاي از كندن، از خود-ديگري. كلمات، استخوان در زخم‌هاي استخواني مي‌گذارند كه در زخمي‌ست و در به هم رساندن زخم، به ساز مي‌شوند به در مرگ زيستن يا ريختن فاصله در حدي هميشه با مرگ.

 " مقصود از این همه آن‌ست که یقین بدانی که اگر نویسم، و اگر ننویسم در هر دو مقهور و مضطر باشم؛ زیرا که چون بنویسم اگر باختیار نویسم در باختیار نوشتن مضطر باشم؛ و چون ننویسم در نانوشتن مضطر باشم. نامه‌های عین‌القضات – نامه‌ی چهل و سوم "
 استخوان fetal نيست، از جنيني گذشته، خرد كرده، در خود ريخته، مي‌خواهد گذشته‌‌اي را كه حذف كرده، اضافه كند با برداشتن. در استخوان، پاره‌هاي استخواني، به هم عطف مي‌شوند در شكستن سازه‌اي رويين، بطن مي‌شوند، بطني كه در بطن ديگر نمي‌خوابد، در آويزاني بطني‌ست، و زنده نيست، نوشتن را نفي مي‌كند، آن‌چه نوشتن را مي‌سازد، نفي مي‌كند، براي همين شبيه‌ چاله‌اي مي‌شود كه چاهي‌ست از مكان به زمان-مكان‌اي در نوسان، كه نگه نمي‌دارد. پاسخ در انديشيدن به مرگ است، آن‌چه مرگ را ديرآورد مي‌خواهد، استخوان خود اما در مرگ است، تكرار تصاعد گستران آن در ويژه نكردن، در سازه‌ريزي، دروني‌ مرگ است با ورم، با نفي، نفي همان، همانه‌اي كه زندگي‌ست، كه مرگ است و در اين چگالش از آلت كشت‌يار دست‌يازي مي‌كند، براي همين شبيه شعر باشد، شار نيست اما به شعر مي‌آيد، كمينه مي‌زند به آن، نه به واقعيت، خنده مي‌زند به من تا چيزي را ختنه كند و ختنه مي‌كند. تمام نيست، در فاصله‌ي تيرك آن و همان است، جايي كه تمام از تبار خود مي‌ريزد، انبوهه‌اي مي‌شود از نارسيدني،‌ چه استخوان در رسش خود نارس است و با ميل به بازگشت،‌ بي‌ميل. هست‌خواني مي‌كند و چون است را مي‌خواند، از گذشته مي‌گذرد بي‌فريم و از اگر بتواند خود را تعريف مي‌كند مي‌گريزد، حتي از اگر، از گريز به مركز و كش مي‌آيد، همين است كه شايد هميشه بخواهد خودش را برساند، و وقتي به رساندن مي‌شود، به خود مي‌خراشد و زبان مي‌شود از تراشه. خود-كار نيست، از خود مي‌نوشد، خودي كه زنداني‌ي آن ِ ديگري‌ست و كاري فردي مي‌شود كه فردش انباره‌اي‌ست، و به خواندن نمي‌سپارد براي همين كهكشاني‌ست از ستاره‌هاي دنباله‌داري كه دنباله مي‌اندازند، در تن مي‌اندازد تا به تيره برسد و در گذاري از تن و تيره‌ست. شوخي نيست كه جدي‌ باشد، بازي‌اي‌ست در كشاله‌ي شعر وقتي باز مي‌شود و بسته. و به خود مي‌تند، به از خود.








بيش‌آمد يك – آن‌چه " جن‌آورد نظامي‌ست از شب" به كوير ريخته در اين پيش‌آمد، از ارتكاب نظامي به جنون و ليلي. جابه‌جايي نيست، اگرچه در آمدن از جا به جا گذشته، قلمه به دستي‌ست.

بيش‌آمد دو – اين "حد انتزاع" در آزمون خود، زمان‌فرساست در داشت و برداشت، انتظار ندارد. ادعاش گنگ است، خام و كال هنوز. خودش را در خالي، پر مي‌كند و درون‌گرد مي‌شود.



پس‌نگاشت از كنارنوشت



این قطعات، حقیقتن ساخته‌گی هستند، اما کدام خیال آنقدر بدیه است که ذره‌ای تبار نداشته باشد؟ به زهرا نوشته‌ام، لحظه‌هایی هست که دچار حمله می‌شوم، حمله‌های جنونی که از پا انداختنی‌ست، از آن‌هایی که آب آدم را می‌آورد به خودنویس، اما این را خود وام‌دار کتابها می‌دانم، وام‌داری‌ای که سره نیست، و از تو نیست، دلم می‌خواهد بی‌پیرایه بگویم درونی‌ای نمی‌بینم، همه‌چیز از برخورد کاتوره‌ای‌ی کلمات انباشته‌ای می‌آید در من، از دیگران. همین است که به خشونت می‌رسم، خشونت در شکنجه، خشونت در انسان‌دوستی، از خود راندن؛ و از آن به تحقیر، تحقیری که در دوست داشتن به خود روا می‌داریم، در کلمات عامیانه‌ی دوستی، آن‌چه صدایت را مهربان می‌کند و نگاهت را آرام، فریبی که می‌پاید و به پایش خود هم.
"چه سرگشتگی‌هایی ! چه شبهایی که بی‌خواب به سر آمد! خدایا از این راه سزاوار تحقیر خواهم شد؟ وی خود به چشم تحقیر در من خواهد نگریست. اما می‌رود و دور می‌شود. "
– آلفرد دو موسه -

Saturday, December 23, 2006

الک دو لک / به هنر برای هنر


الك دو لك

به هنر براي هنر و شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند
و ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است

و در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است

و او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد

و بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند

و سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد

به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض
و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده


يك/


ديشب خواب خواجه آمد و پدر گفت خواجه دراز مي‌شود و به كف سوراخي نگريست در پاي زن و خواب‌خواجه با حلاجي كه توي دستش بود دنبالم مي‌كرد، مي‌خواست بزند، سرم را بيرون كشيدم و افتادم، از توي سوراخ پاي كف زن كه چشم‌هاي پدر بود، همه خنديدند، بعضي‌ها نفهميده بودند، آن‌ها كه فهميده بودند، نفهميده بودند، خواب‌خواجه آمد و توي كوچه‌‌هاي زعفرانيه دنبال پلاكي‌ مي‌گشت تا به سرم بزند و به سرم زد، گفتم مي‌خواهي،‌ بخواه، من هم مي‌خواهم و اين خواستن به آن خواستن... و يكي بود كه دست خواجه را گرفته بود و گربه‌اي بود كه به لنگ من آويزان شده بود و جيغ مي‌كشيد و توي دست ديگرش شبيه ناپلئون بود كه به گوته نگاه مي‌كند و سعي مي‌كند چيزهايي از نوشته‌ها را به خاطر بياورد، كم مانده‌ بود پدر به خواجه تعظيم كند و دست‌هاي ناپلئوني‌ش را ببوسد، چون همه‌جا را توي كف سوراخ پاي آن زن مي‌ديد، من نخنديدم، كافي بود نگاهي بياندازم و نخندم، افتاده بودم و دنبال پلاكي مي‌گشتم كه فقط مي‌دانستم بايد آن‌جاها باشد، اما آرام بودم و ياد بيست سال پيش مي‌بردتم تا كنار فاضلاب‌رويي كه اول‌بار با خواجه نشستيم و آن زن رد شد و بعد همه‌چيز شبيه بهشت بود، بوي متزايدي از گندآب نيامد وقتي چشم‌هاي سبز زن را بالا مي‌آورديم با خواجه و دستهاي خواجه نوسان عجيبي داشت در رفت و آمد با آن زن، و وقتي رفت از كف پاي سوراخي افتاده بودم وسط زعفرانيه، عجيب كه پدر خودش خواجه را نمي‌شناخت، به من گفته بود چيزهايي از او بگويم و آن‌وقت شروع كرد به تفسير، كلماتي از اسم خواجه را اين‌طرف و آن‌طرف كرد و به گفته‌اي رسيد كه دارد دراز مي‌شود، آن‌روز هم دنبالم كه مي‌دويد خواب‌خواجه، فرياد مي‌‍زد نبايد يا نمي‌تواني يا تو حق نداشتي و چيزي توي اين مايه‌ها، و حلاج را مي‌خواست بكوبد توي سرم، جا خالي كردم، خواجه پرت شد اين‌بار و دراز افتادند روي هم خواجه و ناپلئون و حلاج، آن وقتي بود كه من توضيح مي‌دادم كه با خمسه‌ي نظامي‌ هم مي‌شود آن كار را كرد، و به ليلي و مجنون اشاره مي‌‌كردم و به محمد نظامي كه پسر نظامي بود و وقتي شروانشاه مي‌خواست از نظامي كه آن روايت را به نظم بكشد مثل من به پدرش مي‌گفت حيف اين نيست كه خالي‌ باشد جايش توي شعر؟ و پدر مي‌گفت خواجه دراز مي‌شود و چشمهايش بود كف سوراخي كه پاي آن زن و افتادم و گفته بود نظامي كه نه صفايي هست توي اين روايت نه آبي نه مجال شادي‌اي كه دبدبه و كبكبه‌ي درباري نيست و آواز رعنايي نيست و درختي نيست و صداي پرنده‌اي نيست و نهري نيست و بهشتي نيست و من و خواجه كنار آن فاضلاب‌رو نشسته ننشسته داشتيم بالاي آن چشم‌هاي زن را مي‌آورديم و او كه انگار خواجه را شناخته بود، خندانه مي‌گفت عوض‌اش بيابان دارد و مار و ماه دارد و بعد صدايي شبيه صداي ماه در آورد كه در آسمان بيابان آواره‌ست و پشت هيچ سايه‌اي گم نمي‌شود و خواجه قسم مي‌خورد كه حلاج را توي سرم له مي‌كند يا سرم را توي حلاج، آن‌وقت قد كوتاهي مي‌گرفت و شروع مي‌كرد به خواندن قانون‌نامه‌اش، كه چه و چه و اين‌كه چه كساني مي‌توانند به چه كساني بگويند خواجه و خواجه مي‌تواند به دنبال چه كساني با دستهاي ناپلئوني‌ش بدود و فحش اول و آخر كش‌ها را بگويد وقتي كه مي‌افتادم؛ مهراب مي‌گويد اين خوابها تعبير ندارد ولي من ديده‌ام تعبيرش را چون يك چيزي، زني انگار توي سوراخ كف پايي كه چشمهاي پدر بود شبيه كرم، از تنم بالا مي‌آمد و از ردي كه بر تنم مي‌گذاشت، كرمهاي خواب‌خواجه بيرون مي‌زدند و مي‌رفتند توي دهان آن زن و چشم‌هاي سبزش را با خواجه بالا مي‌آورديم توي آبرويي كه آن‌جا گم شده بوديم و رسيده بوديم و ياد بيست سال پيش مي‌كرديم با خواجه و چيزهايي را مي‌كنديم از هم مي‌انداختيم توي آن جاآب، هي كرم مي‌زد بيرون و مهراب مي‌گويد شايد اثرات جادويي علفي‌ست كه از سوراخ كف پايي به دست مي‌ايد كه چشم پدر را بر آن كنده‌اند و نخنديدي، نمي‌دانم، شايد حق با بچه نظامي باشد كه به پدرش مي‌گويد اين ليلي و مجنون به خاطر همين خشكي‌ست كه آن‌قدر خيسند و پدر متقاعد مي‌شود كه خواجه را درست نمي‌شناسد و وقتي داشته مي‌گفته دراز مي‌شود، نمي‌دانسته راجع به كه حرف مي‌زند و نظامي را مي‌كشاند كه به ليلي دست ببرد و به مجنون بيافزايدش براي همين وقتي مي‌افتادم آن كرم‌ها را با خودم آوردم و كرم فربهي هم بود كه نقش عجيب پاندورا را به خود گرفته بود كه دهانش صندوقي بود كه وقتي بازش كرد، افتادم و صداي ماه ديوانه‌ي بيابان را شنيدم كه مي‌خواست به جستجوي سايه‌اي بميرد، آن‌طور خودش را زياد كرد، من را زياد كرد، ليلي را زياد كرد، مجنون را زياد كرد و خواجه را آفريد.




دو/ 


اين‌جا را براي دفن كردن، كنده‌ام.




سه/


در مناجات، تكرار افزوده مي‌شود مدام به آنچه خوانده مي‌شود، به آن‌كه خوانده مي‌شود به آن‌كه در مناجات زياد مي‌شود،‌ زنداني‌ست. مناجات، خيلي پرداخته نشده در موج، مي‌شود ورزيده شود در اين بازي. مثله مي‌كند و استخوان را بيرون مي‌كشد با تكرار خود، با افزودن خود، با حجيم شدن با رشد تصاعدي‌ي كسي‌ كه در بالاي مناجات به زه كشيده مي‌شود و در تكرار از شكل مي‌اندازد،‌ مچاله مي‌كند، حال را به هم مي‌زند، همان چيزي‌ست كه شبيه خود آدم مي‌شود آنقدر از تكراري پر مي‌شود و پر مي‌كند كه بوي ماهي‌ي مرده مي‌گيرد و بوي گلاب مانده. بالاي ورودي غسال‌خانه نوشته بود كه بدن‌هاي آن‌هايي كه در اثر كراك، مرده‌اند را غسل نمي‌كنند. مناجات مثل كراك مي‌ماند، مهراب رفت و پرسيد كه چرا ؟ و ما كه از تعجب بوديم گفتيم چه بهتر و آمد كه نمي‌شود اين جنازه‌ها را شست، مثل خمير مي‌شوند و وقتي داري دست را مي‌شويي، مي‌بيني كه دست جدا شد، آمد توي دست تو و از تنه، و پوست كنده شد و‌ آمد توي دست تو و از بدن، و لب كنده شد و آمد توي دست تو و از دها،ن و خيلي جاهاي ديگر و چيزهاي ديگر كنده شد و از تو شد، و مناجات همين كار را مي‌كند،‌ آنقدر تكرار مي‌كند تا كنده شود،‌ بيافتد، شبيه غلافي كه از دگرديسي مي‌افتد، شبيه تلاشي، پاشي. مناجات ورم مي‌كند و مي‌تركد، و لخته‌هاي از تركيده‌گي را مي‌پاشاند ، نعشي باقي نمي‌گذارد، استخوان مي‌ماند براي كولي‌ها، و كولي‌ها با استخوان‌ها نيزه مي‌سازند و خدنگ مي‌سازند و شكار مي‌روند. ما هم مي‌رويم شكار، من با تو مي‌رويم شكار. من هي مي‌كنم و تو تير بيانداز، استخوان بيانداز تا استخوان‌هاي ديگري بياورد،‌ و يك گنجينه استخوان داشته باشيم، براي بالش كردن، براي تشك ساختن و براي تماشا. و مثل شيشه مي‌ماند، از خودش رد مي‌شود و رد نمي‌شود، چيزي را رد مي‌كند و رد نمي‌كند، مضاعف مي‌كند و از طول و عرض و عمق بالا مي‌رود،‌ چند برابر مي‌كند و رد نمي‌كند، بزرگ‌نمايي مي‌كند و اين تكرار است، اما همان نيست، همان با اين فرق دارد، جابه‌جا نمي‌كند، همان يكان نيست، يكان نمي‌شود، يكان حد دارد،‌ همان حد برنمي‌دارد، در زير منحني‌ست و روي ديگري. مهراب مي‌گويد شكار را خسته بايد كرد و كلافه بايد كرد و زجركش بايد كرد تا از حال برود و از حال مي‌رود و خسته كه مي‌شود، لذيذ نيست، شكار خسته گوشت‌تلخي‌ست، شكار خسته را خوردني نيست، ما هم براي آن نمي‌خواهيم، من و تو. شكار خسته راحت‌تر پوست‌كند مي‌شود، زود‌تر مي‌شود كيمخت‌اش كرد، و به تيره رسيد، مناجات شكار را خسته مي‌كند،‌ از پا مي‌اندازد، رام مي‌كند و به مرگ راضي، به دسته‌هاي شمشير و نيزه‌اي كه از استخوان‌هاي قديم شكارگان به پوستش مي‌كشيم،‌ پاره‌اش مي‌كنيم.




الك دو لك 
به هنر براي هنر و 
شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند و 
ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است و
در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است و
او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد و 
بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند، بيان و 
سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد
به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده 




براي مجلد اعترافات 
دي‌ماه هشتاد و پنج

Sunday, December 10, 2006

مجلد اعترافات / به نام‌ها / برنارد





به نام ها
و آن ها که از یاد ریخته اند



( آگاهی از عدد صرفا از طریق ادراک اشیای خارجی یا فرآیندهای بیرونی به بلوغ نمی رسد، بلکه یکی از قویترین ریشه های آن را باید در تمایزهای اساسی ای دانست که از رابطه ی بین اذهان یعنی از رابطه ی میان من و تو و او، ناشی می شوند. – فلسفه صورتهای سمبلیک، ارنست کاسیرر )




اين‌ها برناردند، عكس‌ها:










- برنارد در كودكي
در ساز شني با حالتي از استغنا ، كشاله‌اي كودكانه در سبد









- برنارد در سيزده سالگي
در سفري به شرق خميازه مي‌كشد













- برنارد در هفده سالگي
آسمان، ابر، درخت، دشت، سيگار















- برنارد در دانشگاه
آدم‌ها، ساختمان، فواره













- برنارد در جنگ
زمين















- جسد






اين‌ها را گوگل پس مي‌دهد با جستجوي نام برنارد. عناوين و جاها اضافات من هستند.
به اين فكر كرده‌ام كه بيوگرافي‌اي بنويسم از برنارد. از اين او چیز زيادي نمي‌دانم، حتي كسي را به خاطرم نمي‌آورد، نه توي هيچ رمان يا داستاني جز جاهايي توي تاريخ يا شخصيتي در فيلمي كه به خاطر نمي‌آورم.
ديشب به كسي فكر مي‌كردم و قطعاتي از گذشته و حال‌اش را كنار هم مي‌چيدم كه نام برنارد به خود گرفت. تداعي نام برنارد با اين زن كه در خيال من بود، و فكر كردن به حرف‌هايي كه با كاوه گفتيم، چيز زيادي از آن حرف‌ها را به خاطر نمي‌آورم، - در جمله‌اي كتابي و ژورناليستي، مي‌نويسم كه در جاي خودش به آن خواهم پرداخت – در همه‌جايي به آن حرفها پرداخته‌ام، و چيز زيادي از آن زن؛ به برنارد مي‌انديشم و به گوگل دست مي‌برم، عكس‌هايي پس مي‌دهد، از برناردهايي كه كنار هم مي‌چينم. عكس آن زن را نمي‌آورد، آن زن با نام برنارد و مختصاتي كه من به او و آن زن داده‌ام، وجود ندارد.
بيوگرافي تاريخ من هم هست.
توي آن عكس‌ها، عكسي از يك كليسا هم بود و عكسهايي از محل‌هاي ديگر، خيابان‌ها و گاهي آدم‌هايي توي آن خيابان‌هاي برنارد توي عكس‌ها و آگهی های تبلیغاتی.
عكس‌هايي هم بود كه هيچ وجه تسميه‌اي نداشتند با برنارد.
تعدادی از آدم‌‌ها را جدا كردم، توي تاريخ‌هاي مختلف، چهره‌هاي مختلف، سنين مختلف و چهره‌هاي يكسان، چهره‌هايي كه نام برنارد بر پيشاني‌شان حك شده است.
عكس‌ها را در زمان‌هاي متفاوت قرار مي‌دهم، متوالي‌شان مي‌كنم، جهت مي‌دهم، مي‌چينم، روي هم مي‌گذارم، حجيم مي‌شوند، نمي‌توانم منطقي در بعضي چينش‌ها پيدا كنم.
گاهي ستاره‌ها را به هم وصل مي‌كنم و شكلي مي‌سازم. گاهي اين ستاره‌ها از كهكشان‌هاي يكسان نيستند. گاهي در حد فاصل دو ستاره، ستاره‌اي رسم مي‌كنم. گاهي نمي‌توانم يك ستاره‌ي مشخص را به ديگري نشان بدهم،‌ امتداد نوك انگشتان من، او را نمي‌رساند.
نوشته‌هاي بر تصاوير، معطوف به تصاویرند، بیشتر در زير تصوير انگار جاي توضيحات،‌ قرار داده مي‌شوند. در چرخش از تصوير به نوشته، يا از نوشته به تصویر، سوژه به چسباندن مي‌گردد، نام‌ها را و حتي بدون نام‌ها را.
از رساندن این دو نقطه با خط، پاره ای حاصل می شود؛ پاره ای که عقیم می ماند به انتظار نقطه ای دیگر می نشیند، و در رسش به آن دیگری، افزوده می شود؛ کهکشان ها در تناسب با دیگر کهکشان ها واقع که می شوند، از بیرون تر کهکشانی می سازند که ظرفی ست. این چیزها به دیدن بستگی دارند، نمایش این نقاط به خطوط بستگی دارند، نوشتن در ابتدایی ترین مرحله ی خود به هم رساندن تصاویری ست چکیده از تصاویری از چیزها، نام ها تصاویرند و با حذف تصویر، چیز می شوند، نوشتن چیزی جز رسم نیست، جز از رسم نیست.

فلاش زده می شود، عکسی گرفته می شود، ظاهر می شود، کسی/ چیزی (با) را در زمانی/ مکانی به حبس می کشد.
دستی برده می شود، خطی زده می شود، نوشته می آید، کسی/ با/ چیزی را در زمانی/ مکانی به بند می کشد.
این چیز/ کس به دیگری سپرده می شود، در این سپارش، برنارد، تنها نام نیست. حد چیز/ کس ی می شود که به لحظه ای میل می کند.




به نامها:
امیر، محمد، الهه، رضا، علیرضا، آزاده، فاطمه، دانیال، نرگس، سعید، نریمان، شیرین، طه، علی، ریحانه، سیروس، اشکان، لیلا، ایوب، الهام، بهداد، هلن، سامان، بهاره، جواد، مرتضی، فرزانه، وحید، اردلان، گیتی، ماکان، بهناز، محمدرضا، کاوه، نازنین، محمود، آذر، حمزه، سینا، ندا، همایون، ارغوان، کوروش، غزال، احمد، بیژن، مریم، محسن، فرنوش، میترا، آیدا، نیما، هوشنگ، حمید، مونا، امین، شاهد، لیلی، کامران، تورج، طاهره، سمانه، وهاب، رفعت، سمیرا، مهدی، پوریا، مجتبی، هانیه، شادی، زینب، پرتو، کاظم، شهریار، افشین، آزیتا، منیره، امید، جلال، افسر، لعیا، رضوان، فرهاد، صدیقه، مینو، طلیعه، انوش، حمیدرضا، هادی، معین، سالینا، کتی، سارا، عارفه، پرویز، هلیا، یاشار، حسین، لاله، صاحب، طوبی، مقتدا، افسانه، میثم، زهرا، مصطفی، مرضیه، صبا، یحیی، عالیه، صدف، کمال، برزو، سهیل، رویا، محبوبه، زهره، مهدیه، ناهید، ایمان، آذین، امینه، آتنا، نفیسه، عباس، صادق، سهراب، مطهره، ابراهیم، سام، نادیا، آیلا، حسن، پریسا، آرش، هرمینه، رباب، سیما، روناک، ابوذر، بهرام، فرزاد، محمدحسین، امیرعلی، رکسانا، ارمیا، سوده، آرمین، روزبه، نسیم، هژبر، مهران، ساناز، عطیه، کامیار، نازی، سلمان، شبنم، آرشام، محی الدین، کیمیا، سپیده، علی محمد، ادریس، مسعود، معید، شیوا، مهسا، توحید، پدرام، پری، هدی، عبدی، سمیه، زیبا، سهیلا، ثمین، عاطفه، سرور، شهرام، فرشاد، شاهین، خسرو، پریا، کمیل، تهمینه، سروش، کوثر، مزدک، جلیل، ارشاد، کیانا، غزل، اسماعیل، نیلوفر، رئوفه، مهشید، منصوره، حسام، هدیه، شهاب، ایرج، مهناز، شهره، آیدین، موسی، آرمیتا، بهروز، ژیلا، برزین، پوری، بهنوش، پگاه، داود، یاسر، پرهام، سیمین، علا، مجید، سودابه، نوشین، کیهان، الیاس، امیراد، مهراب، سجاد
و آنها که از یاد ریخته اند، سلیمان


از مجلد اعترافات،
نوزده آذر هشتادوپنج

Monday, December 4, 2006

مجلد اعترافات / به کردگدن‌باز بایزید بسطامی



1907

در آوريل اين سال، آپولينر خانه مادري را ترك مي‌كند و آپارتمان كوچكي به اجاره مي‌گيرد. در همان حال با يك نشريه هفتگي همكاري حرفه‌اي و غير ادبي دارد كه كمك خرجي از آن‌ مي‌گيرد. نياز مالي شاعر را وا مي‌دارد كه براي يك ناشر مخفي، دو رمان كوچك شهواني بنگارد، كتابهايي كه زير پالتو خريد و فروش مي‌شوند.


1911

روز هفتم سپتامبر آشنايي‌اش به يك جوان بلژيكي به نام ژري پي‌يره منجر به بازداشت شاعر مي‌شود. بازپرس بر آن است كه او در سرقت چند مجسمه از موزه‌ي لوور با پي‌يره كه اكنون فراري‌ست همكاري داشته و همچنين مظنون است كه ژكوند را عوض كرده باشد !


26 اوت 1880

يك زن جوان لهستاني، بيست ساله، كه پدرش اتاقدار پاپ بوده‌ست، در شهر رم پسري مي‌زايد كه پنج روز بعد، به دنبال گزارش قابله،‌ تولد او در دفتر شهرداري ثبت مي‌شود. زيرا مادر مي‌خواهد ناشناس بماند. قابله كودك را با نام و نام‌خانوادگي دولچينگي گيوم آلبر به ثبت مي‌رساند.


1901

كوسترو ( لقبي كه دوستان به او داده‌اند ) چند شعر به خواهر يكي از رفقا تقديم مي‌كند. وي ليندا مولينا نام دارد،‌ دختري‌ست هفده ساله كه فريب شاعر جوان را نمي‌خورد.


- از : گيوم آپولينر در آينه‌ي آثارش، پاسكال پيا / ترجمه سپانلو -




سر و ته گشاده
به کرگدن‌باز و بایزید بسطامی (اوژن یونسكو)


از خود دزديدن و پنهان كردن شبيه بزه همين است كه دستم را به آب اعتراف مي‌برم. دو ماه سوداي به شجاعت نوشتن ايستادن را دست و پنجه آزمودم و به انديشه‌ي آن‌چه " خلاصه مي‌شوم توي دهان بي‌بزاق و نوشتن چيزي شبيه همين بايد باشد، چيزي شبيه خشك شدن از آب، سفت شدن در عضلات بي‌خون، مچاله‌گي."
دست كشيدن و نوشتن، با ديدن و نوشتن، برايم آوردني‌ شده وقتي نور مي‌آيد و مي‌بينم آن‌چه مي‌نوشته‌ام از آن مرزي بوده كه در ذهنم بر آن‌چه دست كشيده‌ام گذاشته بوده‌ام، و اين نوشته‌ي آخر و آن حرف‌هاي آن شب كه گفتي، چهره‌ام چنان مچاله مي‌كند، هنگام خواندن كه گاهي فكر مي‌كنم، جذام صورتم را افتاده و دست مي‌برم.
بيماري‌‌اي كه توي نوجواني هست، و توي هسه، پنج سال پيش با هم مي‌خوانديم توي دميان و بهتر توي بازي‌ي مهره‌ي شيشه‌اي و بيشتر توي نرگس و زرين دهان، هنوز توي خوابهايم مي‌آيند و اين از چيزهايي‌ست كه توي اين خطوط آوردني‌ست.
ديگر كه برايت دير مي‌نويسم، مي‌خواهم اين چيزها تلنباري بياورند توي خونم و تا يكهو بريزم، بريزاني‌ام.
و كه "نوشتار اعتماد بر نمي‌دارد" گفته بودي كه مرا مي‌برد به سخت دست بردن،‌ اما خيلي فكر كردم به چيزي از جنس اين اعتماد، و يادم آمد دختركي را كه هنوز به برف خيره‌ست و كسي كبريتش را نمي‌خرد.
- نوشتن من رسم ندارد، اخته‌ست، مي‌خواهد چيزهايي را بگويد كه نمي‌توانم با صدايم برايت بگويم، تو مي‌گويي بنويس و من مي‌نويسم، به اين نوشتن اعتماد ندارم، براي همين فكر مي‌كنم مي‌فهمم وقتي آن جمله را مي‌گويي، يعني چه ! اما روي پشت همان كاغذي نوشتن كه تو نوشته‌اي، دست بردن به نزديكي‌ي دستان تو، آن‌چنان است كه انگار دست‌هايم را ها مي‌كنم، و يا اين نوك‌تيزي‌ي خود-نويس‌ات، خونم را مي‌ريزاند از نوك انگشتانم و چنان كرختي دارم كه گاهي فكر مي‌كنم از نوشتن مي‌فهمم و از اين‌كه به نوشتن‌ ام گفتي، چقدر نزديك‌تر مي‌نشينم به خودم. اما نوشتن من رسم ندارد، و اين را مي‌دانم، براي همين بايد چيزهايي را آماده كنم توي ذهنم،‌ فكر مي‌كنم تو اين كار را نمي‌كني، فكر مي‌كنم آن‌هايي كه مي‌نويسند اين كار را نمي‌كنند، دستشان رقصشان است روي قلم يا قلمشان دست‌ياز رقص‌شان مي‌شود بر كاغذ همين است كه طول مي‌كشم، كه عرق مي‌ريزم، كه خسته مي‌شوم و رها مي‌كنم و با حذف خطوط چهره‌ات و با حذف صدات -


دوست مارماهي‌ي من

آن پسرك چشم تيله‌اي سبز را به يادت مي‌آيد توي رديف اول كلاس كه مي‌نشست، آن وقت‌ها كه تازه بود دوست داشتن و خيلي تازه بود، و موهاي حنايش را و پوست برفش ؟
و آن چشم‌هاي سبز اميد دوست داشتني‌ي چاق ِ‌ روشن را ؟
اينكه چه‌قدر دل مي‌خواستم به دست كشيدن بر آن چهره‌ي سيم‌آب گون آن ثمين و در سوختن خواستن به بوسه غرق كردن آن چشمها و گونه‌ها و لب‌ها با داغمه زده لبهاي پر شور نوجواني‌ام را همه‌ي اين سال‌ها از تو پنهان كردن و توي اين سال‌ها به از خاطر زدودن و انكار كردن‌شان كوشيدن... يادت هست به خطوطي از نارسيس و گلدموند هسه كه مي‌رسيديم، مي‌گفتي اين همه آشفتگي‌يِ چيست، و من فروخورده، چهره‌ام را گم مي‌كردم تا بگويم اين داستان شور بي‌نهايتي دارد از عشقي كودكانه كه حسرت تجربه‌اش بر دلم مانده،؟ پنهاني‌ي تو زير نگاه گرفتن آن پسر و داغ شدن را يادم مي‌آورد هسه، و پنهاني‌ي تو در گوش زمزمه كردن با او كه نمي‌دانستم چه مي‌خواهم بگويم‌اش جز آن‌كه عشق پاك بي‌مصداق است وقتي آن ِ من به جنبش مي‌افتد به فشردن و نوازش آن ديگري يا آن ِ ديگري، و زجر خود خوردن‌ام از آن همه درد گرفتن وجداني كه با ترسي مدام از گناه، آخته و گداخته به دشنام‌ و نفرين مي‌نشست.
يكبار هم مي‌گفتي فلوبر وقتي از مادام بوآري مي‌نوشت، توي هر چند سطر مدهوش و رنگ‌ريخته مي‌افتاد، و من خنديدم به استهزا اما حالا مي‌بينم ديگري‌ي فلوبر بوده كه آن‌طور به قامت مادام بواري كه مي‌ريخته، لرز گرفته از خودش مي‌رفته و از او و مي‌فهمم از به ياد آوردن انتظار آن شبها تا صبح‌اش چشم‌هاي برق سبز او را دوباره ببينم و بپايم‌اش و فكر كردن به تو كه اين دگرگوني‌ي رنگ و هيجان سينه‌ام را مي‌فهمي؟ دارم تمام تلاشم را مي‌كنم تا آن لحظات انزجار از خودم را همانطور به خاطر بياورم، و متلاشی می شوم، بعد از اين همه سال و او را كه مي‌دانستم خواهري دوقلوي خودش دارد كه چنان شبيه اوست كه... و مي‌بافتم توي خودم كه دارم به آن ديگري كه خواهر اوست نگاه مي‌كنم و ستايش، وقتي به او و مي‌خواستم زن- دختري توي اندام آن پسرك و توي چشمهاي آن پسرك تا زجرم كم بيايد از چنگ انداختن به بار اين درخت و بي‌وفايي‌ام را نداني، بو نبري !

( ميان‌بند
آن‌جا كه زمان انديشار مي‌شود، در بوده‌گي به فهمش مي‌آيد، و آن‌جا كه سوژه خود را مي‌كاود، در زمان‌بوده‌گي را به شهود مي‌خواند، انفعال در نهاد يا پيوستگي سوژه در زمان از محض‌بوده‌گي مي‌ريزد و در كنش مي‌آيد با دريافت و اندريافت در زمان بوده‌گي‌اش و از اين اتصال به در پيوسته‌گي هستي‌ي نهاد به فهم مي‌آيد.
نهاد، در كنشي كه واكنشي انفعالي دارد، هستي را در زمان به خود نسبت مي‌دهد و اين نسبت از درون به درون اسناد مي‌شود، اين جايي‌ست كه پرسش از خودي كه اين اسناد را به تناسب مي‌كشد، رخ مي‌نمايد. )

نمي‌خواهم داستان بگويم، مي‌خواهم بداني براي همين هربار كه مي‌توانستم كنارش بگيرم، دستهايم را به دستهايش برسانم از شرم مي‌شدم و از هراس و صداي ضربان‌ام را در خودم تكرارش را كه مي‌كوبيد مي‌خواستم پنهان كنم و نمي‌توانستم و مي‌خواستم توي‌ همان حال جايي صورتم را قايم كند تا آرام بگيرم به اين انديشه كه ديگر نمي‌بيندم و تو تمام اين حالت‌ها را و تمام اين دلهره‌هاي از جنس استاندال و بالزاك را بهتر از من مي‌شناسي – نوشته لو نمي‌دهد، پنهان مي‌كند، نقاب مي‌گذارد، از دسترس خارج مي‌كند. مي‌خواهم افسونت كنم، به تنگ آمده‌ام از اين افسون شده‌گي مدام كه از كهرباي چشم‌هاي تو از دستها و صدات ديوانه‌ام كرده در سكوت و خودخوري و آن‌قدر ويرانم كرده‌اي كه ... –


+ تکانه

نامه، جزیی از من است، حاشیه‌نویسی نمی‌خواهد، می‌خوانم وقتي اما حاشیه می‌زنم، انگار بخواهم آن تکان‌های ابتدایی را به خاطر داشته باشم، که گاهی‌که دستم به پاسخ رفت، به یاد بیاورم. در نوشتن چیزی می‌گوید کلمات را خام به دست ندهم، در گوشه‌ای از خاطره‌ام بیانبوهم، مثلن "زدارکامگی" را جایی یادداشت کرده‌ام، توی خودم، که یعنی آهرمن و اینکه این هرمن چقدر شبیه حرمان است.
نامه، جزیی از من است، هستند نامه‌هایی که پاره‌شان کرده‌ام، در من نامه پاره‌اند و حذف نمی‌شوند؛ چقدر کوشیده باشم به دور انداختن؟

مثلن:

دوست عزیز
نوشته‌ات را خواندم و بی‌وقفه و گمان، پاره‌اش کرده‌ام و سوزاندم. از آیین تدهین و اعتراف نمی‌دانم و نه برای این، که بهتر بگویم تا نام‌ام را از همه جا قلم بگیری. و ...

اما اینطور می‌خواهم او را به وازدگی نگذارم در انتظار پس‌نوشت یا واپس‌نگاشت، اويي كه از من و در من است و توي همه‌ي اين سال‌ها.
فلوبر مي‌گويد "دنياي همسال ما آنقدر خالي‌ست كه با يك جمله در هم‌ مي‌پاشد".

+



وال بزرگ

به خود دست بردن، از خود كندن، از خود كاستني‌ست؟
اعتراف،‌ وجه انتقادي دارد؟ كرانه‌ها را بر مي‌دارد و كران‌هاي جديد مي‌گذارد؟
مي‌توان يا چگونه تا ازين چنگال در گذشته‌ي تبار كلمات رهيد؟
انديشه بي‌عطف به تاريخ آن و بي‌عطف به تاريخ سوژه در كجاي ِاتفاق مي‌افتد؟
به اين فكر مي‌كردم كه در ارتباط اين گزارش زمانيِ درگذشته دستهايم به پاهاي پسرك، به اندام پسرك كه مي‌رسد در خودم كه دقيق مي‌شوم و در چهره‌ي از زمان ريخته‌ي پسرك، مي‌بينم كه در گونه‌اي از حالاي خودم، او را كه در آن ِ ماضي، حك شده را مي‌ستايم و مي‌نوازم چنانكه او انگار ديگر از او نيست، جز از من نيست، مي‌خواهم بگويم چيزي از جنس به‌يادآوري‌ي افسونگرانه‌ي دل‌پريش ( نوستالژيك) نيست انگار از گونه‌اي ديگر است، از در ديگر، شبيه شعر كه مي‌گويي، تصوير از درون به درون گزاري‌ست كه در منطقي دروني، خود را مي‌كاود: كاهنده و فزاينده.
دوباره دارم زبانم را از دست مي‌دهم، گفتم نوشتن‌ام رسم كه ندارد، رسمي از ترسيم تو را به خود مي‌گيرد، مثل در سايه‌گي. نمي‌دانم كجاي اين كار ايراد دارد كه جمله‌اي از زبان ديگري، شاعري در زبان – زمان ديگري بردارم و مدخلي‌ش بگذارم به نوشتن با تفاوت در اين زباني‌ آوردن‌اش. چيزي شبيه تمام اين سال‌ها كه توي حرف زدن، توي نگاه كردن، توي راه رفتن در سايه‌ي تو بودم


+ تكانه

نمي‌دانم دگرديسي به توان كه مي‌رسد، تكراري‌ست؟ يا دگرديسي مضاعف چيزي شبيه كاهش و فزايش هسته را در خود دارد؟
گره خوردن و تكيده‌گي :

" از اين روست كه اين بدتر از رنج‌هاي من نبود
اين سوراخ شايد كشنده و پنج‌پر
اما بدبختي مرموزي كه مايه‌ي هذيان من است
بسيار بزرگتر از آن است كه هيچ روحي از آن گريخته باشد" ( گيوم آپولينر)

آن تركشي كه به گيج‌گاه، خليده
آن خرده آهن ...

+

( و انگار بدم نمي‌آيد اين‌جا بگويم شما ) .



سروته گشاده به كرگدن‌باز و بايزيد بسطامي (اوژن يونسكو)،
برای مجلد اعترافات،
آذر هشتادوپنج