Tuesday, September 4, 2007

یادآوری : بخشی از یک کتاب - پایان

حافظه، با تمامیت گذشته ی ما، پیگیرانه به جلو فشار می آرود، تا بخش هرچه بیشتری از خود را در کنش حال منظور کند.

ماده و خاطره – هانری برگسون


تجربه بیش از آنکه محصول فاکتها و حقایقی باشد که در خاطره و حافظه ی آدمی ریشه هایی محکم دارند، مبین همگرایی و ادغام داده هایِ متراکم در حافظه ی آدمی ست که غالبن ماهیتی ناخودآگاه دارند.

درباره ی بودلر - والتر بنیامین




یادآوری: بخشی از یک کتاب – پایان


طا مرد، هیچ کس نیامد، سکوت کردند، گریه کردم، م.ج گفت.
طا مرا روی پایش می نشاند، می گفت با پستانهام گریه کن، آنوقت نشانم می داد که پستانهاش چطور گریه می شدند، و از من بیرون ریختند، با چشمهام. آنجا دست گردن وهاب انداختم، و یاد یحیا افتادم، که همانجا مرده بود، و آن همه آمدند. بعد وهاب رفت، از بوستون برایم نوشت اینجا همه چیز سرد است، گفتم چطور مرا یادش مانده؟ گفته بود همیشه یاد آن داغی می افتم، و یاد یحیا، و یاد طا. گفته بود اینجا همیشه یاد طا هست. بعد وقتی برگشت، برایش گفتم که یحیا آنجا نبود، و با هم رفتیم پیش یحیا، که دیگر مرده بود. هوا داشت تاریک می شد، برگشتیم. ستاره های آنجا را آوردیم. گفت من از کودکی م برگشتم. وقتی کنار حوض رسیدم، گفتم همین جا بود، و آن ماهی ها را نشانش دادم، گفتم این آبی، همیشه، از همان وقت، توی سر من می رقصد، که یک روز کنارش نشستم، و چشمهایش را دیدم، که چطور به آب می کشید، و با ماهی پر می کرد. طورِ دیگری نگاهم کرد، انگار هم را نشناخته بودیم، من همانطور بودم، آن وقت یک ماهی رفت تویش، دراز کشیده بودیم، و به آسمان نگاه می کردیم، و دست می کشیدیم، و صدا می کردیم، و با هم از بالای آب، تا بالای آسمان می رفتیم، که آن چشمها را جمع کنیم، که داشتند می افتادند پایین، و روی تن طا، و روی پاهای طا، و روی شکم طا، و روی سینه های طا، دفن می شدند. آن روز، زنگ زدند، در که باز شد، م.ج آمد، خنده می کرد، گفت طا مرده. همه خنده می کردند. فکر کردم دروغ می گوید، من بلند شدم، رفتم و دوباره پرسیدم. گفتم آن سال رفته بودیم دامغان، پسته می کندیم، پوستش را می کند، می خورد، باقیش را می ریخت دور. وقتی نگاهش کردم، گفت هرکس طوری ست، عین برف، می درخشید، توی آن آفتاب، من می خواستم، بی که از دهانه اش بشکافد، پسته را بیرون بکشم، بی دست، با نوک زبان؛ طا، آن وقتها، خوب می خندید، بعدها، خنده هاش آدم را می ترساند، نه من را، فقط آن طور نبود که آن وقتها بود، که من هم می خندیدم؛ وقتی می ترسیدند من می گفتم شما نمی دانید، به خاطر پوست های پسته ست و به خاطر نوک زبان من؛ از آن وقت دیگر نگذاشتند طا را ببینم. نگاهم می کرد، و برایم دست تکان می داد، وقتی از درخت بالا می رفت، و من می خواستم آن برق را نبینم، که از زیر دامنش، و از پشت زانوهاش، شره می کرد. ماهی را با انگشت گرفت، و چشمهایش را نشانم داد، از خودش بیرون آورد، و به صورتم نزدیک کرد، صورتم از سینه ی طا، مثل پستانهاش بیرون زده بود، من که ماهی را خورده بودم.


وقتی بلند شدم، داشتم لیوان را می شستم، و گریه می کردم. وقتی آمدی، هنوز لیوان دستم بود. گفت از وقتی نگاهت می کنم، همان لیوان را می گذاری، بر می داری، می شوری، و آخر توی دستت، با خنده می گفت، که خورد شد، و خون ریخت لای شیشه، گفتم خنده ات ترکید. این دیوانگی تمام نمی شود. دستهایم را گرفت، خون به لبهایش چسبید، و شیشه به لبهایش، و نگاهش کردم، و چشمهایش را می شمردم. دردم زیاد شد. گفتم می دانی چرا یاد طا افتادم؟ گفتم خواب می بینم، دارم لیوان را می شویم، و هی بو می کنم، و هی بو می دهد، و هی دوباره می شورم، و هی بویش می کنم، و هی بو می دهد، و لیوان توی دستم پر می شود از ماهی، و ماهی می رود توی دهان من، و از آنجا توی حلقم که می رود، می بینم، لیوان را خالی می کنم، چیزی تویم نفس می کشد، و راهش را گم می کند، دوباره تا پیدا کند، دوباره آب را گرفته ام، دوباره به دهانم که می برم، گفتم با دهان بو می کنم؟ ماهی می ریزد توی نفسم، توی حلقم، آنوقت لیوان را نگاه کردم، دیدم پستانهای طا را به دندان کشیده ام، آنقدر می فشارم، که خون می ریزد توی حلقم، طا می خندد، چه خنده هایی، بعد می فهمم که طا بوده، اول فکر کرده بودم تو باشی، تو هم بودی، طا هم بود، همان پستانها را زیر آب می گیرم، دوباره می شورم، دوباره به دهان می برم، لیوان می شکند، پستان می شکند، برای همین یاد آن وقتی می افتم، که روی پاهایش می نشستم، و با دستهایم حلقش را فشار می دادم، تا پستانهاش گریه بگیرند، و با آنها گریه کنم، نمی دانم این یعنی چه. شاید طا هم می تواند برگردد و توی خواب من بیافتد. دستهایم را کشیدم، کار مادرش نبوده. آنها نمی دانند. برای وهاب نوشتم: از سرطان نمرد.


م.ج گفت این حرفها یعنی چه؟ با تردید نگاهشان می کردم، شما چیزی می فهمید؟ همه خندیدند. گفتم یعنی فرقی نمی کند. یکروز هم من می گویم م.ج مرده. به برف اشاره کردم، و همانطور رفتم، و آدمش را ساختم، آنها می گفتند و می خندیدند، و من با تن آدم برفی و با تنهاییش، گریه کردم. برایش لباس آوردم، وقتی پوشید، دوباره عرق کرد، گفتم توی این سرما، گفت دارد آب می شود، گفتم چه ات شده؟ مدتها بود می رفتم آنجا، می دیدم اش، کسی نمی دانست، همه فکر می کردند آنجا رهایش کرده اند، و هیچکس به فکرش نیست. من هم نبودم، فکرم نبود، نمی دانم چه بود، می کشاند بروم و ساقهایش را گرم کنم، و برایش لباس ببرم. وقتی مرا دید نشناخت، گفت حالا آمدی؟ گفتم سرد شده. نگاهش را به باغ دوخت، که برف نشسته. گفتم بازی نمی کنی؟ گفت خسته ام، لباسها را پوشید، بیرون رفت. دنبالش رفتم، و پشت سکویی، توی چاله ی بزرگی پیدایش کردم، دیدم خودش نیست، لباسها را انداخته، و کجا رفته؟ هیچکس نمی آمد بگوید چه کار می کنید؟ من هم همین را پرسیدم. اما آنجا کسی نبود، همه هم رفته بودند، انگار برف، دفنشان کرده. نگاه کردم، داشت به خودش برف می چسباند، چیزی نگفتم، سرم را پایین انداختم، لباسها را برداشتم، به طرفش انداختم، گفت تو هم می ترسی؟ گفتم چه ات شده؟ خندید، گفت از وقتی لباسم را کثیف می کنم، نمی پوشم. سردش نمی شود؟ از م.ج پرسیدم. گفت به درک. گفتم عیب ندارد. گفت دست خودم نیست. گفت روده هایش را در آورده اند. گفت حالا هر کار می خواهی بکن. من هم توی چاله رفتم، لباسهایم را در آوردم، تن آدمک کردم، خنده ها کوتاه شد. وقتی برگشتم همه شان آنجا بودند، پشت شیشه، و به آدمک نگاه می کردند.


وقتی آمدم، عکسهای یحیا با طا را نشانت دادم. گفتی شبیه هم اند، چشمهایشان، و شکمهایشان. گفتم خسته ام، نمی خواهم حرفش را بزنم. صدایش را می شنوم، که شبیه صدای یحیاست.




برای مجلد اعترافات، به والاس استیونس
سیزده شهریور هشتاد و شش