Thursday, December 28, 2006

پریدن در قاب، کمانه و کران / حد انتزاع



فروگشا : پادهست جذبه‌هاي فزاينده
واكنش : پريدن در قاب، كمانه و كران – پيش‌آورد 


استخوان، است‌خواني‌ست. به گلو گير مي‌كند، مثل خار توي چشم مي‌خلد، شبيه مرگ، بوي مرگ مي‌آورد – توي آزمايشگاه شيمي‌ي دانشگاه اميركبير كسي را مي‌شناسم كه استخوان مي‌سايد، مي‌سابد، پودر مي‌كند براي كود، پاي درخت مي‌ريزند، توي جاليز مي‌ريزند؛ شنيده‌ بودم كه مي‌خواستند توليدي راه بياندازند ازين كود با استخوان‌سايي – و تاريخ دارد، توي خودش حبس دارد،‌ براي همين خواني‌ست؛ خواندن، آزاد نمي‌كند، تناسخ دارد، در خود نگه نمي‌دارد، به ديگري مي‌برد، آن‌جا نگهدار مي‌شود، آن‌چيز را سپاري مي‌كند در ديگري. به اره‌اي كند مي‌انديشم و خودم را مي‌بينم كه دستي اره و به دستي استخواني، خوني، از تني كه جان‌دار- د، جا ندارد، استخوان خيس. اگر پولانسكي بودم، زني را مي‌كشيدم كه اين‌طور زيبا باشد با دستهاي برف خوني و چشمهاي آبي خيره و صدايي از سيرن‌ها كه خواب مي‌كند و مثله مي‌كند و بي‌نگاه موج‌موج از سرخوشي‌ي اين تكه‌تكه كردن تا رسيدن به تيره‌ي استخوان... استخوان‌هاي آويزان، با کلماتی که رويشان می نشاند، نوشتني كه كنايه به مرگ ندارد، خود مرگي‌ست، و وقتي استخوان‌هايي كه خود نوشته‌ست، كم آورد به خود دست مي‌برد، از خود مي‌كند و چون خراطي، تذهيب كلمه‌ مي‌ريزد بر تيره‌هاي از ديگري، تيره‌هاي از كندن، از خود-ديگري. كلمات، استخوان در زخم‌هاي استخواني مي‌گذارند كه در زخمي‌ست و در به هم رساندن زخم، به ساز مي‌شوند به در مرگ زيستن يا ريختن فاصله در حدي هميشه با مرگ.

 " مقصود از این همه آن‌ست که یقین بدانی که اگر نویسم، و اگر ننویسم در هر دو مقهور و مضطر باشم؛ زیرا که چون بنویسم اگر باختیار نویسم در باختیار نوشتن مضطر باشم؛ و چون ننویسم در نانوشتن مضطر باشم. نامه‌های عین‌القضات – نامه‌ی چهل و سوم "
 استخوان fetal نيست، از جنيني گذشته، خرد كرده، در خود ريخته، مي‌خواهد گذشته‌‌اي را كه حذف كرده، اضافه كند با برداشتن. در استخوان، پاره‌هاي استخواني، به هم عطف مي‌شوند در شكستن سازه‌اي رويين، بطن مي‌شوند، بطني كه در بطن ديگر نمي‌خوابد، در آويزاني بطني‌ست، و زنده نيست، نوشتن را نفي مي‌كند، آن‌چه نوشتن را مي‌سازد، نفي مي‌كند، براي همين شبيه‌ چاله‌اي مي‌شود كه چاهي‌ست از مكان به زمان-مكان‌اي در نوسان، كه نگه نمي‌دارد. پاسخ در انديشيدن به مرگ است، آن‌چه مرگ را ديرآورد مي‌خواهد، استخوان خود اما در مرگ است، تكرار تصاعد گستران آن در ويژه نكردن، در سازه‌ريزي، دروني‌ مرگ است با ورم، با نفي، نفي همان، همانه‌اي كه زندگي‌ست، كه مرگ است و در اين چگالش از آلت كشت‌يار دست‌يازي مي‌كند، براي همين شبيه شعر باشد، شار نيست اما به شعر مي‌آيد، كمينه مي‌زند به آن، نه به واقعيت، خنده مي‌زند به من تا چيزي را ختنه كند و ختنه مي‌كند. تمام نيست، در فاصله‌ي تيرك آن و همان است، جايي كه تمام از تبار خود مي‌ريزد، انبوهه‌اي مي‌شود از نارسيدني،‌ چه استخوان در رسش خود نارس است و با ميل به بازگشت،‌ بي‌ميل. هست‌خواني مي‌كند و چون است را مي‌خواند، از گذشته مي‌گذرد بي‌فريم و از اگر بتواند خود را تعريف مي‌كند مي‌گريزد، حتي از اگر، از گريز به مركز و كش مي‌آيد، همين است كه شايد هميشه بخواهد خودش را برساند، و وقتي به رساندن مي‌شود، به خود مي‌خراشد و زبان مي‌شود از تراشه. خود-كار نيست، از خود مي‌نوشد، خودي كه زنداني‌ي آن ِ ديگري‌ست و كاري فردي مي‌شود كه فردش انباره‌اي‌ست، و به خواندن نمي‌سپارد براي همين كهكشاني‌ست از ستاره‌هاي دنباله‌داري كه دنباله مي‌اندازند، در تن مي‌اندازد تا به تيره برسد و در گذاري از تن و تيره‌ست. شوخي نيست كه جدي‌ باشد، بازي‌اي‌ست در كشاله‌ي شعر وقتي باز مي‌شود و بسته. و به خود مي‌تند، به از خود.








بيش‌آمد يك – آن‌چه " جن‌آورد نظامي‌ست از شب" به كوير ريخته در اين پيش‌آمد، از ارتكاب نظامي به جنون و ليلي. جابه‌جايي نيست، اگرچه در آمدن از جا به جا گذشته، قلمه به دستي‌ست.

بيش‌آمد دو – اين "حد انتزاع" در آزمون خود، زمان‌فرساست در داشت و برداشت، انتظار ندارد. ادعاش گنگ است، خام و كال هنوز. خودش را در خالي، پر مي‌كند و درون‌گرد مي‌شود.



پس‌نگاشت از كنارنوشت



این قطعات، حقیقتن ساخته‌گی هستند، اما کدام خیال آنقدر بدیه است که ذره‌ای تبار نداشته باشد؟ به زهرا نوشته‌ام، لحظه‌هایی هست که دچار حمله می‌شوم، حمله‌های جنونی که از پا انداختنی‌ست، از آن‌هایی که آب آدم را می‌آورد به خودنویس، اما این را خود وام‌دار کتابها می‌دانم، وام‌داری‌ای که سره نیست، و از تو نیست، دلم می‌خواهد بی‌پیرایه بگویم درونی‌ای نمی‌بینم، همه‌چیز از برخورد کاتوره‌ای‌ی کلمات انباشته‌ای می‌آید در من، از دیگران. همین است که به خشونت می‌رسم، خشونت در شکنجه، خشونت در انسان‌دوستی، از خود راندن؛ و از آن به تحقیر، تحقیری که در دوست داشتن به خود روا می‌داریم، در کلمات عامیانه‌ی دوستی، آن‌چه صدایت را مهربان می‌کند و نگاهت را آرام، فریبی که می‌پاید و به پایش خود هم.
"چه سرگشتگی‌هایی ! چه شبهایی که بی‌خواب به سر آمد! خدایا از این راه سزاوار تحقیر خواهم شد؟ وی خود به چشم تحقیر در من خواهد نگریست. اما می‌رود و دور می‌شود. "
– آلفرد دو موسه -

Saturday, December 23, 2006

الک دو لک / به هنر برای هنر


الك دو لك

به هنر براي هنر و شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند
و ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است

و در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است

و او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد

و بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند

و سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد

به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض
و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده


يك/


ديشب خواب خواجه آمد و پدر گفت خواجه دراز مي‌شود و به كف سوراخي نگريست در پاي زن و خواب‌خواجه با حلاجي كه توي دستش بود دنبالم مي‌كرد، مي‌خواست بزند، سرم را بيرون كشيدم و افتادم، از توي سوراخ پاي كف زن كه چشم‌هاي پدر بود، همه خنديدند، بعضي‌ها نفهميده بودند، آن‌ها كه فهميده بودند، نفهميده بودند، خواب‌خواجه آمد و توي كوچه‌‌هاي زعفرانيه دنبال پلاكي‌ مي‌گشت تا به سرم بزند و به سرم زد، گفتم مي‌خواهي،‌ بخواه، من هم مي‌خواهم و اين خواستن به آن خواستن... و يكي بود كه دست خواجه را گرفته بود و گربه‌اي بود كه به لنگ من آويزان شده بود و جيغ مي‌كشيد و توي دست ديگرش شبيه ناپلئون بود كه به گوته نگاه مي‌كند و سعي مي‌كند چيزهايي از نوشته‌ها را به خاطر بياورد، كم مانده‌ بود پدر به خواجه تعظيم كند و دست‌هاي ناپلئوني‌ش را ببوسد، چون همه‌جا را توي كف سوراخ پاي آن زن مي‌ديد، من نخنديدم، كافي بود نگاهي بياندازم و نخندم، افتاده بودم و دنبال پلاكي مي‌گشتم كه فقط مي‌دانستم بايد آن‌جاها باشد، اما آرام بودم و ياد بيست سال پيش مي‌بردتم تا كنار فاضلاب‌رويي كه اول‌بار با خواجه نشستيم و آن زن رد شد و بعد همه‌چيز شبيه بهشت بود، بوي متزايدي از گندآب نيامد وقتي چشم‌هاي سبز زن را بالا مي‌آورديم با خواجه و دستهاي خواجه نوسان عجيبي داشت در رفت و آمد با آن زن، و وقتي رفت از كف پاي سوراخي افتاده بودم وسط زعفرانيه، عجيب كه پدر خودش خواجه را نمي‌شناخت، به من گفته بود چيزهايي از او بگويم و آن‌وقت شروع كرد به تفسير، كلماتي از اسم خواجه را اين‌طرف و آن‌طرف كرد و به گفته‌اي رسيد كه دارد دراز مي‌شود، آن‌روز هم دنبالم كه مي‌دويد خواب‌خواجه، فرياد مي‌‍زد نبايد يا نمي‌تواني يا تو حق نداشتي و چيزي توي اين مايه‌ها، و حلاج را مي‌خواست بكوبد توي سرم، جا خالي كردم، خواجه پرت شد اين‌بار و دراز افتادند روي هم خواجه و ناپلئون و حلاج، آن وقتي بود كه من توضيح مي‌دادم كه با خمسه‌ي نظامي‌ هم مي‌شود آن كار را كرد، و به ليلي و مجنون اشاره مي‌‌كردم و به محمد نظامي كه پسر نظامي بود و وقتي شروانشاه مي‌خواست از نظامي كه آن روايت را به نظم بكشد مثل من به پدرش مي‌گفت حيف اين نيست كه خالي‌ باشد جايش توي شعر؟ و پدر مي‌گفت خواجه دراز مي‌شود و چشمهايش بود كف سوراخي كه پاي آن زن و افتادم و گفته بود نظامي كه نه صفايي هست توي اين روايت نه آبي نه مجال شادي‌اي كه دبدبه و كبكبه‌ي درباري نيست و آواز رعنايي نيست و درختي نيست و صداي پرنده‌اي نيست و نهري نيست و بهشتي نيست و من و خواجه كنار آن فاضلاب‌رو نشسته ننشسته داشتيم بالاي آن چشم‌هاي زن را مي‌آورديم و او كه انگار خواجه را شناخته بود، خندانه مي‌گفت عوض‌اش بيابان دارد و مار و ماه دارد و بعد صدايي شبيه صداي ماه در آورد كه در آسمان بيابان آواره‌ست و پشت هيچ سايه‌اي گم نمي‌شود و خواجه قسم مي‌خورد كه حلاج را توي سرم له مي‌كند يا سرم را توي حلاج، آن‌وقت قد كوتاهي مي‌گرفت و شروع مي‌كرد به خواندن قانون‌نامه‌اش، كه چه و چه و اين‌كه چه كساني مي‌توانند به چه كساني بگويند خواجه و خواجه مي‌تواند به دنبال چه كساني با دستهاي ناپلئوني‌ش بدود و فحش اول و آخر كش‌ها را بگويد وقتي كه مي‌افتادم؛ مهراب مي‌گويد اين خوابها تعبير ندارد ولي من ديده‌ام تعبيرش را چون يك چيزي، زني انگار توي سوراخ كف پايي كه چشمهاي پدر بود شبيه كرم، از تنم بالا مي‌آمد و از ردي كه بر تنم مي‌گذاشت، كرمهاي خواب‌خواجه بيرون مي‌زدند و مي‌رفتند توي دهان آن زن و چشم‌هاي سبزش را با خواجه بالا مي‌آورديم توي آبرويي كه آن‌جا گم شده بوديم و رسيده بوديم و ياد بيست سال پيش مي‌كرديم با خواجه و چيزهايي را مي‌كنديم از هم مي‌انداختيم توي آن جاآب، هي كرم مي‌زد بيرون و مهراب مي‌گويد شايد اثرات جادويي علفي‌ست كه از سوراخ كف پايي به دست مي‌ايد كه چشم پدر را بر آن كنده‌اند و نخنديدي، نمي‌دانم، شايد حق با بچه نظامي باشد كه به پدرش مي‌گويد اين ليلي و مجنون به خاطر همين خشكي‌ست كه آن‌قدر خيسند و پدر متقاعد مي‌شود كه خواجه را درست نمي‌شناسد و وقتي داشته مي‌گفته دراز مي‌شود، نمي‌دانسته راجع به كه حرف مي‌زند و نظامي را مي‌كشاند كه به ليلي دست ببرد و به مجنون بيافزايدش براي همين وقتي مي‌افتادم آن كرم‌ها را با خودم آوردم و كرم فربهي هم بود كه نقش عجيب پاندورا را به خود گرفته بود كه دهانش صندوقي بود كه وقتي بازش كرد، افتادم و صداي ماه ديوانه‌ي بيابان را شنيدم كه مي‌خواست به جستجوي سايه‌اي بميرد، آن‌طور خودش را زياد كرد، من را زياد كرد، ليلي را زياد كرد، مجنون را زياد كرد و خواجه را آفريد.




دو/ 


اين‌جا را براي دفن كردن، كنده‌ام.




سه/


در مناجات، تكرار افزوده مي‌شود مدام به آنچه خوانده مي‌شود، به آن‌كه خوانده مي‌شود به آن‌كه در مناجات زياد مي‌شود،‌ زنداني‌ست. مناجات، خيلي پرداخته نشده در موج، مي‌شود ورزيده شود در اين بازي. مثله مي‌كند و استخوان را بيرون مي‌كشد با تكرار خود، با افزودن خود، با حجيم شدن با رشد تصاعدي‌ي كسي‌ كه در بالاي مناجات به زه كشيده مي‌شود و در تكرار از شكل مي‌اندازد،‌ مچاله مي‌كند، حال را به هم مي‌زند، همان چيزي‌ست كه شبيه خود آدم مي‌شود آنقدر از تكراري پر مي‌شود و پر مي‌كند كه بوي ماهي‌ي مرده مي‌گيرد و بوي گلاب مانده. بالاي ورودي غسال‌خانه نوشته بود كه بدن‌هاي آن‌هايي كه در اثر كراك، مرده‌اند را غسل نمي‌كنند. مناجات مثل كراك مي‌ماند، مهراب رفت و پرسيد كه چرا ؟ و ما كه از تعجب بوديم گفتيم چه بهتر و آمد كه نمي‌شود اين جنازه‌ها را شست، مثل خمير مي‌شوند و وقتي داري دست را مي‌شويي، مي‌بيني كه دست جدا شد، آمد توي دست تو و از تنه، و پوست كنده شد و‌ آمد توي دست تو و از بدن، و لب كنده شد و آمد توي دست تو و از دها،ن و خيلي جاهاي ديگر و چيزهاي ديگر كنده شد و از تو شد، و مناجات همين كار را مي‌كند،‌ آنقدر تكرار مي‌كند تا كنده شود،‌ بيافتد، شبيه غلافي كه از دگرديسي مي‌افتد، شبيه تلاشي، پاشي. مناجات ورم مي‌كند و مي‌تركد، و لخته‌هاي از تركيده‌گي را مي‌پاشاند ، نعشي باقي نمي‌گذارد، استخوان مي‌ماند براي كولي‌ها، و كولي‌ها با استخوان‌ها نيزه مي‌سازند و خدنگ مي‌سازند و شكار مي‌روند. ما هم مي‌رويم شكار، من با تو مي‌رويم شكار. من هي مي‌كنم و تو تير بيانداز، استخوان بيانداز تا استخوان‌هاي ديگري بياورد،‌ و يك گنجينه استخوان داشته باشيم، براي بالش كردن، براي تشك ساختن و براي تماشا. و مثل شيشه مي‌ماند، از خودش رد مي‌شود و رد نمي‌شود، چيزي را رد مي‌كند و رد نمي‌كند، مضاعف مي‌كند و از طول و عرض و عمق بالا مي‌رود،‌ چند برابر مي‌كند و رد نمي‌كند، بزرگ‌نمايي مي‌كند و اين تكرار است، اما همان نيست، همان با اين فرق دارد، جابه‌جا نمي‌كند، همان يكان نيست، يكان نمي‌شود، يكان حد دارد،‌ همان حد برنمي‌دارد، در زير منحني‌ست و روي ديگري. مهراب مي‌گويد شكار را خسته بايد كرد و كلافه بايد كرد و زجركش بايد كرد تا از حال برود و از حال مي‌رود و خسته كه مي‌شود، لذيذ نيست، شكار خسته گوشت‌تلخي‌ست، شكار خسته را خوردني نيست، ما هم براي آن نمي‌خواهيم، من و تو. شكار خسته راحت‌تر پوست‌كند مي‌شود، زود‌تر مي‌شود كيمخت‌اش كرد، و به تيره رسيد، مناجات شكار را خسته مي‌كند،‌ از پا مي‌اندازد، رام مي‌كند و به مرگ راضي، به دسته‌هاي شمشير و نيزه‌اي كه از استخوان‌هاي قديم شكارگان به پوستش مي‌كشيم،‌ پاره‌اش مي‌كنيم.




الك دو لك 
به هنر براي هنر و 
شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند و 
ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است و
در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است و
او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد و 
بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند، بيان و 
سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد
به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده 




براي مجلد اعترافات 
دي‌ماه هشتاد و پنج

Sunday, December 10, 2006

مجلد اعترافات / به نام‌ها / برنارد





به نام ها
و آن ها که از یاد ریخته اند



( آگاهی از عدد صرفا از طریق ادراک اشیای خارجی یا فرآیندهای بیرونی به بلوغ نمی رسد، بلکه یکی از قویترین ریشه های آن را باید در تمایزهای اساسی ای دانست که از رابطه ی بین اذهان یعنی از رابطه ی میان من و تو و او، ناشی می شوند. – فلسفه صورتهای سمبلیک، ارنست کاسیرر )




اين‌ها برناردند، عكس‌ها:










- برنارد در كودكي
در ساز شني با حالتي از استغنا ، كشاله‌اي كودكانه در سبد









- برنارد در سيزده سالگي
در سفري به شرق خميازه مي‌كشد













- برنارد در هفده سالگي
آسمان، ابر، درخت، دشت، سيگار















- برنارد در دانشگاه
آدم‌ها، ساختمان، فواره













- برنارد در جنگ
زمين















- جسد






اين‌ها را گوگل پس مي‌دهد با جستجوي نام برنارد. عناوين و جاها اضافات من هستند.
به اين فكر كرده‌ام كه بيوگرافي‌اي بنويسم از برنارد. از اين او چیز زيادي نمي‌دانم، حتي كسي را به خاطرم نمي‌آورد، نه توي هيچ رمان يا داستاني جز جاهايي توي تاريخ يا شخصيتي در فيلمي كه به خاطر نمي‌آورم.
ديشب به كسي فكر مي‌كردم و قطعاتي از گذشته و حال‌اش را كنار هم مي‌چيدم كه نام برنارد به خود گرفت. تداعي نام برنارد با اين زن كه در خيال من بود، و فكر كردن به حرف‌هايي كه با كاوه گفتيم، چيز زيادي از آن حرف‌ها را به خاطر نمي‌آورم، - در جمله‌اي كتابي و ژورناليستي، مي‌نويسم كه در جاي خودش به آن خواهم پرداخت – در همه‌جايي به آن حرفها پرداخته‌ام، و چيز زيادي از آن زن؛ به برنارد مي‌انديشم و به گوگل دست مي‌برم، عكس‌هايي پس مي‌دهد، از برناردهايي كه كنار هم مي‌چينم. عكس آن زن را نمي‌آورد، آن زن با نام برنارد و مختصاتي كه من به او و آن زن داده‌ام، وجود ندارد.
بيوگرافي تاريخ من هم هست.
توي آن عكس‌ها، عكسي از يك كليسا هم بود و عكسهايي از محل‌هاي ديگر، خيابان‌ها و گاهي آدم‌هايي توي آن خيابان‌هاي برنارد توي عكس‌ها و آگهی های تبلیغاتی.
عكس‌هايي هم بود كه هيچ وجه تسميه‌اي نداشتند با برنارد.
تعدادی از آدم‌‌ها را جدا كردم، توي تاريخ‌هاي مختلف، چهره‌هاي مختلف، سنين مختلف و چهره‌هاي يكسان، چهره‌هايي كه نام برنارد بر پيشاني‌شان حك شده است.
عكس‌ها را در زمان‌هاي متفاوت قرار مي‌دهم، متوالي‌شان مي‌كنم، جهت مي‌دهم، مي‌چينم، روي هم مي‌گذارم، حجيم مي‌شوند، نمي‌توانم منطقي در بعضي چينش‌ها پيدا كنم.
گاهي ستاره‌ها را به هم وصل مي‌كنم و شكلي مي‌سازم. گاهي اين ستاره‌ها از كهكشان‌هاي يكسان نيستند. گاهي در حد فاصل دو ستاره، ستاره‌اي رسم مي‌كنم. گاهي نمي‌توانم يك ستاره‌ي مشخص را به ديگري نشان بدهم،‌ امتداد نوك انگشتان من، او را نمي‌رساند.
نوشته‌هاي بر تصاوير، معطوف به تصاویرند، بیشتر در زير تصوير انگار جاي توضيحات،‌ قرار داده مي‌شوند. در چرخش از تصوير به نوشته، يا از نوشته به تصویر، سوژه به چسباندن مي‌گردد، نام‌ها را و حتي بدون نام‌ها را.
از رساندن این دو نقطه با خط، پاره ای حاصل می شود؛ پاره ای که عقیم می ماند به انتظار نقطه ای دیگر می نشیند، و در رسش به آن دیگری، افزوده می شود؛ کهکشان ها در تناسب با دیگر کهکشان ها واقع که می شوند، از بیرون تر کهکشانی می سازند که ظرفی ست. این چیزها به دیدن بستگی دارند، نمایش این نقاط به خطوط بستگی دارند، نوشتن در ابتدایی ترین مرحله ی خود به هم رساندن تصاویری ست چکیده از تصاویری از چیزها، نام ها تصاویرند و با حذف تصویر، چیز می شوند، نوشتن چیزی جز رسم نیست، جز از رسم نیست.

فلاش زده می شود، عکسی گرفته می شود، ظاهر می شود، کسی/ چیزی (با) را در زمانی/ مکانی به حبس می کشد.
دستی برده می شود، خطی زده می شود، نوشته می آید، کسی/ با/ چیزی را در زمانی/ مکانی به بند می کشد.
این چیز/ کس به دیگری سپرده می شود، در این سپارش، برنارد، تنها نام نیست. حد چیز/ کس ی می شود که به لحظه ای میل می کند.




به نامها:
امیر، محمد، الهه، رضا، علیرضا، آزاده، فاطمه، دانیال، نرگس، سعید، نریمان، شیرین، طه، علی، ریحانه، سیروس، اشکان، لیلا، ایوب، الهام، بهداد، هلن، سامان، بهاره، جواد، مرتضی، فرزانه، وحید، اردلان، گیتی، ماکان، بهناز، محمدرضا، کاوه، نازنین، محمود، آذر، حمزه، سینا، ندا، همایون، ارغوان، کوروش، غزال، احمد، بیژن، مریم، محسن، فرنوش، میترا، آیدا، نیما، هوشنگ، حمید، مونا، امین، شاهد، لیلی، کامران، تورج، طاهره، سمانه، وهاب، رفعت، سمیرا، مهدی، پوریا، مجتبی، هانیه، شادی، زینب، پرتو، کاظم، شهریار، افشین، آزیتا، منیره، امید، جلال، افسر، لعیا، رضوان، فرهاد، صدیقه، مینو، طلیعه، انوش، حمیدرضا، هادی، معین، سالینا، کتی، سارا، عارفه، پرویز، هلیا، یاشار، حسین، لاله، صاحب، طوبی، مقتدا، افسانه، میثم، زهرا، مصطفی، مرضیه، صبا، یحیی، عالیه، صدف، کمال، برزو، سهیل، رویا، محبوبه، زهره، مهدیه، ناهید، ایمان، آذین، امینه، آتنا، نفیسه، عباس، صادق، سهراب، مطهره، ابراهیم، سام، نادیا، آیلا، حسن، پریسا، آرش، هرمینه، رباب، سیما، روناک، ابوذر، بهرام، فرزاد، محمدحسین، امیرعلی، رکسانا، ارمیا، سوده، آرمین، روزبه، نسیم، هژبر، مهران، ساناز، عطیه، کامیار، نازی، سلمان، شبنم، آرشام، محی الدین، کیمیا، سپیده، علی محمد، ادریس، مسعود، معید، شیوا، مهسا، توحید، پدرام، پری، هدی، عبدی، سمیه، زیبا، سهیلا، ثمین، عاطفه، سرور، شهرام، فرشاد، شاهین، خسرو، پریا، کمیل، تهمینه، سروش، کوثر، مزدک، جلیل، ارشاد، کیانا، غزل، اسماعیل، نیلوفر، رئوفه، مهشید، منصوره، حسام، هدیه، شهاب، ایرج، مهناز، شهره، آیدین، موسی، آرمیتا، بهروز، ژیلا، برزین، پوری، بهنوش، پگاه، داود، یاسر، پرهام، سیمین، علا، مجید، سودابه، نوشین، کیهان، الیاس، امیراد، مهراب، سجاد
و آنها که از یاد ریخته اند، سلیمان


از مجلد اعترافات،
نوزده آذر هشتادوپنج

Monday, December 4, 2006

مجلد اعترافات / به کردگدن‌باز بایزید بسطامی



1907

در آوريل اين سال، آپولينر خانه مادري را ترك مي‌كند و آپارتمان كوچكي به اجاره مي‌گيرد. در همان حال با يك نشريه هفتگي همكاري حرفه‌اي و غير ادبي دارد كه كمك خرجي از آن‌ مي‌گيرد. نياز مالي شاعر را وا مي‌دارد كه براي يك ناشر مخفي، دو رمان كوچك شهواني بنگارد، كتابهايي كه زير پالتو خريد و فروش مي‌شوند.


1911

روز هفتم سپتامبر آشنايي‌اش به يك جوان بلژيكي به نام ژري پي‌يره منجر به بازداشت شاعر مي‌شود. بازپرس بر آن است كه او در سرقت چند مجسمه از موزه‌ي لوور با پي‌يره كه اكنون فراري‌ست همكاري داشته و همچنين مظنون است كه ژكوند را عوض كرده باشد !


26 اوت 1880

يك زن جوان لهستاني، بيست ساله، كه پدرش اتاقدار پاپ بوده‌ست، در شهر رم پسري مي‌زايد كه پنج روز بعد، به دنبال گزارش قابله،‌ تولد او در دفتر شهرداري ثبت مي‌شود. زيرا مادر مي‌خواهد ناشناس بماند. قابله كودك را با نام و نام‌خانوادگي دولچينگي گيوم آلبر به ثبت مي‌رساند.


1901

كوسترو ( لقبي كه دوستان به او داده‌اند ) چند شعر به خواهر يكي از رفقا تقديم مي‌كند. وي ليندا مولينا نام دارد،‌ دختري‌ست هفده ساله كه فريب شاعر جوان را نمي‌خورد.


- از : گيوم آپولينر در آينه‌ي آثارش، پاسكال پيا / ترجمه سپانلو -




سر و ته گشاده
به کرگدن‌باز و بایزید بسطامی (اوژن یونسكو)


از خود دزديدن و پنهان كردن شبيه بزه همين است كه دستم را به آب اعتراف مي‌برم. دو ماه سوداي به شجاعت نوشتن ايستادن را دست و پنجه آزمودم و به انديشه‌ي آن‌چه " خلاصه مي‌شوم توي دهان بي‌بزاق و نوشتن چيزي شبيه همين بايد باشد، چيزي شبيه خشك شدن از آب، سفت شدن در عضلات بي‌خون، مچاله‌گي."
دست كشيدن و نوشتن، با ديدن و نوشتن، برايم آوردني‌ شده وقتي نور مي‌آيد و مي‌بينم آن‌چه مي‌نوشته‌ام از آن مرزي بوده كه در ذهنم بر آن‌چه دست كشيده‌ام گذاشته بوده‌ام، و اين نوشته‌ي آخر و آن حرف‌هاي آن شب كه گفتي، چهره‌ام چنان مچاله مي‌كند، هنگام خواندن كه گاهي فكر مي‌كنم، جذام صورتم را افتاده و دست مي‌برم.
بيماري‌‌اي كه توي نوجواني هست، و توي هسه، پنج سال پيش با هم مي‌خوانديم توي دميان و بهتر توي بازي‌ي مهره‌ي شيشه‌اي و بيشتر توي نرگس و زرين دهان، هنوز توي خوابهايم مي‌آيند و اين از چيزهايي‌ست كه توي اين خطوط آوردني‌ست.
ديگر كه برايت دير مي‌نويسم، مي‌خواهم اين چيزها تلنباري بياورند توي خونم و تا يكهو بريزم، بريزاني‌ام.
و كه "نوشتار اعتماد بر نمي‌دارد" گفته بودي كه مرا مي‌برد به سخت دست بردن،‌ اما خيلي فكر كردم به چيزي از جنس اين اعتماد، و يادم آمد دختركي را كه هنوز به برف خيره‌ست و كسي كبريتش را نمي‌خرد.
- نوشتن من رسم ندارد، اخته‌ست، مي‌خواهد چيزهايي را بگويد كه نمي‌توانم با صدايم برايت بگويم، تو مي‌گويي بنويس و من مي‌نويسم، به اين نوشتن اعتماد ندارم، براي همين فكر مي‌كنم مي‌فهمم وقتي آن جمله را مي‌گويي، يعني چه ! اما روي پشت همان كاغذي نوشتن كه تو نوشته‌اي، دست بردن به نزديكي‌ي دستان تو، آن‌چنان است كه انگار دست‌هايم را ها مي‌كنم، و يا اين نوك‌تيزي‌ي خود-نويس‌ات، خونم را مي‌ريزاند از نوك انگشتانم و چنان كرختي دارم كه گاهي فكر مي‌كنم از نوشتن مي‌فهمم و از اين‌كه به نوشتن‌ ام گفتي، چقدر نزديك‌تر مي‌نشينم به خودم. اما نوشتن من رسم ندارد، و اين را مي‌دانم، براي همين بايد چيزهايي را آماده كنم توي ذهنم،‌ فكر مي‌كنم تو اين كار را نمي‌كني، فكر مي‌كنم آن‌هايي كه مي‌نويسند اين كار را نمي‌كنند، دستشان رقصشان است روي قلم يا قلمشان دست‌ياز رقص‌شان مي‌شود بر كاغذ همين است كه طول مي‌كشم، كه عرق مي‌ريزم، كه خسته مي‌شوم و رها مي‌كنم و با حذف خطوط چهره‌ات و با حذف صدات -


دوست مارماهي‌ي من

آن پسرك چشم تيله‌اي سبز را به يادت مي‌آيد توي رديف اول كلاس كه مي‌نشست، آن وقت‌ها كه تازه بود دوست داشتن و خيلي تازه بود، و موهاي حنايش را و پوست برفش ؟
و آن چشم‌هاي سبز اميد دوست داشتني‌ي چاق ِ‌ روشن را ؟
اينكه چه‌قدر دل مي‌خواستم به دست كشيدن بر آن چهره‌ي سيم‌آب گون آن ثمين و در سوختن خواستن به بوسه غرق كردن آن چشمها و گونه‌ها و لب‌ها با داغمه زده لبهاي پر شور نوجواني‌ام را همه‌ي اين سال‌ها از تو پنهان كردن و توي اين سال‌ها به از خاطر زدودن و انكار كردن‌شان كوشيدن... يادت هست به خطوطي از نارسيس و گلدموند هسه كه مي‌رسيديم، مي‌گفتي اين همه آشفتگي‌يِ چيست، و من فروخورده، چهره‌ام را گم مي‌كردم تا بگويم اين داستان شور بي‌نهايتي دارد از عشقي كودكانه كه حسرت تجربه‌اش بر دلم مانده،؟ پنهاني‌ي تو زير نگاه گرفتن آن پسر و داغ شدن را يادم مي‌آورد هسه، و پنهاني‌ي تو در گوش زمزمه كردن با او كه نمي‌دانستم چه مي‌خواهم بگويم‌اش جز آن‌كه عشق پاك بي‌مصداق است وقتي آن ِ من به جنبش مي‌افتد به فشردن و نوازش آن ديگري يا آن ِ ديگري، و زجر خود خوردن‌ام از آن همه درد گرفتن وجداني كه با ترسي مدام از گناه، آخته و گداخته به دشنام‌ و نفرين مي‌نشست.
يكبار هم مي‌گفتي فلوبر وقتي از مادام بوآري مي‌نوشت، توي هر چند سطر مدهوش و رنگ‌ريخته مي‌افتاد، و من خنديدم به استهزا اما حالا مي‌بينم ديگري‌ي فلوبر بوده كه آن‌طور به قامت مادام بواري كه مي‌ريخته، لرز گرفته از خودش مي‌رفته و از او و مي‌فهمم از به ياد آوردن انتظار آن شبها تا صبح‌اش چشم‌هاي برق سبز او را دوباره ببينم و بپايم‌اش و فكر كردن به تو كه اين دگرگوني‌ي رنگ و هيجان سينه‌ام را مي‌فهمي؟ دارم تمام تلاشم را مي‌كنم تا آن لحظات انزجار از خودم را همانطور به خاطر بياورم، و متلاشی می شوم، بعد از اين همه سال و او را كه مي‌دانستم خواهري دوقلوي خودش دارد كه چنان شبيه اوست كه... و مي‌بافتم توي خودم كه دارم به آن ديگري كه خواهر اوست نگاه مي‌كنم و ستايش، وقتي به او و مي‌خواستم زن- دختري توي اندام آن پسرك و توي چشمهاي آن پسرك تا زجرم كم بيايد از چنگ انداختن به بار اين درخت و بي‌وفايي‌ام را نداني، بو نبري !

( ميان‌بند
آن‌جا كه زمان انديشار مي‌شود، در بوده‌گي به فهمش مي‌آيد، و آن‌جا كه سوژه خود را مي‌كاود، در زمان‌بوده‌گي را به شهود مي‌خواند، انفعال در نهاد يا پيوستگي سوژه در زمان از محض‌بوده‌گي مي‌ريزد و در كنش مي‌آيد با دريافت و اندريافت در زمان بوده‌گي‌اش و از اين اتصال به در پيوسته‌گي هستي‌ي نهاد به فهم مي‌آيد.
نهاد، در كنشي كه واكنشي انفعالي دارد، هستي را در زمان به خود نسبت مي‌دهد و اين نسبت از درون به درون اسناد مي‌شود، اين جايي‌ست كه پرسش از خودي كه اين اسناد را به تناسب مي‌كشد، رخ مي‌نمايد. )

نمي‌خواهم داستان بگويم، مي‌خواهم بداني براي همين هربار كه مي‌توانستم كنارش بگيرم، دستهايم را به دستهايش برسانم از شرم مي‌شدم و از هراس و صداي ضربان‌ام را در خودم تكرارش را كه مي‌كوبيد مي‌خواستم پنهان كنم و نمي‌توانستم و مي‌خواستم توي‌ همان حال جايي صورتم را قايم كند تا آرام بگيرم به اين انديشه كه ديگر نمي‌بيندم و تو تمام اين حالت‌ها را و تمام اين دلهره‌هاي از جنس استاندال و بالزاك را بهتر از من مي‌شناسي – نوشته لو نمي‌دهد، پنهان مي‌كند، نقاب مي‌گذارد، از دسترس خارج مي‌كند. مي‌خواهم افسونت كنم، به تنگ آمده‌ام از اين افسون شده‌گي مدام كه از كهرباي چشم‌هاي تو از دستها و صدات ديوانه‌ام كرده در سكوت و خودخوري و آن‌قدر ويرانم كرده‌اي كه ... –


+ تکانه

نامه، جزیی از من است، حاشیه‌نویسی نمی‌خواهد، می‌خوانم وقتي اما حاشیه می‌زنم، انگار بخواهم آن تکان‌های ابتدایی را به خاطر داشته باشم، که گاهی‌که دستم به پاسخ رفت، به یاد بیاورم. در نوشتن چیزی می‌گوید کلمات را خام به دست ندهم، در گوشه‌ای از خاطره‌ام بیانبوهم، مثلن "زدارکامگی" را جایی یادداشت کرده‌ام، توی خودم، که یعنی آهرمن و اینکه این هرمن چقدر شبیه حرمان است.
نامه، جزیی از من است، هستند نامه‌هایی که پاره‌شان کرده‌ام، در من نامه پاره‌اند و حذف نمی‌شوند؛ چقدر کوشیده باشم به دور انداختن؟

مثلن:

دوست عزیز
نوشته‌ات را خواندم و بی‌وقفه و گمان، پاره‌اش کرده‌ام و سوزاندم. از آیین تدهین و اعتراف نمی‌دانم و نه برای این، که بهتر بگویم تا نام‌ام را از همه جا قلم بگیری. و ...

اما اینطور می‌خواهم او را به وازدگی نگذارم در انتظار پس‌نوشت یا واپس‌نگاشت، اويي كه از من و در من است و توي همه‌ي اين سال‌ها.
فلوبر مي‌گويد "دنياي همسال ما آنقدر خالي‌ست كه با يك جمله در هم‌ مي‌پاشد".

+



وال بزرگ

به خود دست بردن، از خود كندن، از خود كاستني‌ست؟
اعتراف،‌ وجه انتقادي دارد؟ كرانه‌ها را بر مي‌دارد و كران‌هاي جديد مي‌گذارد؟
مي‌توان يا چگونه تا ازين چنگال در گذشته‌ي تبار كلمات رهيد؟
انديشه بي‌عطف به تاريخ آن و بي‌عطف به تاريخ سوژه در كجاي ِاتفاق مي‌افتد؟
به اين فكر مي‌كردم كه در ارتباط اين گزارش زمانيِ درگذشته دستهايم به پاهاي پسرك، به اندام پسرك كه مي‌رسد در خودم كه دقيق مي‌شوم و در چهره‌ي از زمان ريخته‌ي پسرك، مي‌بينم كه در گونه‌اي از حالاي خودم، او را كه در آن ِ ماضي، حك شده را مي‌ستايم و مي‌نوازم چنانكه او انگار ديگر از او نيست، جز از من نيست، مي‌خواهم بگويم چيزي از جنس به‌يادآوري‌ي افسونگرانه‌ي دل‌پريش ( نوستالژيك) نيست انگار از گونه‌اي ديگر است، از در ديگر، شبيه شعر كه مي‌گويي، تصوير از درون به درون گزاري‌ست كه در منطقي دروني، خود را مي‌كاود: كاهنده و فزاينده.
دوباره دارم زبانم را از دست مي‌دهم، گفتم نوشتن‌ام رسم كه ندارد، رسمي از ترسيم تو را به خود مي‌گيرد، مثل در سايه‌گي. نمي‌دانم كجاي اين كار ايراد دارد كه جمله‌اي از زبان ديگري، شاعري در زبان – زمان ديگري بردارم و مدخلي‌ش بگذارم به نوشتن با تفاوت در اين زباني‌ آوردن‌اش. چيزي شبيه تمام اين سال‌ها كه توي حرف زدن، توي نگاه كردن، توي راه رفتن در سايه‌ي تو بودم


+ تكانه

نمي‌دانم دگرديسي به توان كه مي‌رسد، تكراري‌ست؟ يا دگرديسي مضاعف چيزي شبيه كاهش و فزايش هسته را در خود دارد؟
گره خوردن و تكيده‌گي :

" از اين روست كه اين بدتر از رنج‌هاي من نبود
اين سوراخ شايد كشنده و پنج‌پر
اما بدبختي مرموزي كه مايه‌ي هذيان من است
بسيار بزرگتر از آن است كه هيچ روحي از آن گريخته باشد" ( گيوم آپولينر)

آن تركشي كه به گيج‌گاه، خليده
آن خرده آهن ...

+

( و انگار بدم نمي‌آيد اين‌جا بگويم شما ) .



سروته گشاده به كرگدن‌باز و بايزيد بسطامي (اوژن يونسكو)،
برای مجلد اعترافات،
آذر هشتادوپنج

Tuesday, November 28, 2006

آذر / پراکنده

خفه خون آذر .


می خواهم به عقد یک کلاغ در بیایم تا با منقارش توی ام را در بیاورد

Sunday, November 26, 2006

به یحیا

انگشت را به خود كه بگيرد
اشاره تنها بر خود جايز مي‌كند
و اين نهايت تواضع اوست



- پرويز اسلامپور -
( شن پخته در خواندن، دست‌هايم را به ديوار مي‌آويزم و خزه )

Tuesday, November 14, 2006

نامه / فارسی / دفتر سفال


معشوق با عاشق گفت بيا تو من گرد؛ كه اگر من تو گردم آنگاه معشوق در بايد و از معشوق بكاهد و در عاشق بيافزايد و نياز و دربايست زياد شود؛ و چون تو من گردي در معشوق افزايد. همه معشوق بود عاشق ني، همه ناز بود نياز ني، همه يافت بود دربايست ني، همه توانگري بود و درويشي نه، همه چاره بود و بي‌چاره‌گي ني.
رساله "سوانح" – احمد غزالي



فارسي مي‌آوردم تا كشيدن تو بيرون از تو نشاندنت من را به جا و آن‌جا نشستن، فارسي از تو، من را مي‌خواهد و تا در كانون من بنشاند تمام نگرگاه‌ات را، من مي‌شوي و من را در باززايي مدام حجم مي‌دهد. فارسي كانون دارد در شعر و كانون دارد در ادبيات به درنهادي (در سوژه‌گي) و "من" را هلاك نمي‌كند، تو را مي‌آوراند تا من و در من و از تو مي‌گيرد و در من مي‌افزايد و تاريخ دارد و در تاريخ‌اش " تو" را هلاك مي‌كند و من را زياده مي‌كند و مذكرگويي مدام دارد در عشق و در هلاكت آن.

دو-


آقاي عزيز!

پرسش شما دو گونه است، اول آن‌كه با كدام زبان مشترك مي‌توان از داستان و رمان سخن گفت و سنجيد؟ و دوم آن‌چه من ازين پرسمان بيرون مي‌كشم : كدام رمان، كدام داستان؟
او مي‌گويد آن خواندني دارد كه مرگ مرا نمي‌آوراند، كه مرگ ديگري را مي‌آورد و من خود را در آن مرگ جايگشت مي‌دهم و تو مي‌گويي نمي‌فهمي، مي‌گويي او دارد از ادبيات درباره‌ي ادبيات مي‌گويد و از رمان به رمان مي‌نگرد و تو مي‌گويي برايت گنگي‌ست.
تو مي‌گويي آن خواندني دارد كه از درون به درون مي‌چرخد دور هسته‌اي كه صداها را مي‌آوراند كنار هم مي‌نشاند و سازه مي‌گسترد در طول يا عرض، كه در زماني دروني خط‌كشي مي‌كند و در زماني دروني روايت دارد و شكست يك روايت، شكست درون روايي‌ست كه ارجاع از و به بيرون ندارد، و شكست نيست در اين نگر با آن‌چه از شكست در تعريف است. تو مي‌گويي با نگاه از به نه در ادبيات، نگريستن و با نگاهي از پساساخت‌گرايي آمده.
(در بازنويسي، شاعر دوباره مي‌شود و براي دوباره شدن به همان دست‌ها،‌ دست مي‌كشد تا بازگردد، حذف نام را به علاوه كند و اضافه‌ي حذف را بردارد. بازنويسي از ديگر ريختن است و از دوباره نيست هميشه، آمدن است و دست بردن است و مقام ديگر را در آن مقام قلب كردن. آن‌گاه كه باز ريختن از كاهيدن پيشي بگيرد، نهاد سر مي‌رود و مناجات در تكرار تكريم و تحقير سوژه بار مي‌گيرد در گونه‌اي از ستايش:

"او می‌آید
می‌آید او وقتی
می‌آید تنها
پر می‌شود همه‌جا
از تنهایی
دیدن او می‌شود
عشقی که همیشه‌ی تنهایی‌ست
و رویایی که تو بنشینی و از
رنگارنگی
رنگی
بشکوفی"
- حسين مدل

اين‌طور،‌ نوشتن برنهاده‌ي خواندن است و بازخواندن است و پيشيني‌ی خواندن نيست، از پيش‌خواني شده‌ايست كه به دست مي‌ريزد و در هلاك، اگر ايده‌ي كلمه، واسطه‌گي‌ی آبگينه‌اي باشد،‌ خواندن را در كانون خواندن مي‌تاباند.

"چه‌گونه
نمي‌دانم،
به چه بگويم‌اش
گاهِ هنوزي
كه
كلام‌ام نيست"
- خوان رامون خمينس-

نوشتن ِ خواندن و آنكه خواندن، نوشته مي‌شود در حبس)


سه –

دست از ارتكاب مي‌نويسد و دست از دژم‌خواني خود به رسش مي‌رسد و خود را مي‌پايد به نريختن، در آستانه نگه مي‌دارد و در استعاره‌ي ماندن در صلب و نه شار شدن جيوه در آن ِ زه. و دست ارتكاب نگه مي‌دارد و تاب مي‌آورد و نمي‌خواهد از القاي تمام شدن... از القاي ريخته‌گي و از تمناي باكره‌گي‌‌ي ماندن، ريختن...
دست از آغاز مي‌پريزد، از در پيدايي مي‌ترسد، از آغاز مي‌گريزد همان‌گونه كه از انجام و در اين توالي، تداوم ِ بودن مي‌جويد، استمراري‌ي ِ هم‌آن بودن در دل‌هراي ديگري شدن،‌ مرگ ديگري‌ي من و نه باز خاك‌سپاري‌ي پُرفَرّ.
نوشته اما مرگ را زودآورد مي‌خواهد، ديگري شدن مي‌خواهد در جاي ديگري‌ي خود كه در خود انباشته و در آستانه‌ست، در آستان مكش ديگري كه دست مي‌برد به دست همان نوشتار شده در خطوط، خطوطي كه از دست ريخته، از رگ و از خون ديگري‌ي پنهان پناه گرفته در نويسش.
نوشته اما مرگ را زود‌آورد مي‌خواهد آن ديگري‌ي ِ دست را كه به ريختن آمده به ارتكاب و فريب خورده آمده به جستجوي ديگري شدن دست برده و شكوه فرجام آفريده، فَرِّ خاك‌سپاري خونِ اساطيري‌ي ِ واژه‌ي نهاد. فَرِّ گريخته آوردن، بازآوري‌ي همان. اما به فريب، چه در خود " من" را مي‌ايستاند به تماشا مي‌كشاند، مي‌انبوهد و در عطف مي‌نشاند، در هسته، در هستي‌ي ايهامي‌ي ايده‌ي كلمه – اسطوره‌ي آغاز و كلمه‌بوده‌گي – و تمام مي‌كند تا دوباره بيآورد، تا دوباره بنشاند به فريب در باززايي و بازآوري، اما نمي‌تواند حروف مرگ را جابه‌جا بيآورد و حروف من را و در اين باززايي خود را مي‌گشايد، دست‌خوانده مي‌شود و طرد شده در جايي به خود انديخته، به خود آويز، به خود انديشار...


چهار-

خواست از فراموشي در مي‌گذرد؛ در بود بايد نشستن،‌ افاده مي‌كند (مي‌خواهد).
- فر – آ – نه – هوشي، بي مرگي‌یِ بزرگ
- آن‌چه به فراموشي مي‌سپارد،‌ مي‌گسترد در ديگرگوني‌ي همان. همان، در همانه‌اي گونه شده از شكل به باز مي‌نشيند و دوباره‌گي ياد مي‌آوراندش در ياد به مه‌گونه‌گي، چونان چيزها كه در خواب مي‌آيند از همان و از آن مي‌ريزند به در بيداري و زمان مي‌شود.
- كلمات به در بوده‌گي، فرآموشي ياد- اند به گستراندن دم از انديشه در شده، يا بازگشت را به تعويق (پرانتز) انداختن؛ و به اين فرِّ گريخته افكندن زنجير،‌ بازي مرسوم را به بي‌انجامي هميشه كشاندن در دايره‌هاي تك مركز.
- احساس چيز- بوده‌گي در انداختن خود است به قاب اين زنجير در به هم موقوف كردن خواب – بيداري، يا گريختن از به ياد آوري فر همان.
- ارتباط، اين‌هماني چيزيست كه در ياد بوده‌گي اش به كلمه ريخته و ابرگر در اين به فرآموشي، سياهِ فربهي‌ست كه به از ياد ريخته‌گي يا در بي‌شكلي نامتعين.
- گاهي كلمات ريخته آلتِ رسم‌اند،‌ چونان ابرهاي ريخته از انتزاع و بر بوم. رسم،‌ اعتراف مي‌كند،‌ اعتراف در بازگزاري، و در باز- گزاري خواندن- نگريستن،‌ به ياد سپرده مي‌شود در استمرار.


پنج

تنها با ديدن، شنيدن، نوشتن بافتار يك ساخت وامي‌كاود، و تمام زيرنهاد آن ساخت بازمي‌نمايد. اين بازنمايي در رسش خود نياز به برداشت تصاوير انتزاعي‌ی گسيخته‌اي دارد كه در بازخواني به يك‌ساني ميل مي‌كند در دركِ سازه‌اي همگون كه التزام آن هسته‌ست در بازانديشي و رسيدن به برساختي هماره كه تاييدش مي‌كند، تاييدي به خودبسنده‌گي كه همبوده‌گي‌اش در آن انديشه، به خالي كردن‌اش مي‌پردازد از آن ساخت با قوام آن در گذشته‌ي انديشه، و در گذار زمان، اين بسنده‌گي،‌ خود را مي‌افزايد تا سو‍ژه را به ساماني مي‌رساند كه برساخته‌ايست از سازه‌هاي پيشين.
برساخت‌هايي كه به انسجام نمي‌رسند در رسش، از كالي مي‌ريزند به دور ريختن يا تل‌انباري تا در لحظه‌اي ديگرگون شده،‌ ازين انباره‌ي نيم‌سازه‌ها در سامانه‌اي ديگر، بازيابي در تداعي پيدا شود بي به‌ياد‌آوري آن‌چه در گذشته‌ي آن اسكلت زنداني‌ست. در اين نگر، تمايز، در همبستگي اجزاي تنها ناهم‌گون به سبب از ياد ريخته‌گي،‌ اخته مي‌ماند.
آن‌چنانكه انديشه در بازپردازي‌ي تكه‌تكه در پاره‌هاي زماني، گونه‌اي پيوند مي‌كاود، به بستگي مي‌كاهد در هواداري آن جهش (تداعي) ابتدايي و اينطور قرار يافتن مي‌كوشد به انكار گسيخته‌گي – كولاژ – تا خود را در بازبسندگي آرام كند.
بسته‌گي يا پيوسته‌گي -‌ چونان نوشتار كه آوازش در استخوانِ پيشيني‌ی آن‌چه از خود ريخته زنداني‌ست - به باز‌آوري همان كوشاست.


شش

فَرِّ همان،‌ بي‌گمان، اگر در جوهر روحاني‌ی دكارت جايگشت بگيرد، به ياد آوري آن چيزي‌ست كه در تضمين سوژه، مي‌كوشد به تاييد " هستن". كه در آن تاييدي‌ست به تاييد هستي همان فرّ در پيش از بود آن و زنجيره‌ايست كه بر خود، مدام صحه مي‌گذارد به تناوب و دوام، چيزي كه به تعبير دكارت " ما را هميشه در وجود نگه‌ مي‌دارد" پيش‌تر در انديشه در وجود مي‌آيد به نگه‌داشت يا باز- توليد ما (انديشه). زنجيره‌اي كه باز-زايش هر دم دارد در توالي،‌ كه باز نيست، به باز-گذاري نمي‌گذارد،‌ جز به در باز-گزاري براي استمرار نيست. اما فرَّ همان – آن‌چه بر پيشيني بودنش در كانت مي‌گويم – هم در بسته نيست و هم در دوباره جهاني ديگر مي‌سازد كه مدام تاييد نيست بر خود. جوهر روحاني نيست كه به تفكيك بگذارد براي تمايز و تحديد بر ندارد به سر جنباندنِ تاييدِ مدام براي رهايي در آرام سكونت در من كه هر آن‌چه را در خود مي‌گنجاند به تحديد و تبديل.


هفت

آگاهي، چيده‌مان اين پاره‌هاست در سامان. آن‌چه از نگر انديش‌گر كوژ جزيره پنهان مي‌گيرد ( او – هيوم – نمي‌تواند هيچ نظريه‌اي بيابد كه بدو اين امكان را دهد تا دو اصل را كه هيچ‌كدام‌شان را نمي‌تواند رد كند، سازگار سازد؛ اين دو اصل ازين قرارند: نخست اين‌كه تمامي ادراكات ما وجودهاي مجزايند؛ دوم، اين‌كه ذهن هرگز هيچگونه پيوند واقعي ميان وجودهاي مجزا را ادراك نمي‌كند.) پيوند اين جزاير پاره‌ست در "آن"ِ سوژه. انديش‌مند كاو اما، برساختي اندام‌گون را برنمي‌تابد كه در آن پاره‌هاي زماني به ترتيب مي‌شوند در رسانش اندام‌واره‌گي به استقرار و دوام. در نگر كاوانديش، آن‌چه پيشيني‌ست، زمان‌مداري گونه شده‌اي دارد كه شناسايي نمي‌شود در اين بسامد، كه اما سپس‌تر به زبان فرومي‌كاهد يا والايش مي‌يابد آن ِ ( به كسر ن) سوژه.


دفتر سفال
بيست‌وسوم آب‌آن هشتادوپنج


(مرا تو آوردي از حلب...)

Wednesday, November 8, 2006

روز هفتم / ستاره داود بر سنگ الکساندر

مي‌آيم
با هشت سايه در نرگسدان
و سرمه تا خرخره‌ي پاره

- بيژن الهي




روز هفتم :

تيغ اول


می‌خواهم دو برابر خودم را
از باز- اوی زخم
تا زانوی تمنا
ریشه بگیرم
و روی کجای مطلق
صفر پیدا کنم
در زاویه‌ای تنگ‌تر
یعنی‌ي بی شدن را






تيغ دوم -


تازه قنوتم، قبله گرفته
زهر- آ !
شیرین‌تر و تلخ‌تر
شراب‌تر و بادامی
و استخاره به نور
ماه زندانی






تيغ سوم -


آقای منحنی
حنای کفن را گشوده
برهنه
بر آستانه‌ی کمان
با سیب حنجره‌اش :
پر بد و بي‌راه نيستم
بي‌شاخ از شاخ جر مي‌خورم كه جا نزنم‌و جار مي‌زنم


كولي‌ي چشم‌هات منم
در هواي ويراني
تمام زخم باش
تا تمام نشتر من‌ام
تمام حدود زاويه


تيغ چهارم -


و نوبت من ياقوتي‌تر
زمردتر
و سبز سرخ‌تر
سرخي‌ي دريا و
آرام‌تر
رام‌تر




و به خود انديشي و رها كردن و به خودانديشي و رها شدن و به خودانديشي و رها بودن و از به‌خودانديشي و ازبه‌خود تحقير و از به‌خود انكار و از به‌خود ترديد و از به‌خود تكرار و از به‌خود نرسيدن و از به‌خود نخواندن و از به‌خود هراس و از به‌خود دلاهره و از به‌خود كندن و از به‌خود به ديگري انديشه و از به‌خود به ديگري نگريسته و از به‌خود به ديگري سپرده و از به‌خود به ديگري افتاده و از به‌خود به ديگري غنوده و از به‌خود به ديگري رهيده و از به‌خود به ديگري ريخته... گريخته... بيخته و تكيدن و به زخم بستن و به زانو افتادن و از به‌خود به در فراموشي و از به‌خود به در ياد و از به‌خود به در تكرار و از به‌خود به در نوشتن و ريختن نوشتن از ساخت و از ريخت و از معنا و از بيهوده‌گي و از خواندن و از تمناي خوانده شدن و از تمناي نگريستار شدن و از تمناي نه‌چيز‌بوده‌گي و از تمناي نه دربوده‌گي و از تمناي نه‌بوده‌گي و از تمناي‌ به‌دربوده‌گي و از تمناي آغاز و از تمناي انجام و از تمناي فرجام و از تمناي اراده و از تمناي خيال و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي تمنا و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي خواست و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي اميد و از تمناي حوصله و از تمناي حوصله و از تمناي صبر و از تمناي حوصله و از تمناي انتظار و از تمناي انتظار و از تمناي انتظار و از تمناي ياد و از تمناي از ياد ريخته‌گي و از تمناي ياد و از ياد‌ريخته‌گي و از تمناي لحظه و از تمناي دم و از تمناي زمان و از تمناي هستي و از تمناي هستي و از تمناي استمرار و از تمناي استمرار و از تمناي استمرار در ياد و از تمناي استمرار در هستي و استمرار در تصوير و استمرار در نام و استمرار در واژه و استمرار در حرف و استمرار در "واو" و استمرار در خود و از به خود به "يا"ي طلب و به "يا"ي طلب و از به خود به "يا"ي فراخواندن و از به ياي فراخواني و از به ياي استمرار و از به ياي خواستن و از به ياي خواستن و از به ياي تمنا و از به ياي تمنا به ياي نام و از به ياي نام به ياي دايره و از به ياي دايره به ياي گسيختن دايره و از به ياي گسيختن به ياي "يا"ها و ياي هفت.
صداي كلمات ريخته‌ام در گوش كه مي‌شكنند و صداي كلمات ريخته‌ام در گوش كه مي‌شكنند و صداي كلمات ريخته‌ام كه در گوش و صداي كلمات ريخته‌ام و صداي كلمات ريخته در گوش و شكستن و شكستن كلمات ريخته در صدا و صداي شكستن گوش در كلمات و صداي شكستن كلمات و صداي شكستن و صداي كلمات در گوش شكسته و در گوش ريخته صداي كلمات شكستن و كلمات شكستن در صداي گوش ريخته و اين بازي‌ها به اين بازيها و به بازي‌هاي اين گوش و صدابازيهاي اين گوش و صداي بازيهاي شكستن كلمات و اين تهوع و اين بالا آوردن كه از خود مستي‌ست و خود مستي‌ست و مستي‌ست و شكل مستي‌ست و شكستن كلمات مستي‌ست و ريختن صداي كلمات مستي‌ست و بازي صداي ريختن مستي‌ست و شكستن صداي مستي‌ست و مستي‌ست و بالا‌آوردن دست و مستي‌ست و بالا‌آوردن چشم و مستي‌ست و بالاآوردن مستي‌ست و از تكرار اين تلخي‌ نيست كه در سياه قهوه‌ست و سياه‌ قهوه‌ست و



تيغ هلاك


از شانه
مركب زخم مي‌چكد
خنجر...
خنجر...
بر بي‌جاده دامنت


مني كه از ديوانه كوير برده‌ام
چرا كمانه نمي‌برم؟








از ستاره‌ي داود بر سنگ الكساندر
شانزده آب- آن هشتادوپنج

Monday, November 6, 2006

ستاره داود / روز پنجم

اما با زخم‌هاي من
نمي‌دوي اي ماه
- هوشنگ چالنگی





روز پنجم:


تاريخ‌ها و روزها ريخته‌اند از تقويم و ديوار، با واژه‌هايي كه نمي‌دانم در كدام روز نازل آمده‌اند. قوافي‌ي سكر‌آور وحي.
نامه‌ي ديگري رسيده، اضطراب نشستنم را به دايره‌ها و حروف پراكنده‌ي افتاده بر كاغذ و رهاشده، آلوده. دست‌نويس‌هايي كه نمي‌دانم از كجا مي‌آيند با نقاشي‌ها و حروف بي‌شرح، روز‌هاي نشستنم آن پشت ميز و در آن گوشه‌ي راه‌رو سيگار پشت سيگار از انديشناكي‌ي مرگ، را پر مي‌كنند با تمركز بر آن خطوط كژ، مي‌نويسم حروف زنداني را رها كردن دهشت‌ مي‌آورد، ديوانه‌هاي توي خيابان را ازين خرابه‌ها به كدام خرابه‌ي ديگر ببريم به سر مي‌رسد؟
نامه‌ها از پشت برف‌پاك‌كن مي‌آيند. عادت كرده‌ام به هرجا كه وقتي پياده مي‌شوم و تا برگردم، پاكتي بزرگ يا كوچك رها شده باشد روي شيشه. حالا تمام اين دسته‌ برگ‌ها را با خودم هرجا مي‌برم توي ماشين و مي‌روم آن‌جا مي‌نشينم وقتي، جوري پهن و پنهان‌شان مي‌كنم كه اين‌هايي كه با بهت و تهديد نگاهم مي‌كنند، اين چشم‌هايي كه همه‌جا هستند، گاهي انگار مي‌شناسندم؛ فكر مي‌كنم بايد شييزوفرن باشم و بايد پارانويا داشته باشم و بايد تمام روان‌پريش باشم، و مي‌ترسم از دست‌هايي كه به من دست مي‌برند، به از چشمهايي مي‌ترسم كه دنبال كاغذهايم مي‌آيند، دنبال صداهايي كه توي اين قرباني‌ها خفه‌اند.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آن‌ها مي‌گويم مي‌توانم چيزي بنويسم كه الگويي باشد براي راوي اما نه روايت، نمي‌توانم يك هسته بياورم كه چيزها را دورش جمع كنم تا بميرند، نمي‌خواهم اين‌طور خودم را از مرگ‌هاي در چيزها، غايب كنم، همين است كه شبيه مجسمه‌ مي‌نشينم با ورق‌هايم با كتاب‌هايم، با در و ديوار اسم‌هاي روي جلدها، مرده‌ريگ چيزهاي اسم شده، خفه شده در نام‌شان، كساني كه به نام تبعيد شده‌اند و حالا از من‌اند، حضور غايب چشم‌هايم روي صفحه‌هاي گورشان تاب مي‌خورد، براي اين‌ها از آينده آمده‌ام، براي خودم از گور.
از روايت گريزانم، داستان تمام شده؛ به يكي از آن‌ها مي‌گويم يا لااقل براي من تمام شده. چونان پيكره‌اي پا روي پا مي‌اندازم و دود مي‌كنم و ساعت‌ها. كارم ساخته‌ست و با ادبيات عجيبي با خودم حرف مي‌زنم، با چيزها بي‌آنكه بخواهم نام‌شان را بدانم و يا صداهايشان را بشنوم. صداهايشان را مي‌شنوم، صداهايي كه با اين‌ها يكي‌ مي‌شوند و شبيه صدا نيستند، تكراري نيستند. و با اين نامه‌ها، نامه‌هايي كه توي خوابي كه بازشان مي‌كنم پاكت را صدا مي‌ريزد بيرون،‌ صداي گلوي بريده و صداي تمام استعاره‌هاي ديگر.
نامه‌ي ديگري رسيده، پشت‌ پاكت حروف پراكنده‌ي نام‌ام را مي‌يابم، به يكي از آن‌ها مي‌گويم، حروف پراكنده را كه مي‌چينم آن چيز مي‌شود، و روي "‌ آن چيز" مكث مي‌كنم. و ساعت‌ها. آن‌قدر مي‌نشينم و زل مي‌زنم تا آن چيز بيايد و خسته شوم و از رنگ بريزم و سفيد بشوم و دستم بلرزد و زانوم بكوبد و ساقم بكوبد و در كانون چيز بوده‌گي‌ام از خودم بريزم و پيكره بشوم و آن‌چيز بيايد و انگشت‌هايش را در چشمانم بگرداند و سيگاري در جمجمه‌ام خاموش كند و ساعت‌ها و وقتي به ماشين مي‌رسم دل مي‌كنم و اگر پشت ابروهايش گيره نباشد، گره مي‌شوم.
گاهي مرور مي‌كنم تا بدانم پيش‌تر توي كارهايي كه كرده‌ام، آن‌جا نشسته بودم و كتابي و كاغذي و به اينكه شايد آن‌چيز كه آمده، پاكت را برداشته‌ام با و تا ماشين برده‌ام و پشت ابروهاش انداخته‌ام و برداشته‌ام و نگاه كرده‌ام و پنهان كرده‌ام و خودم دارم براي خودم بازي مي‌كنم با نگراني‌ي كودكي كه مي‌داند دارد تماشا مي‌شود و بازي مي‌كند و بازي‌ي خودش را ديگر نمي‌كند چون رازها بر زمين نريزند و رازها بر زمين مي‌ريزند و راز‌هاي جديد جايشان مي‌گيرند و چون هيچ‌وقت چيزي نكشيده‌ام، مي‌دانستم چيزي كشيدن كار من نيست و كار آن‌چيز مي‌تواند باشد و آن‌چيز مي‌آيد و آن پاكت‌ها را هر روز مي‌آورد و توي آن پاكت‌ها كاغذهايي هست كه توي‌شان آن‌چيز كشيده و پنهان‌شان مي‌كنم ولي خواب مي‌بينم و گاهي مرور مي‌كنم توي كارهايي كه كرده‌ام، آن‌جا نشسته‌ام و كتابي و كاغذي و دستي و بلند مي‌شوم و به سمت ماشين مي‌روم و آن را مي‌گذارم پشت ابروهايش و ابروهايش و برمي‌دارم ولي من نمي‌توانم بكشم و من نكشيده‌ام و چون هيچ‌وقت نتواسته‌ام آن خطوط را بكشم براي همين فكر مي‌كنم خودم نبوده‌ام كه آن را كشيده‌ام و اين خود بيشتر مرا مي‌برد تا مرور كنم توي كارهايي كه كرده‌ام و چيزهايي كه با من بوده و آن‌چيز را هميشه به خاطرم مي‌آورم كه نمي‌توانم به يادش بياورم و آن‌چيز مي‌ريزد و روي زمين شار مي‌‌شود و من به خطوط آن مي‌نگرم، بر كاغذ، پنهان مي‌كنم و آن چشم‌ها دنبالم مي‌آيند بر مي‌گردم و به حالت خراميدن به چشمهاي‌ آن چشمها، نگاه مي‌كنم و مي‌خندم و به ياد مي‌آورم رد انگشتهاي آن‌چيز را در حدقه‌ام و مرور مي‌كنم و مي‌دانم كه كشيدن نمي‌دانم پس براي همين آن نامه‌هاي كشيده را خودم نكشيده‌ام برده باشم تا پشت ابروهايش و خودم كشيده‌ام چون مي‌دانستم كشيدن نمي‌توانم هميشه، تا نفهمم و سر بخورم و ندانم و سر بخورم.
اين چيزها كلافه‌ام مي‌كند، اين چيزها تاريخ دارند، اين چيزها ادبيات دارند، اين چيزها پر از حروف‌اند. انكار نمي‌كنم ازين كلافه‌گي پر لذت‌ام. ازين‌كه اين‌ چيزها در مقابلم مدام فر مي‌خورند و چيز مي‌شوند و چيز ديگري و سعي دارند با من به حرف برخيزند. ازين فهميدن‌شان كه من در اشتراكم در بوده‌گي به چيز با اين‌ها و قهر مي‌كنند و كرشمه مي‌ريزند و پچ‌پچه مي‌كنند ازين دانستن و پرخاش‌شان به اين بي‌تفاوتي من، به اين بي‌صدايي و به اين كاغذ، به اين كتاب و پشت مي‌كنند و مي‌روند به اين پاكت‌ها، به اين نامه‌ها.
آن‌چيز كلافه‌ام مي‌كند، آن چيز تاريخ ندارد، آن‌چيز ادبيات ندارد، آن‌چيز بي‌حرف. انكار نمي‌كنم از آمدن‌اش پر التهاب‌ام، از نيامدن‌اش پر دلهره و از رسيدن‌اش بيم‌ناك، ازين‌كه مي‌آيد و پر عذابي‌ست، از آنكه نمي‌آيد و پر شكنجه‌ايست،‌ از آنكه مي‌رسد و پرمرگي‌ست. آن‌‌چيز كه در تمام اين چيزها زنداني‌ست، آن‌چيز كه در مدام اين چيزها به ياد مي‌ريزد، هجوم مي‌آورد، تبسم مي‌كند، ابرو در هم و زهره مي‌تركاند‌، آن چيز در اشتراك تهي با من، انگشت در قاب چشم‌هايم مي‌گرداند و مي‌داند به اين سرخوشيش‌، مجذوبم.
گاهي مرور مي‌كنم، نامه‌ي ديگري رسيده و از روايت گريزانم، اين چيزها كلافه‌ام مي‌كند،‌ آن چيز و در كارهايي كه كرده‌ام كه بي‌شكل‌هاي ريخته و حروف ريخته،‌ حروف بي‌كنار هم چيد مي‌ترساندم از اين رهايي، آن شكل‌هاي افتاده كه در مرگ ورق مي‌خورند، و به يكي از آن‌ها گفتم كلمات تاريخ دارند، كلمات ادبيات‌اند و سفيد مي‌شوم و از رنگ مي‌ريزم و دستم مي‌لرزد و ساقم مي‌كوبد و زانوم و تاب مي‌خورم در بي‌خودي و دود مي‌كنم و شايد من، دست‌هاي من است كه برمي‌دارد مي‌برد مي‌گذارد پشت ابروهايش كه بر مي‌دارم و پشتش استخوان‌هاي پراكنده‌ي نام‌ام را مي‌خوانم و پنهانت مي‌كنم، آن چيز، براي همين از روايت گريزانم كه به يك بسنده مي‌كند و يك را مي‌سازد و به هم مي‌رساند و پر مي‌كند و سوار مي‌كند و پياده مي‌كند و رها مي‌كند و گور مي‌كند و تكرار مي‌كند و دنبال تصاوير مي‌گردد و دنبال بازسازي تصاوير مي‌گردد و سعي مي‌كند و در سعي چيزها را مي‌خواند و در خواندن‌شان فرا مي‌خواند و در فراخواني نام‌شان مي‌دهد و در نام نهادن بي‌مرگ‌شان مي‌كند و در بي‌مرگ كردن‌شان پرمرگ‌شان مي‌كند از هيچ، و مي‌آفريند و در آفرينش به انزال مي‌رسد و در انزال سكون مي‌يابد و در سكون لخت مي‌شود و در لختي از حال مي‌رود و از حال رفته را در خواب مي‌آورد و دوباره مي‌برد دست و در دست بردن دوباره مي‌سازد و تمام آنچه را ريخته دوباره مي‌ريزاند و مي‌آوراند و مي‌چيند و ازين چيدمان گريز ندارد كه اگر زنداني‌شان نكند حلقه مي‌كنند صداهايشان را در گوشش و مي‌پاشند خونشان را بر سينه‌اش و مي‌فشارند با استخوان‌هاشان گردن از چيدمان همان، به تنه آمده‌اش را؛ و از روايت گريزانم كه تصويرهاي كنار هم مي‌خواهد و صداهاي كنار هم و نه در هم و نه نشنيدني و نه سكوت و نه نگريستار نباش و آدم‌هاي كنار هم مي‌آورد كه كنار هم نيستند و چشم‌هاي روبروي هم مي‌آورد كه روبروي هم نيستند و نمي‌بينند و در خود خفه مي‌كند اعتراض‌ها و شاكيان آن نقش‌مايه‌ها را كه برايشان ريخته و قرار مي‌خواهد و راضي مي‌كند و از روايت گريزانم كه آن‌چيز را روايت نمي‌كند و هميشه مي‌خواهد آن‌چيز را روايت كند و نمي‌تواند و از اين نتوانستن پر بيم مي‌شود و مي‌داند و دست مي‌برد و دوباره دست مي‌برد تا آن‌چيز را و نمي‌داند آن‌چيز را نمي‌داند چون آن‌چيز روايت را، روايت مي‌كند و از بالاي روايت است. و از روايت گريزانم كه تنهايي را پر مي‌كند و مي‌خواهد كسي شود و كسي مي‌شود و پر مي‌كند و نمي‌تواند پر كند و تكرار مي‌شود و از تكرار پري مي‌آورد و پري سياه مي‌آورد و زل مي‌زند و مي‌خواند و در خود مي‌خواند و با در خود خواندن در خود مي‌كشد و با در خود كشيدن پر مي‌كند و با پر كردن سياه مي‌كند و با سياه كردن مي‌خواند و با خواندن دوباره مي‌خواند و در دوباره خواندن همان را تكرار مي‌كند و در تكرار استمرار مي‌ريزد و در استمرار جا مي‌اندازد و بر جاي انداخته خوش مي‌كند و مي‌قبولاند و قبولانده مي‌شود و از روايت گريزانم كه هر روز اين نامه‌ها را و پاكت‌ها را از صدا باز مي‌كند برايم مي‌آورد و مي‌ترساندم و مي‌ترسم و لرز مي‌كنم و يخ مي‌شوم و به يكي از آن‌ها گفتم دستهايم نمي‌لرزند،‌ نه نمي‌لرزد و سر تكان داد و آن‌چيز بود، خنديد. و گفتم انگار آن‌چيز را مي‌خواهم و آن‌چيز خواستني نيست و گفتم از روايت گريزانم و ناگزير است و به يكي از آن‌ها گفتم مي‌خواهم چيزي را ببيني و با من بيا و با من آمد و رفتيم تا ابروهايش و روي شيشه و پاكتي‌ آن‌جا بود كه پشتش حروف پراكنده‌ي آن‌چيز رها شده بودند و خواندم و خواند.




از خطوط ستاره‌ي داود بر سنگ الكساندر
چهاردهم آب‌ - آن هشتادوپنج

Sunday, November 5, 2006

هفت پیکر / بهرام اردبیلی

- مي گويم: اين زن. هولدرلين، مالارمه و به‌طور كلي،‌ همه‌ي كساني كه مضمون شعرشان جوهر شعر است، عمل ناميدن را شگفتي نگران‌كننده‌اي يافته‌اند. واژه چيزي را به من مي‌دهد كه بر آن دلالت مي‌كند، اما نخست آن را حذف مي‌كند. براي آن‌كه بتوانم بگويم : اين زن، بايد به گونه‌اي، واقعيت او را كه به صورت گوشت و پوست است، از او بگيرم و او را غايب سازم و نابودش كنم. واژه انسان باشنده را به من مي‌دهد، اما بي بود. واژه غيبت هستي‌ آن چيزست...

- بي‌شك زبان من، كسي را نمي‌كشد. با اين حال "آن زن" مي‌گويم وقتي، مرگ اعلام شده هنوز هيچ در زبانم ريخته؛ زبان من مي‌گويد اينكه "اين‌" كه اين "جا" ست اكنون ريخته‌ست از خود در نيستي فراخواندن، زبان من امكان اين ويراني‌ست...

- تصديق مي‌كنم كه بين ماتلياري و پراگ فرق است. در اين فاصله، پس از آنكه دوره‌هاي جنون عذابم داد، شروع به نوشتن كردم، و اين فعاليت، كه براي همه‌ي اطرافيانم بسيار مشقت‌بار مي‌شود – آن‌قدر مشقت‌بار كه در كلام نمي‌گنجد، حرفش را نزنيم - ، براي من از هرچيزي در دنيا مهم‌تر است، همان‌قدر كه هذيان‌گويي يك ديوانه برايش مهم است، يا براي يك زن بارداري‌اش. اين نكته با ارزش آن‌چه نوشته شده هيچ ارتباطي ندارد، من اين ارزش را بيش از اندازه مي‌شناسم، اما ارزشي كه براي خودم دارد، به همين دليل است كه، با دل‌لرزه‌اي از اضطراب، نگارش را از هرچه ممكن است آن را مغشوش سازد در امان مي‌دارم، و نه‌تنها نگارش را كه تنهايي‌اي را نيز كه بدان تعلق دارد. و وقتي ديروز بهتان گفتم كه قرار نبوده يكشنبه شب بياييد بلكه دوشنبه بوده و شما دوبار پرسيديد " پس شب نبوده" و من مجبور شدم، دست‌كم بار دوم، پاسخ دهم : "بهتر است استراحت كنيد"، دروغ محض بود، چون هدفم فقط اين بود كه استراحت كنم. ( كافكا )


از كافكا تا كافكا – موريس بلانشو



به تيله‌چشم‌هاي آهو در قاب گور ( نيامدي ! دل، دل رفتن مي‌كند، وقت اميد سوختن
نوشتن بر گور
نوشتن در قاب )





پرده‌ي اول
شبانه ليلي به باز خواني قيس



بازو بگشا
اي فيروزه
بر چشمهاي تاريكم

سپيده دم از گور بر خواسته
شبنم رنگي
بر پاره هاي موستولي افشان
چشمي گشوده مي شود
هزار نيزه بر جوشن دريا
روان
قلب قيس يورتمه مي رود
به دنبال آهو

پلك بر هم بگذار
ودر اين دقيقه ي آخر
كه ماه
دركمين عقرب مي خرامد
نگاهم كن و
نفسم را بيامرز



پرده‌ي دوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس



گيسو به باد پيچيده بانوي قيس
شفا مي طلبد
ازدر درهاي باديه

يايسه ميكذرد
شبق از گيسوش
عشق
در حجله گاه خليفه

كاسه در كاسه صف كشيده به دريوزگي
كه هلاهل
در مطبخ بازرگان
شانه انگشت
به شن مي كشد
شاخه به شاخه
زيتوني رنگ
هان اي كمند تافته
قد بيفراز
تا كجاوه اول

بازگشت

عشق
درقبيله ي من
خنكاي برف است و
شعور ضمني آ ب

هفت دروازه ي آسمان
از آن هفت پيكر ناظم
من اگر كفني داشتم
نگاه به ليلي ميكردم و
مي مردم



پرده‌ي سوم
شبانه ليلي به باز خواني قيس



ميخواهمت اي زخم سياه

1

دوان آمده امروز
با چهار زانوي زخم
بريده بر كف ايوان
از نافه ي’ آب است
مي پيچد
چنانكه بر در دريا
هيون حامل


2

برآنم
كه بر عقرب ماه
آهويي بگزم
تا راه آبي سپيده شدن
در قلب و رگ
بسته شود

3

حرامي ي بازآمدن
اي مرگ آخرينم
عبور كن ا زشام غريبان دامنم
اي آذرخش نباتي
خميده بشكن
در خم نارنجي



پرده‌ي چهارم
شبانه ليلي به بازخواني ليلي



به سوي آب ميروم
كمان ماه
در آرزوي گلويم
در آن دقيقه برج
قسم مي خورم
عاشق چشمي نبوده ام

دريچه ماتم
گشوده به ايوان شرقي
قبيله در آتش
خيال دميدن
مقابل من

بانوي ار جمند
سينه ريزت را
به من ببخشا
تا رها كنمش
در تك دريا

حال
زمان يادگيري نام گلي است
كه پنج پرك داشت
و هفت زبان زهر آگين
پيچيده بود
بر هفت پرچم زخمينش

شب تلخي است
ماه تلخ
كمان پذيرفتتني
سلام به انحناي كشيده ات



پرده‌ي پنجم
شبانه عاشقانه به بازخواني شاعر



غزال
نافه در سراب مي راند
طاق
مي شكند خواب
به شيرازه ابرو
ايستاده دستي به آمدن
گاهي كه
گاهواره
آمد و شد دارد
به رفتار انگشتي اگر ميتواني
ليلي ، ليلي
بگذار از اين جلاي دريايي
چه موميايي زيبايي
نشسته به سايه زيتوني ×
آنجا كه سپاه مرگ
آرام و مطمئن مي آ يد
در يتيم
دريا
سنگ لحد
ماه

توان يافتنم نيست

مدينه ي بازگشت را
صداي نور شنيدم
صدايي از
دماغه ي شب بو
چه سبك مي وزي اي باد

× نه يك زيتون



پرده‌ي ششم
شبانه قيس به باز خواني ليلي



تا تو را شايم
خاكستر نقره گون سمندري بايد
سامان دلم
خاموشم د راين روزهاي باراني
و دفينه به سوداي نارنج ها و گون هاست
سازها را نمي شنوم
كه زخم دو گانه به بي تا بي است
و در واد ي فريشتگان
كلامي بهم نمي خورد
بر آبها بگرييم
و قبور زنا زادگان
همين دم از هجوم گياه
مي تركند مردگان
تير مي كشد
زخم سياهم
به آرامي

كلام ناظم را در هم كن و
نامم را بنشين


پرده‌ي هفتم
شبانه ليلي به بازخواني قيس



عشق
كلمه اي بر آب
همه چيزي در اين جهان
پا در ركاب
ليلي به شاخ آهو بسته

مژه گانش
دراز مدت و مسموم
و به انحناي پلك
كشته ي سهراب

همينكه نمي نوشم
مي پاشم اين زهره القند
براي زاغ و كلاغ
زلف دراز باغم

خاتون برنج
با نديمه ي مس
بر شود از پاره مخمل مرگ ؟

چنگ ميزنم
به آهنگ تاري از مژه گانش
تا بافه ي كفنم باشد
يا ماه بني هاشم



بهرام اردبيلي

Wednesday, November 1, 2006

روز سوم / ستاره داود بر سنگ الکساندر

اين زنگوله را
که ماه به خون من آويخته
جايی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد

- بيژن الهي -



روز سوم:


پر ك -

عشق من جهش مفرغین شهدی‌ست که بر کلاله‌ات می‌ماسد
وقتی گلبرگ‌های تنت را می‌شمارم
و رنگم به سفیدی برف
می‌خندد


پر دو -

مدام آبی که بر شاخک پای این عنکبوت نشانه می‌روی
به خلسه نمی‌رسد
به خلاصه
وبال سرزمینی می بزنم که رنگدانه‌های زهر نیست
بر این تک چشم ِ
به رگ رسیده
که نوح را به کشتی می‌نشاند


پر سه -

استکان بلور با هیجان مدام شکستن
رودخانه‌ی شیری که از چشم این زخم، خونی
ستاره‌ی دنباله دار درد بر آسمان برهنه
بتاره‌ی جنون پوستین
کشاله‌ی سنگین جسد
جزام استخوانی عقرب
کورک چرک
سمباده‌ی پستان به ریشم مکش
سلیسم نمی‌کند
که یک لحظه‌ی بی‌دار را بردارم و به ساقه بکوبم
و خایه‌هایم را در ناقوس جمجمه‌ای
که از کرم
من حالت چنگکی این کژدم سیاه را
به اعتبار نیش
قسمت نمی‌کنم
چرا فر بخورم، شبیه فقرات جنینی از اضطراب
و این لکنت حلزونی را تعبیر کنم به خواب سفید لک‌لک‌ها


چارپر -

لوزی تمام باز و بسته شدن
بازی عمود این لوزی
و مرکب به گور پاشیدن


پنج پر -

سیاه بلند
بر موناره می‌جرزد
دستی درفش و دستی هفت دست
و فریدون اژدهایش را به دختران جم
هبه می‌کند



از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر
نهم آب- آن هشتاد وپنج





Sunday, October 22, 2006

ستاره داود / روز دوم

روز دوم :

به یاد داری
کرم های گزیده‌ی فراری را
که از جلبکیدن


دوشنبه می‌آیم
شاخهایت را می‌شمارم
و
فواره می‌شوم

- از نوشته نمی‌ایستم، نوشتن در امید، نوشته در خواندن زندانی‌ست؛ هنوز هراسها به اندیشه‌ی نگریستن، سخن گفتن؛ نوشتن به خواندن پناه می‌برد و آن به سکوت و در سکوت، رابطه سرگردان ........ می‌ماند. فاصله ایستادن کلمه‌ست در ذهن به قامت و هیجان نعوظ است - راضی شدن – نعوظ مردمکان نرد باخته : واژه‌ها به سفارش، منتظرند.
عینکم را بر که می‌دارم، در رو به رو نشسته‌ای
امید در نوشتن آدم‌ها ساخته می‌شود، آدمهای باز سازی ‌شده به زندگی می‌ریزند، آدم‌های ریخته

از چشم باکره، منی تازه می‌جهد
بر دشت گل گاو زبان
تو – رنج رسیده
مثل پستان‌های بادام

بی‌قواره، تاریخ ندارند، می‌گذرند، شبیه سیب‌های گندیده بر جاذبه

فنجان‌های خالی کبره بسته
فنجان‌های لال که از لبانه‌ات می‌گیرند

خانه‌گی کردن جا و پشت غیبت روحانی، گردیدن. صدای آب، کویر بایر را به لهیب می‌کشد و باد ِ در فاصله سرگردانی‌ست.
خط می‌زنم این جشن بزرگ عروسک‌ها را و این خطهای خورده را : پیچک متن‌های گسسته‌ای که صفحه‌ام را هاشور می‌زند. –


سلام
شبح زنده‌ی انتزاع
آلت رسم
در شعاع ترکیدن
بشارت گسیخته
که چون خزه می‌گسترانی
صفحه‌ها بر صیقل استخوانی این
هاون کوفته
از خاک

کفه‌های مسین این ترازو
از طاقت صداهای زندانی
به مکالمه نمی‌رسد
کفه‌های مسین خواب ترازو

و سهم اضطراب هر کرم
از گشودن کتاب
نام ریخته‌ایست
رس ریخته بر قاموس دایره

دوشنبه می‌آیم
آن‌جا می‌نشینم
و شاخ‌هایت را می‌شمارم
عروس سفال
با زخم های صاعقه
دایره دایره
دایره های مربع
دایره های تلخ کرشمه
دایره ی معلق طناب
و ساحت اندوه
در استوانه‌های مرتب

کمان نگاهت
نشستن را پاره می‌کند

این یاد -
داشت هاست
حوصله‌ام نمی‌ریزد

و کوه که در رگهاش
چنان عبوس بود
حالت گره خوردن را می‌انباشت

دیوانه، از هذیان که بیافتد
دیوانه می‌شود
و فاصله‌ی سنگ
لحظه را حرام می‌کند
در با سنگ
به اندازه‌ی دو سیگار و یک شیهه
گهواره‌های آبستن در شکاف باستان

تا دوباره مردمکانش را ننشینم
دوشنبه می‌آیم
نخواهم گریست
و شاخ‌هایت

شرافت علف
تمام قبرستانی‌ست که در شیارش نقر شده
و شرافت علف
شبنم واژه هایی‌ست
که در کپسول این خود - نویس خشکیده
و شرافت علف
در لهجه‌ی راکد آبی‌ست
در واحه‌ای ناممکن

برای خوابهایی که نمی‌توانم بگریزم،
قوهای ناتمام و بی‌شکلهای مبهم
هزار قهوه می‌نوشم

برای ندیدن


از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر *
25 و 26 مهرگان 85


* سنگ الکساندر به رنگ اطلس آبی‌ست که از نور ستاره بر می‌گرداند.