Monday, August 30, 2010

خاطرات تبعید / دوم / آیموش


مرا از آن کبابهای زهرا آرزوست.
خوش کباب می‌سازد – تر و لطیف و آبدار.
آن "کِرا"، چرا کباب چنان می‌کند خشک‌خشک؟
زهرا کباب نیکو. کِرا طعام نی.
زهرا هم طعام، هم کباب هم...
یادم می‌آید در حلب می‌گفتم «کاش اینجا بودی! آن‌وقت که من بخورم، تو را نیز بدهم.»

- مقالات شمس 


دوم. "آیموش"
به حامد.س


تنگم گرفته. اگر بروم بیرون همسایه می‌بیند. همسایه خبر می‌برد. صاحبخانه می‌ترسد. بار قبل توی مستراح گیر افتادم. همسایه آمد بیرون. ترس دارد که من اینجایم. زن آمد پشت پرده‌ی گونی. به اشاره خواست بیرون نیایم. نشسته بودم. باز هول بودم. نفهمیده بودم. آمدم  بیرون. پیش آمد و با دست به جایی که بودم برم گرداند و لبخند زد و با سر به آن طرف اشاره کرد و من فهمیدم. از چشمهای خاکستری. از التهاب پریدن پلکهاش. فهمیدم. همانجا ماندم. به گوسفندهای توی آغل که روی زمین ولو بودند، به بره‌ای نگاه کردم که رنگ شیری داشت با قاطی‌اش قهوه‌ای و به من زل زده بود. گردسوزی قدیمی آنجاست، پشت پنجره. اتاق دوتا پنجره دارد، یکی شمالی‌، دیگری به غرب. آفتاب که رفت فهمیدم. نور از توی پایه‌ی شیشه‌ایِ گردسوز رد می‌شود، پایه‌ی آبی‌ی نفت‌خورده که با زرد قاطی شده. وقتی برگشتم خندیدم. به خیر گذشت. دوباره تنگم گرفته. که وقت بگذرد خواستم کاری بکنم. به بازی فکر کردم. اولش خواستم از توی آن پنجره، بیرون را بِکشم یا همان پنجره را و گردسوز را و درخت بلند سپیدار تویش را و گندم‌زار تا ابد می‌رود را و کوه را و باد را و صدای باد را و درخت که با باد پیچ می‌خورد و گندم که آن همه، با باد یله می‌کند، و چند تا آبادی، دورتر، خیلی دور. گردسوزِ پیر، فتیله‌اش سقوط کرده، غرق شده، حباب ندارد. خاموش مانده سالها، با من از خودش حرف دارد با دهانی زنگار گرفته، آبی‌ی به زردی می‌زند و من اینجا هرچه را زرد می‌بینم. گفتم از پانزده سال پیش نشده چیزی بکشم، تنها گاهی یک مکعب ساده. همیشه یک مکعب ساده که از کنارش مکعبهای ساده‌ی دیگر بیرون آمده‌. به او گفتم با آبی‌ی قدیمش و با دهانی که انحنای لبخندی بر آن خشک شده‌. وقتی خطوط قاب پنجره را به هم وصل کردم، یک مربع کج و ناسور بود، بی‌بُعد. با هم خندیدیم. درخت خطِ ساده‌ی کودکانه‌ای‌ست. صدای کلفتِ زنِ تازه‌ای می‌آید. صدای زن که سیگار می‌کشد، حواسم را از پنجره پرت می‌کند. حالا که کاغذ دارم و از نوشتن می‌گریزم، برای بازی فکر دیگر می‌کنم. چه کار کنم؟ خجالت دارم که بگویم. شاید امشب راه باشد. ناصو هم نیست. رفته خبر شب بیاورد یا گوسفند ببرد آغل، یا اسب از چرا بازگرداند. سه تا اسب که یکی سیاه است و آنها قهوه‌ای سوخته. یکی که سیاه است و پیری‌ست. هر سه نرینه. یکی که اسب تند دهکده‌ست. ناصو می‌گوید. اگر راه باشد... دور اتاق می‌چرخم. قدمهایم را می‌شمارم و عرق می‌کنم. اینجا سه روز است شکمم کار نکرده، سنگینم. اگر دوربین همراهم بود، این آبادی بر بلندی‌ی کوهی سوار است، این آبادی‌ی آخِر. کوههایی که اسمشان را نمی‌دانم. ناصو می‌گوید هفت‌برادران که پانزده بیست سال پیش، هر هفت‌تا را کشته‌اند توی راه. جنس می‌برده‌اند، قاچاق می‌برده‌اند، سیگار و گازوییل؛ تیر خورده‌اند توی مرز، وقتی برمی‌گشتند، وقتی می‌رفتند. مادرش می‌گوید نباید بروی. به ناصو می‌گوید. همیشه می‌گوید. دلهره‌ی توی چشمهای زن صاحبخانه را دیده‌ام. برای من هم دارد. نازکْ شکننده نگاهی به خاکستری می‌زند. آن‌وقت گردسوز قدیمی را در گوشه‌ی کادر می‌کاشتم و از درخت بالا می‌رفتم تا گندم‌زار توی تصویر، ادامه باشد. همین‌جا روی زمین کار کن، توی مزرعه بمان، خواهش دارد، التماس دارد، به همین قناعت دارد. به ناصو می‌گوید. باید از هفت‌برادران گذشت، ساعتی راه نیست. مرگ خبر نمی‌کند. آدم باید مراقب باشد. "به خدا" همین خاله‌ام که هفته‌ی پیش خودش را کشت، مگر قاچاق برده؟ مگر تیر خورده؟ مگر به دره افتاد؟ اگر به آدم بگویند کی می‌میرد، همان که بشنود می‌میرد. ناصو می‌گوید. یک ماه دیگر تازه بیست ساله‌ست. ناصر را آنجا اینطور می‌گویند: ناصو، به لهجه می‌گویند: ناصو.
به خودم می‌پیچم. بازی‌ می‌خواهم تا مگر این التهاب بخوابد، که فعلهای سرزده و سرنزده‌ی چند روزه‌ام را بنویسم. به زبان دیگر، که هر فعل تازه از حرف آخر فعل قبل آمده باشد.
از read به dream رسیده‌ام. از کلمه به تصویر افتادم. دیروز همه‌اش خوابیدم تا وقت بگذرد، و خیلی خسته بودم و توی خواب از این اتاق بیرون بودم. توی خواب زنم که ولم کرده کنارم نشسته بود و توی یک قایق بودیم و یک دریاچه‌ی قشنگی بود و من، نگاه صورتش نمی‌کردم. یادم بود خواسته بودم برگردد و چقدر دوستش دارم. تکیه‌اش را به شانه‌ام داده، دستم را می‌فشرد. دستم از کتف بریده بود و او به همان دست بریده تکیه داشت و همان را می‌فشرد. و به افق نگاه می‌کرد، می‌خندید. می‌خواهد برگردد و دوستم دارد، توی گوشم گفت. آنوقت صورتش را برمی‌گرداند و به چشم‌های من زل می‌زند. خودم را دیدم که دستم مال خودم بود، بریده نبود و او، آنجا، به آن تکیه داشت، دست من بود که خون از آن نمی‌ریخت. بوسیدمش. چشم‌هایم را گشودم به سقف سیمانی که تیرهای فلزی‌ش، می‌ترساندم. گفته بودم دوستت دارم و بازگرد. به آن مردک که بین ما افتاده بدوبیراه گفتم و به زنم که خودش را باخته و از خودش بیزار شده، از من. به دیوار و سقف و ناصو که خبر آورد امشب راه نیست. به زن صاحبخانه که می‌ترسد. به همسایه. به صدای کلفت زن دیگر. به خودم که خجالت دارم. به زمینی که اینطور بارم آورده. به آنچه از آن گریخته‌ام.
فکر کردم چطور خودم را خلاص کنم و بیرون نروم. ناصو آمد و گفت راه نیست.
فکر کردم وقتی بروم دلم برای شما تنگ می‌شود، برای اینجا.
چشمهایم را باز کردم و خارشی توی پای راستم دوید. یک جانوری تمام تنم را گزیده و خارش گرفته‌ام. محل نمی‌گذارم و خوابم نمی‌برد. به بوسه‌ی توی خواب و دست کنده‌ی توی خواب و دریاچه‌ی توی خواب، به جانور.
سیگار ناشتا کشیدم مگر شکمم راه بیفتد. سه روز است کار نکرده و پریشانم. آنجا وقتی زور می‌زنم زن می‌آید بالای سرم از پشت گونی، می‌خواهد بیرون نیایم و باز یبس می‌شوم. آن‌وقت توی باغ ایستادم و هوا خنک‌تر از دیروزش. باد خوشی توی صورتم و بوی گردو. در اتاق راه رفتم و دلم درد می‌گرفت. لابد می‌‌ترکم و پخش می‌شوم و لباسِ دیگر ندارم. خواستم ناصو را صدا کنم. نبود. صدایش نبود. صدای کلفت زنی بود که سیگار می‌کشید. صدای خواهرهایش و مادرش. دراز کشیدم که زمین مرهم کلیه‌هایم بشود و فعل تازه "شکم به زمین فشردن بود" که یک فعل نشد. دلم خواست برگردم، جایی باشم که برای شاشیدن به کسی جواب ندهم، یبس نباشم، نترسم. به زمین و زمان ناسزا نگویم، به سقف و دیوار و گردسوز. بیرون دشت بزرگ است، بیرون آدم نیست، بیرون کسی مچت را ایستاده نمی‌گیرد وقتی خودت را خالی می‌کنی، تماشای معنادارت نمی‌کند، پای سنگ و پای درخت، پای گندم. اگر این دیوارها نبود رفته بودم، رفته بودم و گم می‌شدم. فردا گم می‌شوم. امشب که راه باشد، فردا. دیشب که تاریک بود، کسی مرا نمی‌دید، ناصو مرا به گردش برد، مهتاب بود و سایه‌ام با سایه‌ی اینها فرق نداشت توی تاریکی، روی یونجه نشستیم و آن طرف اسب سیاه بود و اسب تند دهکده. به افق خیره بودم و صدای هواپیمایی می‌گذشت. اینجا و آنجا لودهای کاه بود. به ناصو گفتم به این تپه‌های کاه چه می‌گویید. چرا فارسی‌اش را نمی‌دانم! یادم نمی‌آید! ناصو نمی‌دانست. گفت لود. گفتم فارسی نیست. زبان آنها هم نیست. توی افق ماندم. گیر افتاده. ستاره در آسمان بود، گیرِ مهتاب بود و نور نداشت. آدمِ تازه شدم همه را فراموش کرده. دیگر جز خاطره‌ی دور نداشتم از گذشته که پشت آن کوه‌ها مخفی بود و نزدیک، اگر می‌رفتم. با همین دختری که این‌جاست ماندم. با "آیموش" که خودش را کشت نه. ناصو شد برادر زنم و من توی مزرعه می‌سوختم. به مادرزنم گفتم من اهل از مرز رفتن نیستم. دلم مردن نمی‌خواهد و از گلوله می‌ترسم و از سوت گلوله گریخته‌ام و از صدای وحشی گریخته‌ام و از سوار اسب شدن و از افتادن و از پرت شدن. از دامنه‌های پر شیب و دره و شبهای سیاه که راه پنهان می‌شود. گفتم قناعت دارم و می‌مانم روی زمین و گندم. اسب را از چرا برمی‌گردانم و ناصو نعل تازه می‌کند برایش. اسب اسمش چیست؟ اسب اسم ندارد. ناصو می‌گوید. می‌مانم روی اسبها و گوسفندها اسم می‌گذارم. یکی‌یکی همه را به نام می‌خوانم و دلم نمی‌خواهد هیچ‌کدام را ببرند. به زنم یاد می‌دهم که نام از چه می‌آید و از کجاست. زنم که ساق سفید دارد با مچهای مردانه. زنم که دست سفید کشیده دارد، با مچهای مردانه. زنم که اسم ندارد: اسم زنم خواهر ناصوست. اما تنم خارش گرفت. سه روز است شکمم کار نکرده. همینطور پابه‌پا می‌کردم توی اتاق، رو به گردوی توی پنجره‌ی شمالی ایستادم، دست به توری پنجره انداختم؛ اگر نبود از همانجا تنه‌ی تنومند گردو نشانه‌ام بود، ولی مگر کسی بیاید توی اتاق، چای بیاورد، ببیند؟ نگاه کردم به توری و آنجا، امتداد قاب پنجره دیوار درز داشت، به اندازه‌ی سکه سوراخ بود. اول خواسته بودم در محفظه‌ی نفتِ گردسوز بشاشم، روی فتیله‌ی خشک‌مرده؛ درش را ببندم تا آدم بعدی. صلاة ظهر شد و صدای اذان. بعد صدای حرف زدن ملای روستا از بلندگوها. جمعه بود. ساعت شش عصر هم دوباره صدای اذان می‌آید. برادر کوچک ناصو که شیطان است و خنده‌ی بلند دارد می‌گوید ناصو نماز رفته. آنجا خبر می‌شود که راه هست. می‌گوید عجله داری؟ ناصو می‌گوید. شب برمی‌گردد. دیگر امید رفتن ندارم. امشب ماندنی‌ام. سرم می‌ترکد. آنها نگرانم هستند. چند روز شده از هم بی‌خبریم. هیچ‌کس نمی‌داند. به زنم می‌گویم خوب شد اینجا ماندگار شدم و حالا خانواده و دوستم تویی و هیچ‌کس نیست. تو را اینجا پیدا کردم و با تو اینجا را. گفتم نه، اما کسی آنجا منتظرم هست. دروغ گفتم. چه کسی آنجاست؟ و آنجا کجاست؟ خیلی دیر برگشت. یک راه طولانی هم هست. یک خطی هست از آن بگذری تمام است. یک جاده‌ای‌ست از عرضش بگذری تمام است. فقط نور می‌اندازند، باید فرز باشی و تند وگرنه شلیک می‌کنند. برای من فرق ندارد. نمی‌خواهم بمیرم. فرق ندارد. بیست و چهار ساعت با اسب باید برویم. باید دور بزنیم. آن کوه را ‌ببینی، از آنجا، از پای آن کوه.
من از بودن با شما و از اینکه شما را نمی‌شناسم بسیار لذت برده‌ام.
برای هرکدام‌شان داستانی تعریف کرده‌ام. در همه‌ی آنها تکه‌ای از واقعیت هست. اما کدام تکه‌اش را به هم وصل کنند تا از تویش آن آدمی بیاید که منم؟ چون اتاق من بلند است از زمین و بر حیاط اشراف دارم، همه‌شان را می‌بینم، هم را صدا می‌کنند، حرف می‌زنند. نمی‌فهمم، اسمهایشان را هم. به ناصو می‌گویم فرق ندارد. من از مردن ترس دارم. می‌پرسم اسم خواهرهایش چیست و با ترس. به اسمهای غریبی فکر کرده بودم. به ناصو گفتم. اسمهایی که نشنیده‌ام. خاله‌اش. آیموش. بلند می‌خندد. می‌گوید "به خدا" نمی‌دانم. دو تا بچه‌ی کوچک دارد. با شوهرش دعوایش بود. نمی‌داند. صدای خنده‌ی کلفت زن می‌آید. بوی سیگار. خواهر کوچکتر هجده ساله یا بیشتر.
گمان می‌کنم.
صبح حیاط را جارو می‌کند، آب می‌دهد. عصر حیاط را آب و جارو. شب حیاط را.
گمان می‌کنم.
می‌نشیند آنجا، در فکرهای خودش گم می‌شود. من از پنجره، به گندم خیره‌ام، او را دیدم به زمین زل انداخته، می‌پایمش. مرا دیده از زاویه‌‌ام می‌رود. خودش را پنهان می‌کند.
گمان می‌کنم.
با همان می‌مانم. به ناصو می‌گویم اسمشان چیست؟ با ترس می‌گویم. کناره گرفت. بلند و باریک و قشنگ است زهرا. و گریخت.
گمان می‌کنم.
صورت کشیده و بدن ورزیده‌ی روستایی دارد. به دنیایی که غرق می‌شود نگاه دارم. سنگی روی زمین و ادامه‌اش توی چشمهای او. فکر کردم خاله‌اش را یا آینده‌اش را ببیند: جوان بود و توی خانه‌ی خودش از سقف. با او سکوت می‌کند به سنگ. خیره.
گمان می‌کنم.
یا به آن یکی که خودش را سوزاند. نمرد. زجر کشید. ناصو گفت.
گمان می‌کنم.
می‌خواهم بگویم حاضرم روزهایمان را با هم عوض کنیم زهرا. من اینجا بمانم زهرا و برایت از خانه و شهر و بیرون و دورتر قصه می‌گویم. گفتم نترس. من کسی نیستم. چیزی ندارم جز همین یک لباس. و ترسید.
گمان می‌کنم.
ناصو که می‌گوید زنهای اینجا همه یکبار از مرگ می‌آیند یا برنمی‌گردند.
به چشمهاش نگاه کردم گفتم بمانم؟ آن شب ستاره توی آسمان پر بود و ماه - نورش - نمی‌گذاشت ستاره نمایان باشد. خارشم گرفت. جانور از پوستم بالا رفت. تهدید می‌کنند، فرار می‌کنند، به پدرهایشان می‌گویند، زنها، اینجا. به سنگ خیره می‌رود و من از فکرهایش گمان دارم. اینطور حق‌اش را می‌گیرد. خودش را دار می‎زند. از سقف آویزان بود، وقتی رسیدند. ناصو گفت. با دستمال، با روسری‌ش، با چادرش. حرف نمی‌زند. سکوت می‌کند. خیره می‌شود. نگران زهرایم. از نگاهم می‌گریزد.
گمان می‌کنم.
من! آدمی که امشب، یا دیشب یا فرداشب با اسب رفته‌ام. من! آدمی که توی لیوان می‌شاشم و از درز دیوار خالی‌اش می‌کنم و باز از آب پرش می‌کنم. من! آدمی که... نگران زهرایم.
گمان می‌کنم.


از "خاطرات تبعید"
30 اوت 2010


پ.ن –
این مرده‌ریگت را بگو تا جامه‌خوابِ مرا جدا اندازد. من خود نروم، الا تا بداند نارفتنِ من به قصد نیست.
او هیچ را نشاید، الا مجامعت را.
زنان هستند که چیزهای دیگر را شایند، الا مجامعت.
عایشه،
مخصوص نبود به مجامعت.

- مقالات شمس -


از "اینجا" ، بشنوید.

Monday, August 16, 2010

خاطرات تبعید / یکم / سیدا



"این سرنوشت است
این
سپیده‌ای که متلاشی می‌شود"

از شعر "شقیقه‌ی سرخ لیلی"
 پرویز اسلامپور


یکم. "سِیدا"
به شاهد.ط


نگاهم را از گندم برنمی‌دارم ماه‌جهان. نگاهم از درخت پایین نمی‌آید. از گردوها که بوی خاطرات کودکی‌ام؛ و از پنجره‌ی اتاقی که آن‌جا حبسم کرده‌اند. از پنجره‌ای که تا افق چشم به گندم دوخته، گوسفندها می‌گذرند و بوی طویله و شیهه‌ی اسبی سیاه که مرکبم بود، پرم می‌کند. چرا به تو نگفتم؟ گندم نور را برمی‌گرداند، گندم از کوهپایه بالا می‌رود، گندم رقص موهای تو می‌شود. و فکر می‌کنم اگر پدربزرگ نبود، تو را به نام جهان ماه نمی‌کرد، من از چشمهای تو حالا پرسش نداشتم که وقت طلای گندم در مهتاب و آواز رقص دهکده، آواز صدای گلوله‌های رقصان در شب دهکده، آوای دهل، مردان رقصان مسلح، زنان آراسته و آوازی دهاتی که از آن هیچ نمی‌فهمم؛ چرا با تو نگفتم؟

***

"باپیر" سر تکان می‌دهد. با دستی پینه‌بسته و خشکیده چشمهایش را می‌مالد. قطره اشکی نیامده، سرخی‌ی چشمهای یکی پلک افتاده‌اش را. چشم که با خودت گفتی سوی دیدن ندارد. دستار زرد که از چرکی به سبز می‌زند بر سر، دراز کشیده بود وقتی از ماشین خلیل پیاده شدی و سگ دنبال ماشین آمده بود و گوشهای سگ بریده بود و خلیل از سگ هراس کرد و پیاده نشد. از تازگی، حیرانی! و از بوی قصیل اسب و پایی که در ته‌پاله‌ی گاو فرود آوردی. آن کفش‌ها را بعدن بر جا می‌گذاری. در هتلی کنار دریاچه، و لباسهایت را که بوی عرق تند "باپیر" دارد. قصد می‌کنی، شلوار سبز را و کفش‌های راهپیمایی‌های بلندت را، تن‌پوش خاطرات تلخ یک ساله را. به عکسی که زیر تلویزیون به قاب رفته خیره می‌شوی و چشمهای "باپیر" که وقتی "مشهدی خلیل" می‌گوید، صدایش می‌شکند و خلیل برایت گاهی حرفهایش را برمی‌گرداند و خلیل با تو سیگاری روشن می‌کند و خلیل به حرفهای پیرمرد سر می‌جنباند. دراز کشیده بود و شکم گرد از شکل افتاده‌اش بیرون از پیرهنش. نه! تکان نمی‌خورد. خلیل دستش را از بوق برنمی‌داشت. تو حیرانِ راه آمده‌ات بودی. به طویله‌ی سنگی نگاه می‌کردی. طویله از گاوهای شیری پر بود. طویله هیچ نرینه نداشت. طویله از بوهای ناشناخته بود. بوی شیر تازه و شاش و پهن. عطری قدیمی در تارهایی از حافظه‌ی کودکی‌ات که برمی‌خاست و دهکده‌ی "رستم‌کلا" و شمال که شرجی بود و بوی رطوبت فرق داشت. بوی "آقا" که بر بالای پله‌های سرسرای مجلل خانه‌اش بر عصا تکیه داشت و جلال را صدا می‌کرد. پنج ساله بودی و جلال پدربزرگت بود. از مادرت پرسیده‌ای آن پیر عبوس را. جلال خم می‌شود، جلال دستهای پدرش را می‌بوسد، دستی که بر عصا تکیه داده آقا، دست پیر با انگشتهای کشیده‌ی زرد از تریاک که ملوکانه همیشه بر آن بلندی ایستاده و رعیت نواخته و وقت آمدن رضاخان، در صف چاکران پیشکشی‌ها تقدیم ‌کرده، با بوی تند "باپیر"، که مگس بر پوستش می‌نشیند و تو منتظری تا مگسها را بپراند و او همچنان با خلیل نجوا می‌کند؛ تفاوت داشت. بوی گاو اما، و بوی شیر تازه اما و بوی طویله اما... و فکر کردی پیرمردِ آنجا افتاده نمی‌شنود و از جایش حرکت ندارد. و فکر کردی مرده باشد و به پیراهن سفیدش، به شلوار گشاد سفیدش و به دستار چرکِ بر سرش نگاه کردی. تو در آفتاب بودی و او در سایه‌ی دیوار گردن به آن تکیه داده، افتاده بود. وقتی با خلیل حرف می‌زند به یاد می‌آوری: به مرده فکر کرده بودی، بر زمین مانده، کسی ندانسته و مگسها بر جنازه‌اش نماز می‌خواندند. فکر کردی بوی تند مرگ از تنش به مشامت می‌آید. آن‌وقت که بلند می‌شود و خلیل را به جای می‌آورد، دستهای تو را می‌فشارد و با زبانی که از آن نمی‌فهمی، خوش‌آمدت می‌گوید؛ فکر کردی از حکایت برخاسته و زنی مچاله، سیاه‌پوشیده و خاموش، برایت مخده آورد، پتویی از گوشه‌ای و زمینی گرم.

***

اینجا دیوارهای اتاق به زردی می‌زند. تیرهای سقف همچون نرده‌های قفس روی سرم. و من تا چشم کار می‌کند، فاصله دارم. من از چه گریخته‌ام؟ تنها که برای خالی کردن خودم از اتاق بیرون می‌آیم. زن صاحب‌خانه نگهبانم می‌شود. باد صورتم را می‌نوازد و من هیچ از زبان زن نمی‌فهمم. باد بوی گردو و گندم و اسب می‌آورد. زن اتاقکی آجری را نشانم می‌دهد. زن آفتابه را آب می‌کند. زن با نگاهی نگران از پشت سرم می‌آید. آغول گوسفندها دری روبروی در مستراح دارد، مستراح که در ندارد با گونی‌ای نازک آویخته؛ و بعد از نگاه زن، آنجا نشسته‌ام در تاریکی‌ و نور منتشری از مهتاب که از مربع کوچک گشوده بر سقف، چاه مستراح را روشن می‌کند. آنجا نشسته‌ام و از خیرگی‌ی نگاه گوسفندی به اندامم، بند می‌آیم از هول و یکه لباسی که به تن دارم را خیس می‌کنم. با خودم هیچ نیاوده‌ام ماه‌جهان. تنها روپوشی برای سرمای کوه و همین لباسی که به تن دارم. با خودم چشمهای تو را آورده‌ام که از آسمان به من خیره نگاه می‌کنی و محرمم می‌شوی. با که سخن بگویم؟ از تو پرسیدم اینجا کجاست و تو لبخند زدی. دیوارهای گچِ زرد و پنجره‌ای که تا بی‌انتهای گندم می‌رود. اینجا کجاست؟ و تو لبخند می‌زدی.

***

از خلیل می‌پرسی اسم دخترک را. دخترک چشمهای درشتی دارد و وقتی به سمت تان می‌آید، وقتی از شما دور می‌شود، کفشهای پاشنه‌دار مادرش را پوشیده، عشوه می‌کند. دخترک چند ساله‌ست؟  از خلیل می‌پرسی. با چشمهای سیاه درشت که به گونه‌هاش سرخی‌ی داهاتی‌ای هست. "باپیر" از هلال احمر حرف می‌زند. از میان حرفهایش این را فهمیده‌ای و تهران را. می‌گوید "مشهدی خلیل"، با حزنی که دارد عذابت می‌دهد. به دخترک نگاه می‌کنی. به سگ که از پشته‌ی کاه بالا می‌رود. به مرغی که نفهمیده‌ای از چه می‌گریزد. به آنها گفتی می‌خواهی قدم بزنی. به خلیل گفتی. پشت خانه راهی‌ست. آفتاب مغزت را داغ کرده. ورم کرده‌ای. می‌سوزی. این‌جا یونجه کاشته‌اند. آنجا تپه‌های کاه بالا رفته. این زردی‌ی پُر یادت را از نقاشی‌های گوگن می‌آورد. آنجا کسی بر تپه‌ی کاه نشسته. اینها پوستی آفتاب سوخته دارند. دخترک اسمش "سیدا"ست. دخترک سفیدی برف دارد. عرق از پیشانی‌ات تا چشمهایت پایین می‌آید. چشمهایت را پر می‌کند. چشمهایت را خیس می‌کند. نگاهت را تار می‌کند. سیگار روشن کرده‌ای و سعی داری به جاده‌ای دورتر نگاه ‌کنی. کبوترها، دسته‌ای از میان گندم‌زاری بلند می‌شوند. در جاده‌ی دور کامیونی که می‌گذرد و صدایش را نمی‌شنوی. دانه‌ای گندم از خوشه جدا کردی و با همان دانه حرف زدی. از او پرسیدی از کی آدمی آموخت به آسیاب کردن تو؟ و از همین یکه می‌خوری. به آرد کردن تو، به نان کردن تو، از کجا؟ کبوترهای چاهی، کبوترهای یک‌دست، یکباره برمی‌خیزند. از تو ترس برداشته، صدای قدم‌هایت را مگر شنیده باشند. حالا هیچ‌کس از جای تو نمی‌داند و آنجا باغ سیب وُ انگور. پکی عمیق بر سیگار می‌زنی وُ از جایی که آب جمع شده، گل کرده، فکر عبور داری. سنگهای لغزان زیر پایت، گِل بر پهنِ گاوِ مانده روی کفشت می‌نشیند وُ دورتر رشته‌کوهی که به دنبال اسمش، پایت می‌لغزد. ده سال دارد، شاید یازده. کنارت نشست. از او خواستی برایت آب بیاورد. وقتی نگاهش کردی، از نگاهت شرم کردی. قدم می‌زنی و فکری نداری جز تحیر از زیبایی و آنجا هیچ تنابنده‌ای نیست. آرامی. خلیل به دنبالت می‌آید. از دور می‌بینی که دست تکان می‌دهد. محل نمی‌گذاری. به "سیدا" فکر می‌کنی. "باپیر" می‌گوید ماهی یکبار می‌برندش تهران و داروی مکرر دارد. "باپیر" تلخی‌ست. درد دارد. از این همه سکوت و دور از شهر هیچ نمی‌فهمد. "سیدا" تومار دارد. می‌خواهی از او بپرسی از مرگ می‌ترسد؟ آن عکس توی قاب، عکس شهریار بود. خلیل برایت می‌گوید. وقتی بازگشتی، آنها بیرون نشسته‌اند، جایی برایت آماده کرده‌اند، "باپیر" احترامت کرد. پیرزن برایت چای آورد. هوا خنک‌تر شد. دخترک آمد کنارتان نشست. خلیل می‌گوید. دو سال است. می‌برندش تهران. شهریار مرده. سیدا و ندا. یک دختر دیگری هم هست. بزرگتر از سیدا و رسیده‌تر. ندیده بودی‌ش با اینکه او هم از آغاز آنجا بود. سیدا چشمهای کودک نداشت. برایت آب آورد. برایت با کفشهای پاشنه‌دار، آب و کرشمه‌ی نوجوان. و تو لیوان را برداشتی. اگر پیرمرد گریه نداشت، خلیل سرش را پایین انداخته بود، باور نمی‌کردی. دخترهای شهریار که مرده. توی چاه رفته، گاز گرفته. می‌پرسی اسمت چیست؟ و چند ساله؟

***

زمانِ پشت پنجره، رد نمی‌شود. زن برایم نان و نمک و ماست می‌آورد. زن چشمهای کولی‌ی به خاکستری می‌زندش را به سکوت من می‌دوزد. برایش لبخند می‌زنم ماه‌جهان. از نمک و نان و ماست تازه‌ی گوسفند. باید غروب بیاید. غروب که بیاید، آماده می‌شوم. بالاپوشی که از دست دوم‌فروشی‌ای در راه خریده‌ام، برمی‌دارم. با اتاقِ زرد گچی و با تیرهای سقف وداع می‌کنم. زمانِ پشت پنجره وقت بازگشتِ گوسفندها از چرا را نشانم می‌دهد. شبانِ کودک از پی می‌آید. باد درخت مجاور را می‌رقصاند. از نان و ماست دست می‌کشم. زن حیاط را آب و جارو می‌کند. قطره‌های آب بر خاک، گلوله‌های گل. با شادی‌ی کودکانه‌ای انتظار را و درخت و دشت را تماشا می‌کنم. هنوز کسی نگفته امشب راه نیست. هنوز ندانسته‌ام ماندنی‌ام. فکرم به آن طرف کوهی‌ست در مقابلم. فکرم به فرداست، فردای پشتِ آن کوه‌های سیاه. و من که از مزارع گندم، از موئستان و از بلندی‌ها می‌گذرم، چشمم به دنبال چشمهای تو در آسمان، و با بدرقه‌ی تو که با من می‌آیی، با من می‌آیی؟ من از گردنه و پرتگاه نمی‌ترسم. من از سکوت شب، از صدای گرگ توی سکوت شب، نمی‌ترسم. اما به ماندن توی یک اتاق فکر نکرده‌ام و به تنها با دیوار و تیرهای سقف سخت گفتن و به چشم‌اندازی زرد تا افق.

***

وقتی رسیدی، پیرزن سیاه‌پوشیده که بی‌گمان استخوان ندارد، پوست چروکیده‌ست، پوست روی پوست، خشکیده، سیاه، به اتاقت برد و بر صدر اتاق، نشیمنت را مهیا کرد. "باپیر" مشهدی خلیل گفت و صدایش شکست. زن جوانی برایتان چایی آورد. زنی که خرامید و بی‌صدا آمد. دامن لباسش تا روی پاهایش بود که فکر کردی اگر نبود می‌دیدی روی نوک انگشت راه می‌رود. زنی که خرامید و نعلبکی و چای را در مقابلت نهاد. دستهای مردانه‌اش، انگشتهای زمخت کارکرده‌اش، به راه رفتنش نمی‌آمد. اینجا آدمی کوله‌بار رنجهای کوچکش را آسان نشان می‌دهد. با خودت گفتی و نمی‌دانستی "باپیر" مشهدی خلیل گویان، از همان زن حرف می‌زند. دلت می‌خواهد بیرون بروی و در میان جالیزار، به برگهای گوجه و خیار نگاه کنی. دلت می‌خواهد به فلفل‌های کوچک سبزی نگاه کنی، که هنوز وقت چیدن‌شان نیامده. زن سایه بود که خرامید. عکس توی قاب متصل نگاهت می‌کرد. بی‌قرار از نشستن، پا به پا بودی. بوهای بیرون فرایت می‌خواند و تو می‌خواستی حافظه‌ات را از بوهای واپسین پر کرده باشی. خودت را پنداشتی در سفری که انتها ندارد، بازگشت ندارد. می‌خواستی از چیزهای کوچک، خوشی‌های کوچک، لحظه‌های کوچک، لبریز کرده باشی. شعف داشتی و شوق کودکانه‌ به ناشناخته، شیفته‌ات کرده بود. و راه رفتن زن، از خاطرت محو شد. خلیل از بی‌قراری‌ات فهمید. خلیل بلندت کرد و تو را به باغ برد. سیگار بیرون آورد و از فلفل سخن گفت. فلفل کوچک تازه آمده را نشانت داد و تو از بوی فلفل، مشامت را سوزاندی. نپرسیدی پیرمرد چه گفت. کنجکاوی‌ات را پنهان کردی. فکر کردی اگر بخواهد خودش تعریف می‌کند. از جایی که تازه یونجه برداشته بودند، از راهی که رد تراکتور بر آن مانده بود، به خنکی‌ی سایه‌ای پناه گرفتید. خلیل به حرف می‌آمد. شهریار مرده بود. گاز خفه‌اش کرده. شهریار شش سال است که مرده. و آن زن، فکر کردی زن شهریار بوده، نه دختر باپیر که خودش را سوزانده. یکباره بوی طویله با بوی بنزین و بوی موهای زن و بوی گوشت. یکباره همه زبانه‌ی آتش، خانه در مقابلت، تپه‌ی کاه پیش رویت، درخت بالای سرت، و زن که می‌دود، باد در لباس بلندش می‌پیچد، باپیر خیره نگاه می‌کند، باپیر با پتویی به دنبال زن، زن می‌گریزد، فریادش توی گوشت بالا می‌رود. سگ به پارس می‌آید. پیرزن سیاهپوش خاموش، جیغ می‌کشد. پتو را دور زن می‌پیچد باپیر. زن از حال می‌رود. سگ و پیرزن نزدیک می‌آیند. همسایه‌ها لابد آمده‌اند. توی نیسان می‌اندازندش، بهداری‌ی نزدیک و بعد شهر. دورتر. زنده می‌ماند. برایت چایی می‌آورد. می‌خرامد که راه می‌رود. و چون پاهای حسابی سوخته دارد. برای چه؟ خلیل نمی‌داند. سرش را پایین می‌اندازد. کسی نمی‌داند. دروغ می‌گوید اما پاپی‌اش نمی‌شوی. وداع تو با خاک و خانه‌ات. بوهایی که با تو می‌ماند، بوی گوشت زن و بوی موهای سوخته. تپه‌ی کاهی هنوز، در چشمهات زبانه می‌کشد، حتا که به دریا نگاه می‌کنی. پیرزنی چروکیده در خوابهایت، و دختری که سیدا نام داشت. "باپیر" می‌گوید مشهدی خلیل و در صدایش، جهانی می‌شکند.


از "خاطرات تبعید"
16 اوت 2010   


پی‌نوشت - 

اما ملول می‌چکد آبی
با گوشه‌ای ملولش نجوا
دوک اوفتاده، پیرزن افسرده در اجاق
بگرفته است آتش،  سردی
و نارون خموش 
و باغِ دیده غارت، بر حرفها که هست 
بسته است گوش ! 

نیما - از "در رهِ نهفت و فرازِ ده"   

- برای شنیدن به اینجا بروید و دانلود کنید -