Monday, December 19, 2011

جغرافیای سگ / شمال، تمام

                                             
                               
                                   برای ناتالی –
                                         "چگونه تنش به خوردنِ ما ‌دهد؟"

                                                                یوحنا، 6:52



"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
شمال/تمام.


بر راه‌های کف دستم
یولیا
کرم بود. مشت کردم و پرواز شد.

بازی.

قرار شد توی جنگل سیاه که پنج ساعت غرب شهر بود لخت باشم و سردم باشد و بلرزم و بدوم او از پشت درختی، آید، گرم‌ام کند. آنجا که اوست میز خیاطی‌ست توی برف و آن طرف میز غذاست با چهار کنده جای صندلی و آن‌طرف آتشی در اجاقی که دیوار نداشت، دیوار نبود، خانه برف بود و سقف و دیوار و پنجره، آسمان و درخت و فاصله. به آنا گفتم آن زن باشد ولی لخت نمی‌شود، اگر بشود دوست ندارد چیزهایش معلوم باشد، همین گفت چیزهایش. من گفتم معلوم نباشد و او قبول کرد زن باشد گفت مگر نیستم؟ من فقط قرار بود به او بگویم که قبول کند به من ربط نداشت دیگر، این‌طور که وقتی بغلش کرده باشم و می‌بوسم‌ش و چشمهایش را و گردنش را و دستم را می‌برم پایین، خیس باشد، آن‌وقت بگویم که قبول کند قرار گذاشته بودیم و این توی فیلم بود توی برف که زیر گوشش گفتم بازی می‌کنی و دوربین دهانم را نشان می‌داد که صدا نداشت، موهای من سیاه سیاه است و پوست من یخ‌زده و گندم و موهاش، توی صورتم همین را گفتم و او قبول کرد. جی سوت زد و کات داد. بعد توی آشپزخانه پیشپند نارنجی و زرد و زیرش لخت بود و مردش پاتو نامی، پاتو نقاش است که توی خیابان می‌خوابد مست است و می‌میرد، به جی گفتم از کجا پیداش کردی و رفتیم یک روز خانه‌اش، گفتم خانه دارد؟ اتاق داشت اندازه‌ی قبر پر از خرت و پرت و آشغال از خیابان جمع کرده، برایمان ویسکی آورد که ویسکی نبود جرعه‌ای که نوشیدم تف کردم، گفتم این چه کوفتی‌ست، جی گفت چیزی نگو، آن‌وقت پاتو توی خرت و پرت‌هاش دنبال نقاشی آن زن، آنا، زنی که کشیده بود. به جی گفتم دروغ می‌گوید. این را پیدا کرده وقتی دوباره پاتو آمد، از توی اتاق کوچکی که به اندازه‌ی دو تا آدم ایستاده جا نداشت و او که می‌رفت توش گم می‌شد من فکر کردم آن اتاق به اتاق دیگر و از اتاق دیگر به اتاق دیگر می‌رود که آن در مخفی قصری‌ست که از خیابان دزدیده، لباس کار تنش بود و بوم تازه آورد توی راهروی سفیدی که آنجا نشسته بودیم؛ گفتم اینجا کجاست، زندان بوده، شاید، انگار، آنجا، با رنگهاش، جی گفت لباست را بکن. کندم و پاتو گفت به دیوار تکیه نده و ندادم و گفت تکان نخور و نخوردم و گفت دستت را از آنجات بردار و برداشتم و کنار آن در بایست، نه بین این دوتا در بایست و آنا را آورد گذاشت کنار زانوم.
سردم بود جی مجبورم کرد به همان ویسکی، که نبود.
قبلن هم شده بود ایستاده، چشمهایم را ببندم و همان‌طور منجمد، یولیا آمد، توی همان راهرو در اتاقی گم فرو رفت و خواستم دنبالش بروم، رفتم که پاتو گفت تکان نخور، نخوردم؛ گفت دستت را بیاور بالا و روبروی صورتت پیش سینه‌ات سرت را بیانداز پایین نگاهش کن، نگاه کردم، کرم بود.

فیلم.

و مردش که پاتوست، مست که می‌آید، از پشت بغلش می‌کند و او را هل می‌دهد دهانش بوی الکل و آن صحنه طوری بشود که خنده داشته باشد. به جی گفتم من نمی‌فهمم چرا زنِ زیرِ پیشبند لخت باشد ولی قرار نبود من حرف بزنم و نظر داشته باشم، من مرد گمشده‌ی سیاه‌مو که می‌دوید و آن زن، که از شهر گریخته بود، پاتو را کشت، با چاقو که داشت می‌شست وقتی آمد مثل همیشه هلش داد، افتاد زمین و افتاد که رویش، بی‌هوا شد و او همانطور لخت با چاقو توی خیابان خونی و جاده دوید تا در جنگل سیاه خانه کرد، اما آن‌طور که آن خانه همیشه آنجا بود و آن زن همیشه آنجا بود و آن زن دیگر که همین زن بود همیشه پاتو را می‌کشد و فرار می‌کند به خودش می‌رسد و پشت میز خیاطی می‌نشیند، پیشبند تازه می‌دوزد.
هیچ‌ ازین داستان نمی‌فهمم، به جی گفتم وقتی می‌شد حرف بزنم. گفتم لااقل نمای نزدیک میز خیاطی و دست زن و پیشبند، پوست تن پاتو و چشم پاتو و لب پاتو. پس من و آنا شبانه به اتاق پاتو رفتیم و پوستش را کندیم وُ من که می‌خواستم توی قصر بچرخم، در کوچکی که دیدم به آنا نگفتم که نخواهد بیاید فکر کردم تنها برمی‌گردم، گفت با باقی پاتو چه‌کار کنیم، گفتم نقاشی‌، و او را کنار همان در گذاشتیم و من را و آنا را کنار زانوی بی‌پوست ولی عکس گرفتیم. جی گفت این دیگر خیلی زیاد است. برای آلفرد که داستان را نوشته بود و رفته بود نوشت که من اینطور گفته‌ام و داستان را عوض کرده‌ام و گفت همین‌ها را فیلم گرفته‌ایم. آلفرد عصبانی نوشت یعنی چه. من گفتم خودم پولش را می‌دهم. گفت پول نمی‌خواهد. جی راضی بود.

دوباره ایستادم، خوابم برد، من را و آنا را کنار پام و می‌کشید و به کرم نگاه می‌کردم، مشت کردم، له شد، باز کردم، پیله بود. بستم، ترکید، یولیا رد شد، به اتاق دیگر رفت، خواستم بدوم، پاتو داد زد.
ایستادم.

به اتاق پاتو که برگشتم.

به دستش و به چاقو نگاه، آنا.

توی کلابی که با جی و الفرد رفتیم قبل از اینکه آلفرد برود، زنی که آمد کنار من نشست و کنار دیگرش جی بود، اسمش آناست گفت تو کی هستی و ما خودمان را گفتیم و او گفت. فکر کردیم از بس مست بود اول جی را بوسید بعد من را بعد از روی من خم شد، سینه‌اش روی پام، رالف را، رفت و لبهایش روی لبهای‌مان ماند، لبهای جی روی لبهای من، لب من روی رالف. گم شد و هرکدام ما یواشکی - هیچی نگفتیم، نه من چیزی و نه جی، رالف گفت ودکا - دنبالش می‌گشتیم گفتم هرکس اول پیدایش کرد، دیدیم با یک مرد دیگری آمد و رقصید جی گفت جنده. من نگفتم و رالف پیاله‌اش را روی میز کوبید. گفت فیلم را چه کار کنیم، سوزان آمد که قرار شد فیلم بگیرد، همان شب به من گفتند تو باشی توی فیلم. من آنقدر گرم بودم که یولیا آمد را توی راهرویی دیدم، که می‌رفت، راهرویی که هرگز ندیده بودم، و تماشایش می‌کردم، یکباره آمد نزدیک، نزدیک،
چشمش را به چشم‌ام چسباند و از توی چشم‌ام تویم را نگاه کرد، فرار کردم، بی‌آنکه چشم‌ام با من؛ پریدم

به اتاق. 
خرت و پرت‌ها را کنار زدیم. ژورنال‌های قدیمی، یک عکس از بازیگری، ژورنال ده سال پیش یا بیشتر بود و زن را پاتو کنارش کشیده بود و خط خطی کرده بود، صورتش را، به آنا نشان دادم، پاتو هنوز نبود. در را با هل باز کردم، بسته نبود، منتظر ماندیم بیاید از همان ویسکی که توی جعبه‌ای بود که رویش می‌نشست، جعبه پر بود از شیشه‌های خالی شراب و ودکا و چیزهای دیگر، توی حلق‌اش ریختم. حلق‌ش را لیسیدم، وقتی آن دوتا حرف می‌زدند پا شدم رفتم، آمد پشتم، دستش را گذاشت روی گردنم گفت. همان‌وقت برگشتم، لیسیدم. قرار شد فردا زنگ بزنم، زدم. آمد برویم بیرون. گفتم چرا برویم بیرون و چرا آمدی. بیرون برف بود، خندید و من دامن‌ش را، دماغ بزرگش مانع بود، نبوسیدم، ویسکی ریختم و زبانم، چشمم بسته، دست که گذاشتم، مشت، ترکید، پیله.

مناسک.

دوباره برگشتم. فرداشب. آنا را بردم خوابید پیش جی. جنازه همانطور آویزان به گیره بود کنار پالتوش. رد خون تا در کوچکی که دیروز دیده بودم. در را باز کردم، پوست نداشت، بغلش کردم، اول پالتو را پوشیدم، کلاه هم توی جیبش بود، همان‌که جی سر صحنه سرش بود داد به پاتو، انداختمش توی سوراخ را گرفتم رفتم رسیدم جنگل سیاه بود، برف بود دویدم و میز خیاطی و اجاق و میز غذا، کلبه‌ای، لخت و سردم بود که از پنجره نگاه کردم، معلوم نبود، بخار بود، در باز شد رفتم و نشستم آنها را ندیدم تا بخار رفت، نه تایی نشسته بودند، یولیا گفت به شکل مربع، بعد گفت دایره، آخر مثلث شدند، سرشان روی پای هم خم بود، نگاه کردم، یکی یولیا بود و آنا بود و آنهای دیگر که صورت آشنا، نمی‌شناختم، یولیا راس بود و سرشان را بالا آوردند، می‌خواندند نمی‌فهمیدم، وردی، مرا ندیدند. آن‌وقت پیرهن‌هاشان را از شانه پایین‌تر چپ زخمِ سوختن بود، برشته جای چروکیده، قهوه‌ای، همه‌شان و همین‌طور که نشسته به رقص، زمایر، ندیده بودم نه روی پوست یولیا نه آنا، چیست، قبلن و خواستم دستم را دراز کنم، بکشم.
زخم گناه آدم بود که آمرزش می‌خواندند، آنها، آمرزنده‌گانند؛ گفت.
که صدای جیغ.

دویدم.
افتادم. زن آمد، چشم باز کردم سرم به زانوش، توی برف، مرا کشیده کنار اجاق و چیزی تنم که پیشتر نه، پالتوی پاتو، غذایم داد و خواباند، فرداش توی گوشش، بازی می‌کنی، یا شب. پاتو مرده بود و چشمش، پاتو مرده بود و پوستش، می‌دوخت و تنم کرد،
او شدم.

کات.

از راه‌های مخفی قصر پاتو به اتاقی تازه صدای سوزانا بود جیغ. دوربین را انداخته، روی بالکن ایستاده صورتش را گرفته بود، نگاه کردم پایین، خیابان، خیابان باریک، سری می‌جهید بی‌تن، بریده، خون داشت از گلویش بیرون، مثل حیوانی که سر بریده باشند بسمل. آمدند، نه‌تا، آنها، ولی دست به صورتم کشیدم، نبود، دوباره نگاه کردم، خیابان، از موهاش، سیاه و خونی و از عینکم، بهتر نمی‌دیدم. یولیا چشم چسباند به چشم‌ام، توی دالان توی چشم‌ام چطور فرار می‌کردم، می‌دویدم. پریدم.

جی با آنا می‌رقصید.
دست جی توی کمرش. پایین می‌آمد، زیر لباس، خیس، گفت توی گوشش را می‌لیسید، بازی می‌کنی. سر تکان داد زن.

سوت زدم و کات.

به پاتو گفتم یولیا را از کف دست جی که ایستاده بود نگاه می‌کرد دستش را بالا آورده بود تا سینه‌اش، می‌پرید، حشره‌ای، بکشد.


دست کشیدم، تنم. سرم، نداشتم،
می‌جهید.


امیر حکیمی
بیست و شش آذر نود

                                                     پی‌نوشت –
                                                    "آنکه تن من خورَد،
                                                     خون من نوشد،
                                                     در من مانَد وُ من در او."

                                                    یوحنا 6:57



Tuesday, December 13, 2011

نامه‌های غربت / 15



عزیزم
 


            "من اینک
             آماده‌ام...
             آماده..."
    
 
گفته بودم می‌خواهم با این اپیزودی که دیروز نوشتم "جغرافیای سگ" را تمام کنم؛ اما در مستندی که دیدم عابری که می‌گذشت چمدان داشت وقتی نگه‌اش داشتند از قبرستان آمده بود که آنقدر سرد و یخ‌زده بود زمین در دسامبر 1941، لنین‌گراد، آنها که در شهر حصر آلمانها مانده بودند، جنازه‌های یخ‌زده را بر هم تلنبار بر زمین رها کرده بودند، دو تا پای بریده بود که وقتی پرسیدند گفت برای غذای روزانه‌اش؛ حالا هر عابری آن مردی‌ست که چمدان دارد یا پا که دارد! بعد با کارگردان که حرف زدم نخواسته بود بر بعد کانیبالیسم ماجرا دست بگذارد، نپرسیدم چرا، دور چشمهایش سیاه بود و پوستش چروک بود گفت برای اینها دیدم خیلی شبها نخوابیده با این کابوس‌ها یا آن پیرزن که در تنهایی‌ش هرچه بود گربه بود و قاب نقاشی که داشت، چقدر شبیه گربه‌ی‌ مرشد و مارگریتا، که آن نبود و شبیه گربه‌ی آلن پو، که آن هم نبود، نه حتا گربه‌های تو؛ که تنها زندگی می‌کرد، هشتاد سال داشت، به کارگردان گفتم وقتی اینها را تعریف کرد چه شد، گفت ترسیدم بمیرد، جان می‌کند، وقتی می‌گفت سر گربه‌اش را او گرفته، هفت سالش بود آن وقت و دوست همسایه‌اش، جانور را پیچانده، پیچانده، پیچانده، تا نفسش نیاید، بعد چه شد؛ پیرزن گریه کرد، و از توی اشکاف قاب نقاشی سیاه را بیرون آورد، گفت این، و اسمش را گفت که یادم نمانده. به کشیش گفته بود، گناهش، آیا بخشایشی برای من هست؟ زنی که مادرش بود و وقتی خواهرش از سرما و گرسنگی افتاد، از تن او سوپ آورد به دختر دیگر داد، دختر که می‌دانست خواهرش است، اما گرسنه بود، نمی‌خواست بمیرد؛ کانیبالیسم گناه بزرگ است، نه! کشیش گفته بود. گریه کرد پیرزن. و وقتی پرسیدم چقدر از این داستانها شنیده، چشمش را بست، آدم دیگری شد که نمی‌دانست بعد ازین چطور فیلم بسازد. اما برای پیرزن نه مزه‌ی خواهرش، گربه‌ی سیاهش مانده بود و تهوع. همان وقت داشت خیالم به جنگ و مثل قدیم‌ها که به زلزله فکر کرده بودم، توی تهران، چه می‌شود و اغلب می‌دیدم مردم تن‌ها از زیر آوار می‌کشند بیرون، آتش روشن می‌کنند، کباب می‌کنند و فردا به آوار دیگر هجوم می‌برند؛ این فکر کودکی‌های من است، وقتی رودبار و منجیل زلزله آمد، و ما یک سال بعد رفتیم آنجا را دیدیم، با پدر و مادر و خواهرم، خرابه‌ها را، مادرم که گفت شاید تهران بیاید، و خیال من که آن وقت چه کار کنم، شاید مرده باشم، بهتر.


دختری که همراهم فیلم را دیده بود، از سفیدی‌ سنگی‌ست و چون بالرین است به کرم می‌ماند، دراز و رقصان و بی‌استخوان، می‌خواست بداند من اگر به آن وضع افتادم چه کار می‌کنم. گفتم نمی‌دانم. و هنوز هم نمی‌دانم و فکر کردم به داستانی که ننوشتم عاشقی که معشوقش را کشت و به دندان کشید و بعد خودش را؛ و هرگز نخواهم دانست، چون باید آن آدمی باشم که آنجاست و گیر افتاده و گرسنه‌ست، منطقش فرتوت شده. داستان ننوشته‌ام را برایش تعریف کردم، چون گفته بود به گمان من آن مادر، آنچه کرد، عشق است، با اینکه خودش از آن سوپ نخورد، و مرد و دخترک که دیگر مادرش هم مرده بود، هفته‌ای کنار جنازه‌ی مادرش دراز کشیده بود، می‌خواست مادرش را گرم کند، شاید برگردد، اینطور می‌گفت پیرزن توی مستند، گفت مثل "یک گل سرخ برای امیلی" فاکنر که دیگر داستان نیست، می‌بینی؟ یا من این را گفتم. و گفتم لابد عشق هم هست. و با هم به دستهای آن مادر و به دستهای آن دخترک مرده و به دستهای آن یکیِ زنده خیال کردیم. از خیال چه پرهیز؟ بعد سینما به بار که رفتیم، او چنان نوشید به ویرانی خیالش. من اما مردم رقصان را تماشا کردم و نور روی صورتها و آنها که به هم می‌پیچدند و آنها که در نگاه‌بازی رسوایی می‌کردند، فکر می‌کردم اینها را چطور برایت بگویم/بنویسم. و حالا چطور شمال را به جنوب، شرق را به غرب سگ برسانم؟ گفتم اینطور اگر ببینی مردم را که پا داشته باشند یا چمدان، آدم که به هرحال حصر شده مگر خاصیت دنیا نیست؟

 

عزیزم

آنقدر وحشت‌زده‌ام، توی‌م خالی‌ می‌لرزد و سیمایم مچاله. برای همین هرچه بنویسم به سگدانی ملتفت می‌شود. اگر می‌خواهی این خیال سوزان را به آتش انداز، نجات من زیر دندان‌های توست وقتی تنم، خیال سوزانی‌ست.

 


سیزده دسامبر 2011
امیر حکیمی


Monday, December 12, 2011

جغرافیای سگ / سیزدهم


برای فئو  - 
اما برق اسلحه با نور چشمانت در کشو تحلیل رفته بود

از شعر "هاروت"
بیژن الاهی


"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
سیزدهم.


عزیزم

دیروز بود رفتم. رُم رسیدم، صورتی از آینه کنده بودم، نفهمیده. آنچه یادداشت کردم توی شلوغی، نمی‌توانستم بایستم، کف پایم می‌سوخت، پشت  دیوار که رفتم کسی نبود، ولی آمدند، کنار مردی موهای بلندی داشت، ریش سیاه، سامورایی و شاعر بود نشستم؛ این بود:

با صورتِ یولیا
توی دستم،
برگشتم.

توی نور آبی کف دستم که صورت داشت. جرالد هنوز روی سِن بود، چشم نداشت، دور بود و نمی‌دیدم. کتاب را از توی جیبم بیرون آوردم هرکس چیزی از توی جیبش در آورد، سامورایی خودنویس‌ش را و زن یکی خم شد، یکی زبانش را؛ جرالد می‌خواند، دیگری عینک زد. کاغذ را گذاشت روی سِن و ما همه رفتیم کاغذ را دزدیدیم. روی کاغذ چیزی ننوشته بود، توی میکروفن قهقهه زد و افتاد مست نبود، غش کرد. غولی که زنجیر و علف از توی جیبش آورده بود بالای سرش و فریاد "فاک" زد، پنج دقیقه از توی بلندگو همه را وحشی کرد. آن‌وقت در آورد و روی صورت جرالد شاشید. توی کتاب نوشته بود "طبیعت چنین ما را به تنگنای کابوس‌واری می‌افکند: بی‌گمان آنچه مایه‌ی دوام علیت شده گرایشی طبیعی‌ست به چشم‌پوشی از احکام طبیعی*..." زدم زیر خنده، شنیدم خنده‌های دیگران را که پر کرده بود دود و بوی شاش، دیگر هرکس در آورده. ولی جرالد بلند نشد. غیب شد. حواسم به صورت کف دستم و سردم بود، انگار خود من در آوردم شاشیدم به پاهام تا گرم شدم، اول. دیگر جرالد روی سن نبود. می‌خواستم بروم بیرون از بو. راه نبود. غول ایستاده بود توی چارچوب نمی‌گذاشت کسی برود فریاد می‌زد فاک که فرمان بود. تو که برگشتم او داشت با شمشیرش می‌نوشت روی زمین که توی آن نور عجیب بود و بالا می‌آمد و می‌چرخید و روی صورتها شکل می‌شد، آن‌وقت زنهایی دورش گرد نشستند و شاشیدند و مردها ایستاده بودند. بعد که رفتیم دنبالش، پیداش نکردیم، به سامورایی زنگ زدند گفتند کسی اینجاست، رفتیم. جرالد بود، گریه می‌کرد و می‌خواست نجاتش دهیم، توی پاسگاه. خیس هم بود بو می‌داد و تنش و صورتش. خزیده بود هراسان. گم شده. خیلی می‌ترسد. می‌گفت و زار، قد بلندش و شانه‌های پهنش، لرز. بردیمش هتل و انداختیمش توی وان. خوابید، آب را باز کردم. آن دو تا زن آمدند که یکی‌شان موی زرد داشت و دیگری موی سیاه داشت و صورت استخوانی داشت ولی ماتیک نداشت که آن یکی داشت و باسن نداشت، شلوار جین پایش بود، آن یکی دامن داشت که هرچه داشت زیرش درخشیده بود زیر آن نور توی کنسرت و شکل نوشته‌ی سامورایی افتاده بود روش، دیده بودم. که قرار بود با او بخوابند اما جرالد از حال رفته بود و هنوز گریه می‌کرد، نشستند همان‌جا. من نگفتم.
سرم توی صورت.
صورت، یولیا بود.
دیدم. هرکس به زبانی حرف زد، این‌طور ماندند. سامورایی سر تکان داد و خودنویسش را بیرون آورد. آن‌وقت همه حرف زدیم و هیچکس نمی‌فهمید. ولی نه اینطور که همه با هم همزمان، من می‌گفتم و آنکه ماتیک داشت می‌گفت و آنکه نداشت می‌گفت و او با شمشیر، چرخان، هایکو.

یولیا.

وقتی برگشتم روی تخت افتادم روی شکم، خوابم برد و بیدار شدم توی سرم بود تلوتلو می‌خوردم، یادم نمی‌آمد پرسیدم کجا بود، زنگ زدم و جواب نداد و نوشتم ازین شهر بیزارم و می‌خواهم بیایم وقتی جواب نداد، جواب نمی‌داد، کسی آنجا نبود، دوباره سرم را گرفتم و افتادم و این‌بار دیدم.
پشت ستون خودم را قایم کردم.
پخش شدم.
روی زمین صورتم زیر پاهایی که ضرب داشت ولی کُند و بلند و رخشان بود اما دستم را گرفت و بلند کرد و وقتی توی فیسبوک پیدایش کردم، ننوشتم رفتم خانه چه شد، هرچه نوشتم نفهمید، موهاش قرمز بود و لباس سیاه تنش بود که سینه‌هاش پیدا بود و پوستش را دیدم گفتم تو چرا به من نگاه کردی مرا ندیدی، خواستی بپرسی زبان کشیدی و بعد معذرت خواستم فهمید نفهمیده‌ام، چون دستم را دراز کردم به گردنش. نوشتم چشمت می‌سوزد با اینکه سنگی. گفت کجا بودی.
آنجا.
بعد هم کنار هم نشستیم و من اول به دستش، به گردنش به موهاش، چشمش را دیدم که زاویه داشت و کج بود و صورتش کج بود و پوستش، موج و خال داشت، بلند شدم گوشی را برداشتم رفتم از بیرون زنگ زدم بیاید. وقتی آمد کنار دیوار تاریک بود دنبالم گشت ندید برگشت تو زنگ زد سرد بود یادم رفته بود بپوشم لرزید صدام گفتم یخ‌ زده. رفتم خانه.
فرداش گفتم چرا نگفتی کجای قصه‌، چشمت بود.
گفتم همان‌که برایت تعریف کردم.
گفتم نمی‌دانم بعد چه شد.
گفتم ما چهار نفر نشسته بودیم توی اتاق و جرالد توی وان بود؛ بعد شد.
گفتم اول تپانچه‌ی جرالد را برداشتم که نقره‌ای بود و همیشه همراهش بود چون می‌ترسید و می‌خواست با آن دو تا بخوابد، یکی را من کشتم و یکی را آن دیگری با شمشیر پاره کرد و یا هر دو را من کشتم و هر دو را بعد او با شمشیر پاره کرد تا جرالد که بیدار شد ببیند و ما نباشیم ولی آنکه من می‌کشم موی زرد بافته.
گفتم یادم نمی‌آید.
جواب نداد. منتظرم بگوید چون دیده بود و یادش بود.
گفتم بعد صداهای‌مان را نفهمیدم کی زوزه شد دنبال هم دویدیم یکی زیر شیشه‌ی میز چسبیده بود به شیشه لیسش که من رویش ایستادم و در آوردم و به صورتش از پشت شیشه و به دهانش و به چشمش و به گونه‌هاش و او داشت با شمشیر می‌دوید و می‌خواند و او داشت فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید که یکباره شد که توی وان هرکدام چیزی به او فرو می‌کردیم؛ سرخ شد. تپانچه را چپاندم لای مشت دستی که افتاده بود و آنها یکی نشست روی سینک و دود شد و آن که زرد بود موهای بافته را در شکم بریده می‌شست. رفتیم من با سامورایی که جا گذاشت خودنویس را خواست برگردد گفتم من برنمی‌گردم اگر می‌خواهی، برویم دنبال جرالد.
گفتم پس کو جرالد؟
گفتم تا صبح همه جا دنبال جرالد گشتیم. پیدا نشد. رفتیم هتل. شلوغ بود. زن اتاق که ترسیده بود گفت. خواستند از ما بپرسند. هر سه تا را آوردند، یکی پاره بود و دیگری که سوخته بود و آنکه گلوله خورده موهای سرخش. سامورایی گفت من آنها را کشتم ولی خودش نبود، تنها بودم. به آنها گفتم تنها نبودم. کف دستم را نشان دادم. گفتم شاهد. گفتند کجا بودی؟  
نگاهت می‌سوزد.
گفتم. کف دستم.
کشیدمت روی تخت وقتی رفتم خانه به شکم افتادم و آنقدر کوبیدم، کوبیدم.

صبح همه‌جا بود.
دوست داشتم تو باشم. گفتم. 
خونی بود صبح.

و...

آن روز سگ توی خیابان دیدم. یکی سیاه بود و یکی خاکستری بود و آن یکی هم که سیاه بود. اول هر سه توی پیاده‌رو دراز افتاده و هوا آنقدر که سرد شد شب، نبود آن‌ وقت و کمی آفتاب بود و من در گوشه‌ای کنار در خانه‌ای باز، ایستادم آنها را تماشا که به هم نگاه می‌کردند و صداهای عجیبی از پوزه‌شان می‌آمد. نمی‌رفتم. آن‌وقت یکی پارس کرد و دیگری پی‌اش رفت ولی یکی دراز کشیده باقی ماند اعتنا نکرد وقتی یکی سوار یکی دیگر شد، ولی بعد که تمام شد پرید، گلوی او را گرفت با زوزه‌ی حلقی و گله‌ای آمد از توی راهروی کنارش من بودم، همه به جان هم افتادند ما همه که آنجا بودیم هیچ‌کس حواسش نبود جز من که یولیا آمد.
دنبالش رفتم وُ وحشتم را.


پنج، دوازده دسامبر 2011
امیر حکیمی


پی‌نوشت –
من هنوز در کمینم!  آری، هنوز! یک خط نور لوله‌ی تفنگم را تا عمق روشن ساخته.

از شعر "سل"؛ 
بیژن الاهی