Sunday, September 29, 2013

بازخوانی جان متروک میم.فرزاد / نخست پاره: محاکمه


                                          «پس حافظه خزانه‌ی وهم است، 
                                           مانند خیال برای حس مشترک.»
                                                                              از تعریفات جرجانی 


"باز-خوانیِ جانِ متروکِ میم.فرزاد" *
نخست پاره: محاکمه


آقای فرزاد سوگند خورد. دست روی کتاب گذاشت و سوگند خورد جز حقیقت نگوید. نفسش بالا نمی‌آمد بگوید جز حقیقت چیزی نخواهد گفت؛ پشیمان شد چرا پذیرفته؛ چرا گفته می‌آید گواهی می‌دهد. تردید و عرق بر پوستش راه گرفت... چیزی توی شکمش، جانوری انگار: هولی مبهم، آوازخوان که سرش آنطور همهمه و فکر کرد احشایش را می‌خورد که آن همه درد، می‌پیچید. سر بالا نیاورد، زبانش را چرخاند، سعی‌اش را کرد، لبهایش به هم چسبیده و دندانهاش، دندان‌هاش را نابخود سخت به هم می‌فشرد. هرچه کرد صداش برنیامد که "جز حقیقت"... نشد. نمی‌خواست. شاید. مدیر گفت نمی‌تواند صدایش را شنیدن. صدای مدیر از دور، خیلی دور، فرسنگ‌ها دور. خودش نبود آنجا؛ اینطور فهمید. چشم بر هم نهاد. به سیاهی پشت پلکش خیره شد. پلک گشودن، توی نور شدید، مدیر را دیدن، بچه‌ها دورش حلقه ایستاده، گوشه‌ی حیاط... نزدیک کاج یکدانه‌ی توی حیاط، لوله‌ی فلزی، آنطور که آن بار دیده بود، این بار دیگر دستِ مصطفا نبود، دست مدیر بود لوله‌ی فلزی‌، خونین، نه اینکه دستش باشد، لوله خود دستش بود، دست نبود؛ و هاج و واج زمین را نگاه می‌کرد. آقای فرزاد حلقه را شکست، پیش رفت، خون را روی لباس‌هایش، چکان از دست فلزی که دید، فشرده شد، تندتندِ ضربان، فریادزنان: بروند کنار! بروند کنار! به صورت بچه‌ها نگاه می‌کرد، دنبال زخم، دنبال شکستگی، دنبال رد خون. ندید، نیافت... دست را گرفت، لوله را و آن وقت پی‌ نگاه‌ها روی زمین: لاشه‌ی گربه‌ای در خون می‌تپید، جان نداشت و گرم...
نشست...
ضربان تهوع شد.
قارقار کلاغی از کاج و بچه‌ها که دیگر داشتند او را تماشا می‌کردند.
برگشت توی صورت قاتل نگاه کرد: صورت بغض داشت، صورت زار داشت... صورت مدیر شد: مدیرِ قاضی؛ تمام زورش را توی عضلاتش جمع کرد، لبهایش، زبانش، دندان‌هایش، تا شنیده شود: سوگند خوردن و جز حقیقت نگفتن.
مدیر به صندلی‌ای در گوشه‌ی سالن، اشاره کرد و از آقای فرزاد پرسید آیا دیده بود آن پسر گربه را کشته باشد؟
فرزاد، یکه خورده، خاموش ماند.

  

* باز-خوانی برابر representation نهاده شده. 

Tuesday, September 24, 2013

برای هاتفِ زحل


                                           تا اشاره‌ای معنایی را دربرگیرد. 
                                                                     پرویز اسلامپور                                                         
برای هاتفِ زحل


انتشارت آوانوشت، چاپ 1392
پاییز 1384، اگر درست یادم باشد، وقتی ازین دست‌دوم‌فروشی به آن دیگری، پی جزوه‌های شعر و کتابهای رویایی، الهی و اسلامپور و دیگران می‌گشتم؛ توی یکی از آنها، فروشنده لیست کتابها را که دید گفت مشتری دیگر دارد درست پی همین کتابها. گوشی را برداشت شماره‌ی او را گرفت، به من داد. خودم را معرفی کردم، او هم: حامد هاتف. پس کتابها را گفتم. گفت قرار. گذاشتیم، گاندی. رفتم. نشستیم  سه چهار ساعت، از دیرآشنایی، گپ و قهوه و سیگار و حرف و حرف و گفتم این کتابها را بگذارم توی وبلاگ به دسترس همه... خیلی دل داد. وقتهایی که همه‌ی آن کار، محض پوچ می‌نمود، همدلی او می‌شد ادامه که شده تا امروز رفاقت دیرین.
*
این یادآوری، رفاقت، ربط به اثر ندارد و دارد. ربطش، این نیست که چون رفاقت کردیم حالا من این را بگذارم اینجا بگویم کتاب رفیقم، شعر رفیقم... بروید بخوانید و چنین و چنان (یا نگویم و به از سر وا کردن – بخوانید معرفت -، بگذارمش اینجا) ولی این هست که با هم نشستیم، با هم خواندیم، با هم گفتیم... بدیهی‌ست که امتدادِ این "با هم" در هیچ سطحی، برای هیچ کس، تنها خاطره‌ی خوشی و ناخوشی نیست و نمی‌تواند باشد، که به علاوه پرورش جان دیگر است، جان که "با" و "همراه" پروریده - و گریز از این ندارد -، از او غیر نیست، اگرچه همه دیگر از اوست. همین برآیند است که نابخود ظهور چنان پیدا می‌کند که آدم به خواست تکریم، آن آن را به آنهای بیرون جان بگوید آنِ رفیقم، نه که اعتبارش را از این تناسب بگیرد، که این تناسب در خودش از هر چه خالی‌ست، مگر آن که نمایشگر آن جانی‌ست که با هم پروریده. این دیگر ربط به اثر ندارد، اثر هرچه باشد، غیر از آن دیگر، از آن جان نیست. پس هنگام که بخود شد، دیگر نمی‌تواند و تنها نمی‌خواهد بگوید آنِ رفیقم... که کاسته شود به هرچه. که نه این است که این چه من می‌نویسم حالا، معرفی اثری‌ست، نقد اثری‌ست، درباره‌ی اثری‌ست... نه! - پاسداشت دیگری‌، گرامی‌داشت اوست، او با شعرش، او با وسواس‌اش، او با سرگیجه‌اش، او با دقت‌اش، او با بهشت‌اش، و او با "زحل"‌اش.


امیر حکیمی 
مهر 1392

Monday, September 23, 2013

در ستایش جنگ / پاره‌ای از داستانی بلند


Je ne sais pas comment la mémoire
peut nous aider à retrouver nos vies.

La mémoire n'a aucune obligation.
Lisez Bergson.

Éloge de l'amour; Godard



"در ستایش جنگ"
- پاره‌ای از داستانی بلند -



تابستان که رفت، جنگ رفت، رفتم مدرسه کلاس اول با مادرم نرفتم با اینکه هرکس رفته بود دست مادرش را گرفته بود ول نمی‌کرد، گریه می‌کرد در ورودی باغ و سخت مادرش را می‌چسبید. باغ مدرسه بود، توی دروس، باغ بزرگ بود، مال یکی بود فرار کرده بود داده بودند به مدرسه بعدن هم مدرسه را انداختند بیرون، همان سال بعدش، مدرسه هم رفت. آنها، آنها که گریه می‌کردند، پدر نداشتند. مادرم گفته بود، فکر کردم، یکی که شاشید، توی کلاس، وقتی پا شد، زنگ خورده بود روز اول، ریزه‌تر بود از من، سفیدتر بود از من، گریه کرد، خیس بود، خیلی وقت بود شاشیده بود، هیچی نگفته بود، از رنگ شلوارش پیدا، سرش را انداخت پایین، آقامان گفت عیب ندارد، بچه‌ها، کسی مسخره نکرد، سال بعدش اگر بود، مسخره می‌کردند، و کردند او اسمش چه بود، هرچه بود معروف بود به روز اول شاشید، همه می‌دانستند. مادرش را، توی گریه، صدا کرده بود. اگر بابا داشت نمی‌شاشید. اینطور فکر کردم. دلم برایش سوخت. برای همه‌شان سوخت، من پدر داشتم، با مادرم نرفتم. گریه نکردم. پدرهای آنها توی جنگ مرده بودند. مادرم نمی‌گفت شهید. توی مدرسه می‌گفتند. حق نداشتم از کسی بپرسم پدرت چه کاره‌ست. اگر می‌پرسیدم... از آن پسر که شاشید پرسیدم، مادرش آمد، ناظم صدایم کرد، گفت چرا از او پرسیده‌ام. به مادرم زنگ زدند. توی خانه تلفن نداشتیم. خانه همسایه تلفن داشتیم. فائزه، دختر همسایه، آمد به مادرم گفت زنگ زدند. خانه نبودم آمد، گفت. اگر خانه بودم می‌رفتم دنبالش می‌گفتم مرا می‌برد خانه‌ی خودشان، دوست داشتم بازی کنیم. یادم نمی‌آید چی بازی. برادرش صالح می‌زدم اگر می‌رفتم با فایزه بازی. فایزه خیلی بزرگ بود، آنقدر که من هیچ‌وقت قد او نمی‌شدم. بعدن دست به سینه‌اش زدم. سینه‌ش مثل مال فاطمه‌خانوم نبود که می‌آمد خانه کمک مادر، پیر بود، چروک بود، خیلی مهربان بود، می‌گذاشت دست به سینه‌اش بزنم اگر کمک می‌کردم توی پاک کردن لوبیا، توی پاک کردن سبزی، هسته‌ی آلبالو را گرفتن، می‌گرفتم، باید می‌چلاندم آلبالو را، جوری که له نشود فقط گوشتش از هسته جدا شود و بعد با فشار آخر هسته از کونش می‌زد بیرون و پاشیدن از چلاندن سرخ جمع شده بود توش، می‌پاشید سر و صورتمان، و سینه‌ی سیاه بزرگ فاطمه‌خانوم، که می‌گذاشت دست بزنم؛ به هوای قطره‌های شکم آلبالو را از روی لباسش پاک کنم، اولین بار دست زدم، دستم می‌لرزید، هیچ به روی خودش نیاورد، فائزه هم نیاورد بعدن... صالح خانه نبود... مادرش نبود... و این اولین بار بود زنگ زدند. باز هم زنگ زدند. بعدن، هرچه بزرگتر شدم، هی زنگ زدند. به خانه‌مان تلفن که آمد، زنگ زدند. مادرم آمد مدرسه، گفتند پسرتان دعوا کرده. مادر محمدطاهر هم آمده بود. محمدطاهر سه برابر من چاق بود... توی مینی‌بوس زده بودمش... خورده بودم زده بودمش... نشسته بود روم، کون گنده‌اش روی سینه‌ام. مشت می‌زد توی صورتم، از پاش گاز گرفتم. دماغم خون افتاد. لباس زردم رد خون افتاد... دگمه‌هایش را پاره کردم شکم گرد قلنبه‌اش زده بود بیرون، توی کتک خوردن خندیدم به شکم گندگی‌ش، گریه‌اش درآمد... گفت نخند. کرم‌ام شد ول نکردم مسخره کردن شکمش، مشت بیشتر می‌خوردم بیشتر می‌خندیدم، گریه می‌کرد. راننده توی آینه نگاه می‌کرد داد می‌زد بس است. بس نبود. لای خنده باز گاز گرفتم باز خندیدم و قلقلکش دادم... عصبانی که بودم، همه‌اش ریخت... دیگر نبودم... هرچه بیشتر خندیدم، محکم‌تر زد. دیگر یادم نیامد برای چه افتاده بود روم می‌زد... خودش هم یادش رفت. بعد پیاده شدم، اول نوبت پیاده شدن من بود، توی کوچه می‌رفتم تا خانه، لباس خونی، دماغ خونی، آستین کشیدم، مادرم دید گفت چه شده. چیزی نگفتم. هرچه گفت نگفتم به ناظم هم گفت کشتیارش شدم نگفت. یادم نبود چه شده. شکم‌گنده هم با ننه‌اش آمده بود مدرسه اول صبحی بگوید مصطفا محمدطاهر را زده. بعد مادرم که رفت محمدطاهر را قبلن ندیده بود، دید، زد زیر خنده، دوباره گریه‌اش گرفت خیکی. مادرم گفت این خرس گنده را اگر مصطفا زده، خوب کرده. ناظم هم پی‌اش را نگرفت. سالها بعد مادرم گفت ناظم هم خندید. مادر محمدطاهر هم من را دیده بود، به محمدطاهر گفته ازین ریزه کتک خورده، حق‌اش بوده. سالها بعد محمدطاهر کور شد. نفهمیدم چرا کور شد. شنیدم کور شد. دلم نمی‌خواست بدانم چرا کور شد. مثل اینکه دلم هرگز نخواست فائزه را که بعدن ام اس گرفته بود ببینم، یا اصلن بفهمم ام اس چه مرضی‌ست. صالح را توی کوچه دیدم... دیگر از آن محل رفته بودیم، برگشته بودم دوری بزنم، توی کوچه دیدم‌اش، گفت. من جرات نمی‌کردم حال خواهرش را بپرسم، خودش گفت. دلم هم نمی‌خواست بدانم اما او گفت. گفت خواهرش ازدواج کرده. من فقط حال خانواده را پرسیده بودم. گفت بچه‌دار شده. گفتم مبارک است. گفت مریض شده. بر و بر نگاهش کردم. گفت ام اس گرفته. انگار تقصیر من بود او مریض شده. به من چه او مریض شده. چرا بدبختی را به من می‌گوید، می‌گوید مریض شده. به تخمم مریض شده. خیلی‌های دیگر هم مریض شده‌اند. محمدطاهر هم کور شد. احمد هم تصادف کرد فلج شد. من هم زن گرفتم. از زنم جدا شدم. بچه دارم. بچه را انداخت رفت خانه پدرش. صالح، ناباور، نگاهم کرد. دروغ نگفتم. داستان یکی دیگر بود. من یکی دیگر بودم. همیشه یکی دیگر بودم. او، عمویم، برادرم، همسایه‌ام، دوست مدرسه‌ام... هرکس بود... گفت پیداست از پیر شده‌ام. بیست و سه ساله بودم شقیقه‌هام خاکستری... دیگر او شدم که زنش گذاشته بود رفته بود. گریه کردم. او هم برای فایزه گریه کرد. خیلی که گریه کردیم دلم خواست دست بندازم گردنش. همانجا لب جدول که نشسته بودیم. کوچه دیگر همان کوچه نبود. جای خانه‌های کوتاه، ساختمان درآمده بود. خانه‌ی آقای ملی که کامیون داشت شده بود ساختمان ده طبقه، پانزده طبقه... دست بندازم گردنش مثل دست می‌انداختم گردن خواهرش که حالا ام اس گرفته بود و لابد ام اس مثل سرطان یک چیز بدی‌ست که حتمن سینه‌ی آدم را درمی‌آورند... وقتی فکر کردم زن بی پستان به چه درد می‌خورد، شدت گریه‌ام چند برابر شد که زنم گذاشته بود رفته بود بچه را انداخته بود گردن من... اگر کامیون آقای ملی آنجا پارک بود، می‌رفتم پشت چرخ کامیون پنهان می‌شدم گریه می‌کردم مثل وقتی از خانه‌ی فایزه آمدم بیرون، بار اول که دست زدم سینه‌اش، تندتند قلبم داشت، پشت چرخ کامیون، زیر کامیون، نشستم روی زمین... سرم را چسباندم به چرخ.... یادم نیست... یادم نیست... لعنت... یادم نیست... غروب بود... یادم نیست... زنم که رفت گفتم به تخمم بچه را انداختم پیش مادرم رفتم خارک... بعد رفتم عسلویه... بعد گفتم به تخمم... بعد نشستم روی اسکله سیگار کشیدم مشروب خوردم... بعد تف انداختم توی آب... یادم نیست... دست ننداختم گردنش... بعد برگشتم بچه را بغل کردم دیگر نرفتم... بعد رفتم دنبال زنم... پیداش نکردم... خانه‌شان دیگر آنجا نبود... بعد رفتم پلیس... گفتم دنبال زنم می‌گردم... گفتم گذاشته رفته.... کسی گوش نکرد... گفتم رفتم خانه‌شان دیگر نبود... اصلن آنجا دیگر نبود... آن کوچه دیگر نبود... پلییس خندید... بچه را بردم گفتم این هم سند... همه‌ی اینها را به صالح گفتم... دست ننداختم گردنش گفتم... خیلی گریه کردیم با هم... بعد یکباره گفتم به تخمت... و به تخمم... عرق نداری؟ مسلمان بود عرق نمی‌خورد، حش داشت... رفتیم زیر چرخ کامیون نشستیم، پیچید، کشیدیم، گفتم... آن شب هم که از پیش فایزه آمدم رفتم زیر کامیون نشستم همین حال حش را داشتم... می‌خواستم بگویم... داشتم می‌گفتم... یاد سینه‌ی نداشته‌اش افتادم... صورت فایزه را دیدم... لخت که ندیده بودم‌اش... دست به لختی سینه‌اش که نکشیده بودم... حالا دیگر سینه نداشت... صالح هم سینه ندارد... همه‌اش قاطی شد... نه... دست نینداختم گردنش... به بچه‌ام فکر کردم... داشتم می‌گفتم دروغ گفتم بچه ندارم... زن ندارم... نگفتم... گفتم به تخمت... به تخمم... دیگر داشتم می‌گفتم هرکس بدبختی‌اش را گفت تو هم بدبختی بگو... یکجوری بگو که از بدبختی او بدبخت‌تر... دلش می‌سوزد... دلش می‌سوزد وقتی می‌فهمد مدتها زنم را توی خیابان می‌دیدم... می‌رفتم دنبالش وقتی برمی‌گشت او نبود... ولی یکبار که برگشت و خودش بود من نبودم... رفتم جلو حرف زدم... به جا نیاورد... نشناخت... به روی خودم نیاوردم... شماره دادم... گفتم قهوه... چایی... کافه... بیرون... یک جایی... هر جایی. نشناخت. من نبودم. خودش بود. زنگ زد. رفتیم قهوه. سیگار درآورد. تعارف کرد. اسمش را پرسیدم. خودش بود. چیزی نگفتم. دیدم نمی‌شود به جا نیاورده باشد... بازی می‌کند... دوباره شاید... شاید... من هم بازی کردم... خیلی حرف زدیم  تا... تا گفتم زنم ول کرده بچه را انداخته گردنم رفته به بچه حتا سر نمی‌زند... نمی‌آید بچه را ببیند سراغ نمی‌گیرد رفتم سراغش پیدایش نکردم دود شده رفته هوا رفتم پلیس خندیدند بچه را بردم سند... بعد بی‌خیال شدم دیگر پی‌اش نگشتم... این را دروغ گفتم... معذرت خواستم از آن حرفها. گوش کرد ابراز همدردی کرد دلش واقعن برایم سوخت یا ادای دلش واقعن برایم سوخت درآورد که بهترین وقت گاییدن همین وقت دلسوزی‌ست که بیاید خانه آمد خانه خوابیدیم خودش بود همان جاهای تنش همان مزه همان بو... گیج شدم... خودش بود... صدایش کردم... خوابیدیم... توی خواب صدایش کردم... از پشت بغلش کردم گردنش را بوییدم صدایش کردم... زود رفت... دیگر زنگ نزد... وقتی زنگ زد یک ماه بعد معذرت خواست زنگ نزده... اینطور شد... آنطور شد... نتوانست... حالا کی؟ همین امشب... کجا؟ همان جا... رفتم... تکیده بود... فکر کردم می‌خواهد به رویم بیاورد ماجرا را بگوید کجا رفته بود چرا رفته بود دلش برای بچه تنگ شده و گریه... گریه... نه. نگفت. نگاهم کرد. همینطور به هم نگاه کردیم قهوه خوردیم سیگار کشیدیم... هیچی نمی‌آمد بگویم. هیچی. مطلقن هیچی. دقیقن هیچی. اصلن هیچی. هیچی... حوصله‌ام ته کشید و سیگار... گفت برویم خانه‌ی من... رفتیم خانه‌اش... همان کوچه که دیگر نبود... همان خانه که دیگر نبود... طبقه دوم مال او بود... خانواده‌اش پایین... رفتیم تو... نشستیم... لخت شد... روی پایم نشست... گردنم را لیسید... گوشم را لیسید... من هیچی... دقیقن هیچی... مطلقن هیچی... خودش را مالید به رانم... آنقدر مالید داغش شد... آبش شد... خیلی دلم می‌خواست توی سرش می‌رفتم... خیلی دلم خواست بزنم‌اش... خیلی دلم ‌خواست پاره‌اش کنم... بعد که آمد سرش را گذاشت روی شانه‌ام خوابید... پایم خواب رفته بود گزگز می‌کرد. دلم نمی‌آمد تکان بخورم بیدار شود... توی گوشم یک چیزی گفت... فکر کردم توی خواب حرف می‌زند... گفت حامله شده... از آن دفعه‌ی قبل حامله شده... فکر کردم هنوز خواب است توی خواب حرف می‌زند... چیزی نگفتم... نشنیدم اصلن... نه نشنیدم... پرسیده بود مگر نمی‌شنوم... چه چیز را... می‌خواستم بگویم خودش مگر یادش نمی‌آمد...

دانشگاه هم که رفتم، از دانشگاه زنگ زدند. مادرم را خواستند گفتند توی پارکینگ مواد می‌کشیده، ماشین بالاپایین می‌رفته... دوست دختر دوستم را توی ماشین... داشتیم... پاترول دودر بلند داشت... یکی به رفیقم خبر داد... او هم رفت به حراست گفت... ولی حراست تا برسد رفته بودیم... قسم خوردند دیده‌اند داشتیم می‌کردیم... دود هم از ماشین بیرون می‌زده... دخترک را برداشتم بردم خانه پیش مادرم... دخترک دستپاچه... خیلی دستپاچه... مادرم فهمید... بعدن گفت... گفت این که ویرژین بود... خندید گفت... نفهمیدم از کجا فهمید... گفتم من چه می‌دانستم... رفتیم بخوابیم، وقت خوابیدن گفت... توی ماشین؟ گفتم نه.... دروغ گفتم... نه پس... کجا؟... نگفتم... باقی‌ش را خودش خواند... رفت گفت دختر را... دیگر پاپی نشدند... نفهمیدم چه گفت.. اینطور که شد دختر ول نمی‌کرد که واقعن بخوابیم... من بشوم آدمش... بعد هم بگذارد برود... به من چه... گفتم به من چه..... نمی‌خواهم... اینقدر هم مهم نبود... گفت دوستم دارد. من هم دوستش داشتم ولی نه اینقدر که باهاش... گفتم. زار زد. نفهمیدم چرا. گفتم مسخره‌ست، همان وقت که رفتیم توی تخت گفته بود باید ولش کرده بودم. چرا نکرده بودم. پرسید. دیدم راست می‌گوید. گفتم حالا می‌کنم. دیگر جوابش را ندادم... آنوقت یک روز رفتم خانه مادرم گفت دختره اینجاست... با تعجب گفت. خیلی وقت گذشته بود... فکر کردم کاری‌ش نمی‌شود کرد رفتم توی اتاقم دیدم روی تخت دراز افتاده چیزهایم را می‌خواند... اعتنا نکردم پشت میز نشستم... اول لباس عوض کردم بعد پشت میز نشستم بعد سلام کرد جواب دادم لابد گفتم چه عجب. لابد خندید. باقی‌ش چرند گفت تا گفت خودش خودش را زن کرده. نفهمیدم یعنی چه. نپرسیدم چطور. شانه بالا انداختم پرده را باز کردم بیرون را تماشا کنم از پنجره نگاه کردم به اتوبان. زیر لب گفتم مبارک است. به طعنه و مسخره گفتم. فکر کردم حالا چی؟ خیلی به اتوبان نگاه کردم چند دقیقه و هیچی نگفتم، هیچی نگفت. برگشتم دیدم نشسته لبه‌ی تخت زل زده من را توی قاب پنجره و اتوبان... گفتم از دانشگاه انداختندم بیرون. چون استادی بود قاضی بود فحش‌اش دادم شنید مادرقحبه، گفت برو بیرون رفتم دم در محافظهایش ایستاده بودند به آنها هم گفتم مادرقحبه، رفتم توی اتاق مدیر هم گفتم مادرقحبه، از در آمدم بیرون به بچه‌ها هم گفتم مادرقحبه. بعدش دیگر نرفتم. نامه آمد نرفتم. تلفن آمد نرفتم. باز به مادرم زنگ زدند، بیچاره رفت... برگشت هیچی نگفت... نامه‌ی اخراجم را داد گفت مبارک است.

بعداز دانشگاه هم زنگ زدند. مادرم را خواستند. رفت. گفتند. گفت پسرش چه می‌دانسته...

آن‌وقت آمد برایم گفت پدرهای آنها در جنگ مرده‌اند. نباید می‌پرسیدم. می‌رفت به مادرش می‌پرسید پدرش چه کاره‌ست. مادرش نمی‌دانست چه بگوید. مادرش به او نگفته بود پدرش مرده. مادرش بغض کرده بود. به مادرم گفته بود. با مادرم رفیق شد. مادرش مادرم را می‌شناخت. بچه‌گی، توی یک مدرسه بودند. رفیق نبودند. یک جا بودند. گفتم لوس بود. شاشید. گریه کرد. تنها ماند. کسی با او حرف نزد. من که حرف زدم پرسیدم. دیگر نپرسیدم. از احمد نپرسیدم باباش آیا مرده ولی دیدم گاهی صبح می‌آمد می‌گفت با او آمده. اگر آنها پدرهایشان مرده بود چرا مرا به آن مدرسه بردند؟ به مادرم گفتم. پس همه مثل هم نبودند. مثل احمد که مثل من بود، روز اول با باباش آمد، گریه هم نکرد. رفیق شدیم. خیلی سال بعد فهمید باباش، باباش نبوده. این هم بود، بابای احمد مرده بود، عموش باباش بود. من هم گاهی فکر می‌کردم پدرم، پدرم نیست. بعدن این فکر را کردم. هرچه گشتم اثری از پدر مرده‌ام نبود. همه‌جا پدرم همین پدرم بود. توی عکسها. توی آلبومهای خانوادگی. توی خاطرات کودکی‌م. توی حافظه خواهرم. توی شباهت صورت و صدام، همین پدرم بود. جرات نکردم از مادرم بپرسم؛ گاهی عصبانی می‌شدم، خودم را می‌زدم، قایم می‌شدم، به مادرم می‌خواستم بگویم پدرم کجاست، این که پدرم نیست، و اگر پدرم می‌آمد، می‌خواستم نیاید، پدر نداشته باشم، پدرم عمویم باشد مثل احمد و مهدی و میثم. هیچوقت نفهمیدم چرا.
من هم تنها بودم. تنها می‌ماندم. توی حیاط بچه‌ها می‌دویدند، یک گوشه می‌نشستم، نگاه‌شان می‌کردم، یا پشت پنجره، توی حیاط نمی‌رفتم، از پشت شیشه، دلم می‌خواست بازی کنم، نمی‌توانستم، به مادرم گفتم من خیلی تنهایم. باورش نشد که بودم. گفت یعنی چه. گفت خودم را لوس نکنم. گفت من که به آنها می‌گویم بچه‌ننه، خودم هم هستم. گفتم نه. گفتم حوصله‌ام سر می‌رود. دیگر نمی‌خواهم بروم مدرسه. این پاییز بود. درختهای مدرسه بلند بود، باد بود، غم داشت، خیلی توی مدرسه می‌ماندیم تا عصر، غذا می‌داد مدرسه، دیدم مادرم نمی‎فهمد، گفتم تقصیر غذاست، غذا دوست ندارم، بوی گوشت که گوشت نبود، سویا بود. بهانه بود. می‌خواستم خانه بمانم، با خواهرم تنها نبودم. فهمید. رفت مدرسه به آقای صدیق گفت. آقای صدیق گفت نه خانم. با بچه‌ها بازی می‌کند. خیلی هم شیطان است. هیچوقت تنها نیست. همین حالا، تشریف بیاورید، ببینید: توی حیاط، مادرم گفت، دنبال یکی می‌دویدم، یکی دنبالم می‌دوید؛ گفتم یعنی حرف مرا باور نمی‌کند؟ حرف مرا باور کرده بود که آمده دیده می‌دوم. راست بود. می‎دویدم. اما فرار بود. از خودم که پشت پنجره، گوشه حیاط، زیر درختی، آنجا بودم. چطور مرا ندیده بود. او را دیده بود. همیشه همان را می‌دیدی مادر. بعدن برایش نوشتم. توی نامه‌ای که نوشتم. اگر می‌دیدی مرا نمی‌دیدی آنجا نشسته‌ام و از همه آنها از آنجا بیزارم و دلم می‌خواست به خانه بیایم و منتظر بمانم، حوصله‌ام سر برود، کلافه بشوم، می‌شدم، به کوچه فرار می‌کردم. از تو مادر که هرگز نگفتی پدرم، پدرم نیست، همه عکسها را، همه خاطره‌ها را، همه حرفها را، کنار هم طوری چیدی که پدرم، پدرم باشد.