Tuesday, February 28, 2023
Friday, February 17, 2023
نوروزنامه (چهارم): «جمهوریخواهی... آشتی ملی»/ 25بهمن1401/ امیر حکیمی
نوروز جان !
پدربزرگ من، در 1388 هنوز زنده بود. هرچند پس از انقلاب، در
52 سالگی بیکارش کرده بودند، هرگز از او نشنیده بودم در مخالفت با مردم و به
انقلاب ناسزا بگوید، با اینکه خودش انقلابی نبود. در دهۀ بیست از دانشسرا فارغالتحصیل
شد. دهۀ سی به تهران آمد، مدیر دبستان شد. اگر از گذشتهها خاطره میگفت، از آمدن
رضاشاه به مدرسه در نوجوانیاش و بداخلاقی و جدیت او میگفت و از ساختن راهآهن در
آن زمان. شاهپرستیاش را از همسر و فرزندانش پنهان میکرد، اما با من که نوۀ
بزرگش بودم، اگر پند و اندرز در ضمن خاطره گفتن میکرد، اینها بود: یک. هرگز
کمونیست نشو! و دوم اینکه رضاشاه، ایران را ایران کرد؛ باباجون!
او هر روز شش بامداد بیدار میشد ولی همۀ 22بهمنها
را تا نیمۀ روز میخوابید، وقتی بیدار میشد، بیحوصلگی، تمام آن روز در رفتارش
بود. من در کودکی از چراییاش سر در نمیآوردم
که چطور آدمی به آن سحرخیزی پر از شور و سر زندگی و سرخوشی، آن روز، آن همه نحس و
گرفته میشد.
شب 25 خرداد 1388 پس از آن راهپیمایی شگفتانگیز،
وقتی پر از شور و هیجانی تپنده به خانهاش رسیدم، بعد از اینکه برایم چای آورد، با
شوخمسلکی همیشگی، حالیام کرد: این ماجرای جنبش سبز به جایی نمیرسد؛ بیخود
خودت را درگیر نکن!
او به جمهوری باور نداشت ـ این را من پس از
درگذشتش فهمیدم ـ و نه فقط به «جمهوری اسلامی»، به «جمهوری ایرانی» هم باور نداشت.
دشمن مشترک نباید بازدار آدم شود ازینکه برداشتهای
خودش را با همراهانش در میان نگذارد. باید آشناییهای دیرینه و فراموش شده را بازِ
یاد آورد و ریشههای درخت دوستی را در دلهای یکدیگر پیدا کرد.
ایرانیان، با یکدیگر مهربان و به همسایگان خود،
همواره گشودهآغوش بودهاند.
از هنگامی که در 1301 تا 1303 که جدال بر سر
جمهوریت یا پادشاهی پیش از پهلوی رونق گرفت؛ و سردار سپه هنوز رضاشاه نشده بود، میخواست
مانند آتاتورک رئیسجمهور بشود و جمهوری ایرانی را بنیان نهد، همانها که انقلاب
مشروطه کرده بودند، نپذیرفتند و ذرهای کوتاه نیامدند که «پادشاهی مشروطه» جا به «جمهوری»
بدهد؛ دوپارگی بزرگی میان مردم ایران خود را آشکار کرد. پارهای جمهوریخواه و
پارۀ دیگر مشروطهخواه؛ ولی هر دو ترقیخواه و تجددخواه و ملی.
پایهگذاران جمهوری اسلامی با رهبران طالبان،
رویکردی همسان به علم جدید و تکنولوژی نداشتند که این دو را بتوان یکسان برآورد
کرد. اینها میتوانستند ساعتها خطبه در ضرورت علم و دفاع از آن بگویند و بنویسند،
چنانکه مطهری میکرد، و مخاطب نمیفهمید او از چه علمی حرف میزند، و آن علم با
آنچه در جهان «علمی» است، چه پیوندی دارد. جادۀ انقلاب اسلامی را خیلی پیشتر از
انفجار آن، همفکران اتحاد اسلامی از سید جمالالدین اسدآبادی تا جلال آلاحمد و
علی شریعتی صاف کرده بودند. اینها میخواستند و سرانجام توانستند مدرسه و آموزشگاههای
نوین را تبدیل به مکتبخانۀ اسلامی با
پذیرفتن روش و علم جدید کنند.
ملیها، مصدقی شدند. ملی از شاهنشاهی جدا شد و
به جمهوریخواهی تودهای پیوند خورد. و بعدتر مذهبی از ملی، فرزندی مانند بازرگان
بیرون آورد.
به گمان من، موسوی از دل چنین جمهوریخواهی درآمده
است. فریبخوردگی جرم نیست. اما همکاری آگاهانه با فریبکار، هست.
میرزاده عشقی نمونۀ جمهوریخواهان پیشرو در
ایران، آشکارا تجددخواه و آزادهای ملیگرا بود و به گواه آثارش، داو برتری نداشت.
هرکس با خواندن سرمقالههای عشقی در روزنامۀ «قرن بیستم»، آزادگی و ایراندوستی او
را به خود درمییابد.
پدربزرگ من به جمهوری باور نداشت. اما پدربزرگ
دیگرم که نخست ملی و بعدتر ملیمذهبی بود، داشت و به اسلامیاش هم پا داده بود. او
و برادرانش پس از کودتای 1332 همگی به زندان افتادند. در زندان با ملیمذهبیها
همبند شد. در زندان از جبهه ملی جدا شد و به ملیمذهبی پیوست. در هنگامۀ انقلاب 57،
او که خود از خاندانی تاجر و بازرگان بیرون آمده بود، از بازرگان و طالقانی حمایت
کرد. در پیری مینشست پای تلویزیون همۀ سخنرانیهای خمینی را به دقت گوش و تماشا
میکرد. رادیو بیبیسی گوش میکرد و به هیچکدام ناسزا نمیگفت. به دیوار پذیرایی
خانهاش قالیچۀ بزرگی با نقش ایستادۀ امیرکبیر در قابی طلایی کوبیده بود و
تابلوهای نقاشی که عمویم از روی دست ایتالیاییها کشیده بود، آرایش دیگر دیوارهای
خانهاش بود. همۀ فرزندانش را فرستاده بود فرنگ دانشگاه. انقلابیای میهنپرست
بود، امیرکبیر که بر دیوار مهمانپذیر خانهاش مرا در کودکی همیشه غافلگیر میکرد،
نماد ملیگراییاش بود، مذهبیای روادار و
جمهوریـ خواه بود.
آنچه با ایدئولوژی، با چپ و جمهوری اسلامی پیش
آمد، تاریخ جمهوریخواهی در ایران را واژگون کرد.
جمهوریخواهی ایرانی، یک نسل جوانتر از مشروطهخواهی
است.
بسیاری از چپهای انقلاب 57 و دانشجویان مسلمان
و غیرمسلمان انقلابی آن زمان که بازوی انقلاب بودند، و در بیست سال گذشته چشم به
اصلاحات دوخته، امروز برانداز هستند اما همچنان جمهوریخواه هم هستند. آدم با
بسیاری از چنین آدمهایی در روزمرهاش و در فضای مجازی آشناست.
به چشم من، مردمی که در عاشورای 88 تهران را فتح کردند، در 1401 هنوز از خانه بیرون نیامده، اینها هستند.
باید اینها هم همانقدر منقلب به خیابان بیایند،
تا انقلاب «زن، زندگی، آزادی» به پیروزی برسد.
به چشم من، میرحسین موسوی، در بیانیۀ تازهاش،
چنین جمهوریخواهیای را نمایندگی میکند که نمیتواند سکولار نباشد. «جمهوری
ایرانی»، که در 1388 زمزمۀ لبهایی شده بود، خواست بخش بزرگی از ایرانیان است که
هیچکس شمارشان را نمیداند. همانقدر که کسی نمیتواند از پیش خود یا بررسی
آمارهای در دسترس، مشروطهخواهان را شمارش کند.
گذشتن موسوی از مذهب و سخن از «اسلامی» به میان
نیاوردن در این بیانیه و در کانون گذاشتن «زن، زندگی، آزادی» همچون رمز و مرز
شناسایی انقلابی امروز از ضد انقلاب، او را به یک قدمی جمهوریخواهیِ کسی مانند
میرزاده عشقی میرساند. اگر از خمینی گذشتن خود را هم با مردم در میان بگذارد،
جایگاه کسی را پیدا خواهد کرد که تا پیش از این پیش نیامده. سیدضیاء خیلی پیش از
رسیدن به تعیین تکلیف سامانۀ حکمرانی از میدان به در شده بود. مصدق همچنین.
هرچند سخن از مقایسه در میان نیست. ولی شایسته
است تاریخ را به روایت امروز بازخوانی کنیم.
هر دوره تاریخی، گوشهای از حقیقت را در ژرفنای
دید زیستۀ خود میبیند؛ بخشهای دیگر را از روی پیوند و برسنجی آن با دورههای
دیگر و یافتههای همگانی و با رفتن سروقت خرد همگانی بزرگان جامعهاش، و در آینۀ
دیگری میبیند؛ و ساختمان روایی ویژۀ خود را از تاریخ میسازد.
رضاشاه، میرزاده عشقی را کشت و جمهوریخواهی را
که خودش نخست پشتوانه و پشتیبان آن بود، در کودکی خفه کرد. سرکوبِ پس از مصدق، ملیها
و دیگران را ناچار به دام تبانی با آخوندها انداخت.
این بار نمیبایست و نمیشود جمهوریخواهی را
به پای هیچ چیز، سر برید. جمهوریخواهی امروز، برخاسته از تجربه و آگاهی مردم
امروز است. دیگر سخن از جمهوریهایی مانند آزادیستان و گیلان و... آنچنان که در
آغاز سدۀ پیش بود، در میان نیست. شوروی در کار نیست. همسایۀ بدخواه شمالی در آتش
جنگی که خود راه انداخته، میسوزد و هرچقدر وانمود کند کار از دستش در نرفته، سر
رشته را از دست داده است.
بدون همراهی مردم 88، انقلاب 1401 به پیروزی
نهایی نمیرسد.
شاهزاده مخاطبان خود را از میان نسلهای آینده
برگزیده است؛ گویی با همنسلان خود، هنوز نمیخواهد یا نمیتواند سخن بگوید.
راست مشروطهخواه و چپ جمهوریخواه، بنیان
دوگانههای حزبها در آیندۀ ایران در هرگونه سامانۀ حکمرانیای برای آدم قابل تصور
است.
موسوی، با همۀ سابقهاش، برداری است که بخشی از
ایرانیان جمهوریخواه را نمایندگی میکند.
آشتیِ ملی باید به چشم همه آشکار باشد، یواشکی
نمیشود. همانطور که آدم میپذیرد مشروطهخواه در پی انتقام نیست، جمهوریخواهان
رها شده از زندان «استبداد اسلامی» را میپذیرد و در آغوش میگیرد. نیروی ایران
آزاد زمانی آشکار میشود که همۀ مردم آگاهانه با گذشته و امروز خود و یکدیگر در آغوش
آشتی ملی، به جشن آزادی در دشتها و کنار رودخانههای خروشان یگانه مادر خود ایران
برسند.
رژیم آخوندی، خانوادههای ایرانی را از هم
پاشاند؛ برادر را در برابر برادر گذاشت، یکی را اعدام کرد، آن یکی شد سپاهی ساختمانخر
و خرابکن و برجفروش. مادر را در برابر فرزند گذاشت، و آن مادر تا همیشه از داشتن
فرزند رشیدش، محروم ماند و در آتش وجدان خود خاکستر شد.
رژیم آخوندی به همان شکل خویشاوندیهای تاریخی
دموکراتیک مردم را نیز از آنها گرفته است، تا ریشۀ دموکراسیخواهی را، مانند ریشههای
درختان و سرچشمۀ رودخانهها بسوزاند. منش و کردار دموکرات داشتن و دموکراسیخواهی،
با باور به سامانۀ جمهوری یا سامانۀ مشروطه یکی نیست. انسان دموکراتیک ممکن است،
به هر دلیلی، از میان این دو سامانۀ حکمرانی، یکی را بیشتر بپسندد.
پاینده ایران آزاد.
قربانت.
امیر حکیمی
Thursday, February 16, 2023
Thursday, February 9, 2023
Wednesday, February 8, 2023
نوروزنامه (سوم): «فرزندان انقلاب اسلامی» 19بهمن1401
«و
دیگر، آیین ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزیدن و
دانایان را گرامی داشتن، همتی عظیم بوده است.» (نوروزنامه، خیام)
نوروز جان !
سنجشها و داوریهای روزمره، در تجربۀ زیستۀ هر
کس، سنجشهای کلانتر و فراگیرتر او را نیز بنیان میگذارد. تجربههای زیست روزمره
درون ایران، با تجربههای روزمرۀ آنهایی که هر کجای دیگر زمین زندگی میکنند و از
روزمرههای آنها، بسیار تفاوت دارد.
همنسل من و تو، فرزندان پیروزی و انقلاب و جنگ
و سازندگی و اصلاحگری و بازیگری و بازندگی، که در ایران زندگی میکند، اگر به هر
کجای دیگر این جهان پهناور یک بار سفر کند، چشم و گوشش باز باشد و به پیرامونش کمی
هوشیار، کارهای روزمرهاش را از خانه با خود نیاورده باشد، در بازگشت به گمان من
با چنان تنش و آزاری از نداشتن آزادی در سرزمین مادری خود، روبهرو میشود که
آرامشش را میتواند تا همیشه بر هم بزند. از آدمی فرهیخته، از آدمی خیلی درسخوانده
یا آدم فرهنگی، اصلا از آدمی با ویژگیها و تواناییهای غیرهمگانی حرف نمیزنم،
هرکدام از همنسلان ما به چنین سفری برود و بازگردد ایران، دیگر آن آدم قبلی
نخواهد بود. چیزی همواره، هنگامیکه تلویزیون تماشا میکند، در اینترنت چرخ میزند،
با خانواده به تماشا و شام میرود، آزارش میدهد، نه حسرت زندگی در آن جای دیگر که
آزادند، که چگونه زندگی در خانۀ خود به آزادی؟
او بسیار پرتنشتر از آنهایی که در هر کجای این زمین بار آمدهاند، بار آمده است. همواره تحقیر و خوار شده. هرگز هیچ چیز را به او نسپردهاند و به او اجازه ندادهاند هیچ مشارکتی در آینده خود و دیگران داشته باشد و نه هیچ بهره و سهمی از هیچ چیز. زندگی روزمرهاش پر شده از تکرار ناامیدی و پذیرفتن آن. این آدمها مانند پدر و مادرهایشان نیستند؛ و آنهایی که دوران پهلوی و پس از آن هر دو را تجربه کردهاند، تجربههایی دارند که به چشمهاشان، این بینایی را نمیدهد که یکباره روبرو و برابر شدن با آزادی چنان غافلگیرشان کند. برای همین آدم چهلپنجاه ساله امروز ممکن است به سختی، اما به رغبت کولهبارش را بردارد و از آنجا بیاید بیرون، تا بیرون زندان نفس بکشد.
اینکه گفتم هر کجای دنیا، راستش، چنان از مسائل
اولیه انسانی حرف میزنم که هیچ فرق نمیکند کجا، بهجز همسایگان شرقی و غربی
خودمان، کمابیش هر کجا برود لباس و تختخوابش برای خودش است. خود را همیشه بازنده
احساس نکند، برای او کافی است.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» بردار این تفاوت بزرگ
است. ما و همنسلانمان، آزادی میخواهیم. و این فقط با پس گرفتن حقوق اولیه و
بنیادین انسانی که عبارت از آزادی در همهچیز است، ممکن میشود. پدران و مادران
انقلابی ما، برایمان این گنج را به یادگار گذاشتهاند که صندوق خالی است.
ما به همان دلیلهای آنها، امروز انقلابی
نیستیم؛ آنها اسلام میخواستند، کسی نمیتواند امروز به زور به آدم بقبولاند که
بخش بزرگی از انقلابیها، آنوقت، «اسلامی» نمیخواستهاند. ما امروز دلایل آنها
را نه دنبالۀ آزادیخواهی مشروطه میدانیم، نه دنبالۀ عشق به میهن، نه به آرمانهای
تجدد و دگرگونی وفادار؛ و با تجربۀ چهل سال زندگی در جهانی که حالا به یاری
اینترنت کوچه و پسکوچههای آن را به چشم خود انگار دیدهایم، نه آزادیخواهانه.
آنها فانتیک بودند. ایدئولوژی چهل سال است برهنه روبهروی ما ایستاده است.
آدم امروزی آرمانهای انقلاب 57 را پسروانه،
احمقانه و دور از برابری و آزادی میفهمد.
او از خود میپرسد چطور بیشمار مردمانی پشت سر
آن رهبر فقید ماردوش که همۀ حرفهای آزادیستیزانهاش را پیشتر زده بود و حرفی هم
نداشت؛ و هیچکجایش کاریزماتیک نبود، راه افتادند؟
کجای حرف زدن او آدم را به لرزه میانداخت که
کاریزما داشته باشد، مگر از ترس به تنِ آنها که میفهمیدند دارد چه میگوید و به
گواهِ تاریخ، در میان روشنفکران آن زمان، اعم از شاعر و نویسنده و استاد دانشگاه و
هنرمند، اندک کسانی از فهمیدن سخنان آخوند فقیه، لرزه به جانشان افتاده.
ما، دوباره نمیخواهیم برگردیم به زمانی که عشق
به زندگی را آلوده به ایدئولوژی کرده باشند.
بسیاری از ایرانیان، در ایران امروز، در تجربۀ
همگانی زیستۀ خود، دورۀ دوم پادشاهی پهلوی و فرمانروایی محمدرضاشاه را ناخودآگاه
به یاد میآورند و آه میکشند. آدم این را به چشم و گوش بارها و بارها در مهمانیهای
خانوداگی، در کوچه و خیابان، و در شهرهای دیگر از مردم دیده و شنیده است؛ حتی اگر
خودش را در حصار کودکانهای از تجربههای روزمرهاش غرق کرده باشد، اگر گنگ
نباشد، اینها را شنیده است.
ما در ترومای همگانی وحشتناکی بار آمدهایم،
برون و درون ایران، نه به یک شکل.
در دنیای آزاد و آزادی بزرگ شدن، با به مدرسۀ
اسلامی رفتن فرق دارد و ما در ایران، به مدرسههای اسلامی اجباری رفتهایم.
پدران و مادران ما، آینده را از خود و فرزندان
خود، نابخردانه گرفتند و ما نمیخواهیم مانند آنها، خرابه برای فرزاندانمان به
میراث بگذاریم.
پدران ما اشتباه کردند انقلاب کردند. اشتباه
کردند پایِ کردهشان ایستادند. اشتباه کردند گذاشتند این دیکتاتوری آخوندی آتشخوار
و آتشتبارِ از خونخواری گذرانده، از جان و توان آنها به کیسۀ خود بریزد و اینطور
بیآبرویشان کند که از چشم احترام فرزندان خود بیفتند.
تا امروز آنچه در سخن و کردار آقای شاهزاده دیدهام، به آنچه من از زندگی میفهمم، نزدیکتر است تا حزبهایی که آدم نه اسمشان را شنیده، نه مسلکشان را میداند.
امروز، رجوع به پهلوی، بازگشت به پهلوی نیست.
ارتجاع نیست. تلاش برای بازسازی آرمانهای تجددخواهانه در ایران که پیشرفت، برابری
و آزادی بود و تنها در ایران پهلوی میوه داده، ارتجاعی نیست. این، سلطنتخواهی
نیست.
انسان عقلداری که میخواهد دین داشته باشد،
امروز به خوبی میداند تنها در جایی میتواند دیندار بماند، که هرکس بتواند باور
خودش را داشته باشد و به یکدیگر سر جنگ نداشته باشند.
آدم میهندوست میداند نمونۀ بارز وطندوستی و
میهنپرستی، خود پهلوی است که «پرشیا» را «ایران» کرد. این برای ایرانی امروزی که
با حبوبغضهای گوناگون بار آمده، آشکار شده است. در چشم بسیاری از ماها، روشنفکر
دستکم از آخوند ندارد. به چشم خود من، روشنفکرها در 57، تن دادند به آخوندها،
همانطور که در انقلاب مشروطه، تن داده بودند. شاید از ناچاری.
امروز ما میخواهیم تن خود را پس بگیریم تا شاید
بتوانیم سرزمینمان را بازپس بگیریم. و تنمان را به کسی نمیخواهیم بسپاریم،
همچنانکه وطنمان را نمیخواهیم بسپاریم. تنهایمان که به پهنای این جغرافیا و به
ژرفای تاریخ آن هستند.
آخوندها تن ما را از ما گرفتند.
ما در دوران پهلوی بدن داشتیم. و این تنها
زمانی است که بدن مال خودمان بوده.
شکنجه در ایران امروز از توی خواب آغاز میشود
تا تاریکترین سیاهچالههای اوین و رجاییشهر.
برآیند سنجشگری برآمده از تجربۀ زیستۀ ایرانیای
که در ایران این چهل سال بار آمده این هم هست که اگر پدران من اشتباه کردهاند،
پدران پهلوی هم بیاشتباه نبودهاند؛ و بزرگترین اشتباه هرآینه این بود که قربانی
کردن آزادی در راه پیشرفت، پدران ما را چنان قشری، دیندار و ایدئولوژیک بار آورد
که برای بازگرداندن هیولای جهل و خرافه همهچیز را فدا کرده، انقلاب کنند.
هیچ شکلی از
استبداد نمیتواند پذرفتار آزادی و آزادگی بشود.
پاینده ایران آزاد.
قربانت.