Monday, December 15, 2014

ماهی گویا؛ خاک / شش


خاک
6
(A Time to cast away stones)


فردوسی چشم گرداند. به‌عکسِ زن که رفت توی موج آدم‌های تماشا که رفته بود از میدان دیدش؛ و نمی‌خواست برگردد توی ساختمان، توی پاگرد این پا و آن پا کرد دگمه‌ی آسانسور روشن بود نگاه کرد به در کدام طبقه بود تا خیلی مانده بود بیاید، بیرون همهمه بود نمی‌شنید و داشت به چه فکر می‌کرد فکر کرد و آمد دوباره به جمعیت نگاه کند این بار دیگر دنبال زن نبود به آنهای دیگر بود چشمش از پشت شیشه‌ی بزرگ در ورودی پذیرایی ساختمان، صدای نگهبان را نشنید که می‌گفت مرد که مرده بود دیده بودش چون یک بار رفت سوی زیرگذر و باز برگشت همان جا در آستانه‌ی ساختمان خیره ایستاده بود آن طرف را نگاه می‌کرد چون همان مردی بود که ساعتی پیش‌تر همان‌جا ایستاده بود و خیره نگاه می‌کرد آن طرف را و باز برگشته بود، نگاه نگهبان را گرفته بود که کیست که آنجا چه کار می‌کند که هی رفته و آمده که توی همین فکرها بود که دید دوید وسط خیابان یکباره و این نیم‌خیز شد انگار می‌دانست بلایی منتظر است، با چشم پاییدش و او می‌دوید و از آن سوی ماشین‌های با سرعت و این بیش از آنچه همیشه طول می‌کشید گذشتن از خیابانِ کسی توی خیال نگهبان که زمان، فردوسی فکر کرد، چون داشت می‌پایید نگران، شتاب‌اش کُند بود و دیگر نایستاد بشنود داشت دیگر چه گفت نگهبان، وانمود کرده بود نمی‌شنود که داشت مردمِ تماشا را می‌دید دسته‌دسته دور می‌شدند از جای حادثه و مرده که وسط خیابان، پارچه انداخته بودند روی صورتش ولی پاهاش بیرون بود و هنوز آمبولانس، که صدای آمدن‌اش می‌آمد و نمی‌رسید، و پلیس و تنها همهمه‌ای از بوق ماشین‌ها، هوای گذران از دهان تماشاچی‌ها، داشت که دور می‌شد به عکس از این سوی رفت، نه دنبال زن‌ و صدای نگهبان توی گوش‌اش، همراهش، می‌آمد که نیم‌خیز بود و زمان کند بود و مرد عنقریب متلاشی شده بود که فکر کرد زن موآبی آن سوی خیابان بود مرد که دوید، به سوی زن دوید بی‌محابا، برای همین پی زن نرفت، شاید، نخواست برود که با خودش تنها بماند و او با خودش تنها بماند و داشت به درخت‌های بلند با تنه‌های پر حاشیه‌ی خیابان نگاه می‌کرد، نمی‌فهمید درخت، هر درخت، در گذر او، که نگاهش می‌کردند، چه می‌دید. که دید از روبروش پاهایی می‌آمدند که پا راست گذاشت تا گذر آن پاها، پاهایی که آنها هم به همان سوی که او کنار رفته بود، کنار آمدند به گذر فردوسی، سدّ گذر فردوسی شد که این بار پا چپ گذاشت خودش را کنار کشید همزمان هم آن پاها آمدند و نه او توانست و نه آنها توانستند ولی فردوسی ایستاد و پاها ایستاد و هنوز سر بالا نیاورده بود نگاه کند به صورت صاحب پاها و نمی‌خواست نگاه کند، می‌خواست از کفش‌ها، کفش‌های ورزشی نقره‌ای و زرد، جوان بود صورت که چون سر بالا آورد، نوجوان بود صورت، بفهمد چند ساله؟ که زل زد و در همان چند لحظه‌ی نگاهش پیچیده به نگاه او که نگاهی چنان بود که می‌رود توش و آن جاهایی را تماشا می‌کند که از خودش، خودش هم نمی‌خواست دیگر ببیند، پنهان کرده بود و آن لحظه، توی نگاه نوجوان که نمی‌فهمید پسر یا دختری بود، فهمید آن چیزها که پنهان کرده بود، نه بخود، نه به عمد بود. می‌خواست از او بپرسد آن توهای فردوسی دارد چی می‌بیند؟ ولی سر پایین انداخت باز و خندید و به یاد آورد. گوشی درآورد زنگ بزند خانه. می‌دانست نه خودش خانه بود نه زن. گذشته بود از نگاه. نگاه را ولی می‌خواست دنبالش آمده باشد و جلوتر، مدرسه‌ای که تازه تعطیل شده بود، آن نگاه هم از آنجا آمده بود، نگاه‌های هم‌سال او از مدرسه بیرون آمده، می‌خندیدند و جیغ‌   جیغ. شماره را گرفت. که دنبال چه داشت دنبال او می‌آمد. ولی دوباره ایستاد و پا آن سو نهاد و این یکی پا همان سو نیاورد و گذشت و پشت سرش آنهای دیگر و او همچنان ایستاده بود و زنگ می‌خورد تلفن خانه. نگاه گوشی کرد. تلفن خانه‌ی تهران را که خالی‌تر بود از خانه‌ی آن‌جا جز که نقاشی‌های فرانک، مال آن وقت که موی رنگ گل‌گاوزبان داشت، توی قاب‌های روی دیوار آن خانه، اگر جان‌دار بود، پسردختری بود توی قابی لخت بود بالای تنش، سیخی چشم چپش را کشته بود که انتهای سیخ، روی دیوار قاب، دیوار نارنجی، ستاره بود مردمک‌اش، درخشان، مگر بیاید او گوشی بردارد و یا دخترکی بود توی قاب دیگر، فرانک بود کودکی‌ش که موهاش ریخته بود از مرض، جا به جا ریخته کچل بود، از دهانش گردن قرقاولی آویزان بیرون آمده بود، سرش توی بشقاب، اگر درست یادش می‌آمد، قرقاول گوشی برداشت و نوکش را از توی گوشی توی گوش فردوسی فرو کرد. نه درد نداشت. دوید ولی. از همسالان گریختن، توی دویدن برگشت به نگاه که دنبالش می‌آمد گفت که با تیرکمان سنگی، کلاغ‌ها که می‌آمدند سر حوض توی حیاط، می‌آمدند ماهی‌هایش را برمی‌داشتند، می‌دزدیدند، می‌بردند می‌خوردند، می‌زد.
آیا می‌دانست تیرکمان سنگی چه بود؟
انگشت اشاره بالا برد و نشانش داد دوشاخه بود جایی که شاخه‌ی درخت و نزدیک رفت چاقو از جیبش بیرون آورد، ترسید نگاه و فردوسی برید دوشاخه را به او داد که حالا باید برود پلاستیک الاستیکی پیدا کند، این سوی و آن سوی شاخه‌ها این سوی و آن سوی تسمه‌ی پلاستیکی کلفت را چنان محکم کند که آن وسط، نشانش داد، مارک شلوارش را اگر بکند، با قیچی به اندازه‌ای ببرّد که سنگ کوچکی، هر اندازه که می‌خواهد، توی چرم مارک بریده شلوار جا شود، دو طرف صفحه‌ی چرمی را ببرّد تسمه را از آن بگذراند، می‌زند و کلاغ‌های کینه‌ای، می‌زند می‌میرد هر بار کلاغی و وقتی از مدرسه برمی‌گردد، توی کوچه، نشسته‌اند این سو و آن سو روی دیوارها منتظر که می‌آید، دسته‌دسته، اول یکی می‌پرد سمتش، آن‌وقت دومی می‌آید، آن‌وقت دیگری می‌آید، کیف را سپر می‌کند روی سرش می‌دود توی خانه، تیرکمان سنگی برمی‌دارد، از لای پنجره، می‌نشیند کمین، که دید جوجه‌ی کلاغی افتاده، توی حیاط، یک روز بود، عصر برگشته بود، جان به در برده بود از حمله‌های کلاغ، آرام سرک کشیده نباشد مادر کینه‌ای، دویده جوجه کلاغ را برداشته آورده توی گلخانه، گلخانه پاسیو بود با سقف شیشه‌ای بلند، دلش می‌خواسته کلاغ جوجه را سر ببرّد، نبرّید، دور پاش نخ کلفتی پیدا کرد بلند بود بست، رها کرد کلاغ را آمد از پشت شیشه‌ی در گلخانه تماشا که می‌رفت بالا کلاغ جوجه که تازه‌پر داشت، پر می‌زد و نفهمید چرا افتاده بود آنجا نپرید، جان نداشت شاید با خودش فکر کرد، چرا نپرید او را رفت گرفت وقتی، و رفت بالا تا سقف شیشه، سقف شیشه که پنجره داشت و باز بود کم و اگر می‌رسید می‌گریخت، می‌رفت تا گریختن، نخ پیچیده به پاش نمی‌گذاشت بالاتر برود، فردوسی آن‌وقت نخ را می‌کشید کلاغ را پایین، هربار توی چشمش خیره، می‌خواست سرش را بکّند که همه ماهی‌هاش که انگار همه را او خورده بود، از گلویش بریزد بیرون و داشت، دید، دارد، همان‌طور می‌دود که آن وقت‌ها از کلاغ و رفت خانه‌ی فرانک، فرانک را صدا کرد گفت بیاید ببیند جوجه کلاغ را حالا که می‌دوید، نگاه از پی‌اش، گمان کرد آن سر پرنده از دهان فرانک هشت ساله توی قاب که بیرون آمده بود، قرقاول نبود، جوجه‌ی کلاغ بود که از توی گوشی نوکش را توی سرش فرو کرده بود و چقدر می‌خواست همه این‌ها را به زن بگوید که آن مردی که آمده بود آفیس آن روز برای دیدن زن، چقدر شبیه مصطفا بود؛ مصطفا بود؟ توی گوشی، که روی پیغام‌گیر رفت، بعد پرسید. پرسید و نوک پرنده را توی گوشت گوش‌اش فرو می‌رود حس کرد ولی که درد نداشت.


حالا نشست روی نیمکتی بر بلندی تپه‌جایی رو به باغی داشت در نشیب که توش صدای آب بود و نگاه کنارش نشسته بود و توی باغ پیدا ولی آب کجاش، نمی‌دید. ابر بود. فردوسی آرام بود. آرامشی که نگاه را قدیمی می‌کرد. این‌که بزرگ شدن نیست... بزرگ نمی‌شود آدم... به نگاه می‌گوید. آدم‌های گذشته‌ی آدم، خودِ آدم، خودِ آدم‌های گذشته‌ی آدم، توی آدم امروز حبس‌اند، دارند هنوز جان می‌کنند، نمی‌شوند این، نمی‌خواهند بشوند، که نه این آدم امروز آدم دیگری شده روی آنها... نه... به نگاه می‌گوید. همه‌شان همان‌جا توی این.... که دیگر خودش را کیست نمی‌داند ولی آنها نیست... نگاه برخاسته با کفش نقره‌ای و زردش، می‌خواست بدود. آدم امروز می‌خواهد آدم‌های درگذشته‌ی گذشته‌اش را خفه کند... چه دیده بود آن توهای فردوسی که خواست از او بدود و دوید، غروب می‌شد. فردوسی نگاه را در گرگ و میش غروب تا هرچه رفتن‌اش را می‌توانست ببیند، که گم شد، جز پاهای نقره‌ی زردش، دید که تا در صدای آبی که نمی‌دید دیگر پاها هم توی ندیدن غرق که شد آن که توی دیوار قاب روی دیوار خانه‌ی خالی تهران، چشم‌اش را سیخ ستاره کرده بود، از توهای خودش بود.


Wednesday, December 3, 2014

حکایت جال و جان‌پایک

                 «سلیمان گفت این مرغ را تعرض مرسانید که بسیارحکمت است»
                      - عجایب‌المخلوقات ابن محمود همدانی

حکایت جال و جان‌پایک *


مصطفا دو بار عاشق شد. هر دو بار به گا رفت. بار آخر، از خانه که بیرون آمد، از کوچه‌ی تاریک توی خیابان تاریک، توی پارک تاریک، روی نیمکت... یقه‌ی پالتوش را بالا کشیده کف دست‌ها به هم چسبانده، باد بود. بالاخره چراغی بود، زیر چراغ مرگ سگی بود افتاده برخاسته که سوی چراغ رفت و دید سگ خاکستری بزرگ بود نمی‌شناخت نژادش را نمی‌توانست بشناسد از صورت و پوزه‌ی لهیده، خون نبود، مرده بود؛ پالتوش را کند روی جسد انداخت، پوشاند تا صورتش. رفت از چراغ.
از چراغ کمی که رفت، ده دقیقه، داشت به او، نه به سگ یا به خودش، به خودش فکر می‌کرد یا به او که بی‌که به او گفته باشد دیگر نبود، یکباره. کاری‌ش نمی‌شد کرد، نبود. یا خودش. خودش رفته بود. سردش شد آن‌وقت دست برد یقه‌ی پالتوش، نبود. یادش نبود نبود. دستپاچه شد دور خودش چرخید آن‌وقت ایستاده خودش را تماشا. همان راهِ آمده را برگشت تا چراغ. چراغ ضعیف‌تر بود از آن بار که یادش می‌آمد، تاریک می‌شد همچون همه‌جا. خم شد پالتوش را دیده بود روی زمین برداشت، مرده را، دوره‌گردی شاید نمرده بود، آن‌وقت، پالتو را که برداشت، دید. پوشید.
بیدار که شد تاریکی روشن بود توی خاکستری‌ی مه. دست و تن کشید خواب را که چسبیده بود به پا و زانوش، دست و بازوش. بوی عفونت مرده زد توی بینی‌ش قاطی‌ش بوی مه. فهمید بو را از پالتو رویش انداخته، بود. نگاه کرد، پالتو هیچ‌وقت نداشت که مال خودش باشد. تند و دستپاچه برخاست و پرت کرد پالتو را و دوید تند، برگشت خانه. زن پرسید کجا بوده؟ توی فکر رفت، یکه خورد از صدای گریه‌ی بچه، هرچه کرد زن را با پژواک صدای کجا بوده، به جا نیاورد.


جال : (ف) دام و تله‌ی مخصوص پرندگان.
جان‌پایک : نام پرنده‌ای‌ست.

Tuesday, September 23, 2014

کژی از خود


«کژی از خود»*


[رویا[1]]

منِ امروز، اگر برای منِ درگذشته‌ی دیروزم هرچه بنویسم، نسبتِ این من با او، نسبتی‌ست وابسته به بازخوانی و بازآوریِ حواس و خیالاتی که بازپیوستن به آن و بازآغشتن به آن، دیگر، هرگز، به روان نخواهد آمد. بنابراین اینکه امروز می‌نویسد، که می‌خواهد از اویی بنویسد که دست برده به نوشتن این شعر‌ها در هر گذشته‌ای (نابسته‌ی هر مقدار زمانی) پیوسته به کار کاستنی می‌شود که همواره افزودنی‌ست (خودِ) این کاستن. از پرسپکتیو این فاصله، تماشای او، که از هر دوری همچنان «من» خوانده می‌شود، پاره‌های ناسازواری‌ست که هراندازه حافظه در بازآوری آنها توان‌مند باشد، از همبستگی با تصوراتی که بر «او» پس از درگذشتِ «او» بارکرده، ناگزیر، برساختِ کلان‌روایتی می‌شود که این «منِ» امروزش را به «او» پیوند زده، در این بازخوانی هر دو را یکی کرده باشد. پس اتصالاتی پیدا می‌کند، تا در امتداد این ریزواره‌های هویتی که از خود می‌شناسد، همگون و ناهمگون، «خود»ی را به‌جا آورد که پیوستگیِ هستی‌اش را به آن، در چیدمانی پیسیکلوژیک (وابسته به کاهش و افزایش)، درخور ساخته باشد وگرنه دیوانه خواهد شد: ناشناس از خود. اما خود این «او» در آن زمان به هر کاری که دست برده باز بر همین روش، که «منِ» نهایی‌ی آن لحظه‌اش برساخته‌ی تمام «او»های درگذشته‌اش، همین بوده که نوشتن دراین «آنِ» این «من» است.
برای ما [ناگزیر اعم از «من» و «او»] هنر (و شعر)، همه این روندی‌ست که چنین خوانشی از «خود» را ممکن می‌کند، نه اینکه کمک‌کار این روند باشد، خود این روند است به پالایش «من» در «آنی» و تثبیت آن در حافظه و پس، گذر از آن و باز، چنان‌که از سپس آن دم: آن لحظه‌ی پالایش چنان در بخود و نابخود نقش بسته باشد، که در بازخوانی خو̉د آوندانِ شناسایی گردد. حافظه، به سختی می‌تواند از ردیابی چنین تاثراتی در خود برآید، اگر هرگز بتواند. چنانچه اگر برای کسی دری به آینده گشوده شود، او از آن در شده در سوی دیگر با خودِ پیر و فرسوده‌اش روبرو شود، او را نخواهد شناخت و تا بازشناسیِ این خودش، یکه خواهد خورد و هنگامی‌که او - «او»ی آینده - «خودِ» درگذشته‌اش را به جا آورده، با او هم‌کلام شده، - چنان‌چه انسان در مواجهه با هر عکسی از دوره‌ای در گذشته‌ی خودش به شگفتی آمده و تمام حواس‌اش را به یادآوری آن لحظه و جا و شکل کارمی‌اندازد تا بازسازی چیزی ناممکن را ممکن کرده باشد – به طعنه می‌گوید «من» را نمی‌شناسی؟ و همین اندازه کنایه کافی می‌شود برای او تا خودش را در نامده به آن جرقه، که مناسبت تداعی در یادآوری‌اش را می‌جنباند تا با یادآوری «خود»ش از آنچه تا آن روز از هر پاره‌ی «من»اش شناخته، به همین روند، «او»ی در آینده‌اش، نامده‌اش، را بازشناسد و پس یکه‌خورده در خود (گرداب یادآوری) رسوب کند به بازیابیِ «ما» (از این «من» تا «او»ی نامده که نسبتی با تجربه‌اش، در یادش ندارد). اما خود این امکان، امکانِ اندیشیدن به چنین موقعیتی و بازآفرینی‌ای چنین، چگونه فرادست آمده؟ این پیوستگی که به من مجال می‌دهد تا چنین روایتی را ساخته و پرداخته باشم و به اوی آینده فرصت می‌دهد تا خودِ گذشته‌اش را به تخاطب آورد و برای اوی گذشته خیال چنین تجربه‌ای را ممکن می‌کند، چگونه پیش‌آمدنی شده؟


[نه خود]

به گمان ما، هنر آپولونی و هنر دیونوسی، در همنشینی با یکدیگر فراآوری چنین خیالی را - همچنان که بازآوری «خود» را به یاد - پذیرنده می‌کنند و هنر مدرن (و ادبیات مدرن)، واسطه‌ی چنین پذرفتاری (ضمانتی) شده، دیگر نه آن و نه این است.
نخستی، در ایستایی‌اش، هوش بدن (حواس) را به بازی آورده تا مشاهده‌گر (هنرپیشه و تماشاچی هردو) منطقی سخت استوار را بازشناخته، روایتی پای‌دربند را چندین باره به یاد آورده و پس سنجه‌ای برمی‌سازد تا مرزهای شناختش را متعین کرده، خیال را به تعلیم آورد.
دیگری، هنر دیونوسی، با پرداختن به دمی که در دم پیش رو، از هم گسسته، گسیخته، نابوده خواهد شدن، در خاطره‌ی مشاهده‌گر پناه گرفته، درخواست زیست پیوسته‌اش را آن جا، در یادی، کارآ می‌کند؛ همه بسته و وابسته‌ی هوشیاری بدن به واسطه‌ی حس، دینامیسمی را فراهم آورده، کمک‌کارِ کاستن و افزودن، تا امکان بازخوانی را در برداشتن حدود پیشین و نهادن آن بر مرزی دیگر، بی‌بستگی به قوام اثر، وابسته‌ی تاثرات آن، برآورد.
گونه‌ی سوم، که ما آن را نه این و نه آن خواندیم، فراروی از آنها نیست: هر دو منطق را به خدمت کژی گرفته راه‌گشای امپرسیونیسم تا کوبیسم و آبستره. و در وضعیت نهایی‌اش، با برچیدن تجمل و شکوه آرایه‌های زینتی از دریافته‌های حسی‌اش، که پیش‌تر و همواره به آن «خودِ» کلان و یگانه را متعین و شناختنی کرده، برعکس دست به کار وانمایی آن کاسته و افزوده می‌برد و در این وانمایی، باز می‌کاهد و می‌افزاید. او با برداشتنِ شتابِ خطوطِ تعینِ چیزها و تنظیم تیزی و بُرّایی مرز [بر] آنها از صافیِ رفتارِ «دیدِ» خودش معنای دیگری بر «چیز» بار می‌کند از «با خودش»، و این برآیند صرف همراهی «او» و «آن» نیست، یکسره دیگر است در نسبت با هر دو. او که اصالت را از نور برداشته، بر بازتاب آن در اندریافتِ خودش نهاده، رنگ - را که تاثری‌ست - مفصل اتصال چیزهایش می‌گذارد و این گونه قطعیت «چیز» را با تعلیقِ مرز، شناور می‌کند؛ می‌داند هنوز و همچنان، این بسته‌ی زمان است. او می‌داند اگرچه با دستکاریِ چیزِ دیدنی[2]، با دستکاریِ رنگ و نور، اصالت را بر بازتابِ دریافتِ بازتاب نهاده؛ اما چنین بازتابِ «چیزی» می‌شود که در لحظه‌ای سپسین، دیگر خواهد بود چراکه دریافته زمان را معلق نخواهد توانست کرد و برای نمایش این فهم در اثر، چاره‌ای جز از احضار آن در حرکت ندارد. حرکت، در متن، که کنش موسیقایی‌ای‌ست که با فشردگی و کشیدگی هر واحد متنی‌ی تصویرپرداز – نه صرفن معنادار – نمودار می‌شود تا زمان را تردستانه، دستیارِ بازنماییِ «از دست رفته» آورد. ولی در این زمانِ بازیافته، زمانِ از دست رفته را، آن‌چنان که رفته، نمی‌تواند بازخواندن و چه اگر هم می‌تواست، این‌ چنین بازخوانی دیگر ضرورت او نبود و نیست. ضرورت نشان دادن دریافتی درونی‌ست از پیرامون، از هر فاصله‌ای با خود نزدیک آوردن، پیشِ دیدِ خود نشاندن و در اجتماعِ دیگر پیش‌آورده‌ها به رسمِ ساختن کشیدنی، نابسته‌ی زمان به دستیاریِ آگاهیِ بازشناسیِ زمان؛ «خود»ی نه چنان که بود و «چیز»هایی نه چنان که بود: «سره»؛ که شناختن آن، اگرچه وام‌دار یاد است، اما وابسته‌ی زمان نیست. و چنین «دیگر»ی یکسره کژ.
افزون بر این، این نوع «نه آن، نه این» در یاد، پیوسته مانای درگریز است؛ نه چون نخستی عرضه‌ی مطلقِ به یادسپردنی دارد، نه به دم پیوسته، خوشی‌ای‌ست برآمده از بازسازی تجربه‌ای که به تجربه‌ای دیگر درآمده، زیست آینده‌اش را آنجا می‌پیماید. دیگر اینکه چون اثر است، در ابژگی‌اش [چیزبودگی‌اش]، پیوستار شده، آپولونی‌ست و چون بسته به تاثری‌ست که هر دم دیگرگون پدیدار می‌شود، دیونوسی‌. همزمان، چون افزوده‌ای‌ست در کنار چیزها، دیگر ا‌ست، گسسته از موثر؛ زیست خودش را دارد؛ ولی نه زیستی یکباره‌ی همه جداسر، که سراسر کژ از.  
 هرکه به کار این وانمایی‌ست،‌ همواره اقلیتی‌ست تکین که بی از پی ‌طمطراق شکوهمند تراژدی، بی از پی فرّی جاودان، زیست یگانه‌ی خودش را بسنده برمی‌آورد و تا، به سبب ویژگی زیست اجتماعی و تاریخی، دگردیسی یافته گروه شد؛ باز کژ و کژاندیش، بستر خود را در کژی از mainstream (جریان غالب) پهن می‌کند تا هم‌خوابه‌ی «آنها» [اعم از خود درگذشته‌اش] نباشد. این چنین هنر، هماره کژی از هارمونی یک‌دستِ یکسان‌ساز است. و اثر، در هر زمینه‌ی آن (شعر و نقاشی و موسیقی و دیگر)، خواستار نمایش زیستی‌ست ویژه‌ی حساسیتی شوریده و افراطی، که به آن شکل و ترتیبِ ساختی داده که همین ساختمان، آن را از هر کژی، راست می‌نماید تا آن زیستِ یگانه را پدیدار سازد. و هنرپیشه، که چاره‌ای جز تن زدن ندارد، ساخت دیگری می‌هنجد و هر ساختی، ناگزیر از استحکامات خود، بر نظام سلطه‌ای سوار می‌شود برترین[3]، تا در نظمی دیگر رسانای «خود»[4] باشد و این «خود»، اگرچه مستقل اما، نه جدا از تجربه‌ی «دیگری»، برای او و اوی دیگر، «آنی» می‌سازد تا به دریافت آن، نقطه‌های عطفی را بازشناسی کند که از پیوند آنها «خودنگاری» فرادستش آمده، ممکن شود.
از دیگرسو در پی این دریافت، دیدار دیگری‌ست؛ دیدار تماشاگر (خواننده/مخاطب) با هنرپیشه (پدیدآورنده) از راهگذار پدیده (اثر)، که چون هر دیدار دیگر وابسته به تنظیمات حواس و منطق بیننده و پس نظام سلطه‌‌ی دیگر، وابسته‌ی تنظیمات تماشاگر، جایگزین ساخت سلطه‌گر نخستین می‌شود تا باز بسته به اندریافت او و وابسته به دریافت زیسته‌ی خود او آن آشنایی یا دیرآشنایی یا ناآشنایی را در نسبتش با اثر، در خود بازیابد. با این همه، این فرآیند نه بر خواست هنرپیشه استوار است و نه بر میل تماشاگر و آن دستگاه نخستی با دستکار دستگاه دیگری ناساز می‌شود به واسطه‌ی خود «اثر» که هربار القای سلطه‌ی دیگر دارد.  
  

[خوان امید]

از طرف دیگر، در اقتصاد هنر، که چون هر مناسبت تجاری دیگری برآیند دادوستدی‌ست، معامله‌ی خریدار با هنرپیشه، همچنان که در هر دادوستدی با هر پیشه‌وری، بی‌توجه به تلاش و کوشش و دانش او، نظام ارزشی حاکم است که دست‌اندرکار آن بیرون آن ایستاده، ارزش‌گذاری کرده، میزان‌کننده‌ی مناسبت‌های هنرپیشه و مصرف‌کننده‌ی آن شده، علاوه بر آن، ترتیب آرایش سلیقه‌ی عمومی را عهده‌دار است؛ و بدین‌گونه کار سنجش نیز همه بر دوش اوست: او داور جشنواره‌هاست، روزنامه‌نویس است، دلال اثر است، (در فروکاسته‌ترین تعریف نقد، سراپا پولتیک) منتقد است و در بدترین شکل پیر کهنه‌کاری‌ست انبان زیستی به گمانش همگن.  
اقتصاد هنر، این‌چنین، از نظامی ویژه‌ی دادوستد فرارفته به پولتیکی گره می‌خورد که همان‌قدر خودکامه و یکسان‌ساز است که پولتیکِ سیاست که مقدراتِ پیشه‌ور را پیش از او پیشِ سرنوشتِ او می‌گذارد. پیشه‌وری که پیوسته پرهیزکار نباشد، هم‌دست‌وپیوندِ این دستگاه، خودکامه‌ای می‌شود یاری‌گرِ «همان» تا جایی که به این دستیاری، فراز آن ستیغی را درنوردد که پیشنهاد عرف خود این نهاد است. فرازی که آنجا، از آرایش‌گر و دلال و چیزنویس فرارفته،  کهنه‌کار متصدی‌ای می‌شود که ایشان همه منصوبان اوی‌اند و چنین، این دستگاه، همواره به پایش خود استوار و هرگونه‌ی دیگر را در چنگال خویش - اگر از هضم آن برنیامد در همدست ساختن او در این روند تا پاره‌ای از خود دستگاه شده به قوام او قلمه خورد - گرفته جان و تن و اندام‌اش را خُرد می‌کند. بنابراین، اگر چنان‌چه هر هنرپیشه بخواهد چنین نهادی را برستیزیده واژگون کرده باشد، آن پرهیزکاری برای او همان‌اندازه ناگزیر است که برِ هر پیشه‌وری که نمی‌خواهد به درخواست چنین میزان و میزان‌گری تن دهد. تنها در گرو چنین خویش‌کاری‌ست که مگر بتواند نه ناظم و مجری آن نهاد، که نمایش‌گر هیپوکراسی یکسان‌ خواه ‌و ساز او باشد وگرنه، بی‌پیوستگی در این خویش‌کاری‌ی کیخسرووار[5]، فره را وانهاده دستیار کابوسی می‌شود نمودار سستی‌ای که سرانجام ساسانی را به لغزش کیکاوس پیوند داد.
برای هنرپیشه، در دنیایی که مناسبت‌های شارلاتان‌بنیادش (هنری و غیر آن) با یاری و همدستی پولتیکِ کلان‌نهادها و خرده‌نهاد‌ها چنین تعریف می‌شود، خویش‌کاری تن ندادن به رفتاری‌ست که پیشتر از او توقع شده و پیوسته طلب می‌شود. این‌گونه مگر به روش و منش، جایگزینی - که همانا هماره شخصی و انفرادی‌ست متناسب خوی یگانه‌ی او که اگر جز این باشد به همان سرنوشت دچار شده قلمه به «همان» می‌خورد - را پیش نهاده باشد. او با بریدن گوش‌اش، با خودکشی‌اش، با دیوانگی‌ش، با تن زدن از هنجارهای خانواده و جامعه‌، با سرورگریزی و عصیان، با درشکستن قالب‌های پیش‌نهاده‌ی الگوهای پدران هنرپیشه‌اش، در گفتار و کردارِ واژگون، آغوش به تباهی و نابودی‌ای می‌گشاید که در آگاهیِ او، متضمنِ هستی و پیوستگیِ هستی اوست و در این رفتار، به پیشینه‌ای تکیه می‌دهد که هستی او را ممکن کرده (چه خود همین آموزه‌ای‌ست). این چنین هنر او، دیگر هنرِ «او» نیست: «هستیِ او» شده، پیش‌تر و بیش‌تر، خود او می‌شود: اثر. نه این‌که منحل و ذوب‌شده در کار که خودِ کار. برِ هنرپیشه، که چنین مرزهای بیرون و درون را برداشته، «خو̉د» جهان می‌شود و پس، نه می‌تواند و نمی‌تواند به جریانی پیوسته، یا درخواست به جریان انداختنی داشته باشد. پیمان او تنها با، جهانِ خودش، خودِ اوست: فروپاشی‌ای پیوسته به کار بازسازی.   


[ - که - مرگ، نویدی‌ست]

برای من، شعر، برآوردن خواستی برترین، تلاشی همواره‌ست که فراآوری و گشایش نسبتی میان اندریافت‌های حسیِ به بافت آمده‌ی آن خودِ درگذشته و این خودِ رودرروی پرسشِ از خود بودن را، با از ریخت انداختن زبان، در به ریختِ دیگر آوردن آن، و با کژی از منطقی پیش‌ساخته که نشانه‌های شناختی را با نظمی استوار و ستبر در خدمت ترتیبِ یاد و فهم می‌آورد، ممکن می‌کند. این چنین شعر، نمی‌تواند تنها محصول ذوق، محصول برانگیختگی، محصول دانش، محصول تکنیک یا محصول ادراک باشد؛ بلکه برساختی‌ست از چیدمان به هم تنیده و بافته‌ی همه‌ی این‌ها. اما شاعر التزام تئوریک ندارد، بلکه التزام او برساختن سازه‌ای‌ست که منطق‌اش را در خود پیدا می‌کند و این چنین شعر او، ساختمان او، استوار به خود با دستیاری نظامِ منطقیِ عمومیِ زبان، به دستکاریِ آن، می‌کوشد امکان پالایشی حسی در آنچه او نیستی (لحظه‌ی عدمی پاره از رنج) پنداشته؛ فراهم آورد. برای او خلسه‌ی شاعرانه، بیرونِ هستی ایستادنِ در ناکجا نیست، بلکه به تمامی زیستنِ ناکجایِ هستی‌، زیستنِ شر، زیستنِ مرگ، زیستنِ دیوی‌ست در جستجوی مطلق.  
او اگر مدام حذف کرده است، مدام پاره‌پاره بریده است، مدام پاشیده است، خواستی جز انقطاع نهایی، جز پارگی نهایی، جز از هم‌پاشیدگیِ نهایی نداشته.
پس برای نمایش تجربه‌ای سراسر ناشدنی و ناکردنی، بافتی می‌سازد که تاروپود آن همه پیش‌تر با و در مختصات زیست انسانی‌اش به تجربه درآمده و خیالِ او از کژی (:اندیشیدن به نااندیشیدنی) آبستن، همواره سر و دل سپرده به درد، آن  شدن را:
یکپارچه آوردنِ خود را، ناکجای هستی را، آن پارگی نهایی را،
در خودوزیست‌وآگاهی‌واثرش گرد می‌آورد...
    تا از آن نیز فرارفته، بی چیز، چیزی شود.



[* این یادداشت پیش‌تر برای «ایراکلی و دفتر ضلال» نوشته شده‌ست]




[1] به‌علاوه نعت فاعلی‌ست از مصدر روییدن: روینده.
[2] Visible
[3] این «برترین»، هرگز تفضیلی نیست. ما آن را از محمدعلی فروغی وام گرفته‌ایم که در برابر «ترانزندنتال» کانت، آورده. و به کار ما اینجا بیشتر می‌آید از خود «ترانزندنتال» و برابرنهاد معمول مترجمین متاخر کانت: «استعلایی»! پانوشت فروغی در انتخاب این برابرنهاد چنین است: «لفظی‌ست که کانت از اصطلاحات فلسفی قدیم اروپا گرفته و اصطلاح کرده است برای معلومات حاصل از صور ذهنی قبلی که معنی آن را در متن بیان کردیم. کلمه‌ی برترین که ما برای ترجمه‌ی این لفظ اختیار کردیم با معنی تحت‌اللفظی آن بی‌مناسبت نیست. هرچند از این لفظ مراد گوینده فهمیده نمی‌شود، ولیکن لفظ فرانسوی آن نیز چنین است و باید به جزیی مناسبتی آن را اصطلاح قرار داد، چنان‌که کانت هم چنین کرده است. بنابراین هرجا برترین می‌گویم، مقصود همه این نیست که بالاتر از همه است، بلکه منظور علم یا فلسفه‌ای‌ست که معلوم در او تجربی و حسی نبوده، عقلی و قبلی باشد و تعلقش به صورت علم باشد نه به ماده‌ی آن و وجهه‌ی نقادی داشته باشد، و چون اینجانب لفظی نیافتم که همه‌ی این معانی از آن مفهوم شود، مانن خود کانت به کلمه برترین قناعت کردم [الخ]» / پانوشت ص 207، ج 2، سیر حکمت در اروپا
[4]  «خود» برای ما، محض سوژه نیست. سوژه تعین ندارد که محض باشد.
[5]  ن.ک مقاله «فرجام کار کیخسرو»، محمدرضا محجوب؛ «آفرین فردوسی»، مروارید، چاپ دوم 1378



Sunday, September 14, 2014

ماهی‌ گویا ؛ خاک / پنجم


خاک :
«a time for everything»
5

(اکنون چندین گاه است که می‌شنوی آب حیات در ظلمات است و نمی‌دانی که آب حیات چه چیز است و ظلمات کدام است. – انسان کامل، نسفی)


پیرمرد لبخند زد و از جمعیت خرامان، با گام‌های لرزان، اما استوار، بی عصایی توی دستش، بی چتر بلند دسته‌داری که عصایش باشد؛ پیرمرد، پالتوی سبز چرکتابی تا پایین زانو فرسوده قد بلندش بی‌خمیدگی، صورتی کشیده چروکیده تراشیده رنگ‌پریده با چشم‌های خاکستری گنگ و غبغب چانه‌اش که به دستمال گردن زردش می‌سایید، از تماشای جسد متلاشی در عبور ماشین‌ها، از میان مردم ایستاده نگران، دور که می‌شد، از تنه‌ی تندِ گذشتن زنی سفیدپوش چنان یکه خورد، نزدیک بود بیافتد. و زن که ایستاد، که برگشت به سوی اویی که تنه‌اش خورده بود، توی صورت پیرمرد نگاه نکرد و تا می‌خواست به پوزش چیزی بگوید، دست پیرمرد، انگشتِ بی‌ناخن، نگاهش را خورد و لحظه‌ای، کشدار، خیره‌اش کرد و پیرمرد تا دست مشت کند انگشت لخت را از نگاه زن بپوشاند دیگر دیر بود و او دیده بود و او را به جا آورده بود و روی گرداند چهره‌درهم‌کشیده شتابان گذشت بی گفتن و بی خواستن پوزش و حتا بی‌لبخند خشکی به جای آن، زن موآبی.
دورتر، کمی، ده دقیقه‌ی دیگر، پانزده دقیقه‌ی دیگر پیاده رفتن، پارکی جنگلی نه خیلی بزرگ، با درخت‌های بلند سپیدار بود، که تپه‌ای بود و توش، وسایل بازی برقی برای بچه‌ها، چرخ و فلک بزرگی و گردونه‌ی اسب‌ و سفینه‌ی گردی تندچرخان و دو چند اسباب کوچک دیگر، در محوطه‌ی کوچکی وسط پارک که تا رسیدن به آن کوچه‌ای درختی و در دو طرف، خیمه‌هایی برزنتی، یکی توش چندتا دستگاه مکانیکی و کامپیوتری بازی، یکی توش هزارتوی آینه آینه، یکی توش زنی فالگیر کولی، یکی بستنی و خوراکی می‌فروخت و چادر پیرمرد، توش تفنگ بادی، هدف مرغابی‌های مقوایی، جایزه عروسک پشمالوی بزرگ نرم پرنده‌ای زرد با نوک نارنجی و چشم‌های عمیق درشت سیاه که پرنده‌ای آشنا نبود و جای بال دست داشت. و پیرمرد روی چارپایه‌ای می‌نشست بر درگاه چادر، هر روز، از غروب، و مردم را، پسرها و دخترهای نوجوان اغلب، با شمایل عجیبش که شعبده‌بازی را می‌مانست، که بود هم شعبده‌باز و کسی نمی‌دانست، و با نگاه عجیبش که زیر همان لبخند، گنگ بود، به کشتن مرغابی دعوت می‌کرد. و آنها که می‌آمدند، دختر و پسری، جفتی، تفنگ را به دستشان که می‌داد، پشت سرشان می‌ایستاد، دست را بر دستی که بر ماشه بود می‌گذاشت و دست دیگرش بر دستی که بر تنه‌ی تفنگ بادی تکیه‌گاه بود، تنش جفت تن تیرانداز و آرام در گوشش می‌گفت حالا توی مگسی نگاه کند و آرام دست از روی دست روی ماشه پس می‌کشید و می‌گفت ماشه را بچکاند ولی به نواختن نه چکاندن سخت و او که فقط به کشتن مرغابی، پیش چشم جفتش مضطرب و شیفته بود، بی‌خیال از نفس پیرمرد روی گردنش و گرمای تن او بر اندامش، تنی اگرچه نازک و نحیف اما بلند و کشیده چنان که همیشه سوار بر تیرانداز در برش می‌گرفت. و او شلیک می‌کرد ولی گلوله‌ی اول هرگز به مرغابی نمی‌نشست و آنها بلند می‌خندیدند شادان و پیرمرد لبخند خنکی می‌زد و باز، در گوش او، همان‌طور به سحر صدای گرفته‌اش، آرام، تا نشانه را پایین‌تر از مرغابی بگیرد می‌گفت و تفنگ را، دستش روی دست او، چند میلیمتر پایین می‌آورد و اگر خیلی از تیرانداز خوشش آمده بود، آن اندازه که اینبار هم نه گلوله به مرغابی بنشیند تا مجال سوم. اما بارها پیش‌آمده بود، تیرانداز، نگاهش به آن انگشت بی‌ناخن افتاده بود و جاخورده، او را با آرنج پس زده بود که یک بار دختری تنها بود، که انگشت را دید و وحشت‌زده برگشت توی چشم‌های لرزان پیرمرد خیره شد، مشتش را بالا آورد، محکم چنان کوبید که افتاد و دختر دوید و پیرمرد خندید و زبان به خون کدر جاری از دماغش کشید و لیسید، چشم‌دوخته به پاهای گریزان دختر جوان. آن گاه زن که برگشت، زن عابر که تنه‌اش به او خورده بود و لرزانده بودش و داشت می‌افتاد، اگرچه موهاش آنوقت آبی نبود و که تا به جاش آورد در بالا آوردن دستش که نابخود خواست سپر صورت کرده باشد، زن انگشت بی‌ناخن، شعبده‌باز را بازشناخت و تند از او روی گرداند، دست بر چهره نهاد، و دوید.

توی شهربازی، زمستان که بود، وسایل بازی خاموش بود و کسی نبود جز گوشه‌ای، جفتی به معاشقه، روی نیمکتی توی سرما، پشت درختی هم‌آغوش، بی‌که پیرمرد را بدانند همان دور و بر، می‌شنود، نگاه می‌کند؛ پیرمرد شعبده‌باز که زمستان، خیاط بود در خشکشویی، تعمیر لباس می‌کرد، درز می‌گرفت، رفو می‌کرد، قواره‌ی شلوار و لباس اندازه می‌کرد؛ نه چون قدیم که خودش مغازه‌ی دوزندگی داشت، ولی دیگر چشم نداشت و دستش می‌لرزید؛ این‌طور می‌گفت، نمی‌گفت پیرمرد همیشه پیرمرد بود و سال‌ها برای آنها که می‌گذشت برای او نمی‌گذشت و نمی‌دانستند خانه‌اش کجاست از کجا آمده بود چطور آمده بود، گذشته نداشت همچنان که سن و سال نداشت، و اسم نداشت که همه پیرمرد صدایش می‌کردند. و وقتی می‌پرسیدند چیزی نمی‌گفت، نگاه تندی می‌کرد پرسنده را سر پایین بیاندازد و لب بدوزد از پرسیدن.
و پیرمرد همچنان رفت وُ نشست روی نیمکتی روبروی چرخ و فلک خاموش در سرمای خاکستری و تماشا کرد چرخ و فلک را انگار که داشت می‌چرخید و آن طرف به گردونه‌ی اسب نگاه کرد اسبهای خالی را که توی نگاه او می‌چرخید و پسر رویش نشسته بود و پسر روی چرخ و فلک بود و پسر روی تاب بلند بود و پسر داشت می‌دوید و بود هرکجا او نگاه می‌کرد در نگاهش که دوباره به زن فکر کرد که حتمن آن روز، دیده بود پسر را توی چشمش، که گریخت؛ که بی‌گمان آن روز هم، دید مرد له‌شده زیر ماشین را توی چشم‌های پیرمرد و گمان کرد همان پسر بود، اگرچه به چشم‌های پیرمرد نگاه نکرد.  
از جا برخاست و دیگر راه میان درختان، زمستان سرد و خاموش نبود، چراغانی خیمه‌های برزنتی بود و پر بود از آدم‌ها با بچه‌های‌شان را آورده بودند برای بازی و موسیقی همه جا بود توی خنده‌ها و جیغ‌های از فرط هیجان در چرخش سفینه و بالای تاب بلند که تا آسمان می‌رفت و خودش را بر درگاه چادر برزنتی‌ش منتظر پسرک تا کشتن مرغابی را یادش بدهد، دید و خندید و پسرک را برد توی چادر و تفنگ را دستش داد و دستش روی دست او روی ماشه تنظیم کرد و پسرک تنها بود که از چادر دیگر بیرون نیامد و او دوباره آمد و روی چارپایه نشست، جای همیشه‌اش، به انتظار پسرک که تا بیاید و او که یادش می‌داد.


آن‌گاه از پله‌ها پایین رفت، که می‌رفت به گورستان چسبیده به پارک جنگلی توی دره که خانه‌اش مقبره‌ای بود توی گورستان کنار حوض نه چندان بزرگ آبی که آن وسط، از دهان مجسمه‌ای کوچک که خردسالی بی‌جنس بود که رومی بود با آن حلقه‌ی تاج برگ روی سرش، از میان لبان نازکش آب آرام توی حوض می‌پاشید و او در مقبره‌ی نزدیک آن حوض در کنار درخت پیربنی خانه‌اش بود که حتا زن آبی هم نمی‌دانست.
آن‌وقت روی سنگ دراز کشید، دستش را بالا آورد، به انگشت بی‌ناخن خیره شد تا فردا، فردا و دوباره انتظارِ او.   


(* اسم داستان از «آوازی‌ست جان... ماهی گویا» به «ماهی گویا» گردانده شد.)

Saturday, September 6, 2014

نامه حرمان / (داستان:) کی از سپند سوخته گردد صدا بلند


تصدقت بگردم


همسایهی دبنگ با زنش دعوا کرده، زن را حسابی کتک زده از خانه انداخته بیرون، از بام تا شام و از شام تا بام می‌نشیند پای تِلی با صدای بلند مزخرف تماشا می‌کند، این سرش را بخورد آنقدر نگاه کند تا بترکد فقط خواب مرا بدجور حرام کرده، پلکهایم به هم نمی‌رسد.
از سه روز پیش که با صدای دعوامرافعه‌شان از خواب پریدم، دیگر نخوابیده‌ام. زن فحش می‌داد، مرد هم فحش می‌داد. سگ‌شان هم چه جور پارس می‌کرد. سگ فسقلی پاکوتاهی‌ست صدایی از خودش درمی‌آورد ندانی گمان می‌کنی دوبرمن است، دیوث چندبار شده شب مست و پاتیل برگشته‌ام تا کلید به در آپارتمانم بیاندازم چنان آمد و پارسید از جایم پراند. همان‌طور منگ و خوابالود آمدم دم در از توی چشمی نگاه کردم که زن دیگر توی راه‌پله بود. هیچ‌کدام‌شان را تا آن روز ندیده بودم. زن چاق بود با صورت ورم کرده و کبود، گریه نمی‌کرد فحش می‌داد و مردک لباسهای زن را پرت می‌کرد توی صورتش همان‌جا توی راه‌پله ایستاده که بود، نمی‌رفت. گورت را گم کن جنده می‌گفت و دمار از روزگار آن مادرفاکر هم درخواهد آورد و ازین حرفها. اینطور فهمیدم زن با یکی دیگر رفته بوده و این یکی چون فهمیده هوش از سرش پریده. اینجور وقتها من که خودم را وسط نمی‌اندازم مگر وقتی مرد در را محکم به هم بکوبد و زن هنوز نرفته باشد، در را باز کنم به زن بگویم بیاید تو.
برایش پیکی کنیاک ریختم، بیچاره می‌لرزید صدایش درنمی‌آمد. چیزی که نگفتم داشتم فکر می‌کردم یارو اگر دیده باشد من این را آوردم توی خانه‌ام حالاست می‌آید از پنجره پرتم می‌کند پایین هرچه قسم و آیه‌اش می‌دادم من نبودم هرکه با زنت بوده و اصلن نمی‌توانم با یک همچو حجم چربی و گوشت بخوابم، جان مادرت ببین آخر این هیکل استخوانی اگر زیر آن جرثقیل برود چی ازش می‌ماند؟ مگر به خرجش می‌رفت. نمی‌رفت. ولی نیامد، گویا ندید این آمد توی خانه‌ی من یا دید به تخمش نگرفت. آن‌وقت نشستم کنار پنجره سیگار کشیدم، زن را به حال خودش گذاشتم. ده دقیقه یا بیشتر که گذشت آرام گفتم می‌خواهد به کسی زنگ بزنم، دوستی کسی‌ش را خبر کنم بیاید؟ چیزی نگفت. گمانم اصلن نشنید. پی‌اش را نگرفتم سیگارم را کشیدم. او هم سیگاری روشن کرد. آن‌وقت گفت قهوه داری؟ بلند شدم قهوه ساختم برای خودم ریختم و برای او. آوردم نشستم روبرویش صورتش بدجور کبود و داغان بود. یکباره این کلمه‌ی داغان پیچید توی کله‌ام اصلن ریشه‌اش چیست و آیا به داغ ربط دارد؟ می‌خواستم بگویم می‌خواهی به پلیس زنگ بزنم؟ به جایش نشستم توی لپتاپ دنبال داغان توی دهخدا گشتن. نوشته بود «در تداول عامه» و نوشته بود «متلاشی». معین هم نوشته بود اصلش ترکی‌ست. فکر کردم به متلاشی و تلاشی. آن‎وقت بالاخره گفتم می‌خواهی به پلیس زنگ بزنم؟ گفت نه، چیزی نیست، باید او را ببینی. فهمیدم از خجالت هم خوب درآمده‌اند. گفتم صدای‌تان که بالا گرفت همان اول می‌خواستم به پلیس زنگ بزنم ولی توی کشور ما اگر زن و شوهر دعواشان شد، کسی دخالت نمی‌کند، حتا اگر مردک آنقدر زن را بزند تا جان از ماتحتش در رود باز کسی خودش را وسط نمی‌اندازد چون می‌گویند حالا با هم دعوا می‌کنند فردا دوباره درست می‌شود آن‌وقت با آدم چپ می‌افتند. ببین چه عقلی داریم ما. بعد هم اینکه اصلن حق مرد است چنان زن را به باد کتک بگیرد، کمربندش را در بیاورد شرت و شلوار زنک را بکشد پایین چنان کبودش کند تا چند روز نتواند کونش را زمین بگذارد. آن هم فقط برای اینکه غذا درست نکرده یا پریود بوده همه‌اش غرغر کرده. اصلن از تمام نیچه توی فرهنگ ما همین یک جمله وارد شده که گفت به سراغ زن که می‌روید با شلاق بروید. خیلی حکیمانه گفت. چنان به مسخره و جدی می‌گفتم، زن همسایه از حیرت به خنده افتاد. کیسه‌ی یخی که آورده بودم بگذارد روی ورم از صورتش برداشت، از ته دل خندید و از خنده چنان درد توی صورتش پیچید، صورت هم آورد. گفتم نباید بخندد اینطور و یخ را بگذارد روی صورتش. فکر کردم حالا نکند گمان کند دارم توی همچو وضعی باهاش لاس می‌زنم؟ کرد هم کرد، چه عیب دارد. دلش خوش می‌شود با آن حال و احوال نازکش دارد. تازه آنوقت چشمم افتاد به خانه چقدر شلوغ است همه لباسها و کتابها پخش و پلا، آن طرف ظرفهای نشسته از سینک ظرفشویی داشت می‌ریخت. گفتم ببخشد خانه به هم ریخته‌ست. دیگر چیزی نگفتم. او هم نخندید. روی کاناپه ولو شد.
بعد دیگر نمی‌دانستم چه کار کنم. حجم عظیمی به احجام پخش و پلای توی خانه اضافه شده بود، گیجم کرده بود. فکر کردم روزهای دیگر در این وقت چه کار می‌کردم. می‌نشستم پای لپتاپ ایمیل‌هایم را چک می‌کردم به فیسبوک سر می‌کشیدم، کسشرهای ملت را می‌خواندم، مزه‌ای می‌پراندم، عصبانی می‌شدم، لپتاپ را می‌بستم می‌گذاشتم توی کیفم بلند می‌شدم می‌رفتم دانشگاه. توی دانشگاه، توی کتابخانه، لپتاپ را باز می‌کردم، می‌رفتم سراغ مقاله‌ای که باید می‌نوشتم، کتابی که باید می‌خواندم؛ آن وسط فیسبوک را باز می‌کردم باز دوری می‌زدم عصبی می‌شدم می‌بستم لپتاپ را می‌رفتم کلاس. توی کلاس به آن چیزی که عصبی‌م کرده بود فکر می‌کردم. گفتم من هم دوست دختر داشتم شوهر داشت. شوهرش را خیلی دوست می‌داشت یکجوری که می‌خواست سر به تن یارو نباشد. من هم خیلی او را دوست می‌داشتم ولی کار نداشتم به شوهرش. اصلن خیلی هم خوب بود شوهر داشت، چون عشق و حالش را با من می‌کرد بدبختی‌ش مال او بود. چه کار داشتم به کارش. هیچ حسادت نداشتم. حالا این هم با من می‌خوابید هم با او می‌خوابید، گمانم همانقدر از او بدش می‌آمد از من هم بیزار بود. بدی‌اش این بود توی بستر، لب که به جاهایش می‌کشیدم، توی خیالم تنش تنِ مردش می‌شد. یا احساس می‌کردم این را که می‌بوسم، او دارد تماشا می‌کند. یکبار هم ازش پرسیدم آیا به شوهرش تعریف می‌کند با من که می‌خوابد؟ مِن‌مِن کرد که تعریف می‌کند اما نه همه چیز را. دیدم آن مردک هم مثل خود من بیمارِ جنسی‌ست که این برایش مرا می‌گوید. تصورشان کردم به هم که پیچیده زن برای آنکه او را بیشتر تحریک کند، از من می‌گوید چه کارهایش که می‌کنم. گفتم برای من هم از با او بگوید. اصلن چرا یک برنامه‌ای نمی‌گذارد سه تایی با هم بخوابیم؟ ولی راستش هیچ دلم نمی‌خواست سه تایی. او هم دلش نمی‌خواست. مزه‌اش همین بود. به زن چاق گفتم ولی اینها توی سر من بود. او اصلن به شوهرش نگفته بود می‌آید پیش من. روحش خبر نداشت. شاید باید می‌گفت. به من ربط نداشت. مساله‌ی خودش بود، بگوید نگوید انتخاب خودش بود. به من چه اگر به او دروغ می‌گفت. حتمن به من هم دروغ می‌گفت. بگوید. اصلن راستش چیست. خود من هم به او دروغ می‌گفتم نمی‌گفتم چقدر می‌خواهم‌اش و دوست ندارم برود و خیلی دلم می‌خواهد همیشه پیش من بماند. همین هم دروغ بود به خودم می‌گفتم چون اگر می‌ماند، یک شب می‌شد دو شب، دیگر دلم می‌خواست فرار کنم ولی تا این‌طور بود که از پیش من می‌رفت پیش او، روانِ من او را می‌خواست برای خودم و من خودم را خوب می‌دانستم که بیشتر از آن، می‌شود نخواستن که می‌شدم همان شوهرش که لابد یک روز با او، چون امروزِ من، چنین شیفته بود. دیگر گفتم همین جا استراحت کند و تا هروقت دوست دارد می‌تواند در خانه‌ی من بماند ولی من حالا باید بروم دانشگاه.
توی راه و سر کلاس هی فکر کردم نکند چیزهایم را بردارد برود. من که نمی‌دانم اصلن کیست. اسمش را چرا نپرسیدم. نکند برگردم مردکه بیاید از پنجره پرتم کند پایین. چه کار داشتم یارو را آوردم توی خانه‌ام. ولی بدجور کبودش کرده بود حیوان. عجیب هیچ گریه هم نکرد. حالا شاید جلوی من رویش نشد. برگردم می‌گویم برود. به من چه. آیا دلم سوخته؟ چرا دلم بسوزد. آدمیزاد است خب. حتمن کس و کاری دارد، دوست و رفیقی دارد برود پیش‌اش. اگر آویزان شود چه؟ موضوع درس آن جلسه انتروداکشن به تاریخ علم در دوره طلایی اسلام بود. گلدن ایج اسلامی هم یک چیز خنده‌داری‌ست، آدم را بدجور شرمنده می‌کند. آن‌وقت شنیدم که استاد، زن جوان اکتیویستِ سوسیالیستِ سوئدی، می‌گفت زکریای رازی که عرب بود ولی ایرانی بود چنین و چنان. پیش خودم خندیدم که این بدبخت را که ری در کونش چسبیده می‌گوید عرب، مگر تنها خود خداوند تبارک و تعالی و ایشان بدانند چطور می‌شود رازی بود و عرب بود و من اگر متعصب پان‌ایرانیست عرب‌ستیز بودم، باید صدایم درمی‌آمد که نه‌خیر ایرانی بود و هیچ عرب نبود. بعد می‌گفت ولی همه نوشته‌هایش به عربی‌ست. بعد می‌گفتم شما خودتان هم همه نوشته و حرف زدنتان که انگلیسی‌ست، ولی من تا امروز فکر می‌کردم سوئدی هستید؟ بعد می‌گفت امروز چنین است که زبان علمی انگلیسی‌ست. من هم می‌گفتم آن هنگام نیز چنین بود که زبان علم در دنیای آنها عربی بود. ولی نگفتم. به تخمم که زکریای رازی عرب است و ابن سینا و خوارزمی و ابوریحان بیرونی و همه آنهای دیگر. عرب و فارسش چه فرق دارد وقتی این‌طور زندگی و سامانش به کثافت و بدبختی، چنین بدفرجام است... گلدن ایج اسلامی... شات دِ فاک آپ بابا. گویا نمی‌داند اسلام همه‌اش گلدن ایج است، گلدن ایج مغولان مسلمان‌شده، گلدن ایج خلافت عثمانی، گلدن ایج جمهوری اسلامی پاکستان، گلدن ایج انقلاب اسلامی ایران، گلدن ایج پادشاهی اسلامی سعودی، و حالا دوره‌ی نوزایی: گلدن ایج حماس، آزادیخواهان سوری، بوکوحرام، و از همه بهتر گلدن ایج که نه، گلدن مناره‌ی حکومت اسلامی داعش. اگر حوصله داشتم باید برمی‌داشتم یک مقاله می‌نوشتم برای همان استاد که گسترش اسلام در دوره‌های آغازین‌اش همین شکلی را داشته که امروز این حکومت اسلامی دارد، که همین‌طور می‌افتاده‌اند به جان ملت بدبخت هر شهر و دیاری پایشان می‌رسیده سر و ته‌شان را می‌بریده‌ تکه‌تکه‌شان می‌کردند، محاصره‌شان چنان می‌کردند از گرسنگی جان بکنند، که سرداران صدر اسلام، که حضرت خالد بن ولید و حضرت سعد بن ابی وقاص و آنهای دیگر همین خوی را داشتند که اینها دارند، دهها مرجع و ریفرنس ازین کتاب تاریخ و آن کتاب تاریخ هم می‌شد داد، اگر حوصله داشتم. ولی به من چه. زن چاق کتک‌خورده‌ی متلاشی‌ای توی خانه‌ام افتاده که شاید چیزهای نداشته‌ام را بردارد عوض تشکر ببرد، که کاش برداشته برده باشد اگر نه نمی‌دانم چه کارش کنم، که شاید مردش بیاید از پنجره پرتم کند پایین، که... و او هنوز داشت می‌گفت زکریای رازی چه و چنان که بلند شدم، بیلاخم را توی جیبم گذاشتم، از کلاس زدم بیرون.
تند آمدم خانه. زن همان‌جای قبل، روی کاناپه خوابش برده بود. یخ آب شده جاری شده بود از روی کاناپه ریخته بود زمین. توی خواب، صورت کبود، تابناک بود، می‌درخشید. خیلی دلم گرفت. بی‌صدا شروع کردم جمع کردن اتاق. ولی او بیدار شد. من به رفت و روب خانه ادامه دادم. زن از جایش تکان نمی‌خورد پنداری بخشی از کاناپه، از وسایل خانه بود. ظرفها را شستم. دیگر به آنجا بودن او فکر نمی‌کردم، فکر می‌کردم غذا چه کنم. گرسنه بودم و او هم حتمن گرسنه بود. توی یخچال هویج داشتم و چغندر داشتم و جعفری داشتم ولی گوشت نداشتم. فکر کردم بُرش درست کنم و کردم بی گوشت. برای خودم و برای او آوردم ولی او نخورد، مثلِ مریض بود، دو قاشق خورد دیگر نخورد. گفتم دوست نداشتی؟ گفت میل نداشته. تازه آن‌وقت صدای بلند تلویزیون همسایه را شنیدم، آزارم داد ولی هنوز نه مثل شب، نه مثل فرداش.
دیگر نشستم به کارهای خودم و او همان‌جا بود ولی بودن‌اش نبود، انگار با آن ضربه از آن خالی شده بود. صدای پارس سگ پاکوتاه می‌آمد و این دلش برای سگ تنگ بود. هدفون توی گوشم فرو کردم، حواسم را به انزوایم تبعید کنم. آن‎وقت دلم برای دوست دختر سابقم که شوهرداشت خیلی تنگ شد و به کافکا فکر کردم و نامه‌هایش به میلنا را تصادفی باز کردم: «31 می 1920، دوشنبه. من نمی‌خواهم (میلنا، کمکم کن! تو بیش از اینچه من می‌گویم بفهم) نمی‌خواهم (این لکنت نیست) بیایم وین، چه که تحمل استرس روانی‌اش را ندارم. روح من مریض است، بیماری زبانم چیزی جز سرریزی مرض روحم نیست....» ای بابا. بعد هم ناله و زاری که تو خیلی جوانی، حتا بیست و پنج سالت هم نیست، من که دیگر سی و هفت هشت سالم شده. زبان چربت را فرانتس کی. اگر اویی که من دوست می‌داشتم همین ساله‌ها بود، من هم همین چیزها را برایش می‌نوشتم. خندیدم. به جایش برای او نوشتم :
«از پـختگی‌ست گـر نشد آواز ما بلنـــد
کی از سپـند سـوخته گردد صـدا بلنـــد؟
سنگین نمی‌شد این‌همه خواب ستمگران
گـر مـی‌شد از شکستن دلها صدا بلنـــد»   

·         

حالا سه روز شده همسایه دارد با صدای بلند تلویزیون تماشا می‌کند و زنش اینجا پیش من از چیزهای خانه‌ام شده همان‌جا روی کاناپه می‌خوابد و بیدار می‌شود و سیگار می‌کشد و قهوه می‌نوشد و غذا نمی‌خورد. شکل کبودی دور چشمش عوض شده ولی هنوز هست. دوست دارم تروخشکش می‌کنم بی که حرف بزند ولی من که حرف می‌زنم، دیگر به خودم هم زحمت نمی‌دهم فارسی حرف می‌زنم، گوش می‌دهد. شب‌ها اما صدای تلویزیون نمی‌گذارد بخوابم توی اتاق. اگر این روی کاناپه نبود آن جا می‌خوابیدم صدا کمتر بود، ولی هست. دیشب آنقدر منگ خواب بودم روی او یکی دو ساعت خوابیدم روی کاناپه. خیلی گرم و نرم بود ولی راحت نبود. برگشتم توی تخت. صدای تلویزیون شلیک می‌کرد و جنگ بود. بدجور آشفته شدم. با مشت کوبیدم به دیوار مگر صدا را بیاورد پایین، به خرجش نرفت. عاقبت جانم به لب رسید چکش برداشتم رفتم دم در آپارتمانش زنگ زدم. انگار صدای زنگ را نمی‌شنید باز زنگ زدم. شاید جلوی تلویزیون خوابش برده نمی‌آید در را باز کند. نیامد. همانجا پشت در "فاک یو" و "شات دَت تینگ آف اسهول"گویان با چکش به جان در افتادم. اگر در را باز کرده بود بی که چیزی بگویم هلش می‌دادم می‌رفتم تو با چکش تلویزیون را خورد می‌کردم و بعد می‌نشستم روی سینه‌اش توی کله‌اش می‌کوبیدم با همان و بعد چشم‌ها و دماغش را خورد می‌کردم و یک به یک دندان‌هایش. فریادزنان نگاهم به چکش افتاد. ده یازده سالم بود. چکش خونی بود. مادرم جیغ می‌زد چه کار کردی؟ داشتم گریه می‌کردم می‌گفتم من نبودم، طاهر بود. خرگوش داشتم توی حیاط، دو تا، یکی سفید بود یکی سیاه بود. سفید را گرفته بود با چکش آنقدر توی سرش زده بود سرش ترکید، بعد چشم قرمزش را در آورد، گذاشت روی زمین، چکش را کوبید روی چشم. لرزم گرفت. من نبودم... من نبودم... فریاد زدم آمدم تو پای کاناپه نشستم سرم را روی شکم گنده‌ی زن گذاشتم، آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
بیدار که شدم، دیرم شده بود، تند لباس پوشیدم آمدم بیایم بیرون چشمم به چکش خونی افتاد روی جاکفشی دم در. همچنان که کفش به پا می‌کردم فکر می‌کردم چکش آنجا چه کار دارد و چرا خونی‌ست. آمدم بیرون. در راه‌پله، به طبقه‌ی پایین که رسیدم، از پارس سگ چنان جا خوردم داشتم می‌افتادم ولی زن چاق همسایه سگ را کشید، برایم لبخند زد و سرتکان داد خیلی تشکر کرد. نفهمیدم از چه قدردانی می‌کند.
بعد توی کلاس استاد داشت از ترجمه فلسفه‌ی یونانی به دست مسلمان‌ها حرف می‌زد. من داشتم به این فکر می‌کردم که دوستم گفته بود این‌ها وقتی به «فن شعر» ارسطو رسیدند برای ترجمه اصلن نمی‌دانستند نمایش چه چیز است، تراژدی چه چیز است، کمدی چه چیز است. آن‌وقت شروع کردم به نوشتن این نامه.

دیگر خیلی خوابم می‌آید.
می‌بوسم‌ات.
فدا؛ امیر
6 سپتامبر 2014


پی‌نوشت –
از جوهری نگین به نگین‌دان شود سوار
از آشنــــــا سخن آشنــــــــــا بلـــــــــــند



Tuesday, August 26, 2014

ماهی‌ی گویا ـ خاک: «باطل اباطیل» / چارم


خاک: «باطل اباطیل»
4
(و ناچار از حدیث حدیث شکافد – تاریخ بیهقی)


زن، که مرد دلش می‌خواست دوستش بود فسفری آبی بود، سفید بود چیزی شبیه ردا سرتاپا و بلند تا روی کفش‌هاش و کفش‌های - رنگِ موهاش -  هم آبی و آنجا دو مرد دیگر بود ولی تنها او بود، و این خودش سومی بود؛ گفته بود آنجا، توی آفیس، توی دانشکده، با آنهای دیگر جلسه‌اش که تمام شود وقت دارد     - تو هم بیا.
ولی زن هیچ‌کدام آنها را به او معرفی نکرده بود، و اول که رسید تنها یک مرد بود تا بعد آنها دیگر هم آمدند تا خود زن هم بیاید؛ او با آن مرد دیگر موهای جوگندمی، عینک، دماغ عقابی، لهجه‌ی شرق، مشهد، تربت شاید پایین‌تر، فردوس، قد بلندتر از خودش؛ روبرویش نشسته بود و او بلند شد از پنجره‌ی طبقه‌ی پنجم بود، نگاه می‌کرد و برگشت نشست دوباره روبروش، اسمش را نپرسید، او هم نپرسید و گفت: آنجا، پایین، بزرگراه می‌گذشت از روی خیابان، اگر تهران بود، فکر کرده بود آنها بچه که بودند، در آن میدان‌گاهِ باز کوچک، جایی که بزرگراه – که بزرگراه هم نبود، خیابان پهن‌تر بود از آن یکی، و تقاطع بود که پل می‌گذشت از روی آن خیابان باریک‌تر، نه بزرگراه نبود – از روی خیابان رد می‌شد، فضای پرتی که آمدنا دیده بود. زیرگذر عبور پیاده بود از پله می‌آمد بالا آن فضای هرز بود و دوباره پله‌های پایین می‌رفت تا از طرف دیگر خیابان، از زیر آن طرف؛ می‌رفتند فوتبال بازی می‌کردند. یادش زیر پل سیدخندان و زیر پل کریمخان بود که آنجا هم هیچ‌وقت فوتبال نکرده بود نه چون فقط همیشه بدش می‌آمد بوی شاش بود و اغلب چندتا آدم بی‌خانه و لباس چرک کثافت درازافتاده کنار یکی از ستون‌ها با کاسه‌ای کنار دستش، دست مادرش را سفت فشرده ترسیده بود؛ نفهمید چرا همچو گفت بلند که او بشنود و او، مرد دیگر، نگاهش می‌کرد ولی او نگاهش بیرون پنجره بود، نفهمید گفته بود و او دارد و داشت نگاهش می‌کرد. 
دیگر چیزی نگفت، برگشت بنشنید: از تهران می‌ترسد ولی از آن شهر یا شهرهای دیگر هیچ نمی‌ترسد. نگفت. مشهدی‌ آدم‌ پرادعاست ولی او حرف نمی‌زد، حتمن فردوسی‌ست، مشهدی نیست یا او را آدم حساب نکرده چیزی نمی‌گفت براندازش می‌کرد از کارش سردرآورد یا نگاهش نمی‌کرد، اصلن براندازش نمی‌کرد، نمی‌خواست سر در بیاورد، ولی این، خوب می‌دانست نمی‌خواست نه از کار او سردرآورد، نه خودش او را بشناسد و نه آنهای دیگر وقتی آمدند.
فردوسی گفت راست گفتی چرا خودش فکرش را نکرده بود، حالا اگر یکبار او می‌آمد با آنهای دیگر بروند آنجا، توپ ببرند.
جاخورده نگاهِ فردوسی کرد، سر تکان داد؛ در زدند.
دومی تند و کلافه که آمد دفترش را باز کرد کنار او نشست دفتر را روبرویش، روی میز، پیش او گشوده گفت این معادله، اگر منحنی‌اش را بکشی، چطور می‌کشی ولی پیش از آنکه او چیزی بگوید، اصلن بفهمد این چه می‌گفت، خودش به سرعت رسم کرد در سه محور ایکس و ایگرگ و زِد و هزلولی‌های معلق در سه فضا، جداجدا، که می‌گفت باید جایی به هم می‌رسیدند، ولی شگفتا، نمی‌رسیدند؛ کلافه گفت چطور می‌شود به هم نرسند و او که هیچ سردرنمی‌آورد، به آن شکل‌های منحنی، مخروطهای معلق، سرسری نگریست و چیزی نگفت. فردوسی محل نگذاشت و این همچنان با خودش یا آنها یا با او حرف زد؛ خیلی جوان‌تر از آن دیگری، ایرانی بودنش، اگر بیرون دیده بود، نمی‌فهمید، فارسی‌ش لهجه نداشت، همه لهجه‌ای داشت، ته‌گویش‌های اینجا و آنجا قاطی؛ فکر کرد حتمن بیشتر آنجا یاد گرفته بود، نه یک جا. آن‌وقت شنید پسرک می‌پرسد آنجا چه کار می‌کرد. و او تا می‌خواست چیزی بگوید، که نگوید، که آمده بود فسفری آبی را ببیند، که از سرش باز کند، این خودش نگذاشت، خودش یکریز گفت چون آدم خیلی با هوش و حواس و شارپ بود، اگرچه این را نگفت یکجوری گفت این را خودش بفهمد، مدام رفته بود دانشگاه و هنوز می‌رفت دانشگاه و چیزهای خوانده بود که هیچ‌کس آنجا، در ایران، نمی‌خواند، درباره حیوانات و درباره گیاهان و درباره مردم ولی اول ریاضی خوانده و ریاضی را تمام کرده و چیزهای دیگر را دارد تمام می‌کند ولی بعد می‌خواهد حقوق بخواند چون حالا مساله اساسی حقوق است و هرگز برنمی‌گردد ایران چون وکیل که بشود پول حسابی درمی‌آورد و آنجا مثل آنجا نیست برای چه برگردد اگرچه مالیات زیاد است ولی او می‌دانست چه کار کند و اگر وکیل شود آن چیزهای دیگر هم که خوانده، مردم‌شناسی و حیوان‌شناسی و گیاه‌شناسی، همه به درد می‌خورد و با آن هوش سرشار فکری برای مالیات می‌کند، اگرچه مالیات حق است و باید داد ولی پول زور است چون... ولی اینکه برنمی‌گردد معنی‌اش این نیست کاری به کار آنجا ندارد، چون وقتی وکیل شود، اصلن می‌خواهد وکیل بشود تا یک کاری برای مردم‌ش و برای میهن‌ش... نه اینکه ناسیونالیست باشد، این حرفها دیگر معنی ندارد چون وطن و خاک و خانه یعنی چه، این‌ها با آدم هرجا برود می‌آید و کشورها دیگر... همین‌جا را ببین، یک نژاد نیست، مهاجرها قاطیِ فرهنگ و خون، پنجاه سال قبل و صد سال قبل که نیست... فردوسی آن‌وقت، که دیگر ایستاده تکیه به میز داده بود از بالای عینک این را نگاه می‌کرد، جدی‌اش نمی‌گرفت، پیدا بود نمی‌گیرد، زیرلبی اعلام کرد می‌رود پایین سیگار بکشد که به او بفهماند اگر می‌خواهد این سرش را نخورد او هم با او همراه شود برود، که گفت همراهش می‌رود ولی نگفت از جایش بلند شد، اول دست کرد توی جیبش پاکت سیگار درآورد بعد بلند شد و جوان باهوش، بی‌آنکه برخاستن آنها، قصد آنها را فهمیده باشد، همچنان ادامه می‌گفت چون حقوق اولین و مهمترین اصل دنیای مدرن است که برعکس اصلن علم نیست و دفاع از حق انسان و حیوان و گیاه، دفاع از شان وجود و حیثیت چیزها... توی راهرو که می‌رفتند تا آسانسور، گویا سالهای سال آشنایی، از دوستی و دیرینگی، از سکوتِ به جا آوردن،  درازمدت همراه رفتن‌شان، در سکوت‌شان، هم‌گام‌شان می‌رفت.
توی آسانسور، خودش را تا چانه‌ی فردوسی می‌رسید، نگاه کرد و او را نگاه کرد و او هم نگاهش کرد. تلاقی‌ی نگاه، هردوشان را شرم داد از چه و سر زیر انداختند و فکر کرد کاش فکرهای او را می‌دانست ولی نمی‌خواست برای خنک شدن میانه‌شان، حرفی بیاندازد و شاید منتظر بود او چیزی می‌گفت که نگفت جز که دست به عینکش برد، برداشت، چشم‌اش را مالید، به چهره گذاشت.
بیرون، سوز و باد بود و او فراموش کرده بالاپوش‌اش را، لرزید، سیگار به لب و فردوسی آتش آورد نزدیک صورتش، سیگار گرفت. آن‌طرف‌تر نگاه کرد، درگاه ورودی‌ی زیرگذر و پل را، و ساختمانی که از آن آمده بودند پایین را. فردوسی به سوی ورودی زیرگذر راه افتاد، بی که چیزی بگوید؛ او هم، می‌لرزید، از دنبالش و آن آشنای دیرین در میان‌شان، جلوتر از او، پشت سر فردوسی، همراه‌شان؛ از پله‌ها پایین رفتند توی تونل دراز و تاریک زیرگذر. و او هنوز داشت به گنگی‌ی پل و ساختمان و بزرگی‌ی آنها فکر می‌کرد و نگاهش به دخمه‌ای افتاد در زیرگذر میله‌هایی ورودی‌ش را بسته بود، شبیه بود به سقاخانه‌ای انحنای ورودی‌ش و خنده‌اش گرفت ازین فکر که بار دیگر، آنجا که آمد، شمع بیاورد روشن کن پای آن ورودی آن دخمه بگذارد. این را گفت بلند که فردوسی خندید و گفت پشت دیوار سقاخانه هم، اگر کاشی‌های آبی را بشکنی، همین دخمه‌ای‌ست، دخمه‌ی برآوردن آرزو. این یکی گفت باید دیوار باشد پشت میله و روی دیوار مریم مقدس بکشند و نوزادی‌ی عباسی که دودست ندارد و آب دارد، توی بغلش، هر دو برهنه. خنده‌ی بلند فردوسی، آن وقت، تاریکی دهلیز را شکافت.
دیگر توی میدان‌گاه زیر پل، وسط خیابان، در نیمه‌راه زیرگذر، سیگار تازه گرفتند و این بار بیشتر از یک دم، در نگاه هم به یکدیگر، خیره شدند. اگر همان‌وقت فردوسی گفته بود زنِ آبی، زنِ اوست؛ فکر کرد اگر گفته بود، برگشتنا بالاپوش‌اش را برمی‌داشت، به جای انتظار زن، می‌رفت. ولی چرا خود زن نگفته بود و چرا گفته بود بیاید آنجا که فردوسی شوهرش بود؟ اگر همان وقت گفته بود، شاید برگشتنا توی تاریکی دهلیز، نقشه می‌کشید چطور فردوسی را بکشد، زن را تصاحب کند، بی‌آنکه او را واقعن بکشد ولی اگر راه دیگر نداشت، واقعن می‌کشت ولی نمی‌دانست آیا زن او را چقدر می‌خواست و اگر می‌کشتش، زن می‌فهمید، این‌قدر می‌خواست که این فهمیدن، به آن خواستن بیافزاید؟ آن‌وقت فکر کرد چرا همین اول، برای آخرش نقشه می‌کشد؟
گفت راست گفتی خوب می‌شود اینجا فوتبال کرد و شوت سفت کرد و توپ محکم آمد و او جا خالی داد از ترسِ درد و توپ رفت میان خیابان، لای تندآمدن ماشین‌ها که زیر چرخ، توپ می‌ترکید اگر می‌افتاد و او باید تند می‌دوید پیش از ترکیدن، برش دارد. همه‌ی هیجان بازی آن جا، همین بود، به فردوسی گفت و دوید لای ماشین‌ها، و با دست ماشین‌ها را ایست داد و خم شد انگار چیزی برداشت و رفت آن طرف خیابان پیشِ نگاهِ او که بعد از دهلیز بازگشت و این منتظرش نماند توی سرما، توی لابی ساختمان دگمه‌ی آسانسور قرمز شد، توپ نامریی توی دستش تا او بیاید، بگوید نترکیده.
بالا، باهوش تنها نشسته بود هوش‌اش توی منحنی‌ها پرت و همچنان، که انگار رفت و آمد این‌ها را نفهمیده بود، با کسی حرف می‌زد که دیگر این می‌دانست نه با اوست نه با آن دیگری. «نه! دیگر نمی‌شود چیزی را، کسی را نجات داد. باید خود را نجات داد. این حرفهای مزخرف که می‌گویند، برای دلخوش کردن و گول و فریب ماهاست. آدم باید دودستی چیزهای خودش را بچسبد. معلوم است اینها به هم نمی‌رسند. نباید برسند. انگار این زندگی‌ست و آن خوشبختی، آن دیگری امکان. نه این که گفتم نمی‌شود. امکان نسبت است، آن دو تا دیگر نه. اما باید بشود کاری کرد، بهتر کرد، درست کرد. البته همیشه همین بوده. کسانی مثل من می‌خواسته‌اند چیزی را عوض کنند و کرده‌اند ولی برای خودشان. درستش این است. اینطور نیست؟ موافق نیستی؟»

او داشت دوباره، از پنجره، که حوصله‌ دیگر از آن همه انتظار خیلی خسته بود، بیرون، خیابان را، و افق روبرو را که حیاط خالی‌ای بود، نگاه می‌کرد و زن فسفری آبی را در همان لباس سفیدش که پیشتر دیده بودش، آن طرف خیابان از زیرگذر بیرون آمد و این فکر کرد چرا زن آن طرف بود جای اینکه این طرف بیاید توی ساختمان دانشکده، که آنها منتظرش بودند، از دهلیز رفته بود آن طرف که شنید او را که داشت می‌گفت «حالا که ما می‌خواهیم آدم را شبیه‌سازی کنیم! هنوز نفهمیده‌ایم با خودمان چه کار کنیم. چون منطق و فلسفه می‌دانم و تکلیف همه‌چیز روشن شده، دیگر وقتش رسیده موجوداتی شبیه خودمان، خودمان بسازیم. باید آدم‌هایی بسازیم که جز خیر، اصلن ندانند شر چه چیز است. مگر می‌شود؟ چرا نشود. الگوی دوگانه‌ی فکرش را باید دستکاری کرد، اینطور می‌شود. نه؟» او نفهمید فردوسی را پشت سرش داشت به زنش نگاه می‌کرد آن طرف خیابان و با خودش فکر می‌کرد چرا آنجاست، گفت فرانک آن طرف خیابان چه کار می‌کند؟ از ضربه‌ی صدایی که از نزدیکی پشتش آمد، جا خورد و به نمی‌دانم سرتکان داد. این طرف را ببین، این مرد چرا، دیوانه را ببین چطور پرید وسط خیابان. یادش نبود همین تازه کمی پیش‌تر خودش را که آن‌طور پرید وسط خیابان و فرانک آن‌طرف خشکش زده بود، این دو تایی، فردوسی و او، آن بالا و مرد دیوانه، مست است؟ فردوسی گفت، دوید توی خیابان... ماشینی با سرعت آمد و... و خوردش. او به زن آبی نگاه می‌کرد و خون دیوانه از آن بالا، پراکنده و سیاه بود؛ یکباره خود نیم ساعت پیش‌اش را به یاد آورد، دیگر خودش را می‌دید. فردوسی فریاد زد و دوید و توی دویدن به سوی در دستپاچه می‌گفت زنم... زنم دیوانه می‌شود. این تا فکر کرد چه کسی را می‌گفت باهوش را شنید می‌گوید فرانک از دیدن همچو صحنه‌ای چیزی‌ش نمی‌شود و اگر آن آدم را بسازند هیچ‌کس از دیدن اینطور ترکیدن‌اش چیزی‌ش نمی‌شود، آنگاه مکث کرد و گفت ولی من و فرانک از مرگ آن آدم دست‌ساز خیلی غمگین می‌شویم، صدایش جوری نبود که انگار گفته‌ی قبلش را تصحیح کند، جوری بود که آن را توضیح بدهد . و او، میخکوب برجامانده کنار پنجره، از بالا، مردم را دید اطراف جسد جمع می‌شدند، خون سیاه گم شد و موی آبی توی موج شلوغی در پیاده‌روی روبرو، از میدان دیدش؛ فکر کرد فردوسی هرگز به زن نمی‌رسد، توی آن همه آدمها چطور پیدایش کند، هرگز پیدایش نمی‌کند.