Saturday, May 18, 2013

جام، خاکستر و گوشت / فال: ارابه‌ی عروسک

Et maintenant je suis un être sans regard. 
J’entends une voix monstrueuse par laquelle 
je dis ce que je dis sans que j’en sache un seul mot.

Thomas l’Obscur ; Maurice Blanchot



"جام، خاکستر و گوشت"
فال: ارابه‌ی عروسک  


فرداش، نمی‌توانستم توی صورت نگاه کنم. سفیدها کارتها را پیدا کردند، بردند؛ سفید عقوبت را پیش رویم گذاشت... بازوم سوخت.
فرداش نمی‌توانستم صورت سو را پیدا کنم. دور و برم جسد عروسک، پر بود، تکه تکه، پا و دست و لبخند.
سفید گفت بروم درخت.
در را باز کرد. پنجره را باز کرد. خنک بود. گل بود. بو شد. عطر را نگاه کردم و خنده را. زانوم می‌لرزید.
نمی‌توانم.        درخت بازوی عطشان دارد.          نمی‌خواستم.
دویدم بروم اتاق. آمدند، بازو گرفتند، بردند-م، سفیدها. درخت تراشیده بود. چه کسی درخت را تراشیده؟ چه کسی؟
پاهایم را بستند. رو به تنش بستند، صورتم فرو کردند توی تنش، بستند، دستهام را، پاهام را، لبهام توی صمغ. ترش و شور و بی مزه. با من حرف بزن. چرا حرف نمی‌زنی. حرف بزن؛ گفتن توی لزج.
سو را دوست داشتم.
سو آتش است. سو باد است. سو خاک. سو آب.
سفید گفت بکش.
بلد نیستم.
دوباره گفت بکش.
بلد نیستم.
بکش.
بلد نیستم.
چشمم را بست. بکش.
قلم داد دستم، اگر قلم بود. باید؛ گفت. دیوار بود روبروم. دیوار بود کاغذ نبود. دیوار بود نمی‌توانستم پاک کنم. نمی‌توانستم آستین بشکم، هی بکشم آستین پاک شود بلد نبودم که کشیدن، دیوار بود. نوشتم. سو بو... خط... خط.... خط.... چشمم را باز نکرد ببینم آنچه کشیده بودم، نکشیده بودم، درست کرده‌ام، با بازوی تراشیده‌ی درخت را که آورده بود، داده بود بکشم، نداده بود بکشم، درست کرده بودم قفسی توش سو را گذاشته بودم:
پای عروسک،
دست عروسک،
لبخند عروسک،          آویزان


بِل، گذشته. 

عکسش را می‌خواستم. رفته بود. دیروز رفته، او. لابد او. دلم ترکید. دراز کشیدم زمین. اول گشتم جا را پیدا کنم. بو را پیدا کنم. برای بو، برای پوست. تنگ شد. در بسته بود، اول، نشستم پشت در بیرون، انتظار. نمی‌روم تو به هم بریزم، بریزم می‌فهمد؛ مثل من که می‌فهمیدم اگر آمده بود توی اتاق که آمده بود یکبار، دیده بود شلوغم، نمی‌فهمم از شلوغی اگر چیزی بردارد، بو کند، دست بکشد درست مثل وقتی خوابم می‌آمد دست می‌کشید صورتم، خم می‌شد بوسید، به یک فاصله‌ای که نمی‌رسید به لب، سینه‌ام، می‌رفت پایین... لیسید؛ فاصله را.
اول، کاغذ سفید برداشتم. نه.
برگشتم کاغذ زرد برداشتم. کاغذ زرد دوست دارم.
بنویسم، بنویسم آمدم توی اتاق دنبالت، عکس‌ت، دست بکشم، صورتت. دنبال بوت. بکشم. دنبال جا گشتم، جایی که جای تو نباشد، جای من باشد برای تماشا که نیستی، سایه‌ات دارد می‌چرخد، بو. تخت را نگاه کردم. خالی. ملافه. لباس خواب، زیر، رو، بیرون، آویزان، هرجا. نارنجی، زرد، صورتی، بنفش. ژولیده، به هم ریخته، شلوغ؛ بو. حتمن نشان می‌گذارد. یادش می‌ماند. من که یادم ماند. برگشتم دیدم جا را تمیزه کرده. برداشته همه‌چیز را همانطور که بوده گذاشته سرجای اولش، اول اما زیرش را تمیز کرده، بعد گذاشته همان‌ جا، جای قبلی. عصبانی شدم. خواستم بروم بگویم چرا آمده، چه کار داشته، دوست داشتم همانطور گند که بود. خاک بود. خاکستر سیگار. شیشه‌های آب. قوطی‌های آبجو. خالی. نشستم. نرفتم. خندیدم. نمی‌فهمد دیگر همان جا نیست، خندیدم. چه کاری‌ست بنشینم پشت در بسته که کسی توی اتاق نیست. اصلن بفهمد. نوشتم. خواستم دراز بکشم، سرم را توی بالش فرو کنم، بو کنم، داغ می‌شدم. نمی‌خواستم داغ شدن. می‌خواستم بو. بو. پشت میز نشستم. لپتاپ خاموش روی میز بود. دست بردم باز کردن، روشن کردن، عکسش را پیدا کردن، تماشا. باز کردم، روشن کردم، آن تو شلوغ‌تر از بیرون. گم شدن. چیزی پیدا نکردم. عکس آدمهای دیگری که نمی‌شناختم. و آن او. آن اوی دیگر.  خاموش کردم بستم خشک زده بودم توی صفحه‌ی سیاه عکس آن او هنوز، با صورت کج کرده چشم گشاد بود، شکلک در آورد، خندید؛ گوشم را گرفتم برود. نرفت. هی خندید که حالا که پیش اوست. دست کشیدم از گوشهام. گفتم برود. نرفت. داد زدم. نرفت. چشمم را فشار دادم. اول یک خنکی زرد، بعد خنکی سبز، بعد خنکی سیاه. سیاهیِ بی او. خندیدم گفتم من فرستادم. رفت. می‌رفت. نفس عمیق کشیدم... بو. بلند شدم تو کمد لای لباسها، لباسهایش هیچی. اما توی کیف کوچک، عکس کوچک. برداشتم عکس را گذاشتم توی جیبم.
آن وقت دراز کشیدم روی زمین، زرد را کشیدم جای پاش، لب جای بوی پاشنه‌، زبان، کاغذ... چشم بستم، بنویسم
و سیر
و خون
و عسل
عرق کرده تنت. نه تنت. خیال و بعد، بعد بالهات. دستهایت بال می‌شوند. دردناک می‌شوند. می‌روی.
جای بال... مکیدنِ جایِ بال...

: من زهرم.
 اگر اسمت را پیدا کنم، اگر صدایت کنم، پیدا کردم... مال من می‌شوی.
می‌خواهی؟
دراز کشیده‌ام روی زمین، توی اتاق، روی فرش نه. روی سفت.
کجایی؟
قرار شد یارو بیاید یخچال را ببرد. یک ماه است زنگ می‌زند جواب ندادم. دوستش دارم، رفتم برایش گل خریدم بچسبانم درش. گلِ آهن‌ربای زرد و صورتی و آبی. دلم که تنگ شد، همیشه که می‌شود، می‌روم بغلش می‌کنم، رفتم یخچال را بغل کردم با گلها بازی کردن، رقصاندن‌شان، چرخاندن‌شان، به هم چسباندن‌شان، گلِ بزرگ شد؛ ساعت شد... همینطور بازی کردم. نوازش کردن. حوصله‌اش پخت. گفت. نشستم... تکیه دادم. آنوقت دستهایش را باز کرد، درش را، بغلم کرد. اگر می‌دانست، نمی‌داند قبلن یخچال دیگر داشتم، دوستم نداشت، بغل نمی‌کرد. برایش گل خریدم. نکرد. عروسک خریدم. نکرد. خسته‌ام کرد. نخواستم‌ش. نمی‌خواست‌م. داد زدم، چرا مال من نمی‌شد. بعدش دیگر نفهمیدم، چاقو برداشتم. به جانش افتادم، ترسید شاشید وقتی جان داد. همینطور لرزان، داد که می‌زدم، تکه‌تکه‌اش کردم، نمی‌شد یکباره بریدن. نمی‌خواستم بماند بو بگیرد. پیچیدم توی پارچه هر روز می‌رفتم بیرون تکه‌ی تن‌ش توی پارچه می‌بردم، کسی نبیند می‌انداختم سطل، می‌انداختم رودخانه، می‌انداختم جای شلوغ. هیچ‌کس نفهمید، سراغش نیامد  نگرفت. بعد این یکی را گرفتم. پولم ته کشید، مجبور شدم وسایل را فروختن، این را هم. به یارو گفتم وقت بدهد یکی کوچکتر بخرم جاش بیاورم، بدون یخچال توی این گرما، می‌سوزم. نگفتم می‌خواهم وداع، آغوش، بوسه؛ چطور دوباره یکی شبیه این، اینطور بمالد، وقت داغم، اینطور بیایم.
دیگر آمدم نشستم پشت در، دنبال بوت، دنبال پوست. بوت پر بود هرجا کلافه شدم، فکر کردم همه جا راش شستن. نرفت بوت و عکس را در آوردم.... روی تخت تو نیستی، نرفتم دراز نکشیدم، نترس. نباید این‌ها را بنویسم. نباید می‌گفتم. انتظار تویم را می‌خورد. خوابم نمی‌برد. چه کار می‌کنی؟
سرم را بلند کردم، خوابم برده بود همانجا، سرم روی کاغذ زرد روی رد پاشنه. بلند کردم چشمم را مالیدم. خواندم:
سو با تاج سبز سیاه سرش بود... توی کوچه‌های قدیمی. کوچه‌های زرد قدیمی جلوتر از من می‌دوید توی پیرهن سفید تور، لخت و هرچه می‌دویدم، نه می‌‌رسیدم. صدایش می‌کردم نمی‌شنید. رسیدم جایی، شلوغ بود، پر از آدم بود، مردم ایستاده به کسی گوش می‌کردند، گریه می‌کردند، می‌خندیدند. راه نبود. جوی آب بود... سو آن جا، پهلوی مرد، خم شده، مرد سرش را دست می‌کشید، تاج را برمی‌داشت، می‌گذاشت. چاره نبود جز از توی آب رفتن، تا کمر توی آب رفتن بود... وقتی رسیدم... آن جا نبود. دیگر او نبود، سو نبود.
و می‌دویدم، فرار می‌کردم، دست او را می‌کشیدم، نمی‌دانستم چه کسی دنبالم کرده. و سگها. سگهای ولگرد امتداد راه ایستاده کوچه نگاه کردن و زوزه‌ی نرم کشیدن، تشویق کردن انگار. هیجانِ دویدن خوب بود، می‌خندید خوب بود، صورتش را ندیده بودم... خوب بود. آجرهای پخته... آن وقت خرابه‌ای که پنهان شدن. ویران خانه‌ای محدب، طاقهای محدب و تنها از دیوارش، انحنای پنجره‌ای، یا، اشکافی.

چرخ و اقبال. 

چشمم را باز کرد سفید. دیدم توی قفس. دیدم روی دیوار. دیدم عروسک.
کاغذ زرد آورد... پر نوشته بود.
دستخط خودم بود:
بخوان.
نمی‌توانم.
بخوان.
حرفهای حیوان... نمی‌توانم.
آن وقت هق زدم. هق زدم مصطفا را صدا کردم... او می‌دانست خواندن. سو را صدا کردم، او می‌دانست کشیدن، اس‌جی را، او می‌دانست دانستن... و نوشته بودم:
گفتم برایت می‌نویسم وقتی رفتی.. همین و پیدا کردم: بِل.
دوستش داری؟


Wednesday, May 8, 2013

جام، خاکستر و گوشت / بوتیمار: جام کیخسرو است خاطر من



"جام، خاکستر و گوشت"
بوتیمار: 
         جام کیخسرو است خاطر من *



راهرو فشارم می‌داد، سخت، می‌خواست بخوردم، کش آمدن صدای پاهام روی تاریکی... قدم تند کردن فایده نکرد، دویدن تا گوشه‌ای پیدا کردن، کنار پنجره پشت کنجی در فاصله‌ی کمد و زاویه‌ی دیوار، نشستن، زار خاموش زدن. کسی از بچه‌ها، شاگردهام، ندیده باشد، کاش. فکرش، که دیده باشد، یکباره، هجوم آورد، ول نکرد، نه گریه نه که دیده باشد. کسی نبود. همه رفته بودند. مدرسه خالی. حیاط خالی. کلاس خالی. نباید کسی... نه نمانده و رها کردن و راهرو... راهرو. کاجهای بلند لخت. کلاغی که روی سرم بریند، رید که هی موهایم را کندم. رفتم توی اتاق معلم‌ها، حمام داشت، حمام نه، دوش داشت دستشویی، در نیاوردن لباس، باز کردن آب، نشستن، خیس خوردن، موهایم را، دسته‌دسته آمد توی دستم، کندن. بوی کلاغ. به چه خورده باشد فکر کردم. دستم لرزیدن، که بالا آوردنِ مو قاطی‌ی شاش کلاغ، ریدمان کلاغ، نمی‌دانم چی‌ی کلاغ، بی هوا لیسیدن، مزه کردن، که فهمیدنِ چه خورده، این چه لزج و بو، سفید و رگدار، مالیدم صورتم و فشار کف دست روی چشمهام؛ انگشت پیشانی‌، شقیقه، لب. دلم مادرم می‌خواست. دلم پدرم می‌خواست. چیزی که می‌خواست، به این پسر بگویم عیب ندارد، بغل کردن‌اش. به جاش آقای قرمساق، ناظم، سیلی زد. سفت. کبود شد. چشمش پرید، سفید شد. بچه. دوازده ساله. سیزده ساله. بی‌شرف، کثافت... ک... توی فکر گفتن، پیش نرفتن جلو گرفتن که نزند. نگاه کردنِ افتادن زمین بچه، یک چیزی افتاد توم، سنگین، روم. له شدم. دویدم از آنجا. بیرون، توی رختکن، عق زدم. نه آن روز که، نبود آن روز که، راهرو آن روز نخوردم. راهرو یک روز دیگر، هر روز. توی جلسه، با مدیر قرمساق، اجماع، سگ توی اجماع‌، توی خود اجماع، سگ بشاشد؛ - بزند سیلی بچه را. چرا. نفهمیدم. نمی‌دانستم. به من نمی‌گفتند. چون تازه بودم، حالی‌م نبود، لابد، نمی‌گفتند. بعد هم دیگر نباید می‌رفتم، رفتم باز. باید می‌رفتم می‌گفتم دیگر نمی‌آیم. به پدر بچه گفته‌اند، به مادرش گفته‌اند، اطلاع داده‌اند، آنها پذیرفته‌اند! سگ توی ارواح آبای پدر و مادرش... چرا؟ شاید بود، کسی بود، همان بچه مگر، دیده بود رفتن آنجا کز کردن، گریه، توی خودم... بود. رفتم توی اتاق معلم‌ها... رفتم توی حیاط... رفتم سیگار کشیدن روی تنه‌ی درخت خاموش کردن، بوسیدن بعد جای سوخته‌ی روی تن درخت را و همانطور خیس زدم بیرون مدرسه که دیگر برنگردم.
پسر که دیده بود- م برایم نوشت، خواندم یاد روزهای خودم افتادم. بدتر شد.
برگشتم.
دلم نیامد.
قرمساق چیزی هم نگفت. اگر می‌گفت می‌زدن توی صورتش مشت. نگفت اصلن دو هفته کجا بودم. نرفته بودم. می‌گفت، می‌زدنِ مشت. اینطور ابرو کشیده بودم به زدن. اگر عرضه داشتم زده بودم. نگفت. رفتم سر کلاس، نشستم روی صندلی دلم نرفت چیزی گفتن. کتاب باز کردن، گفتم، بخواند یکی. ایستادم و کاج توی حیاط را تماشا کردن. سروصدا رفت، ماند همهمه وقتی ایستادم و پشت کردم و خیره شدم. یکی که می‌خواند هی صدایش کندتر، ضعیف‌تر، دورتر... و دیگر نخواند. یکی که می‌خواست بپرسد آقا مگر چیزی شده. هراس کرد، نپرسید. روی گرداندم، هیس، گفتم. نه انگار کسی هیچ نگفته، هیس، گفتم باز. نه انگار کلاس خالی. نه انگار کسی نبود. هیس. باز همان همهمه. آمدم بیرون. راهرو. صدای کشیدن پام بر زمین. می‌خواست بخوردم. فقط آن وقت چقدر مچاله... رفتم نمازخانه دراز کشیدن. همین. که دیگر توان برگردد و بروم.
نوشته بود، مصطفا او را مجبور نکرده... خودش دوست داشته... او هم خوشش می‌آمده، او هم دوست داشته. بعد هم یکی دیده. رفته گفته، به آقای ناظم گفته. یا یکی قرمساق دیگر. یادم می‌آمدم وقت خواندن؛ ولی من را کسی ندیده بود، ولی من خودم مصطفا بودم. و یک مزه‌ای و بویی. مزه‌ای لای مشتم. مزه‌ای روی زبانم. و سوختن قلبم با تپش تندتند. درست مثل همان‌وقت رفتم نمازخانه دراز کشیدن، لرزیدن. فکر کردن که کاش با او، کنار هم دراز کشیدن، دستم را آرام روی بازوش، و از بازوش روی سینه‌اش، از سینه‌اش پایین، سفت می‌شد؛ آنجا توی نمازخانه، لب. آن وقت آمدن او و رفتن‌اش و ماندنِ خالی‌ای وحشتناک، و نفرت از دستهایم، توی دستهایم، و دهانم، توی دهانم و بعد خزیدن تا محراب، محراب مقوایی، ندبه و توبه، توی نماز. ولی هیچکس ندیده بودم.
یادداشت را خواندم. نتوانسته بود جمله‌هایش را تمام کند. جای پیدا نکرده نقطه چیده. تا کردم، چپاندم توی جیب آمدم بیرون. بیرون توی حیاط، کلاغ روی کاج، سنگ برداشتم از زمین، شاید همان کلاغ نباشد، انداختم و نگاه کردم خالی‌ست، چه حیاطی، که بچه‌ها نیستند، سنگین آن همه؛ باز همهمه اما... می‌آمد. بابای قدیم مدرسه مرده بود، این برادرش بود جارو می‌کرد، دست تکان داد؛ خشّ جارو توی همهمه می‌چرخید توی حیاط، به دیوار می‌گرفت برمی‌گشت توی گوش؛ دست تکان دادن راضی‌ام نکرد رفتم پیش‌اش گفتم چایی، او هم به پیری برادرش، نمی‌خواست ول کردن جارو؛ رفتم آبدارخانه ریختم دو تا آوردم نشستیم زیر کاج؛ گفتم عمو، این کاج کلاغ خانه دارد، یکبار، نگفتم چندبار، رید سرم. خندید گفت این ته‌مانده‌ی ناهار را می‌برد روی بام می‌گذارد برای همان کلاغ، هر روز. بی از خود، دست کردم لای موهام، کشیدم و خندیدم، یادم آمد نفهمیده بودم مزه را. گفت با این بچه‌ها خدا را خوش نمی‌آید اینطور. چطور مگر. گفت همین دیگر. هورت کشید، سیگار درآورد، تعارف من هم کرد، دست کردم گفتم عمو بیا از سیگار من... نگرفت. گفت پدر خدابیامرزش هم از همین سیگار او می‌کشیده، برادرش هم همین را، خدا بیامرز. من هم از مال او گرفتم گیراندم  گفتم دلم می‌خواست بزنم قرمساق را آن وقت. بی آنکه نگاهش کنم، می‌خواستم دیگر نیایم، گفتم. آن وقت دیگر نگفتم. او هم نگفت. لبهای کبودش و عینک کاچویی‌ش. کلاغ جار زد. غروب می‌آمد. بلند شدم رفتن. گفت نمی‌توانم و دلتنگ شدن، مثل او. او هم نمی‌خواست برگردد، برادرش مرده بود، به آن بهانه برگشت؛ خیلی قبل‌تر دوست داشت برگردد، دلش برای بچه‌ها تنگ شده بود. نمی‌دانستم توی همین مدرسه دنیا آمده با اینکه می‌دانستم پدرش هم فراش بود همان‌جا، نمی‌دانستم جوان که بود رفته بود، برادرش مانده بود، برود دانشگاه، برود بیرون، مدرسه آدم را می‌خورد، آب می‌شود آدم اینجا، بیرون یادش می‌رود. گفت. شاید. فکر کردم شاید و نگفتم.
رفتنا فکر کردم به من نوشت چون به فارسی نمی‌توانست، نمی‌شد آن حرفها به فارسی، باید به زبان دیگر، به من که آموزگار زبان دیگرش بودم.  



* خاقانی. و هم از اوست: مثل جام و پادشاهان است/ لب دریا و مرغ بوتیمار.   

Wednesday, May 1, 2013

نامه‌های غربت / 18



شاهد جان؛


آنچه من از آن نوشته برداشتم نهیبی‌ست به هرچه امروز آدم می‌بیند و رغبت نمی‌کند بخواند. من به‌عکس، نه دنبال حرف تازه بودم و نه اهمیتی برای آن قایلم. واقعیت این که هیچ حرف تازه نیست. همه را می‌شود در جاهای دیگر پی گرفت، هزار سال پیشتر، دو هزار سال پیشتر، در هومر و افلاطون و ارسطو تا اینهای دیگر، جز همین زبان، دنیای دیگر، دیگری نیست. آن چه می‌ماند اینکه مدام باید تکرار کردن به یادآوری که فراموشی هست که همیشه هم آفت نیست.
به علاوه زبان‌ت بسیار پسندم افتاد. سادگی و متانت دارد بی که مخاطب را مقهور و مرعوب خواسته باشد. همین که بیشتر این وقتها هرچه می‌خوانم، در قصد متن هست. خشونتی‌ست همین قصد و این همه زیاد شده، به ترور او که می‌خواند و سرنوشتش ترور جز آنچه می‌خواسته گفته باشد نیست. برعکس این مخاطب را می‌کشد و می‌آورد جایی که از خودش دوباره بپرسد، اگر مخاطب حرفه‌ای فلسفه باشد (چه ادبیات)، این پرسش راه به پرسش‌های دیگر پیدا می‌کند. تاکید بر توان مترجم در ساختن دنیایی که در آن دنیا، متن مبدء، زبان مبدء، فرهنگ مبدء، که همه جدای از فیلسوف نیست؛ از مترجم هم "او" شدن را طلب می‌کند. این ادعای تازه‌ نیست، اما ضروری‌ست و این همان چیزی‌ست که من هم به آن اصرار دارم. در این شکل، مترجم، از مترجم فرا رفته، فیلسوف/آفرینشگر شده که دست به صنعت دارد. این ها را تو بهتر از من گفته‌ای و البته این همان جایی‌ست که من می‌گویم مترجم باید مبدء را بداند مانند مقصد، که به جا گفتی این توهمی‌ست که هرکس فکر می‌کند می‌داند، مانند ژرفای حضور خودش در زبان. یعنی بی از دانستن یونانی، نمی‌تواند کاوافی را به فارسی بگرداند و این دانستن، دراز کشیدن، غوطه خوردن در آن فرهنگ می‌خواهد. این همان چیزی‌ست که حتا الهی در بسیار از ترجمه‌هایش فاقد آن، رنجور است. اما چون ذوق شاعرانه دارد، توانسته درک شاعرانه‌اش را به آنچه دست گذاشته منتقل کند، پس و پیش آن پنهان شود. به هرحال ضروری کار است شناختن دنیای "او" که قرار است در زبان دیگر مقیم شود، چه فیلسوف باشد چه نویسنده؛ که اگر فیلسوف باشد، این در آن شناور شدن، اهمیت بیشتر پیدا می‌کند. و این چیزی‌ست که در غرب، عمر بعضی‌ها را برده و خورده و همچنان هم. اصل بر این است که آن مکانیک تبدیل به استتیک بشود.
با این همه حرفهای حامد هم بی‌راه نیست از منظری که نگاه کرده. ولی به گمان من قصد تو ازین متن پرداختن به آن نبوده و نیست و خودت بیشتر از ما به این آگاه بوده‌ای.

از این که بگذریم،
عزیزم،
احوال این روزهای من بسیار شدید است. این از بلاتکلیفی نیست. من که آدم تکلف نیستم، آدم کلافگی‌ام و تو این را بهتر از هرکس می‌دانی. آدم کلافه‌ی بازیگوشی و جست و خیزهای ناگهان. و اینطور قلب من فوران می‌کند به خیال‌های شور تو در تو و این در لحظه‌ای که می‌افتد، جان را می‌فرساید. بعد خودم را مقید می‌کنم به این کارها که ملال حوصله‌ام را نپزد، نخورد، نریزد. نمی‌شود قرار. این وقتها، سرم دیوار می‌خواهد. همین شده‌ام بیمار خواندن نامه‌ی این و آنم به این و آن. دنبال‌م توی احوال این و آن، می‌دوم. اصلن هرکس دنبال خودش توی این و آن سرک می‌کشد، تا حوصله را مفصل کند. ولی چیزی پیدا نمی‌کند، سر ذوق نمی‌شوم. این شعرها را می‌گذارم توی آن کتابخانه، شعرهای مزخرف، که جز لحظه‌هایی، لحظه‌هایی در یک سطر، لحظه‌هایی در نبوغ، لحظه‌ای در اعجاز کلمه، بی هیچ چیدمانی؛ باور می‌کنی؟ دوباره الهی خواندم و آنجایی رسیدم که تو می‌گفتی شش سال، هفت سال پیش. شعری که حرکت ندارد، متعصب است، دگم است. خنده‌ام گرفت که از چه آن همه هیجان و از آن خنده‌ام بیشتر اروتیسم ترسویی‌ست که لای سطرهایش قایم کرده. امروز ازین محافظه‌کاری، ازین جنس بلاغت، عقم می‌گیرد. و فکر می‌کنم آن هم اقتضای وقت بود یا لابد که ته‌مانده‌های عرفان‌مسلکی آدمی که هنوز به نامده باور داشته، از پی‌اش می‌گشته. دیگر کدام راز. اصلن نبوده به ماندن. آن همه گول فراموشی آدم انگار. برایت نامه‌ی مفصل دیگر نوشته بودم، ادامه نیفتاد؛ این چند سطرش را کندم بخوانی:
...اگر برگردم ایران، بیفتم روی تریاک تا عمر عزیز بسوزد؛ بی اعتنا به همه اینها. امید، حباب خالی‌ست. مطلق فردیت هم که جنایت ("اما این شهد مصفا خودش مذاق مرا شیرین خواهد کرد یا باید دنبالش رفت و تحصیل کرد؟ اینجا همان نقطه‌ی تردید و موقع امتداد بلیات من شده است. و امیدوارم عنقریب یک عزم مردانه رشته‌ی این تردید را قطع کرده و مرا از این مصایب و جنابعالی را از تذکار آن برهاند" خواندی نامه‌ی دهخدا را؟). راه دیگر نمی‌ماند. تریاک هم که اسمش روش هست. حالا می‌خواهند ما را از تریاک ترک بدهند، یعنی ترک پادزهر. این که نمی‌شود. زهر پخش شده، رگ و جان دارد می‌خشکد (خشکیده). اصلن فکر کن همین امروز بشود برگشتن به وطن عزیز نکبتی. راه بدهند، و نه تنها کسی کارِ آدم نداشته باشد، تازه آن انقلاب کذایی هم شده باشد. بعد چه. باز همین تریاک. هی می‌گفتم به بعدش فکر نکن؛ باور کن از جان می‌گفتم. حالا هم می‌گویم؛ ولی یک جایی آدم نفس‌اش می‌گیرد، کم می‌آورد وقتی نگاه می‌کند، نگاه کن... 

این حال آدم را می‌گویند morose. چون ترشرو و بدعنق و عبوس و کلافه‌ام. هی خودم را نگه می‌دارم، تقلا می‌کنم، دست و پایی می‌زنم؛ سرم را به این چه و آن چه گرم می‌کنم. فایده نمی‌کند. باز می‌افتم توی الکل تا در کوچه‌های سیاه بجوشم. همان جا بالا بیاورم. همان جا بیفتم. همان جا... از همه بدتر که دلم هم تنگ نمی‌شود. دوست ندارم روی ماه هیچکس را ببینم. شاید این که بد نباشد. نمی‌دانم. همین که یک جایی دور از گرمای آدم، بوی آدم، تن آدم دیگر افتاده‌ام، خوب است؛ برای خودم هم واقعیت خیالی پیدا کرده‌ام چون این جا هیچ زمان ندارد، انگار خیلی نخوابیده باشم، دیگر گذشتن کند شده، کش می‌آید.

افسوس! اینها هم تکراری‌ست... جز اینکه دروغ گفتم، دلم برایت آنقدر تنگ شده، که چون از قدر گذشته، دروغ گفته‌ام...


                                                     30 آوریل  2013 
                                                             امیر