[یادداشت
روزانه]
دوشنبه یک تیر 1394
آزارندهترین گاه سیوچندسالگی آدمیزاد بحران اعتمادبهنفس گاهوبیگاه
است؛ گاهی آنقدر بیخود زیاد است میخواهد منفجر شود گاهی وقتی یکباره یادش میآید
چنان به گا رفته است، میخواهد همان لحظه خودش را خلاص کند. بعد بلند میشود برای خودش
کار احمقانهای دستوپا میکند؛ میرود جیم، غذا درست میکند، آنجا حوصله دویدن ندارد،
غذا مزه نمیدهد و وقت انجام آنها همهاش به همان فکر میکند، چرا برای خودش کسی نشده؟
انگار خیلیها برای خودشان کسی شدهند و خودش نشد با اینکه هنوز هم نمیداند چه چیزی. بعد یادش میآید این حالی که حالا دارد، توی هشت
سالگی هم که تابستان، میآمد خانه دنبال کونش سرش را میخاراند که حالا چه کار کند،
داشت. چطور آنوقت نمیفهمید این حال سیوچندسالگیست نه حال چند سالگی! ولی در سیوچندسالگی
آدم میخواهد هی خودش را به خودش نشان بدهد، مدام خودش را سرکوب نکند و تا خودش را
به خودش ثابت کند، کنترل همهچیز را به دست گرفته زود از دست میدهد. اما این در همان
چندسالگی هم که همینطور بود. به همه اینها بحران اعتبار هم اضافه میشود. خلاصه یک
وضعیت گهیست، خوبیاش این است آدم خوب میداند این گه دیگر تا قبر همراهش میآید.
دیگر ادامه این مطلب برایم جالب نیست. ازین لحن و زبان هم هیچ خوشم نمیآید.
یاد مرحوم اهورا افتادم. وقتی زنده بود هرگز دلیل بیزاریام را نفهمیدم. چنان از او
بدم میآمد، یادم میآید وقتی در خیابان معدلالدوله از ماشیناش که زحمت کشیده بود
مرا رسانده بود، پیاده شدم همینکه برگشتم با او دست خداحافظی بدهم، روی دستش بالا
آوردم؛ که روی دستش بالا میآوردم. حالا بعد از این همه سال خودم را میبینم چطور دارم
او میشوم. دیگر ضرورتی ندارد جزییات رفتار و کردار و شمایل او را بگویم. خود من مرحوم
اهورا که در سی و هشت سالگی توی جاده هراز، نزدیک آبعلی، زیر تریلی رفت و جان سپرد،
هستم. ولی این داستان دیگریست کنار بیشمار طرحهای نیمهتمامی که گوشه و کنارها یادداشت
کردهام. دیروز توصیف قشنگی برایم ساختی: خدای قصههای ناتمام. البته او که فقط نوشته
بود پر از داستانهای ناتمامی. من اینطور کردم به جای پر گذاشتم خدا. بعد خیلی خندیدم.
یادم آمد یک آخوندی بود خیلی دلش میخواست حالیمان کند الله الصمد یعنی چه و هی میگفت
صمد یعنی توپر. مردکه قرمساق میخواست به مای سیزده ساله ملاصدرای دست چندم دانشکده
الهیات فرو کند. از مطلب جدا افتادم. مطلبی نمانده است. جز اینکه باید برایش بنویسم
داستان شیخ بدرالدین ناظم حکمت، گشایش و ورود و ادامهی استادانهای دارد که حتا بورخس
نمیتواند.