Saturday, December 31, 2005

پراکنده / کافکا - هایدگر

(جدي كه بگويم، حالم به شما مي خورد )




...راستي كه حرف ها مي زنيدها! به خدا حالا ملتفت مي شوم كه از همان اول حال و روزتان را حدس زدم. آيا چيزي مثل تب، دريازدگي روي خشكي، يكجور خوره نيست؟ احساس نمي كنيد كه همين تب آلودگي است كه نمي گذارد از نام واقعي چيزها درست راضي باشيد، و حالا در سراسيمگي تان، نامهاي قديمي را به طرفشان پرتاب مي كنيد؟ نمي توانيد اين كار را با سرعت كافي انجام دهيد؛ بلكه از آنها گريخته و نگريخته، نامهايي كه بهشان داده ايد، فراموش مي كنيد. درخت تبريزي توي دشت كه نامش را برج بابل گذاشته ايد چون نمي خواستيد بدانيد كه درخت تبريزي است، دوباره تاب مي خورد پس بايد نوح در حال مستي اش بخوانيد...




وصف يك پيكار – فرانتس كافكا






فراخواني نام گذارنده همه چيز را به چنين حضوري ( حضوري كه در غيبت خانه دارد) فرا مي خواند. به خود خواندن دعوت كننده است و چيزها را به گونه اي دعوت مي كند كه همچون چيزها بر انسان اثر گذارند...
چيزهاي ناميده شده، با ناميده شدن به چيز بودنشان فراخوانده شده اند. چيز بودن اين چيزهاست كه عالم را مي گستراند...




مقاله ي زبان – هايدگر





Tuesday, December 27, 2005

پراکنده / نیکفر

نيهيليسم ديني
تجليِ ذاتِ محافظه‌كاريِ ايراني در فرمانبرداري است. آن را هنوز در مقامِ فرماندهي تجربه نكرده‌ايم. پديداريِ آن در "نمي‌شود" و "نبايد" و "صبر كنيد" است. آنجايي كه رعايت مي‌كند، عقلانيتي دارد كه نقطه‌ي مقابلِ بي‌پروايي و گستاخيِ الهياتِ سياسي است. الهياتِ سياسي عقل‌ستيز است و در عقل‌ستيزي‌اش است كه يكسر به عقلانيتِ ابزاري تن مي‌سپارد. خواستِ قدرت برانگيزاننده‌ي اين از خود بي‌خود شدن است. جايي هست كه ديگر هيچ ارزشِ مثبتي وجود ندارد، ديگر به نامِ دين هيچ چيزي رعايت نمي‌شود، ديگر از هيچ چيزي اطاعت نمي‌شود، مگر غريزه‌ي قدرت كه مي‌توفد و مي‌كوبد. ما در اينجا با نيهيليسمِ ديني مواجه هستيم. نيهيلسمِ ديني اوجِ عصبيتِ مدرنِ ديني است. راديكالترين تركيبِ ايمان و تكنيك در اين نوع نيهيليسم به نمايش درمي‌آيد. جلوه‌ي هميشه‌به‌يادماندنيِ تركيبِ معجزه‌آساي عصبيت و تكنيك، ۱۱ سپتامبر است. آفرينندگانِ آن مهندساني مؤمن بودند. مهندسيِ نيهيليستي، مهندسيِ ويرانگر است، مهندسي‌اي است كه هنرش فقط در ويران كردن و فراخواندن به انهدام از سر كينه‌اي مفرط درآميخته با نااميدي مفرط است.
ادعا مي‌شود كه دين به نيهيليسم نمي‌رسد. از متفكرانِ مسلماني كه با اين نظر و با بحثِ نيچه در موردِ مسيحيت از زاويه‌ي اين موضوع آشنايي داشته‌اند، شنيده‌ايم كه با غرور بگويند: مسيحيت ممكن است به نيهيليسم برسد، اما اسلام به چنين موضعي نمي‌رسد، زيرا اسلام دينِ تركِ دنيا نيست، ديني است دنيوي و ضمنِ آخرت‌انديشي، آري‌گو به زندگي در اين دنياست. ما اما مدتهاست كه با يك نيهيليسمِ اسلاميِ تمام و كمال مواجهيم، كه بينشي با اين مشخصه‌هاست:
اعتقاد به اين كه ارزشهاي اخلاقي جهان‌روا نيستند؛ خوب آني است كه براي خودي‌ها خوب است.
اعتقاد به اين كه حقيقت حقيقتِ "ما"ست؛ چيزي نمي‌تواند هم حقيقتِ خودي‌ها باشد و هم حقيقتِ غيرِخودي‌ها.
اعتقاد به اين كه خدا به‌عنوانِ خداي رحمت فقط براي "ما" وجود دارد.
و نيز اعتقاد به اين كه جهان دورِ خود مي‌چرخد. آنچه مي‌بينيم تكرار ماجراهاي كهن ديني است. معتقدند و فاش مي‌گويند كه: اينجا بلادِ اسلام است، آنجا بلادِ كفر؛ ما صحابه‌ايم، آنان دشمنانِ دين.
سازه‌هاي اين بينش در جنبشهاي متعصبانه‌ي پيشين ديده مي‌شوند. نو، تأكيدي افراطي بر نفي مطلق است، تأكيدي كه از تركيبِ انفجاري كينه و حسد و يأس برخاسته است: سيطره با شيطان است؛ آنچه هست شيطاني است؛ آنچه نيست خدايي است؛ خدايي در نفي است.

تقديسِ دينيِ نفي چون با تكنيك درآميزد، تروريسمِ نيهيليستي ديني از آن حاصل مي‌شود
نيهيليسم بيماريِ نخبگان است. مردمانِ عادي به اين درد مبتلا نمي‌شوند. توده‌ي مؤمنان زندگيشان را مي‌كنند. دينشان را براي زندگيشان مي‌خواهند. برانگيختگي‌شان گذرا ست. در حالتِ تعصبِ شديد نيز به گونه‌اي با ديگران كنار مي‌آيند. زندگي مي‌كنند و مي‌گذارند كه ديگران هم زندگي كنند. مي‌دانند كه هركس سرانجام در گور خود مي‌خسبد. گروهي از نخبگانِ بركنده از متنِ زندگيِ جاري هستند كه از دين، الهياتِ سياسيِ مرگ‌آوري را مي‌سازند. آنها تشنه‌ي قدرت اند و قدرت را از سرِ نااميدي در نفي مي‌بينند و بس.
در دورانِ ما تبديلِ تعصبِ ديني به نيهيليسمِ ديني امري كاملاً محتمل است. زمينه‌ي آن فراهم است. ذهني‌گريِ مدرن در تركيب با توهمهاي كهن بدان راه مي‌جويد و اگر به عمل گرايش يابد، خواستِ خود را بر مداري تكنيكي پيش مي‌برد، و چون چنين كند به تروريسم مي‌رسد. نيهيليسم موضعِ دينِ سنتي نيست. الهيات سياسيِ افتاده در تلاطمِ دنياي مدرن است كه به اين موضع منجر مي‌شود. اقتدارگراييِ دينيِ ايراني در پس از انقلاب گرايشِ قويِ پايداري به نيهيليسم نداشته است. بودن در مقامِ قدرت و ميل به ماندن در اين مقام، عقلانيتِ ابزاري را در جهتي سازنده به كار مي‌اندازد. از نفيِ مطلق اجتناب مي‌شود، چون بيم آن مي‌رود كه چنين موضعي به نابوديِ دستاوردهاي قدرت نيز منجر شود. پرخاشگريِ متعصبانه‌ي ديني اما در پرورشِ نيهيليسم مؤثر مي‌شود. مسؤوليتِ اقدامهاي نيهيليستي به گردنِ پرخاشگران نيز مي‌افتد.


قسمتي از مقاله ي ايمان و تكنيك - محمدرضا نيكفر




( آزاد كردن به معناي نگهداري كردن است، ولي ضرورتا مستلزم اين نيست كه به آنچه نگهداري مي شود آسيبي نخواهد رسيد. نگهداشتن واقعي امري مثبت است و هنگامي رخ مي دهد كه چيزي در ماهيت خودش رها شود، زماني كه ما آن را مشخصا به بودنش باز مي گردانيم و زماني كه به معناي واقعي كلمه آن را در محافظت آرامش رها مي سازيم.

عمارت، سكونت، فكرت – هايدگر )

Wednesday, December 14, 2005

جلق‌نوشت / روی شن مردن - آذر هشتادوچهار

روي شن مردن


( ماچه سگي كه استخوان توله اش را پيشكش مي كند.

عمودي: خواب

كفي پنجه ي پا با روي اش حوضچه ي خون بر طاقچه.
در آينه صداي آرغ مرد يا مردي) زرد مي شود؛ با صداي دست و هلهله از جايي كه ديده نمي شود.


- چرا هنرپيشه ها هنگام بازي، دست توي دماغ شان نمي كنند؟



بيست و چهارم آذر هشتاد و چهار
از جلق نوشت يا نوشتن بي دست




پي نوش: زناني كه سينه هايشان را مي بندند، غرق نمي شوند.

Saturday, November 12, 2005

دفتر خط / از مقدمه - آبان هشتادوچهار

دستهايم بوی پياز مي دهند، چشمانم را مي سوزانند و...



*

کسي آدم ها را بر مي دارد، جايشان را به نام مي دهد. او نام بر مي دارد و جا به جا مي دهد.
چيزی قبل از توانستن خواندن، نوشتن / نوشتن از کلمات نمي آيد، کلمات از نوشتن راست مي شوند.
- بخوان!
پيدا کردن آوا از متن.


فرشهای زير پا، صورتهايي که با هر گام مچاله مي شوند، از نام به طرح های من آمدند. و صورتک هايي که جای شان را مي گيرند، پيچيده در هر گره با خطوط کف پاها مي آميزند.
تو از به خاطر آوردن کف پوش هايي که اين چنين به باغ ها و راه آب ها آراسته اند، به خودت پيچيده ای: ازين انگار عدن يا ارم يا بهشت شداد با قصری پيوسته در ميانه که به دروازه ی رحمي مي ماند که بازت مي گرداند که شايد اين مخفي ترين باغ در زايشي دوباره يا انقباضي ماهيچه ای به نامتعين بکشاندت، به فضايي که بيش ديگر فضا نيست. اين دروازه ی گوشتي در پس زمينه ای از ابتهاج رنگ های هيز با محاصره گلهای بزرگ گوشت خوار- آدم خوار چنان معلق مي زند که تنها با خيره گي ات درد بلعيده شدن، به کام گلمرگ ها مکيده شدن، را نمي فهمي.
او بر هر گودال زخمي مي گذارد و بر دهانه اش عقربي به پاس. کف پوش هايي با پس زمينه ی رنگهايي کسل که بال های آبي پرنده ای بزرگ را دفن کرده اند...



دفتر خط – از مقدمه
بيست و يک آبان هشتاد و چهار




* من چيزی را طلسم مي کنم که شبيه توست – آدمکي مومي يا عروسکي را. ( شاخه ی زرين – جي جي فريزر )


Thursday, October 6, 2005

مجلد اعترافات / نامه پاره - مهر هشتادوچهار

- زني نزديک مي شود، پستان های بزرگي دارد.


... و برادرش

همينطور که روی زمين نشسته ام و به سنگ سرد دست مي کشم، آموزش های دون خوان کاستاندا از ذهنم مي گذرد به جای خالي فرشي که نقش اش را طرح مي نويسم مي خواهم، سنگ سفيد را به پنجه اندازه مي زنم وقتي، دستم پای کوچکي را پس مي زند. پای سردی که نگاهش مي کنم که، جنيني است خاکستری با مرگ و صورتي که از صورت افتاده. وجبم را در طولش بالا مي روم و نقش فرشم را بر کرک تنک روی سرش لمس مي کنم. سرمايي که در انگشتهايم مي خزد دهنم را تلخ که حالاست استفراغ کنم، حالم را بر مي گرداند و روی سنگ بالايي مردی زانو زده مي بينم که بالا مي آورد، که دارد دنبال اسمي که بر حيوان کوچک مرده نگذاشته اند، مي گردد. حيواني که در او رشد مي کند و غولي مي شود که اوست جايش را با مرد زانوزده عوض مي کند. در امتداد اين جابه جايي مردی است که اوست و جنازه ای که منم با نامي بر پيشاني اش که پيش تر برای من بود. من جن ين، جن ازه ای شدم، جن ده ی اويي که جن ون اش بر من مي نوشت: دارم نام برمي دارم.


بن يا مين عزيز

اجزای مرده ی صورت ات، باد کرده بودند. ديدنت مي آمدم که، پسری، صدای خنده ها و تشويق های پسرهايي شانزده ساله دوره اش کرده، راه بندان ساخته بود - جمجمه ای روی پايش بالا و پايين مي رفت؛ کاری که بارها، نگاه کردن به خطوط کف پايت، تکرار مي کردم را به ياد آوردم.
پودر استخوان و بسته ای خون توی يخچال، تنها چيزهايي که برای خوردن داشتم؛ از آن شب که گفتي انگشت هايت به کير ختنه نشده ای مي مانند که خاصيتش را از دست داده و با هم خوابيديم، دست هايم اختاپوس هايي شده اند منعقد در التهابي هميشه گي انگار؛ را آوردم و ميل نداشتي. و تو از خيره شدن به همين افتادگي انگشتهای بدون ناخن، به خلسه مي رفتي.

« هرچه به ذهن خود فشار مي آورم، نمي توانم خطوط چهره ی شما را بطور واضح و کامل به ياد بياورم. *»

دايره و مثلثي در ميانه، خاکستری، مثلن طرح دندان نيشي بر خورشيد مي گفتي، : – پرم کن... پرم کن. اين حفره ها اين طوری مي گن. وقتي روی شيشه دو تا صليب کنار هم مي کشيدی و با دايره تو، با ضرب در من به جانشان مي افتاديم - از درد به خودت مي پيچيدی. حالا دارم کاری که هيچ مختوني نکرد را با اختاپوس دستهايم، روی پوستي باد کرده، مي کنم، که دارد متلاشي مي شود، مي نويسم؛ با نگاهي حيران فهميدن چيزی که خاصيت اش را از دست داده، لرزيدن.


نام (ه) پاره
دهم مهر هشتاد و چهار

* نامه هايي به ميلنا – فرانتس کافکا


طرح مشت مچاله ای از دهانه ی رحم که دارد مي آيد، بکشيد.


« فقط اين قدر به خاطرم هست که شما سرانجام چگونه از لابلای ميزهای قهوه خانه، قدم زنان دور شديد. *»

« تنها چيزهايي که هنوز مي توانم بياد آورم اينها هستند: اندام شما، لباس شما. *»

Friday, September 23, 2005

صداگذاری

بر بستری از ته سيگار دراز مي کشي، خوابت مي آيد: مردی جمجمه اش در دست با خوني از گلوی اش، دست ديگرش از پرنده ای است گريه مي کند... مي آيد.




محب سرگردان و غريب از آن روست که دلش را بر هيچ آفريده آشنايي نيست و در هيچ مقامش نزول و وقفت نيست، گرچه در وطن است، مسافر است.


بحر الحقيقه – احمد غزالي






ميز کتاب دارد را مي نويسد. نمي خواهد چيزی بفهمي را مي گويد و از حالا اينکه در جريان آنچه اتفاق نمي افتد. مي گويد: خواندن اتفاقي مستور که نه افتاده است؛ مي خندد.
از خواب آغاز مي شود که او پيکره ای برايش مي سازد. مي نويسد کلمات را بر قامتش مي دوزم و تو به هياتي پوشيده از نقاط و خطوطي نه خواندني، بيرون مي آيي. وارد که مي شود تل سفيدی در هرجا با نمايه ای سوخته – نقر شده ای که شايد مستطيل يا مربع، بيضي يا ذوزنقه ای بي شکل در فضا با عناويني خارج از خط: مردی است پيش مي آيد سر به دست با خوني که از مي چکد و پرنده ای گريه مي کند دست ديگرش. التماس مرغ عشقي در آب افتاده دور مي شود تا زمزمه ی گمي در گوش از رود يا گريه و دورتر آبشاری که پرنده، طرح بچه آهويي است زانو زده با زبان آويزان تا بنوشد و گدازه جاي آب را گرفته که آهوچه خاکستر مي شود، فرو مي ريزد.
هميشه خودت را جای او مي گذاری مي گويد و من هم خودم را جايت، مي نويسد. تو دست او را مي خواني و او با دستهای تو مي نويسد: از دستهايت مي گريزم. مکالمه مي خيزد: تو هر بار نام بر مي داری، او را به درون مي کشي. به حداقل مي رسد، تکثير مي شود: تو.
بر من که مي نويسي خط مي زنم.
سه ماه است دنبال ضمير مي گردم.
آنارشيسمي وانموده با اشکهای دخترکي تازه از دنيا آمده و فريادهای جنده ای که به نرخش نداديم، حسابش نکرديم؛ وقتي آمدی لای ورقهايم دراز کشيده بودم، پولي که روی ميز گذاشتي و رفتي، برای سيگار و کاغذ... هنوز صدای گريه بچه توی سرم با دود و چشمهای پف کرده ات مي آيد.
مي نويسد توالي خطوط، زماني خطي در مکث جملات، ضميری برای توی ماضي، ضميری برای توی حال و برای جمع بستن ات... حفظ کردنت در مضارع بر صليب اش مي کشد: در همان حال، همانوقتيکه... مي خواهد برای يک لحظه بنويسد؛ راوي از روايت گرفتن، روايت از روايت برداشتن.
بتهوون.
دستم را پيش آن چنان که بالزاک مي گويد: و شانه ی سفيد از دکولته برجهيده را بوسيد (زنبق دره)؛ مي بردم که چنان اين سفيدی بنمايد تا بعد پريشاني پسری باکره بر التهاب سينه اش مي گدازد را لبهاش داغ بر دست ام مي گذارد و لرزان از تيز نگاهم مي گريزد، اگر زن بودم و صدای خنده های گسيخته ام که پتک بر سرش... چه جنون کاسب کارانه ای.
يا واگنر؟
سرت گيجه مي خورد. نگاهت را مي چرخاني. از تو مي ترسي از القای او مقاومت مي کني. همين مبارزه را مي خواهد، مي نويسد و مثل خراش يا خراش بر چهره ات را. از به تو مي نويسد مي گويد مي خواستم نامه بنويسم، سه ماه است پاره ات مي کنم، پاک ات مي کنم و به نشانی ای که نمي دانم.


نفرين بر آنکه استخوانهای‌م را جابجا کند.
شکسپير




صداگذاری
يک مهر هشتاد و چهار

Sunday, September 4, 2005

دفتر خط / مشق چهارم - شهریور هشتادوچهار

*


منظومه ي مردان هخا با يال و كوپال: نيزه، سپر و ريش بلند بر ستون هاي دروازه اي كه كفي دست به شكل خرد كردن از آن عمق مي گيرد. تار عنكبوت به جاي خطوط كف دست و صورت محو زني محصور به تارها در مركز. نقش برجسته ي چشماني از بالا زن را مي خواهد و زن در حالتي از عزيمت علقه مي شود.
تمام فاصله را بال عقاب مسدود كرده و گلهايي كه از هر طرف هجوم مي آورند بر سر دروازه طرحي عنكبوت بر مي دارند.
در رهايي، قيدي است كه از خودش رها نمي شود مثل زن كه امتداد چشمهاست در ميانه با موهايش كه موي زهار و چشم هاي تمام مردان هخا، كورند.
نقش پيكر كاملي است گوي بر دست و رويش ايستاده. خطوط ثانيه ها را شامل مي شوند و پيكره ساعتي كه از خود مي مكد.


مشق چهارم، دفتر خط – طرح ها
دهم شهريور هشتاد و چهار




سيگارم را به تو مي دهم و زير پايت دراز مي كشم: خاموشش كن.

Tuesday, August 30, 2005

جلق‌نوشت / آبم که می‌آید - شهریور هشتادوچهار


آبم كه مي آيد، نوشتنم نمي آيد، پسركي مو خرمايي مي آيد كه چه چشمهايش هنوز...
من زير خودم خواب رفته ام، سنگ است تن نيست، كه بيدار مي شوم، آخر هنوز بوي شكوفه ي خرما نشنيده ام كه دستهام كوچك مانده.
آبم كه مي آيد مرا به خيمه هاي قدس پارك وي برگردانيد كه رد پاي جنده هاي ولي عصر رويش نمانده بود.

آبم كه مي آيد بر روي اين ورق خشك مي شود و از زير پاهايم يك دسته گل سرخ بيرون مي برند.


شهريور هشتاد و چهار




پرچم چه مي آيد به دورنماي لجن، و به عنعنات ما دف خفه خون مي گيرد.
در مراكز اشاعه ي فحشا كنيم، از وقاحت افسانه. قتل عام كنيم، آري، هرچه قيام منطقي ست.


اشراقها – آرتور رمبو، ترجمه ي بيژن الهي

Sunday, August 21, 2005

پراکنده / کوندرا - اسلامپور

این را باید قبول کنید: زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی مرگ یا تبعید روانه کنند آسان نیست، صمیمی شدن با آنها آسان نیست، عشق ورزیدن به آنها آسان نیست.




شوخی – کوندرا






( دیوانه نشسته ست
و خون سرخ لیلی در رگهایش سیاه می شود


دیوانه
با غروب زنگوله هاش
بر دوش
دیوانه نشسته ست
و برای خون سیاه لیلی می نویسد.




پرویز اسلامپور )

Friday, August 12, 2005

پراکنده / بندهش

هورمزد هنگامي كه زن را آفريد، گفت تو را نيز آفريدم كه تو را سرده ي پتياره از جهي(روسپي) است. تو را نزديك كون دهاني آفريدم كه جفتگيري تو را چنان پسند افتد كه به دهان مزه ي شيرين ترين خورش ها؛ {و}. از من تو را ياري است زيرا مرد از تو زاده شود؛{با وجود اين} مرا نيز كه هورمزدم، بيازاري. اما اگر مخلوقكي مي يافتم كه مرد را از او كنم، آنگاه هرگز تو را نمي آفريدم، كه تو را آن سرده ي پتياره از جهي است. اما در آب و زمين و گياه و گوسفند، بر بلندي كوه ها و نيز ژرفناي روستا خواستم و نيافتم مخلوقكي كه مرد پرهيزگار از او باشد جز زن {كه} از {سرده ي} جهي پتياره است.






بندهش {= آفرينش آغازين} - ترجمه ي مهرداد بهار

Monday, August 8, 2005

Friday, July 29, 2005

از بی‌صدایی / انکبوت - مهر هشتادوچهار





من از آن هيچکس نيستم و از آن همگانم. پيش از آنکه وارد شويد در اينجا بوده ايد و پس از آنکه خارج شويد در اينجا خواهيد بود.


ژاک جبری مذهب و استادش – ديدرو








انکبوت


بارويي محصور به ديوارهايي از مقوا، سايه هاي جيوه ای به جای پنجره / مردی با عينک تيره و عصای سفيد مدام سقوط مي کند. آنطرف کساني بر روی صندلي گرد نشسته روزنامه مي خوانند.


چهارپايه، کليشه و طناب، و لرزشي خفيف در کتفم، دور گردنم. چون از خون مي ترسم با کاتر توی دست راست و پرواز. به تماشاگران هشدار مي دهم اگر نمايش است پس، سابقا.
تاريک محض يک چند لحظه با سکوت پر و القا / صدای زني در آب مي افتد که هيزمي از آتش مي گيرد: پشت ديوار، مقواهای سفيد سرخ شده با دستي فواره زده بر تني که تاب مي خورد و گر گرفتن ديوار از آتش.
( برای قاطي کردن ام با تصوير يا برای بازگشت تصوير به متن؟ " من " را به اضافه مي کنم به برای همين از سکوت بهت تان کسي بر مي خيزد، پايين مي آيد پای مردی آويزان را مي گيرد تابش مي دهد و قهقهه ای کور و زمخت. دور صحنه مي چرخد همچنانکه که به لاشه ی آويزان تاب مي دهد و چهارپايه را بر جايي مي نشاند، در نشستن مي قهقهد و خوني از رگ مي ريزد را با انگشت به دهان مي برد:
- لابد اگه من اين وسط نايستاده بودمو شما از خودتون نمي پرسيدين که اين مرتيکه کيه پا شده اومده رو صحنه، الان صدای کف زدن و خم و راست شدن اينا - به مرد آويزان اشاره مي کند - بلند شده بود.
- اونوقت منم مث بقيه پا شده بودم و دست مي زدم و به اين فکر مي کردم زودتر...
با تاني سيگاري بيرون مي آورد، مي گيراند، به سمت کومه مي رود و به لگد چوب ها مي پراکند:
- اما حالا ديگه نه.
" تقلا کردن، روايتي از پيش گفته شده را به جريان در آوردن، فرمان دادن: دانستن حالای اتفاق – قدم بعدی"
" ناتواني در به دست گرفتن اوضاع آن چنان که از پيش مقرر گشته "
" پرانتز در پرانتز آوردن " معلق نگه داشتن " "
( گفتم – از به ياد آوردن اينکه گفته بود – محبوس کردني است اين در برج ته نداردي بدون سقف و پير شدن: زوزه کشيدن ) )
نعشي در کار نيست، کسي پايين آمده و پايم را تکان مي دهد، دستهايم را مي گيرد، سرمايش را يخ نمي زند! و اين خون که خون است را نمي فهمد: جا خالي کرده ام، اينکه هميشه کسي جاي خالي را پر مي کند و فرياد مي زند هيچ چيز برای هيچ کسي که اينجاست غير منتظره نيست، هرکس انتظار چيزی را مي کشد که توقع اش را ندارد، هيچ کدامشان باور نمي کنند برای من سهمي در بازی نبوده است، شما نمي توانيد به آنها بباورانيد... و . من تاب مي خورم و کسي مرگ را باور نمي کند سفيدی و بي حالتي چهره ام فقط بسيار طبيعي است.
- نه. بازی ضعيفه.
" اين را مي دانيم. برای از زمان خارج کردن هر تصوری که در ذهن تماشاگران مي گذرد و به مکان آوردنشان ميداني ايجاد کرده ايم با مرکزيت جنازه ای خنثي – چهار آهن ربا به طول ده سانتي متر را در صفحه ای از اقطاب شان به هم متصل کنيد، قطعه ی پنجمي مخروطي که سطح مقطع استوانه ايست به ارتفاع يک سانتي متر و قطر پنج را در مرکز صفحه با فاصله ای چنان تنظيم کنيد که حاصل جمع نيرو و جاذبه برابر صفر گردد، در اين صورت مخروط در ميدان به گردش خواهد آمد بي آنکه سقوط کند - مردی برای ايجاد تعادل بدون پيش پرداخت خودش را به مرکز ميدان مي رساند و نعش را مي تاباند: کسي بي آنکه از قصد گرداننده ی بازی آگاه باشد خودش را در تيررس لذت او قرار داده؟ نقش جاذبه ی زمين در ايجاد اين تعادل قابل شبيه سازی با کيست؟ کسي را به عنوان شاهد احضار کنيد. "
مي خواهم بگويم من را از دست اين ديوانه نجات دهيد، بوی موهايم را که از آتش دور گرفته ام سوخته توی مشامم مي زند، شايد نقش جديدی بدون اطلاع من به نمايش اضافه شده؟ يا اگر اين مرد خودش آمده پس چرا مانع اش نمي شوند؟ طناب گردنم را مي سوزاند
- بهتره به جای اينکه دستاش رو ببنديم و صحنه ی خودکشي با دار مثه هميشه رو بسازيم، مي گم يه کاتر بديم دستش که همزمان رگش رو بزنه که...
- مسخرست.
- چرا؟
- اين قسمتو بايد حذف کرد. مگه گوشمون از گناه بقيه رو به دوش کشيدن پر نيست؟
دوباره بر چهارپايه مي نشيند. صحنه را روشن مي کنند.
- نه! نمي تونين اينطوری تمومش کنين. من هنوز حرفم رو نزدم...
نگاهش وا مي رود، خيره مي شود و سکوتي دامنه دار. صحنه تاريک مي شود... و بعد روشن. صدای دست زدني بلند مي شود... کساني همراهي مي کنند و کساني بي درنگ خارج مي شوند...
به مردی که هنوز روی چهارپايه نشسته، نزديک مي شوم، شانه اش را مي فشارم و مي خواهم که يک شب ديگر به اينجا بيايد و اين بار برای اينکه همين کار را تکرار کند.
( نمي خواهم زير بار بروم، همچنانکه نمي خواهم لحن ابتدايي را حفظ کنم. برايم علي السويه است. چيزی که به ذهن نقش خنثي رسيده است همان چيزی است که مي خواستم: انتخاب سفت کردن طناب برای آن شب و بريدن رگ به طور همزمان برای آن شب. خنثي کسي است که مي خواهد مرکزيت را از مرد نامنتظر به سمت خودش بگرداند.
- اين طوری زودتر فراموش مي شه.


مردی با عينک تيره و عصای سفيد، عرض صحنه را مي پيمايد.






پنج از بي صدايي
هفت مرداد هشتاد و چهار

Tuesday, July 19, 2005

جلق‌نوشت / به قصد لاس - تیر هشتادوچهار





اينبار که بلغزم در فرو غلتش ام به ياد خواهم آورد راهي که بالا مي رود، همانيست که پايين مي آيد (هراکليت). از چه مي گريزم؟




- تخمي ايه آقا، هرچي گنده تر مي شه، تخمي تر مي شه ! ( It wears sir, as it grows )






اسپرم هايي که از – به خود تجاوز کرده اند




اين فرسودگي چندان است که برای خودمان دست به قلم مي شويم، آنطور که پيشتر سجاده بود و تسبيح چه حالاست که از خودمان به خودمان يادداشت مي نويسيم و که از معبر شبکه ها و ماهواره ها و سرورها برايمان بازنمايي گردد، انگار اين خيره شدن ساعت به ساعت – آن چنان که تصوير خود را فراموش کرده ام، اين سياهي مدام و با قاطي اش خاکستر افسرده (فرسوده؟) جايش را گرفته – به اين واژ- ها که گونه اي برون فکني است، شايد، يا تقدس رازيست که برملا شده، حقيقتي که از آن روی مي گردانم / يم يا از آن ديگر-ی است، من را از گوبلای خان تا رم، به مارکوپلويي مي رساند که کم مانده منم. تا آنجا که اين کدام است که مي نگرد، من ام از چشمهايي زير دستي به نظر: بالايي که دستي روی کاغذی که از دستي از کاغذ برآمده که نه هيچ کدام از آن من نيست، با تاکيد نمي دانم ام که اشر ( M.C Escher ) يا سارتر کدام بيشتر انزجارشان از دستي بوده که طرح مي زده يا مي نوشته يا آنکه از نوشته بر مي خاسته يا از بوم که همزمان هم مي نوشته هم ادامه ی اين خطوط؟! – که من چشمهايم را از آن من است يا اين سياهي خيره ام مي کند؛ آنوقت انگار مي کنم اين نقطه – سياهي – تمام افقم را فر مي گيرد.
نامه هايي برای عزيزی از دست رفته؟ يا يادداشتهايي که برسد به دست محبوب، از استپان تروفي موويچ به واروارا (جن زدگان – داستايووسکي) يا از داستايووسکي به داستايووسکي : از خوک پيری به توله ای از دست رفته! که نهايتن خود نيز طبيب / مسيح، هست و خود را به تلقين هراس از – حلول، تسخيرشده گي - عفريت به رود مي افکند (لوقا – باب هشتم).


شايد يکي از آموزه ها اين باشد: در لحظه ای که نقش برای تو نيست، سکوتي ببايد که دقيقه ها بيانجامد و لازم آمده باشد که از جا نجنبي که اين خود يعني خيره بودن که حتي پلک نزني هم بر صحنه و اين خيره گي اگر در قراری باشي که نگاهت بر مدار تماشاچي بيايد، کانون ديدت را در ورای آخرين تصوير چنان متمرکز مي کني که اين ها که بيننده اند، اصلن نيستند، اشباحي باشند در تعليق که اصلن نباشند، باشند. اين تاکيد و تکرار نبودن سايه ها، خيال يا وهم بودن شان را تشديد مي کند؛ انگار که در چشمان خودت در دورترين تصوير واتابيده بر دو آينه در روبرو چشمان ديگری از خودت بجويي، لختي از اينجاست. ( اين را از رخوتي به خاطر مي آورم در حين تماشا کننده گي که زني چونان خودشيفته در نگاه من که آخرين بودم، نقش قديم را به نقش جديد مستحيل مي کرد. تو نمي فهمي که او برای من بآزي مي کرد، بازی در نهايت باز- ی ، خود را برهنه کردن بي شتاب؛ از خود رخت گشودن.)


جنوني به تقريب با ارضايي از خودزني / خود – زني : ملکه ای عقيم که زادماني از توست با پرستشي (پرسشي) مدام تا جماع : چاله ای مسدود از گچ، بي به ياد آوری پيکرتراشي کلبي مسلک که دستش به تقديس اسبابش رفته و انگار خودش را در خودش خالي مي کرده يا طوری هم جنس خواهي! مکرر مي کنم : دست به قهوه ی سينه کشاندن و لزجي لبه ها را به انگشت بر لبها نشاندن؛ جن و نون خود زني. زني... زن.. ای، سپس.






به قصد لاس
برای پاندا ی عزيز
بيست و نهم تير هشتاد و چهار

Sunday, July 17, 2005

پراکنده / تزارا - هراکلیت

Hurle *275

!Qui se trouve encore tres sympathique


Tristan Tzara

زوزيدن، برابر نهاد hurler


( مبادله ای برای آتش. – هراکليتوس )

Wednesday, July 6, 2005

مجلد اعترافات / آخشیج / نامه پاره - تیر هشتادوچهار


آه اميرزاده ی کاشي ها
با اشک های آبي ات!

از شعر ترانه ی آبي – ا.شاملو



آخشيج


فراموش مي کنم از در و تو که خيمه ای و گليم و گبه و کوسن. حالا که گريه مي کني من ياد به يک مرد گفتم، که اشکهايت صورتي و آبي - فيروزه ای آب مي دهد را، مي افتم که برای چندين هميشه ی شما شبح مي شوم وقتي که بازبگردم اين صندلي و پوتين در سردی بي امان نوری مستقيم بر صحنه و تکرار سايه ها... سايه ها... مي خنديدن و شما حتي يادم را از يونسکو و "کرگدن" که نه اما آدم های (؟) " آينده از آن تخم مرغ ها" ست که مي اندازيد و من ياد شما را؟، کوسن که لای صورتت يا اصلن صورتت.
من جايي خوانده ام يا خوابم را که با ريمل آبي و انگار چاه که صورتت را خط خطي مي کرد آب، آن همه؟، يا بوده که مي آيد از ياد يا خاطره، خواب؟ تو مي روی و مي گويي و من آن همه درخت را بلند و چنار و اين همه ساله را، هنوز تماشا که مي کنم مي آيم مي گويم چرا کلاغ نه، باشم؟ به اين کلاغ ها فرصت بدهي که به جای عقيق از چشمت بر مي دارند و بر نداشتم؟، من که اين همه کلاغم!
دوباره هوس مي کنم، نه / بر مي گردم و کاری تمام نکرده بودم تا ته حالا که خون و کلاغ قاطي شد راه برای لاش خورها که مگر نگفته بودم سوراخي و ديواری و گلوله ای درست در فاصله؟ برگشتنا با موهای سفيد رنگ گرفته و چروک های زير پودر خوابيده اگر دندانم نبود، نبود نمي شناختي ام، اين ها را برای تو مي نويسم که نمي خواني و باز همه با هم قاطي مي کنند و هرکس به آينه نگاه مي رود و تويي.
شما نشسته ايد و روی هر برگ اسمهايتان را ننوشته از خط هايتان مي شناسم برايم که هر برگم و من آن ته روی نيمکتي جلد باز مانده افتاده ام و اين خواب که تمام شود برگها را سياه کرده مي آوريد و کتاب مي شود، من ام. و من که نه اين هايم – مثل فقط يک دست، همان يک دست تهوع – سارتر، حالم را مي ترساند – يک دستم، قرار است اين ها را به خودم به اضافه کنم يا به خنده – لبهايم دچار همان عقب ماندگي است، با آن صدا اگر بخواني که به يادت مي آورم – چيزی از مرگ کاشي ها نبودم؟
نه فراموش مي کني و يخي و سری همين دستها که با آن: آتش ها مي کردم، نمي خواند؛ اين اژدهاک يک سر هفت است و برای شانه هايت، هر کدامتان، به اندازه مي آيد اگر تازه باز هم هست را نگويم که خودش نمي داند کدام سر به سر بزند که يک بار سر به سر بشود.
بس ام برای ماضي. بس ام برای شمع پيمانه گرفتن ازين چشم گرم آب تا روشن نگه داشتن، خواب ديدن. بس ام برای آن صدای – پدر تارکوفسکي – توی آينه. بس ام آينده ی جنازه ای لخت، صورت لهيده کنار راه آب...


نام (ه) پاره
پانزده تير هشتاد و چهار




و نمي دانم چرا هميشه بين دو کلمه ی به ظاهر مترادف صيد و شکار فرق فراوان ديده ام. صيد تصادفي است، شکار عمدي. و من از شکارچي بيشتر خوشم مي آيد، البته نه از هر شکار او. بلکه قابليت طرف جاييست که به سادگي نمي توان از آن گذشت، شکارچي به عمد مي زند. هميشه انگار تير خلاص مي زند. بگذريم.

از مقاله ی "رويای بيدار" – رضا براهني

Monday, July 4, 2005

دفتر خط / مشق سوم - تیر هشتادوچهار

*


هشت پر ستاره در فرصت و تکرار ه لال / بر مستدير با جمجمه ی خورشيد در سطح. کره هايي زاويه دار که وقت فرار پرستو جا مي گذارند، توی خندق با دورچيني از رفت مرداني نيم شير و زناني آينه دست از برگشت.
توی اتاق هيکلي کنار تنگ خوابيده با مويرگي تا تسليم پاره شده در مغزش که من را جيغ مي زند.
پس زمينه : کرم با پشم شتر.
( آب مانده ی توی تنگ بوی عفونت مي دهد )

- بر روی سنگ های قبور زنان بافنده، بافندگان ماهر و استادکار در کنار نام و ساير مشخصات قومي، پنج تصوير حجاری مي شده است: مهر نماز، تسبيح، شانه ی قالي بافي، قيچي قالي بافي و دار قالي. -



مشق سوم، دفتر خط – طرح ها
سيزده تير هشتاد و چهار




* دندان بازی، چيزی شبيه گاز گرفتن دندانهايت.
بوی جنازه مي آيد خواهم شد.

Monday, June 27, 2005

پراکنده / لنگستون هیوز



با ترس يا ريش گرو گذاشتن
دموکراسي دس نمياد
نه امروز نه امسال
نه هيچوقت خدا.


منم مث هر بابای ديگه
حق دارم
که وايسم رو دوتا پاهام و
صاحاب يه تيکه زمين باشم.
ديگه ذله شدم از شنيدن اين حرف
که : – هرچيزی بايد جريانشو طي کنه
فردام روز خداس!
من نمي دونم بعد از مرگ
آزادی به چه دردم مي خوره،
من نمي تونم شکم امروزمو
با نون فردا پر کنم.


آزادی
بذر پر برکتيه
که احتياج
کاشته تش.
خب منم اينجا زندگي مي کنم، نه؟
منم محتاج آزادي ام
عينهو مث شما.




دموکراسي – لنگستون هيوز






از اول همين بود که حم بالا بردند و هرگز هيچ جا نه سين بود و نه جيم اما تا بخواهي دال آوردند و ميم بر ه خوراندند و اين حاء، ها نبود و ه – ح م ه البته از جيم آمده. کاش کاف علم کرده بودند جای قرآن و با قرايت از آن بولطيف به جايي شين مي نشاندند.
انگار اين مردم هنوز راست مي کنند و تاک را جناس با ساک مي گيرند نه تاس! بيا ورق بزنيم و خروس بخوانيم قارغار که ميسيا مهمان بيايد، زرتشت و مسيح در رکاب؛ حالاکه عرق از زنا کرده لرزشان گرفته. پس اين فصل الف در لام آمده را صاد بايد خواند که ابرانسان مرديست با سوراخي از چرک و خون که دردش کنده ای است از ته.


- خشکي مي بينم!


و هاجر که از کوه تا کوه سراب بود و زمزم، آب زردی بر پاشنه ی کودکي. اين ح- ه ا را با اين آب تعميد داده اند.




انحراف : تکماده ی تفتيش
شش تير هشتاد و چهار





( به سلمان رشدی، سلام آقا را برسانيد! )

Wednesday, June 15, 2005

خاطرات دیوار / خورداد هشتادوچهار

عناصر تكرارشونده: سازنده هويت


چيزهايى اساسى هستند كه حضور مدام داشته باشند. حضور مدام زمانيتى است كه شكل معمولى مواجهه با آن تجربه تكرار است. نزد ما چه چيزهايى تكرار مى شوند؟
ستمگرى و خودكامگى و بلاهت، پديده هاى آشنايى هستند كه در پهنه سياست و اِعمال قدرت مدام به آنها برمى خوريم. اين ها اما هرآينه به مردمى خاص تعلق ندارند. دانايى و نرم خويى شايد خصلت هايى بين المللى نباشند، اما مى شود گفت كه نادانى و خشونت ورزى تقريباً به تساوى ميان همگان تقسيم شده اند. ما در جستجوى هويت به دنبال چيزهايى فراتر و عميق تر مى گرديم.
گادامر، فيلسوف آلمانى، به عنوان امرى تكرارشونده كه در هر تكرارى نو است و به اين دليل كسالت آور نيست، از جشن هاى سالانه نام مى برد. عزادارى هاى هر سال نيز چنين اند. شايد هويت ايرانى را بتوان در جشن ها و سوگوارى هاى هرساله اش جست. شايد ما چيزى باشيم ميان نوروز و عاشورا. گادامر موضوع تكرار را در مبحث تفسير هنر مطرح كرده است. از نظر او خواندن شعر كسى چون حافظ به جشن مى ماند، نه جشنى يك باره، بلكه تكرارشونده. حافظ در ميان ما حضورى مداوم دارد. اين حتماً اتفاقى نيست. ما غزل هاى او را مكرر در مكرر مى خوانيم. تكرار در خواندن شعر حافظ به نوروز مى ماند كه تكرار مى شود، اما هرسال حادثه اى نو است. اين بيت حافظ را مى خوانيم و در موقعيت هاى مختلف بر ذهن و زبان جاريش مى كنيم:
من اين مرقع پشمينه بهر آن دارم/ كه زير خرقه كشم مى، كسى گمان مبرد.
بيت به حادثه اى تكرارشونده اشاره دارد. اشاره به كارى دارد كه ما در آن مهارت داريم. معلوم نيست كه اين كار چيست: دورويى است يا زرنگى؟ همساز شدن محافظه كارانه با بيرون است يا فعاليت مخفى انقلابى؟ ترس است يا شجاعت؟ ايمانى است كه روكش آن كفر است يا كفرى است كه روكش آن ايمان است؟ در تفسير اين بيت به توافقى نمى رسيم. هركس چيزى مى گويد. اين بيت تبيينى نه از يك داستان، بلكه از داستان هاست. تاريخ نداريم، تاريخ ها داريم. هميشه وجودى داشته ايم رسمى و وجودى غيررسمى. اين جاييم و اين جا نيستيم. مى مانيم بر سر پيمانمان و نمى مانيم.
ايرانيان در زير خرقه خود واقعاً چه چيزى را پنهان كرده اند؟ نمى دانم كه اگر زمانى در «باده كشى» نيازى به پنهان كارى نباشد، از ايرانيان چه در خواهد آمد. آيا آنان اين نياز را بازتوليد نخواهند كرد؟ هويتشان در آن باده است، آن باده كشى پنهان است، نقشى است كه بازى مى كنند يا نياز به بازيگرى است؟


محمدرضا نيکفر – روزنامه ی شرق، بيست و دوم خرداد هشتادوچهار




اسلام جم هور
اگر از سوختن دربايست کردن گريز نيست، تئو آمدنا حائل شد دست بر آتش که مبادا تمکين؛ اين گوشه نشستن حاجت از غير بر نياورد. مکاره گي اراده اما که خواست شد در مشتي چون ارزني که پس ِ افشاندن و نگريست اين چينه دان چه ملاء بر مي دارد و باز همي ترکد از پری بس، که اين نه يک تايي که هستي را خواست در ذره است و ساحت چنين. اين "يک" بي حاصلي است و نه شايست در يکان بيامدن و خفتن مگر دستار گردن نهاده باشي از فولاد سخت تا در خاکت بيافکند يا بر سر که اين عزلت ماده خری را ماند ميان استران که هرچه خود نياميزد اما از نگاه تيز و رشک ايمن نبود يا چشم داشت، در آخوری چنين که نه جايي تواند بود کاهي را که درنگر نيايد. پس رنگ و خرقه مي بايست يا لهيب و سوزش؟
گفته آمده تالس را که چرخ از آب آمده و در آن ساکن، منظور که برداشتند چرخآب شد و آسياب گشت. حال هرکس تالس آمده و منظور برمي دارد که اين چرخ را استقامت گرفته و انحنا برآمده و آب به الف برنيامده و آن خواست معدوم آمده. هيهات! افسانه آورده ای و نوح بر کشتي نشانده ای؟ مر اين سبوح قدوس شام تا بام رج زدن را فناست چه من که تئو ام، تو ام، از شعله بيرون آمده و مي خندم تکرار فنات منقطع گشته و رنگ مي بازی؟ عجز کشتي نشستن ات بس که اين همان آن نوح است و من که خضر خود تويي که ندانستي يا موسي. اينت دل به آب سپردن تاريک اندر سمک است و هي من از من بيرون مي کشي و چشمت انتظار مي شود به آمدن ديگر من که از هراس بر دارد و باز به سجده در فکند، عُجاب. خود از من خالي کردني چنين، چنان مستهزيست که زهي نداني من را با من پر کردنيست. آن خواست من ام که تئو ام، تو ام و نداني.




خاطرات ديوار
بيست و پنجم خورداد هشتاد و چهار

Sunday, June 12, 2005

هزلولی - طرحی برای ایوان

بايد هرچيزی را که متعلق به سزار نبوده است، از او پس گرفت.
يادداشت هايي درباره ی شعر؛ آندره برتون– پل الوآر



هزلولي – طرحي برای ايوان


مويم را از سزار نمي فهمم. کلاف کرکي نرم و سياه که چندشم مي کند. مو جمع مي کنم دارم، هميشه روی سزار گوش مي خوابانم که اينجا وقتي، داغ و زبانش توی گوشم بوی دهاني از گوشت مانده.




پاگرد


شازده - پدربزرگ مادری اش - سبيلهای سفيد زردي داشت : سزار ويرانه ای خانوادگي است. توی جيب هايش نقل ياقوت کبود بود، سيگار و چشماني سرخ با قرنيه هايي نقره فام.
رضاخان که آمد، شازده پشت پنجره ايستاده بود و خره مي کرد: بگيرش. بگيرش. شاه مي خواست سزار را ببيند؟ کسي از سزار بگذرد! به نگاه شازده رام بود، وگرنه دندانهای تيزی داشت سفيد با لکه ای از قلاده ی سياه دور گردنش که ديگر نبود؛ قلاده ای که سالها تنگ مي خواست خفه اش کند، همين بود که بچه های شازده نمي آمدند؛ کسي به آن باغ نمي آمد.
رضاخان خودش مي خواست سگ پيری که آن همه سياه بود را ببيند. سزار نگذاشته بود دستي به شازده برسد: شازده ياقوت کبود به مردم مي داد؛ سگ نگذاشته بود اموال شازده را مصادره کنند.
شاه گفته بود سگ و صاحبش را. گفته بود گرسنه نگه اش دارند و شازده را پيش چشمهايش مثله کنند، گوشتش را بياندازند جلوی سزار. رضاخان از همه ی هرچه شازده داشت، سزار را مي خواست، به آنها گفته بود پيری را با هرچه دارد نمي خواهم، سگ را.
کسي به شازده نمي رسيد توی باغ که مي آمد. مي گفتند هر دو تاشان همان يکي است، هيچکس نمي دانست شازده همان سزار است! مردم مي گفتند اين همه ياقوت؟!
و هيچکس حتي نگاه سزار را تاب بياورد، نمي توانست. بين خودشان از چشمهای شاه مي ترسيدند که از چشمهای سزار هم. آنوقت آن روز شاه سگ را ببيند مي خواست، شد. کسي جرات از نگاه سگ چيزی به شاه بگويد، نداشت. گفته بودند دندان های تيزش. انگار رضاخان مي دانست سگ همه اش را توی چشمهايش مي ريزد. نگاه تيزی اش را توی چشمهای سگ فرو کند، مي خواست؟ کسي نمي دانست؛ اما سگ که مثل نگاه شاه تيز نيست: آن مه روی قرنيه هايش...
اين ها را از نقش چشمهای سزار روی قالي شده، مي داند. قالي ! ارثيه ای که از ياقوت نبود، مانده بود از.


( بادا که به خاطره های شما، همه، زندگي دهم، که زني باشم کتبند شما؛ من شما را خفه خواهم کرد. اشراقها – آرتور رمبو )


به سمت ايوان


رضاخان که آمد؛ باغ تاريک گردوهای بلند بود هميشه با ديوارهای گلي و بوی خاک. گفته بود سزار را مي خواهد، بياوريدش. مي خواست از شنيده بود مي گفتند هرکس توی باغ آمده، برگشته بود ترس فلج اش کرده از سياهي انبوه بزرگي که آنها اسمش را سزار مي گفتند از چشمهای ترسناکش را، ببيند.
شازده پشت پنجره بود اگر کسي مي آمد و به آن سياهي سيال که همه جا بود و بعد صدای زوزه که مي آمد مي دانست کسي که آمده جای دندانهای سزار برجاييش نقر شده؛ نگاه مي کرد.
مردم ترسي از ترحم در چشمهايشان خوابيده بود با ياقوت که مي گرفتند جای پول؛ شازده اين را مي دانست شير مي خريد، نان مي خريد، که.
به سزار مي گويم اگر بودم مي خواستم جای تمام آن همه ياقوت چشمهای پيری را داشته باشم. سزار مي گويد تو همان چشمها را داری، غرغر مي کند. بلند مي شوم نگاهم را توی چشمهای خودم در آينه به نقره ای برق مي ماند، مي گويم. دراز مي کشم روی سزار و مي خوابيم: رضاخان از صدای پايش روی هرزه ها مي آيد، مي ايستم ابرو در هم کشيده پنجره پشت که اينبار کيست نترسيده آمده از باغ، با چشمهايم دنبال سزار، چشم های نقره ای ام، مي گردم انگار حالا بايد وقتش که از گوشه ای، لای درختي، پشت بوته ای کسي را از نگاه خشک کند يا خره، رسيده. ايستاده ام از بيرون مي بينم سزار کجاست، مي دانم کسي که پايش آنجا باز شده کيست، شازده نمي داند. مني که پشت پنجره شازده ام دست توی جيبهايم مي کنم، ياقوت های اين همه را فراموش کرده، سيگار آتش مي گيرم و اين مرد چطور خيلي نمي ترسد دارد مي آيد و پس سزار کو؟ تن گرم اش زير تنم مسطح و بي زبری نوازشم مي کند. مردی به من نگاه مي کند انگار از چشمهايم را مي کاود پشت شيشه که نور توي صورت خش برداشته اش، دل دل مي کنم سزار را. بزاق اش موهای پشت لبم را...
شازده پيدا نمي شود. مادرم مي گويد توی باغ، درخت، انار بود قبل از گردو که باشد. دانه های درشت اشک سرخ مي چکيد. بعد کف يکي از آن همه اتاق را پر کرده از دانه انار شازده. مادر که ديگر بر نمي گردد، شازده در اتاق سرخ را برای هميشه قفل مي کند. ما بچه ايم را للـه به هم مي رساند. آن روزها چيزی از چهره ی شازده سر خورده بود، مثلن پير شده بود، سي سالش بود. خودش را به آينه نمي داد. يکروز که آمديم، همه ی ديوارها آينه بود آنوقت، دهانمان بهت آورد. تازگي هايش مادر رفته بود انگار يک سال مي گذشت، وقتي رفت بود که شازده داد به جز يک درخت، انارستان را مثله کردند؟ مادر فکر مي کرد دارد ديوانه مي شود، به پدرش مي گفت شازده. هيچوقت نفهميد پدرش بوده. سزار مي گويد شايد آن زن بيوه بود که بچه هايش را گذاشت پيش شازده و برنگشت. مادر از توی نگاه شازده مي جَست، پس چطور چشمهای من اين همه؟ مي گويم. شايد سي سالش بود!
اينجا روی سزار هر خوابي که مي بينم شازده ام و بازدم داغ سزار توی گوشم، چيزهايي از آن وقت های شازده مي آورد روبروی چشمم تا ته اين سياهي.


- بدين گونه او خفته بود و خود را به مهر من سپرده بود / و از فراز تخت به رضامندی لبخند مي زد... / عزيز من برهنه بود... گلهای شر، شارل بودلر -


ستون ها


سر به پهلويش مي چسبانم. با پاشنه ی بلند کفشم، تنش را سوراخ روی سوراخ، خون تلخ اش گلويم را سوزانده سزار از سيگاری که توی گوشش و بوی جرز و دود که خاموش کرده بودم توی دماغم مي زند، عرق کرده و لخت مي افتم. مي گويم دروغ مي گويي، نمي دانم کدام سنگ تويش هست که پشه مرده اگر باشد پس اصل است، ياقوت که دانه ندارد. يادم نمي آيد کدام سنگ. قالي را چنگ مي زنم، سزار از به خودش مي پيچد درد، خوابم برده. مي دهم آينه به ديوارها بکوبند، مي ايستم نگاه مي کنم، آينه های قدی که خودم را گم مي کنم. مي خواهم به اندازه ی همه ی اين سال ها آينه به ديوار، من ديوانه نيستم که خودم را اين همه سال، هيچ دانه اناری زير پايم نچرقيده، برای اينکه آن چيز بايد از صورتم مي افتاد بود که نگاه ام نمي کردم. دستهايم قدرت چشمهايم را ندارند که بتوانم کنده باشم اين نقره ای برق تويشان خودم را با ديدنم مدام تکرار مي کرد، اين نديدن ام چيزی را عوض نکرده؟ سقف هم آينه مي خواهد، شايد خودم را از اينجا بيرون نبرم، روی صندلي که مي گذارم آن وسط مي نشينم و مردی که نمي شناسم را هر طرف روی اين همه صندلي نشسته، نگاه مي کنم در آن کنج صورتي از مرد که چپ و راست ندارد خيره ام کرده. سگتوله ای که برايم آورده اند مي گويند نژادش اسکاتلنديست، قرار است به اندازه ی مردی نشسته روی صندلي بشود حالا که توله ای شش ماهه است چطور پس تا کمرم مي رسد، فکر کردم بياندازم اش به جان اين مرد نشسته روی صندلي. سياه است، هي خودش را به ديوارهای شيشه ای مي کوباند؛ اين غريبه مي ترساندش؟ چرا از پشت گردوها نمي آيد بگيردش! اين نور نمي گذارد چشمهاي مردکه را ببينم. لزجي انار از کجاست زير پايم؟!


" در مغز من، زنبوريست که حرف مي زند. شعر ماه / ماکس ژاکوب "


ديوار
از سزار بلند مي شوم زنگ که مي شنوم، دستهايم را پشتم ازين سرخي خون پاک نمي شود سزار قايم کنم مي روم و هيچکس نيست پاکتي که در را مي بندم نگاهم را مي گيرد، رويش جای پنجه هاي حيوانيست خوني با چيزی ننوشته.
توی اتاق، سزار با زخمي هم آمده نگاهم مي کند، پاکت را نشانش مي دهم و چه کارش کنم؟ نامه ای بي خط نوشته که مي گويد ازين چشمها يکي را خورده ام و ديگری برای خودت. سنگ نقره ای از پاکت در آورده را به سزار قالي بي چشم پرت مي کنم. مادر مي گويد اين قاليچه به ديوار نبود، وقتي که آمديم بود که آينه های خورد شده کف را برداشته بود و خوني جای رده پاهای شازده کف اتاق. مي گويد به ما که خبر دادند آمديم، نه شازده بود يا هيچکس، قاليچه را به ما دادند و باغ گرفته شد، شازده هرگز نه برگشت و نه. مي گويم چيزی برای سوزاندن.


« چشمان من به جز خودم به هيچکس ديگر تعلق ندارد. و من آنها را بر گونه های تروتازه ام که باد سخنان شما پژمرده اش کرده است، سنجاق مي کنم. ميدانهای مغناطيسي، آندره برتون – فيليپ سوپو»



خاطرات ديوار
بيست و دوم خورداد هشتادوچهار

Tuesday, June 7, 2005

مشق دوم / دفتر خط

آيا مادرم داشتن مرا اعتراف کرده است؟

از شعر ِ برداشت درست - سزار وايه خو



*
ماهي قالي تبريز نقشي است آبي در سرمه ای با ماهي غرق شده در قاب که بر چپ سينه ام گرفته. از ابرهای افتاده در حوض بيرون کشيدن اين شکل ها را طرح مي گيرم برای پنجره هايي از فرش بر اين ديوارهای کور، اگر اين دار سنگيني شان را برتابد قالي از نفس بر ماهي تبريز، ها مي کنم که تارش هلالي است محو در پودی از ق يا ل، قال يا قالي؟


مشق دوم، دفتر خط : پيش در(تر) آمد
هفده خورداد هشتاد و چهار





Sunday, May 29, 2005

پراکنده / داستایوفسکی

!J’adore toujours jouer



- نه. نه. صبر کنيد... نه! اين ماجرا بسيار برتر از غرابت است. به شما اطمينان مي دهم که يکچيز مقدس است، داستان مرديست پيش از وقت فرسوده، رنجديده و سرخورده و چنانکه تذکر داديد به مرحله ی دست انداختن و مردم آزاری قدم گذاشته...


تسخير شدگان - داستايوسکي

Tuesday, May 24, 2005

مشق اول / دفتر خط

- ممکن به من بگي از کدوم طرف بايد برم؟
- کاملن بستگي داره کجا بخوای بری
- کجاش خيلي مهم نيست.
- پس طرفش هم مهم نيست
- فقط اينکه به يه جايي برسم.
- راه که بری حتمن به يه جايي مي رسي




آليس در سرزمين عجايب – لوييس کارول






*
دهانم پيانو مي شوم با چه انگشتهايي که اين پدال دندانهايم و چشمهايي از نت. صدايي از موهايي در گلويم و دود، داريم به ساعت بر مي گرديم تويي که بيرون مي آيد مي شنوم شش يا دوازده بار و نيم.




تمام شدن


توی چشمهايي دراز مي کشد و با چه خوني که از گوشه ی تلنگرش به پشه ای با سبابه ی چپ مي آيد. او در اين زبان جنس بر نمي دارد، بلند مي شود قدمهايش را تا آينه و بر مي گردد، مي شمارد و آن که هنوز خوابيده نگاهش مي کند، نگاهش مي کند: ما چهار نفر از چشمه بيرون آمديم. ( او چشمي است که با چاقو پرده برداری مي شود) به هم که ديديم انگار از حوضي خون بيرون افتاده باشيم سرخ مي چکيد از يا خيال کرده بوديم، من را داد به يکي از مادرهايم به قرعه، پدرم و هر کدام از ما را داد به يکي از مادرهايمان.
او چيزی انحصاری برای تحليل رفتن خودش را، فکر مي کند که دارد و پيوسته اين سوال توی سرش مي چرخد که هيچوقت ترسيدي؟
ترس را نمي دانستن. نمي فهميدن.
تا حالا تو يه چهار ديواری با ديوارای سفيد و صدای زيری که دائم و آرومه و نمي توني بهش عادت کني، هفتاد و دو ساعت موندی و زمان نمي گذشته؟
چيزی برای خودش را زجر کشيدن: هرزه گردی با گوني اي از آشغال توی بزرگراه مي چريد، سرعت از ترمز ايستادن گذشته، جمجمه ای روی شيشه ترکيده؛ پياده مي شود آنجا را مي کاود، هيچ ولگردی افتاده روی زمين نمي بيند، خون از گوشه ی پيشاني اش پاک مي کند و ريزه شيشه توی بدنش... از کدام راه برمي گردد؟ به کي؟ ترسي پيوسته مي دانستن، مي فهميدن.
صدای از ما چهار نفر نمي تواند اشکهايش را نبيند، دست به هيس نبرد: آروم... آروم... تو هميشه اينجا لميدی. آنوقت ساعت که زنگ مي خورد گوشي را بر مي دارد و نفس نفس زدن هايي از توی ديوار با گيتاری از توی گوشي ؛ سر سنگين اش را عقب مي کشد چهار تا ما را خوني مي بيند از چشمه ای انساني بيرون دارند مي آيند با دستي دفن شده زير تلي از پشه لاشه.


تمرين اول، دفتر خط: سياسفيد
سوم خورداد هشتاد و چهار






* نمي خواستم به جای خط کلمه بگذارم. اما اين ستاره ها را برای او به جای او يا او را جای ستا ره برای س تا ره.
- زامپانو نيست ؟
- زامپانو نيست !

Wednesday, May 18, 2005

چهار از بی‌صدایی

يا در کش آل ف
در صدای ات يا
در صد آآی ات يا
سيني که ه برنداشته با بندی از شن
از بو بهارتارنج بالا کشيدن اين همه شرجي
شـُش هاش شـِش های ها يها يه ای هايهای
نا گرفته اند
اين


يا در ی است که به بو سينه گي باز مي شود؟
بوزينه ای که يا بر سي نه مي کوبد؟
پوسي ده ای است که در يا دراز مي کشد؟


با ران که بر صورت مي مالد يا آن که بر لب
مي نشاند
مدی که اين الف بر مي دارد
در يای ريشه ايست که جزرش در يا جای ديگريست


يا مد لوله ای که دال از سد بر مي دارد
در يا سين ه ای که مي ماند
.




چهار ازبي صدايي
بيست و هشت ار دی بهشت هشتادوچهار




عروس و مجردان با هم در نمي آميزند. آنها هميشه به صورت عروس و مجردان مي مانند. پيوندی که در سر رويايش را مي پرورانند، دل مشغولي انسان تنها و جدا افتاده است.


مارسل دوشان – درباره ی "عروس را مجردانش برهنه مي کنند، حتي"

Thursday, May 12, 2005

Do-L

0. خدا: eL


چيستان وجود ندارد. اگر اساسن بتوان پرسشي را مطرح کرد، همچنين مي توان آن را پاسخ گفت.

6.5 تراکتاتوس – ويتگنشتاين

Sunday, May 8, 2005

و تمام جهان را يک زبان و يک لغت بود. و واقع شد که چون از مشرق کوچ مي کردند، همواری ای در زمين شنعار يافتند و آنجا سکني گرفتند. و به يکديگر گفتند بياييد خشتها بسازيم و آنها را خوب بپزيم. و ايشان را آجر به جای سنگ بود و قير به جای گچ. و گفتند بياييد شهری برای خود بنا نهيم، و برجي را که سرش به آسمان برسد، تا نامي برای خويشتن پيدا کنيم، مبادا بر روی تمام زمين پراکنده شويم. و خداوند نزول نمود تا شهر و برجي را که بني آدم بنا مي کردند، ملاحظه نمايد.
و خداوند گفت همانا قوم يکي است و جميع ايشان را يک زبان و اين کار را که شروع کرده اند، و الان هيچ کاری که قصد آن بکنند، از ايشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شويم و زبان ايشان را در آنجا مشوش سازيم تا سخن يکديگر را نفهمند.
پس خداوند ايشان را از آنجا بر روی تمام زمين پراکنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند. از آن سبب آنجا را بابل ناميدند زيرا که در آنجا خداوند لغت تمامي اهل جهان را مشوش ساخت.

سفر پيدايش – باب يازدهم از يک تا نه


بته جغه : شکست نور در يکايي

در تو پنجه ات
مي آغوشم
، خوني !
در تو پلشتي مکيده لب
مي ليزم
افشرده مي شوم
مني که از دوباز تقطيع هيکلت
به هي
به هرچه پاره مي کنم
- تو در تو چشم ها
پنجره ترسيم مي کني –
با اين ستون که فرو مي ريزد
چرا در من قهقهه ام
گم نمي شوی (که من حوار جمع کنم دور قطره قطره ها و به يادت آب بالا بياورم با کف) ؟

اينجا شبيه هيچ چيز
يک من
پيدا نمي شود
اين شق
حالا نه با خودش يک برج فاصله دارد
قمری را که شکسته
از دستي که واژه به هم بر نياورده.

بالای رفتن ات
نگاه کن
خاکستری است از
به سرمه مي کشي
ديگر بلند نيست
بابل
- در تو لبه هايت
بالي -
که سوخته
اکنون ِ لکنتي است که باز مي آيد

برجلق مي زنم ام در تو برج مي زنمی که يک آي مي ترکد
اين ب چه را لق مي زند!



سه از بي صداييهجدهم ار دي بهشت هشتاد و چهار

Monday, May 2, 2005

اين پارگان، وصله هايي بود قلاب شده بر پشت ايوب، من آنها را ليسيدم.


پاره ی اول

دخترچه را از پله ها بالا مي برد. او را که از ايستادن به کج نگاه مي کند، شانه هايش کج و کبودی دور چشمهای تازه اش: انگار يک جفت شيشه جای قرنيه ها و بيني از عمل برگشته، اگر اشتباه نکرده باشد: يک زن.
تو را به هوس شکستن انداختن. دخترچه ای خندان با لوچي مضاعف و ابرواني پيوسته از نرده آويزان مي کند خودش را وقتي در آن نگاه زن غرقی.
افتادن يک برگ مرديست که در تو و آرام و خطوطي از گزنه در ته مانده ی صورتش که نگاهت را مي سوزاند. نزديک شدن، صدايش را نفس کشيدن. تاکيد خيره نشدن و امتداد نگاهش را دنبال کردن. مي خواهي نخواهد دانست او را که تو برای چه داری مشوش اش مي کني. با اين فرض: اين گودال اينجا چه مي کند؟ آنجا را بکنيد، اينجا را پر کنيد!



پاره ی دوم
کم مانده بگويم دختران جليل بس نيستند.
تني که بوی نا مي دهد و دهان پر تعفني که من شامه ی تيزی دارم و خودم را از بس اين سفيدی و اين ورم که رگهای خشک خالي آبي.
ماجرای آن زن که خودش را برايم عزيز مي کند و طلسم مي گذارد، برای همين از تو بدم مي آيد. توجه تان را به نفرت جلب مي کنم: دخترکي حاضر که برای من مي تواند خودش را به دست شيطاني بهايي بسپارد و شاشي دعا خوانده بر سينه هايش بمالد. من لبهايم را به اين پستانها مي گذارم و از او دست مي کشم: بوی عرق تن و شاش. طعمي که هميشگي نيست، ترش و شيرين. با دندان هايم برای مرد بهايي پيغامي خواهم گذاشت بر نوک پستان دخترک، خون شره شره ای که مي چکد و لذت جمعي که در اين خماری چشمها داغ مي شود. به او مي گويد کتاب بر دارد و خطوطي آغازين از نور را آنقدر سمباده بکشد تا محو شود: کتاب را در فاضلاب بياندازد. من در ميانه ی خشم و جماع مي گوزم. رايحه ای که دخترک را تشجيع مي کند، غروری بازگشته که نيروی پس زدن را در او بيدار مي کند؛ مي خندم. دختر را به زني خواهم گرفت و روزی چندين بار مرد بهايي را سجده خواهم کرد.
زنم با مردی بهايي سر و سری دارد، اين را از بوی شاشي مانده بر پيکرش مي دانم.
از جادوی سياه توبه خواهم کرد.



پاره ی سوم
شما و من! نمي گويم آن چيز انعکاس من است توی خطوط چهره ای که شماست. مي خواهم بدانيد: به شما خواهم گفت نمي دانم. اينطور نيست که خودم را از خودم خلاص کنم؛ نه! خودم را بر شما بار نمي کنم. چطور باور نمي کنيد؟ با اين دست تکان دادنتان مي خواهيد چه بگوييد! فراموش کنيد.
شما و من. سکوت خواهم کرد. تکان نخواهم خورد. نخواهم لرزيد. آشفته تان نخواهم کرد. بگذاريد آن نشکند. من آن را به شما خواهم گفت، چيزی دارم مي بينم: معذرت مي خواهم.
بايد از شر اين صدا، از شر اين شکستگي، از شر اين چشم ها...
پيوسته تابم مي آوريد از نگاه؟ آشفته نمي شويد؟ آن ها لرزش نا محسوسي در قرنيه هاتان را متوجه مي شوند، آن ها آن جا نشسته اند. مي خواهيد نبينندتان، نمي توانيد.

از پله ها پايين مي آييم. زني که تازه بيني اش را خلاص کرده، با صورتي کبود، پف کرده، به ما نگاه نمي کند. من به دنبال کلمات مي گردم، تو مي پرسي چه مي خواهد بگويد؛ همزمان فکر اين را مي کنم که داری به من فکر مي کني: مرحله ی اول انجام شد، سعي مي کني خطوط چهره ام را بشناسي، به خاطر بسپاری.
مي خواهم بگويم هيچکس به ما نگاه نمي کند، من به تو نگاه مي کنم، تو به من نگاه مي کني، و بعد به ياد خواهيم آورد. حرفي ندارم بزنم، شانه هايت سنگين اند، همين.
بالا مي رويم، زني با صورتي پف کرده، کبود نگاهمان نمي کند. چطور خودت را از من خلاص خواهي کرد؟ هرچه بيشتر پس مي زني، برمي گردم؛ چه چيز را فراموش کنيم؟

يکروز باران مي آمد. او به آن مرد نزديک شد. او از آن مرد درخواست کرد. او پنجه در صورت مرد انداخت، خطوطي تازه بر چهره ی مرد نشاند.

شما و من! اين چيز باعث مي شود که ما به هم فکر کنيم، شما به من فکر مي کنيد؟ از من با تو ياد نمي کنيد، از من با من نه با او -- >> اين من شما را به من مي رساند، شما داريد به خودتان مي انديشيد. من شما را از من فراموش مي شوم.


من اسم اين را مي گذارم برای آينده ی کلمات.


خاطرات ديوار
دوازدهم ارديبهشت هشتاد و چهار




او برای ما هم قرباني کننده بود و هم قرباني؛ خود قرباني شد اما قرباني کننده هم بود. فرزندت در حقيقت از ما بندگاني ساخت.

اعترافات آگوستين – باب دهم بند چهل و سه

Friday, April 22, 2005

گزارش مي نويسم.


پرانتز باز

اين ها را مي شنوم. اين آدم ها از کنارم مي گذرند. گاهي از روبرو مي آيند. گاهي پشت سر من اند. گاهي پشت هم اند. او مي خواهد از من کناره بگيرد، خودش را بين اين چهره ها پنهان کند. من از نوع راه رفتن شان مي نويسم شان، از خطوط دور چشمهايشان، از چشم هاي پشت عينکها.
تحمل انگ سمبوليستي را دارم، همين است که مراعات نمي کنم: پنهان شدن، او، چهره، خط ، چشم و چيزهای ديگر، نوشتن. لزومي در پرهيز نمي بينم. اتفاق تصميمي قاطع گرفتن هر روز نمي افتد. بعضي ها با ظريفکاری خودشان را القا مي کنند، نمي خواهم اين کار را بکنم. نمي خواهم سری را گرم کنم، نه سر خودم، نه هيچ کس. بنابراين اگر دنبال روايت مي گرديد، صراحتا مي گويم، اينجا پيدا نخواهيد کرد.

شيوه ی کار:
ابتدا داستان.
طرح يک ايده ( لطفن تکراری نباشد. دزدی نباشد. گرته برداری نباشد.)
از سخن نمادين اجتناب کنيد. فرم را فراموش نکنيد، اگرچه جريان پساساختارگرا هم رو به زوال است. دوره ی روايت های خطي به سر آمده. توجه خود را به زبان معطوف کنيد. حتي المقدور از اسامي پرهيز کنيد. به خاطر داشته باشيد که جزئيات کل را مي سازند.
اگر خواننده خسته شود، ادامه نخواهد داد؛ يادتان باشد که اهميتي ندارد ( از شما مي پرسند که مخاطب برايتان چه جايگاهي دارد؟ بگوييد برای کسي نمي نويسيد.) مراقب باشيد کسي نتواند متهم تان کند: کلمات دو پهلو، جملات چند پهلو، برداشتهای متناقض و حتي متضاد. از تفسير و تاويل نوشته تان اکيدا خودداری کنيد. انتقاد را بپذيريد اما ملحوظ نکنيد.
به جنسيت بپردازيد: بي گفتگو همه مي دانند که آرمان در گفتمان انتلکتوال امروزی، نمايش پر صلابت چهره ای روشنفکرانه است. روانکاوی بسيار مشکوک است، تاکيد پوشيده بر آن، اعتبار و اشتهار به همراه خواهد آورد. اخلاق را تخطئه کنيد اما حواستان باشد فضيلت جديدی را جايگزين نکنيد: اينکه مطلبتان بوی نيچه يا شوپنهاور ندهد بسيار حائز اهميت است (کنار گذاشتن بدون ترديد بکت لازم به ذکر نيست).
جاه طلبي های سياسي و بلند پروازيهای اجتماعي را از ذهن تان بزداييد، ديگر هيچ مالرويي وزير نخواهد شد، هيچ دولتي رومن گاري را دوباره کنسول نخواهد کرد و به آندره ژيد يا سن ژون پرس ميدان نخواهد داد: اين آدم ها برای مردم – دموکراسي خطرناک اند، تعادل رواني ندارند.
بر خودتان اين زحمت را متحمل شويد که در انظار عمومي نمايشي متفکرانه، بي تفاوت و نهايتا بي قيد به اجرا در آوريد؛ آدمهای استثنايي، گذشته ای قابل تامل دارند که در آينده موشکافي خواهد شد.
عناصر ناسيوناليستي را قلم بگيريد.
عدم قطعيت را به رسميت بشناسيد و سعي کنيد خودتان را به نسبي گرايي محدود نکنيد، تقريبا نسبي گرايي، جزم انديشي عصر جديد است. اگر کسي مطلقا نفهمد داريد از چه حرف مي زنيد به زودی مدارج ترقي را خواهيد پيمود.
کتاب زياد خواندن ( فلسفه، ادبيات، تاريخ و...)، فيلم زياد ديدن، به موسيقي گوش دادن، شناختن مکاتيب هنری اعم از نقاشي و معماری و پيکره نگاری و... واجب کفايي است. يقينا چنين فرصتي نخواهيد داشت پس لااقل با اسامي آشنا باشيد؛ اينها احتمالا تخيل تان را تقويت خواهند کرد: دروغ ها و نقاب ها از ملزومات اند، شايد خودتان روزی همه را باور کنيد.
در دام تجربه نيافتيد، چشمانتان را باز نگه داريد و از تجربيات ديگران استفاده کنيد: ديگران موش های آزمايشگاهي اند و بلاهت آن چنان همه گير است که هيچ کس به اين فکر نمي کند ( به ديالکتيکي که در اين تبيين وجود دارد اعتنا نکنيد: شما، ديگران نيستيد).
مايوس نشويد، به نوشتن ادامه دهيد، انسانيت چاهي است بي پايان؛ صبور باشيد و چشم به افق بدوزيد: اگر هايدگر متاخر به سکوت مي انديشد در عوض ويتگنشتاين متاخر ساکت نمي ماند! کداميک فاشيست بوده اند؟
به اينکه روزی چشم باز کنيد و ببينيد که شکوفا نشده ايد، که اشتباه کرده ايد وارد اين مسير شده ايد، که همه چيزتان را باخته ايد؛ نيانديشيد. شما برای پس فردا نوشته ايد؛ البته که چيزی نداشته ايد ببازيد، البته که به غايت نمي انديشيده ايد، البته که اشتباه مفهومي اقتضای ذهن است.

نوشتن برای نوشتن.

- اگر احساس مي کنيد برای اين همه به اندازه ی کافي هوش نداريد، في الفور همه چيز را فراموش کنيد. ما به "ديگران" نيازمندتريم. -

پرانتز بسته

گزارش نمي نويسم.



خاطرات ديوار
يکم ارديبهشت هشتاد و چهار




...بالا مي آورد. طعمي که پيشتر فقط حسش مي کرد. بالا مي آورد. به شکم افتاده است. بالا مي آورد. گه خودش را بالا مي آورد. مدفوعش روی لبها و آرواره هايش مي ريزد. زنها جيغ مي کشند. جيغ مي کشند. صدايشان را نمي شنوم اما بايد جيغ کشيد. اين نيست، اين وجود ندارد.

مرگ آرتيمو کروز – کارلوس فوئنتس

Tuesday, April 19, 2005

صداگذاری (بیگانه‌خوانی)

صداگذاری
(بيگانه خواني)

اين جا چراغ – من - را به خاطره مي بندم:
از آنچه ندارم، مي سازد
اين نور برای خوابِ ديدنت کم است

مي خواهم ام از چشم آويزان کني
روی سقف دراز به دراز افتاده و با هر چنگي که مي زنم
اين آسمان اين همه سفيد <-- فواره مي شوم

مادر حيات خلوت مان يک باغ چه (؟) آرد کاشته ايم
آآب؟
نه!
بوی وانيل.
فواره؟
نه!
نيل.

اين سنبه را توی لوله ی جشني که مي زنم
" من با تو در يک تولد به هم نيامده ايم"، جيغ مي زند
زن مي شوم آن وقت اگر مردی و پس مي زنم
که پيش مي کشي، پس پس مي زنم
و ازين، سوراخ،
تصعيد مي شوم

...

اين خاطره
ابری ست


دو/ از بي صدايي
سي و يکم فروردين هشتاد و چهارشنبه



راجع به شما خواب به خصوصي ديده ام: شما در گودالي بوديد و به شدت رنج مي برديد، زيرا من شکنجه تان مي کردم؛ ولي شما از من تشکر مي کرديد که بيشتر رنجتان نمي دهم.

رازها – کنوت هامسون

Sunday, April 10, 2005

یک / از بی صدایی

از خنده آتش ِ دور ِ زني سنگ تا محاصره ی فلج کردن – من : دردی که در استخوان نمي خوابد، در رگ پرتاب مي شود. مردان چرخيدن بي گوش، جز باد: زانو سستاندن، افتاندن، سر به تخم کوباندن، به سنگ، به دريا / خون پر مي دهي از اين شب.
اين ماچه سگها،
ماچه ها،
سگها!
شرت طلا ندارند
خوني هميشه گي از لای پايشان
کس هايشان،ی
زخمي
ست
اول من سنگ مي زنم
محکوم می کنم
شلاق می زنم
نه! اول نيستم. دختری بود که جنين اش را توی شيشه نگه مي دارند، به اندازه ی دست کف چپم از وقتي هميشه کودک بودم؟، توی الکل. سنگي به مرگي که به دنيا نيست، از دنيا آمده: از ترس، از افتادن زني از پله يا مشتي از معاشقه؛ اول سنگيني سنگيست در خلاء که اوست من که نه، نيستم.
اين جا سياهي را با رحم اشتباه گرفته ايد.
حالا نمي گذارند، جفت را پاره کنم، پس سنگ مي زنم، دست به شيشه / وقتي که مي شکند از پشت من اين پدر ندارد


يک / از بي صدايي
بيست و دوم فروردين هشتادوچهار



دختران اورشليم: ما را خواهری کوچک است که پستان ندارد.

غزل غزلهای سليمان / باب هشتم بند هشتم

Tuesday, April 5, 2005

ایده هایم جنده های من هستند

ايده هايم، جنده های من هستند.ديدرو



شترمرغ زن را می سپوزد، تو آن زني در خواب. او لک لک مي شود، تو همچناني. جيغت را، دردت را، عجزت را. همه چيز سياه مي شود، تو – زن – شتر – مرغ رنگي مي مانيد، يکي مي شويد: سرخ، زرد، سبز.

پری ماهي، دخترک کبريت فروش، لباس نوی امپراتور...

حرف B با قرمزی محوی چشمک مي زند: ويروس.
ويروس
ويروس
تکرار مي شود، به ترس در بيداري ات گره مي خورد، تو مي ترسي.

ژاندارک در حال زنا با فرانسه دستگير مي شود. ژاندارک فرانسه را به فرانسه باز مي گرداند. آن مردی که از قاب تصوير خارج مي شود، آن مردی که با انگشت نشان داده خواهد شد، آن مردی که خودش را دارد به شعله های آتش نگاه مي کند مي بيند، آن مردی که خود توست. ژاندارک سوزانده مي شود.

دست به صورتت مي کشي، زير پاهای فرانسه له نشده، بيني ات. و چشمها، کور نشده ای از پاشنه ی کفشي – چکمه ای – پاشنه بلند که زني لخت در آتش، نسوخته ای. کرخت شده ای، چيزی لزج ميان پاهايت؟ دست مي کشي، خيس نيستي. چشمهايت را مي بندی، همه چيز جريان پيدا مي کند.


در بين پاهايمان
فاصله
مرگ


خاطرات ديوار
هفده فروردين هشتاد و چهار

Wednesday, March 23, 2005

سه رنگ

دلم مي خواهد بميرم، بميرم، بميرم. اما اين کار را که همه بلدند بکنند.

کافه ی زير دريا – استفانو بنني


سه رنگ

يک - نفتکش ها
دو - نارنجي
سه - خاک



در يادداشت نهم فراموش مي کنم: هميشه نه را جای يک گذاشته ام. اين تاريخها چه معنا دارند؟ تاريخ ها تاريخ ها تاريخ ها



پدر!

اينجا امن است. اجازه ی خروج ندارم. نمي توانم خودم را به جايي برسانم. هفته هاست با کسي حرف نزده ام. ما هم را مي شناسيم؟
اين جا قبرستان ندارد. تو هم مي گويي هيچ کس اينجا نمي ميرد؟ اينطور شنيده ام. شايد حتي توی آن کشتي سوخته هم کسي نبوده، وقتي آتش گرفته. مي گويم شايد آتشش زده اند؟ چه کساني؟ برای پاسخ به اين سوال بيست و پنج سال دير کرده ام: چه کساني؟



مي توانم حدس بزنم وقتي مرد عکس ها را ظاهر مي کند، کسي را مي بيند که خودش را پايين مي اندازد: يک مرد. جرثقيل زرد رنگ است. ساختمان نيمه کاره رها شده.
مرد عکاس: مردی که دنبال سوژه مي گردد؟ اهميتي ندارد. وقتي عکس مي گرفته کسي از جرثقيل سقوط نمي کرده. مرد از آنچه مي بيند متحير است. فردا به آنجا مي رود، پرس و جو مي کند: آيا تازگيها اتفاقي در ساختمان نيمه کاره افتاده؟
- چه جور اتفاقي؟


اولين يادداشت را به خاطر نمي آورم: کي نوشتم؟ باد گرم چشمانم را هنوز مي سوزاند. نوشته بودم دوستت دارم؟ اگر به دستت رسيده، معذرت مي خواهم. آن روزها نياز داشتم دروغ بنويسم، نمي توانستم حرف بزنم، صدايم مي ترکيد. نمي خواستم همه اش دور اين حصار سيمي بچرخم، برسم به جای اولم. زير اين دکلها ( فلرها) شبهای زيادي نخوابيده ام، از بس اين سوختن خيره ام مي کند. دوستت داشتم: ماقبل تاريخ؛ حالا فرقت را نمي دانم. فکر مي کنم ماهي باشي. دلم مي خواست بچسبانم ات به اين دکلهای هميشه روشن از گاز مي سوزد، داغ؛ بوی گوشت ات پرم مي کرد، نه! بوی فلس مي دهي. وقتي برگردم دندان کوسه در دهان دارم، من با آرواره ی کوسه، دوستم داری؟

يک چيز را فهميده ام. نمي دانم کي در موردش حرف زديم: من کورم، هر طرف نگاه مي کنم، درياست. همين است که رنگها با دما تفهيم مي شوند: زرد يعني خلاء. صورتي / مرگ. سبز/ هيچ. سياه/ کودکي و آبي... آبي... آبي... آبي... من کورم. هر طرف را نگاه کنم، درياست.

عزيزم! کرستت را هنوز به جالباسي آويزان مي کني؟

- کسي مرده باشد.
- خيلي ها مرده اند.
- آنجا؟
- کجا؟
- کسي از جرثقيل پايين افتاده؟
- تازگي نه.
- ؟
- سه سال پيش، پسر صاحب زمين، خودش را از بالای آن پايين انداخت. همين شد که نيمه کاره ماند.
- چرا اين کار رو کرد؟
- گفتند ديوانه بود. شما چي فکر مي کنين؟

عکس ها را مي سوزاند. آتش بايگاني عظيمي است.

چندين بار يک يادداشت را با يک ته سيگار توی بطري انداختم در ساحل شمالي به آب. بعد هفته ها توی ساحل جنوبي منتظر ماندم بطری را برگرداني. هيچ وقت جواب يادداشت هايم را نداده ای. گاهي مي پرسم زبان ما را بلد نيست؟ اين جا آدم بزرگ مي آيد، پير مي رود؛ از بچه خبری نيست.


پدر!

کارها خوب پيش مي رود. اسکله ی T آماده شده. رسيدگي به دعوای کارگرها کار هر روزمان است. همه چيز اينجا متفاوت است: يکنواختي اش هم.
برايم ترازو بفرست. مي خواهم خودم را وزن کنم، اين تنها چيزيست که عوض مي شود. بايد همه چيز ثبت شود.


محرمانه:
زني ژاپني، زن نماينده ی شرکت کارفرما. عجيب اينکه انگليسي هم نمي داند. شايد تظاهر مي کند! اشکهايش مثل اشکهای تو شورند. اتفاقي کنار هم مي خوابيم. شوهرش مي داند، چيزی نمي گويد. اين آدم ها را نمي فهمم. مرد مهرباني است، به من گفت به اسم خودش برای بچه شناسنامه مي گيرد، مراقبش خواهد بود، گفت نگران نباشم. نگذاشت زن بچه را بياندازد. يعني چشمهاي من اينقدر بادامي است؟


پدر!

کارفرما نماينده ی جديدی فرستاده. قبلي در ژاپن ماندگار شده، زنش سر زا رفته؛ به خاطر فرزندش نمي تواند بيايد ايران. اين يکي تنهاست. خيلي جوان است. فکر نمي کنم اينجا دوام بياورد. ازينکه نمي گذاری ازين جا خارج شوم، سپاسگزارم. حس مي کنم چيزی که در مورد مرگ آن زن مي گويند دروغ است. اين پروژه حداکثر سه ماه ديگر تمام مي شود.


به آرزويت خواهي رسيد، ديگر بر نمي گردم.


پي نوشت: حضور صميمانه تان مايه ی تسلي خاطر بازماندگان آن مرحوم خواهد بود.



خاطرات ديوار
سوم فروردين هشتادوچهار

Wednesday, March 16, 2005

مرثیه ای برای ف؛ پ - صاد

مرثيه ای برای ف؛ پ – صاد
مي دانيم اين زن مادر مرد است. مي دانيم مرد در خوابهايش به زن تجاوز مي کند. مي دانيم مرد خوابهايش را به خاطر نمي آورد. مي دانيم زن در خوابهای مرد تبديل به آن - خواهرش - مي شود. نمي توانيم مشخص کنيم چهره ی زن متعلق به کيست، هر لحظه يکي از هر دوی زنهاست يا بيشتر: حال نيست، گذشته نيست، آينده نيست. مي دانيم اين تصاوير در واقع محقق نمي شوند: تصاوير زمان بر نمي دارند! مرد متعلق معرفتي کاذب است. هرکس پيش خود مي گويد مرد را مي شناسد؛ هيچکس اذعان نمي کند.
به کمک مرد خوابهايمان را پس مي زنيم، فراموش مي کنيم.
مرد از خواب مي پرد، به ساعت نگاه مي کند، نمي تواند ببيند، تاريکي پر است: شايد سردش باشد، شايد عرق کرده باشد، نمي دانيم. در باز مي شود، مرد بيرون مي آيد، در بسته مي شود مرد روبروی آينه ی دستشويي به خودش نگاه مي کند، نمي دانيم به چه نگاه مي کند، نمي دانيم به چه فکر مي کند، القای اضطراب نمي کند، آرامش؟ آينه مغشوش است، چيزی نمايانده نمي شود. اين ها زود اتفاق مي افتند، مي دانيم به زودی ديگر به خاطر نخواهيم آورد.
خواهيم دانست مرد ديگر نخواهد خوابيد. خواهيم دانست مرد مي هراسد. نخواهيم دانست ترس مرد از خواب است يا خوابهايش. خواهيم دانست مرد از آن خانه خواهد رفت.
نمي دانيم اين همان مرد است. او نمي داند ما مي دانيم: او مرديست که مي نويسد. او نمي داند ما درباره ی او چه فکر مي کنيم: درباره ی گذشته اش، حالش. ما چيزی از چهره ی مرد نديده ايم. ما تصاوير را کنار هم چيده ايم، يافته هايمان را؛ چيزهايي که در اين روند بهمان القا شده: نمي توانيم بپذيريم اين مرد گذشته ندارد. تاکيدی که بر اجزای صورت مرد مي شود تصور قبلي مان را از اين همان است، مخدوش مي کند.
مي دانيم اين مرد مي نويسد. نمي دانيم چه مي نويسد. نمي توانيم بپرسيم. اجازه نداريم به اين مرد نزديک شويم. فکر مي کنيم تصوير بعد به ما خواهد گفت.
پلات با اين نوشته: " اما چگونه سخن گفتي؟ آيا مانند آن صدايي که از ابرها رسيد و گفت: اين فرزند محبوب من است؟ اين کلام شنيده شد و ديگر به گوش نرسيد؛ آغازی داشت و انجامي. – اعترافات آگوستين قديس، باب يازدهم قسمت ششم" بر صفحه ای خاکستری، بسته مي شود.

مي دانيم کم مانده بگوييم مرد را مي شناسيم. مي دانيم کم مانده اين مرد خودمان باشد.



بيست و ششم اسفند هشتادوسه

Wednesday, March 9, 2005

خاطرات دیوار

الحکمة هي التشبه بالإله في الاحاطة بالکليات و التجرد عن الماديات.

ملا صدرا – اسفار



او از آن زن مي ترسيد. او از آن پوزه ی بلند و کريه، از آن ابروهای پر پشت سياه، موی تنک پشت لب، از آن سينه های آويزان و گوشتي. مي گويد اما او هم مثل همه شان بوده: بوسيده بوده، نوازش ديده بوده، چشمهايش به دودو زدن افتاده بوده، همان صداها از پوزه اش بيرون خزيده بوده و حتي طعم موی تن پر مويش در دهان، همان طعم عرق و کشاله بوده، همانقدر مهربان هم بوده. مي گويد وقتي پستانهايش را مي بريده، همان احساس هميشه را داشته وقتي پايش را، انگشتهايش، گوشش و من همچنانکه به کره ی چشم جديدی، که از لذت خيره مانده، در آن آکواريوم مي نگرم؛ نمي توانم چيزی از آن تن، از آن خواست هميشگي به خاطر بياورم.



خاطرات ديوار
بيست اسفند هشتاد و سه

Friday, March 4, 2005

متحرک بازی - الفبای دور

به هر راهي که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی ديگر نمي دانم



( ... - به ترتيبي که رو يا زير حرف واقع مي شود - )

از بالا جنگلي سوخته با صدای سم به خاک کوبيدن اسب از دور - سياهي کسي، خودش را از درختي سوخته به درختي سوخته مي رساند (مي کوباند؟) - نزديک مي شود. نمای دورتر: سياهي هايي از هر درخت سوخته خود را به هر درخت سوخته مي رسانند: صدای سم به خاک کوبيدن چهار نعل اسب نزديک تر مي شود. بالاتر جنگل در مه فرو مي رود.
صدای پاهای اسب در آب شنيده مي شود.
در مه چرخيدن. پايين رفتن از مه. درختي تک افتاده. نمای نزديک: کسي در پای درخت بر پارچه ای نوشتن را تمام مي کند: " ما ديوانه نيستيم، تنها زندگي برايمان بسيار جدی تر است." * بشکه های سياه نفت در اطراف مرد ديده مي شود. با صدای گم پای اسب در نقطه ای دور...



ازمتحرک بازی: الفبای دور
پانزدهم اسفند هشتاد و سه



* نوستالژيا – آندری تارکوفسکي

Tuesday, March 1, 2005

صداگذاری

صداگذاری
( دوباره خواني ۱ )

زني لخت کنار عمويم ايستاده. زني زيبا – بي سن. نگاتيو مي گويد عمويم بيست و چند ساله است. عکاس بود و از نوک پستانهای زن و از سياهي موهای زهارش به آرامي، شمرده شمرده عکس گرفته.
ورق مي زنم. نگاتيوهايي انگار تکراری. زنهای جديد – شايد – در همان حالت ها... همان ژست ها... همان موها... با عکسهايي شبيه به هم: از سينه. از ساق. از شکم. از باسن. از... در بهترين حالت فکر مي کنم مجموعه ايست nudeart از سر هوس از عموی کسخول – نقاش – عکاس هرگز نديده ی قمار باخته ام.
آلبوم نگاتيو را به مادربزرگم نشان مي دهم. مي گويم اين زنها را مي شناختيد؟
بعدها خواهم دانست که اين عکس ها مال زمانيست که عمويم در شيکاگو بوده. بعدها خواهم دانست که اين تصويرهای سياه و سفيد از زناني است که عمويم تنها برای لخت کردن شان و عکس گرفتن از اندام شان، با پول به خانه اش مي آورده. بعدها – عموی دیگرم مي گويد- خواهم دانست با هيچکدامشان نخوابيده.
مادربزرگ عينکش را مي آورد. نگاتيوها را نگاه مي کند. دستهايش مي لرزد. پشيمان مي شوم از سوالي که کرده ام. مي خواهم آلبوم را از دستش بگيرم. نمي گذارد. هر صفحه را با دقت مي نگرد، صفحه هايي با شش رديف هشت تايي. خوشبختانه تعداد صفحات آلبوم از ده بيشتر نيست. مي ايستم و دستهای پيرزن را نگاه مي کنم. مي انديشم با اين چشمها توی اين سياهي دنبال چه مي گردد؟ هيچوقت نخواهم دانست. مي گويد نمي شناسد. دروغ مي گويد. از نم چشمهايش مي فهمم؟ نمي دانم.
بعدها خواهم دانست که مادربزرگ از وجود اين آلبوم خبر نداشته. بعدها خواهم دانست که عمويم عکس ها را برای مادرش مي فرستاده، نگاتيوها را پيش خودش نگاه مي داشته. بعدها خواهم دانست که وقتي تنها چهار سال داشتم، تنها باری که عمويم را ديدم، آلبوم را با خودش آورده. چرا سعي نکرده از وضعيت های متفاوت عکس بگيرد؟ چرا همه ی اين زنها شبيه به هم اند؟ چرا مادربزرگ پنهان مي کند؟
مي دانم عموی بزرگم از اين يکي متنفر است، بوده است. مي دانم با هم از ايران رفته اند. مي دانم سالها با هم در شيکاگو زيسته اند. مي دانم عموی بزرگم سرخورده به ايران باز مي گردد. مي دانم يک زن توی همه ی اين عکس ها بيشتر نيست.
پدر چيزی نمي داند. پدر از عموهايم سالها کوچکتر است. پدرم خيالباف نيست. شاعر نيست. نقاش، نويسنده، عکاس نيست.
چيز عجيبي توی اين قرمزی چشمهای توی نگاتيو هاست. چيز عجيبي توی اين موهای لخت بلند هست.
بعدها در نامه هايي که در کشوی هميشه قفل مادربزرگ مرده ام پيدا خواهم کرد، خواهم دانست که عکس ها را با نامه برای مادربزرگم مي فرستاده. خواهم دانست که مادربزرگ تمام آنها را از بين برده و تنها تعدادی از نامه ها را نگه داشته، نامه هايي که جز احوالپرسي نيست نيست و حرفي از عکس ها نمي زند، مگر در ابتدا يا انتهايشان به اينکه عکسها را همراه نامه فرستاده، اشاره مي کند.
شايد عموی ديگرم دروغ مي گويد. شايد توی اين تصويرها هيچي نيست. شايد نبايد دنبال ردی، نشانه ای، چيزی بگردم.
درواقع دارم به آن زنها فکر مي کنم. به آن پستي ها، بلندی ها، عرياني ها.


آلبوم نگاتيو با نامه های عمويم به مادربزرگ را در گوشه ای از کمدم پيدا کرده ام. به تصويرها و نامه ها و دست خط عمويم نگاه مي کنم. بايد ارتباط جديدی بين اين داده ها پيدا کنم. مي خواهم جايم را با او در پشت دوربين عوض کنم و رجوليتش را در عکسها تثبيت کنم. مي خواهم همان چيزها را بنويسم، همين زنها را. به خاطر مي آورم که مادربزرگ نه خواندن مي دانست و نه نوشتن...





يازدهم اسفند هشتاد و سه

Sunday, February 27, 2005

متحرک بازی: الفبای دور

( ــت )
زني سياه پيچيده در قابي از شعله با فریادی که شنيده نمي شود در باغ مي دود.

پس زمينه: آواره های شهری متروک.

با خطوط محوی از کتاب: وامطرنا عليهم مطرا * و صدايي از باد ورق خوردن و جلزيدن

پس زمينه: وارد شدن از دری شکسته. حياطي با ديوارهای گلي در جاهايي فروريخته و حوض آبي سبز که تکه چوبي بر آن شناور است.

خارج شدن از شعله: ساحلي شني / دستي کتاب را اوراق مي کند، در آتش مي اندازد و با خود مي گويد: پروردگار من! کاری کن شيطان به عهدی که با من کرده است، وفا کند. *

بوی سيگار در تصوير – به افق دريا خيره مانده – نمي گنجد.




از متحرک بازی: الفبای دور
نهم اسفند هشتاد و سه



* هشتاد و چهار – اعراف
* ملال پاريس – بودلر





مکتوب ( ايده؟) - > تصوير - > ديده ( حس؟ - درک اولی؟ - استعلايي؟) - > انتزاع - > تقليد ( نوشتن؟) - > بازنمايي ( برداشت آزاد؟)
بازگشت به متن غيرممکن به نظر مي رسد – به نظر مي رسد گزاره ای نادقيق است
بازگشت غير ممکن است – غير ممکن گزاره اي نادقيق است
امکان بازگشت به متني بدون اصالت وجود دارد – بي اصالت منوط به تعريفي دقيق از اصالت است. گزاره ی منفي همواره در تناقض است. –

= پيوسته تحقير شدن – مرعوب شدن
بازگشت : ؟ ( ابهام)

Wednesday, February 23, 2005

متحرک بازی/ الفبای دور

( بـپـ )

فرو شدن در طرح پنجه ای از کف بر بي عدد زمستان تقويمي ديواری که آهويي پاگريز را زخمي نشان مي دهد با پرسشي پيوسته از تکرار:
انگار مرگ
خط های دست را
زود
گرم مي کند؟

/ و صدايي از جيغکش تا آسمان که دسته ای طوطي نشانه مي رود /
کفي دست با لکه های سرخ محو مي شوندی، قاب پنجه را پر مي کند







مي را رگ مي زني
زن را رگ مي زني
ني را رگ مي زني
- رگ را گر مي زني




از متحرک بازی : الفبای دور
ششم اسفند هشتاد و سه

Saturday, February 19, 2005

از متحرک بازی / الفبای دور

خواستي زنگ بزن
من هم صدايي دارم !




( از الف - ب )

اتفاق افتادن چاله ای ميان آب.
پارچه ای سفيد بر نئنويي که تاب مي خورد
با بچه های لخت – پوشيده بر سر زيرگذری نيمه کاره از کردستان تا آرژانتين که در تاريکي پيش مي روند و جيغ بازی برای ترساندن هم تا دست معلمي روی تخته سياه که مي نويسد " ب مثل بابا " و ادامه ی تونل از نقطه ی ب/ قطره ای بر تصوير سياه مي چکد تا دستي چشمان بازمانده ی پيرزن را بر هم مي گذارد و شيهه ی زني عريان " مادر کفن نمي برد " که مي کشد، دور مي شود، گم مي شود، و اينکه زن آيا هرگز برهنه بود؟، محو مي شود...




از متحرک بازی : الفبای دور
دوم اسفند هشتاد و سه

Friday, February 18, 2005

متحرک بازی / الفبای دور

( الف. ۱ )

صدای در به هم خوردن باد از کلبه / تصوير دستي که پيدا نيست، شمعي را پيش مي آورد که باد جابه جايش مي کند؛ سايه خاموش مي شود / با صدای ريختن آب در امتداد راه ( کوچه؟ ) مي آميزد.
سياهي و ماشين تحريری که در آينده نوشت : حرفهای بي صدا را دايره مي کنم، کلمه هايي از سنگ. که حرف به حرف ظاهر مي شوند.


دو.
بالا نشانه گر برای رسيدن به "ب"، نوزادی را جلوی سگها مي اندازد
پايين نشانه گر خودش را از عوعوی سگ مي تکاند از گريه ی نوزاد




از متحرک بازی: الفبای دور
سي بهمن هشتاد و سه

Tuesday, February 15, 2005

از متحرک بازی / الفبای دور

(الف)

که
من پلک ندارم
چگونه بخوابم ات؟



يک.
گودالي از پوکه در پای ديواره ای خاکي/ که سايه ی پايي از تصوير خارج مي شود
با صدايي از و « شاعر مثل شاعر دنياگريز خواهد بود *»



از متحرک بازی: الفبای دور
بيست و هفتم بهمن هشتاد و سه


* غيبگويي – هاندکه








ا
ب – پ – ت
ح – چ – ج – ث
خ – د – ذ – ر – ز
ط – ض – ص – ش – س – ژ
ظ – ع – غ – ف – ق
م – ل – گ – ک
ن – و – ه
ی

Saturday, February 12, 2005

از متحرک بازی/ الفبای دور

از چشمهای بازمانده مرده ات ايلي ايلي *
سر مي خورد
اينهاست يک جفت تيله ی سياه که برايم به يادگار
و چيزهايي از کنده شدن: سايه و ماتيک آبي؛
و لما سبقتني *.


- ف (پ)، صاد -
بيست و چهارم بهمن هشتاد و سه





*
And about the ninth hour
,Jesus cried with a loud voice, saying
?E’li! E’li! La’ma sa-bach’thani
!That is to say My God! My God
?Why has thou forsaken me

Matthew 27-46




که ناگاه پرده ی هيکل از سر تا پا دوپاره شد
و زمين متزلزل و سنگها شکافته گرديد.

متي بيست و هفت: پنجاه و يک