Wednesday, March 16, 2005

مرثیه ای برای ف؛ پ - صاد

مرثيه ای برای ف؛ پ – صاد
مي دانيم اين زن مادر مرد است. مي دانيم مرد در خوابهايش به زن تجاوز مي کند. مي دانيم مرد خوابهايش را به خاطر نمي آورد. مي دانيم زن در خوابهای مرد تبديل به آن - خواهرش - مي شود. نمي توانيم مشخص کنيم چهره ی زن متعلق به کيست، هر لحظه يکي از هر دوی زنهاست يا بيشتر: حال نيست، گذشته نيست، آينده نيست. مي دانيم اين تصاوير در واقع محقق نمي شوند: تصاوير زمان بر نمي دارند! مرد متعلق معرفتي کاذب است. هرکس پيش خود مي گويد مرد را مي شناسد؛ هيچکس اذعان نمي کند.
به کمک مرد خوابهايمان را پس مي زنيم، فراموش مي کنيم.
مرد از خواب مي پرد، به ساعت نگاه مي کند، نمي تواند ببيند، تاريکي پر است: شايد سردش باشد، شايد عرق کرده باشد، نمي دانيم. در باز مي شود، مرد بيرون مي آيد، در بسته مي شود مرد روبروی آينه ی دستشويي به خودش نگاه مي کند، نمي دانيم به چه نگاه مي کند، نمي دانيم به چه فکر مي کند، القای اضطراب نمي کند، آرامش؟ آينه مغشوش است، چيزی نمايانده نمي شود. اين ها زود اتفاق مي افتند، مي دانيم به زودی ديگر به خاطر نخواهيم آورد.
خواهيم دانست مرد ديگر نخواهد خوابيد. خواهيم دانست مرد مي هراسد. نخواهيم دانست ترس مرد از خواب است يا خوابهايش. خواهيم دانست مرد از آن خانه خواهد رفت.
نمي دانيم اين همان مرد است. او نمي داند ما مي دانيم: او مرديست که مي نويسد. او نمي داند ما درباره ی او چه فکر مي کنيم: درباره ی گذشته اش، حالش. ما چيزی از چهره ی مرد نديده ايم. ما تصاوير را کنار هم چيده ايم، يافته هايمان را؛ چيزهايي که در اين روند بهمان القا شده: نمي توانيم بپذيريم اين مرد گذشته ندارد. تاکيدی که بر اجزای صورت مرد مي شود تصور قبلي مان را از اين همان است، مخدوش مي کند.
مي دانيم اين مرد مي نويسد. نمي دانيم چه مي نويسد. نمي توانيم بپرسيم. اجازه نداريم به اين مرد نزديک شويم. فکر مي کنيم تصوير بعد به ما خواهد گفت.
پلات با اين نوشته: " اما چگونه سخن گفتي؟ آيا مانند آن صدايي که از ابرها رسيد و گفت: اين فرزند محبوب من است؟ اين کلام شنيده شد و ديگر به گوش نرسيد؛ آغازی داشت و انجامي. – اعترافات آگوستين قديس، باب يازدهم قسمت ششم" بر صفحه ای خاکستری، بسته مي شود.

مي دانيم کم مانده بگوييم مرد را مي شناسيم. مي دانيم کم مانده اين مرد خودمان باشد.



بيست و ششم اسفند هشتادوسه

No comments: