Tuesday, July 22, 2014

ماهی گویا ـ خاک: «باطل اباطیل» / دوم

http://www.vivianmaier.com/
Vivian Maier



We can be precise. The factors are
in the animal and/or the machine the factors are
communication and/or control, both involve
the message. And what is the message? The message is
a discrete or continuous sequence of measurable events distributed in time.

  - Distances; Charles Olson








2
(به حامد سروش)



دوباره نگاه کرد، پیش رفت، صبح زود خیابان که خالی بود می‌توانست و حتا بنشیند روی زمین، میان راه خیابان، چون ماشین نمی‌آمد آن وقت، هنوز که آفتاب نیامده و پنجره‌ها خاموش، و یا دراز بکشد، با اینکه زمین سرد. خم شد، گرگ و میش نور چراغ خیابان را خورده بود، که ببیند، آن‌قدر تا صورت‌اش را به زمین برساند بچسباند ولی نمی‌توانست و خیلی کُند بود می‌رفت، هرچه می‌رفت تا به آن نقطه‌ای برسد، نمی‌رسید به آن، پس چرا خم شده بود اگر آنجا نبود، و باز راست ایستاد، دنبال چه می‌گشت، و همان کند پیش‌تر رفتن‌اش را می‌فهمید و دید چراغ‌های توی پنجره، یکی روشن شد و صدای آمدن ماشین آمد ولی فقط یکی، نترساندش.
کندی را می‌خواست و بوی صبح که غبار و رطوبت. شاید چون می‌ترسید دیگر اثرش نباشد و می‌دانست دیگر آنجا نیست، شسته‌اند، پاک کرده‌اند. ولی چقدر گذشته، نمی‌دانست. کندی را می‌خواست تا خودش را آن طرف‌تر ببیند، بر دهانه‌ی درگاه زیرگذر، نه چون آن باری که ندید و هیچ‌کس خودش را نمی‌دید جز این‌که لحظه‌ کش آمد برای تماشا و تجمع و شگفتی در تجمع آدم‌ها پهلوی تندی دارد درماندگی و این‌که هیچ‌کس، آن لحظه، خودش را نمی‌دید نه آن‌ کسی که جان می‌کند. ببیند در میان آنها او هم گم شده، خودش را که چطور نگاه می‌کند و به چه فکر می‌کرد و سرهای از پنجره‌های مشرف به آنجا، تک و توک، بیرون آمده. تا بتواند صدای حبس شده توی دهان‌ها، یا پایین نیامده محبوس جمجمه را بشنود.
و دیگر چه؟
وقتی همه به اویی که آن جا روی زمین درد می‌کشد، یا نمی‌کشد تمام شده، جان کنده یا دارد جان می‌کند و خونِ جاری خیره‌اند، اگر می‌توانست به آنها نگاه کند؛ کندی را می‌خواست تا بتواند نگاه کند هر کدام آنها را به جای فقط او، نگاه‌شان را، حرکت دست‌های‌شان، حالت چهره‌های‌شان، ببیند؛ به جای اینکه تند برود بدود دور شود توی صدای آژیر آمبولانس می‌آمد و پلیس و بوق‌های کلافه‌ی ماشین‌ها، دورتر، که نمی‌دانستند کندیِ چیست و توقف:
«هی، چی شده؟»
به او که نمی‌شنید، می‌رفت،
«خانم! هی... با توام، چه خبره اون جلو، چرا نمی‌رن؟»،
تندتر شد، با دستش روی گوشهاش، یا سرش را گرفته بود، دیگر می‌دوید. یا تا بتواند هر کدام آنها را تمام آن روز، از آنجا که رفتند، دیدن را که بردند، ببیند. دنبالش برود و بشنود برای کس دیگری که می‌گوید چه دیده و وقتی می‌خواهد غذا بخورد، و نشسته، روبرویش توی بشقاب، ماهی و نان و هویج، و دهان که باز می‌کند لقمه را بالا که می‌آورد، در فاصله‌ی بالا آوردن چنگال تا دهان، انتهای نگاه به دستهای خودش آیا به آن تن پاره و خوردشده، پخش بر زمین در خونش غلت خورده، که صبح دیده بود، صبح یک روزی، پرت می‌کرد؟ نخورده سیر می‌کرد و از اشتها می‌انداخت؟
اما او دوان دوان از آنجا گریخته بود. از خیابان اصلی به کوچه‌ای، کوچه‌ای ردیف پله‌های بلند، با سقفِ بند رخت‌های قرقره‌ای سیمی، خالی از رخت، که آسمان را قطعه‌قطعه می‌کرد، پله‌هایی یک در میان یخ‌زده، به سختی سرش را سنگین بود می‌کشاند، پر بود از نمی‌دانست چه که چون بالا را نگاه کرد، روی سیم، جای رخت، او، تن له شده لباس خون‌پوشیده، آویزان، روی بند؛ بندی که هرچه پله می‌رفت، بالاتر، پیش نگاهِ او، می‌آمد بالاتر، آنجا بود در افق سر بالا که می‌آورد و می‌دیدش.
کند بود و می‌خواست.
شاید چون آن روز، از توی زیرگذر تاریک، از آن صدای نعره‌های وحشتناک مردی نشسته بود دست‌هایش به نرده‌های دخمه‌ای آن زیر قفل کرده بود، ترسید، تند کرده بود به شتاب، گریزان از او، که فکرش را نکند چرا فریاد می‌کشید؛ اگرچه یک لحظه، خواست به سویش برود، دست بر شانه‌اش بگذارد مگر همین دست بر شانه‌اش گذاشتن، نعره را می‌خواباند، آرامش می‌کرد، خودش را آرام می‌کرد و او را که از حضور او از آمدن او چنان پریده و برافروخته، اگرچه از جایش تکان نخورده بود ولی نعره بود. اما ترسید و گام‌هایش تند، دویدن شد و در بالا آمدن از پله، هجوم یکباره‌ی نور که چشم‌اش را زد، التهابش را کور کرد سوزِ یکباره. ابرو در هم کشید و تا به شال و پالتوش بپیچد، بر درگاه پله‌ها، بالای زیرگذر ایستاد؛ شاید تا نفس تازه کند به تکاندن خودش و خیالش از صدای مرد. فکر کرد اگر آن ایستادن، آن وقفه نبود، او را نمی‌دید که آن‌طور بی‌هوا می‌آمد از خیابان و صدای بوق ماشین‌ها یکی‌یکی از کنار عابر میان راه می‌گذشت در برابر چشم خیره و نگران او که پی‌درپی او را و آمدن ماشین‌ها را می‌پایید خشکیده بر درگاه و دید سرعت ماشینی را که می‌آمد و فکر کرد او حتمن می‌ایستد به گذشتن او و فکر کرد اگر خودش بود... خودش که هرگز نمی‌توانست از خیابان بگذرد وقت عبور ماشین‌، چون نمی‌توانست اندازه بگیرد،  نمی‌توانست آن فاصله را، از آن چه می‌آمد با خودش، با سرعت و شتاب قدم‌های‌اش، با تردید رفتن و نرفتن، هماهنگ کند؛ او هم که می‌آمد، می‌رقصید توی تردیدِ قدم پیش گذاشتن و نگذاشتن و پس گذاشتن و نگذاشتن و پس، پس نرفت و آن چه می‌آمد، با سرعت، ندید؛ صدایی مهیب شد ترمز و ضربه و دیگر خون.
و او مات برده و خشک بر درگاه زیرگذر به تماشای تنی که در هوا غلتید و بر زمین فرود آمد و صدای چرخ‌های ماشین دیگر که از پاهای‌اش گذشت یا صدای خورد شدن پاهای او که چرخ‌های ماشینی از آن گذشت و او همه را دید بی‌آنکه ببیند و شنید بی‌آنکه بشنود، لحظه چنین کش آمد و صدای خورد شدن، تند شد.
نگاهش را برداشت و دوید و توی دویدن، تنها به چیزی که فکرش می‌رفت، به چیزی که می‌خواست، اینکه به آزمایشگاه نرود و اگر هرچند بازسازی ذهن ممکن باشد و اگر بشود آن ذهن ساختگی را، آن منطقی که به آن فکر از پی حواس می‌رود را، به ساختن بتواند و بتوانند بر قوای دستگاه، انسان ماشینی، کامپیوتری، هرچه اسمش بود، از هرچه اسمش بود می‌گریخت، ولی آن که او را، خودش را، در پیوستگی حواس، در انباشتگی حافظه، مرگ روی مرگ، تنی چنان مچاله در نگاه جانی مچاله‌ شد، آن چه او را چنان به خودش می‌شناساند، و بر خودش می‌افزود که آن مچالگی را و آن نعره را و آن سوز و نور را حسی برداشته بود که می‌خواست... وقت دویدن... تنها به بچه فکر می‌کرد، به اینکه چقدر می‌خواست توی رحم‌اش، توی خودش، نوای دیگری، تپش ذره‌ی دیگری که آرام‌آرام شکل می‌شد و آرام صورت می‌شد، از او می‌آمد و از پله‌های توی کوچه بالا رفت و به جای لابراتوآر دانشگاه، حالا که نشسته بود روی نیمکتی در میان ردیف درختان بلند لخت و به حوض بزرگ روبرویش خیره بود، کلاغ‌ها آمدند. و او هنوز به آنچه خودش را در خودش تلنبار می‌کرد و آن لحظه را و آن جسد را، به سال‌ها پیش‌تر، به خاطره‌ای در کودکی‌ش، به سوختن گربه‌ای در حیاط خانه‌اش پیوند داد.
کلاغ‌ها آمدند بر لب حوض نشستند، و بال گشودند، و یکی یکی پای به آب زدند، و بال و پر شستند؛ و خیال جانور تازه در رحِم خیالش هم‌چنان می‌جنبید، خیالی که با آب حوض قاطی می‌شد، که می‌خواست، توی آب با آن کلاغ‌ها و با آن درخت، درختی که هیات زنی بر تنه‌اش نقش بسته بود، جای بریده‌ی دو شاخه در کنار هم وُ پایین‌تر دایره‌دایره توی هم خالی که چقدر می‌خواست دستش را تا مچ توی آن حفره‌ی خالی فرو کند و آن خیال نوزاد را بنوازد؛ بوی سوختن گربه را از پوستش، بوی سوختن عابر که نسوخته بود، له‌شده، را از تنش، بزداید تا آن چیز، آن چه که آن تلنباری را می‌آورد، خفه کند. کودکی‌ی خودش را، دختری می‌دید پشت پنجره، صورت چسبانده به شیشه، صورتی که همیشه انتظار را می‌پاید، انتظارِ آمدن، و یا، تماشایی‌ست، گریستنِ رفتنِ کسی ولی کودک، دختربچه‌ای که سوختن را تماشا می‌کرد و دیگر، بوی سوختن گربه از تنش، از شامه‌اش، هرچه خودش را شسته بود و می‌شست، نرفته بود.
و کلاغ‌ها آبتنی می‌کردند و او برانگیخته گونه‌های سرخ بود و از هوس گداخته، خیس بود چشم و چشم‌های‌اش، و از خشکی، لبش، می‌ترکید. آیا آنها، او، خودش، می‌توانست، آن چیز را، خودش را، که او را چنین به این حال، حالِ دیگر، در التهاب این‌همه تنِش و شتابِ روز، انداخته بود، بازسازد؟ مگرنه این بود که می‌خواست، و می‌خواستند، این موجود تازه، دست‌ساز، همان‌طور نباشد و نفهمد و نکشد این‌چه او و آنها بودند می‌فهمیدند می‌کشیدند؛ که چه؟ برای او پیش از هر چیز، پیش از اخلاق و انسان، پیش از خوب و بد، پیش از آزادی و بردگی، آیا این تداعی در ازدحام و هجوم حواس‌اش، این حس که از ناکجا برمی‌خاست، و شناسایی آن ضربه‌ی پنهان و به هم پیچیدن آنچه از ترشحات غده و عصب و هورمون برمی‌خاست، برای آن موجود دست‌ساز ممکن می‌شد؟ دست روی شکمش گذاشت، فوران حسی آنجا، نهفته توی شکمش، سوخت دستش؛ همان دستی که در حفره‌ی نقشِ درخت فرو کرد. با این همه می‌دانست فردایش، فرداهایش، فراموش می‌کند، فراموش کرده ولی چیزی سمج، یادی نیامده در یاد، همیشه می‌ماند خستگی و سنگینی یادی در گوشه‌ای پنهان‌شده و پنهان مانده که به ضربه‌ای به حس‌اش، همیشه برمی‌خیزد؛ اگرچه بی‌آنکه به آن اعتنا کند، در آن همه شستشوی هر روزه‌اش و وسواس آب، برخاسته هست و می‌دانست؛ دانسته‌اش پس می‌زد.
و کلاغ‌ها چقدر بادقت پاهای‌شان را می‌شستند. و او چقدر می‌خواست روی زمین دراز بکشد و غلت بزند و زمین را و خاک را به تنش، اول با لباس، و بعد به پوست‌اش بکشد، لخت روی زمین غلتیدن، در خاک و خوردن خاک.
حالا صبح زود، فردا یا فرداهاش، دوباره از همان راه، بی‌آنکه از زیرگذر رود، صبحِ خیابانِ خالی و خاموش نوری که گرگ‌ومیش می‌خورد، ایستاده بر جدول همان خیابان، خودش را آن‌طرف، روبرویش، بر دهانه‌ی درگاه زیرگذر، می‌گشت خیره از این سوی هولش را؛ و پا می‌کشید می‌رفت کند و خم می‌شد زمینِ خیابان را، فاصله به فاصله چشم می‌دوخت تا پیدا کردن ردی خونِ مانده از تنی مچاله که به اینکه که بود هرگز فکر نکرده بود و فکر نمی‌کرد، و وقتی پیدا کرد، نمی‌دانست چرا و پیدا که می‌کرد، اگر پیدا می‌کرد، شاید دراز می‌کشید همان جا، شاید می‌نشست، شاید خم‌شده بود زبان می‌کشید، می‌لیسید.
ولی پنجره‌ها یکی‌یکی روشن شدند و او خودش را دید، از جای‌اش تکان نخورده بود.


Monday, July 14, 2014

ماهی گویا - خاک: «باطل اباطیل» / پاره نخست


1
(به شاهد)


از زیرگذر می‌آید بالا. زیرگذر بوی شاش و کلاهی چروکیده و پوسیده روی زمین و رطوبت. بی هیچ صدایی. صدای قدم که می‌پیچید. توی دیوار نرده‌هایی به اتاقکی، اتاقکی خالی پر از آشغال. آشغال، صورتش را به نرده چسبانده بود کمی پیش‌تر، توی تاریکی، صدای قدم‌هایش که خاموش شد، ایستاد، صورتش را چسباند به نرده توی اتاقک را ببنید. اتاقک پر از زباله، کف‌اش و تاره‌ی نوری، چشم‌هایش عادت کرد، و دید: کیسه‌ نایلون‌ها و کارتن‌ها و لباسهای پاره، کهنه، کاغذهای روزنامه و شاید کفشی، لنگه‌کفشی و قوطی‌های خالی، قوطی‌های کنسرو، بطری‌های آب... دستش از لای میله رد می‌شد اگر، برمی‌داشت تکه‌ی روزنامه را نگاه می‌کرد دنبال تاریخ، نشست، ولی نمی‌توانست میله را تکان دهد، تکان نمی‌خورد. فکر کرد آنجا زمانی این میله‌ها نبود و اتاقک خالی بود و می‌توانست آن وقت اگر بود، خیلی‌ها لابد چون او، پیش از او، آن‌وقت که بوده، توانسته‌اند و حتمن همان‌جا توی آن اتاقک خوابیده بودند و آن کارتن‌ها... جای خواب خیلی‌ها بود که پیش از او آنجا خوابیده بودند ولی دیگر ورودی اتاقک با میله‌ها بسته بود و کسی نمی‌توانست و او نمی‌توانست و باید دنبال جای خواب‌اش، جای دیگری می‌گشت و اگر دستش به بریده‌ی روزنامه می‌رسید، کاغذ که دیگر در آن نم و رطوبت لجن گرفته و پوسیده و اگر دستش حتا می‌رسید، نمی‌توانست بردارد، برداشته نمی‌شد، لزج و خمیر شده بود و اگر برمی‌داشت هم، نمی‌توانست بخواند و اگر می‌خواند، فقط دلش می‌خواست تاریخ را بداند، ببیند آخرین روزهایی که کسانی آن تو خوابیده بودند چه وقت بود اما این دانستن به هیچ کارش نمی‌آمد، مهم هم نبود، ولی لباس‌ها شاید، نه مثل کاغذ روزنامه‌ها آنطور پوسیده و لجن‌گرفته، شاید چیزی پیدا می‌کرد، کفشی یا پیرهنی که آن بو را نداشته باشد، خودش را، همین‌طور دستش به میله‌ها، دستهایش به میله‌ها، گردنش را کج کرد، بینی در چاک بلوزش فرو کرد نفس کشید عمیق و بو را فرو داد، بویی که دیگر خودش بود، بوی خودش، و انگار هرگز بوی دیگر نداشت، قبلن بوی دیگر نداشت، یادش نمی‌آمد بوی دیگرش.

آن‌وقت صدای قدم زدن کسی آمد، فکر کرد اگر آن وقتی بود که بوی دیگری داشت، حالا از این صدای قدم‌های توی تاریکی و توی خاموشی، که پژواک چند برابر داشت توی زیرگذر به آن بزرگی خالی، زیر میدان، میدان که از رویش پل بزرگراه رد شده بود... حتمن اگر آن‌وقت بود، می‌ترسید و فکر کرد شاید شده بود هم این‌طور که ترسیده باشد از این صدا آن وقت که بوی دیگری داشت و یادش نمی‌آمد، ولی آن‌ لحظه نترسید و فکر کرد او که نزدیک می‌شود، او را که ببیند نشسته آن‌طور به میله چسبیده و دستش را از لای میله‌ها برده تو و دارد کف لجن و شاش و آشغال را دست می‌کشد، او حتمن می‌ترسد، خندید. صدای خنده‌اش، قاطی صدای قدم‌هایی که تند شد و دور می‌شد پیچید، توی دور شدن صدای پا، آن‌وقت، از خودش صداهای ناجور در آورد، و نعره زد، نامفهوم، چیزی نمی‌گفت، نمی‌خواست بگوید، صدا را می‌خواست به جان بیچاره‌ای که می‌گذشت بیاندازد، بترساندش، یا نه، ببیند چه کار می‌کرد. و دید چه کار کرد، دوید و صدای دویدن پیچید توی زیرگذر وسیع خالی، صدا که قاطی شد با بو و تاریکی، دیگر رفته بود هرکه بود ولی اگر نمی‌رفت و اگر یکی شبیه خودش بود و یا نه هر ک بود، یکی که‌او هم نعره می‌زد از نعره‌ی او شاید بلندتر، حتمن بلندتر و او خودش دوباره نعره می‌کشید از آنِ آن دیگری بلندتر و آن دیگری همین‌طور و او برنمی‌گشت و او که در این دوئت نعره، در این رزم‌آوری نعره، با او همراه شده بود، او هم به او نزدیک نمی‌آمد و نه مانند او می‌خواست تاریخ را بداند از وقتی که کسی پیش‌تر توی آن اتاقک خوابیده بود و مانند او نعره زده بود تا هرکس را، عابر را، بترساند، چقدر گذشته ولی او را همراهی می‌کرد در نعره و این صدای پا توی صدای نعره گم شد ولی این نمی‌توانست، یا تا کی می‌توانستند نعره کشیدن و صدا‌شان نگیرد... پس همین بود که اگر صدای‌شان می‌گرفت، هرکس زودتر صدایش گرفته بود و دیگر نمی‌توانست همپای آن دیگری یا بلندتر نعره‌ بکشد، باخته بود و آن اتاقک از آنِ اویی می‌شد که توانسته بود تا کی آن نعره را ادامه دهد ولی امروز که دیگر ورودی آنجا را نرده کشیده بودند و فرق نمی‌کرد و حتمن او که صدای پایش را شنیده بود، پیش از او می‌دانست آن اتاقک را نرده کشیده‌اند و دیگر جای خواب کسی نمی‌شود و او که نعره کشید، آن دیگری بی‌آنکه جوابش را بدهد، بی‌آنکه برمد، دلیلی برای همراهی با او پیدا نکرده بود، به جاش تندتند رفته بود و او با خودش فکر کرد - او که زودتر آنجا رسیده بود نشسته بود دستش را از فاصله‌ی بین نرده گذرانده بود - حتمن راه دیگری به اتاقک هست، نمی‌شود همین‌طور با میله بسته باشند و لابد اتاقک به جای دیگری می‌رود، به اتاقک دیگری، به دالانی و از آن دالان به زیرزمین، زیرزمین شهر که شنیده بود، یا تصور می‌کرد، پیش‌تر، قنات‌ها بود که زمان جنگ پناهگاه بود و مردم آنجا، وقت بمباران و وقت آمدن دشمن، پنهان می‌شدند که یادش آمد آنجا، توی آن شهر که هرگز جنگی نشده بود پس پناهگاه برای چه بود و چرا زیرزمینی ساخته بودند و چه کسی ساخته بود و چرا ورودی این اتاقک را، مانند اتاقک‌های دیگر شبیه به این، در دیگر زیرگذرگاه‌های خاموش و متروک شهر، که شهر پر بود از آنها، بسته بودند؟
از زیرگذر می‌آید بالا، بوها و شاش و کثافت کف کفش‌اش چسبیده، روی سنگ پله که می‌کشد، می‌کشد آن چیزها از کف کفش‌اش بریزد که پایش آن‌طور دیگر به زمین نچسبد...  و فکرش... ولی اگر، مسخره بود، خودش می‌دانست، اهمیتی هم نداشت، برای کسی، اینکه او چه فکر می‌کرد، و فکر می‌کرد شاید در آن اتاقک... شاید در دیگری بود، آن‌طرف‌اش، اگر می‌توانست برود تو و آن در را باز کند، جایی پیدا می‌شد، جای دیگرِ شهر که می‌توانست برای خودش، برای آن شبش و شبهای دیگرش، جاخوابی پیدا کند و آن در، رو به خیابان‌های خاکستری و تاریک، رو به مردم خشمگینِ تندگذر، رو به خانه‌های چرک و مرده، رو به دیوارهای شبیه به هم بلند و بدریخت، یکنواخت، آجرآجر زردِ چرکتاب، باز نمی‌شد و به جاش، آن‌طرف، اگر می‌توانست از نرده‌ها بگذرد و آن در دیگر را پیدا کند، و از دالان می‌گذشت، شهری با رود روشن بزرگی پر آب، درخت و گل شاداب، پر از پرنده رنگ به رنگ، مردمی خندان نشسته بر نیمکت‌ها کنار رود خوش، بود و تمیز بود و موسیقی بود.
و فکر کرد اگر چنین بود، اگر آن شهر دیگر، شاید همین شهر در هر زمان دیگری، در آینده‌ای درگذشته، چنین بود، دلش نمی‌خواست آنجا بماند و با آن آدم‌هایی سر و کارش بیفتد، که آنها هم، مانند همین‌ها، به سرووضع چروک و از ریخت‌افتاده‌ی او، به نگاه هراسان و گیج او، به موهای دراز به‌هم‌آمده ژولیدگی‌ش، همین‌طور نگاه می‌کنند اگر نگاه کنند و اگر ببینندش و می‌بیینند و بخواهند برایش کاری کنند و یکی از آنها او را به خانه‌اش ببرد، خانه‌ای با حیاطی از درخت اقاقیا و دیوارهایی پوشیده از یاس امین‌الدوله و پرنده‌هایی آوازخوان و گلهای رز و کاغذی صورتی و استخری پر آبِ روشن و برایش غذا بیاورد و برایش لباس تمیز و تازه بیاورد و بخواهد با او حرف بزند و ماجرایش را بپرسد و از کارش سر در بیاورد و بخواهد بداند وُ زندگی تازه‌ای به او بدهد و از او بخواهد آنجا بماند، زنی مهربان، مردی مهربان، بی‌چشم‌داشت، بی از دنبال عوض؛ و یا حتا بی‌آنکه با او حرف بزند، بی‌آنکه بخواهد سر در بیاورد، تنها مهربان باشد و تنها چیزهای تازه به او بدهد، غذای گرم برایش بیاورد، لباس تازه، همین... نه نمی‌خواهد... هیچ دلش نمی‌خواست در شهری چنین، با چنین آدم‌های غریبه، عجیب، بماند. هیچ دلش نمی‌خواست راه ورود به آن اتاقک را پیدا کند و آن در را پیدا کند و از دالان بگذرد و خودش را در شهری چنین بیابد. جز اینکه می‌خواست دستش را به روزنامه برساند، جز اینکه می‌خواست تاریخ را بداند و فکر کرد:
لابد... حتمن همین است... آنها... کسی که پیش از او، وقتی آن ورودی را نرده نکرده بودند، آن تو خوابیده بود، بی‌آنکه از آن در دیگر خبر داشته باشد و از راه و دالانی که به آن شهر دیگر می‌رسید خبر داشته باشد، تنها چون جای دیگر خواب نداشت، دسامبر یا ژانویه بود، سرد بود، برف می‌بارید، نمی‌توانست توی کارتن، در سرما، توی خیابان، بماند؛ و آمده بود توی اتاقک، مانند دیگرانی چون خودش که در اتاقک‌های دیگرِ دیگر زیرگذرهای  فراوانِ شهر در آن شب سردِ روزهای آخر دسامبر، پناه گرفته بودند، پناه گرفته بود، در بوی شاش دراز کشیده پیش سوسک و لاشه‌ی موش، هزار جانور دیگر، مرده و زنده، چون خودش، تا به خواب رود و چون خوابش نبرده بود – چرا خوابش نمی‌برد... التهاب داشت مگر خوابش ببرد... و یا آن بو نمی‌گذاشت – برخاسته بود دور اتاقک تاریک قدم‌زنان، دست‌کشان به دیواره‌ی آن، که از ناکجا، که بی‌گاه، دستش به چیزی گرفت روی دیوار، تیزی‌ای، برآمدگی‌ای، اضافه روی دیوار، دستگیره‌ای، دستگیره‌ی در که به آن دالان باز می‌شد، آن دالان که به شهر می‌رفت، همان شهر در هر زمان دیگری، شاید، و در را باز کرد و رفت به آن شهر چون وارد شد، رودخانه‌ای پرآبِ روشن و پاک، که نور مهتاب و ستاره برمی‌گرداند، خودش را غرق در عطر گل‌ها و درخت، در شبانه‌ی موسیقی و رقص، میان مردمانی خندان، پیدا کرد که دیگر آن جای نمور نبود. آنها شگفت‌زده به غریبه نگاه کردند، تنها شاید لحظه‌ای، دیگر نگاه نکردند، روی گرداندند به رقص دوباره و موسیقی دوباره و شراب و غذاها و این دعوت بود، او را هم دعوت کردند و او به شادی پیوست و به رقص پیوست. و فکر کرد لابد آنها هم، چون خود او، از آن دالان، از آن شهر دیگر، به این جا آمده بودند و همه گذشته‌ی او بودند و همه خود او بودند و همه می‌‌دانستند و همه او را می‌شناختند و از این فکر، فکرِ خوشی و لذیذ بود، فکر آرامش و رهایی بود که آمد و همراهش کرد در آن بوها و در آن نواها و در آن شادی و در آن روشنی، دیگر خودش را فراموش کرد او هم، از آنها، چون آنها که شد تا وقت دیگری، شبی دیگر، سالی دیگر، کسی دوباره از آن دالان، خودش در آینده‌ای که اگر آن در را پیدا نکرده بود، آمد و او، مانند همشهری‌هایش، مانند دوستانش، مانند دیگر همپایان رقص و شرابش، تنها لحظه‌ای، کوتاه‌تر از تمام شدن یک نت، کوتاه‌تر از جابجایی پا و دستش در آواز، اوی شلخته‌ی ژولیده‌ی تازه را نگریست و همه او را نگریستند و باز به هرچه می‌کردند، به رقص و خوردن و آشامیدن، بازگشتند و این دعوت خاموش بود از تازه‌وارد. اما این تازه‌وارد دیگر او نبود، مانند او نبود و بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، بی‌آنکه به آنها خوب نگاه کند،  بی‌آنکه فکر آنها را بخواند، به آنها نپیوست و به جاش، پسِ آن لحظه، پسِ نگاه آنها، عقب‌عقب پا پس گذاشت و از دالان که آمده بود بازگشت و از اتاقک بیرون آمد و فردایش، فرداهایش، هم او، تازه‌وارد، تمام دخمه‌ها و اتاقک‌های تاریک پنهان در زیرگذرهای شهر را نرده کشید.
از زیرگذر که می‌آید بالا، لحظه‌ای که به کشیدن کف کفش‌اش به تیزی‌ی پله ایستاد، نگاهش به شاپوی چروکیده افتاده روی زمین، پوسیده و مچاله که افتاد... گمان کرد صاحب کلاه هم او بود که اتاقک‌هایِ تمام زیرگذرهای شهر را نرده کشیده، بسته بود؛ شاید. 



Sunday, July 13, 2014

نامه حرمان / ای دل ازین خیال سازی چند؟ به خیالی خیال‌بازی چند ؟


تصدق بی‌وفایی‌ات بگردم


داشتم نامه‌ی مفصلی برایت می‌نوشتم، در حین نوشتن آن حرف‌ها، حال «دِ ژَ وو»یی پیدا شد که خودم را دیده بودم که داشته اینها را می‌نوشته. این حالت لحظه‌ای باقی نماند. چنین یادآوری آینده در گذشته را من باور ندارم و هربار اگر باز هم پیش بیاید، چون همین بار دنبال شباهت آن لحظه با لحظه‌ی دیگری، حافظه‌ام را ورق می‌زنم. این شد گمان کردم آن حرف‌ها که می‌نوشتم را جایی حتمن خوانده بودم که اینطور بازآوری در خیالم پیدا کرده. از دو سه روز پیش تا امروز خیلی از داستان‌های امریکای لاتین و اروپای شرقی که گمان می‌کردم آنجاها شاید خوانده بودم، ورق زدم. باور کن خیلی وقت گرفت و زحمت کشیدم تا بالاخره، ناباورانه، در داستان «اورجی پراگ» فیلیپ راث، پیدایش کردم. خود نوولا، داستان بی‌مِزه‌ای‌ست. من هم هیچ‌وقت تکلیفم را با فیلیپ راث ندانستم، همان‌قدر که با جان چیور و جان آپدایک نفهمیدم چه کار کنم. البته این مقایسه‌ی بی‌خودی‌ست، لابد باید او را با سل بلو و ایزاک سینگر مقایسه کرد چون یهودی خودویرانگری‌ست، ولی من با این دوتا آخری که خیلی خوب کنار آمده‌ام. به هرحال، حالا جای آن خزعبلاتِ من، که چقدر همیشه پر از چسناله و عروگوزهای بی‌جاست؛ این یکی دو صفحه از آن داستان را برایت ترجمه کردم، هرچه خواسته باشم گفتم باشم، همان را فیلیپ راث اینجا از زبان یک نویسنده‌ی تبعیدی چک گفته.

"میان حرف دویدم، پیش از آنکه زن جیغش در بیاید، و از او پرسیدم:
- علارغم اینکه کتابت را ممنوع کردند، نمی‌توانستی توی چکسلواکی بمانی؟
- چرا. ولی اگر مانده بودم، متاسفانه باید راه کناره‌گیری پیش می‌گرفتم. نمی‌توانسم بنویسم، در مجامع عمومی حرف بزنم، حتا نمی‌توانستم دوستانم را بی‌آنکه به بازجویی ببرندم، ببینم. تلاش برای انجام کاری، هر کاری، بی‌ به مخاطره انداختن آرامش کسی، و بی به خطر انداختن زن و فرزند و خانواده‌ی کسی نمی‌شد. من آنجا زن دارم. و یک بچه دارم و مادر پا به سن گذاشته‌ای که تا همین حالا به اندازه کافی رنج کشیده. تو کناره‌گیری را انتخاب می‌کنی چون می‌فهمی کاری نمی‌شود کرد. آنجا هیچ مقاومتی دربرابر روسی‌سازی کشور وجود ندارد. این حقیقت که همه‌کس از اشغال نفرت دارد، در درازمدت، دفاعی نیست. شما امریکایی‌ها به دوره‌ای یکی دو ساله فکر می‌کنید؛ اما روسها به سده‌ها می‌اندیشند. آنها غریزی می‌دانند درازمدتی خواهند بود، و زمان برای آنهاست. عمیقن این را می‌دانند، و حق دارند. حقیقت این است که با گذر زمان مردم کم‌کم پذیرای چنین سرنوشت‌اند. هشت سال گذشته. تنها نویسندگان و روشنفکران تحت فشار و آزارند، باقی همه خوش‌اند، حتا با نفرت‌شان از روس‌ها، و اغلب بهتر از همیشه زندگی می‌کنند. فروتنی، آنها را به حال خود واگذاشتن ایجاب می‌کند. نمی‌شود به منتشر کردن اثرت داد و قال راه بیاندازی بی‌آنکه از خودت بپرسی آیا فقط از سر بیهودگی حرف نمی‌زنی. من مثل تو فوق‌العاده نیستم. مردم، برای خواندن، موزیل و پروست و مان و ناتان زوکرمن دارند، چه جای خواندن من؟ کتاب من یک رسوایی بود، نه فقط به‌خاطر لبخند استهزای من، بلکه چون در 1967، وقتی چاپ شد، بیست و پنج سالم بود. ولی نسل آینده‌ی من، بهتر از هر کس با روس‌ها از در صلاح درآمد. برای من ماندن در چکسلواکی و به خاطر کتاب‌های چرندم با روس‌ها درافتادن... چرا؟ چرا کتاب دیگری از من مهم است؟
- نظر سولژنیتستین این نیست.
- خوش به حال او. چرا باید همه‌چیزم را هزینه کنم تا کتاب دیگر با لبخندی استهزاآمیز چاپ کرده باشم؟ با مبارزه با آنها، و خودم و آشنایانم را در خطر انداختن، چه چیز را ثابت می‌کنم؟ شوربختانه، به هرحال، همانقدر که به بی‌پروایی بیهوده، بی‌اعتمادم، به کناره‌گیری بیشتر مشکوکم. نه برای دیگران – آنها آنچه می‌کنند که باید – ولی برای خودم. من آدم شجاعی نیستم، ولی نمی‌توانم ترسویانه بیرون باشم.
- یا شاید این هم بیهوده‌ست؟
- دقیقن. به‌تمامی در تردیدم. در چکسلواکی، اگر آنجا بمانم، البته... کاری پیدا می‌کنم و حداقل در کشور خودم هستم و این به من کمی نیرو می‌دهد. آنجا کمینه می‌توانم چِکی باشم، ولی نمی‌توانم نویسنده باشم. درحالی‌که در غرب، می‌توانم نویسنده باشم ولی نه چِکی. اینجا، جایی که نویسنده‌ای کاملن بی‌اهمیتم، فقط نویسنده‌ام. و چنین از چیزهای دیگری که به زندگی معنی می‌دهند محروم‌ام – وطنم، زبانم، دوستانم، خانواده‌ام، خاطراتم و.. – اینجا ادبیات و ساختن آن همه چیز من است، ولی تنها ادبیاتی که می‌توانم تولید کنم پیرامون زندگی‌ی آنجاست، و فقط همانجا می‌تواند اثری را داشته باشد که من می‌خواهم."

با این همه حقیقت‌اش این است که حداقل این بخش داستان، از این نوولا که نخست سال 1985 چاپ شده، سراپا مزخرف است. برای اینکه نشانت بدهم، کاش حوصله داشتم آن مقاله، کمینه جاهایی‌ش، درباره سامیزدات را ترجمه می‌کردم، ولی نه حوصله دارم نه به گمانم کار به‌دردخور است، زحمت بکش خودت آن را اینجا (یا این یکی) بخوان ببین این‌طورها هم که راث در دهان نویسنده‌ی چک گذاشته نبوده و اتفاقن چقدر هرابال یا کلیما، بهتر از کوندِ‌را. به علاوه کوندرا که نویسنده‌ی خیلی خوب هم بود. تازه مگر ندیدیم سده‌های درازمدت روسی را؟!

ولی تو بگو چه بلایی سر ادبیات تبعید فارسی آمده؟ بیا فرض کنیم اگر هدایت خودش را نکشته بود، با آن سوکسه‌ای که در فرنگ داشت، آیا زنده‌اش بیشتر به حال ادبیات مدرن فارسی کمک داشت؟ من خیلی به این فکر کردم. یکی از دوستانم چنین فکری در سرم انداخت که او هم نقل از شاعر بزرگی کرده بود. خوشبینانه‌اش این باور است که چنین شاید ممکن بود. ولی من بسیار بدبینم به اینکه سوکسه‌ی هدایت، می‌توانست سرانجامی غیر از این برای فارسی بیاورد. نگاه کن ببین چوبک که خیلی عمرش را در امریکا گذراند و همانجا هم مرد، یا گلستان، مگر از اینها چه آیا به زبان‌های دیگر آمده و اگر درآمده، لابد مثل همین فوتبال کودکانه‌ی ما، بی حال و ‌رمق. من درباره کیفیت کار چوبک و گلستان و صادقی و گلشیری قضاوت نمی‌کنم، اما آیا فارغ از کیفیت، چه چیز دیگری منجر به اقبال اورهان پاموک، عزیز نسین یا نجیب محفوظ است؟ همه از بخت بلند است؟ از آئودیانس وسیع‌تر عرب‌زبان؟ از نزدیکی جغرافیایی ترک‌ها و آمدشدشان به اروپا؟ از رانت و حمایت دولت‌ها و بنگاه‌های فرهنگی؟ بعید می‌دانم همه‌اش همین باشد. درباره امریکای لاتین ماجرا به این پیچیدگی‌ها نیست. آنها میراث اروپا خوارند، زبان و مذهب و فرهنگ، کمابیش. آیا پیشینه و مرده‌ریگ ادب فارسی، هرچه که هست، از پیش رفتن ما پیش گرفته؟ چون بچه‌هیپسترهای امریکایی هم مولوی می‌شناسد، دیگر نمی‌شود کاری‌ش کرد؟ به علاوه خود ما برای فرارفتن ازین چه کار کرده‌ایم؟ یک مشت نویسنده‌ی وازده‌ و درمانده‌ی تبعیدی، که بهترین‌اش، اگرچه عمری در پاریس گذرانده، به فارسی نوشته و در تهران چاپ کرده - این که ایراد ندارد نوشتن به زبان مادری، گمبورویچ بیش‌تر از آنچه در وطنش لهستان زیست، در تبعید در آرژانتین گذراند و همانجا هم مرد و با اینکه چند زبان عالی می‌دانست، باز به اصرار هرچه نوشت به پولیش نوشت – ولی آیا چه کاری دیگر باید می‌کرده باشیم؟ یک مشت دلال با دارودسته‌‌شان که دپارتمان‌های ایرانولوژی و زبان فارسی را در آکادمی‌های دنیا قبضه کرده‌اند، غیر از خودی‌ها‌شان کسی را راه نمی‌دهند، و اگرچه اغلب پیر و خرفت و از نفس افتاده‌اند، با همان شبکه‌ی پوسیده، موس‌موس‌کنان از دنبال شاعره‌های اصلاحاتچی که فرق اخوان را از شعر نو نمی‌فهمند، کاری نمی‌کنند جز هنوز «ایران‌نامه» چاپ می‌کنند که حتمن حق است اگر گفته شود «بخارا» با همه بی‌بضاعتی و سختی، خیلی بهتر ازین  یکی بوده! بهترش لابد شاعرنویسنده‌منتقد بزرگ است که تا نوبل ادبی را دم در خانه‌اش در خیابان درّوس کانادا تحویل ندهند، تسلیم مرگ نخواهد شد!

راستی نمی‌خواستم اینها را بگویم. مساله این بود که جای زندگی نویسنده کجاست؟ زبانش چه زبانی‌ست؟ آیا اگر یک عمر جان کند و بیهقی و بلعمی و ناصرخسرو و هزار کوفت دیگر خواند؛ حالا باید یک عمر دیگر بگذارد چاسر و شکسپیر و میلتون و هزار کلاسیک دیگر بخواند و برسد به مدرن تا تقلید زبان دیگر بتواند و تازه به آن زبان دیگر، درباره‌ی آن جایی بنویسد که جهان او بوده، همچنان هست و می‌ماند؟ آیا یک طرف ماجرا این است که دنیای کوچک ما جز برای ما و دهات‌هامان (نگاه کن به آنچه اغلب ساعدی و دولت‌آبادی و خیل دیگر از داستان‌نویس‌های ما نوشته‌اند همه روستایی، به شهر نمی‌رسد!) جا ندارد؟ یا عیاشی و تنبلی زبان فارسی‌ست که معترضه درش جا نمی‌گیرد تا گسترش اتصال‌ها، تعلیق و تعویق را ممکن کند؟

ببینی همین نامه‌ی کوتاه چطور حوصله‌ی عزیز تو را سر برد که از ده‌ها استاتوس فیسبوک و توییتر واماندی؛ معذرت می‌خواهم و خیلی شرمنده شدم، باقی بماند برای وقتی دیگر.


فدا
    امیر