Sunday, February 27, 2005

متحرک بازی: الفبای دور

( ــت )
زني سياه پيچيده در قابي از شعله با فریادی که شنيده نمي شود در باغ مي دود.

پس زمينه: آواره های شهری متروک.

با خطوط محوی از کتاب: وامطرنا عليهم مطرا * و صدايي از باد ورق خوردن و جلزيدن

پس زمينه: وارد شدن از دری شکسته. حياطي با ديوارهای گلي در جاهايي فروريخته و حوض آبي سبز که تکه چوبي بر آن شناور است.

خارج شدن از شعله: ساحلي شني / دستي کتاب را اوراق مي کند، در آتش مي اندازد و با خود مي گويد: پروردگار من! کاری کن شيطان به عهدی که با من کرده است، وفا کند. *

بوی سيگار در تصوير – به افق دريا خيره مانده – نمي گنجد.




از متحرک بازی: الفبای دور
نهم اسفند هشتاد و سه



* هشتاد و چهار – اعراف
* ملال پاريس – بودلر





مکتوب ( ايده؟) - > تصوير - > ديده ( حس؟ - درک اولی؟ - استعلايي؟) - > انتزاع - > تقليد ( نوشتن؟) - > بازنمايي ( برداشت آزاد؟)
بازگشت به متن غيرممکن به نظر مي رسد – به نظر مي رسد گزاره ای نادقيق است
بازگشت غير ممکن است – غير ممکن گزاره اي نادقيق است
امکان بازگشت به متني بدون اصالت وجود دارد – بي اصالت منوط به تعريفي دقيق از اصالت است. گزاره ی منفي همواره در تناقض است. –

= پيوسته تحقير شدن – مرعوب شدن
بازگشت : ؟ ( ابهام)

Wednesday, February 23, 2005

متحرک بازی/ الفبای دور

( بـپـ )

فرو شدن در طرح پنجه ای از کف بر بي عدد زمستان تقويمي ديواری که آهويي پاگريز را زخمي نشان مي دهد با پرسشي پيوسته از تکرار:
انگار مرگ
خط های دست را
زود
گرم مي کند؟

/ و صدايي از جيغکش تا آسمان که دسته ای طوطي نشانه مي رود /
کفي دست با لکه های سرخ محو مي شوندی، قاب پنجه را پر مي کند







مي را رگ مي زني
زن را رگ مي زني
ني را رگ مي زني
- رگ را گر مي زني




از متحرک بازی : الفبای دور
ششم اسفند هشتاد و سه

Saturday, February 19, 2005

از متحرک بازی / الفبای دور

خواستي زنگ بزن
من هم صدايي دارم !




( از الف - ب )

اتفاق افتادن چاله ای ميان آب.
پارچه ای سفيد بر نئنويي که تاب مي خورد
با بچه های لخت – پوشيده بر سر زيرگذری نيمه کاره از کردستان تا آرژانتين که در تاريکي پيش مي روند و جيغ بازی برای ترساندن هم تا دست معلمي روی تخته سياه که مي نويسد " ب مثل بابا " و ادامه ی تونل از نقطه ی ب/ قطره ای بر تصوير سياه مي چکد تا دستي چشمان بازمانده ی پيرزن را بر هم مي گذارد و شيهه ی زني عريان " مادر کفن نمي برد " که مي کشد، دور مي شود، گم مي شود، و اينکه زن آيا هرگز برهنه بود؟، محو مي شود...




از متحرک بازی : الفبای دور
دوم اسفند هشتاد و سه

Friday, February 18, 2005

متحرک بازی / الفبای دور

( الف. ۱ )

صدای در به هم خوردن باد از کلبه / تصوير دستي که پيدا نيست، شمعي را پيش مي آورد که باد جابه جايش مي کند؛ سايه خاموش مي شود / با صدای ريختن آب در امتداد راه ( کوچه؟ ) مي آميزد.
سياهي و ماشين تحريری که در آينده نوشت : حرفهای بي صدا را دايره مي کنم، کلمه هايي از سنگ. که حرف به حرف ظاهر مي شوند.


دو.
بالا نشانه گر برای رسيدن به "ب"، نوزادی را جلوی سگها مي اندازد
پايين نشانه گر خودش را از عوعوی سگ مي تکاند از گريه ی نوزاد




از متحرک بازی: الفبای دور
سي بهمن هشتاد و سه

Tuesday, February 15, 2005

از متحرک بازی / الفبای دور

(الف)

که
من پلک ندارم
چگونه بخوابم ات؟



يک.
گودالي از پوکه در پای ديواره ای خاکي/ که سايه ی پايي از تصوير خارج مي شود
با صدايي از و « شاعر مثل شاعر دنياگريز خواهد بود *»



از متحرک بازی: الفبای دور
بيست و هفتم بهمن هشتاد و سه


* غيبگويي – هاندکه








ا
ب – پ – ت
ح – چ – ج – ث
خ – د – ذ – ر – ز
ط – ض – ص – ش – س – ژ
ظ – ع – غ – ف – ق
م – ل – گ – ک
ن – و – ه
ی

Saturday, February 12, 2005

از متحرک بازی/ الفبای دور

از چشمهای بازمانده مرده ات ايلي ايلي *
سر مي خورد
اينهاست يک جفت تيله ی سياه که برايم به يادگار
و چيزهايي از کنده شدن: سايه و ماتيک آبي؛
و لما سبقتني *.


- ف (پ)، صاد -
بيست و چهارم بهمن هشتاد و سه





*
And about the ninth hour
,Jesus cried with a loud voice, saying
?E’li! E’li! La’ma sa-bach’thani
!That is to say My God! My God
?Why has thou forsaken me

Matthew 27-46




که ناگاه پرده ی هيکل از سر تا پا دوپاره شد
و زمين متزلزل و سنگها شکافته گرديد.

متي بيست و هفت: پنجاه و يک

Wednesday, February 9, 2005

خاطرات دیوار

که روی پوست برديا عبور را شناخت وقتي که گفت: جاده از تو زودتر به انتهای جاده مي رسد. با واژه هايي از تن و از تن نوشتن.
اشياء تزييني: روسری و طپانچه، و چهره ی مردم.


رويايي - هفتاد سنگ قبر



به بوی دئودورانتي که زير بغلت مي زني و با عرقت قاطي مي شود، خوش دلم مرد!

به خاطر مي آورم، هرگز نمي توانستم کاغذ سفيد را پيش رویم تاب آورم، نمي توانستم قلم گرفتن و نوشتن را. کاری هرگز بيهوده تر از آن سراغ داری؟ بيهوده تر از بافيدن وقت با اين واژه ها که هميشه به تو تعلق داشته اند. نه! به ديالکتيک کلمه اعتقاد ندارم. به اين سايه ها، به اين ايده های افلاطوني.
دور و برم را نگاه کن: کاغذهایي که پيش از آنکه تو رويشان دست بگذاری به باکره گي من بودند، سفيد، بي پرنفرت. حالا چه؟ از جا بلند مي شوند، دستشان را دور گردنم مي تابانند، فشار مي دهند، فشار مي دهند و بعد رويم راه مي روند. خيال مي کنند منم که زجرشان مي دهم، منم که مي توانم بسوزانمشان يا منم که مي توانم به بادشان دهم؟ منم که مي توانم به آبشان دهم؟
نکند چندان فرصت نداشته باشيم که شاهد زوال يکديگر باشيم؟ من – تو. اعتراف مي کنم: آنقدر به اين روبرويت نشستن و تماشا، به اين شمردن بارهايي که دستت را از روی نوشته بر مي داری، به سطر بعد مي خزی... عادت کرده ام که نمي توانم منتظر نباشم آن روزی را که سيگاری روی پلکهايت خاموش مي کنم؛ روی لبهايت که ديگری را هرگز... روی کف پاهايت که نتواني راه... مي برمت. مي بيني چه کند، چه آرام بالا مي آورم؟
اين خنده ات وقتي به آنها نشانم مي دهي، به آنها عرضه ام مي کني، که راضي ام مي کند به هرجايي بودن، کولي بودن، برنگشتن... پس چرا هربار برمي گردم؟ به دستهايت نگاه مي کنم و انتظار مي کشم؟ برای دوباره ی خنده ات را ديدن؟ لرزيدن؟ وقتي زور مي زني، گريه مي کني، رد اشکت با قاطي جوهر بماند، به من نگاه نمي کني. به سيل، به اينکه مي بردم...

آه رومانس مرده! تراژدی پردرد من! اين خطوط پيشاني فاوست* است که برجاهای تنت، ازشان خون و چرک بيرون مي ريزد. چس – ناله هايم را باور مکن، قرباني ام را بپذير.



خاطرات ديوار
بيست و دوم بهمن هشتاد و سه




* ويژگي اسطوره چيست؟ تبديل يک معنا به فرم. به بيان ديگر اسطوره همواره دزدی زبان است.

رولان بارت – اسطوره، امروز

Monday, February 7, 2005

خاطرات دیوار

" نمي دانستم سايه ي شماست وگرنه تف نمي انداختم"


زيبا نبودي وقتي آمد، پشت پنجره بودي.
بوي عود که مي آمد، شمع ها را روشن کرده بود، بايد خوابيده مي بوده باشي، چون در اتاقت را قفل کرده، چون کليد چراغ اتاقت بيرون بوده.
از درزهاي پنجره هميشه سوز مي آمد. پيشاني کوچکت را مي چسباندي به سردي اش، مي لرزيدي توي آن تاريکي را که تا ته اش سکوت داشت. اگر توي هال نشسته بودي، اگر بيرون را نگاه مي کردي، اگر در را قفل نمي کرد اين هر شب همين موقع ها را، هنوز خيابانها روشن بود نورشان که مثل خطي کشيده بودند از آن بالا توي آن پايين...
- مثه يه چاه که از روبرو مي اومد طرفت...
- شايد منظورت تونله؟
- نه! گرد. سياه. بي ته. جلو مي اومد، هنوزم گاهي هست... گاهي که بهش فکر نمي کنم. گاهي که مثه اونوقتا بيرون رو تماشا نمي کنم. حتي اگه تونلم باشه، از اوناشه که تا تهش سياهه، که تنگتر مي شه، که نمي توني رد بشي، که نم داره...
- مثه غار؟
دستهايت را دور صورتت مي گذاشتي، دور چشمهايت، مي چسباندي ات به پنجره، کوه مي آمد، اگر مهتابي بود شب؛ و ترس و کوه و سياهي اگر نبود و از ترس فرار نمي کردي، کرخت شده بودي شايد؟ يا از اگر ببردت تا آن ته ها.... بود فرار نمي کردي؟

خسته مي شدي از انتظار، پشت پنجره نشستن و دوختن دستها، چشمها به پنجره و شب. صداها مي آمدند و از زير در نور شمع و بوي عود هميشه تا خوابت مي گرفت و صبح شمعي نبود و او – آن زن– نشسته بود و از آن بالا...

- امامزاده قاسم. بلدي؟
- نشنيدم!
- اون بالاست. کوه رو مي بيني؟ زيرش. بين تجريش و جماران. از دربند راه داره. از ياسر هم مي شه.
- بلد نيستم.
شهر توي مه از آن جا، غليظ و سياه که انگار روي ابري. اما پايين که مي آمدي، بيرون که مي بردت، همه چيز از آن سياهي، سياه نبود! نمي ديدي خاکستري باشد. به زن نمي گفتي مه کو؟ به اين ها فکر مي کردي؟ فکر مي کردي همه ي اين همه آدم کدامشان، يکيشان، هر شب از مه بالا مي آيد، صداي پايش از پشت در قفل و نفسش لاي بوي عود و سايه اش از شمع؟ نگاه مي کردي به هرکس که از کنارت رد مي شد، به آنها؟

آنروز صبح از خواب که پريدي، چند سالت بود؟
- مي دونستم مامان هنوز خوابه. سردم بود. از خواب که مي پرم هنوزم هميشه سردمه. از لاي پنجره هميشه سوز مي آد. اونوقتا گاهي گازوييل تموم مي شد و موتورخونه خاموش مي شد و شوفاژا هم سرد. اما اونروز يادم نيست. الان که گاز داريم هم گاهي مي شه که قطع مي شه تو زمستون. ولي اونجا هميشه سرده. اتاق من. تختم. بعد رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم. خورشيد اول کوه بود تازه. ابرها هم بودن، ابري ولي نبود. همه جا سفيد بود. مثه حالاها نبود که کم برف بياد. اونوقت پايين رو نگاه کردم، زمين رو نگاه کردم. زمين پشت خونه رو که ازونجا کوه شروع مي شد...

باور نمي کردي، هنوز هم گاهي که نگاهش مي کني. ماتت برده بود؟ کرخت شده بودي؟ چشمهايـت را مي مالي، صورتت را مي چسباني به شيشه، نگاه تر مي کني. آن پايين روي زمين، لاي برفها.
آن زن هنوز خواب بود. در اتاقت قفل بود؟ بيرون مي روي، از پنجره ي رو به شهر نگاه مي کني، بوي عود مانده با قاطي اش نور صبح و حيرت از چشمهايت مي باريد.
- چرا، خيلي دلم مي خواست همونطوري بدو برم پايين و نگاه کنم به اون ديوار، دست بکشم بهش، سرماش رو لمس کنم. فکر مي کردم مثل درخت از زمين در اومده. اون موقع ها فکر مي کردم همه چي همينطوريه؛ خونه ها و ديوارا و شهرها از تو زمين بيرون مي آن. شايد چهار پنج سالم بود. شايد اصلن زمستون نبود، شايد پاييز بود. اما اونجا، هميشه سرد بود برا همينه که يادم نمونده يا قاطي مي کنم.
چقدر امتداد اين ديوار تا کجا مي رود؟ يادت مي آيد آن شب چطور خوابت برد؟ يادت مانده خواب هم ديده باشي؟ فکر مي کردي درخت را آب مي دهند، از زمين بيرون مي آيد. فکر مي کردي توي برف که سرد است درختها صبر مي کنند توي زمين. فکر مي کردي شهر باران که مي آيد از زمين سر بر مي آورد، فکر مي کردي اول ديوارها سر مي آورند بيرون از خاک و بعد خانه مي شوند. فکر مي کردي آدمها از کجا سبز مي شوند؟ چرا هيچوقت از آن زن نمي پرسيدي؟ وقتي تنهايت مي گذاشت، در خانه را مي بست و مي رفت، يا توي خانه مي نشست و به چشمهايش نگاه مي کردي: چشمهاي با مردمک بزرگ و سياه و خالي با هاله اي سبز که چقدر شبيه چشمهاي خودت!
حالاکه آنروز را به خاطر مي آوري، خودت را با خيلي چيزها قاطي کرده اي؛ چيزهايي که آن روز نبود، حرفهايي که آن روزها نمي زدي؛ بهشان فکر نمي کردي. تو آنروز را مي سازی؟ پاي آن ديوار را چه کسي آب مي داد؟

وقتي اينها را مي گفتي، وقتي قرار شد او بنويسد، به اين فکر مي کردي که او همان کسي است که شبها از مه بالا مي آيد صدايش از در قفل رد مي شود و با بوي عود توي گوشتت، خوابت مي کند؟ به اين فکر مي کردي ممکن است هماني باشد که از آن شب به بعد مي ديدي اش؟ به آن زن فکر مي کردي، به آنکه چطور با چشمهاي تو توي چشمهايش زل مي زد، توي چشمهايش راه مي رفت؛ شبهايي که نمي گذاشت به اش دست بزند، شبهايي که لباسهايش را در مي آورد، توي چشمهايش برهنه مي شد. اينها را از سايه ها مي ديدي، از سايه هايي که روي ديوار مي افتاد از آن شيشه ي کوچک بالاي در. يا خودت اينها را مي ساختي؟ خودت مي کشاندي اش آنجا. توي بوي عود آن روزها چه بود که حالا حالت را به هم مي زند، بالا مي آوري؟!

- هنوزم هست. يه روز بيا ببينش. حتي با اينکه پشت خونه مون ديگه برهوت نيست. ديگه فقط کوه نيست و يه عالمه خونه ساختن، هنوز سرجاشه. هيچکس خرابش نکرده.

- نه. هيچوقت نرفتم ببيبنم که تا کجا ادامه داره. هيچوقت نرفتم ببينم که پشت اون تپه ي اول هم هست يا نه. بعد از اون چي؟ نمي دونم. شايد نمي خواستم فکر کنم که ممکنه ادامه نداده باشدش. نمي خواستم بفهمم. هنوزم نمي خوام بدونم، نمي خوام بفهمم. نمي خوام کسي بهم بگه.
از آن شب به بعد هرشب بيدار مي ماندي، ببيني چه کسي مي آيد پاي ديوار را آب مي دهد. هنوز هم چشمهايت را مي چسباني به پنجره و بيدار مي ماني؟ به صداهايي که از پشت در مي آمد توجه نمي کردي. بوي عود و سايه هاي از شمعها مشغولت نمي کرد. منتظر مي نشستي و نگاه مي کردي و همانطور کنار سرماي شيشه که از نفسهايت عرق مي گرفت، کز کرده، خوابت مي برد. صبح که بيدارت مي کرد، با دست شيشه را به اندازه ي چشمهايت پاک مي کردي و آنوقت، ديوار جلوتر رفته بود و تو نديده بودي اش، خوابت برده بود.

- يه شب بالاخره تونستم خودم رو بيدار نگه دارم. نمي دونم که خودم تونسته بودم يا اينکه چطور شد که خوابم نبرد، بعد وقتي صداهاي دور و برم خوابيد و فکر کنم مامان کارش تموم شده بود و اون مرد رفته بود، ازون بالا يه سايه ديدم، يه شبح سياه که معلوم نبود کيه! مرد بود يا زن؟ نمي دونم. تاريک بود. حالا يا آسمون ابري بود يا بدون ماه. اما يه چيزي دستش بود که نور داشت، يه نور زرد که سوسو مي زد. ما يه فانوس تو خونه داشتيم که وقتي برق مي رفت، روشنش مي کرديم. نورش شبيه نور فانوس بود. فکر کنم فانوس بود. درست نمي دونم. بعد اون شبح امتداد ديوار رو گرفت و شروع کرد به رفتن، دورتر که مي رفت چيزي پيدا نبود جز نور اون فانوس... نوري که هي کم مي شد. اونوقت يه جا ايستاد و فانوس رو گذاشت رو زمين انگار. من ديگه چيزي نمي ديدم. نمي دونم داشت چيکار مي کرد. اون موقع فکر مي کردم داره ديوارو آب مي ده. آبش مي ده که قد بکشه. از اون شب به بعد هر شب مي ديدمش که مياد و امتداد ديوارو مي گيره و هي دورتر مي ره. وقتي واي مي ستاد، ديگه خوابم مي برد، نمي دونم بعدش چيکار مي کرد. نمي دونم برمي گشت يا کجا مي رفت.
بعد از اون شبهاي اول زود خوابم مي برد قبل از اينکه اون برسه به جايي که بايسته و فانوس رو زمين بذاره. چندوقت که گذشت، شايد چند روز، شبها مي رفتم مي خوابيدم، نه به اون فکر مي کردم نه به اوني که مي اومد پيش مامان. تا اينکه نمي دونم چقدر گذشته بود که بيدار موندم تا ببينم مي آد يا نه، ديگه ديوار به تپه رسيده بود. شايد هم خيلي وقت بود که ازش گذشته بود، نمي دونم. اما هرچي منتظر شدم، نيومد... چند شب ديگه هم بيدار موندم و صبر کردم، اما ديگه نيومد... ديگه هيچوقت نيومد...



به آنجا که رسيدم، يک راه به سمت امامزاده قاسم بود و محله اي که مثل ييلاق اطراف تهران بود، قديمي و گلي رنگ. راه ديگري به سمتي مي رفت که انتهايش خانه اي به گمانم شش، هفت طبقه بود. به سمت آن خانه راه افتادم. داشت شب مي گرفت و برف ريز ريز و تند مي باريد. لاي در ورودي خانه باز بود و من که اول کمي اين پا آن پا مي کردم، بالاخره بعد از چند دقيقه از سرما يا با راضي کردن خودم که سردم است، تو رفتم. تاريک بود و آسانسوري هم درکار نبود. نخواستم چراغ راه پله را روشن کنم. بوي عجيبي که يادم نمي رود شامه ام را پر مي کرد. نمي دانستم بوي چيست. بعدن هرگز شبيه آن بو به مشامم نرسيد، چيزي مانده بود انگار.
آرام و خسته خسته، با التهابي که توي دهانم سر مي خورد بالا رفتم. نمي دانستم کدام طبقه جاييست که دنبالش آمده ام! نمي دانستم دنبال چه آمده ام! به خودم مي گفتم اينجا چيزي، کسي منتظر توست. هميشه با همين حرفها خودم را قانع مي کردم.
بالاتر که مي رفتم آن بو با بوي ديگري قاطي مي شد. رسيده بودم به طبقه ي پنجم و نفسم گير کرده بود. فکر مي کردم اهالي اينجا چطور هر روز ازينجا بالا مي روند و پايين مي آيند. نمي دانستم مي خواهم چه کار کنم. قصد نداشتم در خانه اي را بزنم. فکر کردم خودم را بسپارم به چيزي که تا اينجا کشانده ام.
راه پله پنجره هايي رو به شهر داشت. گفتم تا آخرين طبقه مي روم و از آنجا شهر را نگاه مي کنم. بالا رفتم. طبقه ي ششم، طبقه ي هفتم. توي پاگرد ايستادم و به شهر خيره شدم. برف مي آمد و چيزي جز نقطه هاي دور و نوراني ديده نمي شد. با دستم شيشه را که عرق کرده بود پاک کردم و صورتم را به آن چسباندم. آنوقت متوجه بوي عجيب و تازه اي شدم که اينجا بيشتر با آن بوي ماندگي قبل قاطي شده بود، انگار بر آن غلبه داشت. نزديک در آپارتماني شدم که آنجا بود، بو از آن سوي در بود. بي اختيار دستم را به سمت در بردم، سه ضربه زدم. کسي نيامد، صدايي نيامد، در همچنان بسته بود. مي خواستم برگردم بروم که لاي در باز شد، برگشتم، نگاه کردم، پسرک چهار پنج ساله اي را ديدم که لاي در ايستاده بود و با چشمهاي سبزش نگاهم مي کرد. گفتم پسر اسمت چيه؟ صداي پير زني از جاييکه نمي ديدم به گوشم خورد:
- فانوس! آقا رو راهنمايي کن بيان تو. حتما سردشون شده.
ادامه داد:
- بفرمايين آقا. من و فانوس منتظرتون بوديم. اينجا هميشه سرده.
داخل رفتم. بو همه جا را گرفته بود. سرم گيجه مي رفت، افتادم.
وقتي چشمم را باز کردم، آن بو و نور شمع. پيرزن گفت برق رفته. سر به طرف صدا برگرداندم، پسرک را ديدم، خيره ي من بود. مردمکهايش توي تاريکي آنقدر بزرگ بودند که آن سبزي کم مثل خطي دورش را گرفته بود. همين است که چشم ماهي هميشه مرا ياد آن چشمها مي اندازد، چشمهاي فانوس.



نوزده بهمن هشتاد و سه


به راستي زرتشت تندبادي است همه ی پستي ها را. و چنين اندرز مي گويد دشمنانش را و همه ی آناني را که آب دهان پرتاب مي کنند: « در باد تف مکنيد!»

چنين گفت زرتشت.

Sunday, February 6, 2005

آخرش هيچ کس نفهميد ناخوشي من چيست، همه گول خوردند.

صادق هدايت


هويت
(تنديس)


ن: كدام روح؟ از پالايش…
درست همانقدر كه مي خواستم كه باشي: انزواي قرنيه هايت زير هاله ي محو نمي از بهت و انكار.

گفته بودم اصلا اهميتي ندارد، اصراري بر اجرا نيست. من اين همه صبر نكرده ام كه تو بيايي يا هركس بخواهد تغييرش دهد؛ مي شود صبور بماني تا من كه بميرم، مي داني كه نمي مانم بيشتر از كمي ديگر و آنوقت هرطور مي خواهي عوض اش كن؛ اگر اين همه مشتاقي. ولي از هيچكس ديگر جز تو بر نمي آيد:‌ از تو و من.

حالا دستهايت را كه بالا مي آوري وقتي با سبعيت لبهايت قاطي مي شود تكرار منظوم همان ايقاني مي شود كه چقدر صداي طبل مي دهد يا ترديد.
ن: … از پالايش چيزي حرف مي زني كه متقاعدم مي كني نيست؟ كه هيچوقت نبوده؟ همان دستمايه ي ارمغان استضعاف و استثمار همه ي تاريخ با بودنش يا با نبودنش؛ با ردش يا با اثباتش كه نتيجه ي هردو يكيست يا… مگر اينها را كي به خورد من داده؟

خنديد، بلندبلند: تلخ؛ پر از استهزا؟ مي گفت چرا خودت نه؟ حالت گناهكاري را داري كه مي خواهد پيش از ارتكاب،‌ كه يقين دارد حتميست، شريكي پيدا كند! گو اينكه از تمايل من خبر داري. خنديده بودم، مي خواستم بگويم خوب؟! گفت لابد فكر همه جايش را هم كرده اي؟ گفتم من فقط يكنفر را دارم و همه چيز را هم مي خواهم بسپارم به تو.
اولش مي گفت از ن نمي شود شخصيت ساخت و نه هيچ تصويري. حتي نمي شود مجسم اش كرد؛ مي شود هر شكلي باشد هر جنسي داشته باشد: فرد باشد يا جمع. مونث باشد يا هردو. حتي مي تواند جاندار نباشد، شيء باشد يا… يا… ولي چيزي به خاطرش نيامد! مي گفت حتي مطمئن نيست به كسي نياز داشته باشيم يعني با هر ن اي مي شود كار كرد. مي گفت مثلا به جايش نفتالين بگذاريم و يك صداي دوتايي كه هم زن باشد هم مرد يا با صداي يك جمع كه همه شان دارند يكچيز را مي گويند اما درهم، نامفهوم كه به يكصدايي پيش مي رود. نمي فهميدم دارد مسخره مي كند يا جديست. گفتم چطور معلوم نيست زنده ست، حيات دارد؟ مي گفت مگر من گفتم ندارد؟!! منظورم از جاندار شايد فقط جانور بود آن هم از نوع دوپايش.
– شايد؟
خنديده بود.
مي دانستم به همه چيزش فكر كرده، هر ديالوگ را بلند بلند گفته و هربار توي يك فضاي جديد. و دستش را برده سمت صورتش سبيلش را تاب داده. مي توانستم همه ي اينها را ببينم. برايش نگفته بودم همه ي نمايش تكگوييست، همه ي ديالوگها معلوم بود كه از ن است اما معلوم نبود كه همه ي ن ها يكيست – آيا بود؟ – تنها مواجهه ي نوشته شده كلمات بودند و بس. نه نمايي از فضا نه طرحي از جنسيت يا شخصيت. نه شمايي از چهره يا حالتي. حس حتي در كلمات ديالوگ نبود: شايد با خلاء هم مواجه نمي كرد حتي.

ن: ديروز آتش آب را خاموش مي كرد و امروز همه چيز بخار شده.
صدايت يكهو همه چيز را كه مي بلعد مثل گرداب، تخديرم مي كند. شايد مي خواستم وقتي مي نوشتم يك…

راستش اول اصلا قصدم سناريو نبود ولي بعد ديگر دست من نبود. شايد هم به يك نوا فكر مي كردم و يك نقش مثلا كسي باشد در پوسته ي ن كه ديگر فقط يك حرف نباشد خودش كلمه باشد، جمله باشد، متن باشد، شعر باشد، قصه باشد يا هيچكدام اينها هم نباشد وقتي كه بود. و بازيگر هيچ صدايي از خودش نداشته باشد، از نوار صدايش بيايد و حتي يك صدا هم نباشد: صداي آب باشد، برگ باشد، كوچه باشد و… نمي خواستم ديالوگها معني داشته باشند، حالا اگر هم داشتند يك جريان ذهني نوع دوم بود؛ كلمات تنها نماينده ي حياتي بودند كه اينطور باشد كه ما با چيزي غير از يك حرف روبرو هستيم كه به شكل هميشه اش (ن) از برابرمان مي گذرد و مي دانستم كه اين را هم در همانوفت كه مي خواهم، نمي خواهم.
من به كار حبيب ايمان داشتم و تيزبيني اش. حاضر نبودم كار را به كس ديگري بدهم يا با كس ديگري كار كنم و مي دانستم خودش هم مي خواهد بسازيم اش، با هم. خيلي قبلتر كليت خام طرح را كه به ذهنم آمده بود برايش گفته بودم و او سر تكان داده بود. بعد كه پذيرفت بدون دست بردن در سناريو شروع كنيم، به اش گفتم هرجا را كه فكر مي كني بهتر است عوض كني، عوض كنيم. خنديد. مي دانستيم عملا سناريويي نوشته نشده تنها با يك تم روبرو بوديم و چندين صفحه ديالوگ. ديالوگهايي كه روند خطي نداشتد،‌ جهتشان عوض مي شد و حتي نوع بيانشان تغيير مي كرد در عين اينكه به نظر مي آمد همه اش از زبان ن ايست كه دارد با خودش حرف مي زند ولي انگار چند شخصيت وجود داشت و گاهي انتظار مي رفت كه اختتاميه ي شكوهمندي در شرف وقوع باشد كه اينطور نمي شد و اين اصلا ضعف نبود، ضعف خودآگاهانه تشديد قدرت اثر هنريست.

ن: شايد مصداقش همينجا باشد ولي آنطور كه تو مي گويي اصلا شاعرانه نيست، نه آنتروپي نه عدم قطعيت. و به نظر خودم هم اين نمي تواند درست باشد چون خيلي شاعرانه ست كه از بي نظمي مي شود نظم در آورد و تو زاييده ي همين نظمي حتي خود من هم…
مي توانستم مطمئن باشم كه زير پايت چيزي را داري له مي كني. گفتم شايد. خودم هم نمي توانستم بدانم كه دارم اينها را كه مي نويسم از زبانت اول مي شنوم بعد مي نويسم يا اول مي نويسم بعد مي شنوم ولي توي فضا همين چشمهاي تو بود كه برق مي زد مي نوشتمشان و سكوت تو بود كه دستهايم را يخ مي كرد. من از ن تو را مي سازم يا تو خودت؟

پرسيد كي؟
– ب.ج راد.
نمي دانم چرا اما حس كرده بودم هميشه توي واژه ها جريان دارد مثل اله ي محضور - و محصور؟ - فكر كه مي كند حبيب، چشمهايش تاريك مي شوند؛ گفت نه تا بازيگر چطور است؟
– خوب…
گفت ني، نه تا ني چطور است؟
- …
گفت ني ها ناله كه مي كنند هم باد كه هر طرف بوزد سر آنطرف خم مي كنند. گفت مي شود ب.ج راد نقش اصلي را داشته باشد و باقي… هوم! حركات موزون. هوهوي باد. آتش هم مي شود باشد. و غور كرد و چشمهايش تاريكتر شد و من فكر كردم اينها به ذهن من هم رسيده بود؟ به ن فكر كردم و به ب.ج و صداها…

Friday, February 4, 2005

آقاي اشر (Escher)!
اجازه دارم بروم توي تابلو
دور بزنم خودم را
گاز بگيرم دمم را؟

ازين دوتايي - مهرداد فلاح



- از پايين افتادن!


انگار سرما از توي پوستم قاچ قاچ
با خوش مي روي گيسو گلاب
قاطي مي شود
قاچي به شرط چاه

من که دلم را ميان کتابها گم کرده ام
زور مي زنم از پشت اين ترکها
مردي که روي اشکهاش
از انقلاب تا عشرت آباد
راه مي رود
دنبال کنم را
هي باد در مي کنم

اين درد را
با کرم بمال
چشم و عدس
بعد کنج خيال من
اين منحني آبي
بخواب
تا قاچي از ته – مانده ي برگهاي چهارشنبه هاي پاييز
که از آبزرشک فروشي توي سرچشمه
مردي که سر نداشت
و با دستگاهش ليوانم را پر مي کرد: سرخ -
برايت بياورم: باور اسطوره اي ات را رها کني.

اي ماده گرگ
رقصيده در شب تگرگ
قاچي به شرط چاه
چاهي که تو برايم مي آوري

شيشم سيب
هفتم مار

با کرم بمال
.


- خاطرات ديوار-
شانزده بهمن هشتاد و سه