Monday, February 7, 2005

خاطرات دیوار

" نمي دانستم سايه ي شماست وگرنه تف نمي انداختم"


زيبا نبودي وقتي آمد، پشت پنجره بودي.
بوي عود که مي آمد، شمع ها را روشن کرده بود، بايد خوابيده مي بوده باشي، چون در اتاقت را قفل کرده، چون کليد چراغ اتاقت بيرون بوده.
از درزهاي پنجره هميشه سوز مي آمد. پيشاني کوچکت را مي چسباندي به سردي اش، مي لرزيدي توي آن تاريکي را که تا ته اش سکوت داشت. اگر توي هال نشسته بودي، اگر بيرون را نگاه مي کردي، اگر در را قفل نمي کرد اين هر شب همين موقع ها را، هنوز خيابانها روشن بود نورشان که مثل خطي کشيده بودند از آن بالا توي آن پايين...
- مثه يه چاه که از روبرو مي اومد طرفت...
- شايد منظورت تونله؟
- نه! گرد. سياه. بي ته. جلو مي اومد، هنوزم گاهي هست... گاهي که بهش فکر نمي کنم. گاهي که مثه اونوقتا بيرون رو تماشا نمي کنم. حتي اگه تونلم باشه، از اوناشه که تا تهش سياهه، که تنگتر مي شه، که نمي توني رد بشي، که نم داره...
- مثه غار؟
دستهايت را دور صورتت مي گذاشتي، دور چشمهايت، مي چسباندي ات به پنجره، کوه مي آمد، اگر مهتابي بود شب؛ و ترس و کوه و سياهي اگر نبود و از ترس فرار نمي کردي، کرخت شده بودي شايد؟ يا از اگر ببردت تا آن ته ها.... بود فرار نمي کردي؟

خسته مي شدي از انتظار، پشت پنجره نشستن و دوختن دستها، چشمها به پنجره و شب. صداها مي آمدند و از زير در نور شمع و بوي عود هميشه تا خوابت مي گرفت و صبح شمعي نبود و او – آن زن– نشسته بود و از آن بالا...

- امامزاده قاسم. بلدي؟
- نشنيدم!
- اون بالاست. کوه رو مي بيني؟ زيرش. بين تجريش و جماران. از دربند راه داره. از ياسر هم مي شه.
- بلد نيستم.
شهر توي مه از آن جا، غليظ و سياه که انگار روي ابري. اما پايين که مي آمدي، بيرون که مي بردت، همه چيز از آن سياهي، سياه نبود! نمي ديدي خاکستري باشد. به زن نمي گفتي مه کو؟ به اين ها فکر مي کردي؟ فکر مي کردي همه ي اين همه آدم کدامشان، يکيشان، هر شب از مه بالا مي آيد، صداي پايش از پشت در قفل و نفسش لاي بوي عود و سايه اش از شمع؟ نگاه مي کردي به هرکس که از کنارت رد مي شد، به آنها؟

آنروز صبح از خواب که پريدي، چند سالت بود؟
- مي دونستم مامان هنوز خوابه. سردم بود. از خواب که مي پرم هنوزم هميشه سردمه. از لاي پنجره هميشه سوز مي آد. اونوقتا گاهي گازوييل تموم مي شد و موتورخونه خاموش مي شد و شوفاژا هم سرد. اما اونروز يادم نيست. الان که گاز داريم هم گاهي مي شه که قطع مي شه تو زمستون. ولي اونجا هميشه سرده. اتاق من. تختم. بعد رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم. خورشيد اول کوه بود تازه. ابرها هم بودن، ابري ولي نبود. همه جا سفيد بود. مثه حالاها نبود که کم برف بياد. اونوقت پايين رو نگاه کردم، زمين رو نگاه کردم. زمين پشت خونه رو که ازونجا کوه شروع مي شد...

باور نمي کردي، هنوز هم گاهي که نگاهش مي کني. ماتت برده بود؟ کرخت شده بودي؟ چشمهايـت را مي مالي، صورتت را مي چسباني به شيشه، نگاه تر مي کني. آن پايين روي زمين، لاي برفها.
آن زن هنوز خواب بود. در اتاقت قفل بود؟ بيرون مي روي، از پنجره ي رو به شهر نگاه مي کني، بوي عود مانده با قاطي اش نور صبح و حيرت از چشمهايت مي باريد.
- چرا، خيلي دلم مي خواست همونطوري بدو برم پايين و نگاه کنم به اون ديوار، دست بکشم بهش، سرماش رو لمس کنم. فکر مي کردم مثل درخت از زمين در اومده. اون موقع ها فکر مي کردم همه چي همينطوريه؛ خونه ها و ديوارا و شهرها از تو زمين بيرون مي آن. شايد چهار پنج سالم بود. شايد اصلن زمستون نبود، شايد پاييز بود. اما اونجا، هميشه سرد بود برا همينه که يادم نمونده يا قاطي مي کنم.
چقدر امتداد اين ديوار تا کجا مي رود؟ يادت مي آيد آن شب چطور خوابت برد؟ يادت مانده خواب هم ديده باشي؟ فکر مي کردي درخت را آب مي دهند، از زمين بيرون مي آيد. فکر مي کردي توي برف که سرد است درختها صبر مي کنند توي زمين. فکر مي کردي شهر باران که مي آيد از زمين سر بر مي آورد، فکر مي کردي اول ديوارها سر مي آورند بيرون از خاک و بعد خانه مي شوند. فکر مي کردي آدمها از کجا سبز مي شوند؟ چرا هيچوقت از آن زن نمي پرسيدي؟ وقتي تنهايت مي گذاشت، در خانه را مي بست و مي رفت، يا توي خانه مي نشست و به چشمهايش نگاه مي کردي: چشمهاي با مردمک بزرگ و سياه و خالي با هاله اي سبز که چقدر شبيه چشمهاي خودت!
حالاکه آنروز را به خاطر مي آوري، خودت را با خيلي چيزها قاطي کرده اي؛ چيزهايي که آن روز نبود، حرفهايي که آن روزها نمي زدي؛ بهشان فکر نمي کردي. تو آنروز را مي سازی؟ پاي آن ديوار را چه کسي آب مي داد؟

وقتي اينها را مي گفتي، وقتي قرار شد او بنويسد، به اين فکر مي کردي که او همان کسي است که شبها از مه بالا مي آيد صدايش از در قفل رد مي شود و با بوي عود توي گوشتت، خوابت مي کند؟ به اين فکر مي کردي ممکن است هماني باشد که از آن شب به بعد مي ديدي اش؟ به آن زن فکر مي کردي، به آنکه چطور با چشمهاي تو توي چشمهايش زل مي زد، توي چشمهايش راه مي رفت؛ شبهايي که نمي گذاشت به اش دست بزند، شبهايي که لباسهايش را در مي آورد، توي چشمهايش برهنه مي شد. اينها را از سايه ها مي ديدي، از سايه هايي که روي ديوار مي افتاد از آن شيشه ي کوچک بالاي در. يا خودت اينها را مي ساختي؟ خودت مي کشاندي اش آنجا. توي بوي عود آن روزها چه بود که حالا حالت را به هم مي زند، بالا مي آوري؟!

- هنوزم هست. يه روز بيا ببينش. حتي با اينکه پشت خونه مون ديگه برهوت نيست. ديگه فقط کوه نيست و يه عالمه خونه ساختن، هنوز سرجاشه. هيچکس خرابش نکرده.

- نه. هيچوقت نرفتم ببيبنم که تا کجا ادامه داره. هيچوقت نرفتم ببينم که پشت اون تپه ي اول هم هست يا نه. بعد از اون چي؟ نمي دونم. شايد نمي خواستم فکر کنم که ممکنه ادامه نداده باشدش. نمي خواستم بفهمم. هنوزم نمي خوام بدونم، نمي خوام بفهمم. نمي خوام کسي بهم بگه.
از آن شب به بعد هرشب بيدار مي ماندي، ببيني چه کسي مي آيد پاي ديوار را آب مي دهد. هنوز هم چشمهايت را مي چسباني به پنجره و بيدار مي ماني؟ به صداهايي که از پشت در مي آمد توجه نمي کردي. بوي عود و سايه هاي از شمعها مشغولت نمي کرد. منتظر مي نشستي و نگاه مي کردي و همانطور کنار سرماي شيشه که از نفسهايت عرق مي گرفت، کز کرده، خوابت مي برد. صبح که بيدارت مي کرد، با دست شيشه را به اندازه ي چشمهايت پاک مي کردي و آنوقت، ديوار جلوتر رفته بود و تو نديده بودي اش، خوابت برده بود.

- يه شب بالاخره تونستم خودم رو بيدار نگه دارم. نمي دونم که خودم تونسته بودم يا اينکه چطور شد که خوابم نبرد، بعد وقتي صداهاي دور و برم خوابيد و فکر کنم مامان کارش تموم شده بود و اون مرد رفته بود، ازون بالا يه سايه ديدم، يه شبح سياه که معلوم نبود کيه! مرد بود يا زن؟ نمي دونم. تاريک بود. حالا يا آسمون ابري بود يا بدون ماه. اما يه چيزي دستش بود که نور داشت، يه نور زرد که سوسو مي زد. ما يه فانوس تو خونه داشتيم که وقتي برق مي رفت، روشنش مي کرديم. نورش شبيه نور فانوس بود. فکر کنم فانوس بود. درست نمي دونم. بعد اون شبح امتداد ديوار رو گرفت و شروع کرد به رفتن، دورتر که مي رفت چيزي پيدا نبود جز نور اون فانوس... نوري که هي کم مي شد. اونوقت يه جا ايستاد و فانوس رو گذاشت رو زمين انگار. من ديگه چيزي نمي ديدم. نمي دونم داشت چيکار مي کرد. اون موقع فکر مي کردم داره ديوارو آب مي ده. آبش مي ده که قد بکشه. از اون شب به بعد هر شب مي ديدمش که مياد و امتداد ديوارو مي گيره و هي دورتر مي ره. وقتي واي مي ستاد، ديگه خوابم مي برد، نمي دونم بعدش چيکار مي کرد. نمي دونم برمي گشت يا کجا مي رفت.
بعد از اون شبهاي اول زود خوابم مي برد قبل از اينکه اون برسه به جايي که بايسته و فانوس رو زمين بذاره. چندوقت که گذشت، شايد چند روز، شبها مي رفتم مي خوابيدم، نه به اون فکر مي کردم نه به اوني که مي اومد پيش مامان. تا اينکه نمي دونم چقدر گذشته بود که بيدار موندم تا ببينم مي آد يا نه، ديگه ديوار به تپه رسيده بود. شايد هم خيلي وقت بود که ازش گذشته بود، نمي دونم. اما هرچي منتظر شدم، نيومد... چند شب ديگه هم بيدار موندم و صبر کردم، اما ديگه نيومد... ديگه هيچوقت نيومد...



به آنجا که رسيدم، يک راه به سمت امامزاده قاسم بود و محله اي که مثل ييلاق اطراف تهران بود، قديمي و گلي رنگ. راه ديگري به سمتي مي رفت که انتهايش خانه اي به گمانم شش، هفت طبقه بود. به سمت آن خانه راه افتادم. داشت شب مي گرفت و برف ريز ريز و تند مي باريد. لاي در ورودي خانه باز بود و من که اول کمي اين پا آن پا مي کردم، بالاخره بعد از چند دقيقه از سرما يا با راضي کردن خودم که سردم است، تو رفتم. تاريک بود و آسانسوري هم درکار نبود. نخواستم چراغ راه پله را روشن کنم. بوي عجيبي که يادم نمي رود شامه ام را پر مي کرد. نمي دانستم بوي چيست. بعدن هرگز شبيه آن بو به مشامم نرسيد، چيزي مانده بود انگار.
آرام و خسته خسته، با التهابي که توي دهانم سر مي خورد بالا رفتم. نمي دانستم کدام طبقه جاييست که دنبالش آمده ام! نمي دانستم دنبال چه آمده ام! به خودم مي گفتم اينجا چيزي، کسي منتظر توست. هميشه با همين حرفها خودم را قانع مي کردم.
بالاتر که مي رفتم آن بو با بوي ديگري قاطي مي شد. رسيده بودم به طبقه ي پنجم و نفسم گير کرده بود. فکر مي کردم اهالي اينجا چطور هر روز ازينجا بالا مي روند و پايين مي آيند. نمي دانستم مي خواهم چه کار کنم. قصد نداشتم در خانه اي را بزنم. فکر کردم خودم را بسپارم به چيزي که تا اينجا کشانده ام.
راه پله پنجره هايي رو به شهر داشت. گفتم تا آخرين طبقه مي روم و از آنجا شهر را نگاه مي کنم. بالا رفتم. طبقه ي ششم، طبقه ي هفتم. توي پاگرد ايستادم و به شهر خيره شدم. برف مي آمد و چيزي جز نقطه هاي دور و نوراني ديده نمي شد. با دستم شيشه را که عرق کرده بود پاک کردم و صورتم را به آن چسباندم. آنوقت متوجه بوي عجيب و تازه اي شدم که اينجا بيشتر با آن بوي ماندگي قبل قاطي شده بود، انگار بر آن غلبه داشت. نزديک در آپارتماني شدم که آنجا بود، بو از آن سوي در بود. بي اختيار دستم را به سمت در بردم، سه ضربه زدم. کسي نيامد، صدايي نيامد، در همچنان بسته بود. مي خواستم برگردم بروم که لاي در باز شد، برگشتم، نگاه کردم، پسرک چهار پنج ساله اي را ديدم که لاي در ايستاده بود و با چشمهاي سبزش نگاهم مي کرد. گفتم پسر اسمت چيه؟ صداي پير زني از جاييکه نمي ديدم به گوشم خورد:
- فانوس! آقا رو راهنمايي کن بيان تو. حتما سردشون شده.
ادامه داد:
- بفرمايين آقا. من و فانوس منتظرتون بوديم. اينجا هميشه سرده.
داخل رفتم. بو همه جا را گرفته بود. سرم گيجه مي رفت، افتادم.
وقتي چشمم را باز کردم، آن بو و نور شمع. پيرزن گفت برق رفته. سر به طرف صدا برگرداندم، پسرک را ديدم، خيره ي من بود. مردمکهايش توي تاريکي آنقدر بزرگ بودند که آن سبزي کم مثل خطي دورش را گرفته بود. همين است که چشم ماهي هميشه مرا ياد آن چشمها مي اندازد، چشمهاي فانوس.



نوزده بهمن هشتاد و سه


به راستي زرتشت تندبادي است همه ی پستي ها را. و چنين اندرز مي گويد دشمنانش را و همه ی آناني را که آب دهان پرتاب مي کنند: « در باد تف مکنيد!»

چنين گفت زرتشت.

No comments: