Sunday, October 22, 2006

ستاره داود / روز دوم

روز دوم :

به یاد داری
کرم های گزیده‌ی فراری را
که از جلبکیدن


دوشنبه می‌آیم
شاخهایت را می‌شمارم
و
فواره می‌شوم

- از نوشته نمی‌ایستم، نوشتن در امید، نوشته در خواندن زندانی‌ست؛ هنوز هراسها به اندیشه‌ی نگریستن، سخن گفتن؛ نوشتن به خواندن پناه می‌برد و آن به سکوت و در سکوت، رابطه سرگردان ........ می‌ماند. فاصله ایستادن کلمه‌ست در ذهن به قامت و هیجان نعوظ است - راضی شدن – نعوظ مردمکان نرد باخته : واژه‌ها به سفارش، منتظرند.
عینکم را بر که می‌دارم، در رو به رو نشسته‌ای
امید در نوشتن آدم‌ها ساخته می‌شود، آدمهای باز سازی ‌شده به زندگی می‌ریزند، آدم‌های ریخته

از چشم باکره، منی تازه می‌جهد
بر دشت گل گاو زبان
تو – رنج رسیده
مثل پستان‌های بادام

بی‌قواره، تاریخ ندارند، می‌گذرند، شبیه سیب‌های گندیده بر جاذبه

فنجان‌های خالی کبره بسته
فنجان‌های لال که از لبانه‌ات می‌گیرند

خانه‌گی کردن جا و پشت غیبت روحانی، گردیدن. صدای آب، کویر بایر را به لهیب می‌کشد و باد ِ در فاصله سرگردانی‌ست.
خط می‌زنم این جشن بزرگ عروسک‌ها را و این خطهای خورده را : پیچک متن‌های گسسته‌ای که صفحه‌ام را هاشور می‌زند. –


سلام
شبح زنده‌ی انتزاع
آلت رسم
در شعاع ترکیدن
بشارت گسیخته
که چون خزه می‌گسترانی
صفحه‌ها بر صیقل استخوانی این
هاون کوفته
از خاک

کفه‌های مسین این ترازو
از طاقت صداهای زندانی
به مکالمه نمی‌رسد
کفه‌های مسین خواب ترازو

و سهم اضطراب هر کرم
از گشودن کتاب
نام ریخته‌ایست
رس ریخته بر قاموس دایره

دوشنبه می‌آیم
آن‌جا می‌نشینم
و شاخ‌هایت را می‌شمارم
عروس سفال
با زخم های صاعقه
دایره دایره
دایره های مربع
دایره های تلخ کرشمه
دایره ی معلق طناب
و ساحت اندوه
در استوانه‌های مرتب

کمان نگاهت
نشستن را پاره می‌کند

این یاد -
داشت هاست
حوصله‌ام نمی‌ریزد

و کوه که در رگهاش
چنان عبوس بود
حالت گره خوردن را می‌انباشت

دیوانه، از هذیان که بیافتد
دیوانه می‌شود
و فاصله‌ی سنگ
لحظه را حرام می‌کند
در با سنگ
به اندازه‌ی دو سیگار و یک شیهه
گهواره‌های آبستن در شکاف باستان

تا دوباره مردمکانش را ننشینم
دوشنبه می‌آیم
نخواهم گریست
و شاخ‌هایت

شرافت علف
تمام قبرستانی‌ست که در شیارش نقر شده
و شرافت علف
شبنم واژه هایی‌ست
که در کپسول این خود - نویس خشکیده
و شرافت علف
در لهجه‌ی راکد آبی‌ست
در واحه‌ای ناممکن

برای خوابهایی که نمی‌توانم بگریزم،
قوهای ناتمام و بی‌شکلهای مبهم
هزار قهوه می‌نوشم

برای ندیدن


از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر *
25 و 26 مهرگان 85


* سنگ الکساندر به رنگ اطلس آبی‌ست که از نور ستاره بر می‌گرداند.

Thursday, October 19, 2006

ستاره داود / روز اول

صدايم كه مي‌ريزد،
كودك از چشم‌ام
و سرانجام من،
مثلن زني كه مي‌گفت شبيه بودم،
ماندم.


"دانتون مي‌گفت : ترجيح مي‌دهم گردنم زير گيوتين برود تا گردن ديگران را با گيوتين بزنم؛ و گذشته ازين از نوع بشر متنفرم."

- تاريخ تمدن،‌ عصر ناپلئون -



روز اول

يگانگي ابرگر و پادابرگر؛ در فقدان زمان، جايي كه به ترتيب مي‌شود؛ الگوها از اسباب‌بازي‌ها پيروي مي‌كنند ( Lego , PlayMobile‌ ).
نمي‌دانم به اين كيت‌ها نگريسته‌اي؟ كنار هم قرار دادن شواليه‌ها در كنار فضانوردان و آوردن نقش‌مايه‌هاي داستان‌هاي سينمايي، تم‌ها از اين در كنار هم چيد بندانگشتي‌هاي عصر جديد مي‌آيند؟ - در توليدات جديد؛

الگوها
بازخواني اساطير در چهره‌هاي تزريقي، چرا داستان‌ها را در اين بسته‌هاي آفرينش روايي،‌ ضميمه نمي‌كنند؟،‌ كوتوله‌هاي افسانه‌ي جديد كه تبديل مي‌شوند به عناصر تشكيل دهنده با نقش‌هايي كه كهن‌الگوها را بازسازي مي‌كنند، و در اجرايي جديد بر پرده مي‌نشينند. جايگزيني تامبين‌هاي تزريقي به جاي نمونه‌هاي تزريقي از رحم بر‌آمده‌ي قديمي و خاموش گرفتن در نگريستن، تماشاچياني كه تبديل مي‌شوند به غول‌هاي LegoLand، دنيايي كه از ديزني،‌ به نزديكي‌ترند به انسان عزلت‌گزيده‌ي گم شده در جا‌ي‌نشيني و محبوب‌تر. در اين تناظر، موازنه به گونه‌اي برقرار مي‌شود كه در رديابي، اثري از دستي هنرمند به چشم نمي‌آيد. هنرمندان مرده، دستهاي بريده‌اي هستند كه از تنه‌هاي آدمكان كنده بر زمينه‌ها افتاده‌اند، زمينه‌هايي كه صحنه‌ست براي تماشاچي – بازيگر -> يگانه‌گي ابرگر و پاد .

  اما تو
جاي خالي دژخيم پركردن از خيال دژخيم
مينوس - مينوتاروس
شكلي از بازفكني روايي دژخيمانگي و خود بس– آمدي در روايتي اسطوره‌اي كه نمونه‌ايست مركب از تكريم خود و خواست ديگرخواهي در جرياني كه از خون سيراب مي‌شود به تقاص نه‌كشت خود – در نشانه - در پاي الهه‌اي كه هركه ! تركيبي هراكليتي / فرويدي كه اسطوره‌ي معاصر را مي‌آوراند. نه سوپرمن‌هاي به زعم اكو، و نه بيل گيتس‌هاي عمومي، كه نويسنده‌اي بي‌زبان نوشتن در "عنكبوت" كروننبرگ، يا بي‌پيراموني در كارهاي لينچ و فروپاشي‌هاي تارانتينو. خدايان المپ و ابرگران بندانگشتي شهر جديد تاريخي شده‌اي چون HollyLego.

و او
عروسكواره‌اي كه پرپوششي‌ست بي‌آلت زير همه‌ي پيراهن، باربي‌هايي كه وقتي كنار مي‌زني، نشانه ندارند، نمونه‌هاي ارتكابي از جايگزيني پلاستيك بر سفالينه. انساني كه به نوشته نمي‌آيد، تاريخش در كودك به مان نشسته و زمانش در تكرار از تركيب ريخته. اما گوشي نيست به پژواك ، دهاني‌ست به تكرار بي‌كلمه‌گي، يعني خودانباشته‌گي. تمام دژخيمانه‌گي در بي دژخيمي باربي – لگو هاي امروزي به انباشت كه مي‌رسد، كشت را فرياد مي‌زند اما در خود، و اين پنهاني خشونت در دوره‌اي كه به نقاب خشونت‌پروري آراسته‌ست، مرگ را به درون مي‌راند : آغاز جاي‌گزيني.

من
از اين زاويه، در خواندن متني با دستان ديگري،‌ دستان ديگري‌ام به نوشتن همان متن در زبان ديگري كه همان.
ياد-داشت‌هايي هستند كه متخلخل‌اند، تنها نيستند - گوشت سوراخ شده زخمي‌ست، به چرك مي‌نشيند - در ياد اين داشت‌ها مي‌توان افراه ريخت. ياد تكيده مي‌شود، ياد تكيده صورت مچاله‌ايست با زوائد گوشتي آويزان. مركب زهري‌ست كه از ريخت مي‌ريزاند، با همان به همان يورش مي‌برد،‌ من زخمي.
نوشته دام مي‌گسترد، سلام هر نگاه را مي‌گيرد به حادث و به پشت نمي‌نگرد

پل‌ها
(وقتي آمد: سلام ! داشتم برايت ستاره مي‌چيدم قاب دور بيمار واژه‌هام. و به تمام باران : رابطه عقيم مي‌ماند، در عقيم رابطه پژواك‌ها : من، خواست سوژه‌ي يگانه؛ مي‌پرسم كانت ادبيات نمي‌داند، ادبيات دقت بر نمي‌دارد؛ از خودم؛ و به چشم‌هاي كودك با دست‌هاي غول – اين انگشت‌ها... انگشت‌ها... – براي چه بايد اين‌ها را "من" بدانم؟ تمام اين چيزهاي هميشه‌ي تكرار... توي ستاره‌ي داود به چشم‌هايت كه چه‌قدر و باد...
داري به او مي‌نگري – نمي‌توانم پيدا كنم چطور مي‌توانم اين او را بگويم كه من‌ام و تو،‌ هميشه تويي... زايده‌اي از من – به اين دلواپسي يا نمايش دست‌هاي آشفته‌گي، به چه چشمهايش كه متمركز نمي‌شود، به چيزي خيره‌ نمي‌رود و فكر مي‌كني پشت مردمك‌هايت دارد مي‌گردد، پيدا مي‌كند : چيزي كه نيستي. بلند مي‌شوي و اضطراب پشت سيگار و سيگار پشت اضطراب... نگاهش مي‌كني، نگاهش را مي‌دزدد، مي‌ترسي از خيره‌گي، مي‌تواني بلند شوي، نزديك شوي، صدا شوي و سلام. – ما از انتخاب مي‌ترسيم، گزيده مي‌شويم و برنمي‌تابيم. – به آشنايي چهره‌اش مي‌انديشي يا آشنا باشند خطوط. و دست‌هايش كه مدام در موهاي‌اش مي‌خلند، آشفته‌شان مي‌كنند، سيگار ديگر. لحظه‌هايي هستند كه چيزها با هم مي‌آميزند به آبستني يك لحظه. آن‌جا نشسته‌اي انگار، جاي آن كت كه بر صندلي خوش كرده، روبروي چشم‌هايش كه چه عنقريب‌اند و به جاي خالي‌ات كه كت نشسته مي‌نگري، - موج‌نو پر از چيز‌هاست، اشيا جاي آدم‌ها را گرفته‌اند، آدم‌هاي خالي، لحظه‌هاي خالي، به دقت رد دوربين در فيلم‌هاي آلن رنه روي چيزها مكث و عبور شهواني، آرام آرام، مي‌انديشم، آن چشم‌ها كه مراقب من‌اند، چشم‌اند مثل نفرت تهوع سارتر مثل ساحل بيگانه... مي‌نويسم ليلي را مي‌شناختي؟، روي دستمال – چيزها - ، بگو "خداحافط گري كوپر" پرتابه‌ي "گاري"‌ست توي هالي‌وود،‌ من توي آركي‌تايپ‌هاي شعرهاي دهه‌ي چهل حديث چشم‌هايت را پيدا كردم.
دارم سعي مي‌كنم چيزهايي به خاطر بياورم، به درگذشته انديشيدن هلاكم مي‌برد، به خطوط فارسي در گذشته‌ي كلمات، براي همين ستاره‌ي داود مي‌كشم، لوسيفر از افسون اين چشم‌ها برهاندم...
به ياد آوري، بلند مي‌شوم، بيرون مي‌روم، بر مي‌گردم، دست مي‌كشم به روي جاي قبلي نشسته‌ام، گرما. چشم بر هم مي‌نشانم،‌ شعرهايي كه چه‌قدر دل مي‌خواهم برايت بخوانم، صدايي كه برايت بخوانم...

" شب تلخي‌ست
ماه تلخ
كمان پذيرفتني !
سلام به انحناي كشيده‌ات "

توي قاب لوسيفر پيچاندن اين كلمات... تو باز مي‌آيي... -
بزن. … دست )




از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر
مهرگان 85

Monday, October 16, 2006

شقیقه‌ سرخ لیلی / پرویز اسلامپور

" شقيقه‌ي سرخ ليلي "


ديوانه نشسته‌ست
و خون سرخ ليلي در رگ‌هايش سياه مي‌شود
ديوانه
با غروب زنگوله‌هاش
بر گوش


ديوانه نشسته‌ست
و براي خون سياه ليلي مي‌نويسد

تنها آن گورخر و نمك
كه پاسخ بی جايي بود
تنها آن شقيقه كه در قلب مي‌انديشد

آن‌جا كه باران با لكه‌هاي حسد
ستاره را به ميهماني سنگين نفت مي‌آورد

ملكه‌هاي در باران
ملكه‌هاي باكره در باران
با زنگاري‌ي ارثيه‌ي نقب
و با خلخال‌هاي نقره‌ي نور
و از اين‌همه زيور
و اين چند روزه‌ي موعود شرمشان مي‌آيد
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي‌كشد

آن عاقبت از كدام ديار مي‌آيد

با يك صله‌ي مردار بر دوش
آن مهميز
بر كشاله‌ي سفت منقبض گلوله

وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي‌ش وداع كرد

لكه لكه لكه‌هاي حركت
لكه‌هاي آبي موسيقي


وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي‌سوزاند
و شط خنك از بادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه‌ي ارغوان مويه مي‌كند

و میته را
آواز هميشه نماز
و جذبه‌ي خاموش بكر
بوته‌ي خاري در كنار بستر ليلي مي‌گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد
و كشاله‌ش از هزار شيهه مردار
و كشاله‌ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله
بتركد

وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي‌اش وداع می‌کند

تي‌ي‌مور تي‌ي‌مور !
آواز گوزن را مي‌شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه       آن دستك نقره‌يي
آن گوشت      دانه‌هاي متبلور نمك
نمك از چهار جهت
نمك از همه‌ي ابعاد

و بدين‌گونه‌ست كه موسيقي نمك      كوير را ديوانه مي‌كند

و كوير با هزار بوته‌ي خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي‌گذارد

آنچه مانده‌ست
دست نيلوفري گوزن است
چار پاشنه‌ي مضطرب
و يك چشم
دو برادر و سه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت

دو برادر... سه خواهر و دو خنجر
و دو ماه كه همزمان برآيد

و تنها يك اسب كه          بر جنازه‌ي ليلي سم بكوبد

اين دستهاي كودكانه‌ي نرگس بر آب‌هاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك    در شهاب شيهه مي‌كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده‌ي مظلوم پرسيد
دستي اگر
از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرخ‌تر قرمزتر
و حجله را شفاف‌تر و        معطر

بوی هزار هزار جمیله
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه‌هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروسي ليلي مي‌آيد

اين سرنوشت است    اين
كه بگويد و      بس كند
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر       ليلي در لنگر مي‌ماند
ليلي در آب پرسه مي‌زند

اين است سرنوشت    اين
سپيده‌يي كه متلاشي مي‌شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار
به ميهماني‌ي يك كبوتر و يك اسب مي‌روند

وقتي هزار قناري       بر جنازه‌ي ليلي مي‌پرند

ساعت سه‌ي جمعه‌ي شط
با كفش‌هاي سفيدم مي‌آيم
و با پيرهن سفيد و شلوار سفيدم
تا جمعه را در سفيد كنم
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي‌كشد
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي‌كند
در اتاق پهلويي خون مي‌چكد

و ليلي زن مي‌شود

اين دست‌هاي كودكانه‌ي بيمار
مثل خزه آويخته‌ست
اين دست‌هاي كوچك      با النگوهاي نقره و دستك نقره
بر آب‌هاي كويري

اين آفتاب حجله‌ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد

شاخه‌ي آويخته‌ي غزل و دو خط فارسي

عروس خميازه مي‌كشد
ميهمان شهوت را مي‌تكاند

مرغي اگر
از باد پرسيد
دريا را      دريا دريا
آبي را سرخ‌تر قرمزتر
و حجله را شفاف‌تر و      معطر

بوي هزار خار مي‌آيد
بوي جلگه‌هاي پست و قصيل اسب

بوي عروسي ليلي مي‌آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو مي‌كشد
صداي صد سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي‌گشايد
با يك پنجره و دو در صبحگاهي

نداي طبل هزار كشته
و هزار منتظر



سگ از سياهي نفريني عوعو كرد
و دويد
سگ از مهارت ويراني        كلوخ‌انداز شد

تي‌ي‌مورچي          آواز گوزن را مي‌شنوي
در شبي كه ارابه‌ی بارش را
گله گوزن‌هاي موزون
با تاج‌هاشان بر سر و خلخال‌هاشان به پا
مي‌رانند

نقره ی حركت دارد در شيار تازه‌ي حيوان
و     در تن اين بت نيلوفري
ليلي

بازمانده‌ي شفق در خون ديوانه سر مي‌كشد
ديوانه مي‌خواند
و خون سياه ليلي در پستان‌هاش رگ مي‌كند

و خنكاي پاييزي ليلي
در بخار شط مي‌وزد

تنها آن شقيقه       كه در قلب مي‌انديشد
                                              و روزن
ليلي ديوانه را به بستر مي‌كشد.




پرويز اسلامپور