Monday, June 28, 2010

نامه‌ی نیما به خانلری / لاهیجان





لاهیجان
4 اسفند 1308


به خانلری

خبر دردناک تو رسید! در موقعی که از هیچ طرف برای من کاغذ نمی‌آید، رسیدن این کاغذ از بدبختی‌ی من بود! چندین مرتبه در حین خواندن چشم‌هایم را بستم، مثل این بود که ممکن بود به این وسیله به مفاد آن پی نبرم – ولی قدرت انسان محدود است و خیال او کنجکاو! این اولین محنتی‌‌ست که حتا نمی‌خواستم خیال من نیز درباره‌ی تو آن را جسته باشد. در لاهیجان من‌بعد، من به چه نحو قلب خود را با خیال تو مشوش ندارم؟ چطور به این کاغذ تو جواب بدهم؟ به مرور زمان مفهوم هر کلمه در نظر انسان تاثیرات خاصی به نسبت پیدا می‌کند. کلمه‌ی پدر امروز برای من یک کلمه‌ی زهرآلود است. تو چرا مرگ را با آن ترکیب کرده بودی؟ آیا هنوز زود نبود این تلخی از لب‌های تو بیرون بیاید؟ ولی قوه‌ای که به من و تو این رنج را عطا می‌کند به من می‌گوید این صلاح سرنوشت انسانی‌ست، بدون این‌که بتوانیم آن‌را تغییری بدهیم. طبیعت این‌طور کرد که هروقت در را باز می‌کنی و پدرت را نمی‌بینی، خود را به گریه مشغول بداری. باید تصدیق کرد که قوه‌ای فوق هدف‌های ما وجود دارد. زندگی از رنج و خوشی آمیخته است. تو می‌خواهی همیشه خوشحال باشی؟ مخصوصن چیزی از خوشحالی‌ی تو می‌کاهد برای این‌که خطای تو به تو ثابت شود. همین‌طور همیشه نیز نمی‌توانی رنجور بوده باشی. در این موقع که این بلیه به تو روی آورده است، خود را در بین دو حال بسنج.
من که نیما هستم، به طور معمول مثل دیگران به تو و خواهرهای تو و خانم و عمه‌ی تو تسلی نمی‌دهم. گفتن و نگفتن من مصیبت وارده به شما را از بین نمی‌برد. فقط به تو یادآوری می‌کنم: تو می‌دانی که از اردیبهشت 305 من هم از همین بابت اشک می‌ریختم. چون‌که علاوه بر پدری، وجود منزهی بود. به این جهت آن واقعه‌ی ناگهانی، توانست روح مرا خیلی تغییر بدهد. به‌طوری‌که تا کنون برای من میسر شده است ذخایری از تجربه در قلب خود اندوخته باشم. باید بدانم که بدون تجربه، انسان ناقص است و بدون نقص، انسانی به وجود نیامده و از بین نرفته است. موجود مجربی نیست که این عقیده‌ی مرا انکار کند که عمل نفس با اثرات خارجی، یک عمل امتزاجی‌ست. حقیقتی که می‌توانیم آن را برای تسکین آلام خود به کار ببریم، به خصوص یکی از همان اثرات است که همه روزه با آن مواجه می‌شویم، ولی آن را قبول نمی‌داریم. زیرا هنوز بین نفس ما و آن حقیقت، امتزاج کامل به عمل نیامده و نوبت فهم و ادراک آن حقیقت، فرا نرسیده است.
اگر فیض این بلوغ نفسانی را دریابیم، چندان در اطاعت تاملات خود مفرط نخواهیم بود و با وجدان خود مخالفت کرده، از خیلی تاملات زیاده از حد گذشته‌ی خود پشیمان خواهیم شد. به خطایایی که از ما سر زده است واقف می‌شویم. جسم و حیات خود و حتا مردم را نیز از فوایدی که ممکن است در حال سلامتی در وجود ما ناشی شود، ذی‌حق می‌دانیم. هروقت زیاد در عذاب وجدان خود واقع شده‌ایم، فکر می‌کنیم که مسئولیت بزرگی را در حین رفتار با خودمان و با سایرین به عهده گرفته‌ایم. اگر خیلی متابعت به احکام وجدان خود را معتقدیم، این مسئولیت نیز مربوط به یک وظیفه و حکم وجدانی‌ست. در این ساعت تو در ورطه‌ای هستی که باید به تو کمک کنم. به این جهت بود که برای من کاغذ نوشتی، می‌دانم که راجع به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنی مگر راجع به او.
من هم از این راه به فکر تو رجعت می‌دهم. این را به یاد بیاور وقتی که در "مهمان‌خانه‌ی فرانسه" منزل داشتید، اکثر اوقات او را می‌دیدی که در مقابل تو راه می‌رفت و راجع به آتیه‌ی فرزندش، نوه‌ی خاله‌ی من، که تو باشی، فکر می‌کرد. در آن زمان تو کوچک بودی. وصف مرا از دور می‌شنیدی. بعضی از دواوین شعرا را، که او برای تفنن خود خریده بود، برمی‌داشتی و سرسری مطالعه می‌کردی. ولکن با کمال وضوح می‌فهمیدی که این پدر تو دوست داشت همیشه فکر کند. و آن فکر را برای نجات تو به کار می‌برد. تو چرا این کار را نکنی؟
خیال نمی‌کنم تو پسری باشی که چیزی را که او دوست می‌داشت، دوست نداشته باشی. مثل این است که او الان در مقال تو ایستاده به تو می‌گوید: «اگر یک دستمال کوچک هم از من یافتی، آن را به یاد من بردار و ببوس.» زیرا که یک زمان این دستمال به او نسبت داشته است. پس تو فکر را دوست داشته باش. این روزها راجع به رنج و الم خود قدری فکر کن که تا چه اندازه باید مطیع بوده باشی. او دیگر با تو حرف نمی‌زند، تو هم با او حرف نزن. هروقت که یاد او می‌آیی، عمدن خود را به کارهای دیگر مشغول بدار، ولو این‌که برخلاف میل تو باشد. مخصوصن با قلب خود لجاجت کن. به گردش برو، یک نفر ولگرد باش.
برایم کاغذ بنویس که بدانم چه می‌کنی. هر مصیبتی در قلب من، ریشه دارد. اگر دیدی نمی‌توانی طاقت بیاوری و مشقت تو خیلی بیشتر از راحت است، لاهیجان فرارگاه توست و منزل کوچک من، منزل خود تو خواهد بود. وسوسه‌ای به خاطر خود راه نده. من در این‌جا بی‌کار نیستم. بعضی کتاب‌های خوب دارم. اطراف من پر از جنگل‌های ساکت و خنک است. به مصاحبت با من چنان خواهی گذرانید که خیال می‌کنی در عالم ارواح واقع شده‌ای. پس از آن، به مرور خواهی دید که زمان، داروی قلب انسان است.



نیما یوشیج

از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376

Sunday, June 27, 2010

نامه‌های غربت / 1




عزیزم!

امشب به ماه نگاه کردم و تنهایی‌ جان مرا گرفت. آن‌قدر که یک گوشه افتاده بود و انگار احوالات من و شما را زیر نظر گرفته بود و سر تکان می‌داد. توی مسیر مدام همین قیافه را در خاکستری‌ش می‌دیدم و یادم از تو می‌آمد. یک آدمی را دیدم و نشستیم و با هم حرف زدیم و من چنان در خودم فرو رفته بودم که معلوم شد، او خواست حافظ بخواند و از میزان ناخوشی‌ی من از این کتاب باز کردن حافظ خبر داری، حالا این‌قدر ناخوش بودم که خودم را به او بسپارم. و او کتاب باز کرد. این ورق آمد: "مرا می دگرباره از دست برد، به من باز آورد می دستبرد." این‌طور دوباره به صورت ماه نگاه کردم. یک خنده‌ی تلخی روی لبم ماسید، یک تلخی‌ای که گوشه‌ی لب آدم هست و به آسمان تحویلش دادم. آنطور که او آدم را مسخره و تحقیر می‌کند، آدم در خودش خورد و خراب می‌شود و باز یک خنده‌ای می‌زند. بعد هم رفتیم یک‌جایی که شلوغ بود و خنده بود و مردم چای و کباب و قلیان داشتند. سالهاست مردم را ندیده‌ام. می‌خندیدند و با هم خیلی راحت و خودمانی بودند و آدم احساس ناباورانه‌ای نداشت. فکر می‌کرد از صمیم دل راضی‌اند از آن لحظه. برای این لحظه‌های این شکلی، که خیلی وقت است فراموش‌شان  کرده‌ام، به یاد روزهای دیگری افتادم و انگار چند شب است که با آسمان حرف می‌زنم، به نقطه‌ی کوری خیره شدم. وقتی به خودم آمدم داشتم به آدمکی که آنجا نشسته بود و چشمهای روشنی داشت با موهای روشن، نگاه می‌کردم. موهایش را نفهمیدم چه رنگی‌ست، چشمهایش هم گاهی به سبز می‌زد و سبز نبود. داشت با کسی حرف می‌زد و حواسش به نگاه خیره‌ی من نبود. فکر کردم چقدر آرام پچ‌پچه می‌کند و گوشهایم نمی‌شنید. بعد هم آن بازی را با خودم شروع کردم، گفتم این آدم چه‌جور آدم می‌تواند باشد، و فکر کردم به چه‌جورش. دست‌آخر هم پیش رفتم و گفتم شما به خودتان دروغ می‌گویید و بیرون آمدم. نگاهش فرقی نداشت وقتی آن حرف را شنید و هیچ دست‌پاچه نبود. فهمیدم اقلن خودش می‌داند. برای آن‌کسی که با هم بودیم، از نیما حرف زدم و کمی از هدایت. حرفهایم شمرده و روان نبود. یک لکنتی در زبانم پیدا شده که شعر هم نمی‌توانم بخوانم، وقتی می‌خوانم آن‌طور که تو شنیده‌ای نیستم، یعنی ذهنم فرار می‌کند. خیلی هم زور زدم زودتر این چند خط را برایت بنویسم. هیچ حرفی نداشتم. حالت عجزی در من پیدا شده که تازگی هم ندارد، اما پیشتر این‌طور خودش را به من تحمیل نمی‌کرد. برایت گفته بودم آدم کم آوردن نیستم، اما قرص ماه کامل بود. اول شب به نارنجی می‌زد. یاد آن اپیزودی از فیلم "کلاغ" برادران تاویانی افتادم که درش آن مرد شب‌های قرص ماه دیوانه می‌شد. این یک افسانه‌ یا واقعیتی‌ست که در همه فرهنگی هست. در من هم هست. بعد می‌رفت خودش را به درخت می‌زد یا درخت را می‌زد. یک نفر اگر پیدا می‌شد، حاضر بودم درخت باشم. به آن دوستم گفتم دلم می‌خواهد درخت باشم و چون درخت زیاد دوست دارم، و در درخت یک آرامشی هست و هیچ امیدی نیست. و وقت کوران سرجای‌ش می‌ماند، می‌شود که درختی که نازک مانده و جوان است، تاب نمی‌آورد و می‌شکند. در این تمثیل کهنه، که از بعضی تمثیل‌های این چنینی گریزی نیست، حالا دلم می‌خواهد آن درخت پرتنه‌ی مهیب باشم که بالا رفته و شاخه‌هایش را به باد می‌دهد و هراس ندارد. اما واقعیت این است که چاره ندارد، کسی از توی دلش خبر هم ندارد. یک ماجراجویی شاید توی دلش باشد و یا یک آرامشی می‌خواهد که هیچ چیز به هم‌اش نزند. او گفت آدمی که دلش می‌خواهد درخت باشد را نمی‌فهمد و من توضیحی که داد را دنبال نکردم. سرم به فکرهای خودم بود و انگار کسی آن‌جا نبود. آن‌وقت یکی از دوستان او که من نمی‌شناختم به ما اضافه شد که خیلی ساکت و تودار بود و یا هیچ تویی نداشت و فقط خیلی ساکت بود و یا داشت من را که اولین بار بود می‌دید، برانداز می‌کرد و برایم داستانی درمی‌آورد. البته از داستانش چیزی نگفت و یا اصلن برایش غایب بودم. من هم داشتم به این چیزی که حالا دارم برایت می‌نویسم فکر می‌کردم و این‌که قول داده بودم بنویسم. هیچ ایده‌ای نداشتم. یک دیواری دیدم که رنگ آبی‌ی کمرنگ کاشی به آن زده بودند و فکر کردم ازین دیوار توی نوشتن، ماجرایی بسازم. حالا هرچه به مغزم فشار می‌آورم، هیچ ماجرایی نمی‌شود جز این‌که یک دیوار کوتاه خیلی مسخره‌ای بود و آبی‌ش به رنگ کاشی‌های توی جوی‌های آب باغ فین می‌زد، فقط نفهمیدم چرا آن‌قدر کوتاه و بیچاره بود، شاید یک امیدی درش نصفه مانده بود و رها کرده بود و همان‌طور قد نیافزوده در خودش حبس می‌کشید. آن دوتا هم با هم حرف می‌زدند و این به خوشی‌ی من افزود که مجبور نیستم بی‌جهت کلمات را به هم ببندم. و سرشان به هم گرم بود. نگاه‌های آن آدم تازه را البته پشت سرم، توی قدم‌هایم می‌فهمیدم و یا این هم به خاطر خودبزرگ‌بینی‌ی من است. برای همین صبر کردم که آنها پیش بیفتند، این ناخودآگاه بود که فکر کردم نوبت من است که قدم زدن‌اش را تماشا کنم. از بی‌حوصلگی به داستان این آدم فکر کردم. دوستم هم یک چیزهایی گفته بود. او هم عکس یک جفت اسب نشانم داد، ازین اسبهای کوتوله و بی‌قواره که آدم گمان دارد بیچاره‌ها ناقص‌الخلقه‌اند و دلش بی‌خودی برایشان می‌سوزد. درصورتی‌که گفت تازه بچه‌شان شده و نوزادشان دو سه کیلو بیشتر نیست، اندازه‌ی نوزاد آدمیزاد. دلم برای کره سوخت. آن دوتا یک جایی، توی اسطبلی، چسبیده به دیوار بودند و سرشان به کار هم بود و یک هراسی در آن وضعیتی که ازشان عکس برداشته بودند، بود. یک‌طوری ترسیده و عقب‌عقب رفته تا آن ته که پشت‌شان دیگر دیوار بود و مجال دورتر شدن نبود. حالتی که وقتی کسی روبرویت ایستاده باشد و تفنگش را به سمتت نشانه رفته باشد و تو راه گریز نداری جز این‌که عقب‌عقب بروی که از تیررس‌اش بگریزی، اما نمی‌شود. یک‌جورِ شرمنده‌ای آن گوشه چپیده بودند و به دوربین نگاه می‌کردند. تعجب کردم که خیلی هم دوستشان داشت و ابراز می‌کرد. سرم را به آسمان کردم و دیدم که چطور با موذی‌گری پوزخند می‌زند، و ریشخندم می‌کند. آن‌وقت یاد دو تا دوستم افتادم که آنها هم، مثل توی عکس، می‌گریزند، از زاویه‌ی دیدم دور و در گوشه‌ای مچاله می‌شوند و در هم فرو رفتند. یکی‌شان خیلی سیاه بود و یکی دیگر یال شیری داشت و سفید و کک مکی بود. حالا این هم یک ماجرایی دارد که وقتی برایت بگویم. آن‌وقت شنیدم گفت "آهوی سیاه". قبلش را نشنیده بودم. وقتی گفت، یک آهویی آمد پیش چشمم خیلی سیاه. با خودم گفتم همچون موجودی جایی نه دیده‌ام و نه خوانده‌ام و نه شنیده‌ام. گفتم یعنی چشمش چه رنگی باشد. حتا به آهویی این شکل، هرگز فکر هم نکرده بودم. یک تصویر دلهره‌آوری آمد که یک آهویی با این شمایل از توی جنگل تاریک انبوهی، بیاید بیرون و آدم جا بخورد و راست توی چشم آدم نگاه کند و با چشم‌های درشتش آدم را خفه کند و بعد پا به دو، آدم را که میخ مانده در حیرت تنها بگذارد. بعد شنیدم که می‌گوید خیلی باوقار است و وقتی سوارش می‌شود اصلن وحشی نیست با او و تنها با او این‌طور تا می‌کند، یک‌طوری سواری‌ش می‌دهد که آب توی دلش تکان نخورد و چه چشمهایی دارد. شاید همان‌وقت بود که گفتم دلم می‌خواهد درخت باشم. توی این داستان، آدم تازه می‌خواست اسب باشد و یا که من این‌طور برایش خواستم.

اس.جی عزیزم!
این چیزها را که برایت می‌بافم برای این است که شاید از این دل‌مردگی که دارم و از این دل‌زدگی بکاهد، وگرنه یک داستانی می‌نوشتم که این‌ همه تویش نباشم. آن‌قدر در تاریکی فرو رفته‌ام که هیچ پرسناژی ساخته نمی‌شود جز همه‌جا من که توی تاریکی دست می‌کشم و پیش نمی‌روم. فقط که یک آوای خیلی نزدیکی هست که می‌شنوم و مدام تکرار می‌شود، یعنی می‌چرخد. یک آوایی که در خودش همین غربت را دارد و خیلی دردناکِ دوست داشتنی‌ست. و چون چیزی نداشتم و قول داده بودم، خیلی شرمنده‌ام. می‌دانم از آنجا که هستی، تو هم به آسمان نگاه می‌کردی.


مراقب خودت باش
27 ژوئن 2010
دوست تو
امیر


- از "دفتر شیزوفرنیا" -


پی‌نوشت – چنان زندگانی کن اندر جهان، که چون مرده باشی نگویند مُرد.
                  

Thursday, June 24, 2010

نامه‌ی نیما به ارژنگی / رشت




11آذر 1308



ارژنگی عزیزم!

هیچ‌وقت تنهایی را به این خوبی در یک شهر درک نکرده بودم. رشتی‌ها که دهان‌باز منتظر بودند من برای آنها پیِس‌های جدید تهیه کنم و از همه طرف اسم من در خاطره‌ی آن‌ها محبتی را ایجاد کرده بود، متاسفانه باز از حسن پیش‌آمد، موفق نشدند.
گم شدن کتابم "آیدین" باعث بی‌حوصلگی‌ی من شد. اینک در رشت خیلی منزوی و محروم زندگی می‌کنم. هیچ‌کس در اتاق مرا باز نمی‌کند. مگر زنم و عمه‌ای که دارم و دخترهای او و یک زارع همولایتی‌ی خودم محمد، که اتفاقن در رشت اقامت دارد. فقط یک شب به سینما رفتم و روزهای اول ورود نیز قدری مجامع گیلانی را تماشا کردم، چون هیچ‌کدام از این‌ها برای من تازگی نداشت و سبب اشتغال فکری نمی‌شد. سینما هم پول فراوان لازم داشت.
اصلن مواظبت اخلاقی از من سلب شده است. مثل "عارف" (قزوینی) با هرکس که دم از وطن و خدمت به مردم می‌زند، بدبین هستم و عصبانی می‌شوم. به مرور زمان چنان وصله‌ی ناجوری شده‌ام که شخصن خودم را ننگ دارم، از هرچه شنیده‌ام و خوانده‌ام و دانسته‌ام، و از هرخودستایی که کرده‌ام؛ نتیجه این شده است که خوب بر اشیا و اصل آنها تسلط و احاطه‌ی باطنی دارم، جمله‌ای نیست که برای من بگویند و من محتاج باشم تا آخر آن را بشنوم تا بفهمم. هروقت سنین عمر خود را فکر می‌کنم و خود را در محضر اجتماع می‌گذارم، راستی دوست عزیزم، به نظرم می‌آید مدتهاست جوانی را ترک کرده و در مرحله‌ی پیری می‌گذارنم. فقط حدت طبع کوهستانی، که می‌شود آن را به شرارت و خون‌گرمی‌ی راهزنان گردنه‌های وطن دوردستم نیز تعبیر کنم، به من القا می‌کند که جوانم.
این القای باطنی به من مژده می‌دهد که هنوز می‌توانم، اگر حادثه‌ای پیش نیاید، تا بیست سال حداکثر عمر کنم و برای ملتی که فردا پیدا می‌شود، چیزهایی به وجود بیاورم. همان امیدی که من و تو هر دو را از دو جهت مختلف تنگ‌دل و بدبخت ساخته است. هرکس که بیش از دیگران حس می‌کند، وقتی‌که از خوشبختی‌ی خود خبر می‌دهد مثل این است که به بدبختی‌ی خود پرداخته است. اگر داشتن حس خوب نیز دخیل در سعادت انسانی باشد، سعادت انسانی را به اختلاطی از بدبختی و خوشبختی که مفهوم تعریف جزییات دیگر نیز می‌شود باید تعبیر کرد.
اگر از من بپرسی چرا من که تو را اینقدر دوست دارم که از نگاه کردن به عکس نجیب تو دل‌زنده می‌شوم، برای تو کاغذ ننوشته‌ام؛ محتاج به عذر نیست. تو خوب مرا می‌شناسی. در رشت چطور می‌گذرانم؟ همان‌طور که در تهران، منتها قدری از قیل و قال معابر دور و پای من از بعضی هوس‌ها نیز آسوده.
خیال و آرزو محیل‌ترین و مهیب‌ترین دشمن‌های انسان‌اند. من چون شاعر و بسیار کنجکاو و بدبین بار آمده‌ام، بیشتر از راه مزاحمت‌های باطنی‌ی خود در زحمت واقعم. خوشبختانه طبیعت مساعدت کرده، کتابی را که گم کرده بودم در تهران مانده است. باید آن را از تهران بخواهم.
اینکه تا فراموش نکرده‌ام از آنچه که در یک ماه قبل اتفاق افتاده بنویسم، چون‌که راجع به خود توست و آن این است که یکروز بعد از ظهر می‌گشتم که خانه‌ای اجاره کنم. راهنمای من دری را کوبید. صاحب‌خانه که بیرون آمد دیدم قهرمان‌خان است. این ملاقات اتفاق بسیار نادری بود. یک ساعت با هم آنجا نشستیم. خانم هم تعجب بسیار کرد، حقیقتن نقاشی را در فامیل نجیب تو مثل یک ارث فنانیافتنی باقی گذاشته است. من مدتها به تماشای تصاویر سیاه‌قلم و یک تابلو کار خواهرزاده‌ی تو پرداختم. گفتم، خوب کار کرده اما هنوز به ارژنگی نرسیده است. مخصوصن به قهرمان‌خان گفتم این واقعه را باید برای ارژنگی بنویسم. خانه‌ای که در آن سکونت دارم، سابقن محل سکونت قهرمان‌خان بوده است؛ تمام در و دیوار یادگار خواهرزاده‌ی کوچک توست – واقعن چه شوقی دارند اطفال برای بقای آثار خودشان. همین شوق است که بعدها در سرنوشت آنها تاثیر می‌گذارد.
هروقت خواستی مرا از خواندن کاغذ خودت در این تنهایی و بی‌همدردی نجات بده. ممکن است نگذارند ما در رشت بمانیم و زن من همین‌طور رییس دارالمعلمات باشد. حسن پیش‌آمد یک حکم از مرکز رسیده است که به لاهیجان برویم. تا رشت شش فرسخ است ولی خیلی باصفاست. اوراق هم در آنجا ارزان است. با ماهی سی تومان در آنجا بهترین زندگی را می‌شود کرد.


از دور به تو و بهزاد کوچولو سلام می‌فرستم.
نیما



از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376



(باقر عزیز!، حال این روزهای من هم اینطوری‌ست. قطعن بهتر از نیما، نمی‌توانم بنویسم. همین حرفها را من هم دارم.)

Tuesday, June 22, 2010

پراکنده / از میان نامه‌ها


دوست عزیزم !

روز تولدت چیزی توی صدایت بود که توی صدای من هم بود لابد، یک ماه پیش. وقتی فکر می‌کنم چیزی به خاطر نمی‌آورم از این روزی که این همه آدم را دل‌زده می‌کند، نه خاطره‌ای، نه صدایی، نه حرفی، نه هیچ‌کس. انگار روزی‌ست برای به تنهایی‌ات چنگ انداختن و یک دیوی آنجاست که سیاهی‌ش می‌ترساندت و رهایی آرزویی‌ست که نمی‌آید و نفرت که پر می‌کند آدم را. برای همین نمی‌نوشتم. چند روز است که می‌خواهم برایت بنویسم که خودم را شریک کنم توی این تنهایی‌ت، فکر کردم تنها باشی دلت می‌خواهد و شاید این بهتر است و احترام گذاشتم به این‌که این را می‌خواهی که توی صدایت بود یا من فکر کردم بود یا خودم را گذاشتم جای تو که این‌طور بودی. خودم را من هم قایم کرده بودم یک ماه و بیشتر. چیزی ننوشتم، واقعن. آدم نمی‌داند چه کار کند. کجای زندگی را بگیرد. خودش را کجای دنیا بکارد. همه‌اش یک غباری‌ست و یک حبابی‌ست که هر لحظه فکر می‌کنی باد ببردش، یا بترکد برای همین بیشتر به مرگ فکر می‌کنی، به مرگ خو می‌کنی، به مرگ دست دراز می‌کنی و خودت را ضعیف‌تر از مرگ، آنجا افتاده تکه گوشتی که نمی‌دانی چه کارش کنی: خودت. روزهاست از آن روز و قبل‌ترش به آن‌که آنجا افتاده فکر می‌کنم و این‌که نمی‌خواهم کسی در این آنجا مچاله افتاده که هستم تماشایم کند یا دستی دراز کند یا صدایم کند یا حرفی بزند. دستم به حلقومم فکر می‌کند بیشتر، و به رگی فکر می‌کند بیشتر، که اگر بگیرمش می‌شود رهایی و نمی‌شود رهایی، کدام رهایی؟، مدام از خودت می‌پرسی. آنوقت دلت می‌خواهد خواب تمام نشود و رویا همه‌اش با تو بماند و هر لحظه رویایی می‌شود و صورتت در هم می‌شود وقتی خودت را بیرون خوابی پیدا می‌کنی که داشتی ادامه‌اش می‌دادی، در هر لحظه‌ای که رها کرده بودی خودت را و چشمهایت به دیوار بود و به دستت بود و به سقف، و رها نبودی، آن رویایی که بود را خودت می‌بردی، بی‌آنکه بدانی کجا و می‌رفتی و یکباره بیرون رویا ایستاده بودی و روبروی آینه خودت را نفرین می‌کنی که اینجا چه می‌کنی؟ و دوباره خواب می‌آید و دلت می‌خواهد توی خواب بیاید و آنجا خودت می‌شوی، قایم از خودت و از دستانت و توی بیداری‌ت مدام این فکر که اگر مرگی باشد، به همین رویا بماند که توی آن وقتی غرق می‌شوی، دیگر بیرونش آمدن را نمی‌خواهی، چه مرگی‌ست و دستت را دراز می‌کنی به گردنت و یا به چشمهایت می‌رسانی و دلت می‌خواهد نوازش‌شان کنی؛ آن‌وقت منزجری و همان نوازش می‌شود، می‌خواهد که زخم را بردارد بیاندازد بیرون، تکه‌ای سیاه که آنجاست. آن‌وقت در یکی از بهترین‌هایش خودت را می‌بینی در کوچه‌ای، راه می‌روی بی‌آنکه کجایش را ببینی و کتاب‌ها که در هر گوشه افتاده‌اند و نگاه‌شان می‌کنی و عناوین روی جلدشان را می‌خوانی. خوابهایی که با هیچ‌کس گفته شدن ندارد و نمی‌گویی که تنها چیزی‌ست که بماند برای خودت یا خوش باشی به بودن‌شان. و اسمها و گذشتن از کنارشان تا جایی‌که کنار سنگی، جایی‌ست، کوچه‌هایی که هرگز آنجا نبوده‌ای، راه‌هایی که هرگز پیش‌تر نرفته‌ای، نشناخته‌ای، دیوانه‌ات می کند: بوی خاک و بوی کوچه و هیچ‌کس نیست. آن‌وقت کتابی‌ست با جلدی بزرگ‌تر از هر کتاب که خوانده‌ای سبزتر، که دیده‌ای و با دست خاک از روی جلدش کنار می‌زنی که اسمش را بخوانی. و می‌ترسی که این دنیایی که فقط مال توست، دیگری هم تویش باشد و می‌ترسی که دیگری هم همان خواب را ببیند و می‌ترسی که برایشان بگویی که چه دیده‌ای و چه دنیایی! و آن وقت دیگر آنجا هم امان نخواهی داشت؛ از این ترسیده ای و روی جلد را نگاه می کنی. خطوط با فونت رومی، خطوط با فونتی که آشناست، دیرینه آشناست Inconnu. به معنی‌اش فکر می‌کنی، درنگ نمی‌کنی که معنایش را دریابی، معنایش را هم دریافته‌ای و فکر می‌کنی همین می‌شود اولین قصه‌ات که خواهی نوشت، به فرانسه خواهی نوشت: ناشناخته یا بهتر: ناشناس. و اینکه چرا نه: l'Inconnu که بشود ناشناس با حرف تعریف، ناشناسی که یکجور شناس می‌شود، اما آنجا آن‌طور نوشته و نه این‌طور! و این می‌شود بلای جانت و سوال مدامت از خودت. بی‌گمان بیگانه‌ی کامو را به خاطر می‌آوری که البته از جنس دومی بود و بیگانه‌گی‌ش شناس بود و این‌که تا حال فکر نکرده بودی به این بیگانه‌گی که شناس بود! حالا اینجا نشسته‌ای و کلمات بی‌آنکه بخواهی می‌ریزد بیرون، بی‌آنکه بخوانی می‌ریزد بیرون و نه خاطره‌ای و نه حرفی و نه حتا هیچ‌کس. این را به خاطر می‌آوری و صدایت را به خاطر می‌آوری، صدایی که شبیه صدای خودت بود یک ماه پیش‌اش و فکر می‌کنی باید چیزی نگویی تا آن صدا خودش را بشناسد و باز برگردد به جای خودش، آن‌جا که دیوی‌ست یا ناشناسی که مدام دست دراز می‌کند و پس می‌کشد و رگ را و مدام گردن را و مدام پوست و هرچه هست - که می‌خواهد نباشد، ناشناس را پس می‌زنی تا خودت باشی و خودت؟ آن‌وقت این کتاب همان خواب‌هایی‌ست که فراموش کرده‌ای، یا باید بشود. فکر می‌کنی که این‌ها را بنویسی و از کتاب، از خود کتاب شروع کرده‌ای. باید به کسی بگویی و کسی را پیدا کنی که وقتی صدایش کردی، صدا کردنش برایت معنایی داشته باشد و صدا شدن هم برایش معنایی، و معنایی در کلمه‌ای که خوانده‌ای/دیده‌ای هست که مدام از رگ‌های مغزت لبریز می‌شود و بیرون می‌ریزد. آن‌وقت دستم را توی سرم فرو می‌کنم و فشار می‌دهم، هر نقطه‌ای که باید فشرد که زیر انگشت بلغزد و فشار می‌دهی و فشار می‌دهی تا فشار از توش بزند بیرون، شاید، مغزت، بزند بیرون، شاید. به مرگ فکر می‌کنی. باز. به انژکسیونی در رگ از هوا. به لخته‌ای خون که قلبت را بند بیاورد و آن‌وقت خواب... خوابِ مدام. یا گلوله‌ای در مغزت که جمجمه‌ات را خالی کند، یکباره خالی کند و این‌که آن گلوله اما شاید خوابت را برباید، مغزت را که برباید - جمجه‌ی خالی شاید دیگر خواب نبیند و در حالتی از عرق و نشئگی و اضطراب چشمهایت را می‌گشایی و سقفِ آشنا و دیوارِ آشنا و اندامِ آشنا که هیچ‌یک را نمی‌شناسی.
دوباره برخاستن. تن را نگریستن. با تن اخت شدن. با پوست صمیمی شدن. با دست، دست دادن. با چشم یگانه شدن. آن‌وقت همه را یکی می‌کنم. آن‌وقت خود را به یاد می‌آورم. اما با سوراخ‌های خالی، با چاله‌های سیاهِ خالی، با خاطرات گم شده چه باید کرد؟


11 ژانویه 2010
تهران
امیر


در دل این شب کاین نامه مرا در دست است
مانده در جاده خاموش چراغ
هرکجا خاموشی‌ست.
باد می‌کاود با رخنه‌ی راه
راه می‌پیچد در خلوت باغ.
آن زن بیوه – که می‌دانی کیست –
سر خود دارد در دست.
و سگش – کاش چو سگ، آدمی داشت وفا –
پیش خود خوابیده‌ست.
نجلا روی حصیر در اتاقش تنها
"هفت پیکر" می‌خواند.
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان می‌راند
من به او می‌گویم:
- "نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شده‌ست
با دل‌آویزی‌ی خود دل‌افروز،
آن سفرکرده می‌آید یکروز."
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
می‌نشیند کمتر حرف من‌اش
- گرچه سود وی از آن است – به گوش.
او و من، تنها ما
از تو داریم سخن.

و من خسته‌ی ویرانه...


از "یک نامه به یک زندانی" - نیما

Monday, June 21, 2010

پراکنده/ از میان نامه‌ها

گاهی باید شکست را پذیرفت دوست من!

بازگشته‌ام و خودم را دوباره می‌خوانم، خاطراتم را و چیزهایی که "من" را سرِ هم کرده. نمی‌گویم شکست خورده‌ام - در روش شکست خورده‌ام. خودباوری‌ی بیش از اندازه که شده ناامیدی‌ی بی‌حد. عجیب است که روایت‌ها را به خاطر نمی‌آورم... تنها احساس و تصویرها. تصویرهای محو ولی احساسات شگرف دقیق، که در حال بازیافت می‌کنم. به خاطر آوردن بویی از هوا، از عطر هوا و چیزهایی شبیه این که عجیب است. پذیرفتن شکست فروگذاشتن نیست همیشه؛ دوباره جان گرفتن اما کار سختی‌ست. کاری که این روزها می‌کنم همین است. سعی می‌کنم دردم را بشکافم، بشناسم. چطور وقتی به خودت اعتماد نداری، از دیگری بخواهی که اعتماد داشته باشد؟ باور – تنها باوری که در من مانده بود – در هم شکسته: باور به خودم؛ و فکر می کنم همین درگیری را تو هم داری با خودت. دیگران قرار است برایت چه کار کنند؟ کتابها چه؟ برمی‌گردی و خودت را تنها می‌یابی. برمی‌گردی و به جای حالایت که می‌رسی خودت مانده‌ای که نمی‌شناسی و از دست کشیدن به جاهای تنت می‌لرزی، از تازگی‌ی آشنایی با پوست‌ات و با اجزای تن‌ات. "خالی‌"ی ِ بی‌نهایتی. آن‌وقت همه‌ی گذشته را بیهوده می‌یابی. از هر انتخاب که کرده‌ای، پرسش می‌کنی و همه را در جهتی معنا می‌کنی که آن "خالی" گسترش پیدا کند. اینطور هرچه کرده‌ام بافته‌ای‌ست که این حالا را توجیه می‌کند، توجیهی نیهیل – پوچ - . نه این‌که فکر کنی کاش انتخاب دیگری کرده بودی، نه این‌که از کرده‌هایت پشیمان باشی، نه این‌که افسوس بخوری؛ بلکه ریشه‌های شکست را پیدا می‌کنی و این شکست با در برابر پیروزی قرار گرفتن، در برابر موفقیت، معنا نمی‌شود که معنایش در آن است که خودت را پیدا نکرده‌ای، یا لیز خورده‌ای از توی دست خودت، کنترلت را از دست داده‌ای. همیشه فکر می‌کردم اگر اینجا نبودم، در این شهر، بین این آدمها، جور دیگری می‌شد. از وقتی‌که تو را شناخته‌ام، فهمیده‌ام که فرقی نمی‌کرد در کل، در جزییات شاید. حداقل خوبی‌ی شباهت ما دوتا برای من این بوده، فهمیده‌ام که با فرافکندن (transfer) مشکلاتم به شرایطی دیگر، چیز زیادی تغییر نمی‌کند.
حالا اگر می‌بینی کم می‌نویسم، کم حرف می‌زنم و گم شده‌ام، برای پیدا کردن راهی‌ست برای بازسازی‌ی ِ خودم. هرازچندگاهی اینطور می‌شوم. این‌بار بیشتر به جان خودم افتاده‌ام: "آدم باید شیرجه بزند و سریع‌تر از یک غریق غرق بشود"... این را کافکا نوشته. بیش از این نمی‌توانم مواجهه با خودم را به تعویق بیاندازم. سالهاست که دیدن خودم، شناختن خودم را به وقتی دیگر موکول کرده‌ام و حالا می‌بینم این "خودم" آن‌قدر متورم و متراکم شده که ترس دارد دیدن‌اش و این را به ناتالی مدیونم، این که حالا دارم خودم را بازمی‌یابم... و خیلی چیزهای دیگر را، که شاید خودش نداند. برای ساختن دوباره‌ی اعتمادش، باید خودم را دوباره بسازم. آن‌چه او زمانی دوست داشته و هنوز دوست دارد، باید قدرت این را داشته باشد که هربار با خودش بجنگد و بازگردد، و زندگی غیر از این چیست؟ نه فلسفه به درد می‌خورد و نه هنر و نه ادبیات و نه هر چیز دیگری، اگر آدم نتواند با هیولای خودش درگیر شود یا لااقل برای من اینطور است. شناختِ بیرون از من، اولویت من نیست. شناخت درون من، درنگ من است در فلسفه و چیزهای دیگر. فکر می‌کنم تو هم به همین چیزها فکر می‌کنی، یا چیزهایی مشابه... خوشبختانه آنقدر با خودم درگیرم که به توصیه کردن به تو نمی‌رسم... این احساس خوبی‌ست که در شرایطی کمابیش مشابه داریم زور می‌زنیم که خودمان را از باتلاق بکشیم بیرون و فکر می‌کنم همین اشتراک‌گذاری‌‌یِ آنچه با آن در کش‌وقوس‌ایم، غنیمتی‌ست.



نوامبر 2009
امیر

Sunday, June 20, 2010

پراکنده / از میان نامه‌ها



امین عزیز!

آدم سراسر بیماری‌ی نفرتی‌ست. نمی‌دانم شاید این جمله را جایی خوانده بودم یا از تکرار مدام‌اش اینطور برایم مانده. چقدر کلنجار رفته‌ام با خودم که بنویسم؟ چقدر نوشته‌ام و پاک کرده‌ام؟ چقدر ریخته‌ام دور؟ هیچ‌چیز اما ته‌اش نمی‌ماند. یک انیمیشنی بود وقتی کودک بودیم توی تلویزیون نشان می‌داد که شاید تو هم یادت بیاید. هزاربار نشانش داده. دخترکی بود بیمار، سل داشت به گمانم، مبارزه‌اش با مرگ بسته به برگی بود روی درختی در کوچه‌ی مجاور خانه‌اش که برگ از پنجره پیدا بود و وقتی پاییز آمده بود و برگها را زده بود، همه را اول زرد کرده بود و بعد به باد سپرده بود، آن برگ مانده، جان دخترک بود که مانده بود و به تماشای آن بود که می‌ماند. یک پیرمردی هم بود که نقاش بود، به گمانم سرگذشتی واقعی بود، نمی‌دانم چطور از ماجرا خبردار شد و رفت توی بوران برگی بر دیوار مجاور درخت نقاشی کرد تا برگ بماند، دخترک بماند. خودش به بیماری که از آن شب گرفت، مرد، پیرمرد. دخترک ماند تا بهار را دوباره دید. حالا این نوشتن همان برگ من است، پیرمرد هم هست، دخترک هم هست، مرگ هم هست، امید هم هست. حال اسیری را دارم که در گوشه‌ای افتاده و زندانی و به هرچه فکر می‌کند، دارد به هیچ‌چیز فکر نمی‌کند. انگار فکر می‌کند که فکر نکند. برای اینکه سرش را نگه دارد، که دیوار را مدام به سر نکوبد، اینطور می‌پرد از این میله‌ی تخت به آن میله و آخر، همه‌جاش خونی. مدام خودم را می‌پایم که این حالم نریزد بیرون. حال خودم را به هم می‌زند این همه بینوایی.
آسمان اینجا دیگر رنگ ندارد. نه کوچه بویی دارد، نه خانه. بیرون هم نفسم می‌گیرد، تنگ می‌شود. باد هم که توی صورتم می‌ریزد، کثافت می‌ریزد و من که شاید این همانی‌ست که از من می‌ریزد، می‌زند بیرون؟ بدبختی خاطره‌ست. انگار هیچ‌وقت در زمان نبوده‌ام، هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورم. همین است که می‌گویم دلم می‌خواهد روانکاو ببینم. هرچه هست مال کودکی‌ست. مال نوجوانی‌ست. بعدش؟ دود شده. هیچ. خالی. همه‌اش دروغ است. خودم را نمی‌شناسم. به جا نمی‌آورم. آدمها را، با آنها چه کرده‌ام؟ کجا رفته این ده سال پیش؟ همین‌که سرش را روی دیوار نترکاند، امیدی است. نامه‌ی قبلی را که برایت نوشتم، سرشار شدم. زنده شدم. نمی‌دانم ته این یکی چه می‌شود. همین نمی‌دانم‌اش خوب است. برای که می‌نویسم؟ برای خودم یا برای تو؟ تو - چون غایبی، چون اگر باشی اینها را نمی‌گویم؟ تو - چون نیستی، که اگر باشی سهمی از فاصله نیست که میانش را با حجم مضاعفی از خودم پر کنم و در این فاصله‌برداری، تو می‌شوی تو، و دیگری و من که دیگری‌ام. اینها همه‌اش خیال کابوسی‌ست و نه حتا خود کابوس. همه‌ی این سالها که فکر می‌کنم هرکار کرده‌ام برای این بوده که بهتر بنویسم، هیچ ننوشته‌ام جز از کودکی و از نوجوانی. هرچه رویا داشته‌ام و نوشته‌ام. هرچه شعر. حالا که نگاه می‌کنم. توی یک زمانی در هفده سالگی یا عقب‌تر مرده‌ام و باقی‌ش، ادامه نیست، تل‌انباری‌ی همان است. یادآوری‌ی همان است و هرچه زمان که می‌گذرد، بیشتر دست‌اندازی به همان است، انگار می‌خواهم خودم را از باتلاقی بکشم بیرون که دیگر درش نیستم، باتلاقی که درش هضم شده‌ام، استخوان شده‌ام، خاک و کثافت شده‌ام. نمی‌دانم این واقعی‌ست یا حالی که پیشتر داشتم توی همه‌ی این سالها، که این حال نبود و توش رضایت بود و امید بود و حرکت بود و اینجا، حالا، سرخوشی نیست، سرخوردگی هم نیست، هیچ‌چیز دیگری هم نیست. خالی‌ست. برای همین هی می‌نشینم و فیلم می‌بینم و هی کتابها را ورق‌ورق می‌زنم. دنبال هیچ‌چیز نمی گردم. راز برایم بی‌معنا شده و راز که حذف می‌شود، اضطراب حذف می‌شود و اضطراب که می‌رود، زندگی در ادامه‌اش بی‌معنی‌ست و معنی‌اش همین است که بی‌معنی‌ست و اینها فلسفه نیست، واقعیت است و این واقعیتی‌ست که چاره‌ای هم ندارد، آنقدر سخت و سفت است که هرچه تقلا کنی، بیشتر گلویت را و استخوان‌هایت را می‌فشارد و دست‌آخر، نه تقلایی، نه سرگشتگی‌ای، نه خواستی. باتلاقی که خود من است، جدای من نیست. و آن تقلا، تقلای دیگری‌ست از من، در من. خلاص می‌شود؟ خلاص نمی‌شود؟ جان می‌کند. گاهی، قدیم‌ها، احساس می‌کردم که از چند طرف می‌کشندم، آنقدر، که پاره شدن می‌شود و بندبندم، جداجدا. اما حالا، احساس می‌کنم، به صلیب بسته‌ام، میخ‌هایی ثابت، در همان جاها، همیشه. ببینی چه مرثیه‌ای بخوانم برای خودم! کدام من؟ این از همه سخت‌ترست. دیگر کدام من؟ به پروست فکر می‌کنم، به درجستجوی زمان از دست رفته. به سلینجر هم فکر می‌کنم، به ناتور دشت و به جویس، چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، به ددالوس.


31 ژانویه 2010
تهران
امیر

Wednesday, June 16, 2010

پاره‌های نو: گلهای گوشتی/ صادق چوبک


"گلهای گوشتی"
صادق چوبک

مراد وسط خیابان پرجمعیت ایستاد؛ کت خود را کند و به دست زری یراقی داد و با فروش آن، سنگینی‌ی یک مشت پشم و پنبه و قیود دروغی‌ی اجتماعی را از دوش خود برداشت. آزادی‌ی هرگز ندیده‌ای در خودش حس کرد. قدری دستهایش را حرکت داد، دید مثل اینکه راحت‌تر و آزادتر شد و بی کت هم میتواند زندگی کند.
اما فکر داشتن ده تومان پول نقد در جیب ساعتی‌ی شلوارش که از فروش آن گیرش آمده بود، شور و میل شدیدی درش بیدار کرده بود. شور و میل عرق خوردن سیر و تریاک کشیدن سیر، که از دیروز تا حالا هیچ‌کدام را لب نزده بود. از زور بی‌کیفی، اعصابش مثل چوب خشک شده بود. این کیف از تمام احتیاجات و خوشیهای او سر بود. پیش خودش مجسم کرد که چطور بست اول را دوبستی به حقه بچسباند و آن را یک‌نفس تا آخر بکشد. از این خیال لذتی در خودش حس کرد که اندکی اعصابش تسکین یافت و دنباله‌ی آن دهن‌دره‌ی پرصدایی کرد و چشمانش از اشک تر شد – که البته صدای آن در شلوغی‌ی خیابان، قاتی صداهای دیگر شد و از بین رفت. اما نرمی و لذت امیدبخشی در اعصابش باقی گذارد.
مراد در زندگی هیچ‌چیز نداشت. یک مشت استخوان متحرک و یک فهم تند آمیخته با بدبینی‌ی شدید یک رشته معلومات زنگ‌زده که حتا به درد خودش هم نمیخورد، وجود او را تشکیل داده بود. در یک ثانیه هزارجور فکر میکرد و بی‌آنکه به نتیجه‌ی آنها اهمیت بدهد آنها را عوض میکرد و به یکی دیگر میچسبید.
این آدم وصله‌ی ناجوری بود که به خشتک گندیده‌ی اجتماع خورده بود و زیر آن درزمرزها برای خودش وجود داشت – مثل شپش، ولی ابدن زندگی نمیکرد. برای همین بود که به‌هیچ‌وجه همرنگ و هم‌آهنگ مردم نمیتوانست باشد. خوشی‌هایش، زجرهایش و فکرهایش با دیگران از زمین تا آسمان فرق داشت. از زجر کشیدن خودش مانند خوشی‌هایش خوشش میآمد و آن را جزء جدانشدنی زندگی‌ش میدانست. از مردم، حتا بچه شیرخوره بیزار بود. خودش را به تنهایی عادت داده بود. در شلوغ‌ترین جاها خود را تنها میدانست و ابدن به اطرافیانش محل نمیگذاشت – هرکس میخواست باشد، مراد نمیدید و نمیخواست ببیند. او دور خودش قشری مثل پوست تخم‌مرغ درست کرده بود و برای خودش آن تو وول میزد.
گاه می‌شد که تشنجات شدید عصبی به او دست میداد. میدانید، وقتی که احتیاج در خودش حس میکرد خواه ناخواه متوجه اطرافیانش می‌شد. میدید که همه‌کس همه‌چیز دارد، حتا چیزهای زیادی. اما به زودی از فکر خودش مسخره‌اش میگرفت و مثل ماری که از خواب بیدار شده باشد سرش را با خونسردی و بیحالی به این طرف و آن طرف حرکت میداد و همه‌چیز را فراموش میکرد. ننگ و عار و شرف و اخلاق و مذهب و راست و دروغ گفتن و مرتب بودن و به قول خود و مردم اهمیت دادن برایش معنی نداشت. او به هیچ‌چیز، جز به احتیاجات خودش پایبند نبود. حتا آنها هم موقتی بود؛ و چون هریک از آنها رفع میشد به نظرش لوس و احمقانه میآمد. اما باز در موقع خود بنده‌ی آنها بود. آنها را با حرص و بی‎تابی جستجو میکرد و میل خود را که تسکین میداد به رنج و پشیمانی‌ی قبلی و بعدی‌ی خودش اهمیت نمیداد.
اما حالا او چه کند که از چنگ یهودی‌ی طلبکار که مغازه‌اش آن‌طرف خیابان است فرار کند؟ از دور نگاهی به مغازه‌ی یهودی کرد، دید مانند عقابی روی چهارپایه جلو دکان خود نشسته. مراد آنن تکانی خورد و پیش خودش فکر کرد:
"من برام چه فرق میکنه که این جهود پدرسگ جلو چشم مردم یقه منو بچسبه و دو تومنشو بخواد؟ مگه تا حالا صد دفعه بیشتر همین الم شنگه رو راه ننداخته؟ اگه بنا باشه من به یه مشت الاغ اهمیت بدم پس فرق من با اونا چیه؟ اونایی که نمیدونن یه آدمی‌ام مثه خوداشون توشون زندگی میکنه و مثه خوداشون شکم داره، شهوت داره، و هزارجور احتیاج دیگه داره و به رو خودشون نمیارن، و هرکدومشون یه حرم صیغه و عقدی برای خودشون و رفیقاشون ذخیره کردن، سگ کی‌ان که من ازشون واهمه داشته باشم. چه میشه؟ دعوا که شد مردم دورمون جمع میشن. زنا پیش خودشون میگن جوون خوشگلیه، برای بغل خوابی بد نیس. اما یکیشون میاد بگه بریم خونه‌ی ما؟ نمیگه دیگه، منکه کت تنم نیس و چن ماهه حموم نرفتم و شخصیت اجتماعی ندارم و پول ندارم و کسی بابا ننمو نمیشناسه، کی بهم محل میذاره؟ مردا هم لابد میگن آدم لات آسمون جلیه؛ یه خورده فحش و فحشکاری میشه اونا میرن یه طرف، منم میرم یه طرف. اما چیزی که هس من پولمو لازمش دارم. میخوام باش زندگی کنم. حالا که بود و نبود من بسّه به این یه تیکه کاغذه چرا از دسّش بدم؟ برم تریاک سیری بکشم و عرق سیری بخورم و برم خونه‌ی مهین بخوابم... گور پدرش، خودمو قاتی مردم میکنم و میزنم به چاک. این تنگ غروبی کجا اون چشمای کلمکوریش منو میبینه."
یک زن جوان و زیبا، خوش هیکل و شهوت‌انگیز و اشراف‌منش – از آن‌هایی‌که برای امثال مراد در تمام عمر غیرممکن بود که حتا تو دکان لباس‌شویی به پارچه‌ی لباسش که سر چوب‌رختی آویزان است دست بزنند – تند از پهلویش گذشت؛ بوی عطر مرفینی‌ی ملایمی به دنبال خودش پخش کرد.
آنن یکی از احتیاجات مراد مثل برق اعصابش را تکان داد. این بو را تا آنجا که ریه‌اش جا داشت، بالا کشید. دلش راضی نمیشد آن را بیرون بدهد. آنقدر آن بو را در سینه‌ی خود نگاهداشت تا سرفه‌اش گرفت. بوی عطر زن مثل مرفین به تمام اعصابش جذب شد. عطرش بوی تریاک کباب شده‌ای که با تنتور قاتی شده باشد میداد. حس کرد مثل این است که پک قایمی به وافور زده، کله‌اش گرم شد و در دم میل شدیدی درش بیدار شد. میلی که معلوم نبود از کجا آمده و چه میخواهد. میلی که با حسد و فقر و شهوت و بغل‌خوابی قاطی بود، اما به هیچ‌کدام به تنهایی تعلق نداشت.
تورفتگی‌ی گودی‌ی کمر و پهنی‌ی ظریف شانه و برجستگی‌ی متناسب مجسمه‌مانند سرین زن چنان استادانه درست شده بود که فقط ممکن بود یک انسان بتواند به آن خوبی مجسمه درست کند. آن هم مجسمه‌سازی که سال‌ها در مکان دورافتاده‌ای بی‌زنی کشیده باشد و بخواهد به دلخواه خود زنی به وجود بیاورد. گلهای خشخاش روی لباس نازک و تنگی که به تنش چسبیده بود، مثل این بود که روی پوست بدنش عکس‌برگردان شده بوود. این گلها، با حرکت پاهای لخت خوش‌تراش‌اش، تکان جاندار هوس‌انگیزی میخورد که دل را میلرزاند. هریک از گل‌ها جداگانه حرکتی جلب‌کنندهو شهوت‌انگیز داشت که با آدم حرف میزد و دهن‌کجی میکرد و دنبال خود میکشید و ناامید میکرد. گویی زن لخت بود و این گلهای خونین را با شاخه‌های تریاکی رنگشان روی گوشت تنش و سرینش و تو گودیهای کمرش با خال کوبیده بودند. آدم دلش میخواست مدتها عقب سرش راه بیفتد و بوی عطر مرفینش را بالا بکشد و به دهن کجی و اخم آن گلهای گوشتی‌ی زنده نگاه کند – گلهایی از گوشت زنده‌ی خوشبو و گرم و نرم. تکان یکنواخت و جاندار سرینش مثل سوپاپ ماشین، این گلها را بالا و پایین می‌انداخت – یکجا بیشتر، یکجا کمتر، اما در همه‌جا جاذب و سخنگو و فریبنده و اسیرکننده.
در گودی‌ی کمرش تموجی درست میشد که آدم خیال میکردن این زن دارد رو بند راه میرود و برای تعادل خود گاهی ندانسته لغزشی به سرینش میدهد که نیفتد. اما از این لغزش کرشمه و کششی برمیخاست که دلهره میداد و آدم را اسیر آرزو و زندگی میکرد. دو ساق ترد و شکستنی که از موهای ریز طلایی – مثل مزرعه گندمی که آفتاب شامگاه مرداد بر آن بتابد – پوشیده شده بود، این بالاتنه‌ی کش‌دار تازیانه‌ای و نازدار را بر خود گرفته بود و میبرد. و این اندام سراپا خواهش و کرشمه، روی دو تکه‌ی چرم گاومیش میخرامید و پوست خشکیده‌ی حیوان را رو آسفالت خیابان لگدمال میکرد و میسود و میرفت.
مراد در لذت افیون زبون‌کننده‌ی زیبایی‌ی این زن فرو رفت و از دسترسی نداشتن به او دلش مالش گرفت. پیش خودش فکر کرد: " خوب تیکه‌ایه‌ها. اینارو کیا میگان؟ من نمیدونم اونا چیشون از ما بهتره. اگه اون خدایی‌که میگن این بذل و بخششهارو اون کرده به دسّم میافتاد میفهمیدم چیکارش کنم. مثه اینکه ما اهل این دنیا نیسیم."
تمام حواسش متوجه گلهای خشخاش بود. مثل اینکه تا آنوقت گلهای خشخاش را ندیده و ناگهان آنها را تشخیص داده بود. با خوشحالی‌ی ساده‌دلانه‌ای پیش خودش گفت: "تریاک گلشم قشنگه. چقدر خوشرنگن. اما خوب چیزیه‌ها. گل خشخاشا چه خوشگلش کرده."
باز میل شدیدی به کشیدن وافور در خود دید. او یکپارچه خواهش شده بود. میخواست شکاف درون تهی‌ی خود را با بو و موی آن زن و دود چسبنده و سنگین تریاک و رنگ و بوی گلهای خشخاش پر کند.
لحظه‌ای نگاهش از گلهای گوشتی در رفت. اما ناگهان به نظرش رسید که در سایه‌روشن درختهای خیابان، گوشتهای بدن آن زن فروریخت و تمام گلهای گوشتی‌ی آن متلاشی شد و آن هیکل دلخواه به یک اسکلت گل و گشاد سوراخ سوراخ مضحکی تغییر شکل داد که جلوش شلنگ‌تخته میانداخت و تلوتلو میخورد. دلش زیر و رو شد، خواست بالا بیاورد. خمار بود.
مراد هنوز منگ بود که یهودی‌ی طلبکار شبح او را دید و تشخیص داد و چندبار اسم او را از ته جگر صدا کرد و بعد که دید مراد ایستاد، به یک حرکت خودش را از روی چهارپایه به خیابان پرت کرد. چند ثانیه گذشت و هنوز یهودی‌ی طلبکار از کنار خیابان حرکت نکرده بود؛ زیرا یک شورلت سواری که خیلی تند میرفت سر راه را به او گرفته بود. ناچار صبر کرد. چند لحظه‌ی دیگر گذشت. حوصله‌ی طلبکار سرآمد و هردم سر جای خود میلولید و منتظر رد شدن شورلت بود. اما نگاهش به مراد بود و چشم موش‌کورمانند خود را از او برنمیداشت.
مراد در پیاده‌رو طرف دیگر خیابان ایستاد و با تمام نیرو منتظر مواجهه با آن مغازه‌چی‌ی لجوج بود. آن عطر مرفینی و سرخیهای تحریک‌کننده‌ی گلهای خشخاش و تکانهای جاندار و شهوت‌انگیز آن گلهای گوشتی را فراموش کرد و به جای آنها اسکناس قرمز دوتومانی‌ی بدهی‌ی خودش پیش چشمش سبز شد. پستی‌ی تلخ آزاردهنده‌ای در خود حس کرد. تو سرش میجوشید. تمام آدم‌های تو خیابان را دشمن خود می‌دانست. با خود گفت: "خواهرجنده اگه آسمون بری، زمین بیای یه غاز بهت نمیدم. حالا بیا جلو و ببین... ندارم. دارم، نمیدم!"
شورلت به سرعت گذشت. طلبکار چشم از مراد برنمیگرفت و مثل شکارچی‌ی ماهری که جای افتادن شکار خود را میان علفزاری نشان کند، او را در جمعیت با چشم نشان کرده بود. پیش خودش فکر میکرد: "ذلیل‌مرده بد مسلمون این دفه دیگه نمیذارم مفت از چنگم دربری. اگه دسم بهت رسید شلوارتو میون خلق از پات میکنم، تا بدونی که مال یعقوب خوردنی نیس..."
اما هنوز طلبکار به میان خیابان نرسیده بود که یک کامیون ده چرخی که آرد بار زده بود به او خورد و او را زیر گرفت؛ و تا صدای چندش‌آور ترمزش بلند شد و ایستاد، چندمتر جسد او را لای چرخهای کامیون روی زمین کشیده بود. بالاتنه‌ی یعقوب له و لورده شده بود و باقی‌ی بدنش مثل پشم آتش‌گرفته تو هم کُنجُله شده بود.
مراد که راحت و بی‌اعتنا دستهایش را توی جیب شلوارش کرده بود و از جایش تکان نمیخورد، نفسی به راحت کشید. بارش سبک شده بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. طلبکار چون عنکبوتی که زیر پای گوشتالود شتر له شود میان خیابان له شده بود. دیگر ترسی نداشت که از آن خیابان بگذرد. پیش خودش گفت: "دیگه راه باز شد و قرق شکست. به من چه، میخواس ندوه. حالا دیگه دو تومن حلال شد."
دریک چشم به هم زدن انبوه جمعیت اطراف کامیون جمع شد – درست مثل لاشه‌ی خرچسونه‌ی براق و گنده‌ای که مورچه به دورش جمع شود. قیافه‌ها از ترس دیدن مرگ عوض شده بود. کاملن آشکار بود که در زندگی‌ی عادی و بدون دغدغه‌ی ای قیافه‌ها طور دیگر بوده. مردمی که از ترس مرگ و تنهایی خانه‌های خودشان را ول کرده و به انبوه پر جزر و مد اجتماع پناه آورده بودند، حالا دیگر از زور ترس، دل تو دلشان نبود. مراد پیش خودش فکر میکرد: "چطوره که وختیکه مرغو میکشن و دل و روده‌هاشو دور میریزن مرغای زنده سر اون روده‌های گرم با هم دعواشون میشه تا آخرسر یک کدومشون اونو تکه میزنه و میبره یه جای راحتی میخوره. اما این آدما از مرده خودشون میترسن؟"
کم‌کم خودش را – همانطور که دستهایش توی جیب شلوارش بود – قاتی‌ی جمعیت کرد. دراین وقت کامیون جلو و عقب زده بود و از روی جسد یعقوب کنار آمده بود. توده‌ای از خون و استخوان جمجمه که هنوز ریزه‌های آن به لاستیکهای شکم‌گنده‌ی آن چسبیده بود رو زمین ولو بود و در جاهایی‌که درز سنگها بود فروکش کرده بود و ماده‌ی سفیدرنگ خون‌آلودی مثل سفیده‌تخم‌مرغ عسلی که رگه‌های خون تویش دلمه شده باشد، قاتی‌ی یک مشت استخوان له شده تو ذوق میزد.
حالت تهوعی به مراد دست داد. دهن دره‌ای کرد و به یاد تریاکش افتاد. یواش‌یواش خودش را از جمعیت بیرون کشید و راه قهوه‌خانه‌ی زیرزمین خلوتش را پیش گرفت.
دیگر نا نداشت. دستهایش توی جیب شلوارش بود – شانه‌هایش عقب و سینه‌اش جلو بود. آهنگ گمی برای خودش سوت میزد. گویی هیچکس به غیر از خودش در خیابان نبود. پاهاش سنگین شده بود. بیداری و حساسیت اذیت‌کننده‌ای در اعصاب خود حس میکرد. لحظه‌ای ایستاد و همچنانکه سوت میزد باز به عقب سرش نگاه کرد. پیچ خیابان و جمعیت، کامیون را پوشانده بود. باز راه افتاد.
چشمانش به زمین دوخته بود و پیش خودش فکر میکرد: "خواهرجنده، مثه اینکه تموم رگامو بیرون میکشن."
بعد تف شل لزجی، مثل سفیده‌تخم‌مرغ خام، رو آسفالت خیابان انداخت و به فکرش ادامه داد: "خوب جنسی بود؛ اگه آدم اینارو لخت کنه کیف داره..."
به یک قوطی‌ی سیگار گرگان که رو آسفالت خیابان جلو پاش افتاده بود تک پا زد و چون درش باز نشد، خم شد و آنرا از روی زمین برداشت. خالی بود. با غیظ آنرا توی آب کثیفی که مثل مار زخمی، خودش را توی جوی کنار خیابان میکشید انداخت و زیرلب گفت: "مادرجنده! اگه مام تو این ملک شانس داشتیم که روزگارمون ازین بهترا بودش." و همانطور که رویش به طرف جوی خیابان بود و به جعبه سیگار شناور نگاه میکرد، سرش به تنه‌ی درخت چناری خورد: "خواهرتو گاییدم."
راه خودش را تغییر داد و در جمعیت فرو رفت. تنه میزد و تنه میخورد. اما هیچ اهمیت نمیداد. یک بی‌قیدی و آزادی‌ی خاطری درش پیدا شده بود. سبک شده بود. بازهم تنها بود. مردمی‌که از نزدیکش میگذشتند برای او وجود نداشتند. آنها برای خودشان بودند؛ او هم برای خودش بود. نه صدای بوق اتومبیل و نه همهمه‌ی مردم، هیچکدام در گوشش اثر نداشت. او خودش بود و خودش.
زنی از پهلویش گذشت. ناگهان تکانی خورد و سرش را برگردانید. دید همان اندام تازیانه‌ای‌ی نازدار از یک مغازه‌ی خرازی‌فروشی بیرون آمد و همچنان سرین مواجش با گلهای گوشتی که رو پوست تنش خالکوبی شده بود به او دهن‌کجی میکرد و همان بوی عطر مرفینی را پشت سر خود پخش می‌کرد و می‌گذشت. اما این‌بار عطر او بوی پهن و استخوان و جمجمه و مغز له‌شده و خون سیاه دلمه شده‌ی آدمیزاد را میداد.



از مجموعه داستان "خیمه‌شب‌بازی" چاپ 1369، لس‌آنجلس
چاپ اول 1324، تهران  

Sunday, June 6, 2010

پاره‌های نو: «صبح یک روز خوش» - ابراهیم گلستان

"صبح یک روز خوش"
ابراهیم گلستان


وقتی از خانه بیرون آمد دید از روز خوشش می آید. دیشب هوا گرفته بود، و شست پایش در شمد گیر کرده بود و آن را درانده بود، و آن وقت هی پشه بود که او را گزیده بود، و وقتی که خواست پارگی اش را در زیر پا بپوشاند، پوسیدگی پارچه کمک کرد تا جر بیشتری بخورد. اما همین سبب شد که صبح تخت بخوابد. وقتی که صبح زد از جا بلند شد، و رفت در اتاق در نیمه روشنی در آینه خود را نگاه کرد. بعد برگشت روی مهتابی از بطر آب روی یخ کاسه ریخت. از یخ چندان نمانده بود که آن هم در آب نیمه گرم زود از هم وارفت. آب را سرکشید و به خود گفت "باید ورزش کنیم." ولی شاش داشت. اما بعد یک دوبار شنا رفت، و چندباربند قایم کرد. زن از صدای ورزش او چشم باز کرد ولی اعتنا نکرد چون ملتفت نشد؛ ولی بعد یک نگاه دیگر کرد. مرد از نگاه او کمی وارفت، لبخند زد، و گفت "جهنم بود. تا صبح پشه مرا تکه تکه کرد." و رفت پیش آینه دستی به ریش خود کشید. آن وقت فکر کرد بخوابد. ولی زنش برخاست.
زن گفت "خواب از سرم پرید" و خواب آلود در گوشه ی اتاق نشست.
مرد رفت روی مهتابی، و رختخواب را بغل زد و آورد در اتاق انداخت. آنوقت پهلوی زن آمد. او را گرفت و روی تشک غلتاند.
زن گفت "اوه، صبح اول صبحی!" و بعد گفت "ولم کن. خبری نیس. تعطیله." و خمیازه ای کشید. مرد دید نباید.
زن گفت: "من که بهت گفتم."
مرد رفت دست و صورت شست و بعد ریش تراشید و ناشتایی خورد، و بعد هم کمی پلکید؛ چندبار به خود گفت "امروز حال من خوبه." آنوقت رفت کراوات گره دار را پی آینه انداخت گردنش، و حلقه را کشید، و کت را به روی دست انداخت، و بعد گفت "خداحافظ".
زن گفت "امروز خوب زود راه افتادی."
گفت "امروز می خوام کمی پیاده برم. اصلن پیاده روی لازمه."
زن بی حال بود. گفت "خداحافظ".

وقتی از خانه بیرون رفت و از کوچه رفت توی خیابان، انگار بار اولش باشد اطراف را تماشا کرد. از ایستگاه که هر روز توی صف میرفت دیگر گذشته بود. در آفتاب، گلهای لاله عباسی توی پیاده رو نشاطی داشت. از توی جوی خشک پف های لوله ی بخار مغازه اتوکشی هوا میرفت، شاگرد یک مغازه از یک سطل آب، با دست لمس آب میپاشید. یک مرد یک اردک را از بیخ بالهایش گرفته بود. اردک با گردن کشیده و با بالهای باز پاهای پهن پرده دارش را جوری گرفته بود که انگار الان از روی آب پریده ست. اما انگار در میانه پرواز خشکیده بود. نه آب بود و نه حتا زمین. اردک در دست مرد بود. چند بچه مدرسه از روبرو میآمدند. مرد پیش خود خندید زیرا خیال کرد که اردک، با چشمهای گرد، انگار در کمین گاز گرفتن بچه هاست. نزدیک چهارراه پیش بساط روزنامه فروشی رفت، و عکسهای رنگی پشت مجله ها را دید – آرتیستهای زنده و مرده، زنهای ناشناس چکمه پوش، لخت، و پشت یک مجله ی آبی و زرد عکس خرابه ها و جنگ. از چهارراه گذشت. در گوشه ی پیاده رو مردی برای یک دوا که همه جور لکه را از میان میبرد، معرکه گرفته بود. میگفت "معجزه س، دوا نیس، ببینین!" آنوقت از یک دوات جوهر آبی یک خورده ریخت روی آستین لباس کسی که پهلوی او ایستاده بود. و هی مرتب میگفت، میگفت. میگفت "معجزه س". میگفت "ببینید!" میگفت "انقلاب در صنعت یعنی این." میگفت "این خمیر که از ترکیب شش دواس در حال حاضر در نوع خود نظیر نداره." و در بین گفته هایش شش گاهی هم هفت و هشت و نه میشد. آنوقت از خمیر کمی روی لکه ها مالید. گفت "حالا ساعت نگاه کنین." مرد به ساعت نگاه کرد. ساعت میگفت وقت گذشته ست، ولی مرد ثانیه شمار ساعت را میدید و پیش خود میگفت "او یک جوان خوش قیافه و جذاب، و صاحب تخصص در پاک کردن لکه س." هرچند لکه ها، فعلن، کار خود جوان خوش قیافه و جذاب و صاحب تخصص بود.
مردی که لکه روی لباسش بود انگار خوشحال بود، و میشمرد. فروشنده گفت "شد یه دقیقه. خب. حالا –" و یک مسواک از جیب بیرون کشید، و با آن شروع کرد به کشیدن روی خمیر که حالا دیگر خشکیده بود. بعد فوت کرد و تلنگر زد، آنوقت گفت "ببینین!"
از لکه ی جوهر آبی چیزی نمانده بود اما در جای آن یک پریده رنگی بود، انگار پارچه وارفته بود. مردی که لکه ی آبی روی لباسش نمانده بود از ذوق لبخند میزد، و به دیگران نگاه میکرد.
مرد راه افتاد، و به خود میگفت "اما اگر که لکه پاک نمیشد؟" و خندید. "یا پارچه از خمیر بپوسد؟" و خندید. "تیزاب بود" و خندید. "فقط یک دقیقه برد" و خنده اش برید، و تند به ساعت نگاه کرد. دیر بود. گفت "به!" و تند کرد. گفت "دیر شد." و سعی کرد بخندد. ایستگاه بعد نزدیک بود اما صف چندان بلند بود که او دید بهترست نماند. به خود گفت "بد شد که دیر شد." کمی بعد گفت "خب، شد که شد." و بعد گفت "بد شد. آنهم امروز که من از سحر نخوابیدم." سر برگرداند و به خیابان نگاه کرد ببیند کی یک تاکسی میرسد. تاکسی زیاد بود ولی پر. یک جیپ سبز رنگ کنار پیاده رو آهسته میگذشت که خالی بود و شیشه جلوش بد شکسته بود. مرد راننده را نگاه کرد. راننده سرکشیده بود و انگار میخواست از میان دکان ها نشانی ی مخصوصی را پیدا کند. مرد راننده را میدید، و این فکر از خاطرش گذشت که خواهش کند سوار شود. مرد اکنون پا به پای جیپ میرفت در انتظار اینکه راننده او را نگاه کند. راننده فکر کار خودش بود. و مرد همچنان میرفت، در انتظار یک نگاه، که ناگاه پیشانیش به تیری خورد.
تیر یک پایه ی سمنتی بود. برق از کله اش پرید. فریاد زد "آخ!" و چرخید. در داغی ی گزنده برنده فشارنده که در پشت تخم چشم میترکید، میترکاند، سیل سیاه منگی سنگین رسید، کند، برد؛ و وقتی که رفت، مرد به خود آمد دید که روی پیاده رو نشسته است، و صورتش خیس است. ترسید. ولی خون نبود. عرق بود و اشک. و میفهمید پیشانیش ورم کرده ست.
چرخید، خود را سراند، پا توی جوی خشک برد. و از درد خود تکان میداد. و جیپ رفته بود. و انگار تیر با تمام سفتی و سختی، گلهای لاله عباسی، پف های لوله بخار، و اردک بود. اردک. آن اردک وقیح و مظلوم، با آن نگاه گرد، با بالهای باز – و بسته.
برخاست. آهسته راه افتاد. نزدیک چهارراه دوباره رسید به مردی که لکه می فروخت. از چهارراه گذشت. از درد آهسته می گذشت. آخر رسید. در را که باز می کرد زن از پشت در فریاد زد "کیه؟"
مرد گفت "من."
صدای زن پرسید "برگشتی؟"
مرد چیزی نگفت، کت را روی صندلی انداخت، کفش را یواش درآورد. و با شلوار رفت روی رختخواب افتاد. و خوابید.



مرداد 1345
از مجموعه داستان "جوی و دیوار و تشنه"