گاهی باید شکست را پذیرفت دوست من!
بازگشتهام و خودم را دوباره میخوانم، خاطراتم را و چیزهایی که "من" را سرِ هم کرده. نمیگویم شکست خوردهام - در روش شکست خوردهام. خودباوریی بیش از اندازه که شده ناامیدیی بیحد. عجیب است که روایتها را به خاطر نمیآورم... تنها احساس و تصویرها. تصویرهای محو ولی احساسات شگرف دقیق، که در حال بازیافت میکنم. به خاطر آوردن بویی از هوا، از عطر هوا و چیزهایی شبیه این که عجیب است. پذیرفتن شکست فروگذاشتن نیست همیشه؛ دوباره جان گرفتن اما کار سختیست. کاری که این روزها میکنم همین است. سعی میکنم دردم را بشکافم، بشناسم. چطور وقتی به خودت اعتماد نداری، از دیگری بخواهی که اعتماد داشته باشد؟ باور – تنها باوری که در من مانده بود – در هم شکسته: باور به خودم؛ و فکر می کنم همین درگیری را تو هم داری با خودت. دیگران قرار است برایت چه کار کنند؟ کتابها چه؟ برمیگردی و خودت را تنها مییابی. برمیگردی و به جای حالایت که میرسی خودت ماندهای که نمیشناسی و از دست کشیدن به جاهای تنت میلرزی، از تازگیی آشنایی با پوستات و با اجزای تنات. "خالی"ی ِ بینهایتی. آنوقت همهی گذشته را بیهوده مییابی. از هر انتخاب که کردهای، پرسش میکنی و همه را در جهتی معنا میکنی که آن "خالی" گسترش پیدا کند. اینطور هرچه کردهام بافتهایست که این حالا را توجیه میکند، توجیهی نیهیل – پوچ - . نه اینکه فکر کنی کاش انتخاب دیگری کرده بودی، نه اینکه از کردههایت پشیمان باشی، نه اینکه افسوس بخوری؛ بلکه ریشههای شکست را پیدا میکنی و این شکست با در برابر پیروزی قرار گرفتن، در برابر موفقیت، معنا نمیشود که معنایش در آن است که خودت را پیدا نکردهای، یا لیز خوردهای از توی دست خودت، کنترلت را از دست دادهای. همیشه فکر میکردم اگر اینجا نبودم، در این شهر، بین این آدمها، جور دیگری میشد. از وقتیکه تو را شناختهام، فهمیدهام که فرقی نمیکرد در کل، در جزییات شاید. حداقل خوبیی شباهت ما دوتا برای من این بوده، فهمیدهام که با فرافکندن (transfer) مشکلاتم به شرایطی دیگر، چیز زیادی تغییر نمیکند.
حالا اگر میبینی کم مینویسم، کم حرف میزنم و گم شدهام، برای پیدا کردن راهیست برای بازسازیی ِ خودم. هرازچندگاهی اینطور میشوم. اینبار بیشتر به جان خودم افتادهام: "آدم باید شیرجه بزند و سریعتر از یک غریق غرق بشود"... این را کافکا نوشته. بیش از این نمیتوانم مواجهه با خودم را به تعویق بیاندازم. سالهاست که دیدن خودم، شناختن خودم را به وقتی دیگر موکول کردهام و حالا میبینم این "خودم" آنقدر متورم و متراکم شده که ترس دارد دیدناش و این را به ناتالی مدیونم، این که حالا دارم خودم را بازمییابم... و خیلی چیزهای دیگر را، که شاید خودش نداند. برای ساختن دوبارهی اعتمادش، باید خودم را دوباره بسازم. آنچه او زمانی دوست داشته و هنوز دوست دارد، باید قدرت این را داشته باشد که هربار با خودش بجنگد و بازگردد، و زندگی غیر از این چیست؟ نه فلسفه به درد میخورد و نه هنر و نه ادبیات و نه هر چیز دیگری، اگر آدم نتواند با هیولای خودش درگیر شود یا لااقل برای من اینطور است. شناختِ بیرون از من، اولویت من نیست. شناخت درون من، درنگ من است در فلسفه و چیزهای دیگر. فکر میکنم تو هم به همین چیزها فکر میکنی، یا چیزهایی مشابه... خوشبختانه آنقدر با خودم درگیرم که به توصیه کردن به تو نمیرسم... این احساس خوبیست که در شرایطی کمابیش مشابه داریم زور میزنیم که خودمان را از باتلاق بکشیم بیرون و فکر میکنم همین اشتراکگذارییِ آنچه با آن در کشوقوسایم، غنیمتیست.
نوامبر 2009
امیر
No comments:
Post a Comment