Sunday, June 20, 2010

پراکنده / از میان نامه‌ها



امین عزیز!

آدم سراسر بیماری‌ی نفرتی‌ست. نمی‌دانم شاید این جمله را جایی خوانده بودم یا از تکرار مدام‌اش اینطور برایم مانده. چقدر کلنجار رفته‌ام با خودم که بنویسم؟ چقدر نوشته‌ام و پاک کرده‌ام؟ چقدر ریخته‌ام دور؟ هیچ‌چیز اما ته‌اش نمی‌ماند. یک انیمیشنی بود وقتی کودک بودیم توی تلویزیون نشان می‌داد که شاید تو هم یادت بیاید. هزاربار نشانش داده. دخترکی بود بیمار، سل داشت به گمانم، مبارزه‌اش با مرگ بسته به برگی بود روی درختی در کوچه‌ی مجاور خانه‌اش که برگ از پنجره پیدا بود و وقتی پاییز آمده بود و برگها را زده بود، همه را اول زرد کرده بود و بعد به باد سپرده بود، آن برگ مانده، جان دخترک بود که مانده بود و به تماشای آن بود که می‌ماند. یک پیرمردی هم بود که نقاش بود، به گمانم سرگذشتی واقعی بود، نمی‌دانم چطور از ماجرا خبردار شد و رفت توی بوران برگی بر دیوار مجاور درخت نقاشی کرد تا برگ بماند، دخترک بماند. خودش به بیماری که از آن شب گرفت، مرد، پیرمرد. دخترک ماند تا بهار را دوباره دید. حالا این نوشتن همان برگ من است، پیرمرد هم هست، دخترک هم هست، مرگ هم هست، امید هم هست. حال اسیری را دارم که در گوشه‌ای افتاده و زندانی و به هرچه فکر می‌کند، دارد به هیچ‌چیز فکر نمی‌کند. انگار فکر می‌کند که فکر نکند. برای اینکه سرش را نگه دارد، که دیوار را مدام به سر نکوبد، اینطور می‌پرد از این میله‌ی تخت به آن میله و آخر، همه‌جاش خونی. مدام خودم را می‌پایم که این حالم نریزد بیرون. حال خودم را به هم می‌زند این همه بینوایی.
آسمان اینجا دیگر رنگ ندارد. نه کوچه بویی دارد، نه خانه. بیرون هم نفسم می‌گیرد، تنگ می‌شود. باد هم که توی صورتم می‌ریزد، کثافت می‌ریزد و من که شاید این همانی‌ست که از من می‌ریزد، می‌زند بیرون؟ بدبختی خاطره‌ست. انگار هیچ‌وقت در زمان نبوده‌ام، هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورم. همین است که می‌گویم دلم می‌خواهد روانکاو ببینم. هرچه هست مال کودکی‌ست. مال نوجوانی‌ست. بعدش؟ دود شده. هیچ. خالی. همه‌اش دروغ است. خودم را نمی‌شناسم. به جا نمی‌آورم. آدمها را، با آنها چه کرده‌ام؟ کجا رفته این ده سال پیش؟ همین‌که سرش را روی دیوار نترکاند، امیدی است. نامه‌ی قبلی را که برایت نوشتم، سرشار شدم. زنده شدم. نمی‌دانم ته این یکی چه می‌شود. همین نمی‌دانم‌اش خوب است. برای که می‌نویسم؟ برای خودم یا برای تو؟ تو - چون غایبی، چون اگر باشی اینها را نمی‌گویم؟ تو - چون نیستی، که اگر باشی سهمی از فاصله نیست که میانش را با حجم مضاعفی از خودم پر کنم و در این فاصله‌برداری، تو می‌شوی تو، و دیگری و من که دیگری‌ام. اینها همه‌اش خیال کابوسی‌ست و نه حتا خود کابوس. همه‌ی این سالها که فکر می‌کنم هرکار کرده‌ام برای این بوده که بهتر بنویسم، هیچ ننوشته‌ام جز از کودکی و از نوجوانی. هرچه رویا داشته‌ام و نوشته‌ام. هرچه شعر. حالا که نگاه می‌کنم. توی یک زمانی در هفده سالگی یا عقب‌تر مرده‌ام و باقی‌ش، ادامه نیست، تل‌انباری‌ی همان است. یادآوری‌ی همان است و هرچه زمان که می‌گذرد، بیشتر دست‌اندازی به همان است، انگار می‌خواهم خودم را از باتلاقی بکشم بیرون که دیگر درش نیستم، باتلاقی که درش هضم شده‌ام، استخوان شده‌ام، خاک و کثافت شده‌ام. نمی‌دانم این واقعی‌ست یا حالی که پیشتر داشتم توی همه‌ی این سالها، که این حال نبود و توش رضایت بود و امید بود و حرکت بود و اینجا، حالا، سرخوشی نیست، سرخوردگی هم نیست، هیچ‌چیز دیگری هم نیست. خالی‌ست. برای همین هی می‌نشینم و فیلم می‌بینم و هی کتابها را ورق‌ورق می‌زنم. دنبال هیچ‌چیز نمی گردم. راز برایم بی‌معنا شده و راز که حذف می‌شود، اضطراب حذف می‌شود و اضطراب که می‌رود، زندگی در ادامه‌اش بی‌معنی‌ست و معنی‌اش همین است که بی‌معنی‌ست و اینها فلسفه نیست، واقعیت است و این واقعیتی‌ست که چاره‌ای هم ندارد، آنقدر سخت و سفت است که هرچه تقلا کنی، بیشتر گلویت را و استخوان‌هایت را می‌فشارد و دست‌آخر، نه تقلایی، نه سرگشتگی‌ای، نه خواستی. باتلاقی که خود من است، جدای من نیست. و آن تقلا، تقلای دیگری‌ست از من، در من. خلاص می‌شود؟ خلاص نمی‌شود؟ جان می‌کند. گاهی، قدیم‌ها، احساس می‌کردم که از چند طرف می‌کشندم، آنقدر، که پاره شدن می‌شود و بندبندم، جداجدا. اما حالا، احساس می‌کنم، به صلیب بسته‌ام، میخ‌هایی ثابت، در همان جاها، همیشه. ببینی چه مرثیه‌ای بخوانم برای خودم! کدام من؟ این از همه سخت‌ترست. دیگر کدام من؟ به پروست فکر می‌کنم، به درجستجوی زمان از دست رفته. به سلینجر هم فکر می‌کنم، به ناتور دشت و به جویس، چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، به ددالوس.


31 ژانویه 2010
تهران
امیر

No comments: